دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۳۷ مطلب با موضوع «لغت» ثبت شده است

به قلم دامنه : به نام خدا. ڪَلّه توڪّی را می‌شڪافم. هر گاه نابه‌هنگام ڪلّه (=سَر) ڪسی با ڪلّه‌ی نفر دیگری، برخورد ڪند به چنین حالتی «ڪلّه توڪّی» می‌گویند ڪه شاید برای ڪمتر ڪسی این برخورد و تصادف، تا به حال رخ نداده باشد. این وضع -سایش دو سر به هم- برای ڪودڪان ڪه ڪنار هم، بازی می‌ڪنند و سرگرم‌اند، یا برای بزرگسالان در زمان ڪار به حالت دسته‌جمعی و هول‌هولڪی، بیشتر پیش می‌آید؛ به‌ویژه اگر ڪلِه تیغ و از تَه زده باشد بامزّه‌تر و دیدنی‌تر می‌شود. البته برخی از دعواها و گلاویزها در گذشته بیشتر با ڪلّه توڪّیِ عمدی و ارادی بود ڪه با ڪوباندنِ ڪلّه بر سر حریف، او را درهم می‌ڪوبیدند، ڪه به این افراد دعوایی، گردن‌ڪَف  و ڪِره‌ڪَف می‌گفتند زیرا بنای ڪارشان بر دعوا و ستیزه‌گری و درگیری بود. «توڪّی» در زبان محلی یعنی توڪ، تیڪ، صدا. چون دو «ڪلّه» ناگهان به هم برمی‌خورند صدا تولید می‌ڪنند ازین‌رو به آن ڪلّه توڪّی می‌گویند ڪه گویی دو ڪلّه به هم، توڪ و تڪیه می‌دهند.

 

نڪته: اما این‌ڪه جهانِ دیرین و جهان اڪنون ما، ڪلّه توڪّیِ عَمدی می‌ڪرده و می‌ڪنند، یا ڪلّه توڪّیِ تصادفی، من نمی‌دانم. بگذرم. به پاسخی ڪه به ڪامنت همین پست دادم نیز مراجعه شود.

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
دنباله‌ی لغت‌های محلی

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

خِنی: حکایت از فشار و واردکردن نیروست، فرو می‌کنی، می‌چپانی، جای می‌دهی. لقمه را به‌زور فروکردن به دهن کسی. به‌زور خوراندن علی‌رغم نداشتن اشتهاء. بیشتر برای سیراندن بچه کاربرد دارد و پیران ناتوان.

 

خِمبه: همان از ریشه‌ی خنه است اما با ضمیر متکلم وحده. مثلاً طرف می‌گوید: لقمه را خمبه یعنی به‌زور فرو کردم دهنش. همان معانی بالا برای اول شخص مفرد.

 

دَخسّه: پُر. تا گلو غذاخورده. تا حِخ خورد. اگر فعل باشد همان معانی خنی برای سوم شخص مفرد است و اگر صفت باشد به معنای متراکم و سفت و خوب جاسازی شده است، هم برای فرد و هم برای شیء.

 

دَخِه: بریز حلقومش. داخل کن. فعل امر همان معنای خنی که آمده است. مثلا فلان کارمندِ کش دخه، ته کارجه رِسنه. یعنی زیر بغل کارمند پول بذار به کار تو رسیدگی می‌کنه.

 

 

آبدزدک (=پشول). بازنشر دامنه

 

پشول: آبدزدک، از حشرات نسبتاً درشت و بزرگتر از سوسک که زمین را سوراخ می‌کند و هویج را هم زیاد دوست دارد. در بازی‌های کامپیوتری و آتاری بعنوان حریف و رقیب بازیگر نقش دارد. آفت محصولات کشاورزی بویژه زیرزمینی‌ها به حساب می‌آد ولی لابد سوراخ‌کردن زمین فوائدی دارد. بچه‌هام وقتی کوچیک بودند با دستگاه سگا بازی می‌کردم. پشول هم در داخل بازی‌ها بود. الان انگار کمیاب‌اند پشول. جای مرطوب و‌ گلی زیست داشتند، خصوصاً در جوب اطراف حموم‌پیش یا نزدیک خاک رودخانه.

 

وَر هایی: یعنی بچه رو بغل کن بخوابد. در آغوشش بکش. کنار خودت بخوابان. معمولاً برای خواباندن بچه. بگیر بئیر. هاییر.

 

ور: بر، کنار، پهلو. بغل. کنار. مثلاً : ام زمین ور. کنار زمین ما. ور یعنی شریک: ور همباز، انباز. نیز بالاآمدن هم هست، از ریشه‌ی ورم و تورم. مثلا: خمیر ور آمد. و نیز چند معنی دیگر. مثلا پهلو. اون ور بخواس. این ور ره هارش. یعنی سمت و سو. یک معنی دیگر که هدف من بود: کنارزدن و ندید گرفتن و زیرپاگذاشتن است. مثل حق ره ور نده. این معنری ور هم عمیق است. یک معنای دیگر ور: فلانی با فلانی قهره، ور دنده اون راه جه شوونه خاش سره.

 

دس‌دامون: دست به دامن، ملتمس،خواهش، عجز و ناله. دست به دامان کسی درازکردن برای کمک و یا راه‌حل مسئله و مشکل. مثلاً: فلانی دید کاری نمی‌تواند بکند، فلانی را دس‌دامون گرفت! که ناشی از عجز طرف و پناه‌بردن است. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه. به نام خدا.  این سی تا اون سی. واژۀ «سی» به نظرم دو معنی دارد: یکی به معنی رأس، اوج، یال و بالاترین نقطۀ تپّه است. یکی دیگر از ریشۀ سو به معنای جهت و سمت است.
 
بنابراین دارابکلایی ها وقتی می خواهند فاصلۀ یک مکان با مکان دیگر را در نظر بگیرند، می گویند این سی تا اون سی. یا وقتی به کسی می خواهند مسیری دور و در افق بالا را نشان دهند می گویند اون سی را می بینی؟ یک نفر داره اون سی راه می ره.
 
پس؛ سی هم یعنی سو. هم یعنی اوجِ تپّه. روستای دارابکلا سه طرفش سی دارد، یک طرفش (سمتِ میاندورود) جلگه. زمینِ دارابکلا اساساً چهارگونه است: جلگه. تپّه. دامنه. سی.
 
  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
واژگان روستای داراب‌کلا

محصول مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

دُخله: ریشه‌اش هم داخل است. پاهای پرچیم. دوخاله، دوشاخه، تیر چوبی بلند که نوکش بیش از یک شاخه باشد یا چند خار تعبیه شده باشد و به‌ویژه برای کابل برق‌رسانی و خطوط تلفن کاربرد دارد. داخله با سکون خ هم تلفظ می‌شه. ریشه‌اش هم داخل است.

 

اَری: لثه. بویژه لثه بی‌دندان مثل شیرخوارها و سالمندان.

 

سو: سو دکته سر ره بتاشیهی. سو، سمت، جهت، کشش، شبیه، مانند، در تشبیه بچه به یکی از بستگان نسبی بیشتر بکار می‌رود. نور هم هست. نیز تمیزی. فلانی از حموم در آمد سو افتاد. ریش رو زد سو افتاد. باغ تاشش شد سو افتاد. ماشین ره بشسّه سو دکته.

 

 

 مجمِع یا مجمه: سینی بزرگ. سینی گرد بزرگ از جنس روی یا مس یا آلومینیوم. خیلی‌بزرگش را روی کُرسی هم می‌گذاشتند و نون‌جا را روی آن قرار می‌دادند.

 

 

سینی مجمع قدیمی. بازنشر دامنه

 

یع یع: اشاره به دور. اونهاش،ببین، نگاه کن. آنجاست. برای نشان‌دادن هواپیما در آسمان هم زیاد کاربرد داشت.

 

اِنه اِنه: اشاره به نزدیک. اینهاش، اینجاست، اینجا رو ببین، اینو ببین.

 

وِسّه: بایستی. حتماً. می‌خواست، لازم بود، می‌بایست. از ریشه‌ی بایست هم هست. بسه، کافیه، تمام کن.

 

خوبله: خواب‌وبیدار. نیمه‌هوش. خواب‌آلود، نه کاملاً بیدار، منگ.

 

گوش ‌در وِن: زیر گوش. گوش در بِن، زیر در گوش، زیر مجرای گوش، صورت، تقریباً معادل دیم لَد.

 

دیم لَد: سراسر صورت. رُخ. چهره. مثلاً بیل‌دسته را زد ون دیم‌لَد ره خون بیارده.

 

چَک: کشیده، سیلی، پا. لینگ. کشیده، سیلی محکم با صدای واضح.

 

چوبلاخ: زائده‌ی گردو و غوزک پنبه. پوسته بیرونی خشک و چوبی میوه ها و محصولاتی که دو یا چند لایه دارند مثل پوست گردو و غوزه‌ی پنبه.

 

شِل: شُل، لغزان. نیز کسی که عاجز از راه‌رفتن است. شِل‌پلا یعنی پلوی نرم و غیرخشک و ‌آبکی. شل، سست، خسته، مضمحل، ضعیف. شلپنه هم می‌گن. و همچنین شل به معنی آبکی، نرم‌دست. مثلاً شل پلا. که کال نیست و راحت‌الحلقوم است. خانم‌های خانه ت این لغت را دقیق می‌دانند. مثلاً می‌گن پلا را نرم‌دست بپج. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا.  لِ، لی، هِدی. این سه لغت به چه معنی ست؟ گرچه مرتبط به هم نیست، ولی تقریباً در یک راستاست. لِ، یعنی فروافتاده. لی، یعنی فرورفتگی و گودافتادگی. و هِدی یعنی بهم آمدگی و پوشانندگی. این سه واژۀ ویژۀ دارابکلایی ها، کاربردهای خبری، طنزی و نیز گاهی لُغُزی دارد. کمی توضیح:

 

۱. وقتی گندِمجار (=گندمزار، مزرعۀ گندم) بر اثر هجوم خی (=خوک و گُراز) یا با باد و طوفان فرو افتد، در این موقع می گویند تِموم گندِم لِ بورده. یا وقتی یکی، با یکی دیگر دعوایی خونین بکند، می گویند زد طرفو لِ لورده کرد. یا وقتی سماور چای جِرم گرفت می گویند سِموار لِ دَکته. یا وقتی درخت جنگل ار ریشه بیفتد، می گویند دار، لِ رفت. یا کسی کمی چُرت بزند و بهواهد کمی بخوابد می گویند: لِ رفت. پس لِ، گاهی همان لِه است. یعنی نابود و خُرد و خمیر. اما اغلب، به معنای همان افتادن است.

 

۲. وقتی چشمانِ کسی گود افتَد، یا وقتی کسی در اثر لاغری شدید، نحیف شود، به متلک یا به دلسوزی می گویند وِن چش لی دَکته. نیز به آشیانۀ مار، می گویند: لی، مَر لی. پس لی، یعنی سوراخ. یعنی گودی.

 

۳. هِدی. مثلاً به بهم زدن خورشت و غذاها و حلوا می گویند هِدی. مثلاً یکی به یکی دیگر می گوید: اون خارش (=خورش، خورشت) رِه هِدی بَزن، نسوزه. حلوا را با کِتّرا هدی بزن تَه نگیره. هدی، از ریشۀ هدایت است. نیز به زخمی که سرش، بند بیاد می گویند وِن چاک هدی بورده. یعنی پوشانده شد. یا اگر کسی دهَن لَق بشه و زیاد گپ بزند به لُغز می گویند وِن چاک رِه هِدی بیار. یعنی ساکتش کن.

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
ادامه‌ی واژه‌های داراب‌کلا

نوشته‌ی مشترک دامنه و دکتر عارف‌زاده

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۴۴۵ تا ۵۳۰ )

 
کَبیجه: وقتی با کباب بیاید بهتر فهمیده می‌شود: کبا‌ب‌کبیجه. یعین سوخته و زغال‌شده. دودکرده. مثلاً: اوخ‌اوخ غدا کبا‌ب‌کبیجه بیّه. یا وقتی مصیبت بر کسی آنقدر زیاد شود برای همدردی می‌گویند اَم دل کبا‌ب‌کبیجه بیّه.
 

گوِه: تیغه‌ی تیز ازّال.

 

بِصدا: بی‌صدا. ساکت. یواش. ساکت شو. خاموش. هیس هم هست. مثلاً: بصدا بَووش، هیس خرگوش اِشنانه پرّنه در شونه. یا بصدا،بصدا اسب رَم کانده. یا برای خاموش‌کردن طرف که جرّوبحث کرده یا چاخان بافته: خا بصدا‌بصدا. یعنی خفه شو. یا در برابر فرد خالی‌بند: بصدا،بصدا. یعنی داری دروغ می‌گی.

 

خانه‌ی گِلی

اشکورات رحیم‌آباد رودسر گیلان

 

کالخانه: خانه‌ی قدیمی گلی و خاکی و چوبی. که با کاه و نُنگ‌تیل می‌ساختند. در منزل اغلب داراب‌کلایی‌ها چنین خانه‌هایی هنوز هم باقی است و از آن به عنوان انباری یا سرداب استفاده می‌کنند. داخل این خانه‌ها طاق‌های زیادی دارد و به علت قطوربودن دیوار گلی، در فصل داغ خنک و و در فصل سرد، گرم است.

 
شِتِر: شُتر. کنایه از جنس یا بار قابل توجه و با ارزش. این هم هست: اشاره به کسی که بیگاری می‌کنه برای کسی. شِتر همان شُتر است که در تلفظ می‌شکند. مثلاً مرغانه دز شتِر دز وونه.
 

ولیک: میوه‌ی جنگلی وحشی ریز خوردنی تقریباً اندازه‌ی ماش یا نخود و با مزه‌ی ترش و شیرین. بخش گوشتی آن کمتر و بخش هسته نسبتاً بیشتر و قابل توجه است. برای راحت‌خوردن، معمولاً افراد ترجیح می‌دهند تنها باشند. چون خوردنش یخت است. از خانواده‌ی زالزالک است. ولیک هم یک هسته‌ای و هم چندهسته‌ای هست. من زالزالک ایلام گرفتم چندی پیش. خوش‌مزه. فرق آن با ولیک اینه ولیک گویا یک تخم و هسته دارد، ولی زالزلک چهار تا. افراد هنگام ولیک‌خوردن دوست دارند تنها بخورند. منم چنین حالتی در من هست. محل به زمینی که ولیک‌دار داشته باشد ولیکی می‌گویند، در دودانگه ساری روستایی‌ست به اسم ولیک‌چال. من رفتم آن منطقه. زیبا و خوش‌آب و هوا.

 

 

عکس ولیک

 

دِتِر: مخفف دختر. فرزند دختر با خطاب مهربانانه، خطاب با محبت به حیوان اهلی مؤنّث. خطاب به هر دختر یا مؤنث که به مانند دختر خودش دوستش دارد. دتر همان دختر بود که در زبان محلی حرف خ آن برای سهولت گفتار افتاد.
 
 
اِشنانِه: می‌شنوَد. از مصدر شنیدن. گوش می‌کند. پیروی می‌کند. جالب این‌که در مورد بوییدن هم همین فعل به‌کار می‌رود.
 
 
ناچ: نوچ. نه‌‌گفتن با صدا. نُچ. نا. نیز زیر چونه. مثال: ون ناچ بِن گندمو در آمد. تقریباً نای قهرطوری گفتن. مثلاً: هی! کاجه اینی! بیموهی مه ناچ بِن! یعنی خیلی آمدی جلو.
 
 
گندِمو: همان گندمک غده ریز روی پوست. زگیل پوستی.
 
 
دیار: معلوم. نمایان. نیز یعنی ده، محله، شهر. مثلاً این اتاق انده دود دکته، آدم دکّال دیار نیه.
 
 
لینگ: پا. سرپاکردن بچه برای دفع ادرار. لینگ هایتن. وچه ره بَور لینگ هایی کِش نزنه. سرپاش کردن، ادارکردن به صورت کمکی بچه.
 
 
پِک: بوی موندگی تخم مرغ و طبخ اردک و سیکا و غاز روی ظروف. بوی ناخوشایند معمولاً گوشت و تخم پرندگان که خوب نپخته باشد همراه با مزه‌ی ناخوشایند. شاید ریشه اش از صدایی باشد که افراد هنگام مواجهه با چنین بویی از خود در می آورند. مثلاً من خودم از پکِ تخم سیکا خیلی بدم می‌آید. تِک نمی‌زنم ظرف پِک‌دار را.
 
 
سَر: بیرون‌ریختن. مثلاً شیر سر بورده. نیز به معنی جلودار، سردسته. نوک. جلو. جاری‌شدن (مایعات)، وزیدن (باد)، برتربودن، منقضی‌شدن. تمام‌شدن. مثلاً مهلت سر بیّه. تعدّی جنسی، اول‌بودن. روی چیزی، خلاف پُشت و زیر. سرمنشاء، لبریزشدن. مثال‌ها: دَره اوه سر هاکارده. وا سر هاکارده. برتری‌داشتن: کیجا ریکا ره سره (یعنی برتر است) ونِه موعد سر بئیه. سر همه‌ی دزّا (دُزدان) خادشه. سرشیر. سرچشمه. سرسرا. اون کیجا سر هاکارده بورده. یعنی فرار دختر معشوق ( سر هاکاردن)  از خانه پدری به سوی عاشق که گاهی مرگبار است. و ممکن است به قتل و ستیزه بینجامد و یا به کینه‌ی ابدی. این مثال گرچه دردناک است ولی به هر حال وجود دارد. حیرت‌انگیزه که بگم واژه‌ی "سَر" معنای تمام‌شدن هم می‌ده: توتم سر بئیه. خربزه سر بئیه. به معنای پوشیدن هم هست: خانه را حلب سر کرد. یعنی بام خانه را با حلب پوشاند. و معنای خارج‌کردن و درآوردن هم می‌ده: پنبه ره سر بئیتیمی. یا برای عاشقی هم مصرف دارد: مثلاً مِه یار پنجره جِه سر در هاکارده: و شگفتا که چقدر ژرفا داره: نماشون‌سر باد سر هاکارده: در اینجا سر اولی به معنای ابتدا و نخست است ولی سر دومی به معنای وزیدن. شگفتا شگفتا. بی‌علت نبود این واژه‌ی سر، سر شد! بازم اگر جوشش کنیم، کشف بیشتری نصیب می‌بریم. مثلاً سردار. سرکرده، سرگروه. مثال‌های دیگر: سرِ کِل آمد. یعنی به عقل آمد. به سر آمد. یعنی پایان گرفت. سرصدا نکن. یعنی خاموش باش. سر آمد: بالاآمدن. حوصله سر بورده: یعنی ظرفیتش تمام شد. وچه جیش را سر هداهِه. یعنی ادرار را زد. کلاً یک باکس ویژه برای لغات «سر» باید درست شود. از بس این واژه‌ی ژرف محل کاربرد دارد. اساساً «سر» یک واژه‌ی پسوندساز و پیشوندساز عجیبی است. مثل آسیمه‌سر. سرآسیمه. حتی اسم مکان: سرآسیاب. واژه‌ی سر، سر مرا گرم گرد! این‌گونه. و نیز اوج مثال: طرف! صدا ره موقع استحمام سر هداهه! این هم کشکولی ناب! جالب است که من در علم صرف (شناخت لغات) و علم نحو (شناخت جملات) عاشق صرف بودم. اینه که شیفته‌ی لغات هستم. وقتی کشف می‌شود پَر در می‌آرم. اساساً لغت جانم را سیراب می‌کند. همینه که لغات محلی برایم مهمّ‌اند. و تا لغت را نشکافتم آرام نمی‌گیرم. علاقه‌مند هستم به لغات زبان مادری.
 
کشاورز: جمع کشت و ورز. کشتکار. زارع. زراعتگر. ریشه‌اش جمع کشت و ورز است. کشت و ورزکردن زمین. که سرهم می‌شود کشاورز.
 
 
بِسَّقر: به درک. به جهنّم. به مِن النّار هم می‌گویند. آتش جهنم.
 
 
همطی: پشت سر هم. مثلاً مصیبت همطی ون وسّه وارِنه. یعنی بلا و ناخوشی پشت سرهم بر او وارد می‌شود. همینطی ،همین‌طور. همچنان ادامه‌دادن. مستمر. هنوز هم؟! باوجود این.
 
 
ناخاشی: بلا. ناخاشی: ناخوشی. درد. بیماری. هم بطور حقیقی و هم برای نفرین: مثلاً : ناخاشی بوره تِه کَش.
 

ون جه مره رحم انه: وقتی با کسی خیلی اُخت و آشنا بشن اینو می‌گویند. ازین‌رو به رحم می‌افتن. محلی بگم بهتره و ژرف‌تر. مثلا: شِم ج رحم انه وه ره. یعنی نسبت به شما دلسوزی و مهر و محبت دارد. یک حس همسان‌سازی خواهر و برادری و مَحرمیت عاطفی نسبت به تعداد اندکی از افراد است و شاید زمان و علت دقیق پیدایشش مشخص نباشد و حتی علت متناسب یافت نشود و این حس در شرایط برابر و اُولی‌ نسبت به افراد دیگر رخ ندهد. یک حس درون‌زاد است.

 

بچیهی: می‌تواند از ریشه برچیدن و یا چاییدن، یا چیدن باشد. برچیدی. جمعش کردی. تمامش کردی. مثلا چای هنوز هست یا بچیهی؟ چاییدی. سردت شد. بچاهی. البته سمت محل ما بیشتر گفته می‌شود: بچایی. چیدی. کندی. جدا کردی. مثل چیدن میوه یا گل. اگر جرف چ را با تشدید تافظ کنیم معنی چیدن دارد. میوه را بچّیهی؟ بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 به قلم دامنه: به نام خدا.  مِر بَکُن. خودِ «مِر» را نمی دانم چیه. ولی وقتی با «بَکُن» ترکیب می شود (=مِر + بَکُن) معنی آن در زبان مردم دارابکلا: یعنی بسم الله بگو، نترس و برو. گاهی هم، می گویند مِر بَکُن دریا رِه میون هاکون. یعنی بسم الله بگو و نترس که از دریا هم عبور می کنی. این یعنی اثر بسم الله گفتن. البته مِر گفتن در میان نسل قدیم دارابکلا، اغلب برای خلاصی از جنّ و پری بوده است؛ که نسل به نسل به ما منتقل شده است. خصوصاً وقتی کسی می خواست از گوشۀ قبرستان عبور کند، می بایست مِر می گفت تا ترس از او زدوده شود. و می شد. یادم مانده است برخی ها می آمدند پیش پدرم دعا بگیرند، پدرم کتاب لا می گرفت و سرآخر می گفت: چون مریض شما، مِر نگفت اینجوری شد! آنها هم باورشان می شد.

 

مِر کردن نه فقط یک لغت است که یک باور بوده و هست. هنوزم هم کسانی اند وقتی می خواهند حمام عمومی بروند از ترس جن ده بار مِر می کنند تا دچار غول گرفتگی نوشتن. قدیم، خیلی ها تعریف می کردند غول دیشب مرا سردخاته. چون مرِ نمی گفتند، می خوابیدند. بگذرم.

(فرهنگ لغت دارابکلا: اینجا) 

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
لغت‌هایی از محل داراب‌کلا

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. ( لغت‌های ۳۸۲ تا ۴۴۴ )

 

کیبانی: یا همون کیوونی. یعنی دختری که حسابی امور منزل را به عنوان وردست مادر بلد است. نوعی تمجیدیه است از هنر کدبانوگری دختران. خصوصاً وقتی موقع خواستگاری بشه ازین لفظ بهره می‌گیرند که معرّفش باشند. مخفف و محاوره ی کدبانویی و کدبانوگری هم هست.

 

سنگین: حامله. زن باردار. نیز به آدم باوقار است نیز سنگین‌رنگین می‌گن. سنگین بجز معنای وزین و متشخص و آبروخواه، معنای جالب باردار و آبستن هم دارد. جالب از این حیث که در انگلیسی هم به زن باردار Gravid یعنی سنگین گویند و حتی تست بارداری، آزمایش سنگینی یعنی Gravidity Test می‌گویند. ریشه سنگین هم از سنگ است. قرآن کریم هم ازین قضیه با عنوان سنگین یاد کرده. اشاره‌اش هم اینه چون زن از انعقاد نطفه علم ندارد، وقتی درمی‌یابد که سنگینی را حس می‌کند. که اینک علم و کشفیات به مدد آمد و می‌توان فهمید. نیز به کسی که خودش را می‌گیرد هم سنگین می‌گویند. مثال: ها؟ خادر ره سنگین می‌گیری؟

 

راست: بلندشدن. مثلاً فلانی. است بیّه خواسّه وه ره بزنه. مثلاً اسب راست شد. بلند شد.

 

 

مرغ شاخدار و چکچینه‌کردن

 

بند: چِک. برخورد. مثلا کنار بور اگر این دیوار له بورده ته ره بند نیره. چک نگیرد. برخورد نکند. ایست هم معنا می‌دهد. برف بند آمد. یعنی از باریدن ایستاد.

 

خوارد: لقمه را برخلاف میل کسی به خوردِ طرف دادن. از خوردن ریشه می‌گیرد. مثلاً سوخته (=مانده‌ی تریاک) ره وره خوارت هداهه. یک نوع شک هم است چون می‌گویند فلانی ممکنه فلانی را خوارد داد. یعنی سِحر و جادو کرد. به خورد دادن معمولاً به اکراه یا زور یا بدون خبر است.

 

لَس: آهسته. لس‌لوسه یعنی خیلی آهسته و تأخیر. لَس به معنی اندک‌شدن. مثلاً وارش لس هاکارده. یعنی تقریباً بند دارد می‌آد. لسه‌لوسه همچنین یعنی وقت‌کُشی یا کم‌تحرکی.

 

کاوِه: شیر بلال. که باید کمی روی آتش بو داد تا شیره و عصاره‌اس خاشک نووشه. (عکس زیر) کاوه که بوی پوستش مرا برد به سال‌های قشنگ باغ‌دزّی! نوجوانی به قول آقا دارابکلایی: جوهلی. حالا دو پرسش و دو لغت: پرسش: کاوه را وقتی پوست می‌کندیم، مادران و خواهران ما پوستش را در چه کاری بهترین استفاده می‌کردند؟ جواب: برای گره‌زدن توتون تخت. پرسش ۲ : اما کاوه خشک‌شده (ذرّت) را چگونه پخت می‌کردند اسم او کار و نام آن حاصل چه بود؟ جواب: به صورت پَک‌پَکی و چسوفیل.

 

 

کاوه، شیر بلال. ذرّت

عکاس: دامنه

 

پَک‌پَکی: ذرت را زیر شعله‌ی مستقیم آتش گذاشتن. که به صدا به هوا پرتاب می‌شوند. داخل  لَوِه (دیگ)، بره می‌دادند و پف فیل به نام پک‌پکی درست می‌شد. کاوه‌نون هم می‌کردند.

 

دِم‌لاکنک: دِم‌لاکنِِِک پرنده است. از نوع جست و خیز دار، نه مَنگ و تن‌پرور. در واقع یعنی دُم جُنبانک. واژه‌ی لاکنک هم یعنی دُم را دائم می‌تکانَد. تکان می‌دهد. لاکنک یعنی تکان‌دادن. از مصدر جنبیدن. چون این پرنده موقع حرکت و حتی در حالت نشستن، دِم خود را تکون می‌ده. شاید شگردش باشد که در دام کسی نیفتد چون هوشیای مانع از به دام‌افتادن و خام‌شدن است. جُنباندن معادل خوبی است برای لاکنِک. البته تکان و لاکنک کاربرد جالب دیگری هم دارد مثلاً میگن، این جِمه ره هلاکِن ون خاک و غبار و چمی دکّلِه. من هرگز دِم‌لاکنِک را نتوانستم بگیرم، ولی پشتل و زیک و پسپلوک و حتی سیتیکا را چرا. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
چَفتِ سر

به قلم دامنه. به نام خدا. چَفت سر و کومه. دارابکلا چند چفت داشت. چفت های قدیمی و مشهور. چفت همان کومه و بِنه است. این که چرا می گویند چفت، به نظر من علتش این بوده وقتی گوسفندها پس از چَرا، غروب به چفت و کومه بازمی گشتند، وَره (=برّه) از مادرش شیر می چَفت. (=می مَکید). البته صاحب دام نیز، در همین مکان یعنی چفت و آغُل و آخور و اصبطل و منگل و بِنه سَر، شیر می دوشید و پنیر و لوول و دُوو می زد. چند دارابکلایی که دامدار بزرگی بودند چفت‌های مشهوری داشتند که گویی اینک آثاری از آن باقی نمانده است. مانند: حاج اسملِ چفت در آقااسیوپیش. حاج قاسم چفت در اربابی صحرا. حاج اصغر چفت در پایین صحرا. اُومونی چفت در تشی لَت. آغوشی چفت در لی لم اُوسا. گو بِنه حاج باقر آهنگر در چیلکاچین. چَفت اساساً یعنی مکیدن. میک زدن. خوردن. آشامیدن. حال می خواهد چفت سر باشد، یا در دامن مادر؛ که نوزاد پستانش را به امر غریزی به زیباترین وجه چَفت می زند. کلاً چفت و چفت زدن زیباترین تصویر و شیرین ترین صحنه است.

(فرهنگ لغت دارابکلا)

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
با لغت‌های داراب‌کلا

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. ( لغت‌های ۳۴۹ تا ۳۸۱ )

 

مَچول: اشاره‌ی کنایی است به کسی که عقل و خردش ناچیز دیده شود. ریشه‌ی واژه را نمی‌دانم، اما حدس می‌زنم از چِل چو اخذ شده که معنی کم‌ارزشی را برساند. شاید هم مجهول بود. بعدش شد مجول. بعدش هم مچول

 

ریه: ریه در گویش محلی بمعنای روده است. مثل گو ریه (=روده‌ی گاو) گوسپن ریه (=روده‌ی گوسفند) . مخفّف بَریه هم ممکن است باشد. یعنی رید. از مصدر ریدن. جالب این‌که کوچک بودم خودم ریه را روده تصور می‌کردم، بعد فهمیدم ریه، شُش است.

 

کاته: وچه. تولّه. البته با مول وقتی ترکیب شود می‌گن مول‌کاته، که اشاره به حرام‌زادگی دارد. کاته بیشتر برای بچه حیوان اهلی یا خانگی است. در گفتگوی دوستانه و شوخی می‌توان گفت ته کاته هسه؟ یا وِه مه کاته هسه. خلاصه کاته هر دو کاربرد را دارد ولی کوله فقط معنی بچه وحشی یا درنده یا تربیت‌نشده دارد.

 

کوله: کوله برای بچه‌ی حیوان وحشی است. وجه‌ی بد. برای بچه و وچه است. البته کوله‌پشتی هم هست.

 

وَردست: کناردست. شاگرد. فرمان‌رو. کمک‌کار. معادل وردستی هم بکار می‌بریم و به معنای بشقاب پلو است. در مقابل، پیش‌دستی ، کوچک‌تر است و برای میوه. در  مجالس به طور فراوان کاربرد این دوتا را دیده و شنیده می‌شود.

 

سِرسریک: جرقّه‌های برخاسته از شعله‌ی آتش هیمه که وقتی زبانه می‌کشد بیشتر می‌شود. یا وقتی بخاری و کِله را با چچکل و تشکَل به‌ هم می‌زنند، سرسریک بلند می‌شود. ذرّات آتش و تش‌کله.

 

عکس سرسریک

(=ذرات) زبانه‌ی آتش

 

دودوک: فعال و دونده و حاضر‌بودن. هر جا حضور داشتن. فِرز و زرنگ. مثلاً فلانی دو دوک کَشنه را شوونه.

 

پرتّوک: پرتاب. پرت‌کردن. تقریباً همیشه برای پرتاب ادرار بکار می‌رود. در باقی موارد اگر هم به کار رود، آنرا تداعی می‌کند و خنده به دنبالش. مثلاً خیار شور را فشار داد آبش پرتوک زد.

 

خالخانده: خالکانده. خیال کنی. انگاری. مِثلینکه.

 

دَزه: پِر. پرس‌شده، حجمی از ظرف یا کیسه بدون منفذ.

 

رَج: ردیف ،میزان، دقیق. مثلاً این درختان رج هستند. یا وِن دست در شکار رج است.

 

دَخِسّه: مترادف دزه است ولی دزه معمولاً با دست انسان است ولی دخسه هم با دست انسان یا به طور طبیعی را در بر دارد. مثلاً بدن کشتی‌گیرها دخسه است. یا انده غذا ون داهون دله نخِه. گندم کیسه دزه هسه. یعنی پر و بدون هیچ فضای خالی. فلانی آنقدر خورد دخسّه هسسه.

 

 

تا: دست‌کم دو معنای مستقل جدای از حرف اضافه دارد: خم شدن، مه کمر تا بیّه. رشدکردن و کِش‌آمدن. مثلاً کهی‌لم تا بَکشیه.

 

اِلا یا الاح: الا، الاح، الاه، الاء، یعنی باز و وا‌بودن به طور آشکار یا به مدت زیاد. یک مثال خنده‌دار: ون داهون یک زرع نیم الا هسِه برا پِلا تیم! برا افراد دلیک.

 

گاله: بوی بسیار بد توسط انسان از مقعد. مثل یک گلوله‌ی باد که گندش فضا را اشغال کند.

 

گالِه: بوته‌ی خشک ساقه‌ی نی که برای ساختمان به جای حلب به کار می‌رفت. مثلاً خانه گاله به سر است.

 

بِلغاشته: ترَگ‌گرفته. میوه‌های ترکیده. زخم عمیق که دردناکه. مثلاً انارِ دهن‌واز، زیادرسیده. یا زخم شدید.

 

تیناری: تنهایی. یکّه.

 

سقلامه: سفت. خاشک. ترکیده، میوه‌های ترک‌دار ناشی از رسیدن زیاد. لقمه‌ی سفت دندان‌شکن را هم می‌گن. مّشت بسته که معمولاً به پهلو و بدن سیخکی زده می‌شود.

 

سوته: سوختن. لمپاسوته. بخاری‌لوله سوته. نمد یا پشم سوخته که برای تسکین درد، که به صورت موضعی به کار می‌رفت.

 

قنبر وار ! : محکم، بلند. برای گفتن صلوات پیش از منبر. مثلاً، یک صلوات قنبروار بفرس. یعنی غَرّا و بلند.

 

قمبر : همان قنبر است که در تلفظ قلبِ به میم می‌شود. مثل شنبه: شمبه. پنبه: پمبه.

 

بازاری: بازاردَکته. بازار دینگونه وِره. اِسا بازار نکِف تِه. خیلی محلی‌تر می‌گن وه شک دکته. شیرشده، پُمپ‌شده، جَوگیر. مثلاً: شادی واری بازار دکته.

 

یدتِره‌فرامُش: مرا یاد، تو را فراموش. با استخوان «جناقِ» مرغ شرط می‌بستند. مرا یاد است ولی تو فراموش کرده بودی جمله‌ای بود که از طرفِ پیروز پس از بردن شرط  مسابقه‌ی حافظه و هوش گفته می‌شد.

 

ساق: قدیمی‌ترهای محل زانو را می‌گویند ساق. حال آن‌که ساق مابین زانو و پا است. مانند ساقه‌ی درخت که مابین تنه با برگ‌هاست. حتی خودِ ما هم برای زانو، ساق به کار می‌بریم. مثلاً : مگه تِه ساق درد کانده پله ره بالا نینی. حتی در تلفظ هم ساق را ساخ می‌گن.

 

تَپچه: تَسکه، کوتاه‌قد. خپِل. تسکه‌ی خیلی چاق

 

تپچو: به باد کتک گرفتن. کتک‌کاری. مثلا فلانی ره تپ‌چو دَوسه. مصداقش مثلاً فلانی بی‌رحمانه خاش زن و وچه ره تپچو وندسّه.

 

شِرنه: شیهه‌ی اسب. که کنایه است به کسی که در صحبت داد می‌کشد و قِر می‌دهد و یا خنده‌ی بی‌مزه سر می‌دهد. مرسوم‌ترش اینه که می‌گن: شِل اَس‌کاره واری شرنه کشنِه. شرنه، اشاره هم دارد به خنده‌های بی‌مزه و قهقهه‌ی افراد وشیل. وشیل هم که قبلاً بحث شد.

 

نواجِش: نوازش در ماتم مردگان با کلمات آهنگین. نواجش که در برخی نقاط و در متون نواچش گفته می‌شود. نواها و اشعار سوزناک در عزای عزیزان است که ریتم و آهنگ داشت ولی تابع وزن و قافیه‌ی دقیق نبود؛ بیشتر توسط اُناث است و به‌ندرت از سوی مردان. کمیّت و کیفیّت آن گاهی نشانه‌ی جایگاه و احترام متوفّی هم بود. گاهی آن‌چنان سوزناک و دردناک خوانده می‌شد که مردان مغرور را هم به زانوی غم می‌نشاند. شاید از نوازش آمده باشد و یا ترکیب نوا + زش یا جش یا چش.

 

رِفت: کلمه‌اش از مصدر رفتن است و ردشدن. رِفت که رد پا است و گذر حیوان. و عموماً برای حیوانات و بسیار کمتر برای انسان کاربرد دارد. مثل بِزرفت که کنایه‌ی ناجور هم هست.

 

بِنه: پایین. زمین. همِن. هنیشته‌جا. جای تخت و هموار. جای صاف و صوف. مثلاً آغوشی بنه‌سر. اومونی بنه‌سر در تشی‌لت. حمزه‌ای بنه‌سر.

 

از آقای دکتر‌ عارف‌زاده متشکرم که مرا درین این قسمت یاری رساند.
  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
لغت‌های زادگاه‌ داراب‌کلا

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. (لغت ۳۱۲ تا ۳۴۸)

 

کِره. کره‌کَف: گریبان. دعوایی. کره، خره، خرخری، گلو و حلق و حنجره، خفت. کره‌کف: گردن‌کف، آماده‌ی دعوا، فردِ ناسازگار. فارسی غلیظِ کِره، گریبان است. مثلاً فردی که کره‌کف باشد حتی وِن کَت تَن هم کسی دست بَتوسّه بیله! جالب این‌که بتوسه معنی منفی و نفی می‌ده. معنای مثبت و منفی بتوسه فقط با تفاوت فشار روی واک‌هایش، متجلی می‌شود. یعنی باید صوت آن را بشنوی تا بفهمی معنی منفی می‌دهد.

 

نِنگ: پوسته‌ی برنج در شالی‌کوبی. روبروی خونه‌ی کل‌اسمل راستگو و پشت پایین‌تکیه کنار منزل مرحوم حاج فتح‌الله اعتمادیان چه فراوان بود. نمی‌دانم آن شالی‌کوبی‌ها متروکه شد یا نه برقراره. نِنگ را طوری تلفظ می‌کنن که نون دوم در لفظ نیاد. این را با تیل مخلوط می‌کردند و ننگ‌تیل می‌شد و دیوار می‌ساختند که استحکام و چسبندگی داشت. شامل یک بخش تارهای سیخی متعدد  شبیه مژگان جو و گندم  هم  بود که  مال جو  بسیار تیزتر بود و اگر وارد آستین  یا پاچه می‌شد تمایل به بالا‌رفتن داشت و تا بیرون‌آمدن، درد و عذاب و سوزش و خارش زیادی داشت. و اغلب باید لباس را از تن درمی‌آوردی تا از آن خلاص می‌شدی. به آن آز جو و چیچم هم می‌گفتند که تن را کُش می‌آورد.

 

 

سمت چپ پوسته‌ی رویی بینج

در موقع شالی‌کوبی نِنگ می‌شود

 

دینگن: داخل کن. دِله دینگن. مثال: کلی‌وچه ره دینگن دله.

 

مِجیک: مُژه. ریشه‌اش مو و موی ریز است.

 

پِت: چِش پت شد. شَت، دوبین. کج. تقریبا فقط برای چشم بکار می‌رود. لوچ و کج‌شدن چشم. بی‌حرکت و ناتوان و خسته‌شدن چشم. وقتی با شَت ترکیب می‌شود، شدت می‌گیرد، می‌شود شَت‌وپُت.

 

گال‌گالک: سبُک. گال‌گالک. البته با گال به گال فرق دارد. گال‌گالک مثلاً بعد از حمام می‌گفتند فلانی حسابی خاش تن ره تنمال بَکشیه، گال‌گالک شد. یا مثال دیگر: این بار یا شئ، سنگین نیست و سَوک‌گاله هسّه. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
لغت‌های روستای داراب‌کلا

به قلم دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. (لغت ۲۹۸ تا ۳۱۱)

 

وشیل: بی‌مزه. برای خوردنی‌ها به کار می‌رود ولی کاربرد مَجاز آن بیشتر از میوه‌هاست.. مثلاً به شخصی که الکی خادر رِه دِله اینگنده ویشیل می‌گویند.

 

دیزمل: یک گِردالی چوبی، که بیشتر با شاخه‌های درخت منعطف انجیلی‌دار تهیه می‌شد، که زیر دیگ پلو می‌گذاشتد. ما هنوزم در خونه دیزمل داریم و پلو رو روش می‌کشیم.

 

دیزندون: مثل دیزمل، است ولی چدنی و فلزی با سه پایه‌ی قریب ۲۵ سانتی. ممکن است با واژه‌ی دی یعنی دود ساخته شده باشد؛ چون وقتی دیزندون را می‌گذاشتند رو کله‌ی تَش، دی را از خود عبور می‌داد. در واقع «دون» از ادات پسوندی برای دی است که شده: دی+ ز+ دون. یا شاید دی زدودن باشد، یعنی دودزُدایی. دیزندون: سه پایه یا چهارپایه فلزی گرد یا چهارگوش برای قرار‌دادن ظروف داغ غذا روی آن. تا هم فرش دودی نشود و هم از زیرش هوا رد شود و گرمای غذا کاسته شود و یا برای آبکش (=صافی) استفاده می‌شود.

 

نظر ارسالی جناب آقای اکبرپور درباره‌ی دیزندون: «با درود. دیزندون ساخته شده : دیز= دیک، لوه + ان: واج گروه میانجی + دون: دان، جا. سرجمع جای (گذاشتن) دیک. دیزملی ساخته شده از دیز= دیک، لوه + مل: مل، تاک انگور و هر شاخه نرم و خم شونده + ی: پسوند.»

 

 

زیرقابلمه یا دیزندون به زبان مازندرانی

 

کلاغ‌گرفتن: ادا یا شکلک درآوردن به قصد تمسخر یا اعتراض. کلاغ در قرآن نیز آمده که به این پرنده «غراب» می‌گویند. هم تقلیدپذیر است و هم آموزش‌دهنده. مثلاً دفن‌کردن جسد را اولین بار کلاغ به بشر یاد داد که داستانش در قرآن آمده.

 

ماشه: انبُرک فلزی که با آن تش و ذغال منقل و بخاری را پِش‌پشو می‌دادند. بیشتر مِلاها در مکتب‌خانه‌ها آن را بر برای تنبیه بر تنِ تنبل‌ها می‌زدند!. یک ماشه‌ی قدیمی هنوز یادگاری دارم. ماشه: انبُر فلزی دوشاخه مخصوص آتش زغال. ابزاری ساخته‌ی دستِ آهنگرها از جنس آهن برای جابجاکردن چَچکل هیمه‌بخاری و کله‌تش و انگله و زغال در حال تش. ماشه‌دار هم می‌گویند که مِلاخانه و مکتبخانه جهت تنبیه بدنی بر شاگردان تنبل می‌زدند.

 

کِتّرا: کچِه‌ی بلند که دُمش بلندتر و کفه‌اش پهن‌تر بود از کچه (=قاشق چوبی)، که مخصوص هم‌زدن حلوا و دیگ‌های بزرگ و آش است. اساساً این متاع‌های چوبی در همه‌ی خانه‌های روستا بوده و هنوز هم هست.

 

رَندی: تَه‌دیگ پلو که معمولاً چرب و بِرشته و خوش‌مزه است..

 

رِندی: به کسی می‌گفتند که می‌خواست چیزی را با زرنگی بقاپد. پدرم همش می‌گفت مگه وه رنده! مگه ون تیم ره هند جِه بیاردِنه.

 

اجار: با پاها وصل می‌کرند و پرچیم می‌شد. اجار پاها مثل تار و پود در فرش عمل می‌کند. من حِجار پاها تلفظ می‌کردم چون جنبه‌ی حفاظ و پوشش می‌دهد.

 

جره یا جرده: بیشتر واسه تندیر نون مصرف داشت. جَره گویا ریزه‌میزه‌تر از جردِه است.

 

اخیر: کج‌کردن گردن و گِس کج‌گردن: جهت جلب حس دلسوزی و کمک مخاطب. بله مثلاً فلان کس گِس را اخیر کرد. اخیر ممکن است شکل غلاظ‌شده‌ی خیره‌شدن باشد. شاید. حتم ندارم. مثلاً می‌گفتند خاش گس ره اخیر هاکارده، خِر خوانه. در قصه‌های مرحوم مادرم زیاد واژگان ناب محلی بود.

 

دیزندون‌پلندون: در بازیکرخانه‌ها فرد را مبتلا می‌کردند که خیلی زجرآور بود. چارچنگولی‌وار!

 

کال: نپخته. آدم رشدنیافته. زمین وجین‌نشده. تخمه‌ی بوداده نشده. خام. واحد شمارش. عدد و دانه. گوشه و کنار، کُند.

 

کال‌تُر: کنایه از تُر و تبری که خوب نَوریه. نیز گوشه‌زدن به فردی که خشونت می‌خواد بکند. نیز به معنی سخت‌جان، ناسازگار، خسیس، زجرآور، بدردنخور. که به نوعی همه‌ی اینها با خشونت جور است.

 

از جناب دکتر‌ اسماعیل عارف‌زاده که درین بخش از معرفی لغت‌های روستا به من کمک مفهومی و تشریحی کرده است، متشکرم.

 

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها و خاطره‌ها

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. دَگش. دارابکلایی‌ها به دگرگونی و تغییر و حتی به اشتباه و عوض شدن می گویند «دَگش». چندمثالِ ملموس و آشنا می‌نویسم تا روشنتر شود:

 

وقتی قدیم ترها به حموم عمومی قدیمی محل می رفتیم، کفش (=کَلوش) مان را زیر سوراخ های رختکن جامی دادیم تا دَگش نشود. تِن تِن یعنی تُند و سریع، تَن را می شستیم و بعد از استحمام و بازگشت به رختکن و آمدن به منزل، تازه می فهمیدیم کلوش مان دَگش شد. یعنی عوضی بُردند. وِرنی برّاق گرون قیمتِ ایتالیایی را برات گذاشتند! ولی بُوسِسِّه بَهیر لاستیکی کلوش را در عوض! بُردند. چه سخاوتی! چه دَگش قشنگی!


وقتی عشیر یا اشیر تکیه می شکست (=منبر روضه خوانی تمام می شد) جاکفشی تکیه بَلبِشو می شد. همه به هم می گفتند: مِه کلوش را دَگش هاکاردِنه. دِوندی _یعنی کفش باکلاس و گران قیمت_ مرا بردند، در عوض سَرپایی (=دَمپایی) پاره پندلیک را برام گذاشتند! آخه چون برخی ها در روضه، حواس شان، حسابی هواس! می شد.


وقتی پالون اسب و الاغ و یا رونکی گاو! و سرتاس شالی و آرد را عوض می کردند، به هم می گفتند: نو هاکاردی خر رِه! ولی وقتی یکی، بعد از سه سال یک جِمه ای _یعنی پیراهن_ یا سرشلورای! می خرید و می پوشید، فوری می گفتند: هِه پالون دَگش هاکاردی!! مگه خبِر مَبره؟


وقتی کسی پای منبر، نوحه ای می خواند، ولی پِگویی یعنی جواب دادنش سخت بود، گت تر (=بزرگ ترِ) مجلس از آن گوشه صدایش برمی خاست و به نوحه خوان می گفت: سینه زنی رِه دَگش هاکون. یا می گفت: لَحن ره تغییر هارده، سبک را دگش کن که سینه دِچکّه نَووشه.


اساساً دَگش یک لغت زیربنایی ست. یعنی نوسازی. یعنی دگرگونی. یعنی سال نو. روزی نو. رزق نو. روح نو، روحیۀ نو. روان نو، روی نو. رونق نو. روال نو. راحتی نو. رِندی نو!!! این یکی آخری البته از اون دگش های بدی ست. خیلی هم بد. بد. مثل دگش برخی از حکومت هاست؛ که دگش و دگرگونی نیست، بلکه سرنگونی و واژگونی ست. درس مهمی ست در رشتۀ علوم سیاسی دانشگاه به اسم نوسازی و دگرگونی سیاسی. که من دهۀ هفتاد آن را با دکتر حسین بشیریه گذراندم و نمرۀ نوزده و نیم هم گرفته ام. پس؛ گاهی باید دگش شد. دگرگون گردید. تغییر کرد. نه آن دگش کلوش! نه آن تغییر به رِندی. و نه آن سرنگونی و واژگونی.

فرهنگ لغت دارابکلا

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم جناب «یک دارابکلایی»: با سلام خدمت جناب دامنه. کلمات، عبارات و اصطلاحات شما (دربن پست: اینجا) افکار و احساساتی در من برانگیخت که خواستم بعضی از آنها را به اشتراک گذارم.

کلین‌ته: یادم هست در کودکی زمانی که بخاری هیزمی داشتیم در جلوی آن کلینِ گرم می‌ریختیم و ذرّت در زیر آن می‌گذاشتیم. ذرت یا به قول خودمان «کاوه تیم» بعد از گرم شدن می‌ترکید و از خاکستر بیرون می‌آمد که به آن «پَک‌پَکی» می‌گفتیم، یا به قول امروزی‎‌ها پف فیل. یادش بخیر که چه خوشمزه بود.

قلاش: ما به جای «قلاش» بیشتر از «قاش» استفاده می‌کردیم.

بالینگن: هنوز هم برای کاشتن بذر مثل گندم و جو و ذرت و همچنین کود دادن استفاده می‌شود. به نظرم وجه تسمیه آن هم آن است که به دورِ تَهِ دست انداخته می‌شود یعنی «بال اینگن».

انگیر: به بچه بهانه گیر هم «انگیر نی‌نی» گفته می‌شود.

بَروشته: به درخت گردویی که گرده‌هایش را چیده باشند هم «بروشته» می‌گویند.

توت‌تولو: در فصل سرما دماغ بعضی‌ها همیشه «توت‌تولو» بود!

 

پاسخ دامنه: به نام خدا. سلام جناب «یک دارابکلایی». از این‌که با لغت‌های داراب‌کلا احساسات ژرف شما برانگیخته می‌شود و افکارت می‌شکُفَد، بسیار خوشحالی به من دست می‌دهد. هر شش لغت را خوب و با خاطره، دنباله دادید، خصوصاً بالینگن را به‌درستی شکافتی. و نیز دماغی در «توت‌تولو» و ذرت در «پَک‌پَکی» را.  من هم، از توانِ لغت‌شناسی و تداعیِ خاطراتت خیلی لذت می‌برم. ممنونم. در ضمن، قلاش با قاش فرق دارد. قلاش ترَگ است. همچنان در لغت‌شناسی محلی، مُعین باش. سپاس.

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلسله مباحث فرهنگ لغت داراب‌کلا. (لغت‌های ۲۷۹ تا ۲۹۷) . هم‌آغوشی علاقه‌مندان با لغات محلی که لبریز شادابی، و در ضیافت سفره‌ی واژگان شریک شیرینی‌اش می‌شوند؛  جای خوشحالی باقی می‌گذارد. در این پست از جناب دکتر‌ اسماعیل عارف‌زاده که درین بخش از واژگان بومی، با نهابت دلبستگی در شناسایی و شناساندن لغات مشارکت داشتند، متشکرم.

 

سَر دَری بِن: لابد می‌دانید سَر دَری بِن (=سر درگاه) جایی‌ست حد فاصل دروازه‌ی ورودی منزل تا قسمتی از حیاط که خلوت و سَر بود؛ یا حلَب‌به‌سر یا آلِم‌به‌سر. و بودن میهمان ناخوانده! در آنجا بر اهالی خانه مزاحمتی ایجاد نمی‌کرد، یا کمتر می‌کرد. در معماری جدید روستا «سَر دری بِن» دیگر محلی از اِعراب ندارد! چه چشم‌نواز بود سازه‌های قدیمی. سبکِ نوین خانه‌سازی بهره‌ای از معماری و هنر ندارد؛ اغلب تقلیدی و من‌درآوردی است.

 

کِلین‌تَه: کِلین‌ یعنی خاکستر. تَه یعنی زیر. که می‌شود زیر خاکستر. البته خاکستری که مقداری آتش داشته باشد که مِرغانه یا سیب‌زمینی را زیرش پَجینه، پَتِنه (=می‌پُختند) .

 

اوگر: جور. مأنوس. مثلاً وقتی حیوان اهلی‌یی با انسان اوگر می‌شود. یا دو رفیق با هم خیلی اوگر می‌شوند.

 

قِلاش: یعنی ترَگ. شکاف و حُفره‌ی شدید روی زخم دست یا ترکیدن انار خیلی‌رسیده. یا قلاش هندوانه. مثلاً به ترگ‌های کفِ پا اگر شدید باشد می‌گویند پایش قلاش خورد.

 

بالینگن: پارچه را از چهار طرف دو به دو با هم گره می‌زدند و برای چیدن انگور یا انجیر بالای درخت می‌رفتند داخلش می‌ریختند. برخی از فقیرهای دوردست که برای جمع‌آوری خِر و خیرات به روستا می‌آمدند بالینگن داشتند که توش برنج و گندم و آراد جمع می‌کردند.

 

اَنگیر و اَنجیل: در زبان به محلی کلمات می‌شکنَد. مثلاً انگور را «انگیر» و انجیر به تلفظ غلط «اَنجیل» می‌گویند.

 

دس‌بِنه: وسعت دارد این لغت. با چند معنی متفاوت. کسی که تلاش می‌کند چیزی که در دسترس ندارد بیابد. مثل کسی که در بازیگرخانه‌ی عروسی‌ها چشمش را می‌بستند و او می‌بایست دس‌دس بنه می‌کرد تا کاتِک را پیدا می‌نمود. یا کسی که بدون آمادگی و پیش‌بینی قبلی در مواجهه‌ی با یک واقعه یا حمله‌ی ناگهانی  برای دفع خطر ناچار می‌شود خم شود و یا با حالت نیم‌نشسته با دست کشیدن‌های سریع از روی زمین  هر آنچه که بتواند بردارد . مثلاً درزِن (=سوزن) یا کِلی‌وَچه (=کلید قفل) گُم می‌شد، دس‌بنه به عبارتی دَس‌دَس‌بِنه کاردِنه پی‌دا هاکانِن.

 

بَروشتِه: یعنی زیاد و به‌شدت زد و یا بارید که شامل کم و خفیف‌زدن نمی‌شه. مثلا وارِش بَروشتِه بورده. یا فلانی، فلانی را بَروشتِه بَکاشته بَنه بِیشتِه! یعنی به‌شدت کتک زد.

 

توت‌تولو: یعنی به‌طور آشکار آویزان‌شدن یا بودن. اگر سر نخ کوچکی از آستین بیرون باشد نمی‌گویند توتولو است، ولی اگر بخش قابل توجهی از نخ یا لباس آویزان شود و آشکار و رها باشد  اطلاق می‌شود. یا اگر کسی یکی دوبار خواهشی کند نمی‌گویند توتولو شد  ولی اگر خیلی  بسامد (=تکرار)  کند و  گیر  دهد و  ول‌کن  نباشد، می‌گویند  اَمجه توتولو بَیّیه. نمونه‌ها بسیار است. البته این لغت با دِم‌دِم‌تُ چخ‌چخ می‌گرفتند نیز هم‌پیوندی معنایی دارد. توت‌تولو کار صفت مشبهه در عربی را می‌کند. مثلاً کسی که صفتی در در وی ماندگار باشد از کلمات صفت مشبهه برای آن فرد استفاده می‌کنند.

 

لاب و لاش: لاب را برای حُفره های بزرگ میان اشیاء  به‌ویژه درخت و چوب  هم بکار می‌برند که در این موارد لاش به‌کار نمی‌رود. مثلاً شکاف زخم وقتی عمیق باشد لاب محسوب می‌شود.

 

کِشوک: که شامل کسی‌ست که دفعات فراوان مرتکب تکرّر اِدرار می‌شود.

 

مَرکالا: به همه انواع بوته‌های قارچ‌های طبیعی غیرخوراکی مرکالا می‌گویند که کوتاه‌شده‌ی مرکلاه است شامل قارچهای سمی و غیرسمی‌ست ولی شامل قارچ خوراکی نیست

 

تِک به‌ تِک: لبریز. یا نزدیک پُرشدن. به تِک به‌ تِک گاه جان‌ِکَندی (اِتّا سِسکه، خیل‌کم) هم می‌گویند. مثلاً مِه سلام رِه جان‌ِکَندی علِک بیته. یعنی کافی نبود. جان‌ِکَندی پارچ ره اوه بزوئه. یعنی خوب نشست. خانی نون ره تندیر بزنی، دست ره جانکندی شیر هاکُن. یعنی همینقدر خیس‌کردن دست کافیه. تِک به‌ تِک رسیدن با زحمت به حد نصاب است. مثلاً پارچه برای گره‌زدن رسیده ولی هیچی اضاف نیامده. یا هزینه‌ی ماهانه اش رسیده ولی هیچی اضاف نیامده. یا غذا به شش نفر مهمان رسیده ولی اصلا باقی نماند.

 

سِرسنگ: سیرسنگ  یا سنگ‌سیر یا سنگ پیمانه کردن است. مثل این مثال: شه سرسنگه سبک نکامبه

 

جِمه: همان جامه (=لباس) است ولی کوتاه‌شده‌ی آن. در زبان محلی پیراهن مردانه را  جِمه می‌گویند. من نشنیدم برای  پیراهن زنانه هم استفاده شود. پیرنکَش و ژاکت و بلوز هم گفته می‌شود.

 

جُزا: ناتنی. جزا برای همه منسوبین ناتنی از هر جنسی بکار می‌رود. شامل برادر و خواهر و دایی و عمو و ... .  ولی برای پدر و مادر ناتنی واژه‌های خاص هم داریم.

 

شونش: لرزه بر اندام. مثلاً در خیاطی‌کردن شونش زنده. به لرزیدن معمولی هم گفته می‌شود مثلاً این خبر مِه تن ره شونش دینگوئه. ولی شونشی  لرزان‌بودن غیرقابل مهار است. چون نوعی رعشه‌ی پایدار است و گاهی به کنایه به فرد مِس‌مِسی  هم شونشی می‌گویند که قبلاً در باره‌ی این لغت شرح داده‌ام.

 

تِه تِک مِه تِک: تک یعنی لب. همدیگه لقمه را خوردن. به عبارتی یعنی مِن و تِه ندارنه. ته تک مه تکه. ته تک مه تکه.  نیز تک  علاوه بر غذا برای سخن هم هست که در اینجا مقصود همین سخن است. یک حرف را دهان به دهان کردن و پخش‌کردن نامطلوب. این واژه‌ی ترکیبی، معنا و بار منفی دارد. مثلاً مطلبی به کسی می‌گویی و سپس از او می‌خواهی اَعئی تِه تِک مِه تِک نَووئه. یعنی دهان به دهان نشه. پخش نشه. ولی اگر یک خبر علمی و مناسب پخش بشه در فارسی می‌گویند دهان به دهان دارد می‌چرخد ولی در زبان محلی به آن نمی‌گوییم «تِه تِک مِه تِک» شده.

فرهنگ لغت داراب‌کلا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها و خاطره‌ها

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی