دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

سه وضعیت مهم در جنگ تحمیلی

رزمندگانی که به جبهه در دفاع مقدس شتافتند اینک به یاد دارند دست‌کم سه وضعیت مهم در جنگ تحمیلی وجود داشت:

۱. بیشتر رزمندگان پس از گذراندن آموزش اعزام به جبهه، هیچ علاقه‌ای به افتادن در جبهه‌ی کردستان نداشتند، زیرا کوهستانی بود و پر از کومله و دموکرات. واقعاً ترس داشت، شانس بد من! در چند اعزامم طی آن ۸ سال، دو اعزام، به کردستان افتادم؛ سال ۱۳۶۱ به همراه همسنگران شریفم ۱. حاج عباس علی قلی زاده که واقعاً شهامت در جنگ داشت و اخلاص در اخلاق. ۲. سید حاج کاظم صباغ که حقیقتاً صبّار بود و پیشتاز. و سال ۱۳۶۷ که به پایان جنگ منجر شد آق قاسم بابویه هم آن سال با اعزام ما بود.


۲. عملیات‌ها، جاذبه داشت و نیز روح سلحشورانه. زین‌رو، هر رزمنده، معمولاً دوست داشت در هر اعزامش، به یک عملیات بزرگ جنگی، بخورَد، چون هم یک عزم و ایثار در کَله‌ی رزمنده‌ها بود که می‌خواستند تخلیه‌ی معنوی شوند و هم خوبی‌اش این بود پس از عملیات، مرخصی یا تسویه‌حساب برای بازگشت به خانه، سهولت بیشتری داشت. اجر معنوی هم، زیاد مد نظر رزمنده بود.


۳. علاقه به افتادن در جبهه‌ی میانی یعنی سمت کرمانشاه تا ایلام، زیرا کردستان خوف داشت، جنوب هم داغ بود.

 

به مناسبت مراسم گرامیداشت ۱۹ شهید در داراب‌کلا این متنم را برا صحن محترم هیئت رزمندگان داراب‌کلا نوشتم. شهیدان جنگ تحمیلی محل و شهدای اوسا و مُرسم همگی در اوج نیاز جبهه به نیرو، خود را وقف دفاع مقدس کرده بودند و سرانجام به جای خانه، به مأوا نزد خدا، آشیان گزیدند. یاد نیک و نام نیکوی‌شان، مانْد و می‌مانَد در حافظه‌ی زمان. رفتند تا ایران، پاکیزه بماند، هر کس در قدرت، این پاکیزگی را آلوده کرد و می‌کند، خسران بدونِ جبران زده و می‌زند. باشد که ملت به برکت آزادی معنوی و بیداری سیاسی، بساطِ ناپاکیزگان در قدرت را، آرام، قانونمند و عاقلانه برکَند. ۱۱ ، ۱۰ ، ۱۴۰۳ : دامنه.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سه وضعیت مهم در جنگ تحمیلی
/post/2561
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۳۰
  • پست شده - چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۰۷ ب.ظ
  • : برچسب ها
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

جنگ سه لبه داشت

جنگ سه لبه داشت

الف. لبه‌ی نورانی:  این لبه‌ی هشت سال "دفاع مقدس" دست‌کم دو اثر متقابل داشت: ۱. رزمنده با عمل رشادت و عرفان‌واره‌اش، جبهه را به نور ایمانش تابان می‌کرد. یعنی همین جبهه را اگر مثلاً سربازانی مستشار از یک کشور فرضی، اداره می‌کردند، جبهه، نورانیتی نداشت که رزمندگان ایران آفریدند. این ناشی از بینش معنوی دینی و ایرانیِ رزمنده بود که بسیارشان شهید شدند. ۲. خود اصل جبهه به رزمنده نور می‌تابید. زیرا معرکه‌ی جنگی در بینش ایرانی - اسلامی یک نوع نبرد مقدس است؛ چه در داستان شاهنامه حکیم فردوسی و چه در غزوات و سَریات نبی اکرم ص و چه در نقطه‌ی جوش و خروشش در کربلا که واقعه و فاجعه بود. فاجعه و شَوم بود؛ چون دُژَم و دژخیمان، صف‌آرایی و ستیزه تحمیل کردند. واقعه بود (چونان سوره‌ی واقعه در قیامت) که نیروهای نیّر امام حسین ع، ایستادند و عزیزانه رخت شهادت تن کردند. هر چند حیات، بر شهادت، در دنیا شیرین‌تر است و هیچ لذتی، مافوق لذت زندگی نیست. اما شهید چون لقب زنده «بَل اَحیاءٌ» گرفته است، در روح خود پس از شهادت، این شهد و شیرینی فوز و شوق را، حس می‌کند و روزی‌خور «عِندَ رَبهِم» می‌شود.

 

سال ۱۳۶۲

چپ: دامنه. راست: حسن آهنگر کل‌مرتضی

قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب

 

ب. لبه‌ی تاریکی: این لبه نیز، لبه‌ی دو سویه دارد: ویرانی، آوارگی، بی‌خانمانی، سرگردانی از یک سو. کشتار، خون و خونریزی و دِهشَت و وحشت از سوی دیگر. شکست و عقب‌نشینی و تن‌دادن به شرائط دشمن یا قبول سند بین‌المللی هم، جزوی از جنگ است، که الحمدُ لِله ایران یک وجب خاک نداد، با دین‌دوستی و میهن‌دوستی. البته به ازای دادن جان هزاران شهید به جای خاک که بیشترشان نخبه و مغز و تحصیلکرده بودند و از خودسازی و تربیت نفْسِ بالایی برخوردار بودند. اما گاه، جان، برای حتی سانتی از خاک ایران، نثار می‌شود تا میهن و مردم و ایمان ملت‌مان دستخوش تجاوز نشود.

 

ج. لبه‌ی گرگ و میشی: این آخری لبه هم، دومعنایی‌ست؛ یعنی هم مات و کدِر، هم یعنی خشم و شُرور. ۱. یعنی نمی‌شود چشم پوشید از ضعف‌های جنگ و باید آن را کاوید و شفاف کرد تا برای آیندگان، به یک علم تاریخ مبدل شود. سانسور که شود یعنی علمِ جنگ و بخش ضعف آن برای نفهمیدن آیندگان حبس شد، فقط ظفرها فاش شد. ۲. یعنی چنان جنگ بد است که گاه نبرد به نبردی مانند گرگ با میش است. یک سمت درّنده، سمت دیگر حقوق‌مدار و اخلاق‌پیشه. صدام مایه و شاکله‌ی درونی نداشت. برای او خاکریز و میدان نبرد رزمندگان، با مردم شهر دزفول و نفت اسکله خلیج فارس و حتی نیروگاه با مسافت زیاد شهر نکا، فرقی نمی‌کرد، همه جا را بمب و موشک می‌زد. ششمین و آخرین قسمت به مناسبت هفته‌ی بسیج. نویسنده: دامنه.

جنگ سه لبه داشت
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جنگ سه لبه داشت
/post/2234
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۳۷۹
  • پست شده - دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳، ۰۵:۳۶ ب.ظ
  • : برچسب ها
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

اگر این نقشه، جبهه بود!

دو اعزام به جبهه‌ی کردستان رفته بودم. اولی ۱۳۶۱ بیش از ۴ ماه متوالی دومی ۱۳۶۷ بالای ۱۰ ماه متداوم، هر دو هم در مریوان، که اینک به دومی می‌پردازم. آقای «شمس» با این اسم مستعار، فرمانده ما در مریوان بود که اینک همه او را به «محمدرضا نقدی» می‌شناسند. «سردار»ی تندرو با حرف‌هایی به‌شدت نازل! که خودش هم نمی‌فهمد! چه می‌گوید. گواهی می‌دهم آن زمان چهره‌ی جدی‌یی داشت و باری همه‎‌ی ما را پس از قبول آتش‌بس ۵۹۸ پیاده از مریوان تا سنندج راه بّرد چیزی حدود ساری تا نوکنده‌ی بندرگز. نمی‌دانم هم چرا؟! می‌دانم! نمی‌گویم! هین! حینِ قبول قطعنامه تمام رشته‌کوه‌های زاگرسی مرز مریوان با عراق، باز زیر بار سنگین تهاجم، تجاوز و اشغال مجدد قرار گرفت که دیگر تا مدتی در کوه‌ها ویلان و سرگردان بودیم چون سیاست دفاعی ایران دچار چالش صلح و آتش و شُل! و سفت! شده بود.

 

 

یادم است اول در ستیغ کوه‌های سمت چپ دریاچه‌ی زریوار مریوان در خط‌الرأس‌های نظامی زیر درخت بلوط (که درختچه بود تا درخت) با دوستم از قائم‌شهر پناه می‌گرفتیم، دو تا، سه تا. شب و روز. دوم هدایت! شدیم قله‌ی انجیران سمت راست زریوار که لای صخره سنگ بودیم این جا با حاج بهرام اکبری لالیمی. سخت‌ترین روزهای ما بود در جنگ، هم زیر بلوط هم لای صخره‌سنگ خارا! لمس شرارت جنگ با حس‌های پنجگانه‌ی‌مان. فقط گوش همه به رادیو صدای آمریکا بود در ساعت ۶ صبح و بی بی سی در ساعت یک ربع به هفت پس از آن. قائم‌شهری رادیو شش‌موج! داشت. الآن دیگه حتی در ماشین ملی سمند از سوی ماشین‌ساز، نصب این رادیو منع دارد. وقتی خبر ترور شهید آیت الله دکتر بهشتی را از بی بی سی «شنیدند»، پس چرا ما رزمنده‌ها از بی بی سی! فراری شویم، آن هم وقتی سرنوشت جنگ به دیپلمات‌های خامی چون آقای علی‌اکبر ولایتی سپرده شده بود و بدتر از وی به آقای محمدجواد ظریف پیشکار و پیشخدمت او؟! راستی بگذرم. اگر این نقشه‌ی بالا، هم جزوِ جبهه بود! حالا «راهیان نور» می‌شد و «مکران» این نقشه‌ی جزوی از میهن، مَکرِ فساد و فسادگران را مکَرَوا و ماکّوره و مَکروه! می‌کرد می‌رفت! اولی فعله، دومی به زبان محلی مغز و نوج بوته و سومی هم یک جنس از پنج جنس شرع عمل. راستی این کدام استان ماست؟!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
اگر این نقشه، جبهه بود!
/post/1030
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۱۰۳۵
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

وقتی فاو عراق اعزام شدیم

هم خاطره‌ای، هم سیاسی، هم جنگی. باز هم به صورت بسیجی، این بار با زنده‌یاد یوسف رزاقی، آق سید علی اصغر شفیعی، مرحوم آق سید حسن شفیعی سیدرضا، مرحوم آق سید محمد اندیک مُرسم و آق حسنعلی لاری حاج رُستم، در بهمن ۱۳۶۴ از هفت‌تپه به جاده‌ی ماهشهر و خسروآباد و از اروندرود به آن سوی فاو عراق، در ضلع کارخانه نمک جاده‌ی ام‌االرّساس - ام‌القصر بُرده! شدیم تا بَرده! نشویم. عراق را در جنگ ببَریم! که از بازی سیاسی‌ی ماجراجویی به اسم صدام حسین، نبازیم!

 

از این جای جنگ است فردی به اسم حجت الاسلام اکبر رفسنجانی -که دیگر یگانه سیاستمداری بود حکم فرمانده جنگ را در پرونده‌ی خود داشت- قوه‌ی خیالش باطری چندین وات! می‌خورَد و با جنگ، به بازی سیاسی می‌رود. ذهنش، معامله سُر می‌خورَد، اما سران ایران را فریب! می‌دهد.

 

او اساساً وقتی از قبل از انقلاب از باغ ارثی حق مِلکی خود، پسته معامله می‌کرد، فردی حسابگر بار آمده بود و نیمی از اروپا را زمان شاه، گشته بود. خیال کرد رزمندگان، فاو و جزیره‌ی بوبیان را تصرف کنند، با مُشت پُر، صدام را پای میز مذاکره می‌کشانَد. اما صدام غولی بود، ایضاً گرگی باران‌دیده. چون به قول مرحوم آیت الله میرزاعلی مشکینی از همه‌ی سران ایران، بیشتر، جنگ را جدی گرفته بود و آن را مسئله‌ی اول عراق می‌دانست.

 

معامله‌ی ذهنی رفسنجانی، معادله‌ی چندمجهولی شده بود و چون نتواست مراحل حل معادله را ریاضی‌وار طی کند و بر صدام، چیره‌دست‌تر ظاهر شود، فاو را به جای خط و نشان کشیدن به حریف، قتلگاه رزمندگان یافت. آنقدر ایران درین خِطّه شهید داد که در شمارش نگنجد. هر چند رزمندگان به علت شخصیت رشادت خود و نیز اتصال معنوی و ماورایی و مکتبی به آئین عاشورا، شگفتی‌ساز شده بودند، اما جنگ فقط تصرف نیست، نگه‌داری خاکریز هم هست.

 

پاتک‌های ماهرانه‌ی صدام با تجهیزات مدرن غرب و شرق، غرش و بارِش رقّاصه‌ی عجیبی داشت، هر چند غرور ایمانی و ایرانی رزمنده‌ی میهن، از هیچ غُرشی بیم نداشت، اما جنگ، در یک هرج و مرج کلافه‌کننده در آن قِطعه، خالی از فرماندهان در جلوِ میدان، شده بود و ما خود طی نیم‌ماه در نزدیکترین نبرد با نیروهای عراق، حتی نمی‌توانستیم بین قبضه‌های خمپاره‌ی خود با بقیه‌ی موقعیت‌های همجوار رابطه‌ی همآهنگ برقرار کنیم. قبضه‌ی ادوات محتاج دیده‌بان در جلو است. تفنگ که نیست، از مگسک ببینی، شلیک کنی، دیده‌بان باید زاویه بدهد، مسئول قبضه زاویه‌یاب را طبق فرمول عمود و افق، تنظیم کند که پرتاب به محلی که دیده‌بان گرا داد، اصابت کند. مای مسئول قبضه پرتاب می‌کردیم اما با هزار فن و کلک. بگذرم.

 

فقط بگویم در والفجر ۸ فرماندهی نیروها از هم پاشیده شده بود. معلوم نبود کی با کی بود. جا دارد رزمندگان را تجلیل کنم که خودشان در نبرد، جای فرماندهان را پر می‌کردند و بر آشفتگی جبهه، غلبه می‌یافتند. این هم از معجزات جبهه بود.

 

آری؛ وقتی فاو عراق اعزام شدیم هرگز ذره‌ای نمی‌دانستیم سالم به خانه بازمی‌گردیم! ولی چنان سخت‌جان! آفریده شدیم! تیرهای صدام فقط زوزه‌کشان از بیخ گوش‌مان وِز می‌کرد در می‌رفت! شَروِتِ پِشت جبهه که به ما خورانده بودند، لابد شهدش تَل! بود!

 

راستی! شاید هم به این خاطر بود پدرم ما را پُف زده بود. آخه او هر بار ما از خانه به جبهه حتی زیارت قم و مشهد می‌رفتیم، ما را رو به قبله می‌ایستادانْ، دعایی، وِردی، زمزمه‌ای زمزمی! می‌خوانْد، به صورت ما پُف می‌کرد که صدمه! سراغ‌مان نیاید! انگار پُف‌های مرحوم پدرم مشهور به «شِخ‌عمو»، درمانگر! و معجزه‌گر! بود. دومین متن من به مناسبت هفته‌ی بسیج بود.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
وقتی فاو عراق اعزام شدیم
/post/1670
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۶۱۶
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

جوفیر؛ مرکز ارتباط و عقبه‌ی عراق!

خوزستان بخشی‌اش هور است. به علت: نیِ زیاد، آب، ارتفاع پَست. عراق جوفیر را اشغال و آن جا را مرکز همآهنگ جنگ کرده بود و تا هویزه تاخت و آن شهر را که کاملاً عرب‌زبان بود، بدتر از هجوم مغول تخریب کرد. فقط در همین هویزه‌ی ۱۲ هزار نفر جمعیت، ۵ هزار را یک‌جا اسیر و ۲۰۰ تن را شهید کرده بود. تمام شهر را ویران کرده، فقط دو ساختمان بلند، یک مسجد و یک خانه را باقی گذاشته بود که از بلندی آن دیدبانی کند. من چون چهار ماه (آخر بهار و تمام تابستان ۱۳۶۲) را کاملاً با آق سید عسکری شفیعی در جبهه‌ی جوفیر بودم، این قسمت از جغرافیای هوری- کویری جنگ را برجسته کردم تا گفته باشم: جنگ تا چه حد، بد بوده است. اما چون بر ما «تحمیل» شد، «لعنتی» نام گرفت و بسیج و ارتش و سپاه و جهاد، چهار نهادی بودند که حقیقتاً ایثارگر ظاهر شده بودند و ورق جنگ را با شگفتی برگرداندند و نگذاشتند صدام حسین سه روزه! به تهران برسد.

 

 

این جنگ ویرانگر، هشت سال به درازا کشید و فرهنگ دفاع و ازخودگذشتگی و انواع شوخی رزمی و بزمی را در دل رزمندگان کاشت و هنوز مزه‌ی تلخ و کز و عسل آن در حافظه‌ی پنج حسگر ما جریان دارد. جبهه، نه یکسره خشک و زمُخت بود، و نه یکسره خنده و طنز، مخلوطی از درام و کمدی بود. حتی جبهه، معدن مؤثر سازنده‌ی هزاران جوک و شوخی و بذله‌های جسور هم شده بود. من یاد شهیدان را یاد می‌آورم که واقعاً از نبودشان آهِ حسرت می‌کشیم. و اینک به تمام رزمندگان سالم‌مانده از جنگ، سلام دارم و بقا و قوام عقل و عشق و عبد و عبدالله بودن فقط برای خدای یگانه و احَد، از احدیت خواهانم. هفته‌ی بسیج شد. این متن من هم، به این مناسبت.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جوفیر؛ مرکز ارتباط و عقبه‌ی عراق!
/post/2100
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۴۰۷
  • پست شده - پنجشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ
  • : برچسب ها
۳
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

محمد بروجردی شهید عارف جنگ تحمیلی

جنگ و صلح و زندان

نوشته‌ی ابراهیم طالبی دامنه دارابی

وقتی آقای محمدحسین لطیفی خواست شهید محمد بروجردی را به فیلم سینمایی درآورَد، «غریب» را نام فیلمش کرد. کارش واقعاً حکمت داشت، چون محمد بروجردی را هنوز هم خیلی‌ها نمی‌شناسند. او آنقدر نافذ بود در میان مردم کردستان که خودِ کُردهای باغیرت وی را مسیح کردستان لقب داده بودند. محمد بروجردی از سران گروه ضد شاه بود که پس از انقلاب با هفت گروه وحدت کردند و مجاهدین انقلاب اسلامی را در برابر مجاهدین خلق تأسیس کردند. محمد بروجردی فرمانده سپاه کل منطقه‌ی غرب بود. او گلوله را آخرین کار نه آغاز کار می‌دانست، تزش سازگاری با مخالفان تا آخرین حد امکان بود. این جمله‌ی او مشهور شد، البته نقل من ازین عبارتش مضمون است، نه منقول:

 

ما انقلاب کردیم زندان خالی شوند، اما باز در زندان جا نداریم!

 

من از زمان تأثیر مدرسه فکرت این چندمین یادداشت است که از آن مرد بزرگ انقلاب و دفاع مقدس نگاشتم. او از نگارهای محبوب من است. نگار و زیبای در چهره و نگار و زیبایی در عرفان‌مسلکی‌اش. نقش شبیه او را بابک حمیدیان خیلی خوب هم در چهره و هم در رفتار در فیلم خوب «غریب» بازی کرد.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
محمد بروجردی شهید عارف جنگ تحمیلی
/post/2539
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۱۰۴
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

شهید ابراهیم عباسیان

شهید ابراهیم عباسیان

شهید ابراهیم عباسیان را شرح می‌دهم: شهید مظلوم داراب‌کلا ابراهیم عباسیان به روایت ابراهیم طالبی دارابی دامنه. ابراهیم شهید در قلم ابراهیم طالبی. به مناست هفته‌ی دفاع مقدس:

 

شهید مظلوم محل

ابراهیم عباسیان

عکس ۱۸ مرداد ۱۳۹۷

عکاس: اسماعیل دارابکلایی

 

قبر شهید ابراهیم عباسیان

عکس ۱۹ مرداد ۱۳۹۷ عکاس: سیدمحمد موسوی دارابی وکیل

 

ابراهیم عباسیان عضو نخبه‌ی خاندان خود بود.

مغز تحلیلی داشت، پُرمایه و با دانش روز، و تحلیلگر.

در انقلاب بر ضد شاه شرکت کرد.

در گرایش سیاسی سوسیالیستی و مردمی فکر می‌کرد.

من خودم افکار سوسیالیستی را می‌پسندم.

با طبقه‌ی فرودست جامعه عشق و پیمان داشت.

در موضع‌گیری سیاسی ضد امپریالیستی عمل می‌کرد.

در تابستان داغ من روزه می‌خوردم، اما او روزه داشت.

هم اهل مطالعه بود و هم اهل کار.

در صنعت جوشکاری مخ بود.

در محله‌ی ما زبانزد بود در مهربانی و فروتنی.

دلسوز سالمندان بود.

دفاع می‌کرد از کسی که در هر جا مظلوم واقع می‌شد.

بهترین همسایه‌ی ما بود.

سن او از من سه سال بیشتر بود، اما خودش را نمی‌گرفت.

به مادرش بسیار حرمت می‌گذاشت.

در منزل نفوذ کلام داشت.

پدرش مرحوم دائی‌حاجی شهمیرزادی بزرگ‌مرد بود.

نقش ابراهیم عباسیان همیشه صلح‌آمیز بود در روابط.

در گرمدشت خوزستان توسط بعثی‌های صدام شهید شد.

محل به او پس از شهادت جفای بزرگی شد.

امروزه قبر دورافتاده‌اش علامت آن جفا است.

من برای شهادت او به همراه داداش حمید برادرش، با حجت الاسلام آقای ناطق نوری که بازرسی را بر عهده داشت، مکاتبه کردم. همیشه سر قبرش حاضر می‌شدم، حتی آن زمان تهمت می‌شنیدم. بگذرم. شهید متفکر و مظلوم محل آقا ابراهیم عباسیان سلام دارم به تو آن روح بزرگ. امروز در مدرسه فکرت یاد تو شد. ای رفیق مرا شفیع و میانجی باش پیش خدا. ابراهیم.

 

من از شهید هم‌نفْسم عزیزالله نصرآبادی یاد می‌کنم از نصرآباد شهر گرگان. او عارف فی‌الله بود. آنقدر خوب، که به او «مظلوم» می‌گفتم! یادش گرامی. از عارف‌ترین رفیق من بود. مشخصات دقیق این رفیق شهیدم: شهید عزیزالله قربانی نصرآباد. از روستای نصرآباد، سه کیلومتر بعد از گرگان به سمت مشهد مقدس سمت راست. متفکر و صاحب بینش بود. با هم سال ۱۳۶۳ نهج‌البلاغه را شب مرور می‌کردیم. نامش در دلم حک است محکم. عکسهایش:

 
 
...
 
 
 
اما دیگر رفقای شهیدم: علاوه بر ۱. شهید عزیزالله قربانی نصرآباد ۲. شهید مظلوم محل ابراهیم عباسیان ، بقیه‌ی رفقایم که شهید شدند پیش من یا در جبهه‌های دیگر بر حسب حافظه نام می‌برم، فضلیت همه‌ی آنان محفوظ:
شهید ابراهیم عباسیان
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
شهید ابراهیم عباسیان
/post/2538
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۲۷۹
ادامه ی مطلب
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

جنگ هشت‌ساله در سه زاویه

زاویه‌‌ی ۱

 این زاویه موضع رسمی انقلاب بود. شعارش: جنگ جنگ تا پیروزی. از پشتیبانی عمومی مردمی برخوردار بود. صاحبان این زاویه سرانجامِ جنگ را جامی زهر تعبیر کردند. چون در فرجامِ جنگ، مجبور به قبول قطعنامه‌ی ۵۹۸ آتش‌بس شدند که چندین ماه طول کشید تا پذیرفته شود.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جنگ هشت‌ساله در سه زاویه
/post/2536
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۱۷۹
ادامه ی مطلب
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

رادیو عراق و سربازان عشق ترانه

نوشته‌ی جلیل قربانی ۹ . ۵ . ۱۴۰۳ :

۱- بهار سال ۱۳۶۱ در جاده بانه به سردشت در تپه گُزلی که به نام سرگرد شهید شهرام‌فر نام‌گذاری شده بود با برادران ارتشی لشکر ۷۷ خراسان هم‌سنگر بودیم.

۲- یکی از بچه محل‌های ما به نام عنایت‌الله سازگار افسر وظیفه و فرمانده یک واحد ارتش در آن‌جا بود و ما گاهی به چادر فرماندهی او می‌رفتیم. در چادر او دو درجه‌دار آذری و مشهدی بودند.

۳- رادیوی کوچک جیبی یکی از ملزومات بسیاری از بچه‌ها بود. رادیو عراق علاوه بر برنامه‌های شیخ علی تهرانی در توهین به جمهوری اسلامی و رادیو کویت، ترانه‌های ایرانی پخش می‌کردند.

۴- مثل الان نبود که رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی هم ترانه‌های شادتر از خوانندگان لس‌آنجلسی پخش کند، ما بسیجی‌ها گوش‌دادن به این رادیوها را حرام می‌دانستیم.

۵- در بین سربازها این‌جوری نبودند و گوش‌دادن به این رادیوها برای شنیدن این ترانه‌ها رایج بود،اما جناب سروان سازگار به شدت حزب‌اللهی و مخالف گوش‌دادن به ترانه بود.

۶- یک بار این افسر وظیفه بچه‌محل ما به مرخصی رفته بود و وقتی برگشت، ما ناهار به چادر او رفتیم. موقع ناهار درجه‌دار آذری به افسر فرمانده گفت: جناب سروان ده روز نبودی، حال کردیم. ما پرسیدیم: چرا ؟ درجه‌دار گفت: دور از چشم جناب سروان، ده روز رادیو ما یا روی موج عراق بود یا کویت و جاهای دیگر و ما در این مدت، یک دلِ سیر ترانه گوش دادیم.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
رادیو عراق و سربازان عشق ترانه
/post/1890
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۶۸
۲
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

جنگ، بی‌رحم بود

جنگ، بی‌رحم بود

 

جنگ، بی‌رحم بود

به تاریخ: ۵ . ۵ . ۱۴۰۳

📝 : ابراهیم طالبی دامنه دارابی

دست‌کم دو علت می‌آورم که جنگ، بی‌رحم بود:

 

بی‌رحمی اول:

سال ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر خوزستان

نصف شب از کمین با دادن شهید و زخمی، به سنگر خواب برگشتیم. فرداش یک بسیجی دیدیم نیست. آق سید عسکری شفیعی فرمانده بودُ من معاونش. گشت، دید بله، نیست. برای آن بسیجی توسط مقامات! دادگاه صحرایی! تشکیل داده شد با پرونده‌ی قضای فراری! چندی بعد آن بسیجی باوفایِ باوقار پیدا شد. اما دادگاهش برپا. او دلیل اقامه کرد چون شهیدی که در کمین به شهادت رسید کسی را نداشت، من برای کارهای تشییع و دفنش همراه جنازه رفته بودم شهرش؛ شهر که نه، روستایش. اما دادگاه در شنیدن حرف حق! غول! است!

 

جنگ، بی‌رحم بود، به محاکمه‌اش کشید... حکمش یادم نیست. آق سید عسکری که درین صحن هستند اگر صلاح دیدند بگویند. که وِه هِم لام تا کام گَپ نِنِه خانه‌ْخمیر!

 

 

بی‌رحمی دوم:

سال ۱۳۶۷ جبهه‌ی کردستان مریوان

درست در همین چُنین روزی که ۴ . ۵ . ۱۴۰۳ است، در جبهه بودیم سال ۶۷ اوج مرصاد علیه‌ی سازمان تروریستی نفاق که باید انتظار می‌کشیدم نامه‌ای برسد که اولین فرزندم آیا آمده دنیا؟ یا نه؟ هر جور شده خودم را با یک رفیق دیگر، به دفتر مخابرات رساندم. با هزار بوق اشغال و خط تو خط، با حاج محمد گرجی رفیق و همسایه‌ام متصدی وقت اتاقک تلفن عمومی مخابرات داراب‌کلا بغل پاسگاه تماس گرفتم. فقط گفت اِوْریم (=ابراهیم) نگران نباش دنیا آمد، پسر است؛ در کلینیک دکتر حسن‌زاده امیر مازندرانی ساری... صدا قطع شد... دوددد دودددد دودد می‌کرد خط. زدم ازین خبر به شادیُ همان جا درجا چند سیخ کباب به خود و رفیقم خوراندم. آن دکتر، بعد در هراز بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.

 

جنگ، بی‌رحم بود، چه مجدد داوطلب کسی می‌رفت، چه مستمر، مستقر می‌گشت خط، فرقی نمی‌کرد. حتی اگر شکم مادری، وضع حمل می‌کرد.

 

یاد آورم وصیت‌نامه نویسی‌ام پیش از اعزام‌ها را این بهمن ۱۳۶۴ در اتاق قدیمی روانشاد یوسف که سید علی‌اصغر انداخت. وصیت نخستین خط هر رزمنده بود به قلبش. بگذرمُ ندوزم آن سالیان را با این سهامداران نظام!

جنگ، بی‌رحم بود
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
جنگ، بی‌رحم بود
/post/2507
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۱۵۸
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳

به قلم دامنه: ۲۰   . ۳ . ۱۴۰۳ و خاطرات دامنه از جبهه. قسمت ۱۴۳ ؛ شبی که شهید رفیق مان از وسط دو نیم شد و روزی که به من و آق سید عسکری شفیعی فرمانده ی دلیر و پارسای ما در جبهه‌ی جوفیر، لباس پاسداری هدیه شد تا به عضویت رسمی ارگان سپاه نائل شویم. بازش می‌کنم من.

 

دو سال اول دهه ی شصت است این داستان که از واقعیت برخاست. شب که می‌زدیم به کمین تا خودِ نزدیکای خاکریزهای عراقی‌ها با کانالی که می‌کندیم، نفوذ می‌کردیم (شیار در زمین به ژرفای نیم‌تنه‌ی انسان، تا حدی که یک بُز بالغ! راحت از توش رد شِه و دشمن ریش! و شاخش! را نبینه) جوان هفده هجده ساله هم بودیم، چه جور زور داشتیم، کلّه‌شقّ هم بودیم. آن شب -که تگرگ هم گرفت و سید عسکری فرماندهی را برعهده داشت- دشمن با دوربین دید در تاریکی، ما را دید. شروع به بمباران کرد. خزیدیم در شیار. هر آن، جانِ شیرین به جان‌آفرین تسلیم! منِ هفده‌ساله وَچه! -که به خدیجه عشق باخته بود- دل دلِه برمِه! رخ، ولی دلیر چون شیر شَرزه! که آی وای خاش خدیجه‌جان جِه نرسم چی؟! یعنی بی‌نصیب لذت دنیا، برم خاکِ زیر؟! "شهیدشدن" به قول قاسم سلیمانی -شهید مقدس و محبوب صادقِ دل اُمتِ جهاد بزرگ جهان اسلام- اول "شهیدبودن" می‌خواهد. تفسیر حرفش این است: اول باید شهید بِشی، تا دوم شهید شَوی. من، هم خاش جان را می‌خواستم، هم "خدیجه‌جان" را. این وِلولِه در دل و کانالِ درون برپا بود که بمب خمپاره آمد درست خورد وسط بدنِ همرزمم نعمت مقصودلوی سُرخنکلاته ی گرگان که کنار من دراز کشیده بود. من هم وسط شیار درست جُفتش اسیر موج انفجار شدم تمام بدنم یک آن، چند سانت از کف شیار به هوا پرتاب شد. شدیم موجی!!! بدن نعمت دو نیم و قلب و جگرش ریخت پشت اُوِرکتم. سرش را بعدها آق عسکری و سه بسیجی رفتند پیدا کردند که چندین متر آن‌سوتر پرتاب شده بود و شهید آبیان ساروی آن را حین کمین دیده بود. بگذرم این واقعه‌ی عاشوراوَش ذخیره است در دلم که هرچه بشکافمَش باز نیز خاطره دارد.

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

از راست: سید عسکری شفیعی،

جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده

 

روزی سپاه در همان خط خاکریز اول جنگ، یک جایی که اسمش نمازخانه بود -ولی سقفش پر از رُطیل و زیرش مخفیگاه عقرب- من و اق سید عسکری و دو نفر دیگر از محمودآیاد و لشت نشاء رشت را خواست. خدایا یعن ما جُرمی کردیم؟! فرمان را بِنه زدیم؟! (=نافرمانی مدنی! نه، جنگی!) آیا فراری!! (آن فراری اسم ماشین شیک مسئولان آلان نه) محسوب شدیم که جیم فنگ شده باشیم؟! با این دلگپی رفتیم. جمع پرشوری شد. سپاه فرمانده، پشت تریبون چهار اسم را خواند. اول آق سید عسکری. بلند شد چابک رفت جلو. تازه فهمیدیم سپاه چهار دست لباس رسمی سپاه را آوُرد که چهارتای ما را به عضویت ارگان خودش درآورَد. سیّ عسکری مِنمِن کردُ لباسُ قبول نکرد. پری‌شب که کنار هم پیش روضه‌ی منزل حاج شیخ احمد بودیم پرسیدم راستی آق عسکری! آن روز چرا قبول نکردی به لباس سپاه در آیی؟ گفت واقعیتش این است سپاه آنقدر مقدس بود آدم شرم می‌کرد آسان بپذیرد خود را لایقش کند. (جمله‌ی فصیح!! آق عسکری را من اینجا کمی تصرف کردمُ شکلی دیگر، ردیفش) هیچی! عسکری تواضع کردُ تعارف قورت دادً آمد نزدم نشست. فرمانده هم بود لامَصّب!! ولی قبول نکرد. اِسا مِره چی کار بَکته‌ه‌ه‌ه‌ه‌!!! اسم مرا خواند سپاه فرمانده. از بلندگو شنیدم و خودش را هم دیدم: بسیجی ابراهیم طالبی دارابی تشریف بیارد جایگاه. بلند شدم لینگ هم پلندِر گرفت ول‌ویلانگ خودم را رساندم پیش لباس سپاه!! که مثلاً به انتخاب اصلح!! سپاهی شوم. من هم دیدم آق عسکری فروتنی کرد بر تن نکرد، گفتم نمی‌خوام سپاهی شوم. ای کاش سپاهی می‌شدم که الان وِل‌آدم و وِل اُسار بُوسِست! نمی‌بودم! مرحوم امام با آن عظمت گفته بود "ای کاش من هم یک پاسدار بودم".  بگذرم. اگر همین امروز، مثلاً آن روز بود، صد در صد می‌پذیرفتم سپاهی شوم. چون دیگر راحت است رفتن توی این لباس! نیز توی سیاست هم دخالت می‌کند! آدمِ سیاسی کیف!!! می‌کند. فقط یک دوره فشرده اصول مکتب مصباحی گذراندن! نیاز دارد که آن هم من -که قم ساکنم- راحت می‌گُذرانم با نمره‌ی ناپلئون بناپارت! که "بناپارتی" شدن سیاست را یک عده در سر دارند، بر سر کشور بیاورند. بازم بگذرم! خود بگردید بناپارتسیم چیست. من بگم جیز است. سیاسی‌میاسی هم بلد نیستم! عکس هم: چپ: من. راست: آق سیّ عسکری. خاتمه دامنه.

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳
/post/234
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۶۹۳۴
۵
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک تریلی سیب‌زمینی!! جبهه

به قلم دامنه: باران امروز (۲۱ اسفند ۱۴۰۲) قم را، من را و ماشینم را شُستِ شُست. گوشه‌ی خیابان شهید قدوسی در بزرگراه عماریاسر با خیال راحت پارک کردم، وارد بنیاد بین‌المللی اِسراء شدم؛ جایی که حجت‌الاسلام سید کمال‌الدین عمادی رئیس پژوهشگاه معارج آن است با سه پژوهشکده‌اش شامل فقه، تفسیر و عقل و عرفان. استاد عمادی مرا با مجموعه‌ی عظیم این بنیاد و آثار آن آشنا کرد که موجب لذتم شد، خصوصاً دیدن مخزن کتاب و کتابخانه‌ی غنی و تخصصی آن.

 

...

   

...

   

...

...

    

 

یاد روزهایی را هم کردیم که آقاعمادی در جبهه پر از خاطره بود؛ خصوص آن روز یک تریلی سیب‌زمینی! از گرگان رسیده بود و او هر چه تمنا کرد رزمنده‌ای حاضر نشد آن‌همه کیسه را از تریلر خالی کند. عبا را دوش کشید رفت آسایشگاه مقر شهید رجایی که ۲۰۰ بسیجی استراحت می‌کردند. مگر زیر بار می‌آمدند! گفتند مگر بسیجی شدم سیب‌زمینی کول بگیریم! (این را جمله من آب بستم) گفت من فقط آمد اصحاب صبح را صدا بزنم! سی نفر و اندی بودند. که چون سرِ صبح و سحر برای نماز شب و صبح به مسجد می‌آمدند، اصحاب صبح نامیده شدند؛ چه بامسمّا. دید این اصحاب هم زیر کیسه‌ی سیب‌زمینی نمی‌روند؛ ردا و عمامه کنار نهاد شروع کرد به خالی‌کردن سیب‌زمینی از روی تریلی. آن سی تا شرم کردند و آمدند مثل بلدوزر کول کردند بردند انبار. بسیجی بخواهد بکند کوه را از فرهاد بهتر می‌کَند چون «شیرین»ش شیرین‌تر!! است. بس است، عکس هم پیوند زدم بلکه شاید گزارشم گیرایی گیرد! آقاعمادی گره‌ی خود و گره‌ی رزمندگان را با هم، آن سال وا کرد: «وَاحلُل عُقدَةً مِن لِسانی» خواست تا «یَفقَهُوا قَولی» کند، و چه قدر هم کرد؛ سخن و کردارش را نیکو فهمیده بودند بسیجیان.

 

نظر حجت‌الاسلام سید کمال عمادی: سلام و درود بر برادر ارزشمندم جناب دامنه که با حضور خود در پژوهشگاه موجب عزت ما شد اگرچه به دلیل حضور مهمان در اتاق نتوانستم از جناب دامنه پذیرایی شایسته کنم روز خوبی بود همراه با باران رحمت. البته دلیل رزمندگان بسیجی در عدم همکاری اختلاف آنان با فرمانده پایگاه بود کمی مغرور بود خلق و خوی بسیجی نداشت به دلیل سهل انگاری ایشان در تعمیر به موقع حمام صحرایی سبب برق گرفتگی یک رزمنده شد لذا بسیجیان از ایشان ناراحت بودند اما چه باید می کردند هدایای مردم شریف گرگان در صورت تاخیر در تخلیه فاسد میشد.  یاد شهیدان فکوری و پدر بزرگوارشان در پایگاه شهید برای بسیجیان همانند شمعی سوزان در تاریکی شب بود.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
یک تریلی سیب‌زمینی!! جبهه
/post/2466
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۲۳۷
ادامه ی مطلب
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

گوش و بلندگو و چند خاطره‌ی جبهه

نویسنده ابراهیم طالبی دارابی دامنه. گوش انسان حدی از ارتعاشات محیط را تاب دارد از آن میزان که بگذرد، پرده‌ی گوش و حتی مایع حلزونی میانی آن، آسیب می‌بیند. همه‌ی ما با لالایی‌های آرام و گوشنواز مادران‌مان به خواب می‌رفتیم اما با دادوبیدادها هرگز اُنسی نداشتیم. بخش سینه‌زنی یا همان نوحه‌خوانی مراسم مردگان، گوشخراش‌ترین بخش مجالس تبدیل شده است. آنقدر صدای بلندگو را بالا می‌برند، شیشه‌های منازل اطراف لرزه می‌آیند، چه رسد به پرده‌ی گوش‌مان. باور می‌شود آیا، وقتی پس از مداحی، نوبت به منبر می‌رسد منِ یکی، شاید خیلی‌های دگر نفس آرام می‌کشیم. چون سکوت می‌شود صدای بلندگو هم با صوت موزون منبری، بشدت پایین می‌آید و انسان به آرامش می‌رسد. انگار از مسگری جاجَرم، راهی قالیبافی ابریشم شده است. از تَخ‌تَخ تُرخ‌تُرخ، به یک فضای معنوی پر از سکوت. هر چیزی حدی دارد، نوحه‌خوان هم باید عادت کند به صدای بلندگوی آرام، تا گوش کسی را نخراشانَد. من گوشم در والفجر ۸ به علت این که روی قبضه‌ی ادوات بودم در اثر پرتاب‌های گلوله‌ی خمپاره، آسیب وحشتناکی دید. واقعاً در مجالس و مراسم -که مداح با آخرین حد صدای بلندگو نوحه‌سرایی می‌کند و خودش هم صدایش را به فریاد و آخرین حد داد تبدیل می‌نماید- گوشم وِزوز می‌آید. حتی بالاتر از وِزوز، انگار عین پرده‌ی اتاق در اثر باد، تکان می‌خورَد. حقیقتاً عین من شاید خیلی‌های دیگر هم باشند گوش‌شان تاب بلندگو 🔊 با صدای زیاد را ندارد. مجلس مردگان و هر نوع عزا و ماتم را با صدایی در میزان متعادل پیش ببریم و آزاررسان همسایه‌ها و حاضران مَباشیم. چون میانبحث مراسم مردگان مطرح شد، این پست نگاشته شد. دامنه

 

نظر و خاطره‌ی جناب حجت‌الاسلام آشیخ محمدرضا احمدی:

 

سلام جناب طالبی. صبح بخیر حالا که صحبت از گوش و شنیدن و عملیات شد، من رفته بودم به یک مرکز بهداشت جهت انجام آزمایشات و اخذ تایید سلامتی برای محل کار. از جمله آزمایشات آنجا، شنوایی سنجی بود. در نهایت با فرکانس بالا من توانستم صوتی که از طریق هدفون می‌آمد را در کابین بشنوم. کسی که آزمایش را انجام می‌داد پرسید به سرت ضربه وارد شده؟ گفتم نه. گفت انگار ضربه محکمی به سرت وارد شد و گوشت هم آسیب دید. گفتم هیچ ضربه‌ای وارد نشده، اما اگر فقط در یک عملیات، از صبح تا ظهر، حدود پنجاه تا آر پی جی شلیک کنی، چیزی از گوش باقی می‌ماند؟ همینقدری را هم که داریم و می‌شنویم، خدارو شکر. کربلای یک. مهران.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
گوش و بلندگو و چند خاطره‌ی جبهه
/post/2465
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۱۹۲
ادامه ی مطلب
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

دو دهه از درگذشتِ یوسف رزاقی

دو دهه از درگذشتِ یوسف رزاقی

به قلم دامنه: پیش از یادداشت روزم اول سلام و عرض ادب و زیارت‌قبول بگویم به استادمان حاج آقا شفیعی مازندرانی که اینک در مشهد مقدس زائر امام رضا ع شدند و تصویرشان را به این جا فرستادند. چقدر هم قشنگ و صمیمی افتادید استاد؛ هم صحنه‌ی ایوان، زیباست و هم نگاه پُرمهر شما. یکی از عکس‌های فاخر و جذاب شماست. حرم رضوی گوارای وجود آن استاد. هوای ما را درین آخرین جمعه‌ی شعبان معظم در کنار امام هشتم ع داشته باشید و زیارتِ نائبانه برای ما انجام دهید خصوصاً هنگام صلوات خاصه و نیز امین الله در آنجا.

 

عکس با یوسف

جبهه و مسیر سرتا

       

 

...

قبر یوسف

عکاس این عکس

دکتر اسماعیل عارف زاده

 

آقا، امروز تقریباً دو دهه تمام است که یوسفِ گُمگشته‌ی ما عطرش از کوچه‌ها و تکیه‌ها و مسجدها و محلات داراب‌کلا به مشام نمی‌رسد و دلِ ما همچنان در دوری از او ریش و جریح است. زنده‌یاد یوسف را که به شما ارادت عجیب داشت در حرم دعا کن آقا، که هجدهم اسفند هشتاد و سه در سه‌راهی سیمان گدوک به فیروزکوه در بدترین تصادف جان سپُرد و تا ابد داغدارمان ساخت. یوسف رزاقی انسان رزمنده و فردی برای خدمت در نهایتِ صلابت و صمیمیت بود. انقلابی‌یی دَونده و دلسوز و سلحشور. عملیات والفجر هشت که دوشادوش او می‌جنگیدیم وی را مردی نترس و واقعاً بسیجی دلیر (به فرهنگ فکاهی جبهه: بی‌تُرمز!!) در برابر دشمن دیدم. چقدر فوز شهادت به او می‌آمد اما حیف، سانحه او را رُبود و بُرد. روحش درود. این چند عکس از آلبوم شخصی‌ام تقدیم دوستدارانش درین صحن. والسلام.

دو دهه از درگذشتِ یوسف رزاقی
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دو دهه از درگذشتِ یوسف رزاقی
/post/2462
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۴۴
۲
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

سرباز سالهای ابری

به قلم دامنه: "خائن. می‌کُشمت...". کتاب "سرباز سالهای ابری" اثری جذاب از سید قاسم یاحسینی که توانست از پسِ خاطرات‌گیری آقای عبدالحسین بنادری خوب برآید. بنادری در شرکت نفت آبادان به عنوان رئیس حراست پالایشگاه کار می‌کرد (هنوز هم می‌کند) اما نقش بارزی در دفاع مقدس ایفا کرد.

 

او -که در شکست حصر آبادان شرکت مؤثر داشت- در ص ۲۵۲ کتاب از نشستی صحبت می‌کند که شهید حسن باقری -مخ اطلاعات جنگ- به فکر استراتژی تازه برای سپاه افتاده بود. باقری پس از حصر آبادان به این فکر افتاده بود جنگ فرسایشی می‌شود، پس سپاه می‌بایست تغییر سازمان دهد. یعنی از قالب خطِ محور جنگیدن، به تشکیل تیپ و گردان، تغییر سازمان دهد. یک سازماندهی نوین که اثربخش هم شده بود. شهید احمد کاظمی و آقامرتضی قربانی در همان نشست به شوخی به باقری گفتند: «سپاه کجا و تشکیل تیپ کجا!»

 

 

روزی بنادری و شهید مهدی باکری یک طرح عملیاتی نوشتند اواخر آبان ۱۳۵۹ که سید ابوالحسن بنی‌صدر هم آن روز آبادان رفته بود. در بانک ملی آبادان اتاق جنگ برپا شد. طرح عملیات را تا به بنی‌صدر نشان دادند گفت شبیه انشای بچه‌مدرسه‌ای‌هاست! بنادری و باکری هر دو با ناراحتی جلسه را ترک کردند اما آقای مموئی مسئول جهاد سازندگی آبادان گفت سنگر را خالی نکنید. هر دو برگشتند به اتاق جنگ. ناگهان دیدند بنی‌صدر حین صحبت غش کرد.

 

پس از اندی بنادری بنی‌صدر را به خط مقدّم جنگ برد؛ ایستگاه هفت که مواضع دفاعی باکری همان جا بود. مصطفی هاشمی از کمیته کرج به بنی‌صدر گفت ما امکانات مهندسی نداریم؛ نیاز به لودر داریم. بنی‌صدر تمسخُری گفت لودر و بلدورز را باید از خارج وارد کنیم. ارز نداریم. مصطفی بیخ یقه‌ی بنی‌صدر -که آن وقت فرمانده کل قوا هم بود- محکم گرفت فریاد زد:

 

"خائن. می‌کُشمت. بچه‌ها اینجا دارند شهید می‌شوند و تو عین خیالت نیست، می‌کُشمت".

 

خلاصه عده‌ای ریختند و رئیس‌جمهور مغرور و واقعا" خائن را از دست مصطفی هاشمی نجات! دادند. بنی‌صدر هم فلنگ را بست از منطقه گریخت. این داستان در ص ۱۶۸ شرح شد. من به این کتاب دل سپردم؛ البته معقول. دامنه.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
سرباز سالهای ابری
/post/2460
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۱۶
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

فرزندان سیاستمداران

این روزها زیاد می‌شنوید یا می‌خوانید پسرِ فلان فرمانده‌ی اسرائیل، نوه‌ی فلان وزیر اسرائیل، فرزند فلان رئیس و مدیر و نماینده کنسِت اسرائیل در غزه کشته -بخوانید هلاک- شد. می‌دانید چرا؟! به تحلیل من:

 

۱. دارند نشان می‌دهند حتی فرزندان سیاستمداران اسرائیل هم، پا به پای ارتش در جبهه‌ی نبرد مقدس!!! -بخوانید کشتارگاه مردمان غزه- شرکت دارند و کشته هم می‌شوند تا تظاهر به اتحاد درونی کنند.

 

۲. چنان در درون در حال فروپاشی‌اند، ولی آن را محکم مستور و پنهان نگه می‌دارند تا با این نوع خبررسانی بگویند، دیدید ما همه با هم در نابودی غزه! هستیم و فرزندان دولتمردان هم کشته می‌شوند.

 

۳. نشان دهند بُغض به فلسطینی در تمام رده‌های اسرائیل موج می‌زند و هر نبردی برای نابودی نسل فلسطین برای آنان بالاترین آرمان و عقیده محسوب می‌شود. کشتن کودکان و خردسالان در واقع جلوگیری از ازدیاد نسلِ رو به تزایُد فلسطین است که اسرائیل آن را سال‌هاست بزرگترین تهدید می‌پندارد.

 

۴. با این جور پخش خبرها از میدان کشتارگاه!!!!، دارند اعانه‌ی مالی جمع می‌کنند از محافل جهان که جانبدار صهیون‌ها هستند و منتظر ارضِ امنِ موعود!

 

حاشیه: من در هشت سال دفاع مقدس آن تعداد باری که جبهه رفتم، حق را ور ندهم، مسئولان را هم می‌دیدم. فرزندان برخی اندک از آنان هم، گویا بودند، من البته با چشمم ندیدم ولی می‌شنیدم. مُبرهَن است بعضاً بودند، ولی عدد آنان اندک و قلیل بود. واقعاً فقط مستضعفان پای جنگ بودند از هر دین و کیش و مرام و هر خانه یک رزمنده حداقل داشت. و هر کوچه هم یک یا چند شهید. کَیْ می‌شود بعضی از مسئولان رده‌های اوج و فرودِ الآن نظام، بیآموزند خدمت فرصت است، نه جیب‌بُری‌کردن. هر کس برای این مردم -که چهل و اندی سال همه‌ی وجودش را برای انقلاب اسلامی گذاشته‌اند- از زیر خدمت در روَد و دزدی و دغلی کند، خائن‌ترین عنصر در جهان است. چرا؟ چون فساد درین انقلاب مقدس و فرحبخش، بزرگترین فضاحت و قباحت است. دامنه | ابراهیم طالبی دارابی

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
فرزندان سیاستمداران
/post/2425
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۶۹
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

آغُل و آخور !!!

نوشته‌ی دامنه: به نام خدا. سلام. جا کجا بود؟! همین طور هردمبیل (=قَر قاطی) گلّه گلّه می‌کردند جایی مُسقّف (=سرپوشیده‌ی سقف دار) که چند شب بخوابیم تا تقسیم شویم! عینِ آغُل و آخور. باز بُز و گوسفند و شُتر، که لااقل چوپان و ساربان بالاش هست و چَرا و نُشخوارش هم برقرار. ما سرگردان و حیران که کجا می‌افتیم. تکاپو این بود تک نیفتی جایی، با رفیقت بری همسنگر بشی. تا تقسیم و پخش و پلا شدن، نه جایی درست و حسابی داشتی که دراز بکشی؛ و نه بالین که سَر بُگذاری. همان کلاه‌آهنی بالشتت بود که گردن را تا صبح خشک و چو می‌نمود. یک یَقلوی استیل کهنه‌ی نظامی هم می‌دادند که پس از خوردن ناهار در آن، حتی آب دَمِ دست نبود که بتوان آن را شست و رُوفت.

 

 

یقلوی

 

من بارها با پارچه پاکش کردم گذاشتم کوله‌پشتی‌ام و فردا با همان نشُشته‌ظرف صاف رفتم صف غذا. تازه، اگر کلاشینکُف را هم زودتر می‌دادند تمام افکارت می‌رفت رو اسلحه، که تک نزنند! (=عبارتی در جبهه، از رفتار کسانی که متاع دیگری را به‌شوخ یا گاه به‌جدّ می‌ربودند) بگذرم. جبهه جایی بود که می‌شود گفت بوی قیامت از آن برمی‌خاست، طعم برزخ می‌شد از آن چشید و درسی فرادانشگاهی از آن می‌شد آموخت و آمیخت. هفته‌ی بسیج شد، من هم یک بسیجی عادی عادی عادیِ عصر دهه‌ی شصتی، رسمِ پاسِ این روزِ نیکو را بجا آوردم. نمی‌دانم هم، آوُردم یا نه، نیاوُردم!

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
آغُل و آخور !!!
/post/2409
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۷۹
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

هویزه و غزه

 
تیتر روزنامه‌ی «مملکت» (۵ آذر ۱۴۰۲) را گذاشتتم که بگویم بله که بسیج نقش سازنده در جامعه داره؛ همان طور که بی‌ادعا در سال‌های دفاع ایفا نموده.

 

آقای حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه ایران در لبنان رایزنی حرفه‌ای انجام داد و پنج‌شنبه (۲ آذر ۱۴۰۲) با این هیبت و اسکورت، در «روضه الشهیدین» -گلزار شهدای حزب‌الله لبنان- به نیابت تمام مردم ایران به مقام شهدای مقاومت ادای احترام کرد. سیدهادی نصرالله فرزند دبیرکل حزب الله، عماد مغنیه، جهاد مغنیه و مصطفی بدرالدین شهدای مشهور این گلزارند. اینجا

 

سید میرحمزه سجادیان مسلمان رساله‌ای روستای «جورد» رودهن تهران را آوردم که شهید آسید مرتضی آوینی آن را ''روستای نزدیک به آسمان'' می‌نامید. جورد روستای سادات است و اکثر شهیدان آن از نسل حضرت زهرا -سلام‌الله-‌ اند. سید میرحمزه سجادیان و چهار فرزند شهیدشان را «بچه های امامزاده روح الله» می‌نامند که از نوادگان امامزاده روح الله -نواده امام جواد ع- هستند. اینجا سید میرحمزه خود نیز شهید شد با چهار فررندش (روی عکسش ضربه بزنید) روی سنگ قبرش حک است:

 

اسـوه‌ی خیل شهیــــدان جهان

حاج سیدحمزه سجــــــــادیان

چون ذبیح آورده در کوی خلیل

چهار فرزند رشـــــــیدِ نوجـوان

کاظم و داود و قاســم با کریم

می‌دهد تا بگذرد از امتــــــحان.

 
 
اون «جاناتان پولارد» جاسوس رژیم صهیونیستی در آمریکا بود که گفت خانواده‌های اسرای اسرائیل مقصر شکست اسرائیل در غزه‌اند. ازین‌رو می‌گوید برای خفه‌کردن صدای اعتراض خانواده‌های اسرای اسرائیلی، باید آنها را به زندان می‌افکندیم! اینجا
 
 
چرا عنوان یادداشت روزم را "هویزه و غزه" برگزیدم؟ خواستم بگویم از رفتار سالوسانه‌ی حکومت‌های مغرب‌زمین (نه ملت‌های آن سرزمین) و کردارِ کریه بوالهوسانه‌ی غرب‌زدگان ایران‌زمین در دفاع از اسرائیل، اشغالگر سرزمین فلسطین، به شگفت نیایید، در زمان دفاع ما هم، همین حامیانِ جانیان خون‌آشام -که غزه را آماج بمب و گلوله کردند- در سراسر جبهه -ازجمله هویزه- همین کارها را می‌کردند و همین بمباران‌ها را. اگر رزمندگان و امام نبودند ایران را لحاف چهل‌تیکّه کرده بودند. بگذرم. روز تأسیس بسیج که از فکر بکر امام بود تبریک. دامنه‌ی دارابی.
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
هویزه و غزه
/post/2416
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۲۲۶
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

دسته، رسته، جبهه

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. دسته، رسته، جبهه. تا برسی به جبهه، همه با هم بودند و سرجمع و بگوبخند. وقتی می‌رسیدی هلاک و مونده، تازه لشگر می‌آمد باید گردان‌بندی‌ات می‌کرد، که خودش بدترین شکلش بود و زجرآورترین هنگامش. همه ویران. همه نگران. همه سرگردان که رسته‌ات چی هست، دسته‌ات کی هست. توپخانه می‌افتی، یا پیاده، یا راننده. رسته‌ی غواص می‌خوری، یا اطلاعاتُ تدارکاتُ تبلیغاتُ ادواتُ مین‌یابُ پیشتاز و یا حتی پیش‌نماز. وای اگر به جایی می‌افتادی که کولرگازی داشت و کمپوت آلبالوگیلاس. و چه چِلاس (=خسیس) بودند بچه‌های تدارکات! خودشان تا فُرجه بود هر چه بود از نون و لوبیا و لازانیا می‌خوردند چونان نُشخوارکنندگان! ما باید دندان می‌سائیدیم؛ همین. یا زبان به خاطرِ دل آب افتادن‌مان از آن، بر بیرون لب‌مان، لیس می‌زدیمِ. همین. من فاش سازم درست است پیشنماز کارش سهل و آسان است از پیشتاز. اما کم نبودند طُلاب، که از همه‌ی رزمندگان، به خطِ مقدّمُ خاکریز اولُ نوشِ شربت تلخ!!! شهادتُ عروج به آخرت، پیشتازتر بودند و بیشی از عملیات‌ها، این، طلبه‌ها بوند که قتل‌عام می‌شدند. گاه طلبه‌های یک مدرسه علمیه، همه، درجا در یک میدان، در بدترین شکلش، فوز شهادت می‌رسیدند و بدن‌شان اِرباً اِریا (=پاره‌پاره، تکه‌تکه، قیمه‌قیمه) می‌شد. در تمام اعزام‌هایی که شدم، این رسته‌ها افتادم: خمپاره، عقیده، اطلاعات نظامی، پیاده. (=ساده‌ترین رسته در جبهه و در عین حال پیشقدم‌ترین رزمنده که هر فرمانده تا چِک می‌افتاد (=دور می‌گرفت) بیچاره رسته‌پیاده را می‌فرستاد جلو و سرآخر هم پیکرش برمی‌گشت یا حتی برنمی‌گشتُ مفقودالاثر می‌ماند) البته من احتمالاً -و حتی لابُد حتماً- گوشتم تلخه می‌داد با آن که رسته پیاده بودم، شیرین‌شریت نصیبم نگشت. فکر کنم بیشتر به خاطر نالیاقتی‌ام بوده، نه تلخه‌ی گوشتم. به هر حال ازین رسته، رَستَم و هنو زنده ماندم. جبهه جایی برای همه‌چیز بود؛ حتی به نظرم طنزترین مسائل در جبهه به واقعیت می‌پیوست. جایی مطلق متضاد یعنی شاد و ناشاد. یعنی زنده و مرده. یعنی بود و نبود. یعنی خنده و گریه. یعنی ترس و تهوُّر (=بی‌باک) البته شقّ مثبت این تضادها، غلبه داشت و غلَیان. و درود بی‌عدد بر بی‌باکان، چه جبهه، و چه اینک غزه.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
دسته، رسته، جبهه
/post/2411
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۵۹
۱
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یک لایه از هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ (۱)

یک لایه از هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ (۱)

 

به قلم دامنه ابراهیم طالبی دارابی: یک لایه (۱) خمسه‌خمسه. به نام خدا. سلام. «یک لایه»، سلسله‌نوشتار من است برای رفتن به درون هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ، در ۸ سال، ۹۶ ماه دفاع مقدس. در اَحشاء و اَمعاء حیوان -مانند بُز و گوسفند و گاو- «هزارلا» شگفت‌انگیزترین قطعه است. در اَحشاء و اَمعاء جنگ در ۸ سال دفاع مقدس هم، «اطلاعات نظامی» -به عبارت صحیح‌تر- «اطلاعات جنگ» همان «هزارلا» است که وقتی نگاه می‌کنی، می‌بینی یک قطعه‌ی پوستی و پُرزدار بیش نیست، ولی وقتی می‌شکافیدش، هزاران لا و لایه و ژرفا خواهی دید.

 

«هزارلا»ی گاو

 

همه خیال می‌بُردند «خمسه‌خمسه» نوعی اسلحه است که بعثی‌ها علیه‌ی ایرانی‌ها به کار می‌گرفتند. در میان عام و خاص از جمله خطیب‌ها شیوع گرفته بود که اگر صدام  خمسه‌خمسه می‌زند «ما هم خامسِ آل عبا داریم»! تا این که شهید حسن باقری -مُخ اطلاعات و از بنیان‌گذاران اولیه‌ی آن- دستور شناسایی صادر کرد تا اسرع وقت ازین سلاح و سَبْک‌وسیاق شلیکش اطلاعات جمع‌آوری کنند. اطلاعات هم، ذات کارش پهنان‌کاری‌ست و جنگ هم ذاتش تاریکی. در تاریکی‌های شب بچه‌های اطلاعات لشگرها به دل دشمن زدند و طی چندین مرتبه به این نتیجه (بر اساس مشاهده) رسیدند که خمسه‌خمسه که گمان می‌رفت با خوف و هولناکی‌اش، اسلحه نیست، بلکه شلیک بولهوَسانه است که عراقی‌های بعثی با ریتم و تفریح و بازی! به سمت رزمندگان ایران آتش‌تهیه‌ی مرگبار می‌ریزند. هر توپ با فاصله‌ی منظمِ تأخیر چندثانیه‌ای در پرتاب از هم، که شبیه پنج‌تا پنج‌تا عمل می‌نمود و طنینی آهنگین به وجود می‌آوُرْد.

 

خواستم گفته باشم اطلاعات جنگ اگر نبود، این فقَره همچنان در فقر خبری می‌بود. نیز بدانیم اطلاعاتِ آن روز را نمی‌بایست با امکانات تجهیزی مدرن امروز، مقایسه نمود. دستِ خالی رزمندگان از ابزار مدرن (که چه مَهیب، سیم‌خاردار هم قدغن بود به ایران) دفاع مقدس را به دانشگاهی جامع و مانع برای همه‌ی رشته‌ها کرده بودند؛ من جمله رشته‌ی فوق حساسِ اطلاعات جنگی را.

پایان نخستین قسمت

۲۰ مرداد ۱۴۰۲

قم: ابراهیم طالبی دارابی

یک لایه از هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ (۱)
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
یک لایه از هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ (۱)
/post/2344
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۰
  • ۲۵۸
ادامه ی مطلب
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

یادی از جبهه و شهید رسولی کلبستانی نکا

یادی از جبهه و شهید رسولی کلبستانی نکا

روزای دفاع مقدسه. گرچه ۲ پست دفاع مقدس طی این هفته نوشتم، اما جا داشت بار دگر یاد کنم، یادی از جبهه‌ی جنوب که آنقدر شهید دادیم آنقدر سختی کشیدیم که نگفتن آن دفنِ ارزش‌های بی‌نظیر این ملت محسوب می‌شود. یک عکس اهواز است با نخل‌های زیبایش. سال ۶۲ آمده بودم مثلا" شهر یک نصفه‌روز حمام کنم و تفریح! و آب‌طالبی و آبِ سیب‌هویج بچِشَمُ عصر هم بازگردم به خاکریز. آن سال، خط مُقدّم‌مان جُفیر بود. اهواز با آن‌همه گرفتاری، باز، جایی برای مرخصی، آب‌هویچ، یک لحظاتی شیرین کنار رودِ کارون بود. عکس دوتایی هم، منمُ یک رفیق یعنی شهید رسولی کَلبِستانی نکا و اینجا مشهد مقدسه سال ۶۳. عکاسش هم حاج شیخ احمد آهنگر رفیق صدیقم. عکس جمعی هم دامنه و رفقایند سال ۶۵ که همه رزمندگانِ آن زمانند؛ که گاه یک‌باره تعدادی زیادی، دسته‌جمعی به جبهه می‌رفتیم.

 

دامنه. جبهه

اهواز. سال شصت و دو

 

 

مشهد مقدس

دامنه و شهید رسولی کلبستانی نکا

 

 

یاد ایام کردم تا گفته‌باشم که همین آدم‌های عادیِ مستضعفین این سرزمین بودند که پا شدند از خاک، از مرز، از عقیده، از ناموس، از دین، از انقلاب اسلامی به دفاع برخاسته بودند و میهن را سالم از تصرف دشمن بیرون بردند و هیچ اَشرافی جبهه نبود حالا را نبین که بعضا" اکثرا" صدر و ذیل را اَشرافیت و میراثخواران پر کردند! یک نکته‌ی بلیغ گویم: آن زمان، امروز عروسی می‌کردی فردا باید همسر و آن آناتِ ماه‌عسل را ترک می‌نمودی خودتو به خط می‌رساندی تا جواب امام ره را داده باشی. حس جوانان آن روز نسبت به امامِ ایران این بود یعنی: لبیک. یاد شهیدانمان باشیم آنان از ما انتظارِ در "خط" بودن دارند. رزمندگیِ خویش را تا آخر از هر عیب، هجوم، شبهه مصون داریم. دامنه.

یادی از جبهه و شهید رسولی کلبستانی نکا
ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
یادی از جبهه و شهید رسولی کلبستانی نکا
/post/2366
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۲۰۲
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

طرز شهادت نعمت مقصودلو سرخنکلاته

 

​​​​​​نقشه‌ی منطقه‌ی جنگی جُفیر خوزستان

 

خاطره: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. شبی بدون ماه تابستان ۶۲ در جُفیر از گردان مسلم بن عقیل که فرمانده‌مان شهید عالی عارف‌پیشه‌ی جویباری بود برای کندن کانال عملیاتی جلو رفتیم و چندصدمتر جلوتر مارپیچ با کلنگ می‌کندیم زیر آتش‌تهیه‌ی دشمن. ناگهان گلوله‌های خمپاره بالای سرمان چون باران باریدن گرفت. کناردستم نعمت مقصودلو سرخنکلاته‌ی گرگان بود. گلوله وسط کمرش پایین آمد و بدنش را پاره‌پاره به هوا برد و بر زمین کوباند و موج و ترکشش ما را بر کفِ کانال گیج و گُنگ انداخت. باران هم گرفت خیس برگشتم سنگر. نور فانوس را بالاتر آوردم. از جامانده‌ها می‌گفتیم. ناگهان دیدم پشت اُورکُتم تیکه‌های جگر و گوشت مقصودلو چسبید. به سیدعسکری شفیعی و زین‌العابدین زلیکانی دودانگه‌ای نشان دادم و ... . آری از پیکر شهید مقصودلو چونان شهدای عاشورا فقط و فقط، قطعات ماند.

ابراهیم طالبی  | دامنه دارابی
طرز شهادت نعمت مقصودلو سرخنکلاته
/post/2130
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
  • ۱
  • ۴۱۳
۰
درج پیام
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
۱ ۲ ۳ بعد