تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
ناشناس : درود جناب طالبی حمله به سرداران نظامی در میانه ی جنگ بنظر شما سزاست . آنچه خود میگویی را قبول داری . !؟ اینکه تهدید بالفعل است و سرداری در حفاظت از فرمانده که نه رهبر و مرجعش اعلام پشتیبانی کند . این خطاست . تو به کدام قبله و محرم نگاه میکنی که اینچنین شدی !!!!! اصلن همه جمهوری اسلامی کارهایش خطا اندر خطا ... -
ناشناس : سلام پاسخی به نوشتار صریح بانو اُنظُر ✍️ در این روزگار که بیشتر، سکوت میکنند یا از کنارهگیری و محافظهکاری دم میزنند، گاه نوشتاری میآید که بیهیاهو، اما با شجاعت، تلنگر میزند و دردهای نهفته را به زبان میآورد. نوشتار ۱۳گانهی بانو «أنظر» خطاب به علی شمخانی، از جنس همان یادداشتهاست؛ تذکری زیرپوستی اما ... -
ناشناس : متن پیام مرجع تقلید معظم حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی به شرح ذیل است: بسم الله الرحمن الرحیم هر شخص یا رژیمی که برای ضربه به امت اسلامی و حاکمیت آن رهبری و مرجعیت را تهدید کند یا (لاسمح الله) تعرضی نماید حکم محارب دارد و هر گونه همکاری و تقویت آن توسط مسلمانان یا دولتهای اسلامی حرام است و لازم است عموم ... -
قاسم بابویه دارابی : خدا را شکر بعضی ها تازه از خواب ناز بیدار شدن باز هم شروع به حراحیف و شبهه افکنی برای رهبری حکیم نمودن و از اسرائیل تمجید تلخی او بعد ۱۵ روز که از جفت کوه خف شده بود و شبانه از انجا تا انار قلد را می رفت تا اوضاع را رصد کند او این ندت در شغال اباد بصرف اب گندیده بود زر بیحا نی زند عرضه نداشت تجاوز رژیم ... -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، صبح بهخیر 🟩حق یا تکلیف 🔻 امام حسین علیهالسلام وقتی تصمیم به مقابله با یزید گرفت، به تمام همراهان خود اجازه انتخاب داد؛ به بیان امروزی، حضور در میدان مبارزه را برای دیگران "تکلیف" نکرد، بلکه "حق" انتخاب و تصمیمگیری برای آنان قائل شد. جلیل قربانی -
ناشناس : درود و عالی سکه و ستیزه را تفسیر کردی . از اینجا بود که دین ابزار قدرت شد . نه راهنمای حقیقت و آرامش برای زندگانی مردم .🙏🙏🖤🖤 امیر رمضانی دارابی -
ناشناس : دنیای اقتصاد- استفنوالت : حمله گسترده اسرائیل به ایران، جدیدترین دور از نزاع این رژیم برای حذف یا تضعیف تکتک مخالفان منطقهایاش است. در پی حمله حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، اسرائیل نبرد سهمگینی را برای نابودی مردم فلسطین بهعنوان یک نیروی سیاسی معنادار آغاز کرد؛ تلاشی که توسط سازمانهای ... -
ناشناس : عصر ایران ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ نوت: «آژانس بینالمللی انرژی اتمی سازمان ملل میگوید بخش زیرزمینی سایت هستهای نطنز در نتیجه حملات اسرائیل «آسیب مستقیم» دیده است. تأسیسات نطنز حدود ۷۰ زنجیره سانتریفیوژ در دو کارخانه غنیسازی دارد که یکی از آنها زیرزمین است. ایران همواره تلاش برای ساخت سلاح هستهای را رد کرده اما ... -
ناشناس : سلام رویداد۲۴| در ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ نشر داد : «حساب توییتری منسوب به رهبر انقلاب در توییتی به زبان عربی نوشت: باید با قاطعیت با رژیم صهیونیستی تروریست برخورد کنیم. ما هرگز با صهیونیستها سازش نخواهیم کرد.» -
ناشناس : رویداد۲۴ در ساعت ۲۳ / ۵۸ دقیقه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ انتشار داد. لینک .
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- انقلاب اسلامی
- دامنه کتاب
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- مسائل روز
- فرهنگ لغت دارابکلا
- جهان
- قرآن در صحنه
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- روحانیت ایران
- لیف روح
- جامعه
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- روحانیت دارابکلا
- جبهه
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- روزبه روزگرد
- کبل آخوند ملاعلی
- اوسا
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
تیر ۱۴۰۴
۴
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۱
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۶
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۰
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۸
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۸
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۱
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۲
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۶
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۹
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
لغت رِغِد
قلم دامنه : به نام خدا. رِغِد را میشکافم. این لغت با چند معنا، چندین کاربرد دارد. با مثال میتوان به پهنا و ژرفایش رفت:
مثلاً میگویند: پنبهجار رِغِد رفت. در اینجا به معنی غارت.
مثلاً میگویند: انجیر رِغِد بورده. در اینجا یعنی درخت بار زیاد آورده.
مثلاً میگویند: کشور رِغِد رفته. یعنی از دست همه دررفته؛ مانند گرانی، مانند سرقت بیتالمال.
مثلاً میگویند: از بس خنده و غش کرد اختیار از دستش در رفت و رِغِد رفت!
مثلاً میگویند: تِه رِغِد هِدایی. در اینجا یعنی تو حرف و راز و ناگفتهها را لو دادی. پُرچانگی کردی. سادگی به خرج دادی و هرچه بود همه را گفتی که نمیباید میگفتی و رِغِد دادی و کار را خراب کردی. در واقع در این فاز، رِغِد یعنی سرِ سخن را بیجهت بازکردن و گفتن و به عبارت محلی یعنی پیشدَشنیَن. نمونه میآورم: وقتی میروند خواستگاری، دو طرفِ عروس و داماد ممکن است در بارهی پسر و دخترشان طوری حرف بزنند و اِفاده بیایند که رِغِد باشد تا حرفِ حساب.
البته ناگفته نگذارم که در قرآن این لغت آمده البته با فتحه، و من گمان میکنم شاید «رِغِد» به گویش مازندرانی با لغت «رَغَدًا» (آیهی ٣٥ بقره) همریشه باشد و حتی ممکن است برگرفته، که به معنی «بهوفور» «بهفراوانی» است. زیرا برخی از واژههای مازندرانی با واژههای قرآنی همریشه، و دستکم همبیان است.
بااینحال، من برای رِغِد این معناها را قائلم: وفور، فراوانی، غارت، از دست دررفته، پیشدَشنیَن، لودادن، و نیز خوشوخرّم. البته یک معنی رغَد، در قرآن گویا به معنی «فردا» و «آینده» است که محل این بحث نیست.
وَگلیز
به قلم دامنه. به نام خدا. وَگلیز. وَگلیز واژهای ترڪیبیست؛ «وَگ یا وڪ»، ڪه هم به معنی قورباغه و وزغ است و هم به معنی برگ. و «لیز» به معنی سُر، لغزنده، لَزِج، سُرسُری.
در اصل وَگلیز همان جُلبڪ است ڪه به آن خزه و جَلوزَغ هم میگویند. از دستهی رُستنیهای بیریشه به رنگهای معمولاً سبز و گاه سرخ و قهوهای. این گیاه، بیشتر در جاهایی، زیا و زیست دارد ڪه آب آن راڪد و یا از ڪیفیت پایین برخوردار باشد. حتی اگر بر تنهی درختان مرطوب، یا لبِ جویهای تنگ و باریڪ و تاریڪ باشد.
برای علتِ نامیدنِ وَگلیز، دستڪم همین دو احتمال را میدهم: یا منظور این بوده چون از برگِ لیز و لَزِج و ریزریزِ بههمپیوسته تشڪیل شده به آن وَگلیز میگویند یعنی برگِ لیز. و یا به گمان، چون سُرسُری و لیز و چسبناڪ است آن را وَگلیز گفتهاند ڪه مانند وگ، «لیز» و «چسبنده» است. اما احتمال اولی را بیشتر مطمئنم.
اینڪه جلبڪها یا همان وَگلیزها چه اثرات (فایدهها یا زیانها) دارند، من نمیدانم؛ فقط در جایی خواندم ڪه گویا به ڪسی ڪه شعور اندڪی داشته باشد به او به طنز میگویند: جُلبڪ!
من و همسنوسالهایم ڪه بخش زیادی از روزهای ڪودڪی را در درِهدله (=رودخانه) گذراندیم با وَگلیز زیاد خاطره داریم: فڪر میڪردیم زیر وَگلیز مار و جانور گزنده است. فڪر میڪردیم پناهگاه ماهیهاست. فڪر میڪردیم زیرش اگر چنگڪ اندازیم، یا دستدستماله ڪنیم، ماهیهای تنومندتری صید میڪنیم.
بیشترین وگلیز را آب پشتِ سدّ بتونی حمومپیش داشت ڪه بعدها آن سدّ ڪنار پل یورمله، خراب و سدّی دیگر، در ڪمی بالاتر ساخته شد تا آب شالیزار حاجیآیش دارابڪلا در مجاورت سیدحمزه بازار اَسرم را، از طریق یڪ جوی دراز و پرپیچوخم و ناهموار تأمین ڪند.
اساساً هر غورزِم (=جای عمیقتر و راڪدتر رودخانه) ڪه وَگلیزش شدید بود، در آن ترس و سڪوت بود؛ سڪوت.
لغت محلی مِسِم
به قلم دامنه : به نام خدا. مِسِم را میشکافم. مِسِم یا مسِن در زبان محلی در دارابکلا و حومه یعنی زمان، موقع، وقت، فصل خاص. به نظر من این واژه مُخفّف (=کوتاهشده) موسِم است. مثلاً بادها و بارانهای موسِمی که به معنی فصل خاصِ وزیدن باد در جهت مخالف است. یا موسِم حج که یعنی زمان و موقع مناسک مکه و منا و حجگزاردن حاجیها. بنابراین؛ وقتی گفته میشود مِسِم یا مسِن همان موسم است، به معنی موقع. با چند مثال روشنتر میشود:
فرهنگ لغت دارابکلا
به قلم دامنه : به نام خدا. در سلسله مباحث فرهنگ لغت دارابکلا، هفت واژهی محلی دیگر را میشکافم. که از آغاز تأسیس دامنه تا امروز به ۲۶۷ لغت رسید.
کیوونی: در محل ما یادم است وقتی میخواستند از هنر دختری بگویند و به خواستگاریاش بروند در تمجیدش میگفتند: کیوونی است. کیوونی هم که معلومه. یعنی: خانهداری را حسابی بلد است و بر امور منزل مسلط. مثلاً «کیوونی دِتر رِه بِلارم» از جملات نوازشگرانهی مادران نسبت به دخترانشان است. حالا این زمانه، وقتِ آن آمده است که بگویند: این مَردی چَنده کیوونیه. بگذرم.
حَلقومِه، چِنگوم، ڪورگِر: هر سه لغت در محل ما هنوز هم بر زبان مردم رایج است. شاید رواج آن در نسل جدید کم شده باشد، اما هنوز این سه لغت نمُرده است و به انبار واژگان نابکار (=خوانده شود فراموششده) نرفته است.
حَلقومِه، نیمگِرهای است که هر وقت لازم شد، آسان باز میشود. از نظر من حَلقومِه چون شبیه حلقه است و مانند رسَنِ حلقهی دار، حَلقومِه نام گرفته و از حلق ریشه میگیرد.
چِنگوم، هم چوبنشان است که آن را مقداری دفن میکنند تا نشانی و مرزها مشخص باشد. و هم واژهایست که معنی گیرکردن میدهد.
کورگِر، گرههای پیچدرپیچ و درهموبرهم است که نه فقط راحت باز نمیشود، بلکه وقتی نخی یا چیزی کورگِر افتاد گاه قیچی و مغراض نیاز است که هم گره را باز کند و هم کلاف را نجات.
میتوان جهان کنونی را مبتلا به این هر سه لغت دانست. ابرقدرتها؛ که حَلقومِهزدن را بلد نیستند که عنداللزوم مفتوح و گشایش کنند. کشورهای مسلمان؛ که یا چِنگوم یعنی نشانه را گم کردهاند و یا خود چِنگوم یعنی گیره و گیری برای همجواران شدند. و سازمانهای بینالمللی؛ که اساساً کارویژههای خود را از کف دادند و نه تنها نمیتوانند کورگِرها را وا کنند، بلکه خود کورگِری برای دولتهایی شدند که آگاهانه به زورگویان عالم نه میگویند و در برابر ستم و برای ستمدیدگان میکوشند. نیاکانمان در ایران و ازجمله مازندران و میاندورود و دارابکلا چه هوشمندانه لغات وضع میکردند و بر زبانها جاری و ساری.
پِچوک: واژهی محلی پِچوک یعنی خیلیکوچک، خُوردی. معادل علمایی -که «الاحقَر» بهکار میبرند- با عزم و نیّت فروتنی و تواضع.
پیلم: این بوتهی خود رُو چون در پیِ «لَملِوارِ» تمِشمَمش سُز وُونه (=نوج زَندِه) ازینرو شده پَیلم. البته این برداشت شخصی من است، شاید هم ریشهاش چیزی دیگری باشد و من نمیدانم.
خِفتی: این واژه به گردنبند طلا و نقرهی زنان گفته میشد. اصل لغت به خِفت به معنی گلو و خفهگاه بازمیگردد و چون در آن قسمت آویزان میشد، خِفتی نامیده شد.
خِفتیها معمولاً گرانقیمت، سنگین و پهن بود. حتی زنجیرهای وزین داشت. و یک سرمایه برای مادران و زنان بزرگ خانه به حساب میآمد. گویا در برخی از خفتیها عکس شاهان حک میشد. اما یواشیواش ریز و ریز و ریز گردید و شکل عوض کرد.
البته درین روزگار که خِفتگیرها (=دزدان زورگیر) زیاد شدند و پلیدانه به دختران و زنان در مسیرها و کوچهپسکوچهها دستبرد میزنند، خفتیها لَسلَس (=اندکاندک) نازک و سبک و حتی بدَلی (و به گویش محلی: عجیش) شد
پِتپِتی را میشکافم: واژهی دو سَر بِنی (=ترکیبی) «پِتپِتی» یا پطپطی را از طریق چند مثال بهتر میتوان جا انداخت، تا از تعریف لغوی. اینگونه:
۱. برخی، از بس چِشسِر نیستند و از گرسنگی دارند میمیرند و یا دَلیکاند، لاقمه (=لُقمه) را پِتپِتی میکنند. یعنی پشتسرهم میبلعند و به حلق فرو میکنند.
۲. بعضی هر چه دستشان آمد از بیل و کلنگ و گونی و دَسچو (=عصا) را در لاخ دیوار (=شکافِ کَتِ) حیاطشان فرو میکنند یعنی پِتپِتی.
۳. عدهای از ما دیدهاند در قدیم، که کالقِوا (=کُتِ کهنه) و جِلمِل (=پارچهکهنه) را در تَنورهی تندیر، یعنی سوراخ کنارهی زیرین تنور پِتپِتی میکردند تا زبانهی آتش کم شود تا خمیر، خوب به دیوارهی تنورِ نونمحلی بچسبد و بپزد.
۴. در قدیم که گلدِوا نبود، موشکالی (=لانهی موش) را با هرچه دستشان بود پِتپِتی میکردند که موش در لانهاش دقمرگ شود و سرِ نونلگِن نیاید.
۵. خونهی برخی که میروی، میبینی که کدبانوی خانه از بس مشغول! است، همهی اثاثیهمثاثیهی منزل را پِتپِتی کرده است در سوراخسَمبهها، از داخل گنجه بگیر تا بالای یخچال و زیر تختخواب و پشتبام حمام. اینجا بگذرم!
۶. البته پِتپِتی با لغت پَتی (به فتح پ) یعنی عریان و لخت، فرق دارد. پَتی به صورت ترکیبی میآید. اینجوری: لُختِپَتی.
۷. اگر خواستید بهدرستی از واژهی پِتپِتی سر در بیاورید صندوق عقبِ ماشین برخیها را بالا بزنید! مغازهی اغذیهمغذیهی آشنایان را بازدید بکنید! انباری و سرداب و حیاطخلوتها را نگاه کنید. پِتپِتی که خوبه، دَجوبَجو (=درهموبرهم) هم هست، از سِمساریها هم بدتر و شلختهتر.
بقیهی پِتپِتیها را در مثالهای سیاسی بکاوید! که من سیاسیمیاسی بلد نیستم!
رِغازی، بِره، گرمِسر، چِک نَیتِه
به نام خدا. در راستای سلسلهنوشتارم در شکافتن لغات و واژههای دارابکلا:
به قلم دامنه :
اول: رِغازی. من رغازی یا رِقاضی را در لغت نتوانستم ریشهیابی کنم، اما دو معنی نزدیک آن را رِواج و بازار میدانم. با دو مثال این لغت را تحت تعقیب قرار میدهم؛ نه برای بازداشت و محاکمه و حبس و زندانی و حصرش، بلکه برای نشرش!
برای رواج: مثلاً به حالت اعتراضی و اِعراضی و با طعمی از عصبانیت میگویند: کی این کار رِه رِقاضی دینگوهه؟ یعنی رواج داده، آورده وسط، باب کرده.
برای بازار: مثلاً برای زیرسؤالبردن کار کسی میگویند وِه هِم رقاضی دَکته. یعنی بازار دَکته. شَک دکته. شادی باریکِلّاه بَیّه.
دوم: بِرِه. واژهی محلی بِرِه، ممڪن است در ریشه، با بُرد و بُرش و بریدن همخانواده باشد. اما چند معنای متفاوت از آن استخراج میشود ڪه به نظر من میتواند با مثالها و شرح زیر بیشتر شڪافته شود:
قورمهسبزی حاصل از بِرهدادن
به معنای تیز و تیزڪردن. مثلاً دَمبِره ڪردن تبَر و دَرِه نزد آهنگریهای سنتی ڪه لب رودخانهها زیر چادرها سڪونت میڪردند
به معنای تَفتدادن. مثلاً سبزی و اسفناج را بِره هِداهِن.
به معنای بُودادن و برشتهڪردن. مثلاً تخمهی ڪدو را بو داد.
به معنای سرخڪردن. مثلاً سیبزمینی را خوب در رُب بِرهدادن، ڪه همان سرخڪردن در روغن است.
به معنای زدن. احتمال میدهم این لغت برای زد و خورد هم ڪاربرد داشت در محل. مثلاً فلانی حسابی تُش داد، یعنی زد. یعنی بِره داد، ڪُتڪ زد.
به گفتهی یکی از دوستانم جناب آقای جلیل قربانی «در تمام معانیای که برای کلمه برای واژهٔ مازندرانی «بِره» آوردهاید، کار پشتورو کردن و بههمزدن در آن انجام میشود در منطقه ما [سرخرود محمودآباد مازندران] به کسی که به موضوعی بیش از حد بپردازد و به اصطلاح کشاش بدهد، در مقام سرزنش و برای ختم غائله میگویند؛ «تو دیگه اینقدر بِرهبِرهاش نده.»
سوم: گرمِسر. این، لغتی ترکیبیست، گرم + سر، که این مفهوم را میرساند طرف فردی تُندخو، داغ و عصبانیمزاج است. تن، گرم باشد حرفی نیست. دست، گرم باشد حرفی نیست. دل، گرم باشد حرفی نیست. حتی دلگرمی خود کمالیست؛ ولی، سر، وقتی داغ و گرم باشد، طرف دست به رفتاری میزند که به زبان محلی میگویند ماز هاکارده. یعنی مثل زیزم و زنبور خشم کرده و زده و دررفته.
یک مثال: در محل ما، وقتی برای پسری به خواستگاری میرفتند، ممکن بود، «اَرِه» نگیرند و جواب «نه» بشنوند، گاه یک علت این بوده که خانوادهی دختر میگفتند شنیدیم پسر شما گرمِسر هسّه. وِن کَلّه داغه.
یک مثال دیگر: وقتی در محل ما مثلاً میخواستند یک نفر را میانجی (=واسطه) بگیرند که به فصلِ خصومت (=پایاندادنِ دعوا) کمک کند، میگفتند یکی را انتخاب کنیم که زود گرم نَکفِه که از کوره در بُورِه، کار بدتِه ویشته رقِد بورِه.
چهارم: چِک نَیتِه: چند معنی دارد چِک به نظر من:
۱. چِک نَیتِه یعنی کفایت نکرد، بس نبود. اِع چنده کم بود. مثلاً: این گفتوگو مِه دل را چِک نَیتِه. بند نیته.
۲. چِک بَیتِه یعنی متلک. مثلاً: فلانی با فلان سخنرانی فلانی را چِک داد.
۳. چِک نَیتِه یعنی نشانه. مثلاً: فلان تیر هدف را چِک نَیتِه. بند نَیته. برخورد نکرده.
۴. چِک کَفنِه یعنی دفعه، هربار، همواره. مثلاً: فلان فرد یا بهمان مسئول مملکت تا چِک دَکتِه وعدهی الِکی دِنه.
شاید هم این واژه، بقیه هم داشته باشد که من الان ذهنم ملتفت نیست. بگذرم.
گَلِزور و گوزور
به قلم دامنه. به نام خدا. میشکافم «گَلِزور» را . چندیپیش یکی از خوانندگان این لغت را به صفحهی شخصی من فرستاد که کمی آن را میشکافم:
مدفوع گاو
(گوگی، گوزور)
گَل که موش است. فضلهی موش هم به زبان محلی البته در بُعد کنایی «زور» است. ترکیبش میشود: گَلِزور.
زور از آن نظر به «مدفوع» موش نسبت داده میشود، چون برای دفع آن باید تا حدی زور زد تا اسفنکتر مَقعد (=در گویش مازنی یعنی نِشینِ) جا وا کند تا تخلیه صورت بگیرد. یک ضربالمثل محلی رایج هم این است:
«وِن نشین واه بیّه» این زندگی سخت و طاقتفرسا رِه پیش بَوِرده، از همین زورزدن نشئت دارد که حکایت از یک عمل سنگین دارد.
آن خوانندهی محترم البته گفته بود علاوه بر گلزور، «گوزور» (=گوگی) هم شنید در زبان محلی، یعنی مدفوع گاو.
از توجه به لفظ «زور» برای دفع و تخلیه در همهی جانوران دستکم دو چیز عاید میشود:
چه نعمت بزرگی در قسمت تحتانی جُنبندگان قرار داده شد که کمتر کسی شکرش را بجا میآورَد.
زور -که اینهمه به آن بد میگویند- اگر همین زور در وقت ضرور نباشد، در گوارش و محیط شکم و رودهبزرگ و کوچک هرجومرج میشود. سیاسیمیاسی شد. مرا به کجا کشانید این «گَلِزور» !
یادآوری کنم: لغت گلزور، جدا از فضلهی موش، در مقام کنایه هم بهکار میرود با هدف عنصر ناچیز، اینطور:
وِه اَعیی گلزور هِم مِه وِسه شاخوشونه کَشِنه!
یک ضربالمثل هم در مورد «زور» برای بامشی (گربه) هست که جناب عبدالرحیم آفاقی فرستاد؛ اینطوری:
«بامشی رِ بائیتنه تِ زور دوائه، ونِه سر خاک دَشنّیه»
توضیحی بر واژهی «کاتِه»
به قلم جناب «یک دارابکلایی» : با سلام. به نوشته شما (اینجا) مطالبی میافزایم. درست است که به بچه بسیاری از حیوانات از جمله گربه (بامشی)، سگ، اردک (سیکا) و غاز، کاته میگویند، اما برای همه حیوانات این لفظ اطلاق نمیشود. به بچه گاو، «گوک»؛ خر و اسب، «کاره»؛ خوک (خی)، «کوله»؛ گوسفند، «وره»؛ بز، «کاله» و یا گاهی «کاته»؛ مرغ (کرک)، «چینکا یا چیندکا» گفته میشود.
در مورد ریشه آن هم احساس میکنم نباید از کلمه «کوتاه» باشد. چون در مقابل آن «ماره» قرار دارد. به نظرم این دو کلمه «کاته» و «ماره» با هم هستند. اگر کاته را کوچک شده کوتاه بدانیم، آنگاه «ماره» را چگونه تفسیر کنیم؟! (البته دو کلمه «کاته» و «کوتاه» خیلی از لحاظ لغوی و معنایی شبیه هستند و شاید هم حق با شما باشد!)
در هر صورت، بعضیها پیدا میشوند که «اگه ملا ره مفت گیر بیارن شه بامشی کاته وسه هم دعا گرنه»، و همینطور یادمان باشد که «گودار جه بنشنه (ننشنه) سگ کاته بیتن». با سپاس.
دامنه : سلام بر شما. افزودههای شما همیشه بر قوت متن میافزاید و کاستیهای آن را میزُداید. «همهچیز را همگان دانند» در اینجور مواقع معنا پیدا میکند. بله، درسته. من هم در آن چند مثال، از حیواناتی نام بردهام که «کاتِه» بر بچههایشان صدق میکند.
در مورد «ماره» و «کاته» به نظرم اشکال شما شاید وارد نباشد. چون در فارسی نیز، میان واژگان «مادر» و «کودک» هیچ ربط ریشهای لغوی نیست. دو لغت کاملاً جداست. باز نیز دریچهی این لغت را نمیبندم؛ زیرا ممکن است نظرات درینباره متفاوت و فراوان باشد.
جنابعالی در دو مثال سگکاته و بامشیکاته در دو ضربالمثَل رایج محلی نیز، مفهوم کاته را بهخوبی امتداد دادی. ممنونم.
لغت دُخله یا داخله
قلم دامنه : به نام خدا. لغت دویست و پنجاه و سوم. دُخله یا داخله را میشڪافم. ریشهاش از دخل و داخل است. به نظر میرسد با واژهی عربی اشتراڪ لفظی داشته باشد، شاید هم معنوی (=مصداقهای معنایی لفظ). با چند مثال، این لغت محلی دیرین را به پیش میبرم:
۱. وقتی میخواهند سرحدّات زمین، باغ، خانهسرا را مشخص و مرزگذاری ڪنند، دُخله یا داخلهی چوبی یا سیمانی و فلزی میگذارند. ڪه به لفظ قدیمیتر به آن «پاها» میگویند؛ عمودهای چوبی یڪو نیممتری ڪه با آن پرچین (=چپَر، پَچّیم و پرچیم) میڪنند.
پرچین (=چپر و پَچّیم و پرچیم)
۲. وقتی روستایمان برقڪشی میشد فڪر میڪنم سال ۱۳۵۵، دقیق نمیدانم. من یادم است مردم به تیرِ برق میگفتند: سیمداخله. یعنی تیرڪ و پایهای بسیار بلند ڪه تا دو متر در زمین دفن میشود و سیم برق از روی آن عبور داده میشود. «شَلمون» هم میگفتند.
اما اینڪه چرا دُخله یا داخله میگویند چون هم نوڪ آن داخل زمین دفن میشود و هم حد و داخل مرزهای زمین و خانهسرا را معین میڪند.
اما یڪ خاطره: وقتی سیمداخلههای بتونی آمده بود به روستا، ما در نوجوانی با دستهی خودتراش (=ریشتراش) و یڪ نخ و ڪمی گوگردِ روی ڪبریت و مقداری ڪاغذ بُرادهی گوگرد روی دو سمت ڪبریت و یڪ میخ فلزی بلند، ترقّهبازی میڪردیم؛ با ڪوبیدن محڪم آن بر روی سطح سیمداخله همون تیرِ برق.
در باره لغت «تِپتِپ»
پاسخ دامنه: به نام خدا. سلام بر شما جناب «یک دارابکلایی» و سپاس برای این آوردهی مناسب و تکمیلیات. بله؛ خالخالی را خواستم ازین نظر در کنار واژهی «تِپتِپ» آورده باشم تا گسترهی گویش این لغت را نمایانده باشم و الّا، آری، همریشهاش نیست، هملفظش است. اما این کتاب «ضربالمثلهای آملی» که نام بردی را من ندیدم. نکات جالب و زیبایی از توزین در قدیم مثال آوردی. سعی میکنم از کتابخانهی محلهیمان امانت بگیرم، مطالعهاش کنم. چون از علاقهمندیهایم میباشد. از نوشتههای شما درین زمینه در دامنه لذت میبرم و ممنونم.
لغت تِپتِپ
به قلم دامنه : به نام خدا. لغت ۲۵۲ . تِپتِپ را میشڪافم. تِپتِپ یعنی قطرهقطره. البته ڪمڪم، سِسڪهسِسڪه، ذِرّهذِرّه، نَمنَم، و چِڪّهچِڪّه هم میگویند. مثلاً اگر وارش (باران) ببارد، اما خیلیڪم باشد، میگویند: وارش تِپتِپ زَندِه. یا تازه سِسڪهسِسڪه دَهیتِه. یا مثلاً میگویند فلان مسئول فلان پروندهی مملڪتی سِسڪهسِسڪه اطلاعات به ملت دِنه.
یا اگر یڪ سرباز محلی از ڪنجانجم ایلام، یا از جَرگلان خراسان بپرسد آنجا در دارابڪلا هوا چیطیه؟ میگویند: اِی، وَرف (=برف) تِپتِپ و سِسڪهسِسڪه زَندِه، وارش نَمنَم وارِنه.
یا اگر از مادران بپرسند این پارچه چه رنگیست میگویند: تِپتِپی یعنی خالخالی و دوندونی.
نیز اگر پسربچهی خردسالی در پوشک یا نالبِن (=زیر سکّوی منزل) اِدرار کند چنانچه کم باشد، مادر کودک میگوید: اِتّا تِپ هاکارده.
قدیمترها ڪه سقف خانهها گالهبهسر یا آلِمبهسر بود و حلب و ایرانیت درڪار نبود، حتی داخل اِوُوندله (=مهمونخانه) هم آب باران چِڪّهچِڪّه میڪرد و نقطهنقطهی خانه، لاگ و لَوِه و سینی میذاشتند تا گلیم و جاجیم و ڪوب (=حصیر) و لَمِه خیس نشه.
همین تا پریروزها تمام خونهها یا بخاری هیزمی بود و یا بخاری نفتی، ڪه به این دومی میگفتند: بخاری تِپتِپی. یعنی قطرهای؛ ڪه در برخی از زمانهای بحرانیِ بینفتی و بَلبشوی ڪوپنی، باید چندین ساعت در صف میماندیم، و آخرسر هم اعلان میڪردند سرِ پُمب دعوا شده و دیگه نفت! نمیده. بورین سِره.
بخاری نفتی قطرهای. بازنشر دامنه
آری؛ این بخاری قطرهای ڪه با چڪاندن قطرهقطرهی نفت به آتشخانه، گرما میداد، گاه، بَعل میزد (=زبانه میڪشید) و اَلوگ میگرفت (=شعلهور میشد) و برای بیشتر ماها این متاع، خاطرات و مخاطرات و مڪافات زیادی داشت.
اینڪ ڪه گاز با لوله در خونههاست، حتی تا اتاقخواب و مِطبخدِلهُ و حمومدله هِم رفته، بازم برخیها ازین همه نعمت و امنیت و تأمین رفاه عمومی، به قول دارابڪلاییها «بیمنظورند». یعنی ناسپاسی میڪنند و ناشڪری. حتی حاضر نیستند اِتّا سِسڪه از نظام تعریف ڪنند. جمهوری اسلامی واقعاً چقدر مظلوم است؛ مظلوم.
در بارهی واژهی «تُ»
به قلم جناب «یک دارابکلایی» : با سلام. البته شما اکثر موارد را (اینجا) به خوبی بیان نمودید. بنده هم نکاتی به نوشتههای شما اضافه مینمایم. در مورد ریشه «تُ» فکر میکنم همان که بیان کردید «تاب» و یا «تب» باشد؛ به همان شیوه که آب را اُ، خواب را خُ و شب را شو میگوییم. در باره معنی آن هم بجز تاب که در آخر بیان نمودید، بقیه به بیماری اشاره دارد. به این معنی که از بیماری شخصی تب کند و یا دچار سوزش شود. «مه دل تُ کانده» در معنی ظاهری یعنی اینکه دچار سوزش معده هستم و یا در معنی مجاز و استعاره یعنی دلم از درد روحی بدرد آمده. در مورد «تِ رِ تُ بیته» یا «تِ دل رِ تُ خاسنه» یعنی اینکه مگر مریض شدی و یا خودت را به مریضی زدی که نمیخواهی کار مورد نظر را انجام دهی؟!!
اما من فکر میکنم «تُ» به معنی «عرق» نیز باشد. اگر به این دو مثال توجه کنید شاید به این نتیجه برسید. وقتی بچهای مادرش را اذیت میکند و مدام میگوید چه بخورم، گاهی مادر از فرط عصبانیت میگوید «مِ تن تُ رِ بخور» و همینطور در مورد محصولی که نم دارد و در کیسه محصور باشد و بر اثر حرارت عرق کند میگویند «تُ بموئه». مثلاً وقتی که توتم را در چارچو میریختند و به تلواربن میآوردند میگفتند که آن را باز کنند تا «تُ» نیاید.
واژهی «کِّه»
به قلم دامنه: به نام خدا. لغت ۲۴۹. «ڪِّه» را میشڪافم؛ اینگونه. این واژهی محلی مازندرانی، وقتی با پیشوند «آڪّ» اسڪورت (=همراهی) شود، ژرفتر فهمیده میشود. با سه مثال روشن میڪنم:
۱. وقتی مثلاً ڪسی بِنه میخورَد (=بر زمین میاُفتد) طرف مقابل، یا به شوخی و یا به جدّ و حسّ تلافی میگوید: آڪّ ڪِّه، خُب بَیّه.
۲. وقتی مثلاً ڪسی خبری میشنَود ڪه نشان میدهد طرف شڪست خورده است، یا مُفلس (=ورشڪسته) شده است، یا به بُنبست رسیده است، میگوید: آڪّ ڪِّه، خُب بَیّه. مِه دِل پی بَڪارده. یعنی دلشادم.
۳. وقتی مثلاً ڪسی یڪ نوشابهی سرد و به قول رایج تگری مینوشد، یا هفت شڪم سیرِسیر میخورَد، با خود میگوید: آڪّ ڪِّه. یعنی چه خوب سیراب و سیر شدم. بگذرم.
حخ، سرتُو، گاردِه، ورزشته

به قلم دامنه : به نام خدا. واژههای مازندرانی محلی «حِخ»، «سرتُو»، «گارده»، «ورزشته». این چهار واژه ابتدا در «مدرسهی فکرت» در بخش شکافتن لغتهای محلی مازندرانی، میان پارهای از مشتاقان این مبحث، مورد کنکاش قرار گرفت که جمعبندی آن با مقداری دخل و تصرّف و آرایهبندی، در دامنه ارائه میشود:
«گارده» : این واژه معادل قُلوه و کُلّیه است. خود گارده، ریشه در واژهی گِرد یعنی دایرهواره دارد. نیز گارده اشاره دارد به گُرده. برخیها به جگر هم اَطلاق می کنند اما گارده داشتن به معنی دل و جرات و شجاعت داشتن هم تعبیر می شود. گارده در یک معنای دیگر یعنی تحمل و توان. و آن جایی از ستون فقرات پشت است در حد فاصل زیر گردن تا بالای کمر که معمولاً وزن اصلی بار بر آن قسمت قرار میگیرد. بر گُرده خود جایدادن بیشتر به این میخورد. اما دل و جرات را بیشتر به جگر نسبت میدهند.
«حخ» : ۱. حِخ از نظر من مساوی با لغت حلق در فارسی است که در گویش بومی، شکل سادهتری برای به زبانآوردن پیدا کرده. ۲. حِخ، ناحیهی زیر گلو است. لذا در افّواه (=زبان مردم) داریم که فلانی خود را حلقآویز کرده. یا میگویند: ول هاکون، وِن حخ رِه بیتی، ورِه کاشنی. نیز میگویند: تا حخ زیر قرض است. یا تا حخ فرو بورده. یا، پاها ره تا حخ چال هاکارده. و یا در معاملات اگر کسی زیانکار شود و گول بخورد، برای سرکوفتزدن به او میگویند: اُووه، تا حخ تِه ره... . یعنی تا گردن و مرز خفهشدن. یعنی کلاهبرداری در بالاترین حد ممکن. یا مثلاً میگویند این لباس ره وَچه تن نکون ون حِخ را گنّنِه (=گیرکردن در گلو). یک جملهی دیگه هم در زبان عامیانه داریم که میگویند: حخ بکارده ریزش هاکارده.
در مورد واژهی «حِخ» میتوان گفت تا گردن هم معنی میدهد مثلا میگویند وِنه حِخ ره بهیته و یا تا حخ در گل فرورفتن. یعنی به مقدار زیاد در گل گیر کرد و فرو رفت. حخ قسمت جلوی گردن شامل حنجره و گلوگاه ورود هوا به ریه است و بخش بالایی نای. بهطوریکه با فشردن آن کبودی و کاهش اکسیژن و با ادامه آن شلی و زمینگیر شدن رخ میدهد و میتواند تا مرگ پیش رود. اگر گردن نازک باشد میشود از پسِ گردن هم ناحیه فوق را گرفت. مثل ضربالمثل بامشی حخ ره ماستپلا سر بَهیتن. اما مثلا حخ کرگدن را از پس سر نمیشود گرفت، هر چند در این مورد خاص، از جلوی گردن هم بعید است بهآسانی بتوان گرفت.
«سرتُو» : سر یعنی کلّه. تُو یعنی تاب، تابیدن، تکونخوردن، چرخگرفتن. مثلاً میگویند: نَنو رِه تُو هاده، وچه بِرمه نکانِه. یا امرو جنگل خَله تُو بخاردیمی. ازینرو «سر تُو» اشاره به کسی دارد که از فرطِ یک کار، یا اقدام، یا رفتار و یا مریضییی، «سرتُو» میرود. مثلاً این جملهی استفهامی: هِه امرو تِه «سر تُو» شوونی! یا این جمله: هارش، هارش، از بس نجسی (=شراب) بخارده «سرتُو» شوونه. «سرتُو» یا «سرتُ» چون بار معنایی و لُغزی بالایی با خود حمل میکند، میتواند در جاهای مختلف بکار رود، که میرود.
توضیح دیگر این که «تُو»خوردن همان تابخوردن در فارسیست. سرتو بمعنای چرخیدن و تابیدن و عدم تعادل ناشی از گیجیست بهطوریکه احساس میشود هرلحظه و عنقریب بر زمین میافتد. نیز میتوان گفت سرتو یعنی تعادل از دستدادن و نامتعادلشدن یا به عبارتی سرگیجهگرفتن.
«ورزشته» : ورزشتِه، آنچه من احتمال میدهم از وِرزا ریشه میگیرد. یعنی گاو وِرزا که سنگینی اِزّال را برای وَرزِ زمین بر گُردهاش حمل میکند. حتی وزیر یک معنیاش یعنی حمل بار سنگین. برخی اینگونه گفتهاند یعنی ورزا + هشته. ورزا یعنی گاو نر. هشته یعنی جِفت. یعنی دو گاو نر ورزا.
هِمِن
به قلم دامنه : به نام خدا. واژهی مازندرانی «همِن» کاربردهای زیادی دارد. هم جنبهی منفی دارد و هم مثبت. من گمانِ نزدیک به یقین میکنم «همِن» با «هامون» (=زمینِ هموار) همریشه باشد. مانند هِنیشتِهجا (=جای بیتپّهچوله) که در گویش محلی برای سهولت (=آسانیِ) اَداکردن آن را «همِن» میگویند. اینک با چند مثال همِن را میشکافم:
یک > به هر جای مسطّح و پَست همِن میگویند.
دو > به معنای بیرون از اتاق و فضای باز اطلاق میشود.
سه > به دشتِ صاف و بدون تپّه و پستیوبلندی میگویند «هِمِن».
چهار > به مکانی بدون موانع «همِن» گفته میشود؛ در مقابل جنگل و لَملِوار. مثل وسط جنگل؛ جایی صاف و بدون درخت و نهال.
پنج > مثال خودمونیتر «همِن» این است که هر جای هِنیشتِه (=بیتپّهچوله) را همِن میگویند. مثلاً وقتی محلیها به مسافرت میپردازند و یا برای وجینکردن به سرِ زمینها و مزرعه میروند، سفرهی صبحانه و نهار را هِنیشتِهجا پهن میکنند تا هنگام نشستن و خوردن، چَپچِلخ و وَلویلانگ نشوند. بگذرم.
اما جنبهی منفی «همِن» -که کاربردش هم بیشتر است- در چند جا بکار می رود: وقتی به کسی که بیاختیار از خانه بیرون میزند و سربههوا میشود، میگویند فلانی «همِن» دَکته. یا برای بازداشتنِ کسی که بیجهت کارهای شَریرانه میکند، میگویند اِسا تِه «همِن» نَکِف. اگر بخواهند همین نهی را شدّت ببخشند و با طعنه و گوشه آغشتهاش کنند، میگویند: اِسا تِه خَله هِم همِن نکِف. لازم به ذکر است من در نوشتن و شرح این واژه از جنابان: جلیل قربانی، دکتر عارفزاده و محمد عبدی مدد گرفتم.
ونِه بِن رِه خدا بینگنه
به قلم جناب «یک دارابکلایی» : با سلام. با تشکر از شما که با پیش کشیدن این کلمات ناب مازنی (این پست: اینجا) ما را به تفکر در این کلمات وا میدارید (چند روز هست که در مورد این کلمات و ریشه آنها و کاربرد آنها فکر میکنم و به حافظهام رجوع میکنم). کلمه «بینگنه» فعل امر نیست بلکه مضارع سوم شخص مفرد است. فعل امر فقط در مضارع مخاطب استفاده میشود که عبارت است از «بینگن». همانطور که گفتید، بیان میشود «خدا ونه بن/اسم ره بینگنه» یعنی «خدا ریشهاش یا اسمش را براندازد». بر طبق گفتههایتان فعل «بینگُئِن» به معنی برانداختن، واژگون کردن و از بین بردن است.
اما در مورد «بَوی» اینکه این کلمه معادل «شده» در فارسی است و ریشه نیست. شاید ریشه آن «بُش» یا «بَوُش» باشد. این فعل در زبان مازنی دارای تغییرات فراوانی در زمانهای مختلف میشود. مضارع اول شخص مفرد آن عبارت است از «بَوُشم» (میشوم)، ماضی آن «بهیمه» (شدم) و آینده آن «وُمبه» (خواهم شد). «اس گم بوی» هم عبارتی توصیفی است به معنی «اسم گم شده» و برای توصیف اسم به کار میرود. به عنوان مثال «اس گم بَوی مردی/زنا/ریکا/کیجا» که در آن مرد، زن، پسر یا دختر اسمهایی هستند که این عبارت آنها توصیف میکند که به زبانی دیگر عبارت توصیفی است.
و اما آیا مازنیها به جای «بینگُئِِن» از «دینگُئِن» هم استفاده میکنند، من شک دارم. چون فعل دوم معنای «انداختن» یا «درون چیزی انداختن» میدهد. مثلاً «پول دینگن قلک دله» یا «پیرهن ره دینگن شلوار دله» یا «در چفتِ دینگن» یا «دینگن ونه گوش بن ره چک»، که در هیچ یک از آنها معنی برانداختن و نابود کردن ندارد.
مطالبی را که بیان کردم به عنوان یک گویشور این زبان بوده و هیچ ادعایی در مورد درست بودن آنها و یا تخصصی بودن آنها ندارم. از شما و دوستان خواننده هم میخواهم که در صورتی که مطالب تکمیلیتری دارند حتماً ارایه کنند. به این دلیل که بر طبق یک ضربالمثل قدیمی «همه چیز را همگان دانند» و هم اینکه متأسفانه زبان ما در خطر انقراض بوده و این دادهها در آینده بسیار ارزشمند خواهد بود. باز هم از شما سپاسگزارم.
دامنه: به نام خدا. سلام جناب آقای «یک دارابکلایی». ممنونم که هم از روی علاقهمندی به واژگان محلی مینگری و هم دانش و برداشتهای ادبیاتی خود را به روی این لغتهای عمیق بومی باز مینمایی. توضیحات و نمونهمثالهای شما آن بحث و لغت را غنای دیگری بخشید و یادآورهای خوبتان، ضعفهای متن مرا برطرف نمود. «بینگن» چون جنبهی دعایی و خواستهایی دارد، «امر» است؛ امر از روی نفرین و دعا و برانداختن چیزی یا کسی یا رویدادی. من بسیارمتشکرم از جنابعالی که به این سلسله مباحث در دامنه رونق میبخشی. و خرسندم که به واژههای بومزادِ خود اشتیاق و تعلُّقخاطر داری. بههرحال این لُغتها علاوه بر بارِ معنایی، دستکم شما و مرا و مشتاقان این بحث را به یاد والدین و اجدادمان میاندازد. درود بر والدین شما و خدا رحمت کناد مادر و پدرم را. مؤیّد باشید.
لغتِ مازندرانی «بِینگِنه»
به قلم دامنه. به نام خدا. لغت «بِینگِنه» آنچه من ازین واژۀ مازندرانی میفهمم این است:
۱. «بِینگِنه» یڪ واژه و ڪلمه نیست؛ یڪ جملهی فعلی است؛ یعنی جملهی فعلیهی نفرینیه، ڪه در دستور زبان، در ردیف فعل «امر» قرار میگیرد.
۲. معمولاً این واژهفعل، با نام «خدا» در اول آن میآید تا نفرین -چه جدّی و چه صوری- ادا شود. مثال زیر:
۳. مثلاً اگر ڪسی بهفرض در عصر سلطان مسعود غزنوی میبود، برای فروپاشی سلطنت و نامونشان آن میگفت: خدا تِه اسم رِه بینگنه. یعنی از تاج و تخت بیفتی. اشاره به افتادن، برافتادن. ورافتادن. واژگونشدن. اِسقاط. سرنگونی.
۴. بینگنه از «بَوی» ریشه میگیرد. مثال میزنم: زنان روستای دارابڪلا در نفرین ڪسی ڪه به امر و نهیشان گوش نمیڪند، میگویند: ای اسم گُم بَوی. یعنی اسم تو گُم بشود. بیفتی.
۵. در برخی گویشها بینگنه، دینگنه هم تلفظ میشود؛ یعنی زمینگیرشدن. روستای دارابڪلا در شهرستان میاندورودِ مازندران قرار دارد، مابین ساری و نڪا.