جنگ، بیرحم بود
جنگ، بیرحم بود
به تاریخ: ۵ . ۵ . ۱۴۰۳
📝 : ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دستکم دو علت میآورم که جنگ، بیرحم بود:
بیرحمی اول:
سال ۱۳۶۲ جبههی جوفیر خوزستان
نصف شب از کمین با دادن شهید و زخمی، به سنگر خواب برگشتیم. فرداش یک بسیجی دیدیم نیست. آق سید عسکری شفیعی فرمانده بودُ من معاونش. گشت، دید بله، نیست. برای آن بسیجی توسط مقامات! دادگاه صحرایی! تشکیل داده شد با پروندهی قضای فراری! چندی بعد آن بسیجی باوفایِ باوقار پیدا شد. اما دادگاهش برپا. او دلیل اقامه کرد چون شهیدی که در کمین به شهادت رسید کسی را نداشت، من برای کارهای تشییع و دفنش همراه جنازه رفته بودم شهرش؛ شهر که نه، روستایش. اما دادگاه در شنیدن حرف حق! غول! است!
جنگ، بیرحم بود، به محاکمهاش کشید... حکمش یادم نیست. آق سید عسکری که درین صحن هستند اگر صلاح دیدند بگویند. که وِه هِم لام تا کام گَپ نِنِه خانهْخمیر!
بیرحمی دوم:
سال ۱۳۶۷ جبههی کردستان مریوان
درست در همین چُنین روزی که ۴ . ۵ . ۱۴۰۳ است، در جبهه بودیم سال ۶۷ اوج مرصاد علیهی سازمان تروریستی نفاق که باید انتظار میکشیدم نامهای برسد که اولین فرزندم آیا آمده دنیا؟ یا نه؟ هر جور شده خودم را با یک رفیق دیگر، به دفتر مخابرات رساندم. با هزار بوق اشغال و خط تو خط، با حاج محمد گرجی رفیق و همسایهام متصدی وقت اتاقک تلفن عمومی مخابرات دارابکلا بغل پاسگاه تماس گرفتم. فقط گفت اِوْریم (=ابراهیم) نگران نباش دنیا آمد، پسر است؛ در کلینیک دکتر حسنزاده امیر مازندرانی ساری... صدا قطع شد... دوددد دودددد دودد میکرد خط. زدم ازین خبر به شادیُ همان جا درجا چند سیخ کباب به خود و رفیقم خوراندم. آن دکتر، بعد در هراز بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.
جنگ، بیرحم بود، چه مجدد داوطلب کسی میرفت، چه مستمر، مستقر میگشت خط، فرقی نمیکرد. حتی اگر شکم مادری، وضع حمل میکرد.
یاد آورم وصیتنامه نویسیام پیش از اعزامها را این بهمن ۱۳۶۴ در اتاق قدیمی روانشاد یوسف که سید علیاصغر انداخت. وصیت نخستین خط هر رزمنده بود به قلبش. بگذرمُ ندوزم آن سالیان را با این سهامداران نظام!