دو خاطره از سیروس اسماعیلزاده
امروز ۱۴ مهر روز به شهادت رسیدن سیروس اسماعیلزاده است، دایی خانمم؛ در جبههی سومار. عکس را از روی گنجهی خونه مادرخانم انداختم. یاد این سرباز میهن ایران، جاودانه باد. دامنه
دو خاطره از سیروس اسماعیلزاده
آن شهید جبههی سومار سال ۱۳۶۱ از روشنفکرترین جوانان عصر خود بود. طبع شوخ و خُلق جذاب داشت. دو خاطره ازو بگویم:
خاطرهی یک
سیروس اسماعیلزاده سرباز شهید دفاع از میهن، واقعاً شوخطبع و مرد مُروّت. از شوخطبعیاش این خاطره برام جاذبهی شدیدتری دارد: جبههی سومار بود. خانمم به او -که داییاش بود- نامه نوشت. پرسید امام زمان علیه السلام را در جبهه میبینی؟! اون هم جواب نوشت: آره! وِن اسب اَم سنگر پیش دَوِسّه هست من آن را جو و اُوه میدهم! بگذرم. یادش در دل، هم خاطره دارد، هم تُ (=درد زیاد) میآورد که آقازادگان نمیرفتند، تکفرزند رفت و شهید شد. آهِ شهید اول بیخ شکمبارگان قدرت را خواهد گرفت. در پاسداشت این شهید متفکر و متخلق به اخلاق انسانی، نگاشته شد که ۱۴ مهر سالروز شهادتش بود. درود. درود. دامنه.
خاطرهی دو
یکی از دوستانم بچه بود. سیروس ازو پرسید:
- خا برارزا بگو ببینم میخوایی آینده چهکاره شی؟!
- گفت من؟!
- گفت آره، پس گوسفن؟!
- خندید و گفت: میخوام بزرگ که شدم چپُّون بشم!
- غش کرد سیروس و اطرافیان و تکرار کرد چپُّون؟!
- گفت اَره چپُّون بشم گوسفن و بِز بچرونم.
- سیروس گفت اینم اَمه اقبال! همه میخوان دکتر و مهندس و خلبون بشن، مه برارزا خان چپُّون!
جمع از خنده ترکید. من حالا بگویم این دوست من چقدر فکر صحیحی داشت. اگر چپُّون میشد الآن میلیاردر میشد از دارایی بِز و گوسفن و شیر و ماست و کره و دلبنجگر و دوغ و پندیر و آغُل و حتی فروش جغولبغول.