به قلم دامنه: خاطرهام با سَرکاتی. اینجه روستای سِرخِهولیک است. کجاهه؟!! خا معلومه؛ ۳۵ کیلومتری ساری کیاسر چهاردانگه. کی؟ ۱۲ اسفند همین امسال (۱۴۰۲) که بارش وَرف ایران را فرا گرفته بود. اینا منظورم نیست البته. هرچند دیدنیهای جذاب طبیعتش انسان را سِحر و از بس شگفتآوره حتی آدم را خاشکهچو میکند! اما من با دیدن این سبد بر سرِ این بانوی سِرخِهولیکی، یاد "سَرکاتی" روستایم دارابکلا افتادم که زنان زادگاه ما چه ماهرانه هر نوع بار را، از هیمه گرفته تا توتِمچاشو و غاراَفتو (=نوعی ظرف آب از جنس مِس) بر سر میگذاشتند و تا کیلومترها حمل میکردند بیآنکه نازونوز کنند و بگویند هلاکمونده شدیم. نه اصلاً. اما اِسا (=این زمانه) تا از بازار نرگیسیهی پاساعت ساری، سه مِن خنزِرپنزر بخرندُ دست بگیرند بیارن منزل، دیگه تا یک هفته مُهرهی گردن ندارند! چه رسد به دیسک کمر و دردِ آرتُروز و بیوِر شدنِ انگوسِ شصت و شکستن گَتگَت (=بِلن بِلن) ناخون!!!
...
...
...
یادش به خیر ما میرفتیم قناتپِشون یورمله خیره میشدیم که چطور غاراَفتو را بدون "سَرکاتی" روی کله حمل میکردند حتی یک لحظه هم وَل نمیشد. واقعاً شگفتا چه هنری در درون این بانوان نهفته است که از چنین تعادلی برخوردارند. "سَرکاتی" چیه؟ عجب! یک تکه لُنگ پیچزده عین کلَم، که روی سر میگذاشتند تا نرمی نرمی کند بار بر کلهیشان فشار نیاورد و بار هم خوب روی سر جا بگیرد. من بارها دیدم آن پیرزن اومانی (=دامدار چُفتِ تشیلَت) هر صبح چند لیتر شیر را توی شیردون میریخت با سر به داخل روستا میآورد و میفروخت، ازجمله خونهی والدینم، مرتّب.