دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

درباره سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

۲۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختصاصی» ثبت شده است

۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۴ ، ۰۹:۳۸

کتاب و جاماله و دامنه

 

همان صبح صَری
جذاب‌ترین جام
کتاب‌خواندن در جایی از خانه است
که کتاب و جاماله در دسترس و خلوت من باشد. ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ دامنه

 

پیام دامنه به رئیس محترم کتابخانه‌های شهرستان میاندورود:

جناب آقای مجید سبحانی رئیس محترم کتابخانه‌های منطقه سلام. شما را به همراه تمام همکاران لایق‌تان در سرتاسر میاندورود از راه دور احترام می‌کنم برای ۱۲ اردیبهشت روز توجه به مقام معلمی‌کردن آیت الله مرتضی مطهری. کتاب و کتابخوانی است که علم و تعلیم و متعلم و معلم را می‌سازد. سپاس بابت حضورت در وضعیت و تأییدت. برادرت ابراهیم مدیر مدرسه فکرت.

 

جواب جناب مجید سبحانی رئیس کتابخانه‌های میاندورود: سلام و احترام برادر عزیز و فرهیخته جناب آقای طالبی عزیز و‌ دوست داشتنی. ممنونم از عنایت و حسن محبت همیشگی شما به بنده و همکارانم... خوشحالیم که در این مسیر آگاهی بخشی با بزرگواران اندیشمندی چون شما آشنا و همراه شدیم... موفقیت روزافزون حضرتعالی آرزوی قلبی ماست.. در پناه قرآن و عترت سربلند باشین.


دامنه: سلام مجدد بر دوست نازنین و فرزانه‌ام جناب سبحانی. در بالاترین ارادت به دوستداران کتاب و کوشندگان فرهنگ کتاب و پروراندن فکر نسل ایران. همواره دعاگوی‌تان می‌مانم.

 

جواب جناب سبحانی: بهره بردیم ... ماشاالله در علم کلام و نگارش و سواد بالای دینی ذوالفنون هستین... درود بر شما.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۴ ، ۱۹:۱۳

دستنوشت دامنه دهه‌ی شصت و هفتاد

دستنوشت دامنه دهه‌ی شصت و هفتاد

 

 دستنوشت دامنه

شعر و یادداشت

دهه‌ی شصت و هفتاد

 

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

درخواست آقای شیخ مالک رجبی دارابی از دامنه در صحن مدرسه فکرت شعبه‌ی واتس‌آپ: با سلام مجدد تشکر  اگر فرصتی شد نکاتی مینویسم در غیر اینصورت بنده هم از همینجا قطع کلام میکنم . در ضمن یک سوال داشتم از گزارش روزانه شما اینکه کبل آخوند پدر بزرگ شما بود ؟؟

 

جواب دامنه: سلام جناب حجت الاسلام آقای شیخ مالک رجبی. بله، پدربزرگ من بود. کبل‌آخوند ملا علی طالبی ابن ملاحیدر، ابن ملا طالب. قبرش هم زیر منبر بالاتکیه‌ی داراب‌کلا بود، که در نوسازی، نبش شد، به اعماق تکیه منتقل شد. ولی سنگ قبرش را -که بر تن دیوار تکیه‌ی قبلی حکّ و نصب بود و آیت الله مرحوم آقا دارابکلایی جواز نصب آن را به پدرم داده بود- لودر تخریب کرد و مانند زُباله و نُخاله‌ها آن را به بیابان ریختند که من به عنوان نوه‌ی وارث قطعی آن مرحوم، این زشتی عمل را به خدا واگذار کردم. بگذرم. هیچ چیزی خوشایندتر از رضای الهی نیست. خدا رضا داشته باشد ما را بس است. پایان. از سمت من هم تمام و به شما هم احترام واسه هر نو اهتمام. دامنه

 

 

 

نبش قبر

کبل آخوند ملا علی طالبی داراب کلا

و فتوای آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی

در منع نبش و انتقال قبر به مکان دیگر

 

درخواست محمدحسین آهنگر از دامنه: درود بر شما در جایی اون قدیما نقل قول شده بود که از نیاکان شما در گنبه در بخشی از جنگل داراب کلا (که بنا به روایتی محل زندگی مردم داراب کلا بوده) زندگی می کرد و آخرین بازمانده از مردم داراب کلا بوده که به محل فعلی آمده است .در صورت اطلاع و امکان توضیح فرمائید

 

جواب دامنه در ادامه: سلام آقا محمدحسین. من فقط بِرم شِر بِن، آمدم. شرحش به روی چشم؛ اما مَوجَز.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ ، ۰۰:۵۸

از خونه‌ی کبل‌آخوند تا خونه‌ی قم

از خونه‌ی کبل‌آخوند تا خونه‌ی قم

قسمت ۱ : در اِوان -همان ایوان- خونه‌ی پدربزرگم کبل‌آخوند دنیا آمدم؛ مادرم زهرا آفاقی و پدرم شیخ علی اکبر، ″ابراهیم″ نامیدنِم. مکتبخانه هم بود آن خانه. با سبک معماری چوب جنگلی مِوْلی و ملیج. مکتبخانه را درک کردم. حتی به دست پدر فلَک شدم؛ کف پایم آنقدر شیش -بدتر از شلاق- زد که شش روز راه‌رفتن بلد نبودم. آن تنبیه، به تنبُّه من انجامید. سواد در خانه‌ی کبل‌آخوند اصالت داشت، برتر از هر کار. ۳۰ ، ۱ ، ۱۴۰۴ دامنه.

 

یادآوری: آق سید علی اصغر در کنار حرم امام رضا علیه السلام مرا واددار کرد سیر کوتاه زندگی‌ام را بنویسم. امید است بتوانم این سیر را، تا به امروزم برسانم و پند رفیقم را اجابت نمایم

 

 

از خونه‌ی کبل‌آخوند تا خونه‌ی قم

قسمت ۲ : کودک که بودم، کودکانگی‌ام شدید بود. هر چی نو بود دوستش داشتم. هفت چیز در خونه‌ی پدربزرگم کبل‌آخوند برام بوی نو می‌داد:

 

۱. چوصندوق که محل میوه بود با مخلوطی از کاه کمَل

۲. کُرسی که کل اعضای خانه را به هم چسب می‌زد

۳. نپار که وسط حیاط داشت، بالاش بهارخواب بود و زیرش جای نون و کِله‌تَش

۴. انجیردار که انگار آن حیاط فقط این درخت سُز می‌شد

۵. کوب، که بهترین حصیر خونه بود

۶. فضای سبز که مُثمر بود بی‌دیوار میان همسایه‌ها

۷. نوخانه که پدرم با وام دخانیات انبارمانند ساخت.

 

در سن ۴سالگی از خونه‌ی کبل‌آخوند کوچ کردیم نوخانه. خودم اثاث را می‌آوردم یادم هست. چون کمی این طرف‌تر، نوخانه ساختیم. آری! از هر چی نو بود عشق داشتم حتی نوکتاب. نوگرایی من انگار ریشه‌دار بود. ۳۱ ، ۱ ، ۱۴۰۴ دامنه.

ادامه در روزهای بعد...

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۸ فروردين ۱۴۰۴ ، ۱۶:۰۳

بِز ، هِرَس

بِز ، هِرَس

۱۸ ، ۱ ، ۱۴۰۴

بِز

هِرَس! مِن دلم تِمشا می‌خواد

 

 

گوسفن

بَز فدای گوسفند

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ فروردين ۱۴۰۴ ، ۰۸:۰۸

د.د

د.د

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ فروردين ۱۴۰۴ ، ۰۸:۰۱

جهان و خانه

جهان و خانه نگارش دامنه ۱ ، ۱ ، ۱۴۰۴ ؛ زمین با زمینیانش، باز، یک دور، دورِ خورشید گشت و سن ما، یک عدد بالاتر رفت. عددی که بانوان آن را چه ماهرانه مخفی نگه می‌دارند. من، جهانِ در گردش را دوست می‌دارم، دوستا، دوست. اما؛ گردِشم در زمین را بیشتر. جهان، قشنگ است، قشنگ! چون قشنگ‌ترین را در خود جای داده است. راز دارم، منِ رازدان، که خانه را از جهان لذیذتر می‌دانم. خانه، خویشتنِ من را، خارخاری می‌دارد و سکوت و خلوت و با خودم گفتن و شَنیدن را فراهم می‌کند. پس، خانه‌ام جهان است. و جهان، در خانه‌ام. خانه که هستم، دنیا در پیشم. جهانم با جانم با این میلمه، مُبعِث (=برآمده) از بیت دفتر سه مثنوی:

 

 
میلِ جان اندر ترقّی و شرَف
میلِ تن در کسبِ اسباب و علَف!
 
و من عاشق هر دو میل‌ام؛ تن و جان.
جان، جان، جان. درود بر جهان و جان و گردش ایام.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ بهمن ۱۴۰۳ ، ۰۸:۰۸

انگشت شستم را کمی ارّه کردم

هنوز من و او عاشق بودیم،
ازدواج صورت نگرفته بود.
فکری سرم رسیده بود.
با اره‌ای روی انگشت شست دست چپم را کمی بریدم.
چرا؟
چون بتوانم برم پیشش پانسمان کنم.
او تزریقات داشت.
حربه‌ام گرفت.
رفتم. محو تماشاش شدم.
دستم را مرهم و بتادین پاشید و پانسمان کرد.
روحم را در عوض گرفت و دستمزدش کرد.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۲ دی ۱۴۰۳ ، ۱۵:۰۷

سه وضعیت مهم در جنگ تحمیلی

رزمندگانی که به جبهه در دفاع مقدس شتافتند اینک به یاد دارند دست‌کم سه وضعیت مهم در جنگ تحمیلی وجود داشت:

۱. بیشتر رزمندگان پس از گذراندن آموزش اعزام به جبهه، هیچ علاقه‌ای به افتادن در جبهه‌ی کردستان نداشتند، زیرا کوهستانی بود و پر از کومله و دموکرات. واقعاً ترس داشت، شانس بد من! در چند اعزامم طی آن ۸ سال، دو اعزام، به کردستان افتادم؛ سال ۱۳۶۱ به همراه همسنگران شریفم ۱. حاج عباس علی قلی زاده که واقعاً شهامت در جنگ داشت و اخلاص در اخلاق. ۲. سید حاج کاظم صباغ که حقیقتاً صبّار بود و پیشتاز. و سال ۱۳۶۷ که به پایان جنگ منجر شد آق قاسم بابویه هم آن سال با اعزام ما بود.


۲. عملیات‌ها، جاذبه داشت و نیز روح سلحشورانه. زین‌رو، هر رزمنده، معمولاً دوست داشت در هر اعزامش، به یک عملیات بزرگ جنگی، بخورَد، چون هم یک عزم و ایثار در کَله‌ی رزمنده‌ها بود که می‌خواستند تخلیه‌ی معنوی شوند و هم خوبی‌اش این بود پس از عملیات، مرخصی یا تسویه‌حساب برای بازگشت به خانه، سهولت بیشتری داشت. اجر معنوی هم، زیاد مد نظر رزمنده بود.


۳. علاقه به افتادن در جبهه‌ی میانی یعنی سمت کرمانشاه تا ایلام، زیرا کردستان خوف داشت، جنوب هم داغ بود.

 

به مناسبت مراسم گرامیداشت ۱۹ شهید در داراب‌کلا این متنم را برا صحن محترم هیئت رزمندگان داراب‌کلا نوشتم. شهیدان جنگ تحمیلی محل و شهدای اوسا و مُرسم همگی در اوج نیاز جبهه به نیرو، خود را وقف دفاع مقدس کرده بودند و سرانجام به جای خانه، به مأوا نزد خدا، آشیان گزیدند. یاد نیک و نام نیکوی‌شان، مانْد و می‌مانَد در حافظه‌ی زمان. رفتند تا ایران، پاکیزه بماند، هر کس در قدرت، این پاکیزگی را آلوده کرد و می‌کند، خسران بدونِ جبران زده و می‌زند. باشد که ملت به برکت آزادی معنوی و بیداری سیاسی، بساطِ ناپاکیزگان در قدرت را، آرام، قانونمند و عاقلانه برکَند. ۱۱ ، ۱۰ ، ۱۴۰۳ : دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۵ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۴:۱۴

زعامت معصومانه و دلکش نوه

 

لیا زهرا نوه‌ی من. وقتی با او هستم، یعنی پیشم می‌ذارن، تماماً، کامل‌ام. هم، نامش نام زهرا سلام الله علیها است. هم نامی برگرفته از اسم مرحوم مادرم زهرا آفاقی. او نوه‌ام لیا زهرا است، سوم نوه‌ام، این جا، در پیرهن مشکی. درود و تندرستی واسه‌ی تمامی نوه‌ها. ولی واقعاً وچه را داشتن و مواظبش بودن، همت می‌خواهد. من فقط در برابر او تحت زعامت هستم. چون هر چه بگه آنی می‌گم: چشم و فوری واسه‌اش عملی می‌کنم. زعامت نوه، زعامت معصومانه و دلکش! است. ابراهیم

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۵ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۰:۲۲

یازده عزاداری در ایران

یازده عزاداری در ایران. دو منبر و دویست قار اِسکان. در ایران یازده عزاداری گسترده، برپا می‌شود: ۱. محرم ۲. رحلت پیامبر اکرم ص ۳. چهل و هشتم مشهدالرضا ع ۴. فاطمیه‌ی اول ۵. فاطمیه‌ی دوم ۶. بیست و یکم احیاء شب شهادت امام علی ع ۷. شهادت امام جواد الائمه علیهم السلام ۸. سفره‌ی ابوالفضل س در خونه‌ها ۹. شهادت شهدای گمنام دفاع مقدس که پلاک یا استخوان آنان کشف می‌شود ۱۰. مراسم برای چهارده خرداد ۶۸ و پانزده خرداد چهل و دو ۱۱. عزاداری حکومتی برای کسی که از سران نظام و یا فرد مشهور روحانیت حکومتی می‌میرد. درین پست ولی، من فقط فاطمیه‌ی دوم را کمی می‌گویم از بررسی بقیه می‌گذرم و یک خاطره از خونه درین راستا می‌نگارم و پایان یک روضه هم خودم می‌خوانم.

 

 

یک عضو داخلی دین، برای پیمان‌سِپُری حاکم -که خلیفه یعنی جانشین پیامبر اکرم ص خوانده می‌شد- خود را چنان مُحِقّ پنداشت که حتی حاضر شد خود را شتاب‌آلود! به درِ خانه‌ی گِلین فاطمه زهرا س «بَضعه‌» (=پاره‌ی تن، گوشت، تابعه، وصله‌ی تن) رسول الله ص برسانَد و به ساحت تقدس آن کوثر دین صدمات برساند، که چه؟ که خشونت‌وار برای ابوبکر، حضرت امام علی بن ابی طالب را به سقیفه (سقف زیر پرده، در منزل بنی ساعده) بِکشانَد و بیعت بِستانَد. فاطمیه، ریشه در خشونت این فرد علیه‌ی علی و فاطمه دارد که خود بعد از سه سال رهبری ابوبکر، به ده سال حکومت بر اسلام و مسلمین برسد. عمر از اسلام، حاکمیت نمی‌گرفت، او بر اسلام حکومت می‌کرد و بر مسلمین و حتی بلاد و اقالیم حکم می‌رانْد. عمر، تندخویی‌اش عام بود و در تاریخ ثبت است. تا آن حد خشن و مصلّب، که بر فاطمه س جسورانه و هتّاکانه رفتار کرد. صدمات، منجر به فاجعه شد و شیعه آن اتفاقات را وفات نمی‌داند، شهادت می‌داند زیرا ترور صورت داد، ترور جسارت به شخصیت یک زن و ترور شخص یک بانوی دین. شهادت فاطمه به دست کافرین و مشرکین نبود، ضربات یک عضو داخلی دین، آن هم صحابه پیکرش را جریح و به سمت جان‌دادن برد؛ یعنی کمتر از سه ماه پس از رحلت پیامبر اکرم ص پدر آن معصوم س.

 

اما خاطره‌ام از دو منبر و دویست قار اِسکان. خونه‌ی ما دو منبر و دویست قار اِسکان بود. یک منبر سنگین بود از کبل‌آخوند پدربزرگم. اما منبر دگر سبک ساخته شد توسط پدرم از چوب ملَج. این منبر را مردم سه محله‌ی ما (حموم‌پیش، یورمله، ببخیل) برای روضه‌خوانی نذری خونه‌های‌شان، شب به امانت می‌بردند و روز بعد باید برمی‌گرداندند، وگرنه پدرم دیگر به آنان منبر قرض نمی‌داد! اما روی منبر ملاعلی کبل‌آخوند پدربزرگم -که همیشه لاک تندیرنون‌مان روی آن جاساز می‌شد تا موش نزند- توی خونه‌ی ما هر سال، ساعت سه عصر، ده روز اول ماه محرم روضه‌خوانی برپا می‌شد. مجلسی فقط برای بانوان. سخنران دو روحانی خوشنام مرحومان: شخ‌احمدعمو آفاقی بود و آسید علی صباغ دارابی. چنان فراوان بانوان می‌آمدند که راهرو، حیاط، سکو، خان‌دله پر می‌شد. نون قندی، خرما، حلوا و چای، دائم خورانده می‌شد. به همین علت نوشتم دویست قار اِسکان. قار مخفف قوری، اِسکان زیر هم معلومه استکان و زیر یعنی نعلبکی. فاطمیه‌ی دوم هم والدینم با هزینه‌ی خود، با برپایی روضه در روستای سی و اندی خانواری مُرسم، به تمام اهالی آنجا درین روز آبگوشت نذری می‌دادند. از جزئیاتش بگذرم. عزاداری در ایران، مرسوم بوده و همچنان جزوِ فرهنگ دینی در آمده است. 

 

آخر متن فقط یک حرف از دفترهایم جویم و گویم، بس. من آموختم که حضرت زهرا س معتقد بودند خداوند عدالت را برای «آرامش دل آدم‌ها» خلق کرد و واجب نمود. هر جا عدل و عقل دیدید بندانیم دین هم همان است. این روز حزن، بر دل‌های مالامالِ حُبّ به حضرت فاطمه تسلا باد. به تعبیر رسای زنده‌یاد دکتر علی شریعتی «فاطمه، فاطمه بود». یعنی خودش، به‌تنهایی شخصیت خاص و کمال خاصش و خالصش را داشت.  اما روضه‌ی من، او را یک فرد داخل دین، زد، می‌گویند لگد زد، سیلی زد، حرف بد زد. آتش زد. خشونت کرد. هیاهو بلند کرد. اشکم جاری شد... روضه‌ی من واسه فاطمه زهرا س همین بود. دامنه

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۳ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۶:۵۸

اگر این نقشه، جبهه بود!

دو اعزام به جبهه‌ی کردستان رفته بودم. اولی ۱۳۶۱ بیش از ۴ ماه متوالی دومی ۱۳۶۷ بالای ۱۰ ماه متداوم، هر دو هم در مریوان، که اینک به دومی می‌پردازم. آقای «شمس» با این اسم مستعار، فرمانده ما در مریوان بود که اینک همه او را به «محمدرضا نقدی» می‌شناسند. «سردار»ی تندرو با حرف‌هایی به‌شدت نازل! که خودش هم نمی‌فهمد! چه می‌گوید. گواهی می‌دهم آن زمان چهره‌ی جدی‌یی داشت و باری همه‎‌ی ما را پس از قبول آتش‌بس ۵۹۸ پیاده از مریوان تا سنندج راه بّرد چیزی حدود ساری تا نوکنده‌ی بندرگز. نمی‌دانم هم چرا؟! می‌دانم! نمی‌گویم! هین! حینِ قبول قطعنامه تمام رشته‌کوه‌های زاگرسی مرز مریوان با عراق، باز زیر بار سنگین تهاجم، تجاوز و اشغال مجدد قرار گرفت که دیگر تا مدتی در کوه‌ها ویلان و سرگردان بودیم چون سیاست دفاعی ایران دچار چالش صلح و آتش و شُل! و سفت! شده بود.

 

 

یادم است اول در ستیغ کوه‌های سمت چپ دریاچه‌ی زریوار مریوان در خط‌الرأس‌های نظامی زیر درخت بلوط (که درختچه بود تا درخت) با دوستم از قائم‌شهر پناه می‌گرفتیم، دو تا، سه تا. شب و روز. دوم هدایت! شدیم قله‌ی انجیران سمت راست زریوار که لای صخره سنگ بودیم این جا با حاج بهرام اکبری لالیمی. سخت‌ترین روزهای ما بود در جنگ، هم زیر بلوط هم لای صخره‌سنگ خارا! لمس شرارت جنگ با حس‌های پنجگانه‌ی‌مان. فقط گوش همه به رادیو صدای آمریکا بود در ساعت ۶ صبح و بی بی سی در ساعت یک ربع به هفت پس از آن. قائم‌شهری رادیو شش‌موج! داشت. الآن دیگه حتی در ماشین ملی سمند از سوی ماشین‌ساز، نصب این رادیو منع دارد. وقتی خبر ترور شهید آیت الله دکتر بهشتی را از بی بی سی «شنیدند»، پس چرا ما رزمنده‌ها از بی بی سی! فراری شویم، آن هم وقتی سرنوشت جنگ به دیپلمات‌های خامی چون آقای علی‌اکبر ولایتی سپرده شده بود و بدتر از وی به آقای محمدجواد ظریف پیشکار و پیشخدمت او؟! راستی بگذرم. اگر این نقشه‌ی بالا، هم جزوِ جبهه بود! حالا «راهیان نور» می‌شد و «مکران» این نقشه‌ی جزوی از میهن، مَکرِ فساد و فسادگران را مکَرَوا و ماکّوره و مَکروه! می‌کرد می‌رفت! اولی فعله، دومی به زبان محلی مغز و نوج بوته و سومی هم یک جنس از پنج جنس شرع عمل. راستی این کدام استان ماست؟!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ آذر ۱۴۰۳ ، ۱۰:۳۰

وقتی فاو عراق اعزام شدیم

هم خاطره‌ای، هم سیاسی، هم جنگی. باز هم به صورت بسیجی، این بار با زنده‌یاد یوسف رزاقی، آق سید علی اصغر شفیعی، مرحوم آق سید حسن شفیعی سیدرضا، مرحوم آق سید محمد اندیک مُرسم و آق حسنعلی لاری حاج رُستم، در بهمن ۱۳۶۴ از هفت‌تپه به جاده‌ی ماهشهر و خسروآباد و از اروندرود به آن سوی فاو عراق، در ضلع کارخانه نمک جاده‌ی ام‌االرّساس - ام‌القصر بُرده! شدیم تا بَرده! نشویم. عراق را در جنگ ببَریم! که از بازی سیاسی‌ی ماجراجویی به اسم صدام حسین، نبازیم!

 

از این جای جنگ است فردی به اسم حجت الاسلام اکبر رفسنجانی -که دیگر یگانه سیاستمداری بود حکم فرمانده جنگ را در پرونده‌ی خود داشت- قوه‌ی خیالش باطری چندین وات! می‌خورَد و با جنگ، به بازی سیاسی می‌رود. ذهنش، معامله سُر می‌خورَد، اما سران ایران را فریب! می‌دهد.

 

او اساساً وقتی از قبل از انقلاب از باغ ارثی حق مِلکی خود، پسته معامله می‌کرد، فردی حسابگر بار آمده بود و نیمی از اروپا را زمان شاه، گشته بود. خیال کرد رزمندگان، فاو و جزیره‌ی بوبیان را تصرف کنند، با مُشت پُر، صدام را پای میز مذاکره می‌کشانَد. اما صدام غولی بود، ایضاً گرگی باران‌دیده. چون به قول مرحوم آیت الله میرزاعلی مشکینی از همه‌ی سران ایران، بیشتر، جنگ را جدی گرفته بود و آن را مسئله‌ی اول عراق می‌دانست.

 

معامله‌ی ذهنی رفسنجانی، معادله‌ی چندمجهولی شده بود و چون نتواست مراحل حل معادله را ریاضی‌وار طی کند و بر صدام، چیره‌دست‌تر ظاهر شود، فاو را به جای خط و نشان کشیدن به حریف، قتلگاه رزمندگان یافت. آنقدر ایران درین خِطّه شهید داد که در شمارش نگنجد. هر چند رزمندگان به علت شخصیت رشادت خود و نیز اتصال معنوی و ماورایی و مکتبی به آئین عاشورا، شگفتی‌ساز شده بودند، اما جنگ فقط تصرف نیست، نگه‌داری خاکریز هم هست.

 

پاتک‌های ماهرانه‌ی صدام با تجهیزات مدرن غرب و شرق، غرش و بارِش رقّاصه‌ی عجیبی داشت، هر چند غرور ایمانی و ایرانی رزمنده‌ی میهن، از هیچ غُرشی بیم نداشت، اما جنگ، در یک هرج و مرج کلافه‌کننده در آن قِطعه، خالی از فرماندهان در جلوِ میدان، شده بود و ما خود طی نیم‌ماه در نزدیکترین نبرد با نیروهای عراق، حتی نمی‌توانستیم بین قبضه‌های خمپاره‌ی خود با بقیه‌ی موقعیت‌های همجوار رابطه‌ی همآهنگ برقرار کنیم. قبضه‌ی ادوات محتاج دیده‌بان در جلو است. تفنگ که نیست، از مگسک ببینی، شلیک کنی، دیده‌بان باید زاویه بدهد، مسئول قبضه زاویه‌یاب را طبق فرمول عمود و افق، تنظیم کند که پرتاب به محلی که دیده‌بان گرا داد، اصابت کند. مای مسئول قبضه پرتاب می‌کردیم اما با هزار فن و کلک. بگذرم.

 

فقط بگویم در والفجر ۸ فرماندهی نیروها از هم پاشیده شده بود. معلوم نبود کی با کی بود. جا دارد رزمندگان را تجلیل کنم که خودشان در نبرد، جای فرماندهان را پر می‌کردند و بر آشفتگی جبهه، غلبه می‌یافتند. این هم از معجزات جبهه بود.

 

آری؛ وقتی فاو عراق اعزام شدیم هرگز ذره‌ای نمی‌دانستیم سالم به خانه بازمی‌گردیم! ولی چنان سخت‌جان! آفریده شدیم! تیرهای صدام فقط زوزه‌کشان از بیخ گوش‌مان وِز می‌کرد در می‌رفت! شَروِتِ پِشت جبهه که به ما خورانده بودند، لابد شهدش تَل! بود!

 

راستی! شاید هم به این خاطر بود پدرم ما را پُف زده بود. آخه او هر بار ما از خانه به جبهه حتی زیارت قم و مشهد می‌رفتیم، ما را رو به قبله می‌ایستادانْ، دعایی، وِردی، زمزمه‌ای زمزمی! می‌خوانْد، به صورت ما پُف می‌کرد که صدمه! سراغ‌مان نیاید! انگار پُف‌های مرحوم پدرم مشهور به «شِخ‌عمو»، درمانگر! و معجزه‌گر! بود. دومین متن من به مناسبت هفته‌ی بسیج بود.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۳۰ شهریور ۱۴۰۳ ، ۰۹:۰۶

جنگ هشت‌ساله در سه زاویه

زاویه‌‌ی ۱

 این زاویه موضع رسمی انقلاب بود. شعارش: جنگ جنگ تا پیروزی. از پشتیبانی عمومی مردمی برخوردار بود. صاحبان این زاویه سرانجامِ جنگ را جامی زهر تعبیر کردند. چون در فرجامِ جنگ، مجبور به قبول قطعنامه‌ی ۵۹۸ آتش‌بس شدند که چندین ماه طول کشید تا پذیرفته شود.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۰ شهریور ۱۴۰۳ ، ۱۷:۵۷

صبح تا ظهر بر من چه گذشت؟!

امروز  ۱۰ . ۶ . ۱۴۰۳ پا که بیرون گذاشتم، دیدم هوا نسیم می‌وزد. آناً بردن ماشین به بیرون را حذف کردم. پیاده رفتم. مدتی بود ازین بادهای خُنُک به سر و صورتم نوزیده بود. دیم کردم پیاده رفتم.

 
پیش‌پرده: به بامشی‌یی رسیدم که در کمال شگفتی داشت علف پارک (=بوستان) را می‌چَرید. عکسی انداختم که مردمک عمودش دارد ابراهیم طالبی را می‌نگرد! لابد بامشی هم می‌داند مدرسه فکرت از آن مدرسه‌های صوری و سورُ ساتی نیست! گمان کنم گوشت چون گران است و استخوان سرِ کوچه‌ها نیست، رو به گیاه‌خواری آوُرده عین برخی آدما.
 
پرده: جلوتر چون معمولاً حین راه‌رفتن «هَوْن»!! می‌رومُ گردنُ چشمم رو به زمین است، کارت سپه گمشده‌ای را دیدم. اخلاق به من حکم کرد ورِش دارم. دیدم کف کارت مال سید محمد مهدی خردمندی حک است، کفِ دست عکسی از آن انداختم «سی. وی. وی دو» آن را آبی کردم البته. صاحب کارت سیدی خردمند است اما کارتش را زمین می‌اندازد! دیگر مجبور شدم خودم را به شعبه‌ی سپه برسانم تحویلش دهم تا مسترد شود. راستی! کارت که رمز داشت، ولی آیا همین من، قطعه‌ای طلا بود به جای آن کارت، بانکش می‌بُردم. من می‌گویم: «...» ! اللهُ علمٌ. قدیم محلمون زادگاه داراب‌کلا این مثَل، ضرب بود که: «پیدا هاکارده مال، پیَرِ مال» یعنی: مال پیداشده، مال پدری است.
 
پس‌پرده: از روزنامه‌ی «ایمان» چاپ قم که گذشتم، افق هم یادم آمد که از آن موضوع مهمی گویم. در قم هیچ شعبه‌ی فروشگاه زنجیره‌ای «افق کوروش» حق ندارد تابلو را به نام «کوروش» مزیّن کند؛ نه شهرداری که یک جای دیگه مانع و مخالف است! هر کس خواست بداند، پولِ ویزیت واریز کند تا عندالواریز! عیان کنم! رایگان، قدیم می‌گفتند، نِنٰا بَوٰا وِسّه، تَندیرنونُ اِشکِنهُ آشْ نپَجنِه!! ویزیت(=فارسی آن می‌شود: دیدار، عربی آن هست: معاینه از عین یعنی چشم دیدن) تمام. پسون پرده هم دارد که چون از دو کف دست گذشت، بس است. دامنه دارابی.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۵ مرداد ۱۴۰۳ ، ۰۸:۱۲

جنگ، بی‌رحم بود

جنگ، بی‌رحم بود

 

جنگ، بی‌رحم بود

به تاریخ: ۵ . ۵ . ۱۴۰۳

📝 : ابراهیم طالبی دامنه دارابی

دست‌کم دو علت می‌آورم که جنگ، بی‌رحم بود:

 

بی‌رحمی اول:

سال ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر خوزستان

نصف شب از کمین با دادن شهید و زخمی، به سنگر خواب برگشتیم. فرداش یک بسیجی دیدیم نیست. آق سید عسکری شفیعی فرمانده بودُ من معاونش. گشت، دید بله، نیست. برای آن بسیجی توسط مقامات! دادگاه صحرایی! تشکیل داده شد با پرونده‌ی قضای فراری! چندی بعد آن بسیجی باوفایِ باوقار پیدا شد. اما دادگاهش برپا. او دلیل اقامه کرد چون شهیدی که در کمین به شهادت رسید کسی را نداشت، من برای کارهای تشییع و دفنش همراه جنازه رفته بودم شهرش؛ شهر که نه، روستایش. اما دادگاه در شنیدن حرف حق! غول! است!

 

جنگ، بی‌رحم بود، به محاکمه‌اش کشید... حکمش یادم نیست. آق سید عسکری که درین صحن هستند اگر صلاح دیدند بگویند. که وِه هِم لام تا کام گَپ نِنِه خانه‌ْخمیر!

 

 

بی‌رحمی دوم:

سال ۱۳۶۷ جبهه‌ی کردستان مریوان

درست در همین چُنین روزی که ۴ . ۵ . ۱۴۰۳ است، در جبهه بودیم سال ۶۷ اوج مرصاد علیه‌ی سازمان تروریستی نفاق که باید انتظار می‌کشیدم نامه‌ای برسد که اولین فرزندم آیا آمده دنیا؟ یا نه؟ هر جور شده خودم را با یک رفیق دیگر، به دفتر مخابرات رساندم. با هزار بوق اشغال و خط تو خط، با حاج محمد گرجی رفیق و همسایه‌ام متصدی وقت اتاقک تلفن عمومی مخابرات داراب‌کلا بغل پاسگاه تماس گرفتم. فقط گفت اِوْریم (=ابراهیم) نگران نباش دنیا آمد، پسر است؛ در کلینیک دکتر حسن‌زاده امیر مازندرانی ساری... صدا قطع شد... دوددد دودددد دودد می‌کرد خط. زدم ازین خبر به شادیُ همان جا درجا چند سیخ کباب به خود و رفیقم خوراندم. آن دکتر، بعد در هراز بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.

 

جنگ، بی‌رحم بود، چه مجدد داوطلب کسی می‌رفت، چه مستمر، مستقر می‌گشت خط، فرقی نمی‌کرد. حتی اگر شکم مادری، وضع حمل می‌کرد.

 

یاد آورم وصیت‌نامه نویسی‌ام پیش از اعزام‌ها را این بهمن ۱۳۶۴ در اتاق قدیمی روانشاد یوسف که سید علی‌اصغر انداخت. وصیت نخستین خط هر رزمنده بود به قلبش. بگذرمُ ندوزم آن سالیان را با این سهامداران نظام!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۳ تیر ۱۴۰۳ ، ۰۷:۴۳

خاطره ماه محرمی من

 به قلم دامنه : ۲۱ . ۴ . ۱۴۰۳ ، اِک کَلو، اِتْ تِسْکان. خاطره‌ی ماه محرمی من. خیلی چای‌دوست و قن‌دوست بودیم کودکی و نوجوانی. ماه محرم که می‌آمد برای قن‌کَلو و چای تکیه سوک (=به سر دویدن) می‌رفتیم. آن سال‌ها مرحوم کِل‌اکّبِر رجبی پدر جعفرْ هادیْ مهدیْ چای‌دِه ساقی بود. چِش در می‌آوُرد، زَله (=زَهره، جُربُزه) می‌ترکید! لاش می‌خورْد. می‌گفت: اِک کَلو، اِتْ تِسکان. یعنی: یک استکان چای فقطُ فقطْ با یک حبّه قند. می‌خوردیم و زیر (=نعلبی) را می‌ذاشتیم در می‌رفتیم! سینه‌زنی که تمام می‌شد جیم! می‌شدیم به تکیه‌پیش. آری؛ با همان قن‌کَلو و چای، دینُ ایمونْ رفت در تاروپودمون. ژرفای بدن‌مان پر است از آن قندُچای‌ها. والسلامُ خدا رحمت کُناد تمام آن سین‌زنی‌خوان‌ها و روضه‌خوان‌ها را.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۲ تیر ۱۴۰۳ ، ۱۳:۰۶

پاسخم به شیخ علیرضا ربانی

به قلم دامنه : ۲۲ . ۴ . ۱۴۰۳ ، علیکم سلامٌ و سلامُ علیکم. آق شیخ علیرضای ربانی این چهار جواب را داشته باش، دَسلاف است. آخرِ متنم را نیز بدون تعارف و خداحافظی، ترک می‌کنم که شدت حرفم بماند و نجوا اندازد:

 

۱. من خاش خانم را «جان» صدا نمی‌زنم چه رسد به غِر. اون آق سید است که از بامشیُ وَرهُ مارهُ چلیک‌وچهُ کاچکِک‌مار را می‌گوید: «...جان»!

 

۲. تِ اِما رِه دَسگا کاندی؟! خوانی لال‌مَنگو بَوُشِم؟! منگو اگ بشم آن وقت شما شِخ‌ها چه جوری حرف دَکفین؟! چون شِخ یعنی صدها تانکر حرف. هزار خِروار خرافه! البته + دهها قرن خار خار نصیحت!

 

۳. من از اول فردی معتقد-منتقد به نظام بودم. هیچ دولتی را هم سواری ندادم. شیر هم ننوشاندم. شتُر دوساله‌ی نهج‌البلاغه هستم چون. باور راسخ دارم تمام دولت‌هایی که شکل می‌گیرند را، باید زیر نظارت دقیق مردم قرار داد و نگذاشت نظام فقط دور یک تعداد آدم معدود و مخدوش و حتی مفلوک و ملول گردش کند. تریبون در درجه‌ی اول، مال ملت است تا حکومت. ملت باید با تریبون آزاد مسجد و هر جای عام، به نصیحت و انتقاد حکومت بپردازد، نه بر عکس. من که می‌دانم نفس راحتی کشیدی! چون تا به حال مقهور و مجبور بودی قوه‌ی اجراییه را سایه‌ی سر ملت بدانی. ازین پس دیگر خیالت آسوده است مجبور به تمجید مَمجید نیستی! ازین تاریخ به بعد است به کار اصلی خودت برمی‌گردی؛ یعنی تذکر و نصیحت به دولت. چون مگر ممکن است درین مملکت کسی امام جماعت باشد! ولی از ۱۵ تیر ۱۴۰۳ به بعد بخواهد وسط دو نماز، از دولت مسعود پزشکیان دفاع کند! و استدلال ورزد قوه‌ی مجریه، قوت همین نظام است! شما آقا ربانی اگه بگی فردا محراب را بر سرت تخته می‌کنند! هر چند پایین‌مسجد گویی محراب ندارد!

 

۴. علیرضای روحانی محبوب من! من درین صحن فقط با ۱ در ۱۰۰ از توانم قلم می‌زنم که متنی را، حقی را، کسی را، خدای ناکرده زیر نگیرم، علاقه هم ندارم بیش ازین برای صحن قلم بزنم. ولی اگر روزی بخواهم با ۱۰۰ در ۱۰۰ توانم وارد نبرد (بخوان: گفتمان) شوم، آن وقت یقین بر من حاصل است، زنگ‌ها به صدا درمی‌آید ابراهیم کوتاه بیا. یکی خودت! گفته باشم!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه : ۱۷ . ۴ . ۱۴۰۳ ، در زیر متن پاسخ دامنه و در ادامه‌ی مطلب متن نوشته‌ی حجت الاسلام آقای سیدحسین شفیعی دارابی که یک ماه پیش در مدرسه فکرت به انتقاد از من پرداخت درج می‌شود. این جواب به خاطر انتخابات که دامنه قصد نداشت جوابش خللی به فعالیت انتخاباتی ایشان بزند تا امروز به تأخیر افتاد:

 

کامیابى بزرگ

وقایه از وقایع

حجت الاسلام

آقای سیدحسین شفیعی دارابی

سلام و احترام و ادب. ادب وادارم کرد سرِ پیمان بایستم و پاسخم را انشاء کنم. دوست محترمِ دیرینم فوز عظیم را می‌دانم دقیق واردید، به رسم همان ادب تعلیمی از آیه ی نُه غافر، دعایی را که ملائک مقرّب استمداد ورزیدند، وارد می‌دانم:

 

وَ قِهِمُ السّیّئاتِ و مَن تَقِ السّیّئاتِ یَومَئِذٍ فَقَد رَحِمتَه وَ ذلِکَ هُو الفوزُ العظیم.

 

"و آنان را روز قیامت از ناگوارى‌ها حفظ کن، که هر که را در آن روز از ناگوارى‌ها [یا عقوبات] حفظ کنى قطعاً او را مشمول رحمت خود ساخته‌اى، و این است کامیابى بزرگ"

واقفید که در آیه ملائکه از خداوند برای مؤمنان و متقیان درخواست می‌نمایند. و اینک نیک می‌باشد صراحت بورزم که من به وقایه از وقایع، اعتقاد و ایمان دارم. اهوال، هراس، شدائد و بدآیند بخشی لاینفکّ از زندگی دنیوی‌ست که بالاترین چاره برای گذر از آن، اول علم و بعد

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

آن روز در طبقه‌ی دو

مؤسسه‌ی اسرا بر دامنه چه گذشت؟

به قلم دامنه : ۱۳ . ۴ . ۱۴۰۳ ، آن روز  (یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳) در بلوار حضرت خدیجه سلام الله علیها، روی «نشان» (=رهیاب) آدرس مؤسسه‌ی «اِسرا» را نوشتمُ خودِ نشان مرا بُرد وسط مقصد نشانْد (=عکس هم هست). همین جا گریز بزنم: اگر دین (=مثلاً به تفسیر غلط) با علم، غرَض می‌ورزید، سازندگان سایپا آیا سیستم نشان را می‌شد نصب کنند روی ماشین تولیدی‌شان؟! پس به قول شهید آیت‌الله دکتر بهشتی دین و دانش پهلوی هم‌اند. بگذرم. خوشبختانه امروز من به فرمان گویای «نشان» که هر پیچ و میدانی دعوتم می‌کرد کدام جهت بچرخم! زور نمی‌گفتم، همونی را خطُ ربط! می‌داد، پیش می‌راندم، لذا مرا از بغل حرم و از زیر تونل غدیر کِشان‌کِشان، رسانْد به عمار یاسرُ مؤسسه‌ی «اسرا». (=عکس هم هست) در همین نقطه بود ذهنم مرا تشَر زد آهای ابراهیم! یاد اُقربا و اَقرَبِ خود را کردی که سلام بِدی به ساحت پاک حضرت معصومه؟! دادم؛ چه جور هم. بگذرم.

 

 

دامنه و آقای سید عمادی

مسئول پژوهشگاه اِسرا

 


گوش راست بلوار عمار، سایه‌ای خدا گویا برام جا کرده بود! درنگ نکردم پارک کردم. ریموت را برداشتمُ دم در به نگهبان اِسرا گفتم حاج آقا به دامنه فقط نشست داد. با چه احترامی واردم داشت به طبقه‌ی دوم مؤسسه‌ی عظیم بین‌المللی اِسرا. ریش حاج آقا سید عمادی چنان نرم، صورتش عینِ اِسبِه پنبه روشن! و طرز معانقه‌اش هم (=بوس از گردن به بالا) با درجه‌ای بالایی منظم. از همان بلوار پیامبر اکرم ص این حال در من پیدا شده بود که او را امرو به آغوش کشم! گریز زنم بازم: من زبانم نمی‌چرخد بگم: پیامبر «اعظم»، برای من، وصف آن حضرتِ ختمی مرتبت فقط پیامبر «اکرم» می‌گنجد. اکرم، اوج است. این اکرم برای آن وجود مقدس هستی برازنده‌ترین وصف است. زین‌رو بلوار پیامبر اعظم قم را به ذوق و عقیده‌ی خودم دائم می‌گویم: اکرم. بگذرم. پس، شست شروع شد. می‌شود برای قسمت بعد... دیدار و گفت‌وگویی که وقتی نوشتم معلوم می‌شود در آن طبقه بر دامنه چه گذشت؟ و از آن نِشست، بر دامنه چه نَشست؟ تا بعد. ناخاتمه دامنه.

 

جناب حجت‌الاسلام استاد سید عمادی سلام

اول کلام بازگو کنم سراسر دیدار امروزمان را به کتابت خواهم کشاند و در صحن و سایت دامنه انتشارش می‌دهم. در ثانی ملاقات با آخوند صاحب کمالات درهای دانش و ارزش را بر روی آدم مفتوح می‌کند. ثالث این است شما برای من یک روحانی به معنای حقیقی کلمه‌اید. کلام که از شما صادر می‌شود به تعبیر من از فیلتر پاکی نفْست رایحه می‌گیرد و بعد وارد ابزاری به اسم زبان می‌شود که به قول فیلسوف منتقد آمریکا نوام چامسکی عامل ارتباط میان فهم‌هاست. ملاقات با فقیهی چون حضرت مستطاب عالی که از نظر من جمع سه ضلع فقه، فلسفه و معنویتی، برای من تداعی ملاقات با خدا را دارد. چرا، چون آن روایت را تجلی می‌بخشد که با کسی دیدار و جلوس کنید که شما را یاد خدا برَد و دانایی‌تان را مزید کند. درود استاد. ارادت دامنه.

 

کتاب سیره‌ی خضر نبی ع

نوشته‌ی حجت الاسلام سید کمال‌الدین عمادی

معرفی سیره‌ی خضر نبی

به قلم دامنه‌ی دوم: ایشان حجت الاسلام سید کمال الدین عمادی درین اثر دست بر سر مسائل گران می‌گذارد.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۰ خرداد ۱۴۰۳ ، ۱۰:۱۵

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳

خاطرات جبهه قسمت ۱۴۳

به قلم دامنه: ۲۰   . ۳ . ۱۴۰۳ و خاطرات دامنه از جبهه. قسمت ۱۴۳ ؛ شبی که شهید رفیق مان از وسط دو نیم شد و روزی که به من و آق سید عسکری شفیعی فرمانده ی دلیر و پارسای ما در جبهه‌ی جوفیر، لباس پاسداری هدیه شد تا به عضویت رسمی ارگان سپاه نائل شویم. بازش می‌کنم من.

 

دو سال اول دهه ی شصت است این داستان که از واقعیت برخاست. شب که می‌زدیم به کمین تا خودِ نزدیکای خاکریزهای عراقی‌ها با کانالی که می‌کندیم، نفوذ می‌کردیم (شیار در زمین به ژرفای نیم‌تنه‌ی انسان، تا حدی که یک بُز بالغ! راحت از توش رد شِه و دشمن ریش! و شاخش! را نبینه) جوان هفده هجده ساله هم بودیم، چه جور زور داشتیم، کلّه‌شقّ هم بودیم. آن شب -که تگرگ هم گرفت و سید عسکری فرماندهی را برعهده داشت- دشمن با دوربین دید در تاریکی، ما را دید. شروع به بمباران کرد. خزیدیم در شیار. هر آن، جانِ شیرین به جان‌آفرین تسلیم! منِ هفده‌ساله وَچه! -که به خدیجه عشق باخته بود- دل دلِه برمِه! رخ، ولی دلیر چون شیر شَرزه! که آی وای خاش خدیجه‌جان جِه نرسم چی؟! یعنی بی‌نصیب لذت دنیا، برم خاکِ زیر؟! "شهیدشدن" به قول قاسم سلیمانی -شهید مقدس و محبوب صادقِ دل اُمتِ جهاد بزرگ جهان اسلام- اول "شهیدبودن" می‌خواهد. تفسیر حرفش این است: اول باید شهید بِشی، تا دوم شهید شَوی. من، هم خاش جان را می‌خواستم، هم "خدیجه‌جان" را. این وِلولِه در دل و کانالِ درون برپا بود که بمب خمپاره آمد درست خورد وسط بدنِ همرزمم نعمت مقصودلوی سُرخنکلاته ی گرگان که کنار من دراز کشیده بود. من هم وسط شیار درست جُفتش اسیر موج انفجار شدم تمام بدنم یک آن، چند سانت از کف شیار به هوا پرتاب شد. شدیم موجی!!! بدن نعمت دو نیم و قلب و جگرش ریخت پشت اُوِرکتم. سرش را بعدها آق عسکری و سه بسیجی رفتند پیدا کردند که چندین متر آن‌سوتر پرتاب شده بود و شهید آبیان ساروی آن را حین کمین دیده بود. بگذرم این واقعه‌ی عاشوراوَش ذخیره است در دلم که هرچه بشکافمَش باز نیز خاطره دارد.

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

از راست: سید عسکری شفیعی،

جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده

 

روزی سپاه در همان خط خاکریز اول جنگ، یک جایی که اسمش نمازخانه بود -ولی سقفش پر از رُطیل و زیرش مخفیگاه عقرب- من و اق سید عسکری و دو نفر دیگر از محمودآیاد و لشت نشاء رشت را خواست. خدایا یعن ما جُرمی کردیم؟! فرمان را بِنه زدیم؟! (=نافرمانی مدنی! نه، جنگی!) آیا فراری!! (آن فراری اسم ماشین شیک مسئولان آلان نه) محسوب شدیم که جیم فنگ شده باشیم؟! با این دلگپی رفتیم. جمع پرشوری شد. سپاه فرمانده، پشت تریبون چهار اسم را خواند. اول آق سید عسکری. بلند شد چابک رفت جلو. تازه فهمیدیم سپاه چهار دست لباس رسمی سپاه را آوُرد که چهارتای ما را به عضویت ارگان خودش درآورَد. سیّ عسکری مِنمِن کردُ لباسُ قبول نکرد. پری‌شب که کنار هم پیش روضه‌ی منزل حاج شیخ احمد بودیم پرسیدم راستی آق عسکری! آن روز چرا قبول نکردی به لباس سپاه در آیی؟ گفت واقعیتش این است سپاه آنقدر مقدس بود آدم شرم می‌کرد آسان بپذیرد خود را لایقش کند. (جمله‌ی فصیح!! آق عسکری را من اینجا کمی تصرف کردمُ شکلی دیگر، ردیفش) هیچی! عسکری تواضع کردُ تعارف قورت دادً آمد نزدم نشست. فرمانده هم بود لامَصّب!! ولی قبول نکرد. اِسا مِره چی کار بَکته‌ه‌ه‌ه‌ه‌!!! اسم مرا خواند سپاه فرمانده. از بلندگو شنیدم و خودش را هم دیدم: بسیجی ابراهیم طالبی دارابی تشریف بیارد جایگاه. بلند شدم لینگ هم پلندِر گرفت ول‌ویلانگ خودم را رساندم پیش لباس سپاه!! که مثلاً به انتخاب اصلح!! سپاهی شوم. من هم دیدم آق عسکری فروتنی کرد بر تن نکرد، گفتم نمی‌خوام سپاهی شوم. ای کاش سپاهی می‌شدم که الان وِل‌آدم و وِل اُسار بُوسِست! نمی‌بودم! مرحوم امام با آن عظمت گفته بود "ای کاش من هم یک پاسدار بودم".  بگذرم. اگر همین امروز، مثلاً آن روز بود، صد در صد می‌پذیرفتم سپاهی شوم. چون دیگر راحت است رفتن توی این لباس! نیز توی سیاست هم دخالت می‌کند! آدمِ سیاسی کیف!!! می‌کند. فقط یک دوره فشرده اصول مکتب مصباحی گذراندن! نیاز دارد که آن هم من -که قم ساکنم- راحت می‌گُذرانم با نمره‌ی ناپلئون بناپارت! که "بناپارتی" شدن سیاست را یک عده در سر دارند، بر سر کشور بیاورند. بازم بگذرم! خود بگردید بناپارتسیم چیست. من بگم جیز است. سیاسی‌میاسی هم بلد نیستم! عکس هم: چپ: من. راست: آق سیّ عسکری. خاتمه دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ ، ۰۸:۰۸

آخرین عکسم از برادرم حیدر

پیش برادر مهربانم آقاحیدر.
وابسته به سه چیز بود:
سیگار، رادیو، کتاب صرف میر و حدیث.
۱ اردیبهشت ۱۳۹۷. دارابکلا. اتاقش.
این آخرین عکسی‌ست که ازو انداختم.
یادت در دلم آشوب بپا می‌کند داداش. چه زود در خاک آرمیدی بِرار؟!

 

 

...

 

 

متن بالا در بخش "وضعیت" واتس‌آپ گذاشته بودم

در ۸ ، ۲ ، ۱۴۰۴ که شیخ باقر این متن را زیرش نوشت به من:

 

متن شیخ باقر طالبی به دامنه
۸ ، ۲ ، ۱۴۰۴ زیر پست عکس آقا حیدر خطاب به من با نقل بی کم و کاست :

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی