مریوان نصب آنتن پشت بام
به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطرهی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتشبس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاهمان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دلمان برای آن پَر میکشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشتبام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرندهی ما بتواند کارتونی، مسابقههفتهی منوچهر نوذرییی، سریال مخمصهیی را صاف بگیرد که کمی از عارضهی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانیمدت در جبهه میبودی بر تو غلبه میکرد، بکاهد. کاهید.
مریوان. ۱۳۶۷
پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی
سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده
عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی
آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب بهدست دارد به سمت من میآید. من هم داشتم میرفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّهی جراید، روزنامهی اطلاعات بخرم. آن سالها چند روزنامهی مختلفالاضلاع را همهروزه میخریدم و یک واوش را سر نمیگذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامهی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها میآمد و حرفهای هم نبود ولی مدتیست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم میگفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را میدید. مثل کسی که سی شانه تخممرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخممرغ حالا پولش چند میشود؟! اندازهی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسطهای دههی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج میشوم؟! رسید به من سلام کرد و خندهی خاصش را هم نمود که وقتی هم میخندید تِک، میم میشد؛ شبیه اون قسمتِ مرغهای چاق. گفتم اینهمه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتابها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزیخوردن را با آن میبندند، بسته بود و لبهی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.
آری نفت. همان مایهی غلیظ سیاه که سازمان سیا و انتلیجنتسرویس انگلیس و شرکت شل و توتال و هراز کوفت و زهرمار دیگر را به فکر غارتش انداخت که رهبری معظم هم دیروز حسابی لیبرالدموکراسیِ سارق را رسوا کردند. درین فراز از سخنانشان:
"با منطق لیبرالدموکراسی، غربیها توانستند حدود سه قرن همهی دنیا را غارت کنند؛ یک جا گفتند اینجا آزادی نیست، وارد شدند؛ یک جا گفتند دموکراسی نیست، وارد شدند؛ به بهانهی ایجاد دموکراسی و به بهانههایی مانند این، اموال آن کشور را، خزائن آن کشور را، منابع آن کشور را غارت کردند بردند؛ اروپای فقیر ثروتمند شد، به قیمت به گِل نشستن بسیاری از کشورهای ثروتمند مثل هند. هند را اینها بیچاره کردند؛ شما این کتاب نهرو ــ نگاهی به تاریخ جهان ــ را اگر بخوانید درست توجّه میکنید که چه اتّفاقی افتاده؛ و خیلی کشورهای دیگر؛ چین را، جاهای دیگر را [بیچاره کردند]. حالا ایران، استعمارِ مستقیمِ به آن صورت نشد، امّا اینجا هم هر چه توانستند کردند، با منطق لیبرالدموکراسی؛ یعنی گفتند آزادی و دموکراسی، آزادی و مردمی؛ با این عنوان، کشورها را تسخیر کردند؛ هم علیه آزادی، هم علیه مردمی بودن کشورها، هر چه توانستند کردند."
جالب این که همین روز هم آقای «جیانی اینفانتینو» رئیس فیفا موضع مهمی نسبت به غرب گرفت که قصاری ماندگار در قصهی پرغُصهی غرب خواهد شد؛ این جملهاش، که عرق شرم بر پیشانی غربباختگان وطنی جاری میکند البته اگر نخواهند همچنان بیشرم! و جادهصافکن غرب باشند:
"من اروپایی هستم. این قاره در طول ۳۰۰۰ سال گذشته رفتارهای بدی در سراسر دنیا داشته و باید تا ۳۰۰۰ سال آینده به عذرخواهی ادامه دهد، پیش از آن که بخواهد به بقیه درس اخلاقی بدهد."
صحبت از سخن رهبری معظم شد، خاطرهام به راه راست آمد، چون جناب سید اسماعیل بیکایی از دههی هفتاد به بعد به دفتر رهبری در تهران منتقل شد و روزی هم در خیابان صفائیهی قم مرا دید و راسخ دعوتم کرد که برم آنجا مشغول شِم. نمیدانست کارم پژوهشمحور است. بگذرم. یاد او کردم حیف است نگویم به خانهی هم در بابل و او هم به خانهی ما در محل شدوآمد داشتیم. آنقدر هم این خانواده، مذهبی و متشرّع و دانا که همسرش آن دهه، پوشه میبست. از پاروی نانوانی سنگکی هم پیشی گرفت نوشتهام چه رسد به حد دو کف دست.