دنبالهی لغتهای محلی
محصول مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
فرهنگ لغت دارابکلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )
خِنی: حکایت از فشار و واردکردن نیروست، فرو میکنی، میچپانی، جای میدهی. لقمه را بهزور فروکردن به دهن کسی. بهزور خوراندن علیرغم نداشتن اشتهاء. بیشتر برای سیراندن بچه کاربرد دارد و پیران ناتوان.
خِمبه: همان از ریشهی خنه است اما با ضمیر متکلم وحده. مثلاً طرف میگوید: لقمه را خمبه یعنی بهزور فرو کردم دهنش. همان معانی بالا برای اول شخص مفرد.
دَخسّه: پُر. تا گلو غذاخورده. تا حِخ خورد. اگر فعل باشد همان معانی خنی برای سوم شخص مفرد است و اگر صفت باشد به معنای متراکم و سفت و خوب جاسازی شده است، هم برای فرد و هم برای شیء.
دَخِه: بریز حلقومش. داخل کن. فعل امر همان معنای خنی که آمده است. مثلا فلان کارمندِ کش دخه، ته کارجه رِسنه. یعنی زیر بغل کارمند پول بذار به کار تو رسیدگی میکنه.
آبدزدک (=پشول). بازنشر دامنه
پشول: آبدزدک، از حشرات نسبتاً درشت و بزرگتر از سوسک که زمین را سوراخ میکند و هویج را هم زیاد دوست دارد. در بازیهای کامپیوتری و آتاری بعنوان حریف و رقیب بازیگر نقش دارد. آفت محصولات کشاورزی بویژه زیرزمینیها به حساب میآد ولی لابد سوراخکردن زمین فوائدی دارد. بچههام وقتی کوچیک بودند با دستگاه سگا بازی میکردم. پشول هم در داخل بازیها بود. الان انگار کمیاباند پشول. جای مرطوب و گلی زیست داشتند، خصوصاً در جوب اطراف حمومپیش یا نزدیک خاک رودخانه.
وَر هایی: یعنی بچه رو بغل کن بخوابد. در آغوشش بکش. کنار خودت بخوابان. معمولاً برای خواباندن بچه. بگیر بئیر. هاییر.
ور: بر، کنار، پهلو. بغل. کنار. مثلاً : ام زمین ور. کنار زمین ما. ور یعنی شریک: ور همباز، انباز. نیز بالاآمدن هم هست، از ریشهی ورم و تورم. مثلا: خمیر ور آمد. و نیز چند معنی دیگر. مثلا پهلو. اون ور بخواس. این ور ره هارش. یعنی سمت و سو. یک معنی دیگر که هدف من بود: کنارزدن و ندید گرفتن و زیرپاگذاشتن است. مثل حق ره ور نده. این معنری ور هم عمیق است. یک معنای دیگر ور: فلانی با فلانی قهره، ور دنده اون راه جه شوونه خاش سره.
دسدامون: دست به دامن، ملتمس،خواهش، عجز و ناله. دست به دامان کسی درازکردن برای کمک و یا راهحل مسئله و مشکل. مثلاً: فلانی دید کاری نمیتواند بکند، فلانی را دسدامون گرفت! که ناشی از عجز طرف و پناهبردن است. بیشتر بخوانید ↓
پلخّهپلخّه: جوشآمدن غذا. جوشیدن درحد غلغل و در آستانهی سر رفتن.
رگهاده: خطاب به فرد از سرِ اعتراض، یعنی برو گم شو.
رُش: یعنی حرکت. مثلاً این ماشین رش دکته. یا این مار رش دکته. یا فلانی تازه رش دکته. فلان مریض اسا دیگه رش دکته. رش از ریشهی رشد است.
ترقه: به سکون حرف ر. یعنی ضربه. مثلاً هندل موتور ره یک ترقه بزنی زود روشن وونه.
پوش: کود حیوانی.
نار: یعنی مار بورده، مثلاً آفتاب نار بورده، غروب کرد. یا مه دل نار بوده. تازه خو رفت. نوعی سرخی خفیف است.
پور: حتماً به یاد خواهید داشت به لانهی حیواناتی گفته میشود که در زمین حفره درست میکنند و نه یک سوراخ ساده. مثلاً: تشی پور.
لی: لانه که بیشتر به لانههای سوراخ درون زمین و لای دیوارهها اطلاق میشود و ظاهراً مخفف لانه هم هست. کالی واژه کلیتر است و برای لانهی پرندگان و جوندگان و....کاربرد دارد. لی عمدتاً برای مار به کار میرود که سوراخ لانهاش دارای پیچ و خمهای غیرقابل دسترس است. مثال برای عامه هم داریم: ون چش لی دکته. یعنی نحیف شده. چال دکته. تَه بورده.
دَزه: پُرِ پر. لب و لغز. مثلاً انبار دله بار دخسّه هسّه.
پرتّوش: این لغت یعنی اوفاوف تعفُّن آمد. مثلاً: ون تن پرتوش گند کانده. بوی بد و مشمئزکننده. گندوبوی برآمده.
پرتوک: با پرتّوش فرق دارد. کاربرد اصلیاش برای پرتاب ادرار پسران بود؛ ولی مجازاً برای پرتاب آب یا مایعات از یک مجرای باریک هم گفته میشود.
رگ هاده: رک هاده هم گفته میشود. رک مخفف اورک است که بندیست وصل به پایهی ثابت برای نگهداشتن و ثابت نگاهداشتن دامها در یک مکان خاص. رک هاده هم مخفف رک ره سر هاده یا رک ره ول هاده است که یعنی رک را ول کن یعنی بدو و در رو. دور شو. گم شو. فنا بَووش.
اورِک: یک بند چوبی یا فلزی است وصل به پایهی ثابت برای نگهداشتن و ثابت نگاهداشتن دامها در یک مکان خاص تا حیوان فرار نکند.
تجیل: همان تعجیل ثلاثی مزید است. که مخفف آن شده تجیل. عجلهکردن. این لغت هم برای منفی و هم برای مثبت به کار میرود. مثلاً تجیل هاکونبور شیرنی بخرین آبروی مجلس عروسی در خطره. شتاب. با همین تلفظ امر به شتابکردن هم هست بهویژه هنگام کار بنّایی و کشاورزی.
پِف: سبک. بیخاصیت. توخالی،پوچ، ضعیف با وجود درشت هیکل بودن، هر فرد یا شئ بزرگ یا درشت ولی کم اثر و کم خاصیت و با درون مایه کم
جانکندی: یک آن. یک لحظه. یا اتّا کم. جان+ کندن = جان کندن. ریشهاش این است. چون در جاندادن هم زیاد وقت نمیبرد. مثلاً اتا جانکندی چای دشن. یا جانکندی چپّلیک بیته وره. مادر خدابیامرزم میگفت پسر گوشم را پاک میکنی؟ میگفتم چشم ننهآقا. الان. میگفتم چرا پاک کنم؟ میگفت: پسِه (پسر) من اتا جانکندی اِشنامبه. در تعریف این واژه روی زمان تأکید زیاد نیاز نیست بلکه مقدار و حجم و اندازه و درجه مهم است. جانکندی، به اندازه یا حجم یا درجه و شدت کم اشاره میکند طوریکه یا ناکافیست یا به زحمت به اندازهی حداقلی میرسد. در اینجا هم کمشدن درجهی شنوایی معنا میدهد.
حموم کَله: جملهی خبری است. مثلا جار میزدند از بلندگوی مسجد محل: توجه هاکانین امشو حموم کله. یعنی خراب است، خاموشه. پس مواظب باشین غسل گردن نکفه.
چِسقریبون بند دانّه: گاه آن را با غریبون املا میکنند. از غریب. کنایه از ضعیف میآید. ضعیف، سست، شکننده، شل، وارفته. اما من روی غ و ق تردید داشتم، ولی قریبون را ترجیح دادم چون مفهوم نزدیک میدهد! یعنی نزدیک به ضعف. سستی. باز هم روی این لغت باید اندیشید شاید هر دو وجه را ثبت کردم.
فِک: درخت بید، فکر، خیال. مخفف فکر.
گالخن:حموم گالخن. جای کورهی حموم. نیز اجاق زغالی داخل حمام که حمامی برای مشتریان،چای یا آبگرم آماده میکرد. کله به معنای یه تکه جای کوچک محصور است و معنای آن، هر یک از بخشهای تکهتکه شده یک مساحت است. قاعدتاً آتش و شعله آتش هم باید باشد.
پَتِک: تختهپاره، تختههایی که با آنها سقف یا پشت بام را میپوشاندند.
هِلا: چوبهایی از جنس محکمتر از پتک و در ابعاد ۸ در ۱۰ در طول تا ۴ و ۵ متر که بر تیرگ و لبهی کنسول خانهها در فاصلهی ۷۰ سانتی میخ میکردند تا پتک روی آن کوبانده شود و حلب سر شود. این لغت را عالی آوردی در موازات پتک.
کشبِن: زیر بغل. کش (پهلو و کمر)+ بن (زیر)
جیکا: گنجشک (از بس جیکجیک میکند). در بسیار نقاط دیگر استان به آن میچکا، مچکا یا اسامی دیگر اطلاق میشود. به فرد حرّاف میگن مگه جیکا کله بخاردی؟ اصلا اسم جیکا هم همینه، پرندهای که جیکهجیکه کانده.
پسّون: با تشدید حرف سین. ممکن است ترکیب پس+ تامون بوده، در تلفظ خمیده شد به پسّون. یک تازدن کِش شلوار بندی برای پنهانکردن اشیاء حتی میوه. اعتراف کنم پسون من همش آغوز بود در کودکی. پسون جا و محل دزدی هم بود جهت نهانکردن. لغت جونداری است این. پسّون شلوار برای چیزهایی عادی و پسون شورت برای دزیمال بود.
کَشه:بغل. روی سینه، درآغوشی. مثلاً: سازهخرین جویبار میآمدن محل: سازه خریمبی، سازه. چنگ زمبی اتنده، منگ زمبی اوتنده، کشه زمبی اِتنده. هم به معنی در آغوشگرفتن است و هم گرفتن دو طرف لبههای پیراهن، که حجمی درست میکردند برای حمل چیزها در مسافتهای کوتاه. من خودم زیاد با کشه آغوز جمع کردم آغوزدار بِن.
چنگر: چنگافتادن پا و شلوارلینگه به بوته، به جایی، یا کنایه از لورفتن فرد. یا کسی که بیجهت حرفی را باخت.
دبّه: کسی که بیضههایش متورم بشه. البته بهانهجویی هم هست. مخصوص آدمهای تنبل که تن به کار نمیدهند. مثلاً میگویند برو اون فارغون را بیار. نمیره و بهانه میآوره. به چنین فردی میگن: مگه دبّه هستی نمیری!؟ و نیز نام خیک آب هم هست.
لو: لب، لبه، نزدیک. وقتی که به معنای لب به کار میرود، محترمانه و مؤدبانه نیست. لب و لوچه هم معادلش است. نیز رف لو. یعنی تا نزدیک پرتگاهِ رودخانه. پرکاربرد است لغت لو. که واردش نمیشم.
رونکی: رانکی، بند چرمی پهن که از جلو به دو سمت زین حیوان بارکش وصل است و در پشت،از زیر دُمش و از پشت رانهایش میگذرد تا مانع سُرخوردن زین و پالان حیوان به جلو و روی گردن و سر او شود.
تلخو: تل، مخف تلخ است. خو، مخفف خواب. جمعاش میشود تلخشدن خواب. اشاره دارد به کسی که خوابش کامل نشده، حالا یا از تشویشخاطر خود و یا از سر و صدای دیگران و یا در اثر هر متغیّر بیرونی دیگر. خیلی خودمونیترش میشود: چکّکو. خوابش چکّکو شد.
تلکو: غوزک غنچهی پنبه. بویژه برای پنبه بکار میره. غوزه پنبه که پوستش هنوز باز نشده و طی چند روز در کنار منبع گرمایی مانند بخاری کم کم باز میشود. رای برخی محصولات دیگر نارس هم بکار میرود. مثل نماد غوزهی پنبه است. در ابتدای گرگان. چون گرگان شهر پنبه و طلای سفید است.
زِ: مخفف زور است. اسا هی زِ بزن. زورزدن همراه با سختی و ناتوانی زیر بار سنگین. شاید مخفف و از ریشه ی زهوار باشد. مخفف زور است. اسا هی ز بزن. البته از خانوادهی زهوار هم هست. مثلاً، در امتحان ریاضی، فلانی ز زد.
ماله: ابزار منظور نیست. یعنی جا. مکان. جاماله هم میآد. نشان. جای چیزی، رد پا یا رد چیزی ، اثر برجای مانده از شئ یا بر بدن شخص مثل جای زخم یا جراحی یا جای فشار بر بستر نرم. بستر معادل جالب آن است. وقتی با جا ترکیب شود هنوز قشنگتر: جاماله. مثلاً کورک خار بیه ولی جاماله بموندسه.
جندم: به جهنم. به درک. به تشدید نون: جهنم، درک، جندم، جهندم.
نِخار: متضاد خوار. یا خار. به معنی خوبنبودن وضع بدن و یا حال عمومی فرد. مثل، مه تن نخواری کانده. کسالت. یا جنس نامرغوب. این دونه (برنج) نخاره.
تَسک: اگر به سکون سین منظورته، یعنی کوتاهقد. تسکه هم میگن. خیلیکوتاه. پِچوک.
شیش: یک چوب صاف بلند معمولاً از شاخههای تازه روییده مثل انار شیش. یا ترکه برای دوندان اسب.
شلپت: همان شیش ولی تاب بیشتری دارد و در مکتبخانه و مدرسه کاربرد داشت. البته در محل به آدمهای بلندقد لاغر تقریباً دستوپا چلفتی را هم شلپت میگن. که استهزاه و سخره است.
چو: مخفف چو. ولی اشاره دارد به چوبی که به درد ساختمان و... بیاید. مثلا انجیلیدار چو ندارد، فقط چله دارد، ولی ملج آی چو دارد. نیز به کسی گفته میشود که تحرک کمی دارد: هی ته خاشکچو واری اسّایی چوه؟ کتک زدن،تنبیه کردن، زدن. مثلاً: ونه دله چو ونه. چو خانی؟
الوار: هم ردیف هلا و پتک. قطورتر که مابین دو سمت دیوار خانه گذاشته میشود. با فاصلهی ۸۰ سانتی. روی آن تخته و ننگتیل میکردند پشت بام میشد. زیرش را معمولاً سقفکوبی نمیکردند تا میخهای زیاد را تا نیمه بکوبند، شقهی توتم را آویزان کنند. ابعاد بزرگتری دارد که قابلیت پلور یا هلا یا چارچوب در و پنجره میشد.
میس: مشابهسازی واژهی مشت است. گالمیس دردش بیستر. نیز یک مثال است واسه کسانی که دندانگرد هستند و پول خرج نمیکنند.
سوقولمه: یک کلوخمانند غذا که خوب دم نکشیده باشد. نیز لقمهای در حد سه لقمه. نیز گلوگیر. سوقولمه حالت فشار با دست در حالیکه دست مشت است ولی مانند مشتزدن حالت ضرب ندارد بلکه از پهلو یا پشت طوری با نیرو فشار وارد میشود که بقیهی اطرافیان متوجه نشوند بلکه فقط زننده و فرد هدف متوجه میشوند. نشانه هشدار و اخطار و تذکر عملی است و هنگامی که فردی حرفی یا حرکتی انجام دهد که خوشایند فرد کناریاش نباشد، ناگهان متوجه این فشار مشت از کناری اش میشود.
سرتپ: کشیدهزدن به پشت سر کسی که صدا و غرش کند. شاید تاپ هم از تپ باشد.
کیکاک: فضلهی گوسفند. اما اشاره دارد به کسی که هر چه زور میزند، نمیتواند و در اثر یبوست مدفوعاش مثل کیکاک میشود.
میوه: در دارابکلا فقط به گلابی میگن میوه. شگفته!
فومئی یا فومئه: فومئی، فی مئی، فی بئی، فنی بئی، واژهای برای تمسخر، تحقیر، دفع تهدید، به رخ کشیدن عدم ترس از مخاطب، و نوعی کُری خواندن و رجزخوانی کوچه بازاری در میان نوجوانان نسل ما بود. مثلا یکی تهدید میکرد، مخاطبش میگفت فومئی. یعنی تو مگه کی هستی؟! اول برو دماغتو بگیر (تمیز کن) این کاملاً مجزاست. برای رجز و شوخی و ترور شخصیت کاربرد داشت. همردیف ایوووو eyooo بود. و نیز این جملهی صوتی: ها تیک بیهیییییییی..... ییی
سرتپوک: افتادن با سر به زمین. سر تو گرفتن. چخ گرفتن سر. گیجی. سرتپوک همان سرتپ کنترلشده تر است. سرتپ نشانه خشم و تنفر بیشتر است و در سرتپوک یک فرصت به مضروب داده میشود که کارش را تکرار نکند.در سرتپوک جنبه روانی و در سرتپ جنبه فیزیکی فعل غلبه دارد.
هخیشته: لیز خورد، سَر خورد، زیر پایش خالی شد، به دردسر افتاد. فروریختن. افتادن. لغزیدن جایی از دیوار.
بلارم: شاید بلا + دارم باشد. شاید هم بلا + روَم. یعنی فدای تو بشم فدایت بروم، بلای تو را من داشته باشم. دورت بگردم. نوعی محبت زائدالوصف. دی بلال لرها هم همین معنا را دارد. دی در لری یعنی مادر.
لقیز: مترادف لب و لغیز. پر. سرشار. لبریز. به محلی سرشور. این لوه لب و لغیزه.
رِم: تاختن، کارکشیدن، دواندن، خسته کردن، بیگاریکشیدن. رم کشنده. نوعی رندی برای بیگاری افراد هم هست. خصوصاً افرادی که مردم را برای کار رم میکشن. این لغت پرباری است.
مازکندل: کندل همان کندو ست. ماز هم زنبور و مگس. کندوی زنبور عسل.
اُتول: اتومبیل، ماشین متحرک از هر نوعش بهویژه مسافربَر.
گوش بن قار: ورم زیر گوش. شاید غار نزدیکتر باشد. یعنی گوش بِن باد افتاد و غار شد. درد بدی هم داشت. من البته نگرفته بودم. شاید هم گرفتم یادم نیست. اوریون. ویروسیست. اوریون را چقدر زور زدم ذهنم نیامد که نیامد. سنگ مخصوص هم میبستند گردن تا خوب بشه. این ربطی به درمان نداشت. این کارها را میکردند برای امید دادن و آرامتر شدن و کاهش اضطراب،هر چند هدفی ناخودآگاهانه بود. نوعی باور بوده. خرافه زورش از عقیده بیشتره نزد برخی.