حخ، سرتُو، گاردِه، ورزشته
به قلم دامنه : به نام خدا. واژههای مازندرانی محلی «حِخ»، «سرتُو»، «گارده»، «ورزشته». این چهار واژه ابتدا در «مدرسهی فکرت» در بخش شکافتن لغتهای محلی مازندرانی، میان پارهای از مشتاقان این مبحث، مورد کنکاش قرار گرفت که جمعبندی آن با مقداری دخل و تصرّف و آرایهبندی، در دامنه ارائه میشود:
«گارده» : این واژه معادل قُلوه و کُلّیه است. خود گارده، ریشه در واژهی گِرد یعنی دایرهواره دارد. نیز گارده اشاره دارد به گُرده. برخیها به جگر هم اَطلاق می کنند اما گارده داشتن به معنی دل و جرات و شجاعت داشتن هم تعبیر می شود. گارده در یک معنای دیگر یعنی تحمل و توان. و آن جایی از ستون فقرات پشت است در حد فاصل زیر گردن تا بالای کمر که معمولاً وزن اصلی بار بر آن قسمت قرار میگیرد. بر گُرده خود جایدادن بیشتر به این میخورد. اما دل و جرات را بیشتر به جگر نسبت میدهند.
«حخ» : ۱. حِخ از نظر من مساوی با لغت حلق در فارسی است که در گویش بومی، شکل سادهتری برای به زبانآوردن پیدا کرده. ۲. حِخ، ناحیهی زیر گلو است. لذا در افّواه (=زبان مردم) داریم که فلانی خود را حلقآویز کرده. یا میگویند: ول هاکون، وِن حخ رِه بیتی، ورِه کاشنی. نیز میگویند: تا حخ زیر قرض است. یا تا حخ فرو بورده. یا، پاها ره تا حخ چال هاکارده. و یا در معاملات اگر کسی زیانکار شود و گول بخورد، برای سرکوفتزدن به او میگویند: اُووه، تا حخ تِه ره... . یعنی تا گردن و مرز خفهشدن. یعنی کلاهبرداری در بالاترین حد ممکن. یا مثلاً میگویند این لباس ره وَچه تن نکون ون حِخ را گنّنِه (=گیرکردن در گلو). یک جملهی دیگه هم در زبان عامیانه داریم که میگویند: حخ بکارده ریزش هاکارده.
در مورد واژهی «حِخ» میتوان گفت تا گردن هم معنی میدهد مثلا میگویند وِنه حِخ ره بهیته و یا تا حخ در گل فرورفتن. یعنی به مقدار زیاد در گل گیر کرد و فرو رفت. حخ قسمت جلوی گردن شامل حنجره و گلوگاه ورود هوا به ریه است و بخش بالایی نای. بهطوریکه با فشردن آن کبودی و کاهش اکسیژن و با ادامه آن شلی و زمینگیر شدن رخ میدهد و میتواند تا مرگ پیش رود. اگر گردن نازک باشد میشود از پسِ گردن هم ناحیه فوق را گرفت. مثل ضربالمثل بامشی حخ ره ماستپلا سر بَهیتن. اما مثلا حخ کرگدن را از پس سر نمیشود گرفت، هر چند در این مورد خاص، از جلوی گردن هم بعید است بهآسانی بتوان گرفت.
«سرتُو» : سر یعنی کلّه. تُو یعنی تاب، تابیدن، تکونخوردن، چرخگرفتن. مثلاً میگویند: نَنو رِه تُو هاده، وچه بِرمه نکانِه. یا امرو جنگل خَله تُو بخاردیمی. ازینرو «سر تُو» اشاره به کسی دارد که از فرطِ یک کار، یا اقدام، یا رفتار و یا مریضییی، «سرتُو» میرود. مثلاً این جملهی استفهامی: هِه امرو تِه «سر تُو» شوونی! یا این جمله: هارش، هارش، از بس نجسی (=شراب) بخارده «سرتُو» شوونه. «سرتُو» یا «سرتُ» چون بار معنایی و لُغزی بالایی با خود حمل میکند، میتواند در جاهای مختلف بکار رود، که میرود.
توضیح دیگر این که «تُو»خوردن همان تابخوردن در فارسیست. سرتو بمعنای چرخیدن و تابیدن و عدم تعادل ناشی از گیجیست بهطوریکه احساس میشود هرلحظه و عنقریب بر زمین میافتد. نیز میتوان گفت سرتو یعنی تعادل از دستدادن و نامتعادلشدن یا به عبارتی سرگیجهگرفتن.
«ورزشته» : ورزشتِه، آنچه من احتمال میدهم از وِرزا ریشه میگیرد. یعنی گاو وِرزا که سنگینی اِزّال را برای وَرزِ زمین بر گُردهاش حمل میکند. حتی وزیر یک معنیاش یعنی حمل بار سنگین. برخی اینگونه گفتهاند یعنی ورزا + هشته. ورزا یعنی گاو نر. هشته یعنی جِفت. یعنی دو گاو نر ورزا.