مزهی گوشت شتر جبهه
به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزهی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلامآباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاویام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّهاش زیر زبانم درک میشود؛ مزهی گوشت شتر جبهه که ذائقهی من در آن روز، مزهاش را شیرین چشِش میکرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعدهی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچهتمامتر پخت میکرد. یادم است زردچوبهای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آنطرفتر را پُر مینمود. حسابی سیرمان میکرد.
پادگان الله اکبر ارتش. اسلامآباد غرب
۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزنآبادی
چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم میرفتیم میدیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزهمیزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزنآبادی ما. همه خیال میکردیم با دادن شُترگوشت! میخواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهرهی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارتهای مسلّحین وطنفروش شَریر بود؛ گروهکهایی که از آبشخور غرب و شرق میخوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی مینمودند و اسم خود را هم خلقی میگذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ میکردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.
اما آن دو چیز که بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرده بود، چه بود؟ یکی این بود نظامیهای ارتشی با آن که در حال جنگ با دشمن بودند، نظم و آرایههای فردی خود را عین زمان صلح رعایت میکردند و ما در داخل پادگان از کنارشان که رد میشدیم و سلام و احترام خاص هم مینمودیم خود را جیکا! در برابر شاهین! میدیدیم؛ تنومند، خوشقواره، تیپِ درست و لباسی صاف و صوف. اما همآنان با مای بسیجیها (به قول مشهور: ترمزبریده!) بسیار مهربان رفتار داشتند و حتی احترامآمیز؛ تا جایی احترام که انگاری ما ارشد هستیم! و آنها زیرِ دست. دومی هم این بود ذاتا" کنجکاوم و میخواستم از جغرافیای منطقه سر در بیاورم. هنوز هم وقتی وارد شهری میشوم سعی دارم زیروبم شهر رابشناسم و به عبارت فنی "شهرشناسی" کنم که جزوِ اصول دفاع شهری هم هست. آنجا هم ذوقم گل میکرد تمام پادگان را زیر پا میگذاشتم و میگشتم تا از طریق طلوع آفتاب و غروب دقیق بدانم چه سمت و سویی هستیم و حتی جادهی منتهی به پادگان را میرفتم نظاره که ببینم از کنار ما چه نوع ماشینهای جنگی آمدوشد دارند. همین بود که با انواع تجهیزات جنگی در داخل پادگان روبرو شدم و تا به حال با چشمم ندیده بودم. خیلی بود. تمام پادگان را احاطه کرده بود. هنوزم درین فکرم چرا این تانک و نفربرها و سایر پدافندها را به خط نمیبردند. لابد برای پشتیبانی روز مبادا بود. نمیدانم.