- دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
- ۱۲:۵۵
نگارش ۲۵ ، ۶ ، ۱۴۰۴ : ابراهیم طالبی دامنه دارابی. چاپ ویژه. روزی، در دور، خیلیدور، حجت الاسلام آقای سید علی موسوی دارابی، یک ماه کامل ماه رمضان برای تبلیغ، به بالامسجد دارابکلا دعوت شد. بلیغ و سبک خاص سخن میرانّد. بهطوریکه انگشتان دستانش در حین سخن، از پشت به سمت بیرون (خلاف جهت کف دست) انحنای عجیبی پیدا میکرد و توجهی مرا و شاید همگان را جلب میکرد. آن روزا سه چهار روزی گذشت که روزی ناگهان مرحوم حاج شیخ حسن مهاجر از بزرگان محل و تکیه و مسجد، یعنی پدر حاجآقا ابراهیم مهاجر با صحبت بسیارتندی به ایشان -که از منبر پایین آمده بود و یا تازه داشت به سمت پلههای منبر بالا میرفت- (تردید از خودم است) زد. مسجد مانند بمب صدا کرد. حرف شیخ حسن دقیقاً یادم نیست اما ترکیب کاملی از آن در ذهنم ماند. چون من نوجوان بودم در قناتپِشون گیون بِز و گوسفن را برای شیرمکیدن خوردم و ذهنم حسابی واز واز !! است. چنین گفته بود: