تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
سید مهدی صباغ دارابی : سلام و عرض ادب، با عرض پوزش در نوشتار بالا مهندس سرایلو مدیر عامل شرکت نکاچوب نبود ایشون مدیر راهسازی شرکت بودبسیار توانمند بود که همکاران بهش میگفتن سرایلو بزرگ، مدیر عامل فک کنم یا آقای نجاتی بود یا آقای اهنگری. یاعلی مدد -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روز بهخیر فقط یک نکته؛ بر اساس کتاب " بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی" نوشته حمید روحانی، یکی از دلایل اعتراض آیتالله خمینی به محمدرضاشاه پهلوی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دادن حق رأی به زنان بود. جلیل قربانی -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روزتون بهخیر ۱- چند سال پیش تصمیم گرفتند تا بنای یادبودی با عنوان شهدای گمنام در پارک تفریحی وزرامحله در شهر سرخرود بسازند. ۲- این کار در آن زمان با مخالفت گسترده اهالی وزرامحله از جمله خانوادههای شهدای محل روبرو شد. ۳- مادر دو شهید یدالهی (مادرخانم بنده) گفته بود این دو شهید گمنام را در ... -
ناشناس : سلام متنی از آقای عمادالدین باقی: تاکر کارلسون یکی از چهرههای مشهور رسانهای در امریکا و چهره محوری در جنبش ماگا است. صفحهاش در یوتیوب بیش از ۵ میلیون دنبال کننده دارد. برخی مطالبش درباره ایران شگفت انگیز است. اگر از زبان یک ایرانی گفته میشد به توهم توطئه و غرب ستیزی متهم میشد اما از زبان شخصیتی مانند ... -
ناشناس : به ص ۳۳۸ تا ص ۳۴۳ کتاب جامعهشناسی سیاسی دکتر حسین بشیریه رجوع شود. -
از مدرسه فکرت : درود خواندنی و پر اهمیت -
ناشناس : درود بر شما آقای نور مفیدی در جنگل خواری استان گلستان معروفه و در حال حاضر مالک شرکت ممتاز! محمدحسین آهنگر دارابی -
ناشناس : پیام یک عضو مدرسه فکرت: سلام جناب آقای طالبی. مطلب شما عینا مشابه قطعنامه هائیست که اپوزیسیون خارج نشین درمیتینگهای تبلیغاتی که راه میاندازد پرسروصدا اما جمعیتی ازآن استقبال نمیکنند صادرشده. چندایراد کارشمارا باصراحت گوشزد کنم اولا.همچون گذشته بادیدگاه توام باتحقیر وشکست برای جبهه داخلی وغلبه وظفروپیروزی ... -
ناشناس : جمعی از فعالان سیاسی اجتماعی استان یزد جمعهشب با سید محمد خاتمی دیدار کردند. در این دیدار که در محل بیت تاریخی شهید صدوقی برگزار شد، سید محمد خاتمی طی سخنانی با تأکید بر شناخت دقیق مشکلات برای رسیدن به صورت راه حل واقعی، اظهار کرد: اگر معتقدیم اسلام جاودانه است باید به تمام پرسش ها و نیازهای روز به روز نو ... -
ناشناس : با سلام از زمانی که این پست جناب طالبی که با غلظت زیاد بیان شد را خواندم، واقعا حساس شدم تا ببینم قضیه از چه قرار است. این کتاب در درس یازدهم خود شرایط ظهور را تشریح میکند و در بخش زمینههای چهار عنوان را مطرح میکند: ۱. طرح و برنامه ۲. رهبر ۳. یاران ۴. آمادگی عمومی در بخش یاران، هفت ویژگی یاران آن حضرت را ...
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- دامنه کتاب
- انقلاب اسلامی
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مسائل روز
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- جهان
- فرهنگ لغت دارابکلا
- قرآن در صحنه
- روحانیت ایران
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- جامعه
- لیف روح
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- جبهه
- روحانیت دارابکلا
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- خاورمیانه
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- سیاست
- اوسا
- روزبه روزگرد
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- زندگی
- حومه
- شهرها
- کبل آخوند ملاعلی
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
آذر ۱۴۰۴
۸
-
آبان ۱۴۰۴
۲۰
-
مهر ۱۴۰۴
۱۸
-
شهریور ۱۴۰۴
۲۸
-
مرداد ۱۴۰۴
۳۳
-
تیر ۱۴۰۴
۱۶
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۰
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۶
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۱
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۸
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۷
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۰
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۱
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۵
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۷
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!
به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بیعلت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاهمان هفتتپه میبردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علیاصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمندهی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانهی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمیشد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سهیمان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علیاصغر مسؤول قبضهی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضهی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن میگفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو میرفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش میبارید.
از راست: من. یوسف. سید علیاصغر
چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجاماندهی بعثیها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیرهی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقتهای معین بود و بسیار هم کم و دیردیر میرسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سهخطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جاماندهی عراقیها را پُر کرد و کول گرفت و خندانخندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازهی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.
خاطرات جنگیام
به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزامهایمان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیهی رزمندگان روی آورده بود، تا میرسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر میگفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمنماه بود و هوا هم نیمهسرد، من و یوسف و سیدعلیاصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آنطرفتر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاهکردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیکتر به حضرت خالق یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجیهای یک تا سه»ی آقای مسعود دهنمکی ازین شربتها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکییکی ردیف شدیدم و سلمانیها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَشکهی گیلان.
من و حسن آهنگر کل مرتضی
قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب
من و آق سیدکاظم صباغ
سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلیزاده
اشارهام به این کلاه و زیرپیراهنی
از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی
و زندهیاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل
و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی
وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده
سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع دارابکلا
پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی
در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند برای بدرقهیمان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمتشان کناد
علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسهی سر جا نمیگرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله میبست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ میکرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل میساخت و آنگاه نه فقط رزمنده نمیبودی که میشدی یک نعش بیهوش بر سر راه رزمندگان که بدتر میبودی از عدو. ما با سرِ تیغزده مثل حاجیهای منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خندهی این و آن. دیدیم نه نمیشه مضحکه!! باشیم همینطور. لشگر هم البسه در آن حد نمیدهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجهی عالی و یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطرهی آن روز و چندین روز بعد، که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر میشود. راستی! در رود کارون شعبهی دزفول هم آن روز یوسف بهزور ما را برد شنا و آبتنی به گویش محلی سَنو و اوهلی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف میزد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخرهبازی قهّاری در میآوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.
اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟
به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبههرفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا میخواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاهمدت یکهفتهای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در دارابکلا اولین داوطلب بسیجییی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹ که هنوز اعزامهای مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید دارابکلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارفپیشه و باتقوا. (اگر دربارهی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجییی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)
یکی از اولین کارتهای عضویتم
در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب
کارت اولین اعزامم به جبهه ( بهار ۱۳۶۱ )
به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرمهای ثبتنام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یککَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشتمُهر پای ورقهی رضایتنامهی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فنوفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمیکرد بهآسانی نمیتوانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغافکنی بیشرمانهی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش میکردند حکومت جوانان را بهزور !!! به جبهه میبرَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردنکلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم مینویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و همجوابی به پدر کردم، مرا ببخش!
حیلهام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آقداداش صدایش میکردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس میکرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانهی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِنجیب و آمدم تکیهپیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی میکرد، راهی سهراه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آقداداش بود. به زنداداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمیگرده. من هم تا ظهر پیچپلیج گرفتم و بیقرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل اینهمه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر میره هوس خوردن سرش میزند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری میرفت امکان نداشت کوبیدهی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامهی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبیها بود که حالا چند سالیست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین میتراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.
ساعت دوِ عصر بود آقداداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب میبردیم! با تِتهپِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا میگویم. ماها را خیلی دوست میداشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابیام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بیمَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیتالله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آقداداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاستجمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشتسازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!
خاطرات از جبههی جوفیر
به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبههی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش میآمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرامتر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانهیشان، بر تاریکیِ سنگر ما برق میانداخت و صدای درگیری در گوشمان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگمَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاکتر و موذیتر که اگر رزمنده را میگَزید تا سه روز باید پوست بدنش را میرِکید (=میخاراند) و خونِ خوندار میکرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپارهی بعثیهای عفلَقی، هر شب وصی ناظر را میگفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دستهی مخصوص کانالکَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشممان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقیها، دیدیم همرزمان را که گلولهی خمپاره تکهپارهشان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.
خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبههی جوفیر
درین دورهی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگیهای منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمیدانم (اگر کسی میداند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.
سلمانی صلواتی جبهه
به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۶ ) به نام خدا. سلام. سلمانی صلواتی جبهه ازجمله جاهای قشنگی بود که رزمنده وقتی روی صندلی چوبی آن -که از صندوق مهمّات ساخته میشد- مینشست هم خاشخاشیاش میآمد و هم لذت یک آسایش نیمساعته در نتیجهی چندین روز خستگی را میچشید. پیش ما اما این حاج عباسعلی قلیزاده بود که با اینکه با او عضو گروه کمین شب بودیم، روزهایی خاص کنار همسنگران دیگر جمع میشدیم و او با شونه و قیچی که در ملزومات انفرادی خود همراه داشت، شروع میکرد موی سر ماها را سلمانی کردن؛ در عکسی که در زیر گذاشتم کاملا" معلوم است. آن روز، اول سرِ مرا اصلاح کرد. پیش از شروع، تن نمیدادم؛ چون به موی سرم خیلی حساس بودم. گفتم نه، مرا مارو میکنی! (در محل ما، به موی سر افرادی که شبیه چرخهی پشم گوسفندان اصلاح شود که مثل مرزبندی شالیزار میشود، میگویند: مارو، یا کچّلمارو) گفت: نه ابراهیم، بشین حالا میبینی بهترین اصلاح را میکنم.
جبههی مریوان، بوریدر- چشمیدر. تابستان سال ۶۱
ایستاده از چپ: عباسعلی قلیزاد. قلیپور. بنده. چالپلی نکا
نشسته در حال اصلاح: حاج آقا اسماعیل قربانی میانگالهی نکا
این دو نکایی بزرگوار هر دو از معتمدین مشهور محلشان
بودند و صاحب کورهی آجرپزی. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ دارابی
آق سیدکاظم هم تضمین کرد ابراهیم قبول کن، مارو نمیکند. آقا، بانو، نشستیم روی صندوق خالی مهمّات، که حکم صندلی را داشت و رویش پتویی بود و نرمی نرمی مینمود. آفتاب هم زده بود، صبح جمعه هم بود و پرندگان هم نغمه سر میدادند. وقتی سر و ریشم را (که اون زمان تازه پشم نوج زده بود و صورتم شبیه ریشکوسهها بود) زد، آینه آورد (همان آینهی مشهور و رایجی که پشتش عکس تمثال امام علی ع داشت و مصرع مولوی نوشته بود: "از علی آموز اخلاص عمل") دیدیم چه اصلاحی هم کرد، من که موهایم را همش چپ میگرفتم، طوری مرا مارو کرد که دیگر مویم نه چپ میرفت و نه راست. شونه را گرفتم مویم را اولین بار زدم بالایی! که آن زمان رسم بود هر کس مویش را بالایی میدهد یعنی عاشق شده است! اگر دقت کنید به موی سرم در عکس (پیراهن زرد برزیلی) دقیقاً معلوم است.
چه روزهای سخت ولی مزهداری بوده است در رزم. بیجهت نیست دین مبین خط مقاومت را برای مؤمنان صراط حق دانسته است و پیوست و ملحق به حضرت حق. برای مرد مؤمن و مبارز و خالص یعنی دوست قدیمی و همرزممان حاج عباسعلی قلیزاده بلند یا به زمزمه صلوات که دیرزمانیست از نزدیک ندیدمش. از نوشتههای روزانهام در هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا.
یک خاطره از بازگشت از جبهه
به چه تکیه کنیم؟! ( قسمت ۱۰۲ ) به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. پس از چندی، از هفتتپه تسویهحساب کردیم؛ چون عملیات والفجر ۸ به نفع رزمندگان تثبیت شده بود. هنگام تسویهحساب، ارزیاب گردان ادوات -که رزمندهای زیرک و مبادی به آداب بود- از ما سه تا (شاید هم از بقیهی دارابکلاییهای اعزامی که من خبر ندارم) خواست به علت نمرهی بالای ارزیابی اخلاقی و رزمی، در لشگر ۲۵ کربلا ماندگارِ رسمی شویم و به عضویت سپاه درآییم. نپذیرفتیم. اول به اتفاق همگی وارد قم شدیم و زیارت کردیم و شب در خوابگاه طلبگی کوچهی ارگ خوابیدیم. صبح روز بعد به منزل اخوی وارد و از آنجا با پیکان سواری مرحوم سیدحسین هاشمی -که شانس ما به قم آمده و در منزل ایشان بود- رهسپار دارابکلا شدیم. خداخدا میکردیم سیدحسین ما را رَف و رام نیندازد! با آن شتاب مشهورش در راندن و جَستن و سبقتجُستن. جبهه چیزی نشدیم حالا این توراه گدوک این ما را تلف نکند. بِرامِبرام (=تند و سریع) ما را رساند. به محل که رسیدیم، شنیدیم سرِ مزار، مراسم شهیدان عیسی ملایی و محمدحسین آهنگریست که توی همین فاو عراق، پیش از اعزام ما، شهید شده بودند. از پیچ پاسگاه، پیاده لنگلنگان از درِ پشتی مزار وارد شدیم. مراسم باشکوه و حزنانگیزی دیدیم که شاید تمام مزار انبوهی از مردم نشسته بودند و زار زار میگریستند. نه فقط برای ما، که از میدان جنگ، ظفرمند و سربلند برگشته بودیم، بلکه بر دیدگان همه، سیل اشک روان بود و اندوه فراق فوَران داشت. از خصوصیات مردم دیار دارابکلا یکی این است که به اهل قبور، حرمت عجیبی قائلاند، اخَص برای یادبود شهداء. صلوات بر روح آنها. ۱ آبان ۱۴۰۱ . دو قطعه عکس هم میگذارم در پایین:
نشر عکس: دامنه
نقشهی عملیاتها در دفاع مقدس
چادر جبهه هفت تپه
خاطره: به قلم دامنه به نام خدا. سلام. بنده تماما" دور نمیدارم که تمام رزمندهها، در تمام جبههها، تمامِ زمینها و تمام روزهای آنجا را کربلا و عاشورا و اساسا" محرّم میدانستند؛ میگویید نه! بسمالله به این خاطرهام: هفتتپه قرارگاه ل ۲۵ کربلا بهمنماه ۶۴ در گردان ادوات چادر زدیم؛ دارابکلاییها که جمیعا" بیش از ۲۵ نفر بودیم. محرّم هم نبود اما یوسف رزاقی دو ابتکار کرد؛ یک جمله دعای هر فرد در پایان هر سفرهی شام و ناهار و هر شب تشکیل حلقهی سینهزنی، که از سیدابوالحسن شفیعی مرثیه و نوحه و از ماها هم سر و سینه.
اینک از آن جمعِ جور و جوینده چندنفر در جوار خدایند. این را زانرو گنجاندم که بگویم فکر محرّم در سرشت رزمنده سرشته شده بود و حالوهوای هر روز او، محرّم بود و ذوبِ در ذَوات امام حسین و اهل بیت نبوت علیهم السلام.
حرارت حرکت امام حسین ع
قسمت ۱ تا ۱۲
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
حرارتِ حرکت ( ۱ ) به مناسبت ماه محرّم: شروع بحث را با قرآن درمیآمیزم که در دو آیهی ۸۷ و ۸۸ سورهی توبه نمود بارز دارد. اگر برای خواننده فرصت دست داد خود رجوع کند به این دو آیهی قرآن که پیام درخشندهای در آن هست. اما بحث: امام حسین ع حرکتی کرد که تاریخ، حرارت آن را همچنان به خود حمل میکند. در مدینه مانده بود تا مردم و مؤمنین را امامت کنند. اما درین میان معاویه مُرد و پسر نااهلش -که او را پیش از فوت، بر تخت سلطنت نشانده بود- دست به تعرُّض (=دستدرازی) زد. دستدرازی -دستکم- به سه حریم: به خاندان نبوت، به ساحت مذهب، به اساس حکومت. اما امام حسین ع -یک آنسان استثنای اُسوه در سراسر تاریخ دین و مؤمنین- در برابر این سه دستدرازی که گستاخی هولناکِ یزید بود ایستاد و "راه" را با حرکت نوین خود به بشر آن روز و بشریت همهی اَعصار نشان داد و حرارتِ آن حرکت هرگز به سردی نمیگراید.
حرارتِ حرکت ( ۲ ) فرمان بیعتِ بهزور، سختگیری شنیع و در نهایت قتل حسین ع همانا و هجرت معکوس امام حسین ع همانا. چقدر تاریخ محمد ص و حسین ع به هم شباهت گرفت. آن روز -یعنی ۶۱ سال پیشتر- ابوجهل سردمدار قتل پیامبر شد و محمدرسول الله ص شبانه از مکه به مدینه (=یثرب) هجرت کرد و اینک ۶۱ سال پس از آن هجرت، نوهاش حسین ع که در مدینه تهدید به قتل شد، او هم شبانه به مکه هجرت کرد؛ هجرتی معکوس؛ که اگر نبود هجرت محمد ص مبداء تاریخ، بهیقین هجرت امام حسین ع مبداء تاریخ شیعیان میشد. جَدّ و نوه، این دو اُسوهی حسنه، شبیه هم حرکت تاریخساز به یادگار گذاشتند تا رَهپویی مسلمین میّسر باشد. اینک حسین بن علی ع به مکه در جنوب رفت، ۳۴۰ کیلومتر پایینتر از مدینه در شمال حجاز. حرکتی که سرآغاز حرارت شد. چه دقیق فرمود پیامبر ص: انّ لِقتلِ الحسینِ حرارةً فی قُلوبِ المؤمنینَ لاتَبردُ اَبداً. شهادت امام حسین علیهالسلام یک داغ سوزانی است در دل مؤمنین که هرگز به سردی نمیگراید (و هرگز از بین نخواهد رفت). (جامع احادیث الشیعه، ج ١٢، ص ٥٥٦)
حرارتِ حرکت ( ۳ ) حال اباعبدالله ع به مکه آمد و سکونت کرد، مأمورین ایشان را همچنان تحت تعقیب دارند و حیلههایی در سر پرورانده تا حتی کنار کعبه ترورش کنند. گمان هم وارد نیست که کسی فکر کند دارودستهی حکومتی از داروغگی علیهی حسین ع دست برداشتند. حجم فشار پیچیدهتر شد. زیرا حاکم وقت اموی شام (یزید) با وجود امام حسین ع حس شکنندگی و خوف میکرد. درینحین یک آزمون بلکه یک حرکتِ پرحرارت -که عاقبتش تا ابد خاموشی ندارد- رخ داد؛ دعوت ملت دیگر از آقا ع. امام قصد یمن و ایران را داشتند -نمیدانم به قاطعیت، اما مورّخانی پرده برداشتند- اما نامهی فراخوان کوفه این دو انتخاب را از اولویت انداخت. چنین است که ملت شیعهی ایران و یمن هنوزم حسرت میخوردند کاش به دیار آنان هجرت کرده بود. چه کار بزرگی؛ مسلم را به عنوان ارزیابِ تیزبین به کوفه سفیر و روانه کرد تا دلسنجی کند. بیشتر بخوانید ↓
نوشتههایم دربارهی جبهه ۱ تا ۶۰
۱ تا ۶۰
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱ ) به نام خدا. سلام. کماند کسانی که از خواندن یا شنیدن خاطرات جبهه، رو برگردانند. من با این پیشفرض، درین متنم یک نکته مینویسم. در هفتتپه، یا دوکوهه و یا بلندیهای بازیدراز و اساساً هر جای جبهه، تمام تپه و پادگان و خاک کاَنّهُ (=مثل این که آن) شده بود مسجد و عبادت و مقرّ رشادت و بشّاشیت. همه شده بودند اصحابالمُراقبه. که چه؟ که نکند سهوی یا عمدی، یک مَکروهی از آنان سر بزند. آری؛ رزمنده با همهی طبیعیبودن نیازهایش، در جبهه اما پروایی پیشه میکرد. یاد باد. ← ۹ تیر ۱۴۰۱، ادامه هر روز یک قسمت.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۲ ) به نام خدا. سلام. لابد یادِتان میآید آن دلیرِرزمندهی جبهه در انبوهی از مجروحها و اوج بلبشوی پاتکها، به همرزمش -که دیگر رمَق هم بر تن نداشت- میگفت: میآیی فرار کنیم؟! جواب میشنید: کجا؟! با خنده پاسخ میآمد: به خط. ترسوها در پشت جبهه از رفتن به دفاع فراری بودند، اما رزمندههای توی جبهه باز نیز میشتافتند پیشتر روَند؛ کجا؟ خط مقدّم. چرا؟ زیرا رزمندهی جبهه، عقیده را به خداپرستی و خدادوستی و خداترسی چسب میزد. اینک اما کجا فرار کنیم؟! خُب معلومه کجا؛ آیهی ۵۰ ذاریات : فَفِرُّوا اِلَی اللَّه... پس به سوی خدا فرار کنید (=بشتابید)
به چه تکیه کنیم؟! ( ۳ ) به نام خدا. سلام. فاش گویم آقا و بانو، نمکِ آموزش نظامی در دورهی بسیجی -که همنسلیهایم آن را بهخوبی در همان آغاز سالهای پیروزی انقلاب آزمودهاند- چه بود؟ باور بفرمایید نمکش کلاسهای عقیدتی بود و نشستهای سیاسی. گمان کنم این فقط برداشت و ذوق من نباشد و چهبسا فراوان باشند مانند من که به این نمک رسیده باشند و چشیده. با این نمک خواستم ذهن رزمندگی را گسیل داده باشم سمت باور و عقیده که در ایمان و مناسکِ درست و به دور از هر آلایش، درخشش میگیرد. نمیخواهم با پرداختن به جبهه، حالت جنگیدن بدَمم؛ نه، قصدم این است با بازگوییهایم، آن فرهنگِ خلوص جبهه را -که طبق آیهی ۶۴ عنکبوت جزوِ راستین حیات واقعی بود- باز نیز در یادها زنده بداریم و در زندگانی جریان دهیم. همین.
تنگ کورک سختترین تنگ جنگ
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. از ۸ سال سالهای سخت به این سالهای به نسبت راحت. که از بیرون و درون سعی میکنند ملتِ راحت را ناراحت نگه دارند. عوامل درونی و بیرونی هر دو به این روند دامن میزنند. برای خودِ بنده بسیار پیش آمده بود غذا به خط و خاکریز
صفحهی ۱۹۹
کتاب «وقتی مهتاب گم شد»
خاطرات «علی خوشلفظ» تدوین حمید حسام
نرسیده بود و نونِ خشک داخل کیسه را -که موش جلوِ چشم ما، با ما انباز بود- شب خیس میکردیم میخوردیم. یا اگر هم غذا میرسید، تقسیمکنندگان خدوم و زحمتکش، از فرطِ پرتاب تیرهای بعثیها، مجبور بودند در درون نایلون فریزر گره زده به سمت سنگر ما پرتاب کنند و ما هم با دست سعی میکردیم به دقت بگیریم و روی خاک نیفتد و نایلون نترکد. بگذرم. بروم روی همان صدرِ مطلب. سختترین تنگهی جنگ، تنگِ کورک بود در کرمانشاه، گیلان غرب. آنجا چه گذشت؟ شاید این صفحهی بالا گویا باشد؛ عکسِ متن که در بالا درج کردم.
خطرات و خاطرات جبهه
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. آرپیجی را به سمت لاستیک کامیون شلیک کرد که گازش را گرفته بود به طرفِ رزمندگان. کامیون متوقف شد. رفتیم سروقت خدمهاش. دیدیم ۶ نفرند. یکی از آنها تا ما را دید بلندبلند فریاد زد: شراب! شراب! به رگ غیرتم برخورد و داد زدم سرش: «نامرد! از ما شراب میخواهی؟!» همینکه خواستم او را رگبار ببندم یکی از بسیجیها که قبلاً معلم بود و عربی سرش میشد، مانعام شد و گفت: این بیچاره آب میخواهد، نه شرابی که تو فکر میکنی. دست و پای هر ۶ بعثی را بستیم.
این یک : ↑
شب عملیات آزادسازی خرمشهر، مهتابِ آسمان، زمین را روشن داشت. همین، حرکت در شبِ رزمندگان را با مشکل مواجه کرد. ناگهان یک تکّه ابر سیاه مانند نقاب، مقابل مهتاب کشیده شد. به قدری هم تاریک شد که نفرِ بغلدستی دیده نمیشد. تازه علاوه برین، مدتی بعد توی آن داغی دشت خرمشهر، باران هم در شب حمله بارید و به دلشادی رزمندهها انجامید. حالا شاید سه برداشت ازین قضیه شود: یکی بگوید اینها امداد غیبی است. دیگری بپّرد وسط و بگوید کشک و خرافه! است. سومی هم بیاد میدان بگوید: کارِ ″وجعلنا″ بود که رزمندگان حین عملیات زمزمه میکردند: وَجَعلنا مِن بَینِ اَیدِیهِم سَدًّا وَمِن خَلفِهِم سَدًّا فَاغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون. همان آیهی مشهور ۹ سورهی یس.
اینم دو : ↑
قطبنما نداشتیم برای تعیین مسیر در شبهای شناسایی اطلاعاتِ عملیات. ما بلدچیها مجبور بودیم از نقطهی آغاز، زیر لب قدمهایمان را بشماریم: ۱ و ۲ و ۳ و ... وقتی عدد به ۱۰۰ میرسید، یک سنگریزه به جیب میانداختیم. بعد از بازگشت به مقر، سنگریزهها را یکی یکی میشمردیم و مسافت را ازین راه، ثبت میکردیم. شبهای بعد این کار را با دانههای تسبیح صورت میدادیم. حقیقتاً افزارآلات پیشکش غرب به صدام حد و عدد نداشت، بیشمار بود و متعدد. راستی! هر ۱۰۰ متر، میشود ۱۲۵ قدم.
و این نیز سه : ↑
متنی بود به قلم خودم با کمی دخل و تصرف از صفحات ۱۲۳ تا ۱۲۹ کتابِ خیلیخواندنی «وقتی مهتاب گم شد» از خاطرات دلکش «علی خوشلفظ» به تدوین حرفهای و شیوای حمید حسام. تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۳ چاپ سیوهشتم. هر کس رزمنده بود و به جبهه انس داشت از خواندن این کتاب لبریز از نشاط و اندیشه و حیرت میشود. من خواندهام. ۶۵۱ صفحه است و با کاغذ کاهی سبُک که به صورت بالینی و آرامآرام میتوان راحت روزی نیم ساعت ۵۰ صفحه را خواند. چون بسیار کشش دارد و نوین نگاشته شد. عکسی هم از آن انداختم و چندی پیش در این پست اینجا جانمایی کردم تا در ذهن و عین جا بیفتد.
مادر شهید محمد معماریان
اکرم اسلامی
اشرفسادات منتظری
شهید محمد معماریان
ما در گروه کمین بودیم، ولی آنها...
به قلم دامنه: خاطرهی من. به نام خدا. سلام. بهار و تابستانِ من در سال ۶۱، در مریوان، آنهم در قلهها و شیارها و شکافهای دهشتناکِ «بوریدر» گذشت؛ سختِ سخت، با سُرب دشمن و سلّاخیهای ضدانقلاب. روزهای روشن و نورا را در سنگر بودیم، شبهای تار و تارا را از سرِ شب تا بعد از سپیدهی پگاه، در کمین. مثلِ منِ ۱۹ ساله -حتی سنین کمتر- فراوانفراوان بودند که خواب و خیال و خوشی را از خود دور کرده و ۱۰۰۰ کیلومتر به آنسوتر فراجسته و از مرز و مردم به دفاع برخاسته بودند.
حال وسط کار و کارزار، ناباورانه میشنوی یک جوان که خود را مدتی «آدم درسته» جا زده و به مسجد «ملا اسماعیل» یزد نفوذ کرده، یکی از نازنینترین روحانی این مرزوبوم را در محراب نماز، آن هم روز ۱۰ رمضان با دهن روزه در ۱۱ تیر ۶۱، به حکم یک جرثومه -که سرکردهی بدنامِ فاسدِ سازمان ترور است- ترور و غرقه در خون میکند؛ همان وارستهی پرهیزگاری که پیشتر از ترورش گفته بود: «به فرض آنکه مرا ترور کردید چه میشود؟ مرغابی را از آب میترسانید؟!» (منبع)
من و مانند من، خیلی این عالِم مردمدوست را دوست میداشتیم؛ شهید صدوقی را میگویم. کسی که، استاد مرتضی مطهری، شهید قدوسی و محمدتقی جعفری پیش او درس خواندند. کسی که، در سیرت و صورت واقعاً روحانی و معنوی بود و رازونیاز خالصانه، خصلت شبانهی وی. کسی که، حقیقتاً او میان مردم، و مردم میان او در رفت و آمدِ مدام بودند؛ آنقدر هم خدوم و محبوب، که ۱۸ مسجد ساخت، ۱۹ مدرسه تأسیس کرد، چندین سازمان خیریه و بیمارستان و هزاران خدمات عمومی بزرگ بنیاد نهاد. هم او که، برای سوادِ عالمانهی خواهران «مکتبةالزهراء» را بنا کرد و جوانان را در «گروه فرهنگ علوی» به دانش و ارزش، خوی و خویشاوندی و آشتی و اُنس داد.
ما کمین میرفتیم تا خونِ مردمِ مستضعف مرز، به دست صدام و گروهکهای سرافکن و پیکارجو نریزد، اینان کمین میکردند بهترین روحانیان و برترین ملجاء معنوی مردم را به خون غرقه کنند. در واقع آنان، مردم را جریمه میکردند و به خیال خام خود توبیخ؛ زیرا با ترور دهشتناکِ خوبان، دست مردم را از دسترسی به سرمایههای مذهبی و معنوی قطع میکردند.
صدوقی، آیتاللهی نمونهی واقعی بود؛ در علم، در مبارزه، در خدمت به خلق، در بناکردن تأسیسات عامالمنفعه، در اخلاق کریمه و در همپیوندی زیبا و راستین و درستِ دیانت و سیاست.
آری؛ ما در گروه کمین بودیم تا مرز و مرکز و ملت در کمین و کمند نیفتد، اما آن مردِ خوشنام ایران در محراب نماز در کمینِ بَردههای رجوی افتاد تا نانجیبانه پیکر نجیبترین شیخِ یزد و ایران را در خونش، سرخ کنند و خطِ قرمز مردم را نادیده بینگارَند؛ چه اِنگاره (=پندار و وَهم) کریهیی. صدوقی دوستداشتنی بوده و هست؛ چون صالح و صادق و صدوق بود. صالح و صادق هم، همآره جاوید است و خالد؛ پایدار و پاینده.
آمار تکاندهندهی جنگ تحمیلی
نگاهی گذرا به آمار جنگ ۸ سالهی عراق علیهی ایران: جنگی که به «جنگ تحمیلی» و «دفاع مقدس ۸ ساله» مشهور شده است. صدام ۴۷۶۲ بار غیرنظامیان ایران را و با موشکهای دوربرد مردم ایران را در شهرها مورد حمله و شهادت قرار داد. ۵۸۲ حملهی شیمیایی به مناطق مسکونی کرد. بیش از صدهزار مصدوم شیمیایی شدید داریم و ۳۵۰ هزار نفر شیمیایی خفیف. دولت صدام حتی به مردم عراق هم رحم نکرد. حملات شیمیایی به حلبچه و دیگر مناطق عراق ۱۰ها هزار نفر را به شهادت رساند. او ۷۸۰ روستا در عراق را تخریب و تنها در کرکوک ۴۰ هزار خانه را ویران کرد. آمریکا، شوروی و کشورهای اروپایی مانند فرانسه، آلمان، انگلستان و کشورهای جنوبی خلیج فارس و جمعاً ۳۴ کشور از صدام حمایت میکردند و تجهیزات و تسلیحات نظامی را در اختیار آنها قرار میدادند. (منبع)
شهید علی کمالی
معرفی شهید: شهید علی کمالی نیروی اطلاعاتی کارکشتهی ایران. او یکی از عناصر اصلی شناسایی و پاکسازی خانههای تیمی سازمان تروریستی منافقین در سالهای دفاع مقدس (از جمله خانهی موسی خیابانی) بود که شخصیت «کمال» در فیلم سینمایی «ماجرای نیمروز» الهامگرفته از این شخصیت است. انسانی رشید، شجاع، ایثارگر و ازجانگذشته. در عملیاتهای دارخوین، حصر آبادان، طریقالقدس، بیتالمقدس، رمضان، کربلا و والفجر ۱۰ حضور داشت. خطبهی عقدش چندماه پیش از شهادتش توسط امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- خوانده شده بود اما در ۲۳ اسفند سال ۶۶ در سن ۲۵ سالگی در منطقهی عملیاتی والفجر ۱۰ به شهادت رسید و به آسمان پر کشید. نامش جاودان باد.
شهیدِ شناسایی و شناساییِ شهید
به قلم دامنه : به نام خدا. بر این ملت به علت فضیلت سرشاری که در اثر انقلاب اسلامی نصیب بردند، جنگی تحمیلی بار کردند. دلهای سالم از همان نخستینروزِ هجوم به ملت و میهن دانستند که کینهی غرب به سرکردگی آمریکا نسبت به ایران و اسلام، دستِ صدامحسین را به تصرفات سرزمینی باز گذاشت تا تهران را سه روزه فتح کند و ایران باز نیز چون عصر سلطنت پهلوی پایگاهی برای امپریالیسم باشد و رصدخانهای علیهی شوروی.
این دنائت تا هشت سال دنبال شد اما دریغ از گرفتن یک وجب خاک. برای اولین بار امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- از لفظ «دفاع مقدس» استفاده کردند تا نشان دهند آنچه ملت ایران در برابر جنگ و هجوم، انجام میدهد درس از فرهنگ عاشوراست؛ که نمیگذارد ذلت عرصهی عزت را تنگ کند.
کیست که نداند صلح اصالت دارد. اما وقتی ملتی مورد طمع و طعمهی مهاجمین قرار گرفت کیست که نداند دفاع نه فقط ارجحیت دارد که با سرشت و طینت بشری آمیخته است. در دشواری و کارزاری، تنها کسانی به باخت نَرد میزنند که ترسو باشند و تسلیم دشمن. ملت ایران نهراسید و با خون و بازو و ایمان به مَصاف جنگطلبان رفت و نگذاشت در تاریخ ذلتی به اسم جمهوری اسلامی ایران به ثبت برسد. تنومند و آبرومند از جنگ بیرون آمد.
مگر میشود هشت سال مجبور به دفاع در جنگی تحمیلی باشی، اما آسیب نبینی؟ شهید نشوی؟ مجروح نگذاری؟ اسیر ندهی؟ خرابی به بار نیاوری؟ خُب؛ در جنگ نُقل و نبات که پخش نمیکنند! بمب است و بمبافکن. تیر است، تیرانداز. حمله است و حملهورشدن. خط است و خطشکن. عملیات است و شناسایی. مین است و کمین. تک است و پاتک. گلوله است و گلگونکفن. بگذرم، که لیست را اگر ادامه دهم یک کلاسور باید نام، نام ببرم.
اینک در آستانهی «هفتهی دفاع مقدس» فقط خواستم از دو ترکیب -که گویی تکلیفیست بر عَهد و عُهدهی انسان سالم در جامعهی سالم- سخن گفته باشم و آن همان است که صدرِ متن مُزیّن شد: شهیدِ شناسایی و شناساییِ شهید.
«شهیدِ شناسایی» از شجاعترین، ایثارگرترین و خطشکنترین افراد این مرز و بوم بودند که دل شب و در تاریکی محض به آن سوی خاکریز میشتافتند تا اطلاعات عملیات صورت دهند که بیشترشان در طی ۸ سال جهاد مقدس به شرف شهادت نائل آمدند. آنان بودند که دفاع را بر رزمندگان میسّرتر و هموارتر میکردند.
و اما «شناساییِ شهید» همان شهیدشناسی است که ما را مدد میدهد که از صف بیرون نزنیم. از حدّ خارج نشویم. از دین آزُرده نگردیم. از عشق دلزده نباشیم. از راه به بیراهه نیفتیم. از انقلاب جیب ندوزیم. از روحانیت معیشت نکنیم. از خدمت به خیانت نرسیم. از پایه نپوسیم. از منبر و محراب ابزار نسازیم. از ریشه بهدر نیاییم. از شاخه بُن نبُرّیم. از تیشه به ریشه نزنیم. از نردبان اخلاق سقوط نکنیم. از معنویت به مادّیت نغَلتیم.
و نیز، و نیز، و نیز در دسیسهها همدستِ دسیسهگر نباشیم. در قدرت نقب و نقاب نزنیم. در سیاست شایستگان را خانهنشین نکنیم. در جهان، فروز و فخر مردم را به معامله نگذاریم. در وطن وطنفروش نباشیم. در خانه و آشیانه از لایقی و لیاقت نیفتیم. در شهر و کوی و بٕرزن بر سرِ همدیگر کلاه نگذاریم. این لیست را هم، اگر دنباله دهم از ۷۰ کلاسور میگذَرد. بگذرم. رزمندگان دیروز که امروز زندهاند، گرچه شهید نشدند اما «شهیددیده» هستند.
عملیات ها در جنگ تحمیلی
نگاهی به چند عملیات ایران در هشت سال دفاع مقدس
متن نقلی. به تنظیم و ویرایش دامنه
ثامنالائمه:
۵ مهر ۱۳۶۰
هدف: شکستن حصر آبادان؛ آزادسازی جادههای آبادان - اهواز و آبادان - ماهشهر و منطقهی اشغالی در شرق کارون.
نتیجه: تأمین کلیهی اهداف از جمله آزادسازی ۱۳۰ کیلومتر مربع از خاک ایران؛ کشته و مجروحشدن ۱۵۰۰ نفر و اسارت ۱۸۰۰ نفر از افراد دشمن و... . «حصر آبادان باید شکسته شود....» این پیام امام خمینی، به نیروها قدرت و روحیه داده بود، عملیات در نیمههای شب و با غافلگیری کامل دشمن آغاز شد و این در حالی بود که دشمن در روزهای ۳۰ و ۳۱ شهریور منتظر حمله از سوی نیروهای ایرانی بود و به همین دلیل، آمادهباشی را که در آن روزها برقرار کرده بود، لغو کرده و نیروهایش را به مرخصی فرستاده بود. در چنین شرایطی رزمندگان یک ساعت پس از آغاز عملیات، خود را به سنگرهای دشمن رساندند و ... .
خاطرهی جبهه
به قلم دامنه: به نام خدا. بهمن ۱۳۶۴ بود. با رفقا در گردان ادوات لشکر ۲۵ کربلا بودیم؛ در عملیات والفجر ۸. یک روز مرحوم سید ابراهیم حسینی که رانندهی تویوتای گردان ما بود؛ من، یوسف رزاقی، سیدعلیاصغر، مرحوم سیدابوالحسن شفیعی را سوار کرد بُرد به سمت خدمات لشکر. پیادهمون کرد و گفت اینجا ایستگاه صلواتی آرایشگاه رزمندگان است. ما که مانند توابین سریال مختار باید غسل شهادت میکردیم، به پیشنهاد سید ابراهیم راضی شدیم هر پنجتا کلّهمون را تیغ کنیم.
اول سیدابوالحسن تیغ کرد، بعد سیدعلیاصغر، بعد من، که تیغ کال شدهبود چندجای کلهام خونخوندار شد. بعد یوسف که تیغ کرد، سید ابراهیم پا به فرار گذاشت و ما چهارتایی کلّهتاس پیاده برگشتیم مقرّ. توراه که میآمدیم سرتَپ یَتّا یقِّران. یوسف بیشتر میزد. و حتی پنجهی دستش را وسط سر من و سید میگذاشت مانند پیچ، چخچخ میداد. رسیدیم سنگر، دیدیم سید ابراهیم از بس خنده و غش کرد، افتاد. او راحت ما را گول زد و خودش تن به تیغ نداد. ما چهارتا کلهتاس در کل گردان دیدنی شدهبودیم.
عکس کلّهتاس را هم دارم که چهارتایی رفتهبودیم زیگورات چغازنبیل. با همین کلهتاس، سیدعلی اصغر هر صبح کل گردان را آموزش صبحگاهی میداد و چهرهاش در حین حرکات نرمشی فک و گردن، دیدنی و خندیدنی بود. شبیه سامورائیها شدهبودیم. مجبور شدیم کلاه نظامی با پول شخصیمان بخریم و از سرتَپ (=کشیده) این و اون در امان بمانیم. یوسف که سرتَپ میزد شوخی و جدّی را باهم جمع میکرد، چنان محکم شتَلخ میزد که گاه تا چنددقیقه سَرتُو سَرتُو میرفتیم. سیدابراهیم شوخطبع، خندان و بسیارباروحیه و باسخاوت بود. درست است که با طبع شوخاش ما را گول زدهبود و تاسکلّهمون ساخته بود، ولی هر جا میرفت، غذا و خوراکی و نوشیدنیها گیر میآورد هرگز تنها و خلوتخور نبود، میآورد داخل سنگر باهم میخوردیم. اینا بودیم آن سال:
روانشاد یوسف رزاقی، مرحوم سید ابراهیم حسینی، مرحوم سید ابوالحسن شفیعی، مرحوم حاج مرتضی آهنگر، سیدعلی اصغر شفیعی، من، سید محمد اندیک مُرسمی، حسنعلی لاری، احمد بابویه، ابراهیم رمضانی (موسی یورمله) علیبابا حسنی (کبلولی)، اکبر ابراهیمی، اسماعیل بابویه (محمدقلی)، و حسین جوادینسب که هرچه اصرار کردیم به گردان ادوات بیاید، قبول نکرد و در گردان خطشکن رفت و شربت شهادت را نصفهکاله خورد و از دو چشم باسو، جانباز دفاع مقدس شد و اینک در مدرسهی فکرت، ناظر است و نویسنده و رِندنویس و مُستشکل (= یعنی فرد اشکالگیرنده در درس حوزوی) و خوانندهی قاطع. روح همهی شهیدان و درگذشتگان غریق رحمت خداوند باد. خاطرات زیاد است. بگذرم و فقط بگویم اگر در جبهه، شادی و شوخی نبود، همهی ما گَر میگرفتیم و گُر.















