گوشه ای از کتاب من میترا نیستم
دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۹ ب.ظ
اَلَمْ تَرَ
نگارش ۲۴ ، ۴ ، ۱۴۰۴ :
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
من رمان میخوانم همواره. رسیدم اینجه: از بدِ روزگار آقای اصفهانی که به ما قرآن یاد میداد، "شیرهای" بود. پسرها خیلی مسخرهاش میکردند، دخترها نه. خودش هم آدم سبُکی بود. سر درس مکتبخانه میگفت: "اَلَمْ تَرَ" ، "مرغ و کره"! یعنی علاوه بر پول شهریه (=ماهیانه)، برایم مرغ و کره هم باید بیارین!
برداشت آزادم از ص ۲۶ کتاب
"من میترا نیستم" چاپ مشهد
اثر خانم "معصومه رامهُرمزی"
پدرم هم در خونهی قدیمی پدربزرگم در دارابکلا، مکتبخانه داشت. او هم وقتی در "عمّ جزء"، به سرسورهی "وَالشَّمْسِ وَضُحاها، والقَمَرِ اِذا تَلاها" میرسید، بر حسب لفظ تلاها، به قرآنآموز با قیلونتکّنه (نی پُک قلیان) میگفت فردا تِلا یادت نرود! تلا هم جدّی جدّی میآوُردند برایش، اگر نداشتند، میگفت ترکوله بیارن هم قبول است! بگذرم. تلا، خروس را گویند، تِرکوله نیمچهخروس را و تَشنی هم، نیمچهمرغ را.
باز، مرغ و کره و تلا و ترکوله، حالا اما دانشجوی دچار فلاکت پول و پَل، نیمی از اموال پدر و مادر را باید بدهد، تا مثلاً مدرکِ بدونِ سواد، بگیرد! دنیا را میبینید کار دانش کجا کشید؟! رونویسی و مدرَک بدونِ اِدراک!
آری؛"اَلَمْ تَرَ کیف... "مگر ندیدى پروردگارت با پیلداران [اصحاب فیل] چه کرد؟!
| لینک کوتاه این پست →
qaqom.blog.ir/post/2651
۱۴۰۴/۰۴/۲۴
سلام استاد آقا ابراهیم عزیز،
خاطرات مرا زنده کردی،
اول از همه یادی کنم.از استاد خودم ابوی گرانقدر شما ، که بخشِ زیادی از دوران عمر مکتبخانه ای بنده پیش ایشان سپری شد .
و به همین خاطر یکی جاهای ثابتی که قرائت فاتحه دارم مزار ایشان است ، خدا رحمتش کنه.
واقعا خاطرات زیست مکتبخانه ای فراموش نشدنی است،
تقید در آوردن تلا را من خودم شاهد بودم، و چقدر خانواده ها مقید بودند و حتی ابراز خوشحالی میکردند که فرزندشان به این مرحله رسیده است که باید تلا به بغل برود سرِ درس.
ولی یک خاطره که میشه گفت هر روز در مکتبخانه ی پدر اتفاق می افتاد و هنوز در ذهن بنده مانده است، دعوای بین ِ مرحوم حیدر، اخوی گرامی شما با آقای سید علی اکبر هاشمی، داماد جنابعالی، بود آنهم با شلپد ( ترکه انار و به ) دیدنی بود،
در همان مکتبخانه گروهی بودند، به اصطلاح امروزی شاید بتوان گفت گروه ضربت، اینها اهل درس و بحث نبودند و کارشان هرروزه این بود که ، اگر کسی غیبت میکرد میرفتند هرجایی بود پیدایش میکردند، و دیزندون پلندن ( سر و ته کول کردن فرد ) می آوردند پیش استاد برای فلک کردن ، و ما ادراک ما الفلک!!!
و یک نکته دیگه اینکه، باید خدا به دادِ کسی میرسید که ، هنگام درس پس دادن پیش استاد، اولین کلمه را نتوانست بخواند و به مِننن مِننن ، میافتاد، در نظر بگیرید استاد منتظر، شما ساکت، تا کی میتوانست ادامه داشته باشه.
خلاصه توی این مکتبخانه ها اتفاقاتی می افتاد که داستانی بود برای خودش ، همه چیز برجسته و بُلد بود بجز درس خواندن،
البته عدهای اهل آموختن بودند .
سالم و سربلند باشید
عیسی رمضانی دارابی محمد