خطرات و خاطرات جبهه
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. آرپیجی را به سمت لاستیک کامیون شلیک کرد که گازش را گرفته بود به طرفِ رزمندگان. کامیون متوقف شد. رفتیم سروقت خدمهاش. دیدیم ۶ نفرند. یکی از آنها تا ما را دید بلندبلند فریاد زد: شراب! شراب! به رگ غیرتم برخورد و داد زدم سرش: «نامرد! از ما شراب میخواهی؟!» همینکه خواستم او را رگبار ببندم یکی از بسیجیها که قبلاً معلم بود و عربی سرش میشد، مانعام شد و گفت: این بیچاره آب میخواهد، نه شرابی که تو فکر میکنی. دست و پای هر ۶ بعثی را بستیم.
این یک : ↑
شب عملیات آزادسازی خرمشهر، مهتابِ آسمان، زمین را روشن داشت. همین، حرکت در شبِ رزمندگان را با مشکل مواجه کرد. ناگهان یک تکّه ابر سیاه مانند نقاب، مقابل مهتاب کشیده شد. به قدری هم تاریک شد که نفرِ بغلدستی دیده نمیشد. تازه علاوه برین، مدتی بعد توی آن داغی دشت خرمشهر، باران هم در شب حمله بارید و به دلشادی رزمندهها انجامید. حالا شاید سه برداشت ازین قضیه شود: یکی بگوید اینها امداد غیبی است. دیگری بپّرد وسط و بگوید کشک و خرافه! است. سومی هم بیاد میدان بگوید: کارِ ″وجعلنا″ بود که رزمندگان حین عملیات زمزمه میکردند: وَجَعلنا مِن بَینِ اَیدِیهِم سَدًّا وَمِن خَلفِهِم سَدًّا فَاغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرون. همان آیهی مشهور ۹ سورهی یس.
اینم دو : ↑
قطبنما نداشتیم برای تعیین مسیر در شبهای شناسایی اطلاعاتِ عملیات. ما بلدچیها مجبور بودیم از نقطهی آغاز، زیر لب قدمهایمان را بشماریم: ۱ و ۲ و ۳ و ... وقتی عدد به ۱۰۰ میرسید، یک سنگریزه به جیب میانداختیم. بعد از بازگشت به مقر، سنگریزهها را یکی یکی میشمردیم و مسافت را ازین راه، ثبت میکردیم. شبهای بعد این کار را با دانههای تسبیح صورت میدادیم. حقیقتاً افزارآلات پیشکش غرب به صدام حد و عدد نداشت، بیشمار بود و متعدد. راستی! هر ۱۰۰ متر، میشود ۱۲۵ قدم.
و این نیز سه : ↑
متنی بود به قلم خودم با کمی دخل و تصرف از صفحات ۱۲۳ تا ۱۲۹ کتابِ خیلیخواندنی «وقتی مهتاب گم شد» از خاطرات دلکش «علی خوشلفظ» به تدوین حرفهای و شیوای حمید حسام. تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۹۳ چاپ سیوهشتم. هر کس رزمنده بود و به جبهه انس داشت از خواندن این کتاب لبریز از نشاط و اندیشه و حیرت میشود. من خواندهام. ۶۵۱ صفحه است و با کاغذ کاهی سبُک که به صورت بالینی و آرامآرام میتوان راحت روزی نیم ساعت ۵۰ صفحه را خواند. چون بسیار کشش دارد و نوین نگاشته شد. عکسی هم از آن انداختم و چندی پیش در این پست اینجا جانمایی کردم تا در ذهن و عین جا بیفتد.