یازده عزاداری در ایران. دو منبر و دویست قار اِسکان. در ایران یازده عزاداری گسترده، برپا میشود: ۱. محرم ۲. رحلت پیامبر اکرم ص ۳. چهل و هشتم مشهدالرضا ع ۴. فاطمیهی اول ۵. فاطمیهی دوم ۶. بیست و یکم احیاء شب شهادت امام علی ع ۷. شهادت امام جواد الائمه علیهم السلام ۸. سفرهی ابوالفضل س در خونهها ۹. شهادت شهدای گمنام دفاع مقدس که پلاک یا استخوان آنان کشف میشود ۱۰. مراسم برای چهارده خرداد ۶۸ و پانزده خرداد چهل و دو ۱۱. عزاداری حکومتی برای کسی که از سران نظام و یا فرد مشهور روحانیت حکومتی میمیرد. درین پست ولی، من فقط فاطمیهی دوم را کمی میگویم از بررسی بقیه میگذرم و یک خاطره از خونه درین راستا مینگارم و پایان یک روضه هم خودم میخوانم.
یک عضو داخلی دین، برای پیمانسِپُری حاکم -که خلیفه یعنی جانشین پیامبر اکرم ص خوانده میشد- خود را چنان مُحِقّ پنداشت که حتی حاضر شد خود را شتابآلود! به درِ خانهی گِلین فاطمه زهرا س «بَضعه» (=پارهی تن، گوشت، تابعه، وصلهی تن) رسول الله ص برسانَد و به ساحت تقدس آن کوثر دین صدمات برساند، که چه؟ که خشونتوار برای ابوبکر، حضرت امام علی بن ابی طالب را به سقیفه (سقف زیر پرده، در منزل بنی ساعده) بِکشانَد و بیعت بِستانَد. فاطمیه، ریشه در خشونت این فرد علیهی علی و فاطمه دارد که خود بعد از سه سال رهبری ابوبکر، به ده سال حکومت بر اسلام و مسلمین برسد. عمر از اسلام، حاکمیت نمیگرفت، او بر اسلام حکومت میکرد و بر مسلمین و حتی بلاد و اقالیم حکم میرانْد. عمر، تندخوییاش عام بود و در تاریخ ثبت است. تا آن حد خشن و مصلّب، که بر فاطمه س جسورانه و هتّاکانه رفتار کرد. صدمات، منجر به فاجعه شد و شیعه آن اتفاقات را وفات نمیداند، شهادت میداند زیرا ترور صورت داد، ترور جسارت به شخصیت یک زن و ترور شخص یک بانوی دین. شهادت فاطمه به دست کافرین و مشرکین نبود، ضربات یک عضو داخلی دین، آن هم صحابه پیکرش را جریح و به سمت جاندادن برد؛ یعنی کمتر از سه ماه پس از رحلت پیامبر اکرم ص پدر آن معصوم س.
اما خاطرهام از دو منبر و دویست قار اِسکان. خونهی ما دو منبر و دویست قار اِسکان بود. یک منبر سنگین بود از کبلآخوند پدربزرگم. اما منبر دگر سبک ساخته شد توسط پدرم از چوب ملَج. این منبر را مردم سه محلهی ما (حمومپیش، یورمله، ببخیل) برای روضهخوانی نذری خونههایشان، شب به امانت میبردند و روز بعد باید برمیگرداندند، وگرنه پدرم دیگر به آنان منبر قرض نمیداد! اما روی منبر ملاعلی کبلآخوند پدربزرگم -که همیشه لاک تندیرنونمان روی آن جاساز میشد تا موش نزند- توی خونهی ما هر سال، ساعت سه عصر، ده روز اول ماه محرم روضهخوانی برپا میشد. مجلسی فقط برای بانوان. سخنران دو روحانی خوشنام مرحومان: شخاحمدعمو آفاقی بود و آسید علی صباغ دارابی. چنان فراوان بانوان میآمدند که راهرو، حیاط، سکو، خاندله پر میشد. نون قندی، خرما، حلوا و چای، دائم خورانده میشد. به همین علت نوشتم دویست قار اِسکان. قار مخفف قوری، اِسکان زیر هم معلومه استکان و زیر یعنی نعلبکی. فاطمیهی دوم هم والدینم با هزینهی خود، با برپایی روضه در روستای سی و اندی خانواری مُرسم، به تمام اهالی آنجا درین روز آبگوشت نذری میدادند. از جزئیاتش بگذرم. عزاداری در ایران، مرسوم بوده و همچنان جزوِ فرهنگ دینی در آمده است.
آخر متن فقط یک حرف از دفترهایم جویم و گویم، بس. من آموختم که حضرت زهرا س معتقد بودند خداوند عدالت را برای «آرامش دل آدمها» خلق کرد و واجب نمود. هر جا عدل و عقل دیدید بندانیم دین هم همان است. این روز حزن، بر دلهای مالامالِ حُبّ به حضرت فاطمه تسلا باد. به تعبیر رسای زندهیاد دکتر علی شریعتی «فاطمه، فاطمه بود». یعنی خودش، بهتنهایی شخصیت خاص و کمال خاصش و خالصش را داشت. اما روضهی من، او را یک فرد داخل دین، زد، میگویند لگد زد، سیلی زد، حرف بد زد. آتش زد. خشونت کرد. هیاهو بلند کرد. اشکم جاری شد... روضهی من واسه فاطمه زهرا س همین بود. دامنه
زاویهی ۱
این زاویه موضع رسمی انقلاب بود. شعارش: جنگ جنگ تا پیروزی. از پشتیبانی عمومی مردمی برخوردار بود. صاحبان این زاویه سرانجامِ جنگ را جامی زهر تعبیر کردند. چون در فرجامِ جنگ، مجبور به قبول قطعنامهی ۵۹۸ آتشبس شدند که چندین ماه طول کشید تا پذیرفته شود.
امروز ۱۰ . ۶ . ۱۴۰۳ پا که بیرون گذاشتم، دیدم هوا نسیم میوزد. آناً بردن ماشین به بیرون را حذف کردم. پیاده رفتم. مدتی بود ازین بادهای خُنُک به سر و صورتم نوزیده بود. دیم کردم پیاده رفتم.
۱- بهار سال ۱۳۶۱ در جاده بانه به سردشت در تپه گُزلی که به نام سرگرد شهید شهرامفر نامگذاری شده بود با برادران ارتشی لشکر ۷۷ خراسان همسنگر بودیم.
۲- یکی از بچه محلهای ما به نام عنایتالله سازگار افسر وظیفه و فرمانده یک واحد ارتش در آنجا بود و ما گاهی به چادر فرماندهی او میرفتیم. در چادر او دو درجهدار آذری و مشهدی بودند.
۳- رادیوی کوچک جیبی یکی از ملزومات بسیاری از بچهها بود. رادیو عراق علاوه بر برنامههای شیخ علی تهرانی در توهین به جمهوری اسلامی و رادیو کویت، ترانههای ایرانی پخش میکردند.
۴- مثل الان نبود که رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی هم ترانههای شادتر از خوانندگان لسآنجلسی پخش کند، ما بسیجیها گوشدادن به این رادیوها را حرام میدانستیم.
۵- در بین سربازها اینجوری نبودند و گوشدادن به این رادیوها برای شنیدن این ترانهها رایج بود،اما جناب سروان سازگار به شدت حزباللهی و مخالف گوشدادن به ترانه بود.
۶- یک بار این افسر وظیفه بچهمحل ما به مرخصی رفته بود و وقتی برگشت، ما ناهار به چادر او رفتیم. موقع ناهار درجهدار آذری به افسر فرمانده گفت: جناب سروان ده روز نبودی، حال کردیم. ما پرسیدیم: چرا ؟ درجهدار گفت: دور از چشم جناب سروان، ده روز رادیو ما یا روی موج عراق بود یا کویت و جاهای دیگر و ما در این مدت، یک دلِ سیر ترانه گوش دادیم.
جنگ، بیرحم بود
به تاریخ: ۵ . ۵ . ۱۴۰۳
📝 : ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دستکم دو علت میآورم که جنگ، بیرحم بود:
نصف شب از کمین با دادن شهید و زخمی، به سنگر خواب برگشتیم. فرداش یک بسیجی دیدیم نیست. آق سید عسکری شفیعی فرمانده بودُ من معاونش. گشت، دید بله، نیست. برای آن بسیجی توسط مقامات! دادگاه صحرایی! تشکیل داده شد با پروندهی قضای فراری! چندی بعد آن بسیجی باوفایِ باوقار پیدا شد. اما دادگاهش برپا. او دلیل اقامه کرد چون شهیدی که در کمین به شهادت رسید کسی را نداشت، من برای کارهای تشییع و دفنش همراه جنازه رفته بودم شهرش؛ شهر که نه، روستایش. اما دادگاه در شنیدن حرف حق! غول! است!
جنگ، بیرحم بود، به محاکمهاش کشید... حکمش یادم نیست. آق سید عسکری که درین صحن هستند اگر صلاح دیدند بگویند. که وِه هِم لام تا کام گَپ نِنِه خانهْخمیر!
درست در همین چُنین روزی که ۴ . ۵ . ۱۴۰۳ است، در جبهه بودیم سال ۶۷ اوج مرصاد علیهی سازمان تروریستی نفاق که باید انتظار میکشیدم نامهای برسد که اولین فرزندم آیا آمده دنیا؟ یا نه؟ هر جور شده خودم را با یک رفیق دیگر، به دفتر مخابرات رساندم. با هزار بوق اشغال و خط تو خط، با حاج محمد گرجی رفیق و همسایهام متصدی وقت اتاقک تلفن عمومی مخابرات دارابکلا بغل پاسگاه تماس گرفتم. فقط گفت اِوْریم (=ابراهیم) نگران نباش دنیا آمد، پسر است؛ در کلینیک دکتر حسنزاده امیر مازندرانی ساری... صدا قطع شد... دوددد دودددد دودد میکرد خط. زدم ازین خبر به شادیُ همان جا درجا چند سیخ کباب به خود و رفیقم خوراندم. آن دکتر، بعد در هراز بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.
جنگ، بیرحم بود، چه مجدد داوطلب کسی میرفت، چه مستمر، مستقر میگشت خط، فرقی نمیکرد. حتی اگر شکم مادری، وضع حمل میکرد.
یاد آورم وصیتنامه نویسیام پیش از اعزامها را این بهمن ۱۳۶۴ در اتاق قدیمی روانشاد یوسف که سید علیاصغر انداخت. وصیت نخستین خط هر رزمنده بود به قلبش. بگذرمُ ندوزم آن سالیان را با این سهامداران نظام!
به قلم دامنه : ۲۱ . ۴ . ۱۴۰۳ ، اِک کَلو، اِتْ تِسْکان. خاطرهی ماه محرمی من. خیلی چایدوست و قندوست بودیم کودکی و نوجوانی. ماه محرم که میآمد برای قنکَلو و چای تکیه سوک (=به سر دویدن) میرفتیم. آن سالها مرحوم کِلاکّبِر رجبی پدر جعفرْ هادیْ مهدیْ چایدِه ساقی بود. چِش در میآوُرد، زَله (=زَهره، جُربُزه) میترکید! لاش میخورْد. میگفت: اِک کَلو، اِتْ تِسکان. یعنی: یک استکان چای فقطُ فقطْ با یک حبّه قند. میخوردیم و زیر (=نعلبی) را میذاشتیم در میرفتیم! سینهزنی که تمام میشد جیم! میشدیم به تکیهپیش. آری؛ با همان قنکَلو و چای، دینُ ایمونْ رفت در تاروپودمون. ژرفای بدنمان پر است از آن قندُچایها. والسلامُ خدا رحمت کُناد تمام آن سینزنیخوانها و روضهخوانها را.
به قلم دامنه: ۲۰ . ۳ . ۱۴۰۳ و خاطرات دامنه از جبهه. قسمت ۱۴۳ ؛ شبی که شهید رفیق مان از وسط دو نیم شد و روزی که به من و آق سید عسکری شفیعی فرمانده ی دلیر و پارسای ما در جبههی جوفیر، لباس پاسداری هدیه شد تا به عضویت رسمی ارگان سپاه نائل شویم. بازش میکنم من.
دو سال اول دهه ی شصت است این داستان که از واقعیت برخاست. شب که میزدیم به کمین تا خودِ نزدیکای خاکریزهای عراقیها با کانالی که میکندیم، نفوذ میکردیم (شیار در زمین به ژرفای نیمتنهی انسان، تا حدی که یک بُز بالغ! راحت از توش رد شِه و دشمن ریش! و شاخش! را نبینه) جوان هفده هجده ساله هم بودیم، چه جور زور داشتیم، کلّهشقّ هم بودیم. آن شب -که تگرگ هم گرفت و سید عسکری فرماندهی را برعهده داشت- دشمن با دوربین دید در تاریکی، ما را دید. شروع به بمباران کرد. خزیدیم در شیار. هر آن، جانِ شیرین به جانآفرین تسلیم! منِ هفدهساله وَچه! -که به خدیجه عشق باخته بود- دل دلِه برمِه! رخ، ولی دلیر چون شیر شَرزه! که آی وای خاش خدیجهجان جِه نرسم چی؟! یعنی بینصیب لذت دنیا، برم خاکِ زیر؟! "شهیدشدن" به قول قاسم سلیمانی -شهید مقدس و محبوب صادقِ دل اُمتِ جهاد بزرگ جهان اسلام- اول "شهیدبودن" میخواهد. تفسیر حرفش این است: اول باید شهید بِشی، تا دوم شهید شَوی. من، هم خاش جان را میخواستم، هم "خدیجهجان" را. این وِلولِه در دل و کانالِ درون برپا بود که بمب خمپاره آمد درست خورد وسط بدنِ همرزمم نعمت مقصودلوی سُرخنکلاته ی گرگان که کنار من دراز کشیده بود. من هم وسط شیار درست جُفتش اسیر موج انفجار شدم تمام بدنم یک آن، چند سانت از کف شیار به هوا پرتاب شد. شدیم موجی!!! بدن نعمت دو نیم و قلب و جگرش ریخت پشت اُوِرکتم. سرش را بعدها آق عسکری و سه بسیجی رفتند پیدا کردند که چندین متر آنسوتر پرتاب شده بود و شهید آبیان ساروی آن را حین کمین دیده بود. بگذرم این واقعهی عاشوراوَش ذخیره است در دلم که هرچه بشکافمَش باز نیز خاطره دارد.
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
از راست: سید عسکری شفیعی،
جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده
روزی سپاه در همان خط خاکریز اول جنگ، یک جایی که اسمش نمازخانه بود -ولی سقفش پر از رُطیل و زیرش مخفیگاه عقرب- من و اق سید عسکری و دو نفر دیگر از محمودآیاد و لشت نشاء رشت را خواست. خدایا یعن ما جُرمی کردیم؟! فرمان را بِنه زدیم؟! (=نافرمانی مدنی! نه، جنگی!) آیا فراری!! (آن فراری اسم ماشین شیک مسئولان آلان نه) محسوب شدیم که جیم فنگ شده باشیم؟! با این دلگپی رفتیم. جمع پرشوری شد. سپاه فرمانده، پشت تریبون چهار اسم را خواند. اول آق سید عسکری. بلند شد چابک رفت جلو. تازه فهمیدیم سپاه چهار دست لباس رسمی سپاه را آوُرد که چهارتای ما را به عضویت ارگان خودش درآورَد. سیّ عسکری مِنمِن کردُ لباسُ قبول نکرد. پریشب که کنار هم پیش روضهی منزل حاج شیخ احمد بودیم پرسیدم راستی آق عسکری! آن روز چرا قبول نکردی به لباس سپاه در آیی؟ گفت واقعیتش این است سپاه آنقدر مقدس بود آدم شرم میکرد آسان بپذیرد خود را لایقش کند. (جملهی فصیح!! آق عسکری را من اینجا کمی تصرف کردمُ شکلی دیگر، ردیفش) هیچی! عسکری تواضع کردُ تعارف قورت دادً آمد نزدم نشست. فرمانده هم بود لامَصّب!! ولی قبول نکرد. اِسا مِره چی کار بَکتههههه!!! اسم مرا خواند سپاه فرمانده. از بلندگو شنیدم و خودش را هم دیدم: بسیجی ابراهیم طالبی دارابی تشریف بیارد جایگاه. بلند شدم لینگ هم پلندِر گرفت ولویلانگ خودم را رساندم پیش لباس سپاه!! که مثلاً به انتخاب اصلح!! سپاهی شوم. من هم دیدم آق عسکری فروتنی کرد بر تن نکرد، گفتم نمیخوام سپاهی شوم. ای کاش سپاهی میشدم که الان وِلآدم و وِل اُسار بُوسِست! نمیبودم! مرحوم امام با آن عظمت گفته بود "ای کاش من هم یک پاسدار بودم". بگذرم. اگر همین امروز، مثلاً آن روز بود، صد در صد میپذیرفتم سپاهی شوم. چون دیگر راحت است رفتن توی این لباس! نیز توی سیاست هم دخالت میکند! آدمِ سیاسی کیف!!! میکند. فقط یک دوره فشرده اصول مکتب مصباحی گذراندن! نیاز دارد که آن هم من -که قم ساکنم- راحت میگُذرانم با نمرهی ناپلئون بناپارت! که "بناپارتی" شدن سیاست را یک عده در سر دارند، بر سر کشور بیاورند. بازم بگذرم! خود بگردید بناپارتسیم چیست. من بگم جیز است. سیاسیمیاسی هم بلد نیستم! عکس هم: چپ: من. راست: آق سیّ عسکری. خاتمه دامنه.
به قلم دامنه: باران امروز (۲۱ اسفند ۱۴۰۲) قم را، من را و ماشینم را شُستِ شُست. گوشهی خیابان شهید قدوسی در بزرگراه عماریاسر با خیال راحت پارک کردم، وارد بنیاد بینالمللی اِسراء شدم؛ جایی که حجتالاسلام سید کمالالدین عمادی رئیس پژوهشگاه معارج آن است با سه پژوهشکدهاش شامل فقه، تفسیر و عقل و عرفان. استاد عمادی مرا با مجموعهی عظیم این بنیاد و آثار آن آشنا کرد که موجب لذتم شد، خصوصاً دیدن مخزن کتاب و کتابخانهی غنی و تخصصی آن.
...
...
...
...
یاد روزهایی را هم کردیم که آقاعمادی در جبهه پر از خاطره بود؛ خصوص آن روز یک تریلی سیبزمینی! از گرگان رسیده بود و او هر چه تمنا کرد رزمندهای حاضر نشد آنهمه کیسه را از تریلر خالی کند. عبا را دوش کشید رفت آسایشگاه مقر شهید رجایی که ۲۰۰ بسیجی استراحت میکردند. مگر زیر بار میآمدند! گفتند مگر بسیجی شدم سیبزمینی کول بگیریم! (این را جمله من آب بستم) گفت من فقط آمد اصحاب صبح را صدا بزنم! سی نفر و اندی بودند. که چون سرِ صبح و سحر برای نماز شب و صبح به مسجد میآمدند، اصحاب صبح نامیده شدند؛ چه بامسمّا. دید این اصحاب هم زیر کیسهی سیبزمینی نمیروند؛ ردا و عمامه کنار نهاد شروع کرد به خالیکردن سیبزمینی از روی تریلی. آن سی تا شرم کردند و آمدند مثل بلدوزر کول کردند بردند انبار. بسیجی بخواهد بکند کوه را از فرهاد بهتر میکَند چون «شیرین»ش شیرینتر!! است. بس است، عکس هم پیوند زدم بلکه شاید گزارشم گیرایی گیرد! آقاعمادی گرهی خود و گرهی رزمندگان را با هم، آن سال وا کرد: «وَاحلُل عُقدَةً مِن لِسانی» خواست تا «یَفقَهُوا قَولی» کند، و چه قدر هم کرد؛ سخن و کردارش را نیکو فهمیده بودند بسیجیان.
نظر حجتالاسلام سید کمال عمادی: سلام و درود بر برادر ارزشمندم جناب دامنه که با حضور خود در پژوهشگاه موجب عزت ما شد اگرچه به دلیل حضور مهمان در اتاق نتوانستم از جناب دامنه پذیرایی شایسته کنم روز خوبی بود همراه با باران رحمت. البته دلیل رزمندگان بسیجی در عدم همکاری اختلاف آنان با فرمانده پایگاه بود کمی مغرور بود خلق و خوی بسیجی نداشت به دلیل سهل انگاری ایشان در تعمیر به موقع حمام صحرایی سبب برق گرفتگی یک رزمنده شد لذا بسیجیان از ایشان ناراحت بودند اما چه باید می کردند هدایای مردم شریف گرگان در صورت تاخیر در تخلیه فاسد میشد. یاد شهیدان فکوری و پدر بزرگوارشان در پایگاه شهید برای بسیجیان همانند شمعی سوزان در تاریکی شب بود.
نویسنده ابراهیم طالبی دارابی دامنه. گوش انسان حدی از ارتعاشات محیط را تاب دارد از آن میزان که بگذرد، پردهی گوش و حتی مایع حلزونی میانی آن، آسیب میبیند. همهی ما با لالاییهای آرام و گوشنواز مادرانمان به خواب میرفتیم اما با دادوبیدادها هرگز اُنسی نداشتیم. بخش سینهزنی یا همان نوحهخوانی مراسم مردگان، گوشخراشترین بخش مجالس تبدیل شده است. آنقدر صدای بلندگو را بالا میبرند، شیشههای منازل اطراف لرزه میآیند، چه رسد به پردهی گوشمان. باور میشود آیا، وقتی پس از مداحی، نوبت به منبر میرسد منِ یکی، شاید خیلیهای دگر نفس آرام میکشیم. چون سکوت میشود صدای بلندگو هم با صوت موزون منبری، بشدت پایین میآید و انسان به آرامش میرسد. انگار از مسگری جاجَرم، راهی قالیبافی ابریشم شده است. از تَختَخ تُرختُرخ، به یک فضای معنوی پر از سکوت. هر چیزی حدی دارد، نوحهخوان هم باید عادت کند به صدای بلندگوی آرام، تا گوش کسی را نخراشانَد. من گوشم در والفجر ۸ به علت این که روی قبضهی ادوات بودم در اثر پرتابهای گلولهی خمپاره، آسیب وحشتناکی دید. واقعاً در مجالس و مراسم -که مداح با آخرین حد صدای بلندگو نوحهسرایی میکند و خودش هم صدایش را به فریاد و آخرین حد داد تبدیل مینماید- گوشم وِزوز میآید. حتی بالاتر از وِزوز، انگار عین پردهی اتاق در اثر باد، تکان میخورَد. حقیقتاً عین من شاید خیلیهای دیگر هم باشند گوششان تاب بلندگو 🔊 با صدای زیاد را ندارد. مجلس مردگان و هر نوع عزا و ماتم را با صدایی در میزان متعادل پیش ببریم و آزاررسان همسایهها و حاضران مَباشیم. چون میانبحث مراسم مردگان مطرح شد، این پست نگاشته شد. دامنه
سلام جناب طالبی. صبح بخیر حالا که صحبت از گوش و شنیدن و عملیات شد، من رفته بودم به یک مرکز بهداشت جهت انجام آزمایشات و اخذ تایید سلامتی برای محل کار. از جمله آزمایشات آنجا، شنوایی سنجی بود. در نهایت با فرکانس بالا من توانستم صوتی که از طریق هدفون میآمد را در کابین بشنوم. کسی که آزمایش را انجام میداد پرسید به سرت ضربه وارد شده؟ گفتم نه. گفت انگار ضربه محکمی به سرت وارد شد و گوشت هم آسیب دید. گفتم هیچ ضربهای وارد نشده، اما اگر فقط در یک عملیات، از صبح تا ظهر، حدود پنجاه تا آر پی جی شلیک کنی، چیزی از گوش باقی میماند؟ همینقدری را هم که داریم و میشنویم، خدارو شکر. کربلای یک. مهران.
به قلم دامنه: خاطرهام با سَرکاتی. اینجه روستای سِرخِهولیک است. کجاهه؟!! خا معلومه؛ ۳۵ کیلومتری ساری کیاسر چهاردانگه. کی؟ ۱۲ اسفند همین امسال (۱۴۰۲) که بارش وَرف ایران را فرا گرفته بود. اینا منظورم نیست البته. هرچند دیدنیهای جذاب طبیعتش انسان را سِحر و از بس شگفتآوره حتی آدم را خاشکهچو میکند! اما من با دیدن این سبد بر سرِ این بانوی سِرخِهولیکی، یاد "سَرکاتی" روستایم دارابکلا افتادم که زنان زادگاه ما چه ماهرانه هر نوع بار را، از هیمه گرفته تا توتِمچاشو و غاراَفتو (=نوعی ظرف آب از جنس مِس) بر سر میگذاشتند و تا کیلومترها حمل میکردند بیآنکه نازونوز کنند و بگویند هلاکمونده شدیم. نه اصلاً. اما اِسا (=این زمانه) تا از بازار نرگیسیهی پاساعت ساری، سه مِن خنزِرپنزر بخرندُ دست بگیرند بیارن منزل، دیگه تا یک هفته مُهرهی گردن ندارند! چه رسد به دیسک کمر و دردِ آرتُروز و بیوِر شدنِ انگوسِ شصت و شکستن گَتگَت (=بِلن بِلن) ناخون!!!
...
...
...
یادش به خیر ما میرفتیم قناتپِشون یورمله خیره میشدیم که چطور غاراَفتو را بدون "سَرکاتی" روی کله حمل میکردند حتی یک لحظه هم وَل نمیشد. واقعاً شگفتا چه هنری در درون این بانوان نهفته است که از چنین تعادلی برخوردارند. "سَرکاتی" چیه؟ عجب! یک تکه لُنگ پیچزده عین کلَم، که روی سر میگذاشتند تا نرمی نرمی کند بار بر کلهیشان فشار نیاورد و بار هم خوب روی سر جا بگیرد. من بارها دیدم آن پیرزن اومانی (=دامدار چُفتِ تشیلَت) هر صبح چند لیتر شیر را توی شیردون میریخت با سر به داخل روستا میآورد و میفروخت، ازجمله خونهی والدینم، مرتّب.
به قلم دامنه: تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ: گلگاوزبان بانو سید معصومه با خاطرهی خاص دامنه: او -که عکسهایی هم ازو از مستند انداختم- خانم "سید معصومه میری" ست از استخرپشت نکا. زنی کارآفرین. باری؛ وقتی فرزندش را از دست داد، این بانوی محترم دچار تشویش و پریشانحالی شد؛ اما مغلوب یأس -این متاع خانمانسوزِ پیلافکَن- نشد. فرهنگ فکر داشت و پشتکار؛ به فکر و اندیشه فرو رفت تا چاره را کشف کند؛ کرد. بر یأس یورش بُرد آن را بر زمین زد و زمین خود را آباد کرد. نکا مینشیند اما زادگاهش استخرپشت را به زیر کشت گلگاوزبان برده است و باغ کرده است؛ گلستانی شد برای خود. محو تماشایش شوید اگر خواستید. کندو هم دارد؛ این هم کندوی شمارهی ۲۸ زنبور عسلش. از همین دور، از قم، خداقوت میگویم به ایشان که از سخنانش فهمیدم فردی فرهیخته هست؛ چون خیلی ردیف حرف میزد؛ پربار و پراثر و پرمغز.
علاقه به محصولات باغ
نظاره بر زمین زیر کشت
هنگام مصاحبه در مستند
سر قبر فرزندش
نیز کندوی شماره ۲۸
کار با هوکا
بانویی کارآفرین
استخرپشت نکا
خانم سید معصومه میری
چرا خاطره خاص باید گفت؟ خوا چون حرف "گلگاوزبان" شد. گُلی که هر بوتهاش هشت سال تمام، گل میدهد. گویا هر سال چند بار با چند چین. من تازه عروسی کرده بودم؛ کَی؟ روز عید غدیر، ۳۱ مرداد ۱۳۶۵. یک روز خانمم گفت گلگاوزبان بخر. آن زمان توی محل میگفتند گلگاوزبان، زبان شیمار را میبندد! البته میان او و مادرِ حلیم من، گمان نکنم حتی یک مشاجرهی لفظی سطحی دو سطری پیش آمده باشد؛ هرگز. البته خوبی از مادرم بود که حکیم علیم حلیم بود. پُررویی و زورگویی کردم؟!! نه، بذار بگویم: خوبی از هر دو بود. هم مادرم مرحوم زهرا آفاقی و هم خانمم، خ. دارابکلایی. آری؛ گفت گلگاوزبان بخر. محل ما دارابکلا نداشتند. رفتم ساری، نرگسیه. راستهیی که عطاری هم داشت؛ همان گذر، که پله میخورد به سمت مسجد جامع شهر.
به قلم دامنه: تاریخ انتشار این پست: یکشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۳۳ ب.ظ. دیدن نمدمالی در روستای تنگلی و یک خاطرهی عشقی لَمهسوتی. اینچهبرون ترکمنصحرا که رفتید؟! مرز ایران و ترکمنستان. اصالت آنان از مغول است؛ در مغولستان. به گفتهی آقای "مهدی منیری" جدّ آنان هم، آغوزخان از نسل زردپوستان. خود لفظ ترکمن سه معنی دارد دستکم:
۱. من تُرکم. وارونهی: تُرک هستم من (مخفف شد: ترکمن) به گویش محلی: "تِر کِه مِن". ۲. گویا معنی ترکمن، تُرکمانند هم هست که اندک اندک شد ترکمن. ۳. نیز به این معناست: ترکِ مسلمانم من که مخففش شد ترکمن.
اینان که میبینید (عکسی که خودم انداختم) زنان تنگلی هستند که دارند نمد میمالند. یک هنر دستی دیرین در میان ترکمن. آنقدر این پشم را باید با مچ و آرنج با آب گرم بمالند تا تبدیل به نمد شود. حین مالیدن، شعر هم میخوانند و اصوات هم در میکنند. اگر کشکولی بگویم باید بنالم: پس کجان مردان آنان؟! آهان لابد رفتند پِل بِن اُو در هاکانن! بگذرم. از نمد همهچی درست میکنند؛ فرش، کلاه، پشمینه، سینپوش و چوغا.
نمدبافی در روستای تنگلی
آقای مهدی منیری
مستندساز پارسین
۱۱ / ۱۱ / ۱۴۰۲ شبکه مستند
محصول نهایی؛ نمد
به زبان ترکمن: کِچه.
حالا اما خاطرهی خاصم ↓↑
سالیان پیش در حمومپیش، شبی سیمسیار نصب کردیم. کجا؟ کیا؟ من و آق سید اسدالله. دو رفیق جونجونی. برای کندن تَهکارِ خونهی نوسازِ خواهرش سیدحورا سجادی همسر آقاوریم اصغر ملایی. آن شب جوار آنجا چندین پالونهی سیمانی برای حمامزیراب زنانه -که همواره زنان داخل حموم هومِّههومِّه (=جیغوداد) میکردند- پیاده کرده بودند، که من برای رفتن جهت خوردن آب پس از کمی تهکار کندن (البته در اصل برای از زیرِ کار با بیل و کلنگ در رمیدن) در تاریکی توی یکی از پالونهها افتادم. سمت چپ بینیام در انتهای چشم چپم تراشیده شد به لبهی بُرّندهی پالونه، جراحت عمیق ور داشت. خونُ خوندار شده بود صورتم. هنوزم جامالهی آن زخم بر بیخ بینیام هست. سید اسدالله و چند رفیق دیگر پریدند به دادم رسیدند چون آخم به آسمان رفت آن شب.
نوشتهی دامنه: به نام خدا. سلام. جا کجا بود؟! همین طور هردمبیل (=قَر قاطی) گلّه گلّه میکردند جایی مُسقّف (=سرپوشیدهی سقف دار) که چند شب بخوابیم تا تقسیم شویم! عینِ آغُل و آخور. باز بُز و گوسفند و شُتر، که لااقل چوپان و ساربان بالاش هست و چَرا و نُشخوارش هم برقرار. ما سرگردان و حیران که کجا میافتیم. تکاپو این بود تک نیفتی جایی، با رفیقت بری همسنگر بشی. تا تقسیم و پخش و پلا شدن، نه جایی درست و حسابی داشتی که دراز بکشی؛ و نه بالین که سَر بُگذاری. همان کلاهآهنی بالشتت بود که گردن را تا صبح خشک و چو مینمود. یک یَقلوی استیل کهنهی نظامی هم میدادند که پس از خوردن ناهار در آن، حتی آب دَمِ دست نبود که بتوان آن را شست و رُوفت.
من بارها با پارچه پاکش کردم گذاشتم کولهپشتیام و فردا با همان نشُشتهظرف صاف رفتم صف غذا. تازه، اگر کلاشینکُف را هم زودتر میدادند تمام افکارت میرفت رو اسلحه، که تک نزنند! (=عبارتی در جبهه، از رفتار کسانی که متاع دیگری را بهشوخ یا گاه بهجدّ میربودند) بگذرم. جبهه جایی بود که میشود گفت بوی قیامت از آن برمیخاست، طعم برزخ میشد از آن چشید و درسی فرادانشگاهی از آن میشد آموخت و آمیخت. هفتهی بسیج شد، من هم یک بسیجی عادی عادی عادیِ عصر دههی شصتی، رسمِ پاسِ این روزِ نیکو را بجا آوردم. نمیدانم هم، آوُردم یا نه، نیاوُردم!
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. دسته، رسته، جبهه. تا برسی به جبهه، همه با هم بودند و سرجمع و بگوبخند. وقتی میرسیدی هلاک و مونده، تازه لشگر میآمد باید گردانبندیات میکرد، که خودش بدترین شکلش بود و زجرآورترین هنگامش. همه ویران. همه نگران. همه سرگردان که رستهات چی هست، دستهات کی هست. توپخانه میافتی، یا پیاده، یا راننده. رستهی غواص میخوری، یا اطلاعاتُ تدارکاتُ تبلیغاتُ ادواتُ مینیابُ پیشتاز و یا حتی پیشنماز. وای اگر به جایی میافتادی که کولرگازی داشت و کمپوت آلبالوگیلاس. و چه چِلاس (=خسیس) بودند بچههای تدارکات! خودشان تا فُرجه بود هر چه بود از نون و لوبیا و لازانیا میخوردند چونان نُشخوارکنندگان! ما باید دندان میسائیدیم؛ همین. یا زبان به خاطرِ دل آب افتادنمان از آن، بر بیرون لبمان، لیس میزدیمِ. همین. من فاش سازم درست است پیشنماز کارش سهل و آسان است از پیشتاز. اما کم نبودند طُلاب، که از همهی رزمندگان، به خطِ مقدّمُ خاکریز اولُ نوشِ شربت تلخ!!! شهادتُ عروج به آخرت، پیشتازتر بودند و بیشی از عملیاتها، این، طلبهها بوند که قتلعام میشدند. گاه طلبههای یک مدرسه علمیه، همه، درجا در یک میدان، در بدترین شکلش، فوز شهادت میرسیدند و بدنشان اِرباً اِریا (=پارهپاره، تکهتکه، قیمهقیمه) میشد. در تمام اعزامهایی که شدم، این رستهها افتادم: خمپاره، عقیده، اطلاعات نظامی، پیاده. (=سادهترین رسته در جبهه و در عین حال پیشقدمترین رزمنده که هر فرمانده تا چِک میافتاد (=دور میگرفت) بیچاره رستهپیاده را میفرستاد جلو و سرآخر هم پیکرش برمیگشت یا حتی برنمیگشتُ مفقودالاثر میماند) البته من احتمالاً -و حتی لابُد حتماً- گوشتم تلخه میداد با آن که رسته پیاده بودم، شیرینشریت نصیبم نگشت. فکر کنم بیشتر به خاطر نالیاقتیام بوده، نه تلخهی گوشتم. به هر حال ازین رسته، رَستَم و هنو زنده ماندم. جبهه جایی برای همهچیز بود؛ حتی به نظرم طنزترین مسائل در جبهه به واقعیت میپیوست. جایی مطلق متضاد یعنی شاد و ناشاد. یعنی زنده و مرده. یعنی بود و نبود. یعنی خنده و گریه. یعنی ترس و تهوُّر (=بیباک) البته شقّ مثبت این تضادها، غلبه داشت و غلَیان. و درود بیعدد بر بیباکان، چه جبهه، و چه اینک غزه.
نوشتهی دامنه. به نام خدا. سلام محضر هر شرافتمند. هفتهی "کتاب و کتابخوانی" است. منم «ابوباران» دستم. هنوز تمامش نکردم. او «مصطفی نجیب» است؛ اهل افغان، زادهی مشهد مقدس. یارِ حاجقاسم. هم در افغانستان میدان بود و هم در نبردهای سوریه. چون در خودِ کتاب تأکید رفته است برای امنیت، چهرهاش نشان داده نشود؛ عکسی ازو نذاشتم. چند کلام ازین اثر -که خانم زهراسادات ثابتی آن را نوشته و انتشارت خط مقدّم قم آن را سال ۱۳۹۹ چاپ و نشر داده- بگویم و والسلام:
آنقدر در نبردها بود وقتی سال ۱۳۹۸ از سوریه به ایران بازگشت، دخترش "باران" سه ساله شد. (ر.ک: ص ۳۱۷) ابوباران گفت ما چرا لشگر فاطمیون هستیم؟! چون مثل حضرت فاطمهی زهرا -سلام الله علیها- هم غریب هستیم و هم مظلوم. (ر.ک: ص ۱۱) باز ابوباران در جای دیگر کتاب میگوید در میان عربها رسمی طبیعی وجود داشت که غذاهای فرماندهان با سربازها متفاوت بود؛ اما در فاطمیون (=لشگر مقاوت افغانها) فرماندهان و نیروها یک جور غذا میخوردند. (ر.ک: ص ۱۰۹) ابوباران عضو سپاه محمد ص هم میخواست بشود که در شهر بیرجند آموزش میدیدند و از طریق خاک تاجیکستان به افغانستان فرستاده میشدند برای نبرد با طالبانِ آن زمان، نه طالبانِ الآن که تغییر رویّه داد و با ایران مراوده دارد. (ر.ک: ص ۱۶) او در روستای هباریهی سوریه صدای شعرخواندن ابوحامد را شنید (ر.ک: ص ۱۷۲) که میخواند: "به این امام قسم، چیزی دیگری نبرم / به جز غُبار غم، چیز دیگری نبرم". بگذرم.