تبصره ام برین قسمت خاطرات آقای نورمفیدی
۲۵ ، ۸ ، ۱۴۰۴ : نگارش دامنه ابراهیم طالبی دارابی. به کتابهای خاطرات افراد علاقه نشان میدهم؛ چون هم زندگی آنان توسط خودشان نشان داده میشود و هم گیرایی متن بالاتر از گیرایی کتابهای دیگر است. نمونه اینکه آقای سیدکاظم نورمفیدی امامجمعه گرگان در ص ۱۱۴ خاطراتش میگوید: "گاهی از این، و گاهی از آن قرض میگرفتم و زندگی را میچرخاندم." اما او در همان حال به گفتهی خودش میگوید: "من این روحیه را نداشتم که در بیوت مراجع و بزرگان کار کنم تا به من کمک مالی نمایند." و جالبتر اینکه میگوید: "منبر هم نمیرفتم تا برایم درآمدی باشد." او بعداً متوجه شد بعضی از قسمتهای زندگیاش را آقای فاضل لنکرانی -پدر همسرش که بعداً مرجع شد- اداره و تأمین میکرد. شبی هم از گرگان برایش در قم میهمان رسید که هیچ پولی نداشت. رفت به مدرسهی فیضیه تا قرض کند. نقل خودش را که رفت فیضیه قرض کند، بخوانید: "دیدم بعضی از رفقایی که هستند قبلاً به آنها رو انداختم و قرض گرفتهام، دیگر خجالت میکشم دوباره از آنها تقاضا کنم. تا اینکه مرحوم روشنی -اهل روستای یساقی کردکوی- رسید که به او بدهکار نبودم. گفتم فلانی! پول داری به من قرض بدهی؟! گفت ۴۰ تومان دارم. بالاخره پول را گرفتم و میهمانی آن شب را گذراندم." او در ادامه حتی میگوید تابستان یک سال از قم به گرگان نزد والدینش رفت. روزی "فرزند بزرگم سید آقامجتبی که آن موقع دو سال و نیم سن داشت تب کرد و مریض شد و بیحال گوشهی اتاق کنارم خوابیده بود. ناگهان دیدم در همان عالم خواب گفت: بابا من را دکتر نبر... پیش خودم گفتم من اصلاً پول ندارم که تو را دکتر ببرم." بگذرم. مردم امروزه کسانی را که از این دست سختی، درس خواندند، با حال و روز امروز کسانی مقایسه میکنند که نه فقط از معنویت و فضیلت افتادند بلکه از سواد اندک هم بیبهرهاند و دین و اخلاق فقط لَقلَقهی زبانشان شده است. فقط آموختند از جیب ملت یا حکومت ارتزاق کنند. یک منبر با حرفهای مفت و سست میروند و طی ۲۵ دقیقه سر عوام را شیره میمالند و با خرافهها خوابشان میکنند، اما پول یک روز کامل یک کارگر روزمزد را -که از صبح تا غروب جسمش را زیر مشقّت عرقِ کوشش و خستگی طاقتفرسا میبرَد- به جیب گشادشان میزنند. آن وقت میگویند انگلیس گفت "اسلام منهای روحانیت"! خودشان باعث شدند "اسلام منهای روحانیت" مجدداً رونق و رواج گیرد. هنوز کو!!! به قول آقای حسن حسنزاده آملی: "الهی، همه تو را خوانند: قُمری به قُوقُو، پُوپک به پُوپُو، فاخته به کوکو، حسن به هو هو."
محمدحسین آهنگر دارابی