تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
سید مهدی صباغ دارابی : سلام و عرض ادب، با عرض پوزش در نوشتار بالا مهندس سرایلو مدیر عامل شرکت نکاچوب نبود ایشون مدیر راهسازی شرکت بودبسیار توانمند بود که همکاران بهش میگفتن سرایلو بزرگ، مدیر عامل فک کنم یا آقای نجاتی بود یا آقای اهنگری. یاعلی مدد -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روز بهخیر فقط یک نکته؛ بر اساس کتاب " بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی" نوشته حمید روحانی، یکی از دلایل اعتراض آیتالله خمینی به محمدرضاشاه پهلوی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دادن حق رأی به زنان بود. جلیل قربانی -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، روزتون بهخیر ۱- چند سال پیش تصمیم گرفتند تا بنای یادبودی با عنوان شهدای گمنام در پارک تفریحی وزرامحله در شهر سرخرود بسازند. ۲- این کار در آن زمان با مخالفت گسترده اهالی وزرامحله از جمله خانوادههای شهدای محل روبرو شد. ۳- مادر دو شهید یدالهی (مادرخانم بنده) گفته بود این دو شهید گمنام را در ... -
ناشناس : سلام متنی از آقای عمادالدین باقی: تاکر کارلسون یکی از چهرههای مشهور رسانهای در امریکا و چهره محوری در جنبش ماگا است. صفحهاش در یوتیوب بیش از ۵ میلیون دنبال کننده دارد. برخی مطالبش درباره ایران شگفت انگیز است. اگر از زبان یک ایرانی گفته میشد به توهم توطئه و غرب ستیزی متهم میشد اما از زبان شخصیتی مانند ... -
ناشناس : به ص ۳۳۸ تا ص ۳۴۳ کتاب جامعهشناسی سیاسی دکتر حسین بشیریه رجوع شود. -
از مدرسه فکرت : درود خواندنی و پر اهمیت -
ناشناس : درود بر شما آقای نور مفیدی در جنگل خواری استان گلستان معروفه و در حال حاضر مالک شرکت ممتاز! محمدحسین آهنگر دارابی -
ناشناس : پیام یک عضو مدرسه فکرت: سلام جناب آقای طالبی. مطلب شما عینا مشابه قطعنامه هائیست که اپوزیسیون خارج نشین درمیتینگهای تبلیغاتی که راه میاندازد پرسروصدا اما جمعیتی ازآن استقبال نمیکنند صادرشده. چندایراد کارشمارا باصراحت گوشزد کنم اولا.همچون گذشته بادیدگاه توام باتحقیر وشکست برای جبهه داخلی وغلبه وظفروپیروزی ... -
ناشناس : جمعی از فعالان سیاسی اجتماعی استان یزد جمعهشب با سید محمد خاتمی دیدار کردند. در این دیدار که در محل بیت تاریخی شهید صدوقی برگزار شد، سید محمد خاتمی طی سخنانی با تأکید بر شناخت دقیق مشکلات برای رسیدن به صورت راه حل واقعی، اظهار کرد: اگر معتقدیم اسلام جاودانه است باید به تمام پرسش ها و نیازهای روز به روز نو ... -
ناشناس : با سلام از زمانی که این پست جناب طالبی که با غلظت زیاد بیان شد را خواندم، واقعا حساس شدم تا ببینم قضیه از چه قرار است. این کتاب در درس یازدهم خود شرایط ظهور را تشریح میکند و در بخش زمینههای چهار عنوان را مطرح میکند: ۱. طرح و برنامه ۲. رهبر ۳. یاران ۴. آمادگی عمومی در بخش یاران، هفت ویژگی یاران آن حضرت را ...
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- دامنه کتاب
- انقلاب اسلامی
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مسائل روز
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- جهان
- فرهنگ لغت دارابکلا
- قرآن در صحنه
- روحانیت ایران
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- جامعه
- لیف روح
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- جبهه
- روحانیت دارابکلا
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- خاورمیانه
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- سیاست
- اوسا
- روزبه روزگرد
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- زندگی
- حومه
- شهرها
- کبل آخوند ملاعلی
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
آذر ۱۴۰۴
۸
-
آبان ۱۴۰۴
۲۰
-
مهر ۱۴۰۴
۱۸
-
شهریور ۱۴۰۴
۲۸
-
مرداد ۱۴۰۴
۳۳
-
تیر ۱۴۰۴
۱۶
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۰
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۶
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۱
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۸
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۷
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۰
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۱
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۵
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۷
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
یک لایه از هزاران لایهی اطلاعات جنگ (۱)
به قلم دامنه ابراهیم طالبی دارابی: یک لایه (۱) خمسهخمسه. به نام خدا. سلام. «یک لایه»، سلسلهنوشتار من است برای رفتن به درون هزاران لایهی اطلاعات جنگ، در ۸ سال، ۹۶ ماه دفاع مقدس. در اَحشاء و اَمعاء حیوان -مانند بُز و گوسفند و گاو- «هزارلا» شگفتانگیزترین قطعه است. در اَحشاء و اَمعاء جنگ در ۸ سال دفاع مقدس هم، «اطلاعات نظامی» -به عبارت صحیحتر- «اطلاعات جنگ» همان «هزارلا» است که وقتی نگاه میکنی، میبینی یک قطعهی پوستی و پُرزدار بیش نیست، ولی وقتی میشکافیدش، هزاران لا و لایه و ژرفا خواهی دید.

«هزارلا»ی گاو
همه خیال میبُردند «خمسهخمسه» نوعی اسلحه است که بعثیها علیهی ایرانیها به کار میگرفتند. در میان عام و خاص از جمله خطیبها شیوع گرفته بود که اگر صدام خمسهخمسه میزند «ما هم خامسِ آل عبا داریم»! تا این که شهید حسن باقری -مُخ اطلاعات و از بنیانگذاران اولیهی آن- دستور شناسایی صادر کرد تا اسرع وقت ازین سلاح و سَبْکوسیاق شلیکش اطلاعات جمعآوری کنند. اطلاعات هم، ذات کارش پهنانکاریست و جنگ هم ذاتش تاریکی. در تاریکیهای شب بچههای اطلاعات لشگرها به دل دشمن زدند و طی چندین مرتبه به این نتیجه (بر اساس مشاهده) رسیدند که خمسهخمسه که گمان میرفت با خوف و هولناکیاش، اسلحه نیست، بلکه شلیک بولهوَسانه است که عراقیهای بعثی با ریتم و تفریح و بازی! به سمت رزمندگان ایران آتشتهیهی مرگبار میریزند. هر توپ با فاصلهی منظمِ تأخیر چندثانیهای در پرتاب از هم، که شبیه پنجتا پنجتا عمل مینمود و طنینی آهنگین به وجود میآوُرْد.
خواستم گفته باشم اطلاعات جنگ اگر نبود، این فقَره همچنان در فقر خبری میبود. نیز بدانیم اطلاعاتِ آن روز را نمیبایست با امکانات تجهیزی مدرن امروز، مقایسه نمود. دستِ خالی رزمندگان از ابزار مدرن (که چه مَهیب، سیمخاردار هم قدغن بود به ایران) دفاع مقدس را به دانشگاهی جامع و مانع برای همهی رشتهها کرده بودند؛ من جمله رشتهی فوق حساسِ اطلاعات جنگی را.
پایان نخستین قسمت
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
قم: ابراهیم طالبی دارابی
یادی از جبهه و شهید رسولی کلبستانی نکا
روزای دفاع مقدسه. گرچه ۲ پست دفاع مقدس طی این هفته نوشتم، اما جا داشت بار دگر یاد کنم، یادی از جبههی جنوب که آنقدر شهید دادیم آنقدر سختی کشیدیم که نگفتن آن دفنِ ارزشهای بینظیر این ملت محسوب میشود. یک عکس اهواز است با نخلهای زیبایش. سال ۶۲ آمده بودم مثلا" شهر یک نصفهروز حمام کنم و تفریح! و آبطالبی و آبِ سیبهویج بچِشَمُ عصر هم بازگردم به خاکریز. آن سال، خط مُقدّممان جُفیر بود. اهواز با آنهمه گرفتاری، باز، جایی برای مرخصی، آبهویچ، یک لحظاتی شیرین کنار رودِ کارون بود. عکس دوتایی هم، منمُ یک رفیق یعنی شهید رسولی کَلبِستانی نکا و اینجا مشهد مقدسه سال ۶۳. عکاسش هم حاج شیخ احمد آهنگر رفیق صدیقم. عکس جمعی هم دامنه و رفقایند سال ۶۵ که همه رزمندگانِ آن زمانند؛ که گاه یکباره تعدادی زیادی، دستهجمعی به جبهه میرفتیم.
دامنه. جبهه
اهواز. سال شصت و دو
مشهد مقدس
دامنه و شهید رسولی کلبستانی نکا
یاد ایام کردم تا گفتهباشم که همین آدمهای عادیِ مستضعفین این سرزمین بودند که پا شدند از خاک، از مرز، از عقیده، از ناموس، از دین، از انقلاب اسلامی به دفاع برخاسته بودند و میهن را سالم از تصرف دشمن بیرون بردند و هیچ اَشرافی جبهه نبود حالا را نبین که بعضا" اکثرا" صدر و ذیل را اَشرافیت و میراثخواران پر کردند! یک نکتهی بلیغ گویم: آن زمان، امروز عروسی میکردی فردا باید همسر و آن آناتِ ماهعسل را ترک مینمودی خودتو به خط میرساندی تا جواب امام ره را داده باشی. حس جوانان آن روز نسبت به امامِ ایران این بود یعنی: لبیک. یاد شهیدانمان باشیم آنان از ما انتظارِ در "خط" بودن دارند. رزمندگیِ خویش را تا آخر از هر عیب، هجوم، شبهه مصون داریم. دامنه.
طرز شهادت نعمت مقصودلو سرخنکلاته
نقشهی منطقهی جنگی جُفیر خوزستان
خاطره: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. شبی بدون ماه تابستان ۶۲ در جُفیر از گردان مسلم بن عقیل که فرماندهمان شهید عالی عارفپیشهی جویباری بود برای کندن کانال عملیاتی جلو رفتیم و چندصدمتر جلوتر مارپیچ با کلنگ میکندیم زیر آتشتهیهی دشمن. ناگهان گلولههای خمپاره بالای سرمان چون باران باریدن گرفت. کناردستم نعمت مقصودلو سرخنکلاتهی گرگان بود. گلوله وسط کمرش پایین آمد و بدنش را پارهپاره به هوا برد و بر زمین کوباند و موج و ترکشش ما را بر کفِ کانال گیج و گُنگ انداخت. باران هم گرفت خیس برگشتم سنگر. نور فانوس را بالاتر آوردم. از جاماندهها میگفتیم. ناگهان دیدم پشت اُورکُتم تیکههای جگر و گوشت مقصودلو چسبید. به سیدعسکری شفیعی و زینالعابدین زلیکانی دودانگهای نشان دادم و ... . آری از پیکر شهید مقصودلو چونان شهدای عاشورا فقط و فقط، قطعات ماند.
جوانی میانسالی حالا کهنسالی من
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب (۱۴۶) جوانی >> میانسالی >>> و حالا کهنسالی من >>>> به نام خدا. سلام. یکم: در جوانی خدا مرا (بخوانید مثل و مانندِ منِ جوانهای این، این، این مرز و بوم را) در بوتهی آزمون بُرد؛ تا آبدیدهها از آفتزدهها تفریق شوند (بخوانید معلوم گردند) یعنی جنگ. و شدند. چون غیرت داشتیم از وجدان، و نیز تبعیت میورزیدیم از مرحوم امام، پس جوانی را میشود گفت بهترین عمرمان بود. حالا سند: همین عکس که من هستم و رفیق قدیم و اکنون و همیشگیام حسنآقا آهنگر کِلمرتضی در قرارگاه خاتمالانبیاء سمتِ آن سوی سوسنگرد. که آیت الله عبدالکریم بیآزار شیرازی آمده بود پیشِ مان. همان دانشمند محقق بزرگ که "رسالهی نوین" چهارجلدی مرحوم امام را نوشته بود؛ یعنی تحریرالوسیله که من هنوزم فارسیِ آن را دارم. آن زمان، تا مغز استخوان خود را با آن تطبیق میدادیم که نکنه به کاری همت ورزیم که گناه کرده باشیم. آدمِ رسالهای بودیم!!! کی آمده بود بیآزار؟ (همین عینکی در عکس، که من پشتش دو جیبه و دو زانو نشستهام) ۲۶ مرداد ۱۳۶۲ که امروز هست ۲۶ مرداد ۱۴۰۲. یعنی ۴۰ سال پیش در چنین روز. آن روز من پُررو (به قول یک بزرگِ بزرگزاده: "بسیارْرو") بودم و ازو خواسته بودم به ما چیزی گوید؛ نصیحتطور. گفت. چی گفت؟ یک حدیثِ قُدسی (نوعی حدیث که پیامبر ص، منهای وحی، از ذاتِ اقدس خداوند باری نقل میکرد) این حدیث را که من پشت همین عکس، پس از چاپ در همان سال یادداشت کرده بودم: اِخدِمی مَن خَدَمَنی و اتعِبنی مَن خَدمَک. یعنی خدا به خودِ دنیا فرمود: خدمت کن به هر کسی که به من (=خدا) خدمت کند و برنجان (تعَب نما) هر کس را که تو (=دنیا) را خدمت کند. منبع هم میدم (ر.ک: ص ۶۹۸ حدیث ۶۸۷ در کتاب "احادیث قدسی" فقیه و محدث حُر عاملی ترجمهی کریم فیضی)
...
دوم: در میانسالی هم، جذب جایی بودم که به من فرصتِ گناه نمیداد، از بس جایی دینی و انقلابی، بود. و لذا هرچند اگر میخواستم هم، بازم گناه را کریه میدانستم و این هم برای من، نعمت بینظیر بود که در دو دورهی جوانی و میانسالی -که جمع هر دو دوره، هم بخش زرین عمرِ آدمیست و هم میتواند هیجانیترین عصرِ هنجارشکنی عمر کسی باشد- هر کدام به سودم تمام شد؛ نه این که گناه و بدی و لغزانی در نامهی اَعمال سمت چپ دوشم را کاتبان ننوشته باشند، نه، پر است ازین دست؛ شرمسار شَدیدِ غلیظ شاید نباشم که حاضرشدن پیش خدا در قیامت را هولناک دانم. و تقریبا" توشهای برای عرضه در حَشر شاید توانسته باشم تمهید نمایم. نمیدانم خدا این دو دوره از عمرم را -که در ظِلِ انقلاب زیستم و خودم را حامی آن کرده و به یقین جاهایی هم تا دَمِ مرگ رفته بودم- چه عوَض میدهد هر چه دهد، خوش. فقط چِِشِش عذابش، کمشدت باشد. سوم: اما اینک در کهنسالی من، آیا توی بوتهی امتحان دیگری میافتم؟! نمیدانم. نه، نمیدانم. اما به آن شاهد و شهیدی که کنارم نشسته است در باغی در کهک، روزی به من گفته بود: پیریِ آدم آن بِه که پَکری او نباشد. اینک اینم عصر کهنسالی من عکس ایستاده. با مُوانی سپیدکرده که ریش از سر در سپیدی سرعت گرفته. آیا از من انتظار میروَد پشت به "انقلاب"ی روحمند کنم که تمام عمرم را به دین عجین کرده و قبله را از مقابلم برنداشته؟ چه میدانم؟ بسته به قلب من دارد که هنوز آشیانهی پاکان است و پاکی و پاکها را پیرو است و دوستدار. خدایا مرا دوستدارش!!! بمیران. دوستدار وفادار عاشق. یا امام و ولیّ عصر و الزمان. دامنه.
نعمت یاری جویباری
راست: شهید رمضان ذکریایی
در حال خواندن دعا و بنده.
بالای همان قله. عکاس این صحنه:
شهید نعمتالله یاری جویباری
جبههی مریوان، بوریدر
تابستان سال ۶۱
نشسته سمت راست
شهید نعمتالله یاری جویباری
ایستاده چپ حاح عباسعلی قلیزاده
نفر وسط کلاهآهنی بنده
عکاس: آقاسیدکاظم صباغ
نعمتالله توی جنگ رفیق صمیمیمان شده بود. خیلی به هم دلبسته شده بودیم. جوانی خوشسیما و در نهایتِ اخلاق خدایی. نیز اهل راز و نیاز و در عین حال مثل اغلب جویباریها چابک و تیزپا. گواهی میدهم او انسانی پاک و دستیافته به حب الهی بود؛ برای همین توی دل همه جای میگرفت. آن صبح شُوم هرگز یادم نمیرود و هنوز هم وقتی تصورش میکنم روح و کالبدم میلرزد. آن سپیدهدم نوبت ضدِ کمین رفتنِ من بود تا جاده و منطقه و جغرافیای کار و کشاورزی مردم بومی و آمدوشد ایمن رزمندگان را به سایر جبهههای درگیری تأمین کنیم. اما نمیدانم چه شد او گفت من به جای تو میروم و من در سنگر بالای قله ماندم و دقایقی نگذشت صدای شلیک تیربار و پژواک آن در شیارها را شنیدیم و از جای پریدیم. فوری اسلحه برداشتیم و زدیم بیرون سنگر. درین هنگام از قلهی آلودهی روبرو به سوی ما هم، بیامان شلیک میکردند و اگر آقاسیدکاظم صباغ آن لحظه نبود و مرا نمیگرفت و نمیکِشید گلولههایی که بیخ گوشهایم زوزهکنان عبور میکرد، صددرصد پیکرم یا مغز سرم را سوراخسوراخ میکرد. بگذرم.
کوملههای کمونیست مسلح زیر بوتهی بلوط در شب جاکَن کرده بودند و سرِ سپیده، به سوی نعمتالله و رمضان ذکریایی و دو کُرد پیشمرگه که برای حفظ جان مردم بومی برای تأمین میرفتند و تا غروب باید میماندند تا دیگران نفس راحت بکشند، شلیک کردند و همگی را شهید و غرق در خون. نعمت ما، یپیشانیاش شلیک شده بود و خون پاک این نجیب از شکاف سرش فوّاره کرد و پیکرش خونبار و معصوم بر قعر بوته افتاده. رفتیم جای کمین و شهادتگاه این همسنگران را از نزدیک دیدیم تا تجربه بیاموزیم و شیوهها و حربههای دشمن را بشناسیم. بر پیکر این شهیدان در محوطهی سنگر فرماندهی وداع کردیم و تا مدتی با غمی که ناراحتبار بر وجود ما باریدن داشت، کلنجار میرفتیم؛ آن هم در سن هفده سالگی. آری آن شهید چه زیبا صدا سر میداد: "به ولای رهبر، همه همسوگندیم / به نظام اسلام، همه همپیوندیم".
متن آهنگ "شهید وطن، افتخار میهن" در ادامهی مطلب
چهار خانه امام خمینی
خاطرات جبهه و جنگ و انقلاب ( ۱۳۹ ) به نام خدا. سلام. توفیقات بنده بوده از چهار خانهای که امام خمینی ره مدتی از عمرشان را در آن گذرانیده، بازدید کنم: ۱. بیت امام در قم را (که بارها رخ داد) ۲. بیت امام در جماران را که چند باری صورت گرفت. ۳. بیت امام در خیابان شارع الرسول نجف اشرف را که یک بار انجام گرفت ۴. بیت پدر امام و زادگاه امام در خمین را که در سال ۱۳۸۲ به صورت خانوادگی به اتفاق رفیقم حاج شیخ احمد آهنگر پیاده شد که روی سکوی کنار اتاقی که امام خمینی ره در آن زاده شد نشستهایم، مُشرف به حیاط دلنواز دارای حوض و درخت و سبزهزار. (عکس بالا) این بیت در خمین، دژ و پناه مردم هم بود که در آن بارو، برج دیدبانی، انواع سازههای اندرونی، تهزمینی، روزمینی، پشتبامهای نگهبانی و اتاقکهای مهماننوازی تعبیه شد. البته امام مدتی هم در عصر آیتالله حائری یزدی در اراک زندگی کرد چون حوزهی علمیهی آنجا تحصیل و تدریس و تهذیب نفس داشت که آن بیت هنوز نرفتهام.
بیت امام خمینی ره در خمین
سال ۱۳۸۲ دامنه و حاج شیخ احمد آهنگر
نیز پس از انقلاب بَعدِ ۱۴ سال تبعید به قم بازگشتند در منزل مرحوم آیت الله شیخ محمد یزدی ساکن شده بودند که داخل آن بیت هم هنوز نرفتم. خواستم گفته باشم رفتن به مکانهای مهم تاریخی،مذهبی، سیاسی و هنری رویکرد انسان را نو نگه میدارد و دریچههای مهم سرشت و سرنوشت را به روی آدم میگشاید. به هر کدام ازین چهار محل سکونت امام وارد که میشوید سرشار از احساسات و سؤالات میشوید که حتی در برخی از آن جوّ سادگی سکونت تو را در بر میگیرد و در برخی هم اُبهت ساخت بنا با نقشهها و معماری پیچیده و زیبا ذهنت را فرا.
خاطرهی حجت الاسلام علیرضا ربانی
نگاهی به راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم
پس؛ راه را بلد است این ملت. به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خواستم راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ را کهک باشم؛ شهر حکیم تبعیدی! مرحوم ملا صدرا در ۳۷ کیلومتری جنوب شرقی قم. اما نشد و در خودِ قم حضور یافتیم با خانواده. قم که باشی، بیرون که میروی خصوصاً سمت و سوی حرم، آدم دلش نمیآید وضو نداشته باشد؛ وضو ساختم و راهی حرم شدیم. زیارت و نماز تحیّتِ مسجد و عرض ادب به ساحت بانوی کریمه حضرت معصومه س انجام گرفت و رجوع به قرآن و تدبر دو آیهی ۴ و ۵ فاطر هم برایم جالب بود. از نظر مرحوم علامه طباطبایی آیهی ۴ «در حکم دلگرمی رسول خدا ص است» و آیهی ۵ هم از نظر ایشان «خطابی عمومی به همهی مردم است» که وعدهی خدا باریتعالی دربارهی «برانگیختهشدن مُردگان و وقوع قیامت» به حق است که مبادا غرق دنیا شد. دو آیه را دقیق دیدم و در شکوهِ درون، شکوفهباران کلام الله مجید شدم و از خیابان ارم (=آیتالله مرعشی) پیوستیم به سیل انبوه مردم در قم.
حرم حضرت معصومه س
نماد پاسداشت عمامه
عکس از : دامنه
راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم
نمایی از سقف گنبد
حرم حضرت معصومه س
راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم
راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ قم
"حضور کمنظیر بلکه بینظیر مردم"
راهپیمایی ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ به روایت سایت جماران
تصویر شهید حاج قاسم
در کنار امام ره و رهبر معظم
حیاط مدرسهی فیضیه. عکس از : دامنه
وسط کارِ تظاهرات، خودبهخود یاد طاقِ نصرت با شاخههای شمشاد افتادم که چند سال اولیهی انقلاب در تکیهپیش و آقامدرسهپیش همهباهم و دوشادوش یکدیگر، بسیارجذاب و باشکوه برای ۲۲ بهمن برپا میکردیم و با پخش نوار آهنگهای انقلابی آن زمان از تریبون مسجد جامع دارابکلا، فضایی سراسر شاد و جشنی قشنگ و شورمند، برای مردم آن مرز و بوم میآفریدیم؛ خواستم با این رجعت ذهنی، به یادها آورده باشم که این جشن ملی، دیرینه است برای مردم این سرزمین. باز هم به همراه جمعیت تظاهرکننده از خیابان شهدا (=صفاییه) به سمت حرم حضرت معصومه س برگشتیم و از قوس چهارراهِ چهارمردان، پیچیدیم به صحن شرقی امام رضا ع (=اتابکی) و از صحن امام هادی ع رفتیم به داخل حیاط مدرسهی فیضیه (کانون انقلاب اسلامی و ندای روحانیت انقلابی علیهی سلطنت منحط پهلوی) زیرا به یُمن این روز بزرگ، درِ سمتِ حرم مدرسهی فیضیه را به روی مردم گشوده بودند. آن گاه باز هم زیارت و سلام از داخل صحن مسجد اعظم صورت دادیم و پیاده تا خیابان شهید حجت الاسلام محمد منتظری رفتیم تا رسیدیم به ماشین که کمی جلوتر از بیت مرحوم آیت الله منتظری، پارک کرده بودم. آن هم چه به سختی. راستی! همین مسیر خیابان بهار (=آیت الله حائری یزدی)، مساوی شده بود با خواندن سراسری سرود ملی شورانگیز و شعورآفرین جمهوری اسلامی که با مردم میخواندیم و همزمان از "رادیو پیام" داشت پخشِ زنده میشد. سرودی که تمام کلماتش وزین و معرفتی و سپاسگزاری است، بر خلاف سرود ملی انگلیس که تماما" دعا برای شخص پادشاه است و چاپلوسییی وقیح در بارهی او. من امرو از سه جهت حیرت کردم: اول از پارک آنهمه ماشین در طول چندین مسیر که حتی جایی برای حد و اندازهی ماشین کوچک سهچرخهی قمی نبود، دوم از آمدنِ اینهمه مردم به خیابانها از مسیر مصلّی تا میدان آستانه و تمام مسیرهای منتهی به این چند خیابان اصلی مرکز شهر و گرداگرد حرم مطهر. سوم از سبک زیبا و وزانت شعارها که من ازین نوع رفتار وحدتبخش یعنی تجهیز شعارهای راهبردی و پرهیز از شعارهای مندرآوردی! بسیار راضی برگشتم. بگذرم. آری؛ راه را بلد است این ملت. چند تصویر معنادار و سوژهواره هم انداخته و بالا گذاشتهام ازین جنس مردم با عزتوعفت. | ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ | ابراهیم طالبی دارابی دامنه
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ )
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۸ ) به نام خدا. سلام. حالا جبههی جوفیر است تابستان ۱۳۶۲ است. آق سید عسکری شفیعی فرمانده دسته است و من معاونش. کجا؟ گردان مسلم بن عقیل ع در جبههی جوفیر مابینِ کوشک و طلاییه (نگاه شود به نقشه) که وسط کار، ما را کشاندند سوسنگرد برای دیدن یک آموزش فشردهی عملیات. معلوم بود هر وقت گردانی را از خط مقدّم به عقب میکشانند و تمرین رزم میدهند، بوی عملیات میآید. در آن یک هفته، در درختزارهای انبوه سوسنگرد که استتار داشت روزهای سختی را طی میکردیم؛ خوراک را عالی کرده بودند، فضاها را معنویتر ساخته بودند، بزرگان اخلاق را برای ما میآوردند تا شارژمان کنند صاف بریم بهشت! و رایگان شهادتطلب! شویم. قبلا" هم گفتم یک شب هم اسطورهی پرهیزگاری آیت الله ایازی عالِم شهیر رستمکلا را -که در اَفواه طلاب "آقاجان" معروف بود- آورده بودند که آن مرحوم ما را به مواعظی پیوند زده بود که انگار از ماندن درین دارِ فنا هر آن باید صرفنظر کنیم و پر بکشیم فردوس بَرین یا جنت المأواء که ملائک منتظر ما هستند و اگر نرویم آنان مغبون! میشوند و محزون! من هم عاشقپیشه! مگر دل دارم به اینآسانی زمینِ نقد خدا را ترک کنم بروم روی اَعراف (=بلندیهای) برزخ، منتظر بنشینم برای بهشتِ نسیه! و منتظر قیامت بمانم! نه؛ دنیادوستی (نه البته دنیازدگی) یک عُلقهی قهّاریست که همه دوست دارند در مزرعهی دنیا ویشته بَموندِند و لذایذ هر چه شدیدتر بچشند!
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
از راست: سید عسکری شفیعی،
جانباز محمد بازاری جامخانه و بنده
جبهه تابستان ۱۳۶۲ . بنده. پس از بیمارستان
رفته بودم ستاد جنگ در اهواز پیش حسن آهنگر
جبهه جوفیر. تابستان ۱۳۶۲ . از چپ: بنده
آق سید عسکری شفیعی پاسدار منصوری گرگانی
آقا مسافری از روستای جاده ساری قائم شهر
جبههی جوفیر. تابستان ۱۳۶۲
جمع ما: آق سید عسکری، بنده (نشسته)
محمد بازاری و شعبان معافی و شهید آبیان ساروی
(مرد مُسن عکس معلم بود، انسانی بسیار باتقوا)
و سایر همرزمان که برخی از آنان بعدا" شهید شدند
و ما را محزون گذاشتند و به معراج عروج نمودند
نمیدانم چه غذاها و مایعاتی در سوسنگرد به ما خورانده بودند که من و تعدادی دیگر از رزمندگان یکباره مثل کسانی که سوختنِ زغالتَش آنان را گیج و گنگ بر زمین میاندازد، افتادیم. یک زمان دیدم سر از بیمارستان جندی شاهپور اهواز سر در آوردم. وزنم چند کیلو، کم شد، آن قدر هم کاهش، که به نیِ قلیون شباهت میزدم. (عکس بالا که پس از بیمارستان رفته بودم ستاد جنگ پیش حسن آهنگر کِل مرتضی) بعد باید به گردان میپیوستم که برای بردنشان به یک عملیات، مهیاشان میکردند. نمیدانم بر آنان چه گذشت و گمانم عملیات با نفوذ جواسیس، لو رفته بود و بر سر بچهها چه رفت را حضور ذهن ندارم. اما یادم است مجدد همان خط خاکریز قبل، تحویل گردان ما شد و من به آنان پیوستم.
کشکولی: فکر کنم گوشت من تَل است (=تلخه میدهد) که هر وقت، وقتِ شهادت میشد، یک چیزیَم میشد که زنده بمانم! اینجا هم بیمارستان ناجی من شد! لابد خدا ماها را زنده گذاشت تا ببینیم: هم درخشش شگرف انقلاب را، هم فسادی که عدهای چون موریانه در این شجرهی طیبه انداختند و هم انگشتشمارانی که هر بار دنبال بهانهاند تا ثمرات انقلاب را کِرمو کنند و غربِ سارق را پای سفرهی ایران فرا بخوانند! و کشور را تحویل تمدن برهنهی مغربزمین دهند! ولی کور خواندند!
لامصّب! این آق سید عسکری شفیعی ضدِ ضرب بود، توی اون جبههی داغ و پرماجرا، نه مریض شده بود، نه مجروج و نه حتی یک بار سردرد گرفت یا به اَشنیفه! و جَخت! افتاد. روزی مرا به بیمارستان صحرایی پشت جوفیر برد، من نمیتوانستم دکتر را حالی کنم حالتم چطوری است. آق سید عسکری به دکتر گفت: آقا دکتر! این سرش بیلینگ بیلینگ میکند. دکتر فکر کرد آقا عسکری، هندی صحبت میکند! گفت چی میگی؟! سید عسکری انگشتان دستش را به حالت روشن و خاموش شدن چراغ قوه، چند بار پشت سرِ هم، باز و و جمع کرد و گفت سرش این جوری درد میگیرد! من زدم زیرِ خنده در حد غش! که نتوانستم کنترلم کنم. بگذرم. جبهه چه چیزهایی که شکل نمیگرفت. سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
سر قبر شهید شیرودی
«شیرودی اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.»
خواستم چند چیز گفته باشم:
سر قبر شهید علی اکبر شیرودی
در شیرود محله (مابین تنکابن - رامسر)
شهریور ۱۳۸۴ . از راست: عاصم، ابراهیم
(برادرخانم) عادل. عارف. خانم. عکاس: دامنه
اولی این است آن روز توی محل دفن شهید علیاکبر شیرودی در امامزاده حسین یا امامزاده بیبی حوریه (تردید از من است) شنیده بودم از مردم آنجا که شهید شیرودی به نماز اول وقت و مسائل مذهب بسیار اهمیت میداد، عجیب، عجیب. حتی نقل است آن شهید اوایل نوجوانی نیز بر نماز اوّل وقت همت داشت. گویند روزی در مصاحبهی خبرنگاران خارجی با وی، وقتی “اللّه اکبرِ” اذان مغرب را شنید مصاحبه را درجا ترک کرد و به طرف مسجد رفت تا نماز اول وقتش به عقب نیفتد. خبرنگاران هاج و واج (=حیران، گیج، مبهوت) مانده بودند!
دومی این که کم حرکتی نیست که آقای خامنهای رهبری معظم که از همان شروع طلبگی در پنج مسئلهی نماز و عبادات و تعقیبات و قرآن و شعر زبانزد بوده است پشتِ سر یک خلبان ارتش بایستد و نماز به جماعت وی گزارَد. این نشان از مقام معنوی شیرودی داشت. عکس آن روزم حاکی از درک همین نکته بود.
سومی این که، علی اکبر شیرودی که زادهی ۲۵ دی ۱۳۳۴ بود و شهادتش در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۰ در منطقهی بازیدراز دشت ذهاب کرمانشاه در پی حماسهآفرینی عرفانی و نظامی او و رزمندگان سلحشور رخ داد، شهید مظلوم بهشتی را به گفتن یک جملهی جاودانه کشانده بود (عکس زیر) که تابلویی درخشان شد:
"عرفان واقعی، خانقاهاش بازیدراز است." منبع
منظور شهید بهشتی این بود این خانقاههایی که در برخی از جاها میبینیم شکل صوری پیدا کرده است و "حقیقت و طریقت و شریعت" در رفتار شهید شیرودیها نهفته است، نه در بازیهای مندرآوردی بعضیها. بگذرم!
چهارمی این است که ای بانو، ای آقا هر کجاییم، سفر، حضَر، در جمع، تنها، توی کار، استراحت و در هر حال و قیل و قال، نوای اذان را که دادند عادت کنیم به آغاز نماز در همان وقتِ فضیلتش در اوائل اَدا، حتی وسط بیایان و کنار خیابان. نیز چه نیکوست و ستوده که اگر به یک روحانی و پیشنماز دسترسی نداریم دستکم به یکی از جمع خود که در پرهیزگاری و قرائت درستتر نماز، از ماها پیشی دارد و شهیر است، به نمازش بپیوندیم. مثلا" ما در جمعمان جناب حاج احمد آهنگر را پیش میاندازیم. زیرا گرچه نمازگزاردن امری فردی است و فُرادا هم حال خودش را میطلبد اما در آیهی ۴۳ بقره صریح آمده است به جمع و جماعت داخل شوید و نماز را بپا دارید. معلوم است اقامهکردن نماز، مافوق خواندنِ نماز است: وَ ارْکَعوا مَعَ الرَّاکِعین. مرحوم علامه معتقد است این قسمت آیه یعنی "داخل در دایرهی ایمان و حق شوید و به عبادات الهی و تکالیف او قیام کنید." ر.ک: تدبر، المیزان.
پنجمی این است در مسافرتها حتما" سعی کنیم از جاهای مذهبی، تاریخی، ملی، طبیعی، مردمی دیدن کنیم و با ذوقِ سرشار عکسی از آن بیندازیم. سال ۱۳۸۴ بنده حتی موبایل هم نداشتم، اما همیشه همراهم یک دوربین یوشیکای ژاین داشتم و صحنههای زیادی را ثبت کردم که شاید روزی روزگاری درین صحن محترم، اندک اندک با شرح موجز بگذارم. پوزش با سه کفِ دست نوشتن، به ایضاع! وقت شریف شما منجر شد. جمعهروز ۳۰ دی ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۶ )
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۶ ) به نام خدا. سلام. من جبهه بودم. کی؟ تابستان ۱۳۶۱ که آق سید علی اصغر، حاج سید رسول هاشمی، حسنآقا آهنگر کل مرتضی، آق سید عسکری شفیعی، مرحوم آق سید محمد اندیک، آق سید کریم حسینی و آقا قنبر جنگلبان اوسایی (بقیه را حضور ذهن ندارم) همزمان در مرزنآباد چالوس در حال آموزش نظامی اعزام به جبهه بودند. روزی زندهیاد یوسف از جبههی کرند غرب و سومار به مرخصی برمیگردد و با حسنآقا صادقی به ملاقات آنان در آموزشگاه مرزن آباد میروند. بین راه یک هندوانه -از چِلیکوَچه گَتتر- میخرند و کول میگیرند و پیش آنان میروند. فکر کنم آخرای آموزششان بود. حسن صادقی هم رُک و به قول محلی رُد، مَطّل نکرد و تا آق سید رسول را دید، فِرطّه گفت: "تِ پّیَر انجیردار دَکتی در دَم بَمِردِه"! ( یعنی پدرت از درخت انجیر افتاد و درجا مُرد!)
سید علی اصغر شفیعی
حسن آهنگر کل مرتضی
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
آق سید کریم حسینی
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
سید علی اصغر، سیدکریم حسینی
حسن آهنگر. مرحوم سیدمحمد اندیک
غضنفری اسرمی و همسنگران دیگر
عکاس: سید عسکری شفیعی دارابی
سید علی اصغر شفیعی دارابی.
سال ۱۳۶۱ جبههی مریوان کاویژال
زندهیاد یوسف رزاقی . جبههی کرند غرب و سومار
عباسعلی قلی زاده و بنده سال ۱۳۶۱
جبههی مریوان جبههی بوریدر چشمیدر. عکاس: سید کاظم صباغ
من نبودم که ببینم عمورسول آن لحظه چه کشید از دست خبر نحسِ حسن. زردچوبه شده بود یا یخ؟! اما روایت که بعد به ما رسید این بود رسول در دم از رمق افتاد و کم مانده بود سَکته را درجا بزند! آخه میان او و پدرش مرحوم آق سید اسحاق هاشمی یک رابطهی فوقالعاده دوستی و علایق شدید حاکم بود. آخه خبر مرگِ پدر آن هم پدری این قدر صمیمی و با آن وضع خبررسانی گوتِرمیِ حسن صادقی، خیلی شوکآور است. حسن صادقی درنگی کرد و خندید و گفت شوخی کردم. رسول دوباره احیاء شد و برگشت این دنیا! لَس لَس (اندک اندک) هندوانهی دراز و سرخ و شیرین و نیمهخنک را پاره کردند و همه شروع نمودند به لیفا زدن و مَچّه مَچّه دادن. برای یک تیم خرما سور دَینِه، چه رسد به هِندونه! انگار چند شبانهروز به آنان خور و خوراک نداده بودند. کمکم بر آق رسول روشن کردند نگران نباش فقط دست پدرت پیچ خورد و حالش خوبِ خوب است و راحت باش. ریزهکاری ماجرا بماند.
آری؛ آموزش آنان چندی بعد تمام شد و همه به کردستان و محور کاویژال رفتند و به فرماندهی آق سید علی اصغر پنج ماه و اندی یکسره در آن جبهه در برف و یخ بودند. رسول اما مدتی برای درمان پدرش که دستش از بیخ شکست و واقعا" عاجز شده بود، ماند و مدتی بعد تک و تنها و غریب به جبههی جنوب در فکّه رفت و چند ماه متوالی در آن جبههی
ملاقات در فکه سرگذشت حسن باقری
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. ملاقات در فکه نوشتهی آقای سعید علامیان چاپ هشتم ۱۳۹۶ از سوره (عکسی که از روی جلد کتاب انداخته و در بالا و لای متن گذاشتم) کتابِ سرگذشت حسن باقری است؛ (=اسم اصلی: غلامحسین افشردی) او همنشین کتاب بود. از ۱۳ سالگی دفتر یادداشت روزانه داشت. اشتهایش مطالعه بود. ( ر.ک: ص ۳۱ ) آن مُخ خردمند تیر ۱۳۵۹ به لبنان رفت که پنج گزارش تحلیلی برای روزنامهی "جمهوری اسلامی" نوشت. وقتی در شهر بعلبک لبنان، آن سه معبد عظیم (ژوپیتر، باخوس، ونوس) را دید، نوشت: «بهراستی در هنگام دیدن آن عظمت، انسان به یاد معلم شهید دکتر شریعتی و نوشتهاش "آری اینچنین بود برادر" میافتد».
اشارهی حسن باقری به آن سخنرانی زندهیاد دکتر شریعتی است که اَهرام ثلاثهی مصر را از نزدیک دید و آن را روایت انتقادی کرد. حسن هم از راهنما میپرسد مهم نیست این معابد دست کدام پادشاه رومی ساخته شد، به ما بگو چندین هزار مستضعف پای ساخت این معابد و اهداف شیطانی پادشاه جان باختند. ( ر.ک: ص ۷۵ ) حسن باقری در دفاع مقدس، شخصا" به شناسایی دست میزد ( ر.ک: ص ۱۹۴ ) عین حاج قاسم که چه قشنگ میگفت؛ فرمانده باید جلو باشد و بگوید: بیایید، نه آن که عقب بایستد و به رزمندگان بگوید: بروید بجنگید!
روز ۹ بهمن ۱۳۶۱ تلخترین روز ایران بود. مخ اطلاعات جنگ به شهادت رسید؛ آری شهید حسن باقری. حاج قاسم سلیمانی معتقد بود شهادت حسن باقری "برای جنگ ضایعهای بود و این خلاء تا پایان جنگ باقی ماند". به این سخن شهید قاسم سلیمانی توجه بفرمایید:
"تعبیرم این است حسن باقری "شهید بهشتی" جنگ بود. همان نقشی که شهید بهشتی برای انقلاب و امام ره داشت، حسن همان نقش را برای جبهه و جنگ داشت." به روایت سلیمانی "هیچ روزی برای بچههای جنگ به اندازهی شهادت او سنگین نبود." ( ر.ک: ص ۳۱۴ و ۳۱۵ )
حتی به روایت این کتاب، آقامحسن رضایی "به قدری ناراحت" بود که "سه روز لب به غذا نزد." ( ر.ک: ص ۳۱۴ )
مردی که خانه سه کتابخانه پُرِ کتاب داشت و آثار همه را میخواند؛ آثار دکتر شریعتی، استاد شهید مطهری، مرحوم بازرگان، شهید بهشتی، شهید دستغیب و کتابهای بیشمار را. او سیریناپذیر کتاب میخواند و وقتش را تلف نمیکرد. همین بود که شد مخ و نابغهی اطلاعات جنگ. جالب این است چند روز پیش از شهادتش، یکروزه به مشهد مقدس به زیارت امام رضا ع رفت و از
گشتی در کتاب حاج جلال حاجی بابایی
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. "حاج جلال" کتابیست که الآن سه روزه سخت مرا به خود سرگرم کرده... . حتی اگر کنار شعلهی بخاری هم درازکش باشی و لبو و شلغم بخوری، باز دوست نداری کتاب را درین روزهای سرد پاییزی که بخار داغ چای و قهوه و آبجوش به هوا برمیخیزد، بر زمین بگذاری. خانم لیلا نظری گیلانده جذاب آن را نوشت. حاج جلال خود یک رزمنده بود از مریانج همدان. الان از هشتاد سالگی هم عبور کرد. پدرِ دو شهید است و مادرش هم جانباز؛ و دو دامادش هم شهید شد. لابد میشناسید. پدرِ آقای حمیدرضا حاجیبابایی (نمایندهی همدان در مجلس) است که زمانی هم وزیر آموزش و پرورش بود. حاج جلال حاجیبابایی آنقدر ارزش داشت که شهید حاج قاسم سلیمانی با وقت ضیقش و مقام معنوی و سیاسی بینظیرش، پا میشد میرفت منزلشان در مریانج همدان. (تصویر هم انداختم از ص ۲۹۴ و ۲۹۵ کتاب درین متن)
حضور شهید حاج قاسم سلیمانی
منزل حاج جلال حاجیبابایی در مریانج همدان
کتاب حاج جلال نوشتهی:
خانم لیلا نظری گیلانده
ایشان -حاج جلال- زمانی که شاه، آیت الله سید اسدالله مدنی (شهید محراب) را به گنبد و نیز ممَسنی فارس و از آنجا به خرمآباد و سپس همدان تبعید کرد، با این عالِم شهیر و مبارز آشنا شد و تحت تأثیر و تعالیم شهید مدنی در آمد و در محافل مخفی وی، برای انقلاب تلاش میکرد. آیت الله مدنی آنقدر در همدان عظمت و نفوذ داشت (که به نقل از حاج جلال در ص ۱۰۸ کتاب) انقلابیون وی را "سید نورانی" و "امام" صدا میکردند. از همان زمان تبعیدها، آیت الله مدنی نمایندهی امام ره بودند و صاحب نفوذ در میان مردم و مؤمنان.
در جای دیگر کتاب (ص ۱۸۲) شرح حال پسرش شهید علیرضا را میگوید که واقعا" آموزنده و یک کلاس درس است. دچار فقر فلاکتبار بودند پیش از انقلاب. شانههای علیرضا در اثر شدت کار و کارگری، با ساقههای یونجه زخم میشد... همان شانههایی که بعدها در حبهه با تیر بعثیهای صدام زخمی شد و او برای اخلاص، آن را از همه پنهان میداشت که روزی پدرش در حمام محل زخمیشدن را دید و پرسید این چیه؟ گفت: "صلوات بفرست!" علیرضای او، انقلابی و ضد شاه بود. چند بار توسط ساواک تعقیب شد و پاشنهی کفشش تیر خورد و گریخت. و سازمان منافقین نیز در دههی شصت -که به نیروهایش دستور قیام مسلحانه داد- در تعقیب و گریزش، وی را زخمی کرد. کارش به بیمارستان اکباتان همدان کشید و سرانجام در دفاع مقدس شهید شد.
خلاصه حاج جلال حرفهای خواندنی دارد از انقلاب و جنگ و زندگی و شرح حال روزهایش. لیلا نظری گیلانده نویسندهی کتاب وقتی اردیبشهت ۱۳۹۶ به خانهاش در مریانج همدان (مسیر همدان به کرمانشاه) رفت تا مصاحبه را آغاز کند از همان دم حیاط، از دور دیدش و از همراه تیم (مرتضی سرهنگی) پرسید حاج جلال چند سالشه؟ گفت هشتاد را رد کرد. جا خورد و نگران گردید، پرسید حافظهاش پس چی؟ داره؟! جواب قشنگی شنید: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک، تنفس میکند و فشارِ متروی تهران! را تجربه نکرده که همهچی رو فراموش کنه!». بگذرم و همین مقدار به گمانم بس باشد. کتاب؛ کتاب، کتاب، که به من لذت ارزانی میکند.
نوشتههایم دربارهی جبهه و انقلاب ۱۲۱ تا ۱۸۰
۱۲۱ تا ۱۸۰
سلسله نوشتارم در پیام رسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۱ ) به نام خدا. سلام. پلان یک: سال ۱۳۶۷ بود و مرحوم آیت الله محمد فاضل پیش ما. رانندهی لِمراسکی بهشهری به اسم اسدی مرخصی رفته بود. من مبجور بودم آقای فاضل را آن شب به نمازخانهی قرارگاه مرکزی مریوان ببرم. قرار بود سخنرانی کند و پیش از آن، اول نماز جماعت شام و خفتن هم بگزارَد. البته پیشنماز راتب حجت الاسلام مدائن بود. نماز را خواند و برگشت که پای میکروفون سخن برانَد دید یک کشت و کال آدم (=کنایه از تعداد بسیاراندک) بیشتر نیست. او -که در مدت حضور در جبهه، عبا و قبا را تا کرده بود و لباس رزمنده بر تن نمود، فقط عمامه بر سر داشت و قد و قوارهی باریک داشت- به شوخی گفت: اگر اعلام میکردند الآن سریال اوشین اینجا پخش میشود جای نشستن پیدا نمیشد! باری؛ یک دفعه در چند سال پیش، با حاج شیخ احمد آهنگر به حوزهی علمیهی مرحوم فاضل در بابل رفته بودیم که فیضیه نام دارد. اوشین نیز زنی بود ژاپنی در سریال «سالهای دور از خانه» که برای غلبه بر فقر و نداری، پشتکار و رواداری به خرج میداد. چه جوری را من نمیدانم، چون ازین سریال طولانی، شاید سه قسمت را هم ندیده بودم اما آوازهاش را شنیده بودم.
جبههی مریوان بوریدر
گرفتن وضو. سال ۱۳۶۱ دامنه
جبههی مریوان بوریدر
سر سنگر. سال ۱۳۶۱ دامنه
عکس نقشهی بوریدر سروآباد مریوان
جبههی مریوان:
سال ۱۳۶۱ عکس روی راهپله
پاسدار سپاه ساری برادر آقای فضل الله فضلی
پلان دو: سال ۱۳۶۱ بود و باز هم مریوان. من کولهپشتی بر کول، کلاش بر دوش و کمپوت گیلاس بر دست، رفتم سرِ چشمه که با سنگر ما چهل قدم بیشتر هم فاصله نداشت. بر بلندی روستا قرار داشتم ما و چشمه. جای جاریشدنِ غلغل آب، درخت تنومند گلابی هم داشت. کمپوتم را در هوای داغ مرداد در آب چشمه خنک کردم نزدیک به یخ. با سرنیزه سرش را باز کردم و مشغول خورندن شدم. دیدم یک
نگاهی نو به شهید حسین شفیعی
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۳ ) به نام خدا. سلام. دانشجوی علوم قضایی بود. فعال عملیات کربلای ۵ در منطقهی شلمچه که پیکرش چند سال بعد پیدا و تشییع شد. جالب این که همرستهی ما بود، یعنی ادوات و خمپاره؛ شهید حسین شفیعی. او در خانوادهای بزرگ شده بود که پدرومادرش اعتقاد داشتند توی خانهای که بچه هست باید اسم «پنج تن» آل عبا (ص» باشد، ازینرو پدرش محمد و اسم او حسین و بقیه هم علی و حسن و فاطمه و حتی به خاطر عشق به حضرت ابوالفضل س یکی هم عباس برگزیده شد. این خانوادهی مذهبی در جایی از تهران ساکن بودند که در آن محله، تماما" هموطنان محترم کلیمی و آسوری بودند و چند کوچه پایینتر فقط دراویش گنابادی هم زندگی میکردند. پدرش محمدحسین، ضد فرقهی بهائیت بود. بهائیها بهاءالله را اسم خاص خدا میدانند و حرام میدانند که کسی اسم بهاءالله برگزیند. روی هم اصل، پدر شهید حسین شفیعی اسم وی را در شناسنامه "بهاءالله" گرفت تا مرز عقیدتی و ضدیت خود را با بهائیها که حکومت شاه را در تصاحب خود داشتند، نشان دهد.
در وصف این شهید میگویند عقلش از سنش بیشتر بود. مثل جملهی ناب امام ره در حق شهید محمدعلی رجایی در برابر هجمهی سید ابوالحسن بنی صدر و جبههی ملی علیهی ایشان، که جملهی مهمی در تاریخ سیاسی بود. این سخن امام: "هی نروید دنبال اینکه رجایی علم ندارد! این عقلش بیشتر از علمش است. و بعضی از شما علمتان بیشتر از عقلتان است!" منبع
دانشجوی علوم قضایی
رزمندهی عملیات کربلای ۵ شهید حسین شفیعی
دربارهی شهید حسین شفیعی عبارت دیگری هم هست که با آن که «مظلوم مقتدر» بود، اما در کمالات این گونه وصف میشد، به قول عرَفا بعضیها سالک واصل هستند و بعضیها واصل سالک؛ این شهید هم هر کاری در سلوک عرفانی میکرد بعد از وصول و واصلشدن بود. باید هم اینگونه میبود، چون از چهار سالگی پای منبر مینشست، بعد بزرگ که شد عضو هیئت شد. جالب این که عدد پنج تن در زندگیاش برجسته شد؛ مثلا" پلاک خونهیشان ۵ است. ۱۵ بهمن ۱۳۴۴ به دنیا آمده. ماه ۵ سال یعنی مردادماه به جبهه رفت. روز ۵ اسفند جنازهاش برگشت. سال ۱۳۶۵ شهید شد. دورهی پنج دبرستان مفید درس خواند. عملیات کربلای ۵ شرکت کرد. قطعهی ۵۰ بهشت زهرا س دفن شد. آخرین نفر خانواده بود که عدد پنج تن را کامل کرد. بگذرم. ر.ک: ص ۳۱۱ کتاب عشق پنجم که جمعه ۱۸ آذر ۱۴۰۱ در دامنه این کتاب را معرفی کرده بودم. نشانهها و آیت (به تعبیر آیت الله جوادی آملی در تفسیر سورهی دخان) یا ذاتی است یا عرَضی. ذاتی مثل چمن و دود که نشان ذاتی وجود آب و آتش است و عرَضی و اعتباری مثل درجه، پرچم، تابلو، آرم، تاج. حالا گویا نشان و آیت عدد ۵ برای این شهید وارسته از حُسن تصادف و یا شاید از سرِ حکمت این گونه ردیف و رَج شده است. فاتحهای خوانده شود سزاست. در عکس بالا سمت راست اوست و در عکس پایین خود بکاوید. یادآوری: امروز به مناسبت روز وحدت حوزه و دانشگاه این قسمت خاطرات جبهه و جنگ را نوشتم که یک دانشگاهی، تحت تأثیر تعالیم معنوی دین و آموزهای ارزندهی حوزه و منبر، به مقام رفیع رزمندگی و شهادت راه خدا، نائل شد. امید است این دو بال علمی، حقیقتا" معین هم باشند و درها را روی هم گشوده و متبادل نگه دارند تا ثمرات آن را ایران به سهولت بچشد. ۲۷ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
یک خاطرهام از عشقی گرگانی
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۲ ) به نام خدا. سلام. به رزمندهی عشقی گرگانی که مقنّی قوی و قدَری بود و آمده بود جبهه و همسنگرم شد توی جوفیر گفتم از کندن کانال شناسایی چه حسی داری؟ با لهجهی زیبای گرگانی -که به مشهدی شباهت میزند- گفت وقتی توی بلاد قنات و چاه میکندم یا نوکند میکردم، همیشه این فکر را در سرم میپروراندم که حتی اگر یک قطره ازین آب چاه و قنات، به یک پرنده هم برسد -چه رسد به انسان اشرف مخلوقات- کاری میکند که من به دوزخ نروم! حالا این کانال که در جهاد فی سبیل الله است با من چهها که نمیکند.
پیش خود فهمیدم این آقای عشقی مقنّی، عین آن چاهکَن که بوعلی سینای فیلسوف را با پاسخش، شرمیگن کرده بود، چقدر عارف و واصل است. همان جواب به بوعلی که من گرچه چاهکن هستم اما بر نفسِ سرکش خود حاکمم ولی تو در دربار شاه، گوش به فرمان شاهی!!!
تابستان سال ۱۳۶۲ جبهه جوفیر. ایستاده: از چپ:
بنده، خوشاثرم، عشقی گرگانی. سید عسکری شفیعی
کنار کارون - اینجا - خاطرهانگیز برای رزمندهها
روزی به عشقی گرگانی دوستداشتنی گفتم میروم مرخصی شش ساعته به اهواز کنار رود کارون آب طالبی و هویج بستنی بخورم، میآیی بریم؟ به شوخی گفت: شهر بیام شرّ میشه! خواست بگوید حالا که نزدیک چهار ماه متوالی در خط مقدم و پشت خاکریز، خاکمالیزه (بر وزن گالوانیزه) شده، اگر به شهر در آید، همه(زن تا مرد) از دیدنش مثل داستان اصحاب کهف انگشت به دهان میشوند و شوکه میشن! بگذرم. عور نشم! چند عکس دارم از عشقی عزیز که یکی را میگذارم. یکی هم عکسی از لبِ کارون است که من نداشتم اما از دوست محترمم جناب علی عسکری مزینانی (مدیر شاهدان کویر مزینان)زادگاه زندهیاد دکتر علی شریعتی گرفتم. لبِ کارون در اهواز است که ایام جنگ، گاه از خط و خاکریز اینجا میآمدیم و یک دمی میزدیم و هوای تازه به شُش میزدیم. خصوصا" منِ طالبی دارابی! که آب طالبی اهوازی زیاد علاقه داشتم و لیوانش هم حد پارچ بود جولدِله که هر چه هود میکشیدی به تَه نمیرسیدی. چه رمقی هم به رزمنده میداد همان دو سه ساعت مرخصی لبِ رود کارون. آنچه درین قسمت نوشتم مال سال ۱۳۶۲ بود که با آق سید عسکری شفیعی و آقا حسن آهنگر (مرحوم کِل مرتضی) با هم بودیم خط و جبهه. ۲۶ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
ترکش جنگی و تراکنش بانکی!
به قلم دامنه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۶ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. هشت ماه پیش از شروع جنگ هم، صدام در مرزها ایران را اذیت میکرد. زمانی هم که جنگ را آغاز کرد در همان ماه اول، ۱۳ هزار متر مربع خاک ما را اشغال کرد. او بلندپروازانه قصد داشت نظام ایران را ساقط کند و سه جزیرهی ایران یعنی دو تُنب و ابوموسی در خلیج فارس را به تصرف خود درآوَرد و حاکم بلامنازع جهان عرب و مسلط بر خلیج فارس و نفت و گاز شود. اما کار او فقط با مقاومت سرسختانهی رزمندگان ایران گره خورد و تجهیزات مدرن جنگیاش، هر بار به غنمیت رزمندگان درمیآمد. بهطوریکه سپاه در مراحلی، دو هزار تانک از عراق غنیمت گرفت و حتی لشگر زرهی خود را ابتدا با همین تانکها تأسیس نمود. پیامبر خدا ص غنایم جنگی در غزوات و سریات را میان رزمندگان تقسیم میکرد. (گویی با کسر خمس) اگر در جنگ عراق علیهی ایران، از آنهمه غنیمتهای جنگی، به رزمندگان هم معادل ریالیاش میدادند (کشکولی نیست!) الآن رزمندگان زندگییی اینگونه سخت نداشتند که برای یک وام شِندرغاز (=پولِ اندک و کمِ کم) معطل باشند و سالهای سال به جای داشتن دفترچهپسانداز، دهها دفترچهی اَقساط! داشته باشند.
کافیست همین اندازه از سختیِ کار بدانیم یک رزمنده گاه تا چندماه در داخل لباس رزم میماند و با همان لباس و پوتین، باید آمادهباش میخوابید و حتی یک شب نمیتوانست لباس راحتی بپوشد. آن هم آن لباس رزمییی که در جبهه به شوخی به جنس و دوخت آن میگفتند: ایرانگونی. چون از گونی هم زِبرتر و خشنتر بود. علاوه برین اساسا" توی جبهه، منهای غذا -که واقعا" حال و جان میداد به رزمنده- روز و شب با مَرمی و پوکّه و خرجِ تی ان تی گلوله و منوّر (بعضی هم چتر منوّر!!) و بمب و تَرکِش سروکار داشت و بالاترین بازی رزمنده، بازی با گردنی خود بود یعنی همان پلاک جنگی که باید در گردن میگذاشتی اگر مفقود شدی و جثّهات رفت زیر خاک و توی آتش، بشود شناساییات کرد زیرا جنس پلاک نه زنگ میزد و نه زود ذوب میشد. من پلاک جنگیام و نیز سه تا ترکشها و سربند «زائران کربلا» را هنوز به یادگار دارم. (عکسهایی هم درین متن انداختم تا سند برابر ثبت شود!!) عکاس عکس سربند و جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری، آق سیدعلیاصغر است، سال شصت و چهار و شصت و سه.
اگر بروید تن رزمنده را بازبینی کنید میبینید یا پا، یا گردن، یا بینی، یا کلّه، یا گوش، یا انگوس و یا پوستِ پشت و رُوش هنوز ریزهترکش توش هست. ای! ای! آن روزها، تعداد ترکِش در بدنِ رزمنده، ملاک و شاخص و معیار ارزش بود ولی حالاها -از آن زمان که اون خطیب مرحوم نمازجمعه، "مانور تجمل" خواند و لباس بسیجیها راگویا "بُنجل" (=به قول محلی دَجو بَجو) خواند- کی قدر این رزمندگان را میداند؟! دیگر تَراکُنش بانکی!! شاخص شد و ترکش جنگی رفت پسِ کارش! تا اینجا آمدم، پس سه خاطره هم بگویم البته توی لاین دیگر:
سربند «زائران کربلا» و پلاک جنگیام
در جبهه سال ۱۳۶۴. عکاس: سیدعلیاصغر
جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری
عکاس: آق سیدعلیاصغر سال ۱۳۶۳
مرحوم جلیل محسنی شهریور ۱۳۹۷
من و فامیلمان مرحوم جلیل محسنی
عکاس: آقا اسماعیل دارابکلایی
به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۷ ) خاطرات جبهه و جنگ. سه خاطره از جنس دگر. به نام خدا. سلام.
خاطرهی یک: یک بار حینِ کندن کانال شناسایی (البته برای مهیاسازی گروه اطلاعات عملیات) عراق ما را دید. از آن سو شروع شد عین وارش توپ و خمپاره ریختن و و ازین سو همهی ما بر زمینافتادن و پرتوپلاشدن. ترکشهای بزرگ و داغ و سرخ مثل ماشه (که در آتش، سرخ میشود و عین اَنگلِه سوزان) افتاد کنارمان. ترکشی بزرگ در حد یازده سیزده سانت هم صاف آمد میان دو زانویم که دَمرو روی خاک افتاده بودم و کلهام را با دو دست گرفته بودم. ترکش، حدِ یک وجب که کم مانده بود مرا نفله کند. شانس آورده بودم. چون هنوز اول زندگی جوانی و مجرّدیام بودم و اگر چِک میگرفت آرزوبهدل در قبر میآرَمیدم.
قسمت ۱۱۵ خاطراتم از جبهه و جنگ
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ. احتمال شهیدشدن رزمندگان بالای ۹۹ درصد. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۵ ) به نام خدا. سلام. چتههای (=عضو رسمی و رده) حزب کمونیستی کومله -که این روزها هم مثل لِسک! (=حلزون) شاخک درآوردند که مثلا" یک خودی نشان دهند و چند اسکناس دلار بگیرند- در همان زمان جنگ هم، عین حزب دموکرات و رزگاری، دریدگی اخلاقی داشتند. وقتی رزمندهای را اسیر میکردند پیشانیاش را مته میکردند، میخ میکوبیدند، سر میبریدند، و حتی زندهزنده عین رفتار گروهک رجوی، پوست میکندند. کاری که داعش (قبل از فروپاشی به دست شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی) بارها و بارها نسبت به زن و مرد و هر اسیر و مردم عادی میکرد، تقلیدی از رفتار همین چهار سازمان مسلح مزدور بود که به خاک میهن و مردم وطن، برای خشنودی صدام خیانتها میکردند که صدها کتاب گنجایش ثبت آن را ندارد.
دامنه. ۱۳۶۱ جبههی
مریوان. بوریدر. خواب که لازمتر از بیداری! بود
دامنه. تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
دامنه. ۱۳۶۱ جبههی مریوان. بوریدر. درود بر حیوان
زحمتکش الاغ که رزمندگان را کمککار بود برتر از تانک
تابستان ۱۳۶۱ جبههی مریوان. بوریدر چشمیدر
راست: حاج اسماعیل قربانی میانگاله نکا. سمت چپ: دامنه
آن زمان ما در اوائل انقلاب دو حزب کومله و دموکرات با ۱۲ هزار نفر مسلح تجزیهطلب به همراه ۲ هزار مسلح رزگاری که شیخ عثمان نقشبندی آن را تأسیس کرده بود، برای تصرف کامل کردستان به جنگ با رزمندگان آمده بودند. که آقامحسن (رضایی میرقائد) که بعد از ابوشریف، فرمانده کل سپاه شده بود، شهید محمد بروجردی را به کردستان اعزام کرد.
نوشتههایم دربارهی جبهه ۶۱ تا ۱۲۰
۶۱ تا ۱۲۰
قسمت دوم
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۱ ) به نام خدا. سلام. حساب شود رزمنده در اوج دفاع علیهی تک و پاتک دشمن، بیش از ۱۵روز در زمین شور و نمکزار و داخل سنگر با سقف بسیارکوتاه که فقط میشد در آن دراز کشید حتی نشستن هم ممکن نبود، آب برای طهارت نداشته باشد، چهها که نمیشود. چنین وضع بغرنجی برای ما در والفجر۸ در خاک عراق رخ داد. آنقدر غلظت شوری آب بالا بود که اساسا" طهارت باعث سوزه و درد میشد؛ به زبان محلی: کَتکِشزن شده بودیم، بی اُوه میزدیم! نمیدانم نمازهای آن دو هفتهواندیمان، اَدا و صحیح بود یا نه؟ روانشاد یوسف رزاقی با روحیهی شادش هر نوع غم را کلافه میکرد و پوزهی هر افسردگی را به خاک میمالید و فضای تبسّم بر آدم میآفرید. توالت که نداشتیم کنار سنگر. روزی او از سرِ شوخطبعی داخل پوکهی بزرگ توپ تانک، قضای حاجت کرد، از خنده ما را رودهبُر. حالیا درود بر روح او بادا.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۲ ) به نام خدا. سلام. نامهی سری رسید یکی از شخیصتهای درجهبالای نظام وارد منطقهی عملیاتی ما میشود حواسجمع باشیم و فلانساعت فلانمکان در نشست شرکت کنیم. رفتم نشست. از تأکید اکید فرماندهی ردهی نخست فهمیدم شخصیت مورد نظر خیلیمهماند که اینهمه حلقهی حفاظت شکل گرفت. هفته طول کشید. ساعت ورود را نگفتند، نیز روز آمدن را. حتی جای دقیق فرودشان را. ذهنمان حدسهایی میزدیم: آقاخامنهای باشد؟ لابد رفسنجانیست. نه شاید خود آقامحسن باشد. نکنه میرحسین باشه؟ هی مرور کردیم، سر درنیاوردیم. روز موعد رسید. به وسط وسط رفتم. شخصیت داشت میرسید. هلیکوپتر نشست. به ولع دیدم آقاخامنهای هستند، با لباس سپاه و زیبا. خودم را تا هر جا میتوانستم نزدیکتر کردم تا آن حد که صوتش را پیش از بلندگو میشنیدم. رهبری معظم را سه جا درعمرم دیدم. میگویم، بعداً.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۳ ) به نام خدا. سلام. تا وقتی گروه کمین شب نشده بودیم، بهنوبت، روز را میبایست چهارنفره چهارنفره در چند دسته، از صبح سپید تا عصر تاریک جاده را تأمین میکردیم؛ به چنین کاری تأمین جاده میگفتند که مخاطرهآمیزترین حرکت رزمی رزمنده محسوب میشد. از مقر تا جایی که باید در یک جای استتاری پنهان میشدیم یک تا دو کیلومتر میشد که هر آن احتمال هجوم کومله دموکرات به ما میرفت خصوصا" هنگام رفت و موقع بازگشت. چندین نوبت نصیب ما شد. روزی هم باز نوبتم شد که آن روز رَغبت یا رمق نبود که به جای بنده نعمت یاری به همراه رمضان ذکریایی رفت با دو پیشمرگهی کُرد که بلدراه ماهری بودند. همان سپیده در کمین کومله گرفتار شدند. همگی شهد شهادت نوشیدند. دیدن پیکر شکوهمند آغشتهبهخون نعمت و رمضان و پیرمرد کُرد هنوزم توی مردُمک چشمم جا ماند. بیشتربخوانید↓
خاطرات جبهه و جنگ و مسائل روز
به قلم دامنه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراشترین صحنهی جبههرفتنهایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی میکردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز میشدیم که کیسهی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفتتپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونهای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسهی انفرادیام را میرفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدنشان تکهپاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسهها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهدهی کیسه انفرادی آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند میگذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیدهاید که عصر عاشورا در روستای دارابکلا پس از خاتمهی مراسم عزا و آتشزدن خیمهها و نوحهها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همهی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پارهپاره شدهاش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.
تابستان ۱۳۶۲
جبههی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه
تابستان ۱۳۶۲ جبهه
بنده پیراهن دو جیب در چپ
حسنآقا آهنگر کبل مرتضی
سمت راست. روی پل اهواز
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر. ایستاده راست:
بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی
آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:
آقای شعبان معافی آقای زینالعابدین زلیکانی
از تلاوک دودانگهی ساری، محمد بازاری جامخانه
از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاصها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنهی عدهای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوشبهدستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است.
مریوان نصب آنتن پشت بام
به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطرهی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتشبس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاهمان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دلمان برای آن پَر میکشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشتبام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرندهی ما بتواند کارتونی، مسابقههفتهی منوچهر نوذرییی، سریال مخمصهیی را صاف بگیرد که کمی از عارضهی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانیمدت در جبهه میبودی بر تو غلبه میکرد، بکاهد. کاهید.
مریوان. ۱۳۶۷
پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی
سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده
عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی
آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب بهدست دارد به سمت من میآید. من هم داشتم میرفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّهی جراید، روزنامهی اطلاعات بخرم. آن سالها چند روزنامهی مختلفالاضلاع را همهروزه میخریدم و یک واوش را سر نمیگذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامهی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها میآمد و حرفهای هم نبود ولی مدتیست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم میگفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را میدید. مثل کسی که سی شانه تخممرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخممرغ حالا پولش چند میشود؟! اندازهی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسطهای دههی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج میشوم؟! رسید به من سلام کرد و خندهی خاصش را هم نمود که وقتی هم میخندید تِک، میم میشد؛ شبیه اون قسمتِ مرغهای چاق. گفتم اینهمه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتابها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزیخوردن را با آن میبندند، بسته بود و لبهی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.
مزهی گوشت شتر جبهه
به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزهی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلامآباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاویام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّهاش زیر زبانم درک میشود؛ مزهی گوشت شتر جبهه که ذائقهی من در آن روز، مزهاش را شیرین چشِش میکرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعدهی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچهتمامتر پخت میکرد. یادم است زردچوبهای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آنطرفتر را پُر مینمود. حسابی سیرمان میکرد.
پادگان الله اکبر ارتش. اسلامآباد غرب
۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزنآبادی
چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم میرفتیم میدیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزهمیزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزنآبادی ما. همه خیال میکردیم با دادن شُترگوشت! میخواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهرهی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارتهای مسلّحین وطنفروش شَریر بود؛ گروهکهایی که از آبشخور غرب و شرق میخوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی مینمودند و اسم خود را هم خلقی میگذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ میکردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.














































