دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیام مدیر
آخرین نظرات
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

نوشته‌ی دامنه: به نام خدا. سلام. جا کجا بود؟! همین طور هردمبیل (=قَر قاطی) گلّه گلّه می‌کردند جایی مُسقّف (=سرپوشیده‌ی سقف دار) که چند شب بخوابیم تا تقسیم شویم! عینِ آغُل و آخور. باز بُز و گوسفند و شُتر، که لااقل چوپان و ساربان بالاش هست و چَرا و نُشخوارش هم برقرار. ما سرگردان و حیران که کجا می‌افتیم. تکاپو این بود تک نیفتی جایی، با رفیقت بری همسنگر بشی. تا تقسیم و پخش و پلا شدن، نه جایی درست و حسابی داشتی که دراز بکشی؛ و نه بالین که سَر بُگذاری. همان کلاه‌آهنی بالشتت بود که گردن را تا صبح خشک و چو می‌نمود. یک یَقلوی استیل کهنه‌ی نظامی هم می‌دادند که پس از خوردن ناهار در آن، حتی آب دَمِ دست نبود که بتوان آن را شست و رُوفت.

 

 

یقلوی

 

من بارها با پارچه پاکش کردم گذاشتم کوله‌پشتی‌ام و فردا با همان نشُشته‌ظرف صاف رفتم صف غذا. تازه، اگر کلاشینکُف را هم زودتر می‌دادند تمام افکارت می‌رفت رو اسلحه، که تک نزنند! (=عبارتی در جبهه، از رفتار کسانی که متاع دیگری را به‌شوخ یا گاه به‌جدّ می‌ربودند) بگذرم. جبهه جایی بود که می‌شود گفت بوی قیامت از آن برمی‌خاست، طعم برزخ می‌شد از آن چشید و درسی فرادانشگاهی از آن می‌شد آموخت و آمیخت. هفته‌ی بسیج شد، من هم یک بسیجی عادی عادی عادیِ عصر دهه‌ی شصتی، رسمِ پاسِ این روزِ نیکو را بجا آوردم. نمی‌دانم هم، آوُردم یا نه، نیاوُردم!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۱ آذر ۱۴۰۲ ، ۱۰:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 
تیتر روزنامه‌ی «مملکت» (۵ آذر ۱۴۰۲) را گذاشتتم که بگویم بله که بسیج نقش سازنده در جامعه داره؛ همان طور که بی‌ادعا در سال‌های دفاع ایفا نموده.

 

آقای حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه ایران در لبنان رایزنی حرفه‌ای انجام داد و پنج‌شنبه (۲ آذر ۱۴۰۲) با این هیبت و اسکورت، در «روضه الشهیدین» -گلزار شهدای حزب‌الله لبنان- به نیابت تمام مردم ایران به مقام شهدای مقاومت ادای احترام کرد. سیدهادی نصرالله فرزند دبیرکل حزب الله، عماد مغنیه، جهاد مغنیه و مصطفی بدرالدین شهدای مشهور این گلزارند. اینجا

 

سید میرحمزه سجادیان مسلمان رساله‌ای روستای «جورد» رودهن تهران را آوردم که شهید آسید مرتضی آوینی آن را ''روستای نزدیک به آسمان'' می‌نامید. جورد روستای سادات است و اکثر شهیدان آن از نسل حضرت زهرا -سلام‌الله-‌ اند. سید میرحمزه سجادیان و چهار فرزند شهیدشان را «بچه های امامزاده روح الله» می‌نامند که از نوادگان امامزاده روح الله -نواده امام جواد ع- هستند. اینجا سید میرحمزه خود نیز شهید شد با چهار فررندش (روی عکسش ضربه بزنید) روی سنگ قبرش حک است:

 

اسـوه‌ی خیل شهیــــدان جهان

حاج سیدحمزه سجــــــــادیان

چون ذبیح آورده در کوی خلیل

چهار فرزند رشـــــــیدِ نوجـوان

کاظم و داود و قاســم با کریم

می‌دهد تا بگذرد از امتــــــحان.

 
 
اون «جاناتان پولارد» جاسوس رژیم صهیونیستی در آمریکا بود که گفت خانواده‌های اسرای اسرائیل مقصر شکست اسرائیل در غزه‌اند. ازین‌رو می‌گوید برای خفه‌کردن صدای اعتراض خانواده‌های اسرای اسرائیلی، باید آنها را به زندان می‌افکندیم! اینجا
 
 
چرا عنوان یادداشت روزم را "هویزه و غزه" برگزیدم؟ خواستم بگویم از رفتار سالوسانه‌ی حکومت‌های مغرب‌زمین (نه ملت‌های آن سرزمین) و کردارِ کریه بوالهوسانه‌ی غرب‌زدگان ایران‌زمین در دفاع از اسرائیل، اشغالگر سرزمین فلسطین، به شگفت نیایید، در زمان دفاع ما هم، همین حامیانِ جانیان خون‌آشام -که غزه را آماج بمب و گلوله کردند- در سراسر جبهه -ازجمله هویزه- همین کارها را می‌کردند و همین بمباران‌ها را. اگر رزمندگان و امام نبودند ایران را لحاف چهل‌تیکّه کرده بودند. بگذرم. روز تأسیس بسیج که از فکر بکر امام بود تبریک. دامنه‌ی دارابی.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۵ آذر ۱۴۰۲ ، ۱۰:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. دسته، رسته، جبهه. تا برسی به جبهه، همه با هم بودند و سرجمع و بگوبخند. وقتی می‌رسیدی هلاک و مونده، تازه لشگر می‌آمد باید گردان‌بندی‌ات می‌کرد، که خودش بدترین شکلش بود و زجرآورترین هنگامش. همه ویران. همه نگران. همه سرگردان که رسته‌ات چی هست، دسته‌ات کی هست. توپخانه می‌افتی، یا پیاده، یا راننده. رسته‌ی غواص می‌خوری، یا اطلاعاتُ تدارکاتُ تبلیغاتُ ادواتُ مین‌یابُ پیشتاز و یا حتی پیش‌نماز. وای اگر به جایی می‌افتادی که کولرگازی داشت و کمپوت آلبالوگیلاس. و چه چِلاس (=خسیس) بودند بچه‌های تدارکات! خودشان تا فُرجه بود هر چه بود از نون و لوبیا و لازانیا می‌خوردند چونان نُشخوارکنندگان! ما باید دندان می‌سائیدیم؛ همین. یا زبان به خاطرِ دل آب افتادن‌مان از آن، بر بیرون لب‌مان، لیس می‌زدیمِ. همین. من فاش سازم درست است پیشنماز کارش سهل و آسان است از پیشتاز. اما کم نبودند طُلاب، که از همه‌ی رزمندگان، به خطِ مقدّمُ خاکریز اولُ نوشِ شربت تلخ!!! شهادتُ عروج به آخرت، پیشتازتر بودند و بیشی از عملیات‌ها، این، طلبه‌ها بوند که قتل‌عام می‌شدند. گاه طلبه‌های یک مدرسه علمیه، همه، درجا در یک میدان، در بدترین شکلش، فوز شهادت می‌رسیدند و بدن‌شان اِرباً اِریا (=پاره‌پاره، تکه‌تکه، قیمه‌قیمه) می‌شد. در تمام اعزام‌هایی که شدم، این رسته‌ها افتادم: خمپاره، عقیده، اطلاعات نظامی، پیاده. (=ساده‌ترین رسته در جبهه و در عین حال پیشقدم‌ترین رزمنده که هر فرمانده تا چِک می‌افتاد (=دور می‌گرفت) بیچاره رسته‌پیاده را می‌فرستاد جلو و سرآخر هم پیکرش برمی‌گشت یا حتی برنمی‌گشتُ مفقودالاثر می‌ماند) البته من احتمالاً -و حتی لابُد حتماً- گوشتم تلخه می‌داد با آن که رسته پیاده بودم، شیرین‌شریت نصیبم نگشت. فکر کنم بیشتر به خاطر نالیاقتی‌ام بوده، نه تلخه‌ی گوشتم. به هر حال ازین رسته، رَستَم و هنو زنده ماندم. جبهه جایی برای همه‌چیز بود؛ حتی به نظرم طنزترین مسائل در جبهه به واقعیت می‌پیوست. جایی مطلق متضاد یعنی شاد و ناشاد. یعنی زنده و مرده. یعنی بود و نبود. یعنی خنده و گریه. یعنی ترس و تهوُّر (=بی‌باک) البته شقّ مثبت این تضادها، غلبه داشت و غلَیان. و درود بی‌عدد بر بی‌باکان، چه جبهه، و چه اینک غزه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ آذر ۱۴۰۲ ، ۰۸:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

به قلم دامنه ابراهیم طالبی دارابی: یک لایه (۱) خمسه‌خمسه. به نام خدا. سلام. «یک لایه»، سلسله‌نوشتار من است برای رفتن به درون هزاران لایه‌ی اطلاعات جنگ، در ۸ سال، ۹۶ ماه دفاع مقدس. در اَحشاء و اَمعاء حیوان -مانند بُز و گوسفند و گاو- «هزارلا» شگفت‌انگیزترین قطعه است. در اَحشاء و اَمعاء جنگ در ۸ سال دفاع مقدس هم، «اطلاعات نظامی» -به عبارت صحیح‌تر- «اطلاعات جنگ» همان «هزارلا» است که وقتی نگاه می‌کنی، می‌بینی یک قطعه‌ی پوستی و پُرزدار بیش نیست، ولی وقتی می‌شکافیدش، هزاران لا و لایه و ژرفا خواهی دید.

 

«هزارلا»ی گاو

 

همه خیال می‌بُردند «خمسه‌خمسه» نوعی اسلحه است که بعثی‌ها علیه‌ی ایرانی‌ها به کار می‌گرفتند. در میان عام و خاص از جمله خطیب‌ها شیوع گرفته بود که اگر صدام  خمسه‌خمسه می‌زند «ما هم خامسِ آل عبا داریم»! تا این که شهید حسن باقری -مُخ اطلاعات و از بنیان‌گذاران اولیه‌ی آن- دستور شناسایی صادر کرد تا اسرع وقت ازین سلاح و سَبْک‌وسیاق شلیکش اطلاعات جمع‌آوری کنند. اطلاعات هم، ذات کارش پهنان‌کاری‌ست و جنگ هم ذاتش تاریکی. در تاریکی‌های شب بچه‌های اطلاعات لشگرها به دل دشمن زدند و طی چندین مرتبه به این نتیجه (بر اساس مشاهده) رسیدند که خمسه‌خمسه که گمان می‌رفت با خوف و هولناکی‌اش، اسلحه نیست، بلکه شلیک بولهوَسانه است که عراقی‌های بعثی با ریتم و تفریح و بازی! به سمت رزمندگان ایران آتش‌تهیه‌ی مرگبار می‌ریزند. هر توپ با فاصله‌ی منظمِ تأخیر چندثانیه‌ای در پرتاب از هم، که شبیه پنج‌تا پنج‌تا عمل می‌نمود و طنینی آهنگین به وجود می‌آوُرْد.

 

خواستم گفته باشم اطلاعات جنگ اگر نبود، این فقَره همچنان در فقر خبری می‌بود. نیز بدانیم اطلاعاتِ آن روز را نمی‌بایست با امکانات تجهیزی مدرن امروز، مقایسه نمود. دستِ خالی رزمندگان از ابزار مدرن (که چه مَهیب، سیم‌خاردار هم قدغن بود به ایران) دفاع مقدس را به دانشگاهی جامع و مانع برای همه‌ی رشته‌ها کرده بودند؛ من جمله رشته‌ی فوق حساسِ اطلاعات جنگی را.

پایان نخستین قسمت

۲۰ مرداد ۱۴۰۲

قم: ابراهیم طالبی دارابی

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ آبان ۱۴۰۲ ، ۰۸:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزای دفاع مقدسه. گرچه ۲ پست دفاع مقدس طی این هفته نوشتم، اما جا داشت بار دگر یاد کنم، یادی از جبهه‌ی جنوب که آنقدر شهید دادیم آنقدر سختی کشیدیم که نگفتن آن دفنِ ارزش‌های بی‌نظیر این ملت محسوب می‌شود. یک عکس اهواز است با نخل‌های زیبایش. سال ۶۲ آمده بودم مثلا" شهر یک نصفه‌روز حمام کنم و تفریح! و آب‌طالبی و آبِ سیب‌هویج بچِشَمُ عصر هم بازگردم به خاکریز. آن سال، خط مُقدّم‌مان جُفیر بود. اهواز با آن‌همه گرفتاری، باز، جایی برای مرخصی، آب‌هویچ، یک لحظاتی شیرین کنار رودِ کارون بود. عکس دوتایی هم، منمُ یک رفیق یعنی شهید رسولی کَلبِستانی نکا و اینجا مشهد مقدسه سال ۶۳. عکاسش هم حاج شیخ احمد آهنگر رفیق صدیقم. عکس جمعی هم دامنه و رفقایند سال ۶۵ که همه رزمندگانِ آن زمانند؛ که گاه یک‌باره تعدادی زیادی، دسته‌جمعی به جبهه می‌رفتیم.

 

دامنه. جبهه

اهواز. سال شصت و دو

 

 

مشهد مقدس

دامنه و شهید رسولی کلبستانی نکا

 

 

یاد ایام کردم تا گفته‌باشم که همین آدم‌های عادیِ مستضعفین این سرزمین بودند که پا شدند از خاک، از مرز، از عقیده، از ناموس، از دین، از انقلاب اسلامی به دفاع برخاسته بودند و میهن را سالم از تصرف دشمن بیرون بردند و هیچ اَشرافی جبهه نبود حالا را نبین که بعضا" اکثرا" صدر و ذیل را اَشرافیت و میراثخواران پر کردند! یک نکته‌ی بلیغ گویم: آن زمان، امروز عروسی می‌کردی فردا باید همسر و آن آناتِ ماه‌عسل را ترک می‌نمودی خودتو به خط می‌رساندی تا جواب امام ره را داده باشی. حس جوانان آن روز نسبت به امامِ ایران این بود یعنی: لبیک. یاد شهیدانمان باشیم آنان از ما انتظارِ در "خط" بودن دارند. رزمندگیِ خویش را تا آخر از هر عیب، هجوم، شبهه مصون داریم. دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۳۱ شهریور ۱۴۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

​​​​​​نقشه‌ی منطقه‌ی جنگی جُفیر خوزستان

 

خاطره: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. شبی بدون ماه تابستان ۶۲ در جُفیر از گردان مسلم بن عقیل که فرمانده‌مان شهید عالی عارف‌پیشه‌ی جویباری بود برای کندن کانال عملیاتی جلو رفتیم و چندصدمتر جلوتر مارپیچ با کلنگ می‌کندیم زیر آتش‌تهیه‌ی دشمن. ناگهان گلوله‌های خمپاره بالای سرمان چون باران باریدن گرفت. کناردستم نعمت مقصودلو سرخنکلاته‌ی گرگان بود. گلوله وسط کمرش پایین آمد و بدنش را پاره‌پاره به هوا برد و بر زمین کوباند و موج و ترکشش ما را بر کفِ کانال گیج و گُنگ انداخت. باران هم گرفت خیس برگشتم سنگر. نور فانوس را بالاتر آوردم. از جامانده‌ها می‌گفتیم. ناگهان دیدم پشت اُورکُتم تیکه‌های جگر و گوشت مقصودلو چسبید. به سیدعسکری شفیعی و زین‌العابدین زلیکانی دودانگه‌ای نشان دادم و ... . آری از پیکر شهید مقصودلو چونان شهدای عاشورا فقط و فقط، قطعات ماند.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۸ شهریور ۱۴۰۲ ، ۲۳:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۶) جوانی >> میانسالی >>> و حالا کهنسالی من >>>> به نام خدا. سلام. یکم: در جوانی خدا مرا (بخوانید مثل و مانندِ منِ جوان‌های این، این، این مرز و بوم را) در بوته‌ی آزمون بُرد؛ تا آبدیده‌ها از آفت‌زده‌ها تفریق شوند (بخوانید معلوم گردند) یعنی جنگ. و شدند. چون غیرت داشتیم از وجدان، و نیز تبعیت می‌ورزیدیم از مرحوم امام، پس جوانی را می‌شود گفت بهترین عمرمان بود. حالا سند: همین عکس که من هستم و رفیق قدیم و اکنون و همیشگی‌ام حسن‌آقا آهنگر کِل‌مرتضی در قرارگاه خاتم‌الانبیاء سمتِ آن سوی سوسنگرد. که آیت الله عبدالکریم بی‌آزار شیرازی  آمده بود پیشِ مان. همان دانشمند محقق بزرگ که "رساله‌ی نوین" چهارجلدی مرحوم امام را نوشته بود؛ یعنی تحریرالوسیله که من هنوزم فارسیِ آن را دارم. آن زمان، تا مغز استخوان خود را با آن تطبیق می‌دادیم که نکنه به کاری همت ورزیم که گناه کرده باشیم. آدمِ رساله‌ای بودیم!!! کی آمده بود بی‌آزار؟ (همین عینکی در عکس، که من پشتش دو جیبه و دو زانو نشسته‌ام) ۲۶ مرداد ۱۳۶۲ که امروز هست ۲۶ مرداد ۱۴۰۲. یعنی ۴۰ سال پیش در چنین روز. آن روز من پُررو (به قول یک بزرگِ بزرگ‌زاده: "بسیارْرو") بودم و ازو خواسته بودم به ما چیزی گوید؛ نصیحت‌طور. گفت. چی گفت؟ یک حدیثِ قُدسی (نوعی حدیث که پیامبر ص، منهای وحی، از ذاتِ اقدس خداوند باری نقل می‌کرد) این حدیث را که من پشت همین عکس، پس از چاپ در همان سال یادداشت کرده بودم: اِخدِمی مَن خَدَمَنی و اتعِبنی مَن خَدمَک. یعنی خدا به خودِ دنیا فرمود: خدمت کن به هر کسی که به من (=خدا) خدمت کند و برنجان (تعَب نما) هر کس را که تو (=دنیا) را خدمت کند. منبع هم می‌دم (ر.ک: ص ۶۹۸ حدیث ۶۸۷ در کتاب "احادیث قدسی" فقیه و محدث حُر عاملی ترجمه‌ی کریم فیضی)

 

   

...

   

 

دوم: در میانسالی هم، جذب جایی بودم که به من فرصتِ گناه نمی‌داد، از بس جایی دینی و انقلابی، بود. و لذا هرچند اگر می‌خواستم هم، بازم گناه را کریه می‌دانستم و این هم برای من، نعمت بی‌نظیر بود که در دو دوره‌ی جوانی و میانسالی -که جمع هر دو دوره، هم بخش زرین عمرِ آدمی‌ست و هم می‌تواند هیجانی‌ترین عصرِ هنجارشکنی عمر کسی باشد- هر کدام به سودم تمام شد؛ نه این که گناه و بدی و لغزانی در نامه‌ی اَعمال سمت چپ دوشم را کاتبان ننوشته باشند، نه، پر است ازین دست؛ شرمسار شَدیدِ غلیظ شاید نباشم که حاضرشدن پیش خدا در قیامت را هولناک دانم. و تقریبا" توشه‌ای برای عرضه در حَشر شاید توانسته باشم تمهید نمایم. نمی‌دانم خدا این دو دوره از عمرم را -که در ظِلِ انقلاب زیستم و خودم را حامی آن کرده و به یقین جاهایی هم تا دَمِ مرگ رفته بودم- چه عوَض می‌دهد هر چه دهد، خوش. فقط چِِشِش عذابش، کم‌شدت باشد. سوم: اما اینک در کهنسالی من، آیا توی بوته‌ی امتحان دیگری می‌افتم؟! نمی‌دانم. نه، نمی‌دانم. اما به آن شاهد و شهیدی که کنارم نشسته است در باغی در کهک، روزی به من گفته بود: پیریِ آدم آن بِه که پَکری او نباشد. اینک اینم عصر کهنسالی من عکس ایستاده. با مُوانی سپیدکرده که ریش از سر در سپیدی سرعت گرفته.  آیا از من انتظار می‌روَد پشت به "انقلاب"ی روحمند کنم که تمام عمرم را به دین عجین کرده و قبله را از مقابلم برنداشته؟ چه می‌دانم؟ بسته به قلب من دارد که هنوز آشیانه‌ی پاکان است و پاکی و پاک‌ها را پیرو است و دوستدار. خدایا مرا دوستدارش!!! بمیران. دوستدار وفادار عاشق. یا امام و ولیّ عصر و الزمان. دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۶ مرداد ۱۴۰۲ ، ۰۹:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۵ ) در اوج سختی‌های نبرد در تابستان ۱۳۶۱ با سه گروهک وطن‌فروش کومله، دموکرات و رزگاری به انضمام متجاوزان بعثی در روستای بوریدر و چشمیدر مریوان در سمت پایگلان و بیساران، نعمت‌الله یاری جویباری همه‌روزه با نغمه‌ی خوش‌اِلحانش "شهید وطن، افتخار میهن" را برای ما می‌خواند. این آهنگ زیرا را که هر عصر رادیو در برنامه‌ی شهید پخش می‌کرد: «شهید وطن، افتخار میهن / گل پَرپَر لاله‌زار میهن . خون پاک تو در رگ‌های ما / برقِ مهر تو، در سیمای ما . به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم»

 

 
شهید پیرمرد اما سلحشور و قوی‌
پیشمرگه‌ی کُرد و بنده. پشت سر،
شهید نعمت یاری و همسنگران
عکاس: حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

 

راست: شهید رمضان ذکریایی

در حال خواندن دعا و بنده.

بالای همان قله. عکاس این صحنه:

شهید نعمت‌الله یاری جویباری

 

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر

تابستان سال ۶۱

نشسته سمت راست

شهید نعمت‌الله یاری جویباری

ایستاده چپ حاح عباسعلی قلی‌زاده

نفر وسط کلاه‌آهنی بنده

عکاس: آقاسیدکاظم صباغ

 

نعمت‌الله توی جنگ رفیق صمیمی‌مان شده بود. خیلی به هم دلبسته شده بودیم. جوانی خوش‌سیما و در نهایتِ اخلاق خدایی. نیز اهل راز و نیاز و در عین حال مثل اغلب جویباری‌ها چابک و تیزپا. گواهی می‌دهم او انسانی پاک و دست‌یافته به حب الهی بود؛ برای همین توی دل همه جای می‌گرفت. آن صبح شُوم هرگز یادم نمی‌رود و هنوز هم وقتی تصورش می‌کنم روح و کالبدم می‌لرزد. آن سپیده‌دم نوبت ضدِ کمین رفتنِ من بود تا جاده و منطقه و جغرافیای کار و کشاورزی مردم بومی و آمدوشد ایمن رزمندگان را به سایر جبهه‌های درگیری تأمین کنیم. اما نمی‌دانم چه شد او گفت من به جای تو می‌روم و من در سنگر بالای قله ماندم و دقایقی نگذشت صدای شلیک تیربار و پژواک آن در شیارها را شنیدیم و از جای پریدیم. فوری اسلحه برداشتیم و زدیم بیرون سنگر. درین هنگام از قله‌ی آلوده‌ی روبرو به سوی ما هم، بی‌امان شلیک می‌کردند و اگر آقاسیدکاظم صباغ آن لحظه نبود و مرا نمی‌گرفت و نمی‌کِشید گلوله‌هایی که بیخ گوش‌هایم زوزه‌کنان عبور می‌کرد، صددرصد پیکرم یا مغز سرم را سوراخ‌سوراخ می‌کرد. بگذرم.

 

کومله‌های کمونیست مسلح زیر بوته‌ی بلوط در شب جاکَن کرده بودند و سرِ سپیده، به سوی نعمت‌الله و رمضان ذکریایی و دو کُرد پیشمرگه که برای حفظ جان مردم بومی برای تأمین می‌رفتند و تا غروب باید می‌ماندند تا دیگران نفس راحت بکشند، شلیک کردند و همگی را شهید و غرق در خون. نعمت ما، یپیشانی‌اش شلیک شده بود و خون پاک این نجیب از شکاف سرش فوّاره کرد و پیکرش خون‌بار و معصوم بر قعر بوته افتاده. رفتیم جای کمین و شهادت‌گاه این همسنگران را از نزدیک دیدیم تا تجربه بیاموزیم و شیوه‌ها و حربه‌های دشمن را بشناسیم. بر پیکر این شهیدان در محوطه‌ی سنگر فرماندهی وداع کردیم و تا مدتی با غمی که ناراحت‌بار بر وجود ما باریدن داشت، کلنجار می‌رفتیم؛ آن هم در سن هفده سالگی. آری آن شهید چه زیبا صدا سر می‌داد: "به ولای رهبر، همه هم‌‌سوگندیم / به نظام اسلام، همه هم‌پیوندیم".

متن آهنگ "شهید وطن، افتخار میهن" در ادامه‌ی مطلب

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۷ مرداد ۱۴۰۲ ، ۰۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰

خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۹ ) به نام خدا. سلام. توفیقات بنده بوده از چهار خانه‌ای که امام خمینی ره مدتی از عمرشان را در آن گذرانیده، بازدید کنم: ۱. بیت امام در قم را (که بارها رخ داد) ۲. بیت امام در جماران را که چند باری صورت گرفت. ۳. بیت امام در خیابان شارع الرسول نجف اشرف را که یک بار انجام گرفت ۴. بیت پدر امام و زادگاه امام در خمین را که در سال ۱۳۸۲ به صورت خانوادگی به اتفاق رفیقم حاج شیخ احمد آهنگر پیاده شد که روی سکوی کنار اتاقی که امام خمینی ره در آن زاده شد نشسته‌ایم، مُشرف به حیاط دلنواز دارای حوض و درخت و سبزه‌زار. (عکس بالا) این بیت در خمین، دژ و پناه مردم هم بود که در آن بارو، برج دیدبانی، انواع سازه‌های اندرونی، ته‌زمینی، روزمینی، پشت‌بام‌های نگهبانی و اتاقک‌های مهمان‌نوازی تعبیه شد. البته امام مدتی هم در عصر آیت‌الله حائری یزدی در اراک زندگی کرد چون حوزه‌ی علمیه‌ی آنجا تحصیل و تدریس و تهذیب نفس داشت که آن بیت هنوز نرفته‌ام.

 

بیت امام خمینی ره در خمین

سال ۱۳۸۲ دامنه و حاج شیخ احمد آهنگر

 

نیز پس از انقلاب بَعدِ ۱۴ سال تبعید به قم بازگشتند در منزل مرحوم آیت الله شیخ محمد یزدی ساکن شده بودند که داخل آن بیت هم هنوز نرفتم. خواستم گفته باشم رفتن به مکان‌های مهم تاریخی،مذهبی، سیاسی و هنری رویکرد انسان را نو نگه می‌دارد و دریچه‌های مهم سرشت و سرنوشت را به روی آدم می‌گشاید. به هر کدام ازین چهار محل سکونت امام وارد که می‌شوید سرشار از احساسات و سؤالات می‌شوید که حتی در برخی از آن جوّ سادگی سکونت تو را در بر می‌گیرد و در برخی هم اُبهت ساخت بنا با نقشه‌ها و معماری پیچیده و زیبا ذهنت را فرا.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۸ فروردين ۱۴۰۲ ، ۱۲:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر
 
خاطره‌ی جبهه‌ی حجت الاسلام شیخ علی رضا ربانی: خدمت اباعارف آقا ابراهیم عزیز سلام علیکم مساک الله خیرا. حال که با انسان شریف، پرتلاش و رزمنده متقی آقاحجت رمضانی عزیز دعابة دارید خاطره ای را در این صحن شریف نقل کنم. با عرض سلام خدمت آقا حجت بزرگوار، در یکی از اعزام ها به جبهه ، وارد مریوان شدیم و از آنجا به دزلی، زمستان بود برف شدیدی باریده بود با سختی رفتیم طرف رشته کوه ملکخور، چون برف زیاد باریده بود نزدیک یک متر، نمی‌شد به راحتی رفت و آمد کرد دستور رسید خودم برای هر نماز جماعت وارد سنگری بشوم و برای افراد آن سنگر صحبت و نماز بر پا کنم، من وارد هر سنگر که می‌شدم برای اینکه بفهمم مازندرانی کسی هست یا نه می‌گفتم اینجا کسی کهی هست؟ ازچند سنگر جوابی ندادن، متوجه می‌شدم مازندرانی نیستند،
 
 

حجت الاسلام شیخ علی رضا ربانی

 
تا رفتم توی سنگری، جمله را تکرار کردم دیدم یک نوجوانی جواب داد بله ، گفتم اهل کاجه هستی؟ گفت ساری، گفتم پس همشهری هسمی، گفتم اصلیت ساروی هسی گفت نه یکی از روستاهای ساری گفتم کدوم روستا ؟ گفت دارابکلا گفتم دارابکلا ، گفت بله. با خود گفتم خوب دارابکلا بزرگه حتما پایین محله ای یا ببخلی هسته، و من هم زیاد در محل نیستم گفتم کاجه دارابکلا، گفت بالامحله !!!! گفتم بالامحله !!!! گفت بله، گفتم، کنه آقازاده هسی؟ مره نشناسنی؟ گفت نه، من فرزند حاج حسین رمضانی. تازه متوجه شدم که حاج اکبر حسین (رحمةالله علیه) آقازاده هسه. با اخوی هایش آقا قنبر و آقا هادی آشنا بودم ولی ایشان را اصلا ندیده بودم، در آن فضا خیلی خوشحال شده بودم و ارادت شروع شد و... ان شاءالله در همه مراحل زندگی پر صلابت و موفق باشد آقا حجت ما. والسلام.
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۳ فروردين ۱۴۰۲ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

پس؛ راه را بلد است این ملت. به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خواستم راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ را کهک باشم؛ شهر حکیم تبعیدی! مرحوم ملا صدرا در ۳۷ کیلومتری جنوب شرقی قم. اما نشد و در خودِ قم حضور یافتیم با خانواده. قم که باشی، بیرون که می‌روی خصوصاً سمت و سوی حرم، آدم دلش نمی‌آید وضو نداشته باشد؛ وضو ساختم و راهی حرم شدیم. زیارت و نماز تحیّتِ مسجد و عرض ادب به ساحت بانوی کریمه حضرت معصومه س انجام گرفت و رجوع به قرآن و تدبر دو آیه‌ی ۴ و ۵ فاطر هم برایم جالب بود. از نظر مرحوم علامه طباطبایی آیه‌ی ۴ «در حکم دلگرمی رسول خدا ص است» و آیه‌ی ۵ هم از نظر ایشان «خطابی عمومی به همه‌ی مردم است» که وعده‌ی خدا باری‌تعالی درباره‌ی «برانگیخته‌شدن مُردگان و وقوع قیامت» به حق است که مبادا غرق دنیا شد. دو آیه را دقیق دیدم و در شکوهِ درون، شکوفه‌باران کلام الله مجید شدم و از خیابان ارم (=آیت‌الله مرعشی) پیوستیم به سیل انبوه مردم در قم.

 

    

 

حرم حضرت معصومه س

نماد پاسداشت عمامه

عکس از : دامنه

راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم

 

 

نمایی از سقف گنبد

حرم حضرت معصومه س

 

    

 

راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم

 

   

 

راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم

 

 

"حضور کم‌نظیر بلکه بی‌نظیر مردم"

راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ به روایت سایت جماران

 

    

تصویر شهید حاج قاسم

در کنار امام ره و رهبر معظم

حیاط مدرسه‌ی فیضیه. عکس از : دامنه

 

 

وسط کارِ تظاهرات، خودبه‌خود یاد طاقِ نصرت با شاخه‌های شمشاد افتادم که چند سال اولیه‌ی انقلاب در تکیه‌پیش و آقامدرسه‌پیش همه‌باهم و دوشادوش یکدیگر، بسیارجذاب و باشکوه برای ۲۲ بهمن برپا می‌کردیم و با پخش نوار آهنگ‌های انقلابی آن زمان از تریبون مسجد جامع داراب‌کلا، فضایی سراسر شاد و جشنی قشنگ و شورمند، برای مردم آن مرز و بوم می‌آفریدیم؛ خواستم با این رجعت ذهنی، به یادها آورده باشم که این جشن ملی، دیرینه است برای مردم این سرزمین. باز هم به همراه جمعیت تظاهرکننده از خیابان شهدا (=صفاییه) به سمت حرم حضرت معصومه س برگشتیم و از قوس چهارراهِ چهارمردان، پیچیدیم به صحن شرقی امام رضا ع (=اتابکی) و از صحن امام هادی ع رفتیم به داخل حیاط مدرسه‌ی فیضیه (کانون انقلاب اسلامی و ندای روحانیت انقلابی علیه‌ی سلطنت منحط پهلوی) زیرا به یُمن این روز بزرگ، درِ سمتِ حرم مدرسه‌ی فیضیه را به روی مردم گشوده بودند. آن گاه باز هم زیارت و سلام از داخل صحن مسجد اعظم صورت دادیم و پیاده تا خیابان شهید حجت الاسلام محمد منتظری رفتیم تا رسیدیم به ماشین که کمی جلوتر از بیت مرحوم آیت الله منتظری، پارک کرده بودم. آن هم چه به سختی. راستی! همین مسیر خیابان بهار (=آیت الله حائری یزدی)، مساوی شده بود با خواندن سراسری سرود ملی شورانگیز و شعورآفرین جمهوری اسلامی که با مردم می‌خواندیم و همزمان از "رادیو پیام" داشت پخشِ زنده می‌شد. سرودی که تمام کلماتش وزین و معرفتی و سپاسگزاری است، بر خلاف سرود ملی انگلیس که تماما" دعا برای شخص پادشاه است و چاپلوسی‌یی وقیح در باره‌ی او. من امرو از سه جهت حیرت کردم: اول از پارک آن‌همه ماشین در طول چندین مسیر که حتی جایی برای حد و اندازه‌ی ماشین کوچک سه‌چرخه‌ی قمی نبود، دوم از آمدنِ این‌همه مردم به خیابان‌ها از مسیر مصلّی تا میدان آستانه و تمام مسیرهای منتهی به این چند خیابان اصلی مرکز شهر و گرداگرد حرم مطهر. سوم از سبک زیبا و وزانت شعارها که من ازین نوع رفتار وحدت‌بخش یعنی تجهیز شعارهای راهبردی و پرهیز از شعارهای من‌درآوردی! بسیار راضی برگشتم. بگذرم. آری؛ راه را بلد است این ملت. چند تصویر معنادار و سوژه‌واره هم انداخته و بالا گذاشته‌ام ازین جنس مردم با عزت‌وعفت. | ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ ) به نام خدا. سلام. حالا جبهه‌ی جوفیر است تابستان ۱۳۶۲ است. آق سید عسکری شفیعی فرمانده دسته است و من معاونش. کجا؟ گردان مسلم بن عقیل ع در جبهه‌ی جوفیر مابینِ کوشک و طلاییه (نگاه شود به نقشه) که وسط کار، ما را کشاندند سوسنگرد برای دیدن یک آموزش فشرده‌ی عملیات. معلوم بود هر وقت گردانی را از خط مقدّم به عقب می‌کشانند و تمرین رزم می‌دهند، بوی عملیات می‌آید. در آن یک هفته، در درخت‌زارهای انبوه سوسنگرد که استتار داشت روزهای سختی را طی می‌کردیم؛ خوراک را عالی کرده بودند، فضاها را معنوی‌تر ساخته بودند، بزرگان اخلاق را برای ما می‌آوردند تا شارژمان کنند صاف بریم بهشت! و رایگان شهادت‌طلب! شویم. قبلا" هم گفتم یک شب هم اسطوره‌ی پرهیزگاری آیت الله ایازی عالِم شهیر رستم‌کلا را -که در اَفواه طلاب "آقاجان" معروف بود- آورده بودند که آن مرحوم ما را به مواعظی پیوند زده بود که انگار از ماندن درین دارِ فنا هر آن باید صرف‌نظر کنیم و پر بکشیم فردوس بَرین یا جنت المأواء که ملائک منتظر ما هستند و اگر نرویم آنان مغبون! می‌شوند و محزون! من هم عاشق‌پیشه! مگر دل دارم به این‌آسانی زمینِ نقد خدا را ترک کنم بروم روی اَعراف (=بلندی‌های) برزخ، منتظر بنشینم برای بهشتِ نسیه! و منتظر قیامت بمانم! نه؛ دنیادوستی (نه البته دنیازدگی) یک عُلقه‌ی قهّاری‌ست که همه دوست دارند در مزرعه‌ی دنیا ویشته بَموندِند و لذایذ هر چه شدیدتر بچشند!

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

از راست: سید عسکری شفیعی،

جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده

 

 

جبهه تابستان ۱۳۶۲ . بنده. پس از بیمارستان

رفته بودم ستاد جنگ در اهواز پیش حسن آهنگر

 

 

جبهه جوفیر. تابستان ۱۳۶۲ . از چپ: بنده

آق سید عسکری شفیعی پاسدار منصوری گرگانی

آقا مسافری از روستای جاده ساری قائم شهر

 

 

جبهه‌ی جوفیر. تابستان ۱۳۶۲

جمع ما: آق سید عسکری، بنده (نشسته)

محمد بازاری و شعبان معافی و شهید آبیان ساروی

(مرد مُسن عکس معلم بود، انسانی بسیار باتقوا)

و سایر همرزمان که برخی از آنان بعدا" شهید شدند

و ما را محزون گذاشتند و به معراج عروج نمودند

 

نمی‌دانم چه غذاها و مایعاتی در سوسنگرد به ما خورانده بودند که من و تعدادی دیگر از رزمندگان یکباره مثل کسانی که سوختنِ زغال‌تَش آنان را گیج و گنگ بر زمین می‌اندازد، افتادیم. یک زمان دیدم سر از بیمارستان جندی شاهپور اهواز سر در آوردم. وزنم چند کیلو، کم شد، آن قدر هم کاهش، که به نیِ قلیون شباهت می‌زدم. (عکس بالا که پس از بیمارستان رفته بودم ستاد جنگ پیش حسن آهنگر کِل مرتضی) بعد باید به گردان می‌پیوستم که برای بردن‌شان به یک عملیات، مهیاشان می‌کردند. نمی‌دانم بر آنان چه گذشت و گمانم عملیات با نفوذ جواسیس، لو رفته بود و بر سر بچه‌ها چه رفت را حضور ذهن ندارم. اما یادم است مجدد همان خط خاکریز قبل، تحویل گردان ما شد و من به آنان پیوستم.

 

کشکولی: فکر کنم گوشت من تَل است (=تلخه می‌دهد) که هر وقت، وقتِ شهادت می‌شد، یک چیزیَم می‌شد که زنده بمانم! اینجا هم بیمارستان ناجی من شد! لابد خدا ماها را زنده گذاشت تا ببینیم: هم درخشش شگرف انقلاب را، هم فسادی که عده‌ای چون موریانه در این شجره‌ی طیبه انداختند و هم انگشت‌شمارانی که هر بار دنبال بهانه‌اند تا ثمرات انقلاب را کِرمو کنند و غربِ سارق را پای سفره‌ی ایران فرا بخوانند! و کشور را تحویل تمدن برهنه‌ی مغرب‌زمین دهند! ولی کور خواندند!

 

لامصّب! این آق سید عسکری شفیعی ضدِ ضرب بود، توی اون جبهه‌ی داغ و پرماجرا، نه مریض شده بود، نه مجروج و نه حتی یک بار سردرد گرفت یا به اَشنیفه! و جَخت! افتاد. روزی مرا به بیمارستان صحرایی پشت جوفیر برد، من نمی‌توانستم دکتر را حالی کنم حالتم چطوری است. آق سید عسکری به دکتر گفت: آقا دکتر! این سرش بیلینگ بیلینگ می‌کند. دکتر فکر کرد آقا عسکری، هندی صحبت می‌کند! گفت چی می‌گی؟! سید عسکری انگشتان دستش را به حالت روشن و خاموش شدن چراغ قوه، چند بار پشت سرِ هم، باز و و جمع کرد و گفت سرش این جوری درد می‌گیرد! من زدم زیرِ خنده در حد غش! که نتوانستم کنترلم کنم. بگذرم. جبهه چه چیزهایی که شکل نمی‌گرفت. سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۳ بهمن ۱۴۰۱ ، ۱۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خاطره‌ی ایرانگردی‌ام: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. دیروز در پست ستون ثابتم درباره‌ی جناب باب‌قاسم رمضون حرف از نماز شد. اینک خاطره‌ی یک روز خوب از فضیلت‌های فراموش‌شده. آری؛ باری؛ شهریور ۱۳۸۴ به اتفاق خانم و فرزندان (عارف، عادل، عاصم) و برادرخانمم ابراهیم، سر قبر شهید شیرودی در شیرودمحله (مابینِ تنکابن - رامسر) رفتیم. چیزی که آن روز توجه‌ام را خیلی به خود جلب کرده بود قداست قائل شدن مردم به آن قبر بود و نوشته‌ی روی تابلوی قبر شهید شیرودی. (عکسی که آن روز انداخته بودم و در بالا مشاهده می‌کنید) جمله‌ی عظیم این است؛ از رهبری معظم:

 

«شیرودی اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.»

 

خواستم چند چیز گفته باشم:

 

 

سر قبر شهید علی اکبر شیرودی

در شیرود محله (مابین تنکابن - رامسر)

شهریور ۱۳۸۴ . از راست: عاصم، ابراهیم

(برادرخانم) عادل. عارف. خانم. عکاس: دامنه

 

اولی این است آن روز توی محل دفن شهید علی‌اکبر شیرودی در امامزاده حسین یا امامزاده بی‌بی حوریه (تردید از من است) شنیده بودم از مردم آنجا که شهید شیرودی به نماز اول وقت و مسائل مذهب بسیار اهمیت می‌داد، عجیب، عجیب. حتی نقل است آن شهید اوایل نوجوانی نیز بر نماز اوّل وقت همت داشت. گویند روزی در مصاحبه‌ی خبرنگاران خارجی با وی، وقتی “اللّه اکبرِ” اذان مغرب را شنید مصاحبه را درجا ترک کرد و به طرف مسجد رفت تا نماز اول وقتش به عقب نیفتد. خبرنگاران هاج و واج (=حیران، گیج، مبهوت) مانده بودند!

 

دومی این که کم حرکتی نیست که آقای خامنه‌ای رهبری معظم که از همان شروع طلبگی در پنج مسئله‌ی نماز و عبادات و تعقیبات و قرآن و شعر زبانزد بوده است پشتِ سر یک خلبان ارتش بایستد و نماز به جماعت وی گزارَد. این نشان از مقام معنوی شیرودی داشت. عکس آن روزم حاکی از درک همین نکته بود.

 

سومی این که، علی اکبر شیرودی که زاده‌ی ۲۵ دی ۱۳۳۴ بود و شهادتش در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقه‌ی بازی‌دراز دشت ذهاب کرمانشاه در پی حماسه‌آفرینی عرفانی و نظامی او و رزمندگان سلحشور رخ داد، شهید مظلوم بهشتی را به گفتن یک جمله‌ی جاودانه کشانده بود (عکس زیر) که تابلویی درخشان شد:

 

"عرفان واقعی، خانقاه‌اش بازی‌دراز است." منبع

 

منظور شهید بهشتی این بود این خانقاه‌هایی که در برخی از جاها می‌بینیم شکل صوری پیدا کرده است و "حقیقت و طریقت و شریعت" در رفتار شهید شیرودی‌ها نهفته است، نه در بازی‌های من‌درآوردی بعضی‌ها. بگذرم!

 

 

چهارمی این است که ای بانو، ای آقا هر کجاییم، سفر، حضَر، در جمع، تنها، توی کار، استراحت و در هر حال و قیل و قال، نوای اذان را که دادند عادت کنیم به آغاز نماز در همان وقتِ فضیلتش در اوائل اَدا، حتی وسط بیایان و کنار خیابان. نیز چه نیکوست و ستوده که اگر به یک روحانی و پیشنماز دسترسی نداریم دست‌کم به یکی از جمع خود که در پرهیزگاری و قرائت درست‌تر نماز، از ماها پیشی دارد و شهیر است، به نمازش بپیوندیم. مثلا" ما در جمع‌مان جناب حاج احمد آهنگر را پیش می‌اندازیم. زیرا گرچه نمازگزاردن امری فردی است و فُرادا هم حال خودش را می‌طلبد اما در آیه‌ی ۴۳ بقره صریح آمده است به جمع و جماعت داخل شوید و نماز را بپا دارید. معلوم است اقامه‌کردن نماز، مافوق خواندنِ نماز است: وَ ارْکَعوا مَعَ الرَّاکِعین. مرحوم علامه معتقد است این قسمت آیه یعنی "داخل در دایره‌ی ایمان و حق شوید و به عبادات الهی و تکالیف او قیام کنید." ر.ک: تدبر، المیزان.

 

پنجمی این است در مسافرت‌ها حتما" سعی کنیم از جاهای مذهبی، تاریخی، ملی، طبیعی، مردمی دیدن کنیم و با ذوقِ سرشار عکسی از آن بیندازیم. سال ۱۳۸۴ بنده حتی موبایل هم نداشتم، اما همیشه همراهم یک دوربین یوشیکای ژاین داشتم و صحنه‌های زیادی را ثبت کردم که شاید روزی روزگاری درین صحن محترم، اندک اندک با شرح موجز بگذارم. پوزش با سه کفِ دست نوشتن، به ایضاع! وقت شریف شما منجر شد. جمعه‌روز ۳۰ دی ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۳۰ دی ۱۴۰۱ ، ۱۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۶ ) به نام خدا. سلام. من جبهه بودم. کی؟ تابستان ۱۳۶۱ که آق سید علی اصغر، حاج سید رسول هاشمی، حسن‌آقا آهنگر کل مرتضی، آق سید عسکری شفیعی، مرحوم آق سید محمد اندیک، آق سید کریم حسینی و آقا قنبر جنگلبان اوسایی (بقیه را حضور ذهن ندارم) همزمان در مرزن‌آباد چالوس در حال آموزش نظامی اعزام به جبهه بودند. روزی زنده‌یاد یوسف از جبهه‌ی کرند غرب و سومار به مرخصی برمی‌گردد و با حسن‌آقا صادقی به ملاقات آنان در آموزشگاه مرزن آباد می‌روند. بین راه یک هندوانه -از چِلیک‌وَچه گَت‌تر- می‌خرند و کول می‌گیرند و پیش آنان می‌روند. فکر کنم آخرای آموزش‌شان بود. حسن صادقی هم رُک و به قول محلی رُد، مَطّل نکرد و تا آق سید رسول را دید، فِرطّه گفت: "تِ پّیَر انجیردار دَکتی در دَم بَمِردِه"! ( یعنی پدرت از درخت انجیر افتاد و درجا مُرد!)

 

 

سید علی اصغر شفیعی

حسن‌ آهنگر کل مرتضی

سال ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان کاویژال

 

 

آق سید کریم حسینی

سال ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان کاویژال

 

 

سال ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان کاویژال

سید علی اصغر، سیدکریم حسینی

حسن آهنگر. مرحوم سیدمحمد اندیک

غضنفری اسرمی و همسنگران دیگر

عکاس: سید عسکری شفیعی دارابی

 

 

سید علی اصغر شفیعی دارابی.

سال ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان کاویژال

 

 

زنده‌یاد یوسف رزاقی . جبهه‌ی کرند غرب و سومار

 

 

عباسعلی قلی زاده و بنده سال ۱۳۶۱

جبهه‌ی مریوان جبهه‌ی بوریدر چشمیدر. عکاس: سید کاظم صباغ

 

من نبودم که ببینم عمورسول آن لحظه چه کشید از دست خبر نحسِ حسن. زردچوبه شده بود یا یخ؟! اما روایت که بعد به ما رسید این بود رسول در دم از رمق افتاد و کم مانده بود سَکته را درجا بزند! آخه میان او و پدرش مرحوم آق سید اسحاق هاشمی یک رابطه‌ی فوق‌العاده دوستی و علایق شدید حاکم بود. آخه خبر مرگِ پدر آن هم پدری این قدر صمیمی و با آن وضع خبررسانی گوتِرمیِ حسن صادقی، خیلی شوک‌آور است. حسن صادقی درنگی کرد و خندید و گفت شوخی کردم. رسول دوباره احیاء شد و برگشت این دنیا! لَس لَس (اندک اندک) هندوانه‌ی دراز و سرخ و شیرین و نیمه‌خنک را پاره کردند و همه شروع نمودند به لیفا زدن و مَچّه مَچّه دادن. برای یک تیم خرما سور دَینِه، چه رسد به هِندونه! انگار چند شبانه‌روز به آنان خور و خوراک نداده بودند. کم‌کم بر آق رسول روشن کردند نگران نباش فقط دست پدرت پیچ خورد و حالش خوبِ خوب است و راحت باش. ریزه‌کاری ماجرا بماند.

 

آری؛ آموزش آنان چندی بعد تمام شد و همه به کردستان و محور کاویژال رفتند و به فرماندهی آق سید علی اصغر پنج ماه و اندی یکسره در آن جبهه در برف و یخ بودند. رسول اما مدتی برای درمان پدرش که دستش از بیخ شکست و واقعا" عاجز شده بود، ماند و مدتی بعد تک و تنها و غریب به جبهه‌ی جنوب در فکّه رفت و چند ماه متوالی در آن جبهه‌ی

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۷ دی ۱۴۰۱ ، ۱۲:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. ملاقات در فکه نوشته‌ی آقای سعید علامیان چاپ هشتم ۱۳۹۶ از سوره (عکسی که از روی جلد کتاب انداخته و در بالا و لای متن گذاشتم) کتابِ سرگذشت حسن باقری است؛ (=اسم اصلی: غلامحسین افشردی) او همنشین کتاب بود. از ۱۳ سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. اشتهایش مطالعه بود. ( ر.ک: ص ۳۱ ) آن مُخ خردمند تیر ۱۳۵۹ به لبنان رفت که پنج گزارش تحلیلی برای روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" نوشت. وقتی در شهر بعلبک لبنان، آن سه معبد عظیم (ژوپیتر، باخوس، ونوس) را دید، نوشت: «به‌راستی در هنگام دیدن آن عظمت، انسان به یاد معلم شهید دکتر شریعتی و نوشته‌اش "آری این‌چنین بود برادر" می‌افتد».

 

اشاره‌ی حسن باقری به آن سخنرانی زنده‌یاد دکتر شریعتی است که اَهرام ثلاثه‌ی مصر را از نزدیک دید و آن را روایت انتقادی کرد. حسن هم از راهنما می‌پرسد مهم نیست این معابد دست کدام پادشاه رومی ساخته شد، به ما بگو چندین هزار مستضعف پای ساخت این معابد و اهداف شیطانی پادشاه جان باختند. ( ر.ک: ص ۷۵ ) حسن باقری در دفاع مقدس، شخصا" به شناسایی دست می‌زد ( ر.ک: ص ۱۹۴ ) عین حاج قاسم که چه قشنگ می‌گفت؛ فرمانده باید جلو باشد و بگوید: بیایید، نه آن که عقب بایستد و به رزمندگان بگوید: بروید بجنگید!

 

 

روز ۹ بهمن ۱۳۶۱ تلخ‌ترین روز ایران بود. مخ اطلاعات جنگ به شهادت رسید؛ آری شهید حسن باقری. حاج قاسم سلیمانی معتقد بود شهادت حسن باقری "برای جنگ ضایعه‌ای بود و این خلاء تا پایان جنگ باقی ماند". به این سخن شهید قاسم سلیمانی توجه بفرمایید:

 

"تعبیرم این است حسن باقری "شهید بهشتی" جنگ بود. همان نقشی که شهید بهشتی برای انقلاب و امام ره داشت، حسن همان نقش را برای جبهه و جنگ داشت." به روایت سلیمانی "هیچ روزی برای بچه‌های جنگ به اندازه‌ی شهادت او سنگین نبود." ( ر.ک: ص ۳۱۴ و ۳۱۵ )

 

حتی به روایت این کتاب، آقامحسن رضایی "به قدری ناراحت" بود که "سه روز لب به غذا نزد." ( ر.ک: ص ۳۱۴ )

 

مردی که خانه سه کتابخانه پُرِ کتاب داشت و آثار همه را می‌خواند؛ آثار دکتر شریعتی، استاد شهید مطهری، مرحوم بازرگان، شهید بهشتی، شهید دستغیب و کتاب‌های بی‌شمار را. او سیری‌ناپذیر کتاب می‌خواند و وقتش را تلف نمی‌کرد. همین بود که شد مخ و نابغه‌ی اطلاعات جنگ. جالب این است چند روز پیش از شهادتش، یک‌روزه به مشهد مقدس به زیارت امام رضا ع رفت و از

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۰ دی ۱۴۰۱ ، ۱۲:۲۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. "حاج جلال" کتابی‌ست که الآن سه روزه سخت مرا به خود سرگرم کرده... . حتی اگر کنار شعله‌ی بخاری هم درازکش باشی و لبو و شلغم بخوری، باز دوست نداری کتاب را درین روزهای سرد پاییزی که بخار داغ چای و قهوه و آبجوش به هوا برمی‌خیزد، بر زمین بگذاری. خانم لیلا نظری گیلانده جذاب آن را نوشت. حاج جلال خود یک رزمنده بود از مریانج همدان. الان از هشتاد سالگی هم عبور کرد. پدرِ دو شهید است و مادرش هم جانباز؛ و دو دامادش هم شهید شد. لابد می‌شناسید. پدرِ آقای حمیدرضا حاجی‌بابایی (نماینده‌ی همدان در مجلس) است که زمانی هم وزیر آموزش و پرورش بود. حاج جلال حاجی‌بابایی آنقدر ارزش داشت که شهید حاج قاسم سلیمانی با وقت ضیقش و مقام معنوی و سیاسی بی‌نظیرش، پا می‌شد می‌رفت منزلشان در مریانج همدان. (تصویر هم انداختم از ص ۲۹۴ و ۲۹۵ کتاب درین متن)

 

  

 

حضور شهید حاج قاسم سلیمانی

منزل حاج جلال حاجی‌بابایی در مریانج همدان

 

 

کتاب حاج جلال نوشته‌ی:

خانم لیلا نظری گیلانده

 

ایشان -حاج جلال- زمانی که شاه، آیت الله سید اسدالله مدنی (شهید محراب) را به گنبد و نیز ممَسنی فارس و از آنجا به خرم‌آباد و سپس همدان تبعید کرد، با این عالِم شهیر و مبارز آشنا شد و تحت تأثیر و تعالیم شهید مدنی در آمد و در محافل مخفی وی، برای انقلاب تلاش می‌کرد. آیت الله مدنی آنقدر در همدان عظمت و نفوذ داشت (که به نقل از حاج جلال در ص ۱۰۸ کتاب) انقلابیون وی را "سید نورانی" و "امام" صدا می‌کردند. از همان زمان تبعیدها، آیت الله مدنی نماینده‌ی امام ره بودند و صاحب نفوذ در میان مردم و مؤمنان.

 

در جای دیگر کتاب (ص ۱۸۲) شرح حال پسرش شهید علیرضا را می‌گوید که واقعا" آموزنده و یک کلاس درس است. دچار فقر فلاکت‌بار بودند پیش از انقلاب. شانه‌های علیرضا در اثر شدت کار و کارگری، با ساقه‌های یونجه زخم می‌شد... همان شانه‌هایی که بعدها در حبهه با تیر بعثی‌های صدام زخمی شد و او برای اخلاص، آن را از همه پنهان می‌داشت که روزی پدرش در حمام محل زخمی‌شدن را دید و پرسید این چیه؟ گفت: "صلوات بفرست!" علیرضای او، انقلابی و ضد شاه بود. چند بار توسط ساواک تعقیب شد و پاشنه‌ی کفشش تیر خورد و گریخت. و سازمان منافقین نیز در دهه‌ی شصت -که به نیروهایش دستور قیام مسلحانه داد- در تعقیب و گریزش، وی را زخمی کرد. کارش به بیمارستان اکباتان همدان کشید و سرانجام در دفاع مقدس شهید شد.

 

خلاصه حاج جلال حرف‌های خواندنی دارد از انقلاب و جنگ و زندگی و شرح حال روزهایش. لیلا نظری گیلانده نویسنده‌ی کتاب وقتی  اردیبشهت ۱۳۹۶ به خانه‌اش در مریانج همدان (مسیر همدان به کرمانشاه) رفت تا مصاحبه را آغاز کند از همان دم حیاط، از دور دیدش و از همراه تیم (مرتضی سرهنگی) پرسید حاج جلال چند سالشه؟ گفت هشتاد را رد کرد. جا خورد و نگران گردید، پرسید حافظه‌اش پس چی؟ داره؟! جواب قشنگی شنید: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک، تنفس می‌کند و فشارِ متروی تهران! را تجربه نکرده که همه‌چی رو فراموش کنه!». بگذرم و همین مقدار به گمانم بس باشد. کتاب؛ کتاب، کتاب، که به من لذت ارزانی می‌کند.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۱ دی ۱۴۰۱ ، ۰۹:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر