
- جمعه ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
- ۲۰:۱۵
خاطره و نکته. نگارش ۱۵ ، ۶ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. چاپ شب. روزی جبهه بین انگشتان شست و اشارهی دست چپم، قرمزی بالا داد. آنقدر آن را خاراندم قرمزجیجیلیک (=شدیداً سرخ) شده بود و کوش میکرد. بیش از ۱۵ نفر هر کدام چیزی گفتند.
یکی گفت : گال است!
یکی گفت : خال است!
یکی گفت : سالَک است!
یکی گفت : رُطیل زد!
یکی گفت : عقرب رفت!
یکی گفت : گَل گاز گرفت!
یکی گفت : شطعلی سَپِل زد!
یکی گفت : مادرزادی است! یا اباالفضل!
یکی گفت : برو پایگاه اورژانس خط، بپرس از پزشک!
رفتم با تویوتای غذا. آقای پزشک پشت خط تا دید گفت: کنسرو چیتی قارچی خوردی؟ گفتم آری! گفت چند رزمنده را گرفت! بگذرم. کنسرو از ارتش آمده بود با قارچ و گوشت. آمدم سنگر و گفتم مرا با نظرت خودتان گجگمراه کردید، نزدیک بود وصیناظر را بگیرم!
اینک این خاطره، مرا به خاطرهی دلکش از استاد محمدتقی شریعتی پدر زندهیاد دکتر علی شریعتی دوخت. شاید گفته شود چطور؟ میگم بیا، اینا، این، طور:
از آن استاد در ص ۱۲۲ کتاب "از چشمهی کویر" خواندهام که یک تاجر مشهدی در کِشتی نشسته بود. گفت سرم درد میکند. آن فرد گفت "من ناخدای کشتی هستم، پزشک نیستم." تاجر خدا را شکر کرد که "اگر [۲۹] ایرانی همراش بودند، فوراً [۲۹] جور اظهار نظر و دارو تجویز میکردند". بگذرم.