
۱۲۱ تا ۱۸۰
سلسله نوشتارم در پیام رسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۱ ) به نام خدا. سلام. پلان یک: سال ۱۳۶۷ بود و مرحوم آیت الله محمد فاضل پیش ما. رانندهی لِمراسکی بهشهری به اسم اسدی مرخصی رفته بود. من مبجور بودم آقای فاضل را آن شب به نمازخانهی قرارگاه مرکزی مریوان ببرم. قرار بود سخنرانی کند و پیش از آن، اول نماز جماعت شام و خفتن هم بگزارَد. البته پیشنماز راتب حجت الاسلام مدائن بود. نماز را خواند و برگشت که پای میکروفون سخن برانَد دید یک کشت و کال آدم (=کنایه از تعداد بسیاراندک) بیشتر نیست. او -که در مدت حضور در جبهه، عبا و قبا را تا کرده بود و لباس رزمنده بر تن نمود، فقط عمامه بر سر داشت و قد و قوارهی باریک داشت- به شوخی گفت: اگر اعلام میکردند الآن سریال اوشین اینجا پخش میشود جای نشستن پیدا نمیشد! باری؛ یک دفعه در چند سال پیش، با حاج شیخ احمد آهنگر به حوزهی علمیهی مرحوم فاضل در بابل رفته بودیم که فیضیه نام دارد. اوشین نیز زنی بود ژاپنی در سریال «سالهای دور از خانه» که برای غلبه بر فقر و نداری، پشتکار و رواداری به خرج میداد. چه جوری را من نمیدانم، چون ازین سریال طولانی، شاید سه قسمت را هم ندیده بودم اما آوازهاش را شنیده بودم.
جبههی مریوان بوریدر
گرفتن وضو. سال ۱۳۶۱ دامنه
جبههی مریوان بوریدر
سر سنگر. سال ۱۳۶۱ دامنه
عکس نقشهی بوریدر سروآباد مریوان
جبههی مریوان:
سال ۱۳۶۱ عکس روی راهپله
پاسدار سپاه ساری برادر آقای فضل الله فضلی
پلان دو: سال ۱۳۶۱ بود و باز هم مریوان. من کولهپشتی بر کول، کلاش بر دوش و کمپوت گیلاس بر دست، رفتم سرِ چشمه که با سنگر ما چهل قدم بیشتر هم فاصله نداشت. بر بلندی روستا قرار داشتم ما و چشمه. جای جاریشدنِ غلغل آب، درخت تنومند گلابی هم داشت. کمپوتم را در هوای داغ مرداد در آب چشمه خنک کردم نزدیک به یخ. با سرنیزه سرش را باز کردم و مشغول خورندن شدم. دیدم یک