دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

منوی سایت
پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
تازه
پربیننده
پسندیده

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۱۵ ق.ظ

به قلم دامنه: ۲۰   . ۳ . ۱۴۰۳ و خاطرات دامنه از جبهه. قسمت ۱۴۳ ؛ شبی که شهید رفیق مان از وسط دو نیم شد و روزی که به من و آق سید عسکری شفیعی فرمانده ی دلیر و پارسای ما در جبهه‌ی جوفیر، لباس پاسداری هدیه شد تا به عضویت رسمی ارگان سپاه نائل شویم. بازش می‌کنم من.

 

دو سال اول دهه ی شصت است این داستان که از واقعیت برخاست. شب که می‌زدیم به کمین تا خودِ نزدیکای خاکریزهای عراقی‌ها با کانالی که می‌کندیم، نفوذ می‌کردیم (شیار در زمین به ژرفای نیم‌تنه‌ی انسان، تا حدی که یک بُز بالغ! راحت از توش رد شِه و دشمن ریش! و شاخش! را نبینه) جوان هفده هجده ساله هم بودیم، چه جور زور داشتیم، کلّه‌شقّ هم بودیم. آن شب -که تگرگ هم گرفت و سید عسکری فرماندهی را برعهده داشت- دشمن با دوربین دید در تاریکی، ما را دید. شروع به بمباران کرد. خزیدیم در شیار. هر آن، جانِ شیرین به جان‌آفرین تسلیم! منِ هفده‌ساله وَچه! -که به خدیجه عشق باخته بود- دل دلِه برمِه! رخ، ولی دلیر چون شیر شَرزه! که آی وای خاش خدیجه‌جان جِه نرسم چی؟! یعنی بی‌نصیب لذت دنیا، برم خاکِ زیر؟! "شهیدشدن" به قول قاسم سلیمانی -شهید مقدس و محبوب صادقِ دل اُمتِ جهاد بزرگ جهان اسلام- اول "شهیدبودن" می‌خواهد. تفسیر حرفش این است: اول باید شهید بِشی، تا دوم شهید شَوی. من، هم خاش جان را می‌خواستم، هم "خدیجه‌جان" را. این وِلولِه در دل و کانالِ درون برپا بود که بمب خمپاره آمد درست خورد وسط بدنِ همرزمم نعمت مقصودلوی سُرخنکلاته ی گرگان که کنار من دراز کشیده بود. من هم وسط شیار درست جُفتش اسیر موج انفجار شدم تمام بدنم یک آن، چند سانت از کف شیار به هوا پرتاب شد. شدیم موجی!!! بدن نعمت دو نیم و قلب و جگرش ریخت پشت اُوِرکتم. سرش را بعدها آق عسکری و سه بسیجی رفتند پیدا کردند که چندین متر آن‌سوتر پرتاب شده بود و شهید آبیان ساروی آن را حین کمین دیده بود. بگذرم این واقعه‌ی عاشوراوَش ذخیره است در دلم که هرچه بشکافمَش باز نیز خاطره دارد.

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

از راست: سید عسکری شفیعی،

جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده

 

روزی سپاه در همان خط خاکریز اول جنگ، یک جایی که اسمش نمازخانه بود -ولی سقفش پر از رُطیل و زیرش مخفیگاه عقرب- من و اق سید عسکری و دو نفر دیگر از محمودآیاد و لشت نشاء رشت را خواست. خدایا یعن ما جُرمی کردیم؟! فرمان را بِنه زدیم؟! (=نافرمانی مدنی! نه، جنگی!) آیا فراری!! (آن فراری اسم ماشین شیک مسئولان آلان نه) محسوب شدیم که جیم فنگ شده باشیم؟! با این دلگپی رفتیم. جمع پرشوری شد. سپاه فرمانده، پشت تریبون چهار اسم را خواند. اول آق سید عسکری. بلند شد چابک رفت جلو. تازه فهمیدیم سپاه چهار دست لباس رسمی سپاه را آوُرد که چهارتای ما را به عضویت ارگان خودش درآورَد. سیّ عسکری مِنمِن کردُ لباسُ قبول نکرد. پری‌شب که کنار هم پیش روضه‌ی منزل حاج شیخ احمد بودیم پرسیدم راستی آق عسکری! آن روز چرا قبول نکردی به لباس سپاه در آیی؟ گفت واقعیتش این است سپاه آنقدر مقدس بود آدم شرم می‌کرد آسان بپذیرد خود را لایقش کند. (جمله‌ی فصیح!! آق عسکری را من اینجا کمی تصرف کردمُ شکلی دیگر، ردیفش) هیچی! عسکری تواضع کردُ تعارف قورت دادً آمد نزدم نشست. فرمانده هم بود لامَصّب!! ولی قبول نکرد. اِسا مِره چی کار بَکته‌ه‌ه‌ه‌ه‌!!! اسم مرا خواند سپاه فرمانده. از بلندگو شنیدم و خودش را هم دیدم: بسیجی ابراهیم طالبی دارابی تشریف بیارد جایگاه. بلند شدم لینگ هم پلندِر گرفت ول‌ویلانگ خودم را رساندم پیش لباس سپاه!! که مثلاً به انتخاب اصلح!! سپاهی شوم. من هم دیدم آق عسکری فروتنی کرد بر تن نکرد، گفتم نمی‌خوام سپاهی شوم. ای کاش سپاهی می‌شدم که الان وِل‌آدم و وِل اُسار بُوسِست! نمی‌بودم! مرحوم امام با آن عظمت گفته بود "ای کاش من هم یک پاسدار بودم".  بگذرم. اگر همین امروز، مثلاً آن روز بود، صد در صد می‌پذیرفتم سپاهی شوم. چون دیگر راحت است رفتن توی این لباس! نیز توی سیاست هم دخالت می‌کند! آدمِ سیاسی کیف!!! می‌کند. فقط یک دوره فشرده اصول مکتب مصباحی گذراندن! نیاز دارد که آن هم من -که قم ساکنم- راحت می‌گُذرانم با نمره‌ی ناپلئون بناپارت! که "بناپارتی" شدن سیاست را یک عده در سر دارند، بر سر کشور بیاورند. بازم بگذرم! خود بگردید بناپارتسیم چیست. من بگم جیز است. سیاسی‌میاسی هم بلد نیستم! عکس هم: چپ: من. راست: آق سیّ عسکری. خاتمه دامنه.

| لینک کوتاه این پست → //qaqom.blog.ir/post/234
۱۴۰۳/۰۳/۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

اختصاصی

جبهه

خاطرات

زندگینامه من

نظرات  (۵)

از معجزه های قرآن بنویسید
تقریبا هیچ وب فارسی وجود نداره که از معجزه های واقعی قرآن نوشته باشن
به نظر من معجزه های پنهانی که تو قرآن کریم وجود داره خیلی جالب ترن

پاسخ مدیر دامنه :
سلام
حتماً
ممنونم از پیشنهاد خوب شما

سلام جناب طالبی عزیز. گرچه بعضی از قسمت های این خاطره دلخراش است، اما در مجموع من به یک کلمه می رسم: عشق. هم از عشق آسمانی گفتی، هم از عشق زمینی که البته اگر چارچوب داشته باشد، می تواند زمینه های عشق آسمانی را فراهم نماید. هم از عشق به لباس مقدس سپاه. جگر عشق داشتی که جگر شهید را دیدی. عشق داشتی که لباس سپاه را قبول کردی. درست است که سپاه الان با سپاه آن زمان بسیار متفاوت شد و پاسدار الان با پاسدار آن زمان، اما باید بدانیم زمانه اکنون هم با زمانه آن زمان تفاوت بسیار زیادی پیدا کرده است، در وجوه مختلف، لذا با بند آخر شما خیلی موافق نیستم. خاطرات جالب و شیرینی بود.

محمدرضا احمدی

پاسخ مدیر دامنه :
::
سلام آشیخ محمدرضا، رفیق منُ رزمنده‌ی جبهه‌هاُ حالا فقیه حوزهُ استاد دانشگاه. با برداشت ماهرانه و اندرزنامه‌ی جانانه‌ات ازین خاطرهُ نکته‌زایی‌های مندرجش، چند پلان در دلم کاشتی. هیچ مژده‌ای، اثر شربت نظر و نقد را پر نمی‌کند و عطش آدم را مرتفع. ممنونم استادم. امابعد اشتباه برداشت شد آشیخ احمدی. گفتم لباس سپاه را قبول نکردیم، نه من نه آق سیّ عسکری. چون آنقدر پاسدارشدن قداست تلقی می‌شد منُ او در خود نمی‌دیدم تن ما با لباس «خدا» آجین و عجین شود. بماند که بعدها هر کس کلاس پنج را نمی‌توانست، بگذرانَد هوس سپاه می‌کرد. ولی سپاه جایی بود که حتی پشت سرشان نماز می‌شد خواند. بسیاری از پاسدار قدیمی‌ها (این اصطلاح در نهاد سپاه باب شد: پاسدار جدیدی؟ یا پاسدار قدیمی؟) خود با آن‌که استعداد درس و تحصیل داشتند و درسخوان هم بودند، به ضرورت کشور و انقلاب با بالاترین گذشت از مدرک و رشته و جاه و مقام، به عضویت سپاه درآمدند. آن سال ۱۳۶۲ من در دل شیفته‌ی آن لباس شده بودم ولی چون آق سید عسکری به خاطر تواضع اخلاقی نپذیرفت، من هم مجبور شدم تعارف کنم نه نمی‌خوام. اما این آرزو و کاش در دلم ماند. که آخرش «پاسدار» نشدم. بگذرم. ادب و ارادت. راستی عشق زمینی را به عشق آسمانی آی عالی جوش زدی. شِخ وِنه تِ واری بوووشِه؛ مؤید عشق عشق عشق. وَسّه. دامنه.

السلام علیکم و رحمه الله ... خاطره خوشی بود ولی آخرش بین خواب و بیداری نوشته شد که .....موفق باشید.

شفیعی مازندرانی 

پاسخ مدیر دامنه :
::
حجت‌الاسلام آقا شفیعی مازندرانی سلام و احترام. خشنودی‌ام را نموده‌اید که دیدِ پاک خود را بر نوشته‌ام عُبورانده‌اید. کشکولی: نه حاج‌آقا هیچ جاش خواب نبودم! بلکه یَقظه بود، ضد غفلت. ارادت: دامنه.
احمد بابویه: سلام عموابراهیم ⚘⚘⚘⚘
 
خوشا تنهایی شبهای سنگر
که دل بود تمنا بودودلبر 
 
دل هرکس شهادت راطلب داشت
حدیث عشق و مستی رابه لب داشت
 
پاسخ مدیر دامنه :
::
احمد بابویه همرزم جبههُ رفیق زندگی‌ام سلام. تو خود یک رزمنده‌ی دلیر باشهامت بودی. ارادت مرا به خودت خوب می‌دانی.

محمد فضلی:

 

این پدر من است، این تصویر نخستین مجروحیت از پنج مجروحیت ایشان در دفاع مقدس است. سال ۱۳۵۹ منطقه سرپل ذهاب. او فضل اله فضلی است. از نخستین جانبازان و فرماندهان جوان سپاه ساری در همان آغاز. فرمانده گردان های مختلف در کردستان و جبهه های جنوب و ماجرای جنگل. جوان ۱۸ ساله ای که جانش را با هدف ارج نهادن به آرمان های انقلاب اسلامی و دفاع از وطن و میهن عزیزمان در کف دستانش گرفت و همچون هزاران هزار جوان خالص و بی نظیر شهید و جانباز و آزاده به دفاع از کیان ایران زمین برخاست. 
 
هنوز هم با دیدن این عکس حیرت زده می شوم. این نمونه ای از هزاران اتفاق دهشتناک جنگ است و همواره این پرسش، فلسفی ترین پرسش زندگی ام است. چگونه انسانی به این درجه از رشادت و شهامت می رسد. تحلیل های دم دستی و تکراری که عده ای سطحی نگر به این پرسش دارند برایم کافی نیست. ما هرگز به عمق ذهن و جان این مردان نامی ایران زمین پی نخواهیم برد. اینان شکل عجیبی از انسانیت هستند. پدرم و دایی هایم و تمام دوستان نازنینشان در جنگ که آرشیو کاملی از عکس‌هایشان به جای مانده و در میان عکس ها، دارابکلایی های سرافراز نیز دیده می شوند، نمونه جامعی از بزرگ مردان تاریخ هستند که هرگز فراموش نخواهند شد. اگرچه در طی این چهل و پنج سال نمونه های بی شماری از بی حرمتی به آرمان های این عزیزان دیده شد وجگرسوز بود. 
 
آنچه از این پدر گرانمایه و جانباز راستین آموختم، همواره چند اصل اساسی در زندگی بود. او بزرگ ترین استاد من در فهم هستی بوده. 
 
۱- هیچ چیز نمی تواند مانع حفظ شرافت تو شود
 
۲- همواره کار درست را بخاطر آن که «درست است» انجام بده نه بخاطر ایدئولوژی. 
 
۳- شهامت سرلوحه کار و عمل ت باشد حتی اگر به زیان تو باشد. ( و بارها زیانش را دیدم و خود او نیز دید)
 
۴- از دروغ و تقیه به شدت پرهیز کن. 
 
۵- کم سخن بگو و صبر را پیشه کن. 
 
۶- در مسائل مالی، از کم گله نکن، ارزش های انسانی بر پول استوار نیست حتی اگر خلاف آن در محیط زیست تو وجود دارد.
 
۷- تا بالاترین مدارج علمی تحصیل کن و تا ابد مطالعه را فراموش نکن
 
۸- هرگز متوقف نشو. مرد تنها با حرکت و تسلیم نشدن معنا می یابد.
 
 
و هزار نکته ریز و درشت دیگر که در اعمال پدر شرافتمندم بوده و من آموختم. بی شک شاگرد خوبی نیستم. حتی تا هنوز. اما اصالتم و ماهیت و وجودم با چنین تعالیمی آغشته است. این چنین است که برایم بسیار سخت است تحمل ریا و تزویر و ماله کشی مشکلات و فسادها و انحرافات توسط برخی دوستان و یاران. 
 
او اکنون پس از گذشت چندین سال از آن مجروحیت ها با تحمل دردهای ویرانگر در ناحیه نخاع و فک و دندان و کمر و آسیب های جدی در ستون فقرات مردانه ایستاده و هرگز و هرگز متوقف نشد، ادامه تحصیل داد و امروز وکیل پایه یک دادگستری ست و همچنان صمیمانه و خالصانه به متعادل ترین بها و مهربانی و توجه به ضعفا راه راستین خود را ادامه می دهد و هرگز منحرف نشد. 
 
باید به خودم حق دهم که نتوانم به عده ای تازه به دوران رسیده در عرصه فرهنگ ایثار و شهادت توجه نشان دهم. چون در ذهن یک دهه شصتی چون من، قهرمانان راستین آنانی هستند که در جبهه ها بی هیچ چشم داشت و بی هیچ دغدغه قدرتی جان دادند و جسم و روح ویران خود را از جنگ بازگرداندند و یا در میان ما غایب هستند یا به واسطه هژمونی زر و زور از نظرها پنهان ماندند. امروز کسی از پدرم نامی نمی برد و جوانان بسیجی و مسولین در مسند و روحانیون روی منبر امروز یادشان نمی آید بر مرکب چه کسانی نشسته اند و می تازند. تنها یک جمله می توانم به اینان بگویم:
 
«جهاد تبیین، با تئوری توطئه و دشمن سازی میسر نیست، بلکه با شناخت ذهنیت و اعمال و کردار ایثارگران و شهدای قهرمان و تامل در زندگی و شیوه و راه ایشان مقدور است». 
 
این نظر شخصی من است، نه موساد به من اینها را آموخته نه رسانه های معاند و دشمنانی که همیشه سخن از آنان به میان می آید.
 
آری من فرزند این مرد رشیدم. ما از این چنین مردان راستینی دور ماندیم و جامعه ای که ضد ارزش ها را جایگزین ارزشهایش می کند عاقبت خوبی ندارد و به انحطاط می غلتد. آرزوی سلامتی و بهروزی برای همه جانبازان و آزادگان و آسیب دیدگان جنگ ایران و عراق.
 
سلام بر همکار گرامی ودانشمندم جناب آقا ابراهیم ممنون از لطف شما انشالله شما رو در احرام ببینیم و فرمایشاتی در مورد حقیر نموده اید امیدوارم  لایق باشم ممنون از لطف  شم
پاسخ مدیر دامنه :
::

به قلم دامنه در مورد فضل الله فضلی:
هم پدر، هم انسانِ راد و مُراد

به قلم دامنه : به نام الله -که هر ضعیفی را پشتیبان است و هر ضعف را قادر است قوت کند- محمد خواهرزاده‌ی گرامی من سلام. اول بگوید این دائی دورافتاده‌ات که پدرت (که خواهرم طیبه افتخارش است که همسرش است) هیچ می‌دانی پنجه ندارد که با انگشتانش درین مدرسه حتی چهار کلمه تایپ کند؟ انگشتان بابات که دشمن را به رعشه می‌انداخت حالا حتی ازین مقدار نیرو برخوردار نیست که درین صحن حرف دلش را تایپ کند. او یک متفکر است، متقی است. از هر وزیری ژرف‌تر می‌فهمد اما نمی‌تواند تایپ کند که همه ار افکارش باخبر شوند. تو خوب او را نمایاندی. در جنگل در برابر سازمان ترور منافقین، آنقدر شجاعت می‌ورزید که ببر اگر بفهمد آن‌همه رزمش را، در برابرش خم می‌شود. بیشتر بلد نیستم پیش برم. تو خود تمام کمال حق پدر را به جای آوردی. او اینک همه‌چیز جهان را می‌فهمد اما در صبر به سر می‌برد. دائی ابراهیم دوست پدرت از انقلاب به این ور.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">