دامنه‌ی داراب‌کلا

مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
سایت دامنه‌ی داراب‌کلا
قم : ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
مازندران، ساری، میاندورود، روستای داراب‌کلا

پیام های مدیر دامنه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

احمد بابویه -که حاجیِ حج تمتُعی! گردیده است- کنار من است! نه، نه، من کنار حاج احمدم. این جا محل اعزام ما به جبهه است. اسفند ۱۳۶۴ که من از قم رفتم محل، جمعی از رفقا جمبوله‌ای رفتیم جبهه. احمد شهادت‌طلب بود، من بشدت زنده‌طلب! احمد بدنش ترکش و ساچمه پر شد، من ات‌ذره چش‌کنار خراش بر داشت در عملیات فاو. آن سال سرم را نمی‌دانستم که سربند "ما مرد جنگیم" بسته بودند، چون اساسا" دنبال صلح و خاتمه‌ی جنگ بودم! نه ادامه‌ی "جنگ جنگ تا رفع کل فتنه در جهان" اما هی می‌رفتم تا پیروز شویم و خاک و خاشاک بخوریم، اما "خاک میهن" ندهیم، ولی هشت سال به طول کشید. رهبران سیاسی ایران، صدام را حتی بلد نبودند چگونه خام کنند و بر رفتارش ماهرانه مهار زنند. هی اون می گفت، این می‌گفت. آنقدر گفتند و گفتند و گفتند، شد هشت سال. رزمندگان، جبهه می‌رفتند و خون هم می‌دادند، ولی سیاستمداران پشت جبهه صف می‌بستند پست بگیرند و نَم هم پس نمی‌دادند. احمد، شهید نشد با آن‌که شربت شهادت زیاد لیوان به لیوان حتی پارچ به پارچ می‌خورد! احمد معلم شد، من بی‌شغل! احمد رئیس دبستان شد، من رئیس خود خود خودم. احمد اداره آموزش پرورش معاون شد، من همون موندم که بودم و بودم. من و احمد حالا هر دو، مرد "بر جنگیم،" نه جنگ! جنگِ درون ویرانی است و بدبختی و آوارگی و سرانجامش پشت میز طرف‌های درگیری. چه بهتر اول مذاکره کرد و ترک مخاصمه. کشور را بساز، دیگران را مَساب که ممکن است طرفت اسرائیل باشد که قصّاب قسی است در وقت سیاست "بقا"ی خود و دین یهود و ارض موعود! ۳ دی ۱۴۰۴ دامنه. جالبه: تنم اورکت آمریکا است. سرجیب سمت چپ قلبم، خودنویس پارکر انگلستان. و سرم سربند سرخ جنگ‌جنگ! بجنگ بجنگ! ترکیب قشنگی شد. دامنه

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ دی ۱۴۰۴ ، ۱۸:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز ۱۴ مهر روز به شهادت رسیدن سیروس اسماعیل‌زاده است، دایی خانمم؛ در جبهه‌ی سومار. عکس را از روی گنجه‌ی خونه مادرخانم انداختم. یاد این سرباز میهن ایران، جاودانه باد. دامنه

 

دو خاطره از سیروس اسماعیل‌زاده

آن شهید جبهه‌ی سومار سال ۱۳۶۱ از روشنفکرترین جوانان عصر خود بود. طبع شوخ و خُلق جذاب داشت. دو خاطره ازو بگویم:

 

خاطره‌ی یک

سیروس اسماعیل‌زاده سرباز شهید دفاع از میهن، واقعاً شوخ‌طبع و مرد مُروّت. از شوخ‌طبعی‌اش این خاطره برام جاذبه‌ی شدیدتری دارد: جبهه‌ی سومار بود. خانمم به او -که دایی‌اش بود- نامه نوشت. پرسید امام زمان علیه السلام را در جبهه می‌بینی؟! اون هم جواب نوشت: آره! وِن اسب اَم سنگر پیش دَوِسّه هست من آن را جو و اُوه می‌دهم! بگذرم. یادش در دل، هم خاطره دارد، هم تُ (=درد زیاد) می‌آورد که آقازادگان نمی‌رفتند، تک‌فرزند رفت و شهید شد. آهِ شهید اول بیخ شکمبارگان قدرت را خواهد گرفت. در پاسداشت این شهید متفکر و متخلق به اخلاق انسانی، نگاشته شد که ۱۴ مهر سالروز شهادتش بود. درود. درود. دامنه.

 

خاطره‌ی دو

یکی از دوستانم بچه بود. سیروس ازو پرسید:

 

- خا برارزا بگو ببینم می‌خوایی آینده چه‌کاره شی؟!

- گفت من؟!

- گفت آره، پس گوسفن؟!

- خندید و گفت: می‌خوام بزرگ که شدم چپُّون بشم!

- غش کرد سیروس و اطرافیان و تکرار کرد چپُّون؟!

- گفت اَره چپُّون بشم گوسفن و بِز بچرونم.

- سیروس گفت اینم اَمه اقبال! همه می‌خوان دکتر و مهندس و خلبون بشن، مه برارزا خان چپُّون!

 

جمع از خنده ترکید. من حالا بگویم این دوست من چقدر فکر صحیحی داشت. اگر چپُّون می‌شد الآن میلیاردر می‌شد از دارایی بِز و گوسفن و شیر و ماست و کره و دل‌بن‌جگر و دوغ و پندیر و آغُل و حتی فروش جغول‌بغول.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۴ مهر ۱۴۰۴ ، ۱۵:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

لَمپاست!

گردسوز هم اسمش هست!

این بنا که جمهوری اسلامی ایران گرفته است!

دیگر هر کس رفت انبار آن را پیدا کرده است!

یا از سمساری ضلع غرب پاساعت ساری ابتیاع نموده است!

دیری نمی‌پاید می‌بینی هر شب کبریت فتیله‌اش را سو کرده است!

همه با این سو خاطرات دارند

یا نوستالژیک!

یا کُمیک!

یا دراماتیک!

می‌گم هیمن زیر اِت پمپلیک!

کیجا وتته لمپا سو خامیر ووونه!

ریکا کنار لمپا شیشه اشکنه!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۱ مهر ۱۴۰۴ ، ۱۴:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نگارش ۲۵ ، ۶ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. چاپ ویژه. روزی، در دور، خیلی‌دور، حجت الاسلام آقای سید علی موسوی دارابی، یک ماه کامل ماه رمضان برای تبلیغ، به بالامسجد داراب‌کلا دعوت شد. بلیغ و سبک خاص سخن می‌رانّد. به‌طوری‌که انگشتان دستانش در حین سخن، از پشت به سمت بیرون (خلاف جهت کف دست) انحنای عجیبی پیدا می‌کرد و توجه‌ی مرا و شاید همگان را جلب می‌کرد. آن روزا سه چهار روزی گذشت که روزی ناگهان مرحوم حاج شیخ حسن مهاجر از بزرگان محل و تکیه و مسجد، یعنی پدر حاج‌آقا ابراهیم مهاجر با صحبت بسیارتندی به ایشان -که از منبر پایین آمده بود و یا تازه داشت به سمت پله‌های منبر بالا می‌رفت- (تردید از خودم است) زد. مسجد مانند بمب صدا کرد. حرف شیخ حسن دقیقاً یادم نیست اما ترکیب کاملی از آن در ذهنم ماند. چون من نوجوان بودم در قنات‌پِشون گیون بِز و گوسفن را برای شیرمکیدن خوردم و ذهنم حسابی واز واز !! است. چنین گفته بود:

 
مگر "آقا" فقط کفن‌دوز است که شماها شخا تا محرم و رمضان وونه رِ کفنّی اِننی شوونّی منبر!!
 
جوّ مسجد ازین صحبت معترضانه و جدی شیخ حسن مهاجر از سکوت شکست. همهمه شد ولی کسی هم جیک نزد. این من و چند تا از افراد دیگر بودیم با غرور تمام، به شیخ حسن داد زدیم: به تو مربوط نیست! خدا بیامرزدش رُک بود و حضور و حرفش، نافذ. از سیدعلی موسوی دفاع کردیم.  آن حرف شیخ حسن در همین مایه‌ها بود که یادم می‌آد آق سیدعلی موسوی به‌شدت سرخ شده بود و حرمت ایشان را نگه داشته بود و کظم غیظ نموده بود. اما سرانجام آن سال نماند و با نارحتی و رنجوری به مشهد برگشت و تا سال‌ها به منبر در داراب‌کلا میلی نشان نداد و نیامد.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۵ شهریور ۱۴۰۴ ، ۱۲:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خاطره و نکته. نگارش ۱۵ ، ۶ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. چاپ شب. روزی جبهه بین انگشتان شست و اشاره‌ی دست چپم، قرمزی بالا داد. آنقدر آن را خاراندم قرمزجیجیلیک (=شدیداً سرخ) شده بود و کوش می‌کرد. بیش از ۱۵ نفر هر کدام چیزی گفتند.

 

یکی گفت : گال است!

یکی گفت : خال است!

یکی گفت : سالَک است!

یکی گفت : رُطیل زد!

یکی گفت : عقرب رفت!

یکی گفت : گَل گاز گرفت!

یکی گفت : شط‌علی سَپِل زد!

یکی گفت : مادرزادی است! یا اباالفضل!

یکی گفت : برو پایگاه اورژانس خط، بپرس از پزشک!

 

رفتم با تویوتای غذا. آقای پزشک پشت خط تا دید گفت: کنسرو چیتی قارچی خوردی؟ گفتم آری! گفت چند رزمنده را گرفت! بگذرم. کنسرو از ارتش آمده بود با قارچ و گوشت. آمدم سنگر و گفتم مرا با نظرت خودتان گج‌گمراه کردید، نزدیک بود وصی‌ناظر را بگیرم!

 

 

اینک این خاطره، مرا به خاطره‌ی دلکش از استاد محمدتقی شریعتی پدر زنده‌یاد دکتر علی شریعتی دوخت. شاید گفته شود چطور؟ می‌گم بیا، اینا، این، طور:

 

از آن استاد در ص ۱۲۲ کتاب "از چشمه‌ی کویر" خوانده‌ام که یک تاجر مشهدی در کِشتی نشسته بود. گفت سرم درد می‌کند. آن فرد گفت "من ناخدای کشتی هستم، پزشک نیستم." تاجر خدا را شکر کرد که "اگر [۲۹] ایرانی همراش بودند، فوراً [۲۹] جور اظهار نظر و دارو تجویز می‌کردند". بگذرم.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۲ شهریور ۱۴۰۴ ، ۲۰:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
 
گلپَر،
همان کولِک در محل.
مال کوه است،
آن سوی استخرپشت،
حتی بیشتر از روستای پجِت.
عکاسش من خادَم هستم.
این گیاه خوشبو
دست‌کم سی کار می‌کند:
در نمک سائیده می‌شود.
در عروسی دودپر می‌شود.
در باککله‌پته دمانده می‌شود.
در انار دون‌شدخ میل می‌شود.
در ترشی ریخته می‌شود.
در چشم زخم‌زدن استفاده می‌شود.
عاروس‌حموم روز بو داده می‌شود.
داماد صورت دود می‌شود.
در پای حاجی قاطی عود و عنبر می‌شود.
وای اگر کسی خطایی در مجلس کند،
در منقل و آتش‌کش می‌شود، بوی متعفّن، خنثی می‌شود.
اصل این گلپر برای سلام و صلوات و سلامتی هم استفاده می‌شود. دامنه
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۹ شهریور ۱۴۰۴ ، ۱۷:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
افراد معدودی که نمیتوان آنان را روحانی و عالم خواند تقید به احکام شرعی ندارند و الا نوع آنان متعهد و مقید و منضبط هستند این را دوستان منتقد خود نیز میدانند و بعضی خود آخوند زاده هستند

 

خاطره:

یک شب رامیان میزبان والد محتر م برادران طالبی (رحمه الله) و یکی از برادران و دامادشان آقای فضل الله فضلی بودم. اهل غیبت نبود بسیار ساده و صمیمی مرحوم آقای طالبی (والد) شب زود خوابید ولی حدود یک ساعت مانده به اذان صبح برای نماز شب بیدار شد و دیگه نخوابید. این یک نمونه از خوبان فراوان آخوندهای ما. من یک نظر قدیمی داشتم و دارم و آن این است: در میان اصناف مختلف جامعه شیعی ایران بلکه در عراق و دیگر نقاط جهان آخوندهای شیعه اکثرا پاکتترند البته منافات ندارد که اقشار دیگر نیز از پاکان فراوان برخوردار باشند ولی نسبت این پاکی در آخوندها بیشتر است. به قول دکتر شریعتی (جمله خوب) «من امضای یک عمامه بسر را در پای قراردادهای استعماری ندیدم». این دوستان شیعه ما اگر مدتی در میان اهل سنت زندگی کنند مخصوصا در عربستان و مصر ووو خواهند فهمید که آخوندهای شیعه نسبت به آنان بسیار وجودهای ارزشمند و پاکی هستند اینها را با قطع نظر از تفکرات سیاسی خاص تند چپ و راست در زمان ما عرض کردم که حق طبیعی هر فرد است و فقط باید اخلاق اسلامی را بیشتر رعایت نموده و مراقب باشند از تهمت و دروغ و اهانت و توهین خودداری کنند تا مردم به آنان گرایش پیدا کنند.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۱ مرداد ۱۴۰۴ ، ۱۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

خاطره‌ی دامنه . نگارش ۳ ، ۵ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. رفقا، روزی لمه‌های بالامسجد را گردگیری کردیم. سال‌های آخر دهه‌ی شصت بود. مرحوم آقادارابکلایی هم آن روز در صحنه‌ی گردگیری فرش و لمه‌ی مسجد، حضوری فعال داشت و راست و چپ آن روز حضور داشتند. من گفتم لمِه دلِه کک دَکته! روزی دیدم در پرونده‌ی من گزارشی ثبت سفارش دادند! که من گفتم "دارکلا مسجد دلِه کک دکته"!! بگذرم ازین چیزا زیاد دارم در حافظه. کک یک حشره‌ی پَرّشی خونخوار است، مخفی‌تر از لَل و گزنده‌تر از اِسپیچ و کَنِه. دامنه

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۳ مرداد ۱۴۰۴ ، ۱۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نماز به وقت؟ یا نماز به حال؟ نگارش ۳ ، ۵ ، ۱۴۰۴ :  ابراهیم طالبی دامنه دارابی. در ادیان، برای عبادات بندگان خدا، وقت تعیین شده است که اجرای آن در وقتش، فضیلت است. فضیلت یعنی افزون. مانند وقت‌های نماز‌. درین کشاکش بین نماز سرِ وقت و نماز سرِ حالَت، تضاد پیش می‌آید. کدام به قُرب و خلوص و اَجر، نزدیک‌تر است؟ این چالشی‌ست که ممکن است هر نمازگزارنده‌ای را مورد دو وضعی قرار دهد که الآن آیا سرِ ظهر بلند شود نماز در اولِ وقتش را اقامه کند، یا بهتر است تأخیر اندازد وقتی حالِ معنوی دستش داده است، نمازش را ادا کند که قضا نشود؟ می‌شود برای این چالش، چند پاسخ داد. اما من درین متن طرح مسئله، قصدم فقط هست.

 

برخی از فرقه‌ها نماز را تا مرحله‌ی یقین می‌خوانند، به یقین که رسیدند، می‌گویند نماز، نیاز نیست. اینان به آیه‌ی ۹۹ حجر -واعبُدْ رَبَّکَ حتی یَآتیکَ الیقینُ- استناد می‌کنند که مورد نقد واقع شدند. حتی تکفیر هم گویی گردیدند. زیرا شیعه واژه‌ی یقین درین آیه را "مرگ و فوت" معنی می‌کند نه ایقان و قطع‌ویقین.

 

درین میان، البته نسلی رو آمدند که نماز را کنار گذاشتند و برای خود این نیاز را حس نمی‌کنند. من آمار و ارقام ندارم و سخنی هم ندارم. اما اینان هم، دست‌کم دو دسته‌اند: ۱. اساساً نماز نمی‌خواندند و نمی‌خوانند هنوزم. و ۲. یا نمازخوان بودند و این راز و نیاز را از خود دور کرده‌اند، از آن بُریذند، به هر علل و دلایلی که، من پژوهشی درین موضوع و قضاوتی ازین گرایش نکردم.

 

اما من معمولاً راغب به گزاردنِ نماز، در سرِ وقت بوده‌ام. دچار حملات سنگین درونی هم بارها و بارها شده‌ام که آیا اول وقت بهتر است برایم، یا هر وقت به آدم حالِ قُرب دست داده است؟ که البته به قضا نینجامد. زیرا فلسفه‌ی فکری من، تقرُب به آفریدگار بلندمرتبه است و پیشگاه متعال زانوی پرستش‌زدن، به خودِ انسان، مقام قُرب و خلوص و حتی در اوجش، منزلتِ "محمود" (=ستودگی) می‌بخشد. تاکنون در من عادت، بر حالت، پیشی داشت یعنی وقت نماز را فدای حال‌ نماز، کردم. اما گمان کنم نزد خدا نماز از سرِ حالت، پذیرفتنی‌تر نمازِ سرِ وقت به هر وجه که شد، باشد. ای کاش این دو با هم جمع شود، یعنی اول وقت، حال نماز هم در آدم پدیدار شود که آثار و برکات معنوی آن شمارش‌پذیر نیست. من به "وارکَعوا مَعَ الرَّاکِعینَ " آیه‌ی ۴۳ بقره هم، روی خوش دارم که جمعی‌گزاردن نماز را جواز می‌دهد. ولی فُرادا، به حال انسان گواراتر است.

 

روشن سازم اهل اَدا و اَطوار و اصول و موصول! و غلظت صوری تلفظ کلمات نماز هم، نیستم. نمازم فوری است، اما آسایش دارم از نمازم، دوستش دارم این عبادت زیبا را به انسان می‌آموزد پیش هیچ کسی، کُرنش نکند، جز نزد آفریدگار.

 

خاطره: در محل دیدم -اکثراّ- که پیشنماز می‌شوند و برای آن از هم سبقت می‌زنند! حتی آخر سوره‌ی "اذا جاء" (همان سوره‌ی ۱۱۰ با اسم نصر) را به غلط، تلفظ می‌کنند با آن‌که سعی می‌کنند بفهمانند قرائت فصیح و صحیحی دارند، اما جزم حرف "راء" در وَاستَغفرْهُ اِنَّهُ" را حرکتِ کسره به لهجه‌ی محلی! یا فتحه با لهجه‌ای مثلاً فارسی، می‌دهند. بگذرم. خود عرَب در تلفظات الفاظ قرآن، می‌لغزد، چه رسد به فارس و تاجیک و ازبک و عجَم. آخوند روی "ضالّین" جولان می‌دهد البته بر روی لفظش فقط!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۳ مرداد ۱۴۰۴ ، ۱۱:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

سوما. نگارش ۲۶ ، ۴ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. مادرم -گمانم- قصه‌ی شوجنّ را برامون گفت. چکیده‌اش این بود: به قلمرو جن‌ها دستبرد زده شد. هر جای قلمروشان گنج بود، تمامی را بردند و جایش را با تَلی و خال (=خار و برگ) پر کردند. شوجن همه را در سوما (=داخل کانال قنات) جایی تنگ و تاریک، جمع کرد. گفت آنان گنج‌ها را بردند، به قلعه ولی نتوانستند ورود کنند. جن‌ها کف زدند و دلشاد شدند که قلعه براشون ماند. شوجن، نداشته‌ها را نادید گرفت، داشته را یادشان آوُرد.

 

من قلعه‌ی داستان را همش خیال می‌کردم تپه‌ی انارقلعت محل است، بین داراب‌کلا و اوسا. و همش هر وقت از قنات‌پشون رد می‌شدم، گمان می‌کردم شوجن با جن‌ها در آن داخل پالونه، جلسه دارد، وحشت. جایی از محل ما، که چوپانان رمه‌ی بِز و گوسفن را می‌آوُردند پایین‌دست آن، آب می‌دادند و مردم پس از آوُردن هیزم و برگ‌های توتون، اسب‌ها را همینطور.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۶ تیر ۱۴۰۴ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
اَلَمْ تَرَ و خاطره‌ی دامنه. نگارش ۲۴ ، ۴ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. من رمان می‌خوانم همواره. رسیدم اینجه: از بدِ روزگار آقای اصفهانی که به ما قرآن یاد می‌داد، "شیره‌ای" بود. پسرها خیلی مسخره‌اش می‌کردند، دخترها نه. خودش هم آدم سبُکی بود. سر درس مکتب‌خانه می‌گفت: "اَلَمْ تَرَ" ، "مرغ و کره"! یعنی علاوه بر پول شهریه (=ماهیانه)، برایم مرغ و کره هم باید بیارین! برداشت آزادم از ص ۲۶ کتاب "من میترا نیستم" چاپ مشهد، اثر خانم "معصومه رامهُرمزی".
 
پدرم هم در خونه‌ی قدیمی پدربزرگم در داراب‌کلا، مکتب‌خانه داشت. او هم وقتی در "عمّ جزء"، به سرسوره‌ی "وَالشَّمْسِ وَضُحاها، والقَمَرِ اِذا تَلاها" می‌رسید، بر حسب لفظ تلاها، به قرآن‌آموز با قیلونتکّنه (نی پُک قلیان) می‌گفت فردا تِلا یادت نرود! تلا هم جدّی جدّی می‌آوُردند برایش، اگر نداشتند، می‌گفت ترکوله بیارن هم قبول است! بگذرم. تلا، خروس را گویند، تِرکوله نیمچه‌خروس را و تَشنی هم، نیمچه‌مرغ را. باز، مرغ و کره و تلا و ترکوله، حالا اما دانشجوی دچار فلاکت پول و پَل، نیمی از اموال پدر و مادر را باید بدهد، تا مثلاً مدرکِ بدونِ سواد، بگیرد! دنیا را می‌بینید کار دانش کجا کشید؟! رونویسی و مدرَک بدونِ اِدراک! آری؛ "اَلَمْ تَرَ کیف... "مگر ندیدى پروردگارت با پیلداران [اصحاب فیل] چه کرد؟!
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۴ تیر ۱۴۰۴ ، ۱۲:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خاطره‌ی دامنه. من و داش حمید عباسیان بیشتر روزا نون می‌گذاشتیم کش‌بِن می‌رفتیم انگوردار، نجیردار، توق‌دار، اناردار، حتی آغوزدار، همان چله‌سر، نون با میوه‌ها می‌خوردیم. کار همیشگی من و او بود؛ عین بِز سرِ دیوار و لم‌لوار.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۸ تیر ۱۴۰۴ ، ۰۷:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
هندونه، به شرط قمه خاطره‌ی دامنه
 
نگارش ۱۸ ، ۳ ، ۱۴۰۴ ابراهیم طالبی دامنه دارابی
 
از آخرین میدان شیروان داشتیم دور می‌زدیم ۱۱ خرداد هزار و چهارصد و چهار، چشمان‌مان به وانتی خردلی رنگ -شاید هم به رنگ نخود- خورد؛ از حدَقه داشت می‌زد بیرون چشم‌مون! شرط چاقو برای هندونه را زیاد شنیده بودم از طفولیت، اما "هندونه به شرط قمه"، نه. بِکر و نوبَر بود.
 
من قمه را فقط در دست مرحوم گتی‌پرتاش بابویه دیدم (پدر شهید اصغر بابویه) توی حیاط منزل مرحوم سید نوربخش. که مسدود می‌کردند به روی همه. من اما کنجکاوانه صحنه را دیدم. کج بود، بزرگ، پهن، بلند، بَرّاق، بُرّان، تیز، عین تیغ. کَی؟ نزدیک ظهر عاشورا که نماز ادا شد، قمه‌زنان عزادارِ کفن‌پوش و جسور و جان‌نثار صاحب مکتب عاشورا در داراب‌کلا، سر را تاسِ تاس (=تیغ و سِلوپ) می‌کردند و خط می‌شدند و او با گفتنِ "حیدر، حیدر" و شاید شعری دیگر، به نیّت و رادِ شمشیر ذوالفقار (=دو لبه، دو شاخه) حضرت مرتضی علی، امام پارسایان علیه السلام، فرقِ سر عزاداران سید الشهداء امام حسین علیه السلام را به تبعیت از فرق شکافته‌ی آقا امام حسین علیه السلام، محکم و فوری با هیبتی در صوت و لحن، می‌شکافت و خون، فورا" فوّراه می‌زد و قمه‌زن با زدنِ مداوم انتهای کفِ دست بر نقطه‌ی بریده‌شده‌ی سر، تلاش داشت خون را بند آورَد و قطرات آن را بر اثر تصادم کف دست با سر، در اطراف کفن سفیدش بپاشاند. سرخی کفن با خون، آنقدر زیاد و جذاب و حتی هولناکِ جانگذار بود، تماشاگرِ عزادار صحنه، از دو سوی خیابان منتهی به بالامسجد و نیز حاضرین صحن بالاتکیه، به صورت مملوّ، به حیرت و اشک و آه می‌آمد.
 
قمه آن کاربرد را داشت، تا یکی دو سه سال پس از انقلاب در محل ما داراب‌کلا و حتی اغلب جاها. چند سالی هست قمه به جای هندونه، قلب انسان را پاره و جریح و راهی بیمارستان یا قبرستان می‌کند. خیلی جامعه عوض شد. نشد؟!
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۸ خرداد ۱۴۰۴ ، ۰۶:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
هنوز من و او عاشق بودیم،
ازدواج صورت نگرفته بود.
فکری سرم رسیده بود.
با اره‌ای روی انگشت شست دست چپم را کمی بریدم.
چرا؟
چون بتوانم برم پیشش پانسمان کنم.
او تزریقات داشت.
حربه‌ام گرفت.
رفتم. محو تماشاش شدم.
دستم را مرهم و بتادین پاشید و پانسمان کرد.
روحم را در عوض گرفت و دستمزدش کرد.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ بهمن ۱۴۰۳ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یازده عزاداری در ایران. دو منبر و دویست قار اِسکان. در ایران یازده عزاداری گسترده، برپا می‌شود: ۱. محرم ۲. رحلت پیامبر اکرم ص ۳. چهل و هشتم مشهدالرضا ع ۴. فاطمیه‌ی اول ۵. فاطمیه‌ی دوم ۶. بیست و یکم احیاء شب شهادت امام علی ع ۷. شهادت امام جواد الائمه علیهم السلام ۸. سفره‌ی ابوالفضل س در خونه‌ها ۹. شهادت شهدای گمنام دفاع مقدس که پلاک یا استخوان آنان کشف می‌شود ۱۰. مراسم برای چهارده خرداد ۶۸ و پانزده خرداد چهل و دو ۱۱. عزاداری حکومتی برای کسی که از سران نظام و یا فرد مشهور روحانیت حکومتی می‌میرد. درین پست ولی، من فقط فاطمیه‌ی دوم را کمی می‌گویم از بررسی بقیه می‌گذرم و یک خاطره از خونه درین راستا می‌نگارم و پایان یک روضه هم خودم می‌خوانم.

 

 

یک عضو داخلی دین، برای پیمان‌سِپُری حاکم -که خلیفه یعنی جانشین پیامبر اکرم ص خوانده می‌شد- خود را چنان مُحِقّ پنداشت که حتی حاضر شد خود را شتاب‌آلود! به درِ خانه‌ی گِلین فاطمه زهرا س «بَضعه‌» (=پاره‌ی تن، گوشت، تابعه، وصله‌ی تن) رسول الله ص برسانَد و به ساحت تقدس آن کوثر دین صدمات برساند، که چه؟ که خشونت‌وار برای ابوبکر، حضرت امام علی بن ابی طالب را به سقیفه (سقف زیر پرده، در منزل بنی ساعده) بِکشانَد و بیعت بِستانَد. فاطمیه، ریشه در خشونت این فرد علیه‌ی علی و فاطمه دارد که خود بعد از سه سال رهبری ابوبکر، به ده سال حکومت بر اسلام و مسلمین برسد. عمر از اسلام، حاکمیت نمی‌گرفت، او بر اسلام حکومت می‌کرد و بر مسلمین و حتی بلاد و اقالیم حکم می‌رانْد. عمر، تندخویی‌اش عام بود و در تاریخ ثبت است. تا آن حد خشن و مصلّب، که بر فاطمه س جسورانه و هتّاکانه رفتار کرد. صدمات، منجر به فاجعه شد و شیعه آن اتفاقات را وفات نمی‌داند، شهادت می‌داند زیرا ترور صورت داد، ترور جسارت به شخصیت یک زن و ترور شخص یک بانوی دین. شهادت فاطمه به دست کافرین و مشرکین نبود، ضربات یک عضو داخلی دین، آن هم صحابه پیکرش را جریح و به سمت جان‌دادن برد؛ یعنی کمتر از سه ماه پس از رحلت پیامبر اکرم ص پدر آن معصوم س.

 

اما خاطره‌ام از دو منبر و دویست قار اِسکان. خونه‌ی ما دو منبر و دویست قار اِسکان بود. یک منبر سنگین بود از کبل‌آخوند پدربزرگم. اما منبر دگر سبک ساخته شد توسط پدرم از چوب ملَج. این منبر را مردم سه محله‌ی ما (حموم‌پیش، یورمله، ببخیل) برای روضه‌خوانی نذری خونه‌های‌شان، شب به امانت می‌بردند و روز بعد باید برمی‌گرداندند، وگرنه پدرم دیگر به آنان منبر قرض نمی‌داد! اما روی منبر ملاعلی کبل‌آخوند پدربزرگم -که همیشه لاک تندیرنون‌مان روی آن جاساز می‌شد تا موش نزند- توی خونه‌ی ما هر سال، ساعت سه عصر، ده روز اول ماه محرم روضه‌خوانی برپا می‌شد. مجلسی فقط برای بانوان. سخنران دو روحانی خوشنام مرحومان: شخ‌احمدعمو آفاقی بود و آسید علی صباغ دارابی. چنان فراوان بانوان می‌آمدند که راهرو، حیاط، سکو، خان‌دله پر می‌شد. نون قندی، خرما، حلوا و چای، دائم خورانده می‌شد. به همین علت نوشتم دویست قار اِسکان. قار مخفف قوری، اِسکان زیر هم معلومه استکان و زیر یعنی نعلبکی. فاطمیه‌ی دوم هم والدینم با هزینه‌ی خود، با برپایی روضه در روستای سی و اندی خانواری مُرسم، به تمام اهالی آنجا درین روز آبگوشت نذری می‌دادند. از جزئیاتش بگذرم. عزاداری در ایران، مرسوم بوده و همچنان جزوِ فرهنگ دینی در آمده است. 

 

آخر متن فقط یک حرف از دفترهایم جویم و گویم، بس. من آموختم که حضرت زهرا س معتقد بودند خداوند عدالت را برای «آرامش دل آدم‌ها» خلق کرد و واجب نمود. هر جا عدل و عقل دیدید بندانیم دین هم همان است. این روز حزن، بر دل‌های مالامالِ حُبّ به حضرت فاطمه تسلا باد. به تعبیر رسای زنده‌یاد دکتر علی شریعتی «فاطمه، فاطمه بود». یعنی خودش، به‌تنهایی شخصیت خاص و کمال خاصش و خالصش را داشت.  اما روضه‌ی من، او را یک فرد داخل دین، زد، می‌گویند لگد زد، سیلی زد، حرف بد زد. آتش زد. خشونت کرد. هیاهو بلند کرد. اشکم جاری شد... روضه‌ی من واسه فاطمه زهرا س همین بود. دامنه

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۵ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

زاویه‌‌ی ۱

 این زاویه موضع رسمی انقلاب بود. شعارش: جنگ جنگ تا پیروزی. از پشتیبانی عمومی مردمی برخوردار بود. صاحبان این زاویه سرانجامِ جنگ را جامی زهر تعبیر کردند. چون در فرجامِ جنگ، مجبور به قبول قطعنامه‌ی ۵۹۸ آتش‌بس شدند که چندین ماه طول کشید تا پذیرفته شود.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۳۰ شهریور ۱۴۰۳ ، ۰۹:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز  ۱۰ . ۶ . ۱۴۰۳ پا که بیرون گذاشتم، دیدم هوا نسیم می‌وزد. آناً بردن ماشین به بیرون را حذف کردم. پیاده رفتم. مدتی بود ازین بادهای خُنُک به سر و صورتم نوزیده بود. دیم کردم پیاده رفتم.

 
پیش‌پرده: به بامشی‌یی رسیدم که در کمال شگفتی داشت علف پارک (=بوستان) را می‌چَرید. عکسی انداختم که مردمک عمودش دارد ابراهیم طالبی را می‌نگرد! لابد بامشی هم می‌داند مدرسه فکرت از آن مدرسه‌های صوری و سورُ ساتی نیست! گمان کنم گوشت چون گران است و استخوان سرِ کوچه‌ها نیست، رو به گیاه‌خواری آوُرده عین برخی آدما.
 
پرده: جلوتر چون معمولاً حین راه‌رفتن «هَوْن»!! می‌رومُ گردنُ چشمم رو به زمین است، کارت سپه گمشده‌ای را دیدم. اخلاق به من حکم کرد ورِش دارم. دیدم کف کارت مال سید محمد مهدی خردمندی حک است، کفِ دست عکسی از آن انداختم «سی. وی. وی دو» آن را آبی کردم البته. صاحب کارت سیدی خردمند است اما کارتش را زمین می‌اندازد! دیگر مجبور شدم خودم را به شعبه‌ی سپه برسانم تحویلش دهم تا مسترد شود. راستی! کارت که رمز داشت، ولی آیا همین من، قطعه‌ای طلا بود به جای آن کارت، بانکش می‌بُردم. من می‌گویم: «...» ! اللهُ علمٌ. قدیم محلمون زادگاه داراب‌کلا این مثَل، ضرب بود که: «پیدا هاکارده مال، پیَرِ مال» یعنی: مال پیداشده، مال پدری است.
 
پس‌پرده: از روزنامه‌ی «ایمان» چاپ قم که گذشتم، افق هم یادم آمد که از آن موضوع مهمی گویم. در قم هیچ شعبه‌ی فروشگاه زنجیره‌ای «افق کوروش» حق ندارد تابلو را به نام «کوروش» مزیّن کند؛ نه شهرداری که یک جای دیگه مانع و مخالف است! هر کس خواست بداند، پولِ ویزیت واریز کند تا عندالواریز! عیان کنم! رایگان، قدیم می‌گفتند، نِنٰا بَوٰا وِسّه، تَندیرنونُ اِشکِنهُ آشْ نپَجنِه!! ویزیت(=فارسی آن می‌شود: دیدار، عربی آن هست: معاینه از عین یعنی چشم دیدن) تمام. پسون پرده هم دارد که چون از دو کف دست گذشت، بس است. دامنه دارابی.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۰ شهریور ۱۴۰۳ ، ۱۷:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نوشته‌ی جلیل قربانی ۹ . ۵ . ۱۴۰۳ :

۱- بهار سال ۱۳۶۱ در جاده بانه به سردشت در تپه گُزلی که به نام سرگرد شهید شهرام‌فر نام‌گذاری شده بود با برادران ارتشی لشکر ۷۷ خراسان هم‌سنگر بودیم.

۲- یکی از بچه محل‌های ما به نام عنایت‌الله سازگار افسر وظیفه و فرمانده یک واحد ارتش در آن‌جا بود و ما گاهی به چادر فرماندهی او می‌رفتیم. در چادر او دو درجه‌دار آذری و مشهدی بودند.

۳- رادیوی کوچک جیبی یکی از ملزومات بسیاری از بچه‌ها بود. رادیو عراق علاوه بر برنامه‌های شیخ علی تهرانی در توهین به جمهوری اسلامی و رادیو کویت، ترانه‌های ایرانی پخش می‌کردند.

۴- مثل الان نبود که رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی هم ترانه‌های شادتر از خوانندگان لس‌آنجلسی پخش کند، ما بسیجی‌ها گوش‌دادن به این رادیوها را حرام می‌دانستیم.

۵- در بین سربازها این‌جوری نبودند و گوش‌دادن به این رادیوها برای شنیدن این ترانه‌ها رایج بود،اما جناب سروان سازگار به شدت حزب‌اللهی و مخالف گوش‌دادن به ترانه بود.

۶- یک بار این افسر وظیفه بچه‌محل ما به مرخصی رفته بود و وقتی برگشت، ما ناهار به چادر او رفتیم. موقع ناهار درجه‌دار آذری به افسر فرمانده گفت: جناب سروان ده روز نبودی، حال کردیم. ما پرسیدیم: چرا ؟ درجه‌دار گفت: دور از چشم جناب سروان، ده روز رادیو ما یا روی موج عراق بود یا کویت و جاهای دیگر و ما در این مدت، یک دلِ سیر ترانه گوش دادیم.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۹ مرداد ۱۴۰۳ ، ۰۶:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

 

جنگ، بی‌رحم بود

به تاریخ: ۵ . ۵ . ۱۴۰۳

📝 : ابراهیم طالبی دامنه دارابی

دست‌کم دو علت می‌آورم که جنگ، بی‌رحم بود:

 

بی‌رحمی اول:

سال ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر خوزستان

نصف شب از کمین با دادن شهید و زخمی، به سنگر خواب برگشتیم. فرداش یک بسیجی دیدیم نیست. آق سید عسکری شفیعی فرمانده بودُ من معاونش. گشت، دید بله، نیست. برای آن بسیجی توسط مقامات! دادگاه صحرایی! تشکیل داده شد با پرونده‌ی قضای فراری! چندی بعد آن بسیجی باوفایِ باوقار پیدا شد. اما دادگاهش برپا. او دلیل اقامه کرد چون شهیدی که در کمین به شهادت رسید کسی را نداشت، من برای کارهای تشییع و دفنش همراه جنازه رفته بودم شهرش؛ شهر که نه، روستایش. اما دادگاه در شنیدن حرف حق! غول! است!

 

جنگ، بی‌رحم بود، به محاکمه‌اش کشید... حکمش یادم نیست. آق سید عسکری که درین صحن هستند اگر صلاح دیدند بگویند. که وِه هِم لام تا کام گَپ نِنِه خانه‌ْخمیر!

 

 

بی‌رحمی دوم:

سال ۱۳۶۷ جبهه‌ی کردستان مریوان

درست در همین چُنین روزی که ۴ . ۵ . ۱۴۰۳ است، در جبهه بودیم سال ۶۷ اوج مرصاد علیه‌ی سازمان تروریستی نفاق که باید انتظار می‌کشیدم نامه‌ای برسد که اولین فرزندم آیا آمده دنیا؟ یا نه؟ هر جور شده خودم را با یک رفیق دیگر، به دفتر مخابرات رساندم. با هزار بوق اشغال و خط تو خط، با حاج محمد گرجی رفیق و همسایه‌ام متصدی وقت اتاقک تلفن عمومی مخابرات داراب‌کلا بغل پاسگاه تماس گرفتم. فقط گفت اِوْریم (=ابراهیم) نگران نباش دنیا آمد، پسر است؛ در کلینیک دکتر حسن‌زاده امیر مازندرانی ساری... صدا قطع شد... دوددد دودددد دودد می‌کرد خط. زدم ازین خبر به شادیُ همان جا درجا چند سیخ کباب به خود و رفیقم خوراندم. آن دکتر، بعد در هراز بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.

 

جنگ، بی‌رحم بود، چه مجدد داوطلب کسی می‌رفت، چه مستمر، مستقر می‌گشت خط، فرقی نمی‌کرد. حتی اگر شکم مادری، وضع حمل می‌کرد.

 

یاد آورم وصیت‌نامه نویسی‌ام پیش از اعزام‌ها را این بهمن ۱۳۶۴ در اتاق قدیمی روانشاد یوسف که سید علی‌اصغر انداخت. وصیت نخستین خط هر رزمنده بود به قلبش. بگذرمُ ندوزم آن سالیان را با این سهامداران نظام!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۵ مرداد ۱۴۰۳ ، ۰۸:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 به قلم دامنه : ۲۱ . ۴ . ۱۴۰۳ ، اِک کَلو، اِتْ تِسْکان. خاطره‌ی ماه محرمی من. خیلی چای‌دوست و قن‌دوست بودیم کودکی و نوجوانی. ماه محرم که می‌آمد برای قن‌کَلو و چای تکیه سوک (=به سر دویدن) می‌رفتیم. آن سال‌ها مرحوم کِل‌اکّبِر رجبی پدر جعفرْ هادیْ مهدیْ چای‌دِه ساقی بود. چِش در می‌آوُرد، زَله (=زَهره، جُربُزه) می‌ترکید! لاش می‌خورْد. می‌گفت: اِک کَلو، اِتْ تِسکان. یعنی: یک استکان چای فقطُ فقطْ با یک حبّه قند. می‌خوردیم و زیر (=نعلبی) را می‌ذاشتیم در می‌رفتیم! سینه‌زنی که تمام می‌شد جیم! می‌شدیم به تکیه‌پیش. آری؛ با همان قن‌کَلو و چای، دینُ ایمونْ رفت در تاروپودمون. ژرفای بدن‌مان پر است از آن قندُچای‌ها. والسلامُ خدا رحمت کُناد تمام آن سین‌زنی‌خوان‌ها و روضه‌خوان‌ها را.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۳ تیر ۱۴۰۳ ، ۰۷:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

به قلم دامنه: ۲۰   . ۳ . ۱۴۰۳ و خاطرات دامنه از جبهه. قسمت ۱۴۳ ؛ شبی که شهید رفیق مان از وسط دو نیم شد و روزی که به من و آق سید عسکری شفیعی فرمانده ی دلیر و پارسای ما در جبهه‌ی جوفیر، لباس پاسداری هدیه شد تا به عضویت رسمی ارگان سپاه نائل شویم. بازش می‌کنم من.

 

دو سال اول دهه ی شصت است این داستان که از واقعیت برخاست. شب که می‌زدیم به کمین تا خودِ نزدیکای خاکریزهای عراقی‌ها با کانالی که می‌کندیم، نفوذ می‌کردیم (شیار در زمین به ژرفای نیم‌تنه‌ی انسان، تا حدی که یک بُز بالغ! راحت از توش رد شِه و دشمن ریش! و شاخش! را نبینه) جوان هفده هجده ساله هم بودیم، چه جور زور داشتیم، کلّه‌شقّ هم بودیم. آن شب -که تگرگ هم گرفت و سید عسکری فرماندهی را برعهده داشت- دشمن با دوربین دید در تاریکی، ما را دید. شروع به بمباران کرد. خزیدیم در شیار. هر آن، جانِ شیرین به جان‌آفرین تسلیم! منِ هفده‌ساله وَچه! -که به خدیجه عشق باخته بود- دل دلِه برمِه! رخ، ولی دلیر چون شیر شَرزه! که آی وای خاش خدیجه‌جان جِه نرسم چی؟! یعنی بی‌نصیب لذت دنیا، برم خاکِ زیر؟! "شهیدشدن" به قول قاسم سلیمانی -شهید مقدس و محبوب صادقِ دل اُمتِ جهاد بزرگ جهان اسلام- اول "شهیدبودن" می‌خواهد. تفسیر حرفش این است: اول باید شهید بِشی، تا دوم شهید شَوی. من، هم خاش جان را می‌خواستم، هم "خدیجه‌جان" را. این وِلولِه در دل و کانالِ درون برپا بود که بمب خمپاره آمد درست خورد وسط بدنِ همرزمم نعمت مقصودلوی سُرخنکلاته ی گرگان که کنار من دراز کشیده بود. من هم وسط شیار درست جُفتش اسیر موج انفجار شدم تمام بدنم یک آن، چند سانت از کف شیار به هوا پرتاب شد. شدیم موجی!!! بدن نعمت دو نیم و قلب و جگرش ریخت پشت اُوِرکتم. سرش را بعدها آق عسکری و سه بسیجی رفتند پیدا کردند که چندین متر آن‌سوتر پرتاب شده بود و شهید آبیان ساروی آن را حین کمین دیده بود. بگذرم این واقعه‌ی عاشوراوَش ذخیره است در دلم که هرچه بشکافمَش باز نیز خاطره دارد.

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

از راست: سید عسکری شفیعی،

جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده

 

روزی سپاه در همان خط خاکریز اول جنگ، یک جایی که اسمش نمازخانه بود -ولی سقفش پر از رُطیل و زیرش مخفیگاه عقرب- من و اق سید عسکری و دو نفر دیگر از محمودآیاد و لشت نشاء رشت را خواست. خدایا یعن ما جُرمی کردیم؟! فرمان را بِنه زدیم؟! (=نافرمانی مدنی! نه، جنگی!) آیا فراری!! (آن فراری اسم ماشین شیک مسئولان آلان نه) محسوب شدیم که جیم فنگ شده باشیم؟! با این دلگپی رفتیم. جمع پرشوری شد. سپاه فرمانده، پشت تریبون چهار اسم را خواند. اول آق سید عسکری. بلند شد چابک رفت جلو. تازه فهمیدیم سپاه چهار دست لباس رسمی سپاه را آوُرد که چهارتای ما را به عضویت ارگان خودش درآورَد. سیّ عسکری مِنمِن کردُ لباسُ قبول نکرد. پری‌شب که کنار هم پیش روضه‌ی منزل حاج شیخ احمد بودیم پرسیدم راستی آق عسکری! آن روز چرا قبول نکردی به لباس سپاه در آیی؟ گفت واقعیتش این است سپاه آنقدر مقدس بود آدم شرم می‌کرد آسان بپذیرد خود را لایقش کند. (جمله‌ی فصیح!! آق عسکری را من اینجا کمی تصرف کردمُ شکلی دیگر، ردیفش) هیچی! عسکری تواضع کردُ تعارف قورت دادً آمد نزدم نشست. فرمانده هم بود لامَصّب!! ولی قبول نکرد. اِسا مِره چی کار بَکته‌ه‌ه‌ه‌ه‌!!! اسم مرا خواند سپاه فرمانده. از بلندگو شنیدم و خودش را هم دیدم: بسیجی ابراهیم طالبی دارابی تشریف بیارد جایگاه. بلند شدم لینگ هم پلندِر گرفت ول‌ویلانگ خودم را رساندم پیش لباس سپاه!! که مثلاً به انتخاب اصلح!! سپاهی شوم. من هم دیدم آق عسکری فروتنی کرد بر تن نکرد، گفتم نمی‌خوام سپاهی شوم. ای کاش سپاهی می‌شدم که الان وِل‌آدم و وِل اُسار بُوسِست! نمی‌بودم! مرحوم امام با آن عظمت گفته بود "ای کاش من هم یک پاسدار بودم".  بگذرم. اگر همین امروز، مثلاً آن روز بود، صد در صد می‌پذیرفتم سپاهی شوم. چون دیگر راحت است رفتن توی این لباس! نیز توی سیاست هم دخالت می‌کند! آدمِ سیاسی کیف!!! می‌کند. فقط یک دوره فشرده اصول مکتب مصباحی گذراندن! نیاز دارد که آن هم من -که قم ساکنم- راحت می‌گُذرانم با نمره‌ی ناپلئون بناپارت! که "بناپارتی" شدن سیاست را یک عده در سر دارند، بر سر کشور بیاورند. بازم بگذرم! خود بگردید بناپارتسیم چیست. من بگم جیز است. سیاسی‌میاسی هم بلد نیستم! عکس هم: چپ: من. راست: آق سیّ عسکری. خاتمه دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۰ خرداد ۱۴۰۳ ، ۱۰:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

به قلم دامنه: باران امروز (۲۱ اسفند ۱۴۰۲) قم را، من را و ماشینم را شُستِ شُست. گوشه‌ی خیابان شهید قدوسی در بزرگراه عماریاسر با خیال راحت پارک کردم، وارد بنیاد بین‌المللی اِسراء شدم؛ جایی که حجت‌الاسلام سید کمال‌الدین عمادی رئیس پژوهشگاه معارج آن است با سه پژوهشکده‌اش شامل فقه، تفسیر و عقل و عرفان. استاد عمادی مرا با مجموعه‌ی عظیم این بنیاد و آثار آن آشنا کرد که موجب لذتم شد، خصوصاً دیدن مخزن کتاب و کتابخانه‌ی غنی و تخصصی آن.

 

...

   

...

   

...

...

    

 

یاد روزهایی را هم کردیم که آقاعمادی در جبهه پر از خاطره بود؛ خصوص آن روز یک تریلی سیب‌زمینی! از گرگان رسیده بود و او هر چه تمنا کرد رزمنده‌ای حاضر نشد آن‌همه کیسه را از تریلر خالی کند. عبا را دوش کشید رفت آسایشگاه مقر شهید رجایی که ۲۰۰ بسیجی استراحت می‌کردند. مگر زیر بار می‌آمدند! گفتند مگر بسیجی شدم سیب‌زمینی کول بگیریم! (این را جمله من آب بستم) گفت من فقط آمد اصحاب صبح را صدا بزنم! سی نفر و اندی بودند. که چون سرِ صبح و سحر برای نماز شب و صبح به مسجد می‌آمدند، اصحاب صبح نامیده شدند؛ چه بامسمّا. دید این اصحاب هم زیر کیسه‌ی سیب‌زمینی نمی‌روند؛ ردا و عمامه کنار نهاد شروع کرد به خالی‌کردن سیب‌زمینی از روی تریلی. آن سی تا شرم کردند و آمدند مثل بلدوزر کول کردند بردند انبار. بسیجی بخواهد بکند کوه را از فرهاد بهتر می‌کَند چون «شیرین»ش شیرین‌تر!! است. بس است، عکس هم پیوند زدم بلکه شاید گزارشم گیرایی گیرد! آقاعمادی گره‌ی خود و گره‌ی رزمندگان را با هم، آن سال وا کرد: «وَاحلُل عُقدَةً مِن لِسانی» خواست تا «یَفقَهُوا قَولی» کند، و چه قدر هم کرد؛ سخن و کردارش را نیکو فهمیده بودند بسیجیان.

 

نظر حجت‌الاسلام سید کمال عمادی: سلام و درود بر برادر ارزشمندم جناب دامنه که با حضور خود در پژوهشگاه موجب عزت ما شد اگرچه به دلیل حضور مهمان در اتاق نتوانستم از جناب دامنه پذیرایی شایسته کنم روز خوبی بود همراه با باران رحمت. البته دلیل رزمندگان بسیجی در عدم همکاری اختلاف آنان با فرمانده پایگاه بود کمی مغرور بود خلق و خوی بسیجی نداشت به دلیل سهل انگاری ایشان در تعمیر به موقع حمام صحرایی سبب برق گرفتگی یک رزمنده شد لذا بسیجیان از ایشان ناراحت بودند اما چه باید می کردند هدایای مردم شریف گرگان در صورت تاخیر در تخلیه فاسد میشد.  یاد شهیدان فکوری و پدر بزرگوارشان در پایگاه شهید برای بسیجیان همانند شمعی سوزان در تاریکی شب بود.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۱ اسفند ۱۴۰۲ ، ۱۳:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر