به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. "حاج جلال" کتابی‌ست که الآن سه روزه سخت مرا به خود سرگرم کرده... . حتی اگر کنار شعله‌ی بخاری هم درازکش باشی و لبو و شلغم بخوری، باز دوست نداری کتاب را درین روزهای سرد پاییزی که بخار داغ چای و قهوه و آبجوش به هوا برمی‌خیزد، بر زمین بگذاری. خانم لیلا نظری گیلانده جذاب آن را نوشت. حاج جلال خود یک رزمنده بود از مریانج همدان. الان از هشتاد سالگی هم عبور کرد. پدرِ دو شهید است و مادرش هم جانباز؛ و دو دامادش هم شهید شد. لابد می‌شناسید. پدرِ آقای حمیدرضا حاجی‌بابایی (نماینده‌ی همدان در مجلس) است که زمانی هم وزیر آموزش و پرورش بود. حاج جلال حاجی‌بابایی آنقدر ارزش داشت که شهید حاج قاسم سلیمانی با وقت ضیقش و مقام معنوی و سیاسی بی‌نظیرش، پا می‌شد می‌رفت منزلشان در مریانج همدان. (تصویر هم انداختم از ص ۲۹۴ و ۲۹۵ کتاب درین متن)

 

  

 

حضور شهید حاج قاسم سلیمانی

منزل حاج جلال حاجی‌بابایی در مریانج همدان

 

 

کتاب حاج جلال نوشته‌ی:

خانم لیلا نظری گیلانده

 

ایشان -حاج جلال- زمانی که شاه، آیت الله سید اسدالله مدنی (شهید محراب) را به گنبد و نیز ممَسنی فارس و از آنجا به خرم‌آباد و سپس همدان تبعید کرد، با این عالِم شهیر و مبارز آشنا شد و تحت تأثیر و تعالیم شهید مدنی در آمد و در محافل مخفی وی، برای انقلاب تلاش می‌کرد. آیت الله مدنی آنقدر در همدان عظمت و نفوذ داشت (که به نقل از حاج جلال در ص ۱۰۸ کتاب) انقلابیون وی را "سید نورانی" و "امام" صدا می‌کردند. از همان زمان تبعیدها، آیت الله مدنی نماینده‌ی امام ره بودند و صاحب نفوذ در میان مردم و مؤمنان.

 

در جای دیگر کتاب (ص ۱۸۲) شرح حال پسرش شهید علیرضا را می‌گوید که واقعا" آموزنده و یک کلاس درس است. دچار فقر فلاکت‌بار بودند پیش از انقلاب. شانه‌های علیرضا در اثر شدت کار و کارگری، با ساقه‌های یونجه زخم می‌شد... همان شانه‌هایی که بعدها در حبهه با تیر بعثی‌های صدام زخمی شد و او برای اخلاص، آن را از همه پنهان می‌داشت که روزی پدرش در حمام محل زخمی‌شدن را دید و پرسید این چیه؟ گفت: "صلوات بفرست!" علیرضای او، انقلابی و ضد شاه بود. چند بار توسط ساواک تعقیب شد و پاشنه‌ی کفشش تیر خورد و گریخت. و سازمان منافقین نیز در دهه‌ی شصت -که به نیروهایش دستور قیام مسلحانه داد- در تعقیب و گریزش، وی را زخمی کرد. کارش به بیمارستان اکباتان همدان کشید و سرانجام در دفاع مقدس شهید شد.

 

خلاصه حاج جلال حرف‌های خواندنی دارد از انقلاب و جنگ و زندگی و شرح حال روزهایش. لیلا نظری گیلانده نویسنده‌ی کتاب وقتی  اردیبشهت ۱۳۹۶ به خانه‌اش در مریانج همدان (مسیر همدان به کرمانشاه) رفت تا مصاحبه را آغاز کند از همان دم حیاط، از دور دیدش و از همراه تیم (مرتضی سرهنگی) پرسید حاج جلال چند سالشه؟ گفت هشتاد را رد کرد. جا خورد و نگران گردید، پرسید حافظه‌اش پس چی؟ داره؟! جواب قشنگی شنید: «خیالت راحت... کشاورز است و هوای پاک، تنفس می‌کند و فشارِ متروی تهران! را تجربه نکرده که همه‌چی رو فراموش کنه!». بگذرم و همین مقدار به گمانم بس باشد. کتاب؛ کتاب، کتاب، که به من لذت ارزانی می‌کند.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/2231