دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۱۳۷ مطلب با موضوع «لغت» ثبت شده است

از قرمزدِوا تا گل‌دِوا

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۱۵۱۷ تا ۱۶۷۳ )

 

قرمزدِوا: داروی محلول قرمز رنگ برای زخم. نام علمی‌اش. مرکورکروم. نیز زمانی بچه‌ی دوساله را از شیر مادر می‌خواستند بگیرند، دو نوک پستان را قرمزدوا می‌زدند تا بچه از مکیدن بپرهیزد. و خطاب به کودک می‌گفتند: بو شد. یعنی مریض شد. یا می‌گفتند، جوجو آکّیش شد، نخوری. با این ترفند بچه را قانع به ترک شیرخوارگی می‌کردند.

 

دیه هاده : یک نوع بازیی بود که می‌گفتند دیه هاده تا جواب بدم. جواب می‌دادند: فلان باغ و کاخ مال تو. یا در عالی‌ترین وجه می‌گفتند مشهد و نجف و کربلا و مکه مال تو؛ حالا بگو.

 

 

کر و کاه و کمِل

 

کَمِل: ساقه‌ی جدا شده از دانه‌ی برنج که خوراک خوبی برای دام است. بُراده‌های بینج. مرغ کُرچ را نیز روی کمل می‌خوبانند تا روی تخم راحت بخوابد و گرما تولید کند.

 

کَر: دسته‌های غلات بریده‌شده که هنوز دانه‌ها از ساقه جدا نشده است.

 

مِکه: مِکه: آغوز. شیر یکی دو روز اول پس از زایمان پستانداران شیرده که ترکیب و مزه‌اش متفاوت از شیر معمول است. مِکه یا آغُز اولین شیر پستان است که غلیظ، زردرنگ، بسیارچرب و مقوّی‌ست. شاید علت این‌که محل ما به آن مِکه می‌گوید این باشد که گوساله یا برّه و یا نوزاد باید آن را مِک و میک بزند و کم‌کم یاد بگیرد بمَکد. بنابراین؛ ممکن است مِکه از مصدر مکیدن بیاید. به عبارت دیگر، مکه آغوز گوسفند و گاو است و نیز این واژه برای توصیف شیر یا ماستِ خوشمزه و پُرچرب به کار می‌رود. به شکلی هم ادا می‌شود که ذائقه‌ی شنونده را تحریک می‌کند.

 

کول: جوش‌خوردن، موج. یال برآمده‌ی گاو نر. غل‌غل آب جوش. نیز دوگ. مثل گدوک جاده فیروزکوه. گت دوک. نیز تپه‌ماهور. مثل هفت‌کول جنگل محل که هفت تا دوگ دارد. اگر بررسی این لغت را کامل کنیم باید بگوییم که کول چندین معنی دارد. دَره کول سر هاکارده. یعنی آب رودخانه با موج دارد می‌آید. جوش‌آمدن غذا. پلخّه‌پلخه آمدن آب سماور. دوش. غُلغُل آب از پای کوه. به عبارت دیگر، کول یعنی دل‌شوره. تپه. بلندی و جوش اشاره به جوش‌خوردن‌ آب. مِه دل کول خوانّه یعنی دل‌شوره دارم. جوشش آب چشمه را هم کول می گویند. موج دریا و برآمدن و بالا آمدن آب. همچنین جوانه‌زدن ناگهانی و یکدست سبزی‌ها. کول بخارده بیموئه بالا.

 

ون کلّه جفری‌قورمه بو کانده: کله اش بوی قورمه سبزی میده. دنبال دردسره. دنبال خطره. خیلی پیشروی کرده

 

آدم سر دود کشنه: دود از کله آدم بلند می‌شه. . ناشی از تعجب.

 

جَفری: سبزی جعفری.

 

اسپناخ: اسفناج.

 

کولک دی هاکانین: گلپر دود کنید. چشم نخورید. نیز برای گندزُدای.

 

سیب‌زمینی! : سیب زمینی! بی‌رگ! بی‌غیرت.

 

ایپی: هیپی. تیپ خاص مو بلند قدیمی.

 

بَپّر: بِپر. زودباش. بجُنب. بکوش.

 

جیرتّه: تیزه. زیرکه. تنده. زرنگه.

 

گیر دکتی؟ : گیرافتادی؟ دستت تنگه؟ مشکل داری؟

 

اینجه مگه گو کالومه؟ : اینجا مگه طویله گاوه؟ اینجا صاحب دارد. اینجا هرکی به هرکی نیست

 

گو: گاو. نادان. نفهم. تشبیه انسان به گاو. توضیح: اما فرهیختگان سالهاست مخالف نامیدن حیوان برای سرزنش یا توهین کار زشت انسانها هستند. و بارها موضع گرفتند و از حیوان دفاع کردند زیرا شأن انسانی و شرافت آدمزاد، نباید مخدوش به مثَل‌ها و تشبیه‌های این‌چنینی شود.

 

زَمبِر: وسیله‌ای برای حمل شامل یک بخش ظرفی لبه‌دار که روی دو بازو نصب می‌شود و برای حملش به دو نفر نیاز است. نامش در اصل زن‌بَر بود چون خانم‌ها را رویش حمل می‌کردند. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا.«آچی» و «اوتوس». ابتدا لغت اُوه‌توس. یک: اُوه‌توس، واژه‌ای دوقلوست؛ مرکّب از «اُوه» به معنی آب. و توس به معنی واره و مانند. پس، اوه‌توس یعنی آب‌واره، یا آبدار. و در اصطلاح عامیانه و کنایی یعنی سنگین و ثقیل. دو: وقتی جاجیم و گلیم و لَمِه و کوب و پوست‌تخت، آب می‌خورد و در دَره‌دِله شسته و آب‌کشی می‌شد، اوتوس می‌شد؛ که شش‌نفْری هم وِرِه حریف نَینه، دار هاکانن تا آفتاب بَخارهُ و آب بَچِکِهُ و خشک بَووشِه. همچنین در نجّاری نیز «اوتوس» به چوبی گفته می‌شد که تازه از جنگل استحصال می‌شد. که به آن «شیرچو» می‌گفتند. شیرچو چون حاوی مقدار زیادی آب آوند درخت بود، اوتوس خوانده می‌شد. و برای آن‌که زودتر بهره‌برداری کنند، چوب‌ها را در پشت‌بام گرم‌خانه (=سوچکه‌ی توتون) چندروزی می‌خواباندند، تا خشک شود. درخت‌های توسکا، اوجا، فک‌دار و اِزّاردار از همه بیشتر، اوتوس‌اند.

 

سنگ لحد قبر

سنگ لحد (آچی)

 

لغت «آچی»: تخته‌هایی کلفت و ضخیم بوده از چوب سخت موزی‌دار، تیردار، اِزّاردار. که وقتی مُرده را داخل قبر می‌گذاشتند، آچی را بین دو دیواره‌‌ی قبر، می‌چیدند تا هم خاک روی جسد نیفتد و هم پیکر، آسیب نبیند. تخته‌ی آخر را بعد از گور تلقین، جا می‌گذاشتند، و سپس خاک‌سپاری انجام می‌دادند. الانه، با قالب‌های سیمانی، آچی می‌سازند. معمولاً این سه‌چهار تخته را برخی از خانواده‌ها مانند کفن، از قبل برای خود تهیه و در نِپاربِن یا تَه‌خانه‌بِن یا بومسر نگه‌داری می‌کردند. این آچی به سنگ لحد معروف است.

فرهنگ لغت دارابکلا: اینجا

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
از اورزا تا پتکا

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۱۴۰۵ تا ۱۵۱۶ )

 

اورزا: دیررس. محصولی که به علت ملاحظات اقلیمی دیرتر کاشت و برداشت می‌شه.

 

جُزا: قوام ناتنی بجز مادر یا پدر ناتنی که نام‌های دیگری دارند.

 

لَتر: لتر و تبریز واحدهایی برای واحد شمارش من هستند. من لتر و تبریز وزن‌های متفاوتی هستند.

 

سمنی: سمنو

 

     

 

از راست: چنگال‌ماست. کاوه. سمنو

 

چنگال‌ماست: ماست با چغندر. چنگال یعنی چغندر.

 

کاوه: بلال.

 

لَپِر په: مناطق زیر جاده‌ی اصلی و سمت دریا و پایین‌دست.

 

لَرگ‌دار: درختی با شاخه‌های قابل انعطاف که بیشتر در جاهای مرطوب مثل کناره‌ی رودخانه می‌روید و ارتفاعش معمولاً ۴ تا ۵ متر است ولی می‌تواند بلندتر هم باشد. چوبش ماندگاری زیادی ندارد و برای مصارف کوتاه‌مدت کاربرد دارد. در عین حال، چوبش خیلی لمس و منعطف است.

 

تبریز: لتر و تبریز واحدهایی برای واحد شمارش من هستند. من لتر و تبریز وزن‌های متفاوتی هستند.

 

جاهاز: جهیزیه‌ی عروس.

 

تِر بو خدا را بِلارم: تورو به خدا نگاهش کن. عبارت شگفتی از کار کسی.

 

شوکِر: شکر. سپاس. مخفف شکرالله. نام مردانه.

 

الهی شوکِر ! : خدا را شکر. سپاس پروردگارا. با نشانه تعجب حاکی از بُخل یا شگفتی یا غبطه یا افسوس است.

 

تیزِک پیزک: تر و تمیز. کسی که زیاد به خودش می‌رسد. نوعی بزک هم شاید.

 

انده خاش دیم ره بمالسّه که: خیلی مواد آرایشی به چهره‌اش زده که خودش را در ملاعام یا مجالس و معابر نشان بدهد.

 

مه سفال‌سر بنویشته هسّه؟! : مگه روی پیشانی ام نوشته شده؟ مگه خِنگم؟ آیا اینقدر نادان یا ناآگاهم پنداشتی؟!

 

سازه‌کَتینگ: دسته جاروی محلی که ابزاری برای تنبیه متوسط بدنی بود. جنبه‌ی تنبیهی این اصطلاح، مهم است. .

 

مِلّاخانه: مکتبخانه. قرآنخانه. مدرسه مذهبی که گاهی بخشی از یک منزل مسکونی استاد بود

 

من ته جُر کشمه مگه؟ : مگه من بلاکش توام؟ جُر در اینجا یعنی چور و ستم و گرفتاری.

 

عرق چهارکِل شونه: عرق از چهار سوی سر و صورتش جاری‌‌ست. علامت متضاد هم هست، هم تلاش و هم علامت خیکی بارآوردن طرف است.

 

ون کلّه ره مارو هاکرده: اصلاح ناجور و ناقص موی سر؛ طوری‌که یک نوار در جلوی سر، هویدا باشد. به چنین وضعی کچّل‌مارو هم می‌گویند.

 

تاس‌کلّه: سری که همه‌ی موهایش از ته زده شده باشد. سر کاملاً صاف شود.

 

پمبه سر گیر: در اوردن وش پنبه از غوزه.

 

ماه رمضون سر بیّه: یعنی ماه روزه‌گرفتن تمام شد. سر بیّه یعنی به سر آمد. تمام شد.

 

عروسی سر بیّه: یعنی عروسی پایان گرفت.

 

زمبیل‌کالاه: کلاه زنبیلی. کلاه حصیری.

 

رِواد: یا رواده. پاره. از هم پاشیده. بهم ریخته. پاره‌پوره‌ی شدید و بی‌ریخت. مثلاً فلانی شلوار رواد بیه.

 

پیدا هاکارده مال، ته پیَر مال: یک توجیه شوخی که گاهی جدی میشد این بود که مالی که پیدا کردی و صاحبش مشخص نباشد مثل مال پدری توست و مال خودت میشه. این تلقی جزوِ باورها شد.

 

شبینه: شبانه شب‌هنگام. مخفیانه در دل تاریکی کاری صورت‌دادن. مثلاً شبینه رفتند امامزاده را سرقت کردند. یا شبینه جسد فلانی را دفن هاکاردنه.

 

ته خیال تخته ! : خیالت راحته. آسوده خاطری. بیخیالی. نیز اگر واژه‌ی تخت را صاف بگیریم، نشان از راحتی آن می‌دهد.

 

وچه‌کانِه: کهنه‌ی بچه. پوشک سنتی و پارچه‌ای بچه.

 

کانه‌پوش: بچه‌ای که در سن پوشیدن کهنه و پوشک است. نیز منظور درین لغت فردی ساده‌پوش است. مثل زن یا مرد و مادر و پدری که خود حاضرند کانه‌لباس و کم‌قیمت و مندرس بپوشند ولی فرزندانش لباس گران بر تن کنند. نوعی از ایثار.

 

اعی بیار قلِم بزنم! : این جمله مخصوص دعانویس‌هاست. بعداً بیار قلم بزنم. بعداً بیار یه دعا براش بگیرم.

 

شَکِرک: شکرک. لایه‌ی سفید شکری که روی غذا و مربّا و یا عسل نامرغووب می‌بندد و مطلوب نیست. و نیز فرد وشیل. خنده‌روی بی‌خاصیت. بی‌مزه.

 

مِه ذِن نرِسنه: به ذهن من نمی‌رسه. به فکر من نمی‌رسه. اندیشه‌ام قد نمی‌ده.

 

اِما کجاهُ و شِما کاجه! : اما کاجه و شما کاجه! ما کجا و شما کجا! میان ما و شما فاصله‌ی زیاده. معمولًا مخاطب را بالاتر و برتر دانستن ولی به‌ندرت هم او را پایین‌تر دانستن. نوعی تفاخر. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه : به نام خدا. در سلسله مباحث فرهنگ لغت داراب‌کلا، چهار واژه‌ی محلی دیگر را می‌شکافم.
 
رِزُرَمون: زمانی بر تنِ کسی غلبه می‌کند که از شدّت کار دیگر نای و رمقی ندارد گویا خاردُ‌خمیر شده‌است. مثلاً به طرف می‌گویند امشب می‌آیی بریم اَشیر (=منبر و روضه) گوش کنیم. می‌گوید: نا؛ امروز صحرا بودم و رِزُرَمونم.
 
یا می‌پرسند خبر داری فلانی، فلانی را زد و رِزُرَمون کرد؟ می‌گه آره، خاردُ‌خمیر کرد.
 
رِزُرَمون ترکیبی‌ست از واژه‌های رِز یعنی ریز، رَمون به نظرم ریشه در رماندن و رمیدن دارد، شاید هم حرف صوت برای پسوند رز باشد، مثل قندمند، حرف‌مرف.
 
خاردُ‌خمیر هم ترکیب شده است از خارد: یعنی خُرد و ریزریز. خمیر هم که کنایه از مُچاله‌شدن است.
 
این پست علاوه بر روال جاری لغت‌نویسی‌ام، تقدیم می‌شود به جناب آقای جلیل قربانی که امروز در بینجِسّون‌دلِه، نه فقط «رِزُرَمون» شد که خاردُ‌خمیر شد و به اعترافش آنقدر ذِلّه شد که هفت‌نفر اگر کتفش را بگیرند، باز سَرتُ‌سَرتُ (=گیج) می‌زند! 
 
 
 
دَرنِه تِرکِنّه: چرا برای این لغت و عبارت، چاه عمیق بزنم و به اکتشاف معانی برسم؛ خودِ همین مثَل، معدنی از معانی‌ست که به افّواه (=در دهن مردم) آمده و نیازی به مَته‌ی حفّار ندارد، دو چیز برای آن بس است:
 
یکی این‌که وقتی می‌بینند زیاد بُخوربُخور می‌کنند و از فرطِّ گرسنگی هرچه دمِ دست و سر سفره بود را با ولَع و بَلع به شکم زدند، به اینان می‌گویند از بس خوردند دَرنِه تِرکِنّه. یعنی دارند می‌تَرکند.
 
دومی این‌که وقتی می‌ببیند کسانی -مثلاً هندی‌ها- از فرطِّ حسودی نمی‌توانند مثلاً پرتاب موشک ماهواره‌بر کشور پاکستان را به مدار لئو (=مدار پَست و کم‌ارتفاع) ببینند، بنگلادشی‌ها به گویش مثلاً مازندرانی‌ها می‌گویند: از بس اون عده هندی‌ها حسودِنه دَرنِه تِرکِنّه. یعنی دِق دارند می‌کنند. بگذرم.
 
 
تِرکُنش: در زبان محلی، وقتی بدن کسی زخم شود، یا حتی پوست و ناخن خش بیفتد، و یا خصوصاً زمانی‌که استخوان‌درد و پادرد بگیرد، می‌گوید دس‌‌لینگ منِه تِرکُنش بِیَموهِه.
 
تِرکُنش از تُه‌آمدن (=درد) بدتر است. در تِرکُنش فرد بی‌قرار می‌شود و وُول می‌خورَد و گویی جایی از بدنش را چنگ می‌گیرند.
 
قدیم وقتی بچه‌ها می‌رفتند اُ‌ولی (=سَنو، شنا) شب‌ها بدنشان تِرکُنش می‌آمد و مادرها هم سریع و یواشکی کمی سُخته (=بازمانده‌ بافور تریاک) را به خوردِشان می‌دادند که تا صبح کَف‌لَمه شوند و جیک نزنند و بخوابند. بگذرم. جیز شد! گویا آن زمان‌ها هر یک از ماها دست‌کم سه‌چهار باری ازین سُخته‌‌مُخته‌ها خورانده شدیم که ترکُنش نگیریم.
 
هرچه فکر کردم در ریشه‌یابی این واژه، به جایی نرسیدم. جدیداً بانک‌ها هم، هر اقدام پولی با خودپردازها را تراکُنش می‌نامند که البته با تِرکُنش فرق دارد.
 
  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
شرح لغت‌های ۱۳۱۴ تا ۱۴۰۴

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا. لغت‌های ( ۱۳۱۴ تا ۱۴۰۴ )

 

وَرگ: به سکون راء. گیاه علفی بالارونده از تنه‌ی درختان جنگلی با برگ‌های پهن و روغنی مانند گل عشَقه که برای درخت میزبانش انگل محسوب می‌شود و نهایتاً آن درخت را می‌خشکاند ولی برای دام غذای لذیذ و مقوی می‌باشد.

 

قلّوون: قلعه‌بان. مراقب زمین‌های کشاورزی در موسم کشت، از گزند حیوانات و سارقین. معمولاً این شغلِ فصلی از تیره‌ی «گودار»ها استفاده می‌شود؛ طبقه‌ای مهاجر سیاه‌پوست که از هند وارد ایران شدند و ایرانیان مهمان‌نواز آنان را به عنوان زحمتکشان پذیرا هستند. البته با آنان داد و ستد زیاد ندارند، از جمله ازدواج.

 

 

کارِک. عکس از دامنه

از سریال «در چشم باد»

 

کارِک: بند نگهدارنده ای که به جایی ثابت شده تا افسار ،قفل در و یا هر چیزی را نگه دارد.

 

سقط بَوی: سقط بشه. بمیره. فنا شود. فنا شده.

 

سیمکَش: چوب‌های مابین پنجره تا سقف اتاق. یک لایه‌ی چوبی. مانند شناژ فعلی. جهت استحکام دیوار. به صورت چهار کلاف. این لفظ در یک نوع یک فحش هم هست.

 

از برِا خدا ! : پناه بر خدا. دور باد. مبادا. گفتن این عبارت با لحن خاص، یک نوع تمسخر هم هست نسبت به کسی که می‌خواهد قدرت‌نمایی کند و پُز دهد. معمولاً دنباله‌ی آن هم می‌گویند: احتیاط هاکون!

 

واش: در گویش دارابکلایی یک نوع گیاه انگلی سبز بر روی شاخه‌های درختان جنگلی که سخت به شاخه می‌چسبد و دسترسی به آن آسان نیست و تخم‌های گرد و ریز چسبناک دارد. غذای خوبی برای دام است. در گویش بسیاری مناطق تبَری، واش به علف هرز اطلاق می‌شود. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. لغت دویست و پنجاهم. «تُه»، از واژگان محلی چندمنظوره است. ریشه‌ی این لغت را هر چه زور زدم نتوانستم کشف کنم. البته در یک معنای آن قابل ریشه‌یابی است که خواهم گفت. باید با چند مثال این لفظ را به اذهان نزدیک‌تر کنم:

 

گاه، تُه یعنی دل‌سوختن. مثلاً اگر کسی زخم و یا مریضیِ سخت و جانکاهِ کسی یا جُنبنده‌ای را ببیند، می‌گوید: مِه دل تُه بیَموهه.

 

گاه، تُه به معنی تب است، مثلاً این جمله: اَره خاخِر، وَچه تُه دانّه و دَره سوزنِه.

 

گاه، تُه به معنی درد است. مثلاً اگر لب کسی تبخال بزند و بترکد به طرف مقابل می‌گوید: مِه تِِک تُه کانده.

 

گاه، تُه معنی تنبلی را می‌رساند. مثلاً اگر نصف‌شبی در وسط یخ و کولاک به یکی بگی برو فلان جا، فلان چیز را بیار، از تنبلی رفتاری از خود بروز می‌دهد که طرف مقابل به او می‌گه: هِع؟ تِه را تُه بیته فرمون بُری؟

 

گاه، تُه جنبه‌ی حسادت می‌آفریند. مثلاً اگر کسی نسبت کسی دشمنی بورزد وقتی طرف در یک کاری به درجات بالایی برسد برای آن فرد حسود بکار می‌رود. مثلاً فلانی دل از بس حسوده تُه بیموهه.

 

یک مثال سیاسی: مثلاً وقتی موشک‌های سپاه، پایگاه ارتش تروریست آمریکا در عین‌الاسد در عمق عراق را با دقت بی‌نظیر درهم کوبید، عده‌ای عُقده‌ای و کینه‌ورز، از بس دچار حسادت و حَقد و کینه شدند، انگار واشون دل تُه بَکارده، که سپاه اقتدار و صلابت نشان داد و به فرموده‌ی رهبری «یوم‌الله» آفرید.

 

یک تُه هم به معنای تاب است که قبلاً در لغت سرتُو کاوش و شرح شد. این تُه است که ریشه‌اش مشخص است، از تاب، تابیدن، به مفهوم تکان‌خوردن است.

فرهنگ لغت داراب‌کلا: اینجا

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
واژه‌های روستای ما در میاندورود

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا

( لغت‌های ۱۲۰۳ تا ۱۳۱۳ )

 

هر وق تور دسّه خال بکارده! : هر وقت که دسته‌ی تبر برگ درآورد و سبز شد. فرض محال. وعده‌ی بالمحاله. معادل دیدن مستقیم پشت گوش خودمان. نیز نشدنی. وعده‌ی خالی.

 

ارمنجی: با تلفظ غلط المِنجی. خارپشت. حیوان کوچک تقریباً به‌اندازه خرگوش که در مواقع احساس خطر، مثل یک توپ در خودش جمع می‌شود. خصوصاً توپ می‌کند خودشو. اغلب ما این صحنه را توی نوجوانی‌مان دیده‌ایم. حیوانی تخریبگر محسوب می‌شود؛ چون محصولات باغی و صیفی‌جات را می‌خورَد. البته نافع هم هست، چون زمین را به نوعی ورز می‌کند.

 

 

ارمنجی

 

بُرده‌بُرده: یک بازی محلی در هنگام عروسی‌ها که جوان‌ها دور همدیگر به صورت دایره‌ای و حلقه می‌زدند و پارچه‌ی روسری تابیده و تازیانه‌ای‌شکل به نام کاتِک را از پشت همدیگر دست به دست، رد می‌کردند و در یک غافلگیری به پشت فردی که در وسط دایره بود، می‌زدند. فرد وسط اگر این کاتک را از دست هر کس می‌ربود یا می‌گرفت آن فرد، کتک خورنده‌ی بعدی وسط حلقه‌ی بورده‌بورده می‌شد و این روال تا ساعاتی از شب می‌چرخید تا خسته می‌شدند و یا صاحب، عروسی عذر همه را می‌خواست و بخش بازیگرخانه‌ی مجلس را خاتمه می‌داد.

 

کَل‌کاشتی: کل یعنی سرشاخ. ریشه در کلّه و سر هم دارد. مثلاً کله کُشتی. بازی کُشتی و سرشاخ شدن‌ها و تن به تن شدن‌ها در یک جمع جوان‌ها.

 

حورا: نام زنانه. در واقع حورا لفظ غلط حوریه و فوری است. در مجالس هم حورا یا هورا می‌کشن. در واقع حورا لفظ غلط حوریه است.

 

کیکاک: پشکل گوسفند. کیکاک یک نوع واحد اندازه‌گیری در محاوره‌ی صمیمانه و عمومی هم هست. مثلاً گوسفن کیکاک قایده. و نیز وقتی کسی اجابت مزاجش سخت و اندک باشد. حتی تریاک را هم تشبیه به کیکاک می‌کنند.

 

ظُر: ظهر. نیمروز. وسط روز. خود ظُر یعنی پشت. آن رو. سایه پشت افتاد. روز پلی بیّه، ظُر گفتند یعنی اذان ظهر را گفتند. ظُر ره نایتنه هنو تِه نماز صیّ نیه. نماز نوِن ظُر ره نایتنه.

 

ذل: بیچاره. مستأصل. خسته. ذلیل. خیلی اذیت‌شده. تروک دربیارده.

 

ون تِک دییه دیشیه: نشانی خنده‌دار دادن از کسی که مثل برخی حیوانات مثلا سگ، دهانش یک استخوان بود و داشت می‌رفت. و در محل در جواب سؤال فلانی کوئه و کجاهه؟ به تمسخر و شوخی می‌گویند: ون تِک استخون دییه ممس‌دکته‌ جه دیه شیه. داشت می‌رفت.

 

ممس‌دَکته: محمدحسن دکته نام نقطه‌ی خروجی اربابی‌صحرا و سیاه‌بول دارابکلاست. نشانی پرت دادن از کسی است که در دسترس نباشد و دور شده باشد و چون لفظ دکته یعنی افتاده در آن هست، نوعی شوک کوچک به مخاطب وارد می‌کند. احتمال آن است که فردی به اسم محمدحسن در آن رودخانه افتاد یا برایش حادثه‌ی منجر به جرح و یا فوت رخ داد. ممس مخفف و سرِ هم محمدحسن است و ممس‌دِکته نام گذرگاه رودخانه‌ی داراب‌کلاست در بخش غربی محل. خود واژه‌ی مصطلح ممس‌دِکته یعنی محمدحسن افتاد، پرت شد. به عبارت دیگر ممسن دکته اسم مکان است؛ نقطه‌ای از رودخانه داراب‌کلا که محل گذر از روستا به زمین های کشاورزی واقع در شمال غربی روستاست. وَجه تسمیه (= چرایی نامِ) آن هم، معروف است؛ در قدیم مردی به نام محمد حسین هنگام عبور از رودخانه غرق شده بود. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. «نِصکالِه». این واژه، مرکّب است؛ نص و کاله. نِص در نصکاله، مخفّف نصف است. نصکاله، یعنی ناقص، نیمه‌کاره، نصفه‌نیمه. نصکاله متضاد دِرسّه است یعنی کامل، همه. مثلاً می‌گویند: پنبه‌جار رِه نِصکالِه وجین هاکارده. یا می‌گویند: این مقاله و کتاب را نصکاله، رها هاکاردی؟ یا می‌گویند: این خانه هنوز نصکاله هَسّه. یعنی تمام‌کار نیست. یا مثلاً می‌گویند: فلان دختر و پسر، عشق‌شان را «نِصکالِه ول هاکاردِنه» ازدواج نکاردنِه. یا مثلاً می‌گویند: شما اگر این توضیح را نمی‌دادید، صحبت من نِصکالِه می‌ماند!

 

حالا بد نیست یادی بکنم از مادرم: مرحوم مادرم در نوجوانی‌مان، قصّه‌های شبانه‌ی زیادی برامون می‌گفت. یکی از آنها داستان دو قهرمان و دو برادر ناتنیِ یک پادشاه بود که چون یکی از مادران از نیمه‌ی سیبِ قسمت‌شده و دعاخوانده‌شده‌ی درویش، کمی را خورد و بقیه را گذاشت کنارش تا بعد از رخت‌شستن بخورَد ولی غافل شد و مرغ آمد و نوک زد آن را خورد و فرزندش نیمه و ناقص به دنیا آمد، که نِصکاله‌کینگ می‌گفتند. اما با آن‌که نیمه‌ناقص به دنیا آمد ولی شخصیت قهرمان قصه بود و در مواجهه با دشمن همه را یکجا با گفتن: بورکش بورکش همه بورین مِه... .

 

بگذرم. منظور این بود، سیب، یُمن می‌آورَد. چون سیب مظهر قسمت است. دو نیمه‌ی سیب یعنی دو نیمه‌ی عشق. در هفت‌سین هم، سیب از میوه‌های بهشتی‌ست.

 

فرهنگ لغت داراب‌کلا: اینجا

واژه ها، جاها، مثَل‌ها، باورها و خاطره‌ها

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
واژه‌های داراب‌کلا در میاندورود

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا

( لغت‌های ۱۱۰۲ تا ۱۲۰۲ )

 

خانِم: به کسره‌ی حرف ب. در فارسی خانُم. زن، همسر. خانم کسی. باشخصیت. زن خوب. دختر عاقل. بانو.  همسر سازگار. این لغت علاوه بر این پیشوندِ خطاب برای اُناث (=زنان) هم هست که  بانو هم می‌گویند. نوعی تشبیه است. موقع خواستگاری هم در تعریف دختر می‌گن: وه خله خانمه.

 

 

انگِله (=تش)

 

انگله: زمانی است که زغال یا هیزم در اثر آتش به سرخی می‌گراید و حسابی برای کباب مهیاست. شاید از گل ریشه گرفته که شکُفته شده. چون انگله هم سرخ‌فام می‌شه.

 

اَلِه‌بَیته: بیماری پیسی. برص. لکه‌های پوستی ناشی از ازدست‌رفتن رویی‌ترین لایه‌ی پوست. مُسری نیست. نام علمی الِه ویتیلیگو است. این عارضه ربطی به آن باورها در محل ندارد که مثلاً می‌گویند فلان غذا را با فلان چیز نخور که الِه گنّی. با گر بیته فرق دارد. چون گر علامت دارد. خارش دارد. مسری‌ست. یک ارگانیزم ریز دخالت دارد. ولی الِه از استرس و ارث و ... است. علت اله نور آفتاب و جنس پوست است و سفیدها حساس‌تر هستند.

 

 

کدوی داراب‌کلا

عکاس: دامنه

 

چو کهی: کدو تنبل که ماندگاری کمی دارد. در مرحله‌ی سبز و نارس‌بودن، بخش خوراکی‌اش، قابل خوردن است ولی در مرحله‌ی رسیدن و زردشدن، فقط تخمش به عنوان تخم کدو قابل خوردن است.

 

کوتِر: کبوتر. کفتر. گستره‌ترش اینه. مثلاً: کوتر به دختر هم می‌گن از سر محبت و حب زیاد. بیشتر پدرها می‌گن. از کاربردهای این لغت است. محل رسمه که می‌گن: وه مه کوتره. یعنی دخترمه. کوتر چمبلی هم می‌گن که احتمالا جنگلی بوده چمبلی شده. تردید وجود دارد.

 

 

تورزن

 

تورزن: شبیه ملخ ولی شکلی مهیب دارد. دو بالش ارّه دارد. صیّادی تردست است با استتار عجیب. و هیکلی مهیب دارد. دو بالش ارّه دارد.

 

غِشغرِق: یا قشقرق البته  فارسی‌ست. المشنگه یا علمشنگه هم فارسی‌ست. جوگبازی. غشی‌بازی. لاک لوه بنه بزوئن. املای آن شاید با غ درست‌تر باشد به دلیل وجود غشی‌بازی در مفهوم و معنای آن.

 

لِش بیّه کته: له شد. ضایع شد. لهیده شد. از فرط گرسنگی و یا تشنگی و یا خستگی و بی‌حسی در شُرف افتادن است و مقدمه‌ی از هوش رفتن. و نیز نشان تن به کار و زحمت ندادن.

 

گشاد: کمی ممنوعه! است ولی فلانی گشاد است اشاره دارد به مرد تن‌پرور که از خوان زنش تغذیه می‌کند و تنبل است و کار به زن و بچه‌اش می‌سپُرد.

 

لاچ: اشاره‌ی غیرمؤدبانه به مدخل دهان و لب‌ها.

 

لَلِه: نی. ابزار صوت و نغمه. و نیز برای پرچیم‌کردن مزرعه و حصار. لله در گهواره هم برای ادرار بچه استفاده می‌شد. نیز برای نی‌زدن خصوصاً توسط چوپانان و گالش‌ها.

 

لوله هاکارنده وره بوردنه: بومی نیست فقط برگردان یک عبارت از فارسی به بومی‌ست. اما در الفاظ لات‌ها هست. و در محل شنیده می‌شد.. لوله‌اش کردند. بیچاره‌اش کردند. شکستش دادند. تسلیمش کردند.

 

لُ لِه: یا لولِه. سبدهای مخروطی‌شکل برای نگهداری گردو و مزغانه و امثال آن که به وسیله چوب‌های نازک به هم بافته‌شده، درست می‌شد.لولِه بود. مثلاً مرحوم فضل‌الله اوسایی با لُ لِه بر دوش دوره‌گردی می‌کرد مرغانه روته (=می‌فروخت) بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. در محاوره‌ی دارابکلایی‌ها منقار پرندگان «چُوکُّولوم» است و دماغِ و بینی حیوانات، فنی. بگذرم از این، که وقتی دارابکلایی‌ها مثلاً خشم می‌کنند، به همدیگر از سرِ عیب و نقص و طعنه و کنایه و لُغز می‌گویند: بلا وِن فنی ره بخاره، چُوکُّولومه. اما من در این پست می‌خواهم این عبارتِ «وَن دِماغ دِله اِتّ ذرّه فهم دَنیّه» را کمی شرح کنم؛ به همان سبک همیشگی‌ام که در سلسله مباحث فرهنگ لغت دارابکلا می‌نگارم. پس به تعمُّد از فِنی و چُوکُّولوم می‌گذرم و به دِماغ دِله فهم دَنیّه می‌چسبم: جای دور نروم، اول از همه بگویم که مرحوم مادرم وقتی از زبان هر کسی ادبیاتی نامناسب و زشت می‌دید و می‌شنید، از سرِ نصحیت و برائت از آن واژگان زمُخت و بد، می‌گفت: اینجه ره، وَن دِماغ دِله اِتّ ذرّه فهم دَنیّه. حالا با چند مثال این عبارت را جا می‌اندازم بهتر است بگویم بر یادها می‌آورم:

 

۱.  هر گاه در خانه‌ای دعوا موَا راست شود، این به اون می‌گه: خاش دِماغ دِله اِتّ ذرّه فهم دَکون.

۲. وقتی شوهره، بد و بیراه می‌گه. زنه می‌گیه: کِه خانِه خاشِه دِماغ دِله اِتّ ذرّه فهم دَکانی.

۳. هنگامی که میانِ زن و شی، هنگامه‌ای بپا شد و همسایه در سره غوغایی برخاست، اون به اون می‌گه: از اوَّل هِم دَکّال تِه دِماغ دِله اِتّ پِمبلیک فهم دَنی بیه.

 

در ضمن بر یادها آورم که: دَکّال یعنی هیج اصلاً ابداً. پِمبلیک یعنی خیل‌خیل خیلی‌کم. و دِماغ هم در این عبارت تمسُّخری یعنی مغز و مُخ و عقل. نه بینی و فنی و  چُوکُّولوم. تا لغت بعد من بگذرم.

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
لغت‌های محلی داراب‌کلا
 

نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۹۰۴ تا ۱۱۰۲ )

 
پِشت زیک: یک نوع حلوا که چون رنگش شبیه پرنده‌ی سینه‌سرخ است که در گویش محلی زیک نام دارد و بیشتر برای چای‌خوردن به جای قند مصرف می‌شود. یا تفنّنی درست می‌کنند. حلوایی بومی که با کنجد و شکر درست می‌شود. خیلی هواخواه دارد. ولی برای برخی جذاب نیست و به جای آن به سیوحلوا علاقه دارند. یا اسبه‌حلوا.
 
گج گمرا: گیج و راه‌گم کرده.
 
 
 لیفا: مثل فییه از چوب است، ولی یک شاخ کج دارد. تک شاخه است. از جنس چوب سبک است. برای خرمن و جمع‌آوری علف هرز یا هوادادن علوفه. شکل مثل r انگلیسی است. عکس زیر:

 

 

لیفا

 
ماده: ماده یعنی جنس مؤنث. مادّه‌ی قانونی هم ریشه در مادگی دارد چون زایش دارد. مادّیت از این واژه می‌آد چون زایندگی دارد. جهان مادی هم از جنس ماده می‌آید چون زائو است. ماده، از آن رو ماده است چون زاینده است. مقابل نر. زایش. مادّه‌ی طبیعت. مادیات. حتی لغت مادر از آن رو مادر است که ماده است و زایندگی دارد. ماده با جانور یا گیاه هم ترکیب می‌شود: مثال‌هایی چون: ماده‌اِشکنی. ماده‌سگ. و اگر قصد تحقیر کسی را بکنند واژه‌ی ماده را به ماچه برمی‌گردانند که شکننده و خفّت‌بار است. و فرد را شرم می‌گیرد خصوصاً وقتی بگویند: ماچه‌سگ. معنی ماده در دارکلا همان مادّه یا مؤنث در مقابل نر است. مثلاً ماده‌گو یعنی گاو ماده. یا ماده‌سیکا یعنی اردک ماده. به دختر، ماده‌وچه هم گفته می‌شود بیشتر در مواقعی که می‌خواهند تأکید کنند که نیاز به مراقبت دارد. مثلاً ماده‌وچه تیناری بوره؟ یعنی دختر تنهایی بره بیرون؟! برای توهین هم از این واژه استفاده می‌شود. اگر کسی نتواند از حقش دفاع کند می گویند مگه ماده‌ای؟! به فرد کمرو و خجالتی هم به طعنه می‌گویند وه مادوئه. ماچه هم بسیار به کار‌می رود و هم بار منفی‌اش هم بیشتره.

 

کلَک: نوعی دروازه‌ی ورودی باغ و حیاط با دو پایه‌ی پنج طبقه و پنج چوب بلند و صاف که به صورت افقی و عرضی لای آن پایه‌ها می‌رفت. دیگر کمتر دیده می‌شود.جالب این‌که کلک بساطش از سردرگاه منازل جمع شد (هرچند هنوز در باغ‌ها کاربرد دارد) اما مفهوم زیبای کلک‌سر، کلک‌سری بر اساس ریشه‌ی کلک باقی و جاری‌ست. مثلاً شم کلک‌سر خله آدم جمع بینه! خوَر موِری هسه؟! و یا این مثال: ون کلک را باید کَند. به روضه‌خوان که زیاد کش برود می‌گن: جان برار تموم هاکون کلک ره بکن دیگه. به عبارتی دیگر: کلک برای بستن محل رفت و آمد خونه یا زمین چند چوب را که ضخامتش به اندازه‌ی ساق پا است به طور موازی و تا ارتفاع تقریبی یک و نیم متر قرار می‌دهند و دو سر این چوب‌ها از دو طرف روی پایه‌های مخصوص قرار می‌گیرد به این سازه که در حکم دروازه می‌باشد کلک می‌گویند. همچنین معنی دیگرش حُقه، نیرنگ و نیز پایان‌بخشیدن است معنی ویژه‌ی کلک طلاق است ون کلکه بکن یعنی این خانم را طلاق بده.

 

 

کلک. باغی در اوسا. عکاس: جناب یک دوست

 

 کلک‌سری: قربانی‌کردن حیوان یا مرغ پای کسی در پیش دروازه که کلک هم می‌گویند که با نرده و چوب درست می‌شد. قربانی‌کردن حیوان در آستانه‌ی در منزل به مناسبت‌های گوناگون جشن، مثل عروسی، بازگشت از مسافرت و زیارت و ادای نذری. که البته برخی با دلسوزی به حیوان مخالف این کار هستند و آن را به نوعی حیوان‎‌آزاری و کودک‌آزاری و کاری غیرضرور می‌دانند. مردم هم سعی می‌کنند کمتر در ملا عام چنین کنند. خودم هم اساساً با کشتن حیوان در ملا عام مخالف سرسخت بوده و هستم حتی روز عاشورا. که الحمدلله مدیریت شد و نذری‌ها در یک منزل قربانی می‌شوند. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
کاتِه
به قلم دامنه. به نام خدا. کاتِه را می‌شکافم. ۱. این واژه به نظر من، مخفّف (=کوتاه‌شده‌ی) لغتِ کوتاه است و کنایه از کوچیک‌بودن است. یعنی کوتاه، کودک، کوچک، بچه، وَچه، افزایش، زیادشدن، وفور. زادوولَد. ۲. به همین خاطر به تولّه‌ی حیوانات، «کاتِه» می‌گویند. مثلاً می‌گویند: این خرگوش، این بامشی، این ارمِنجی، این بَعو، این بَندِلوم (=عنکبوت) کاتِه بَکشیهه. ۳. گاه به جای متَلک هم به کار می‌رود. مثلاً اگر سه‌چهار نفر در مسافرت و تفریح، پسته و بادام و آغوز و شلغوز بخرند و تقسیم کنند، اما یکی‌شون رِندی کند مالِ شریکی (=انبازی و همبازی) را بیشتر از شریک‌ها به جیب بزند و دیرتر از سایرین به خوردنش ادامه دهد و مَچّه‌مَچّه کند، بقیه که زودتر تموم کردند و جیبشون پیس‌مَما شد، به او با حال استفهامی می‌گویند! تِه آغوزُ پستهُ شلغوز کاتِه بَکشیه تموم نَوونه؟

نکته: ایران از این رِندها گویا زیاد دارد که مال شریکی را پِسو می‌کنند و بالا می‌کشند و مختلِس می‌شوند و حسابی هم چندشغله! و پُرمشغله!

فرهنگ لغت داراب‌کلا: اینجا

واژه‌ها، جاها، مثَل‌ها، باورها و خاطره‌ها

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
فرهنگ واژه‌های داراب‌کلا

 نوشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت‌های ۷۱۴ تا ۹۰۳ )

 

گره: گهواره. گهواره که از جنس چوب بود. به نظر می‌رسد استفاده‌اش کار اشتباهی بود. شایع‌ترین مثال برای رو کم کنی این بود: اون وقت من فلان کار می‌کردم، ته گره دله دیهی شیر خاردی.

کاشِم: خزه‌ی سبز تنه‌ی درختان. خزه‌ی درختی، کنایه از ماندن و در شُرف پوسیدن هر چیز هم هست. این نون کاشم زد. یعنی کپَک زد. جالب اینه سمت شمالی تنه درختان کاشم می‌بندد و افراد سمت قبله را در جنگل با همین کاشم شناسایی می‌کنند.
 
 
کاشِم (=خزه‌ی درخت)
بازنشر دامنه
 

کِره: گردن‌کف. دعوایی. گریبان. گردن، خِر. خرخره. کره‌کف از همین واژه است. مثلاً فلانی کره‌کف است.

 

چالوک: چاله‌ی کوچک. مثال: اون چالوک دله اوه جمع بیّه. گودی کوچک در هر جا از جمله حتی روی پوست.
 
تب‌بزه‌کاه: جایی که هر که می‌پرد غذا را می‌غاپد. ناگهانی ربودن غذا یا چیزی از جایی. بگیر بگیر. هر کی هر چقدر زودتر برداره. در شرایطی که در باره هر چیز عرضه‌ کم ولی تقاضا زیاد باشد و هرج و مرج شود این حالت رخ می‌دهد و هر کس تلاش می‌کند برای خودش بردارد. معمولاً پس از اتمام آن متاع یا هر مفهوم مثلا جایگاه و.... مسئله فیصله می‌یابد. تب بزه کاه به دستگیری افراد، و.... را هم گویند. تا اینحا ۹۰۳ تا لغت شد.
 

 

جاده‌ی پر چاله و چوله

 
کَرب: انار کرب. قلَمه. کرب ترکه یا قلمه‌ای از درختان با شاخه‌های شکننده مثل کَلقو، انار، هلی و ... است. ترقه هم همین است.
 
کِرِه: کرایه. دستمزد. مخفف کرایه.
 
چرب کانده: چاپلوسی‌‌کردن. تملق می‌کند. چاپلوسی می‌کند. خودشیرینی می‌کند.
 
چیپا: حشره‌ی خونخوار که بر تن گاو و اسب می‌افتاد. مانند کنه، ولی بزرگ‌جثّه‌تر از آن. کنه، نوعی انگل خونخوار که به پوست می‌چسبد و سرش را در پوست فرو می‌کند و جدا کردنش در حالت معمول، ممکن نیست مگر سرش داخل پوست بر جای بمانَد.
 
لِچک: روسری کوتاه. سه گوشه. مثل لچکی شیشه‌ی در عقب ماشینِ سواری.
 
سرکالاه: نوعی کلاه پارچه‌ای که پیرزنان بعد از استحمام روی سر می‌گذاشتند تا آبِ مو‌های خیس را به خود جذب کند و سرما نخورند.
 
نازبند: نوعی دستمال پارچه‌ای رنگارنگ که زنان کهنسال بر روی چارقد می‌بستند تا هم روسری سُر نخورد و هم سربند باشد و زیبایی. پارچه‌ی نواری برای بستن پیشانی بود که موقع سردرد هم می‌بستند تا خوب بشن.
 
هاپِه: زیر نظر داشته باش. بپّا، مواظب باش.
 
راه‌پِه: کناره‌ی راه. یا راه پیموده‌شده. در مسیر راه. گوشه‌وکنار راه.  بین راه، در مسیر حرکت، سر راه.
 
زیناد: تاروپوت. تمام وجود فرد. عصاره. مثلاً فلانی از بس خاش وچا را صحرا کار بکشیه واشون زیناد ره در بیارده.  کاربرد زیاد داره. خصوصاً با شیوع کشت توتون که زنان را بیچاره کرد. جنایت آمریکا بود که زمین‌های شمال را به زیر کشت توتون برد و با گسترش کشت دخّان بر کشت‌های آسان صدمه زد.
 
دسسنگ: سنگ‌ساب، سنگ دستی گرد و صاف و تمیز که در یک دست جا می‌شد و گردو و امثال آن‌ را با آن می‌سابیدند.
 
دُوا یا دوبا: نوعی آش محلی که با سبزی و دوغ درست می‌شد و از اول تا آخر، یکسره باید هم زده می‌شد. وگرنه تَه می‌گرفت و وا می‌رفت. اگه هم‌زدن را ول کنی، آش خراب می‌شود. معمولاً مردان خانه هر وقت فرا خوانده شوند برای کمک به هم‌زدن آش دوبا در می‌رند. چون دست بنه کفِنه! بیشتر بخوانید ↓
  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. هَطّی و اَتّی. برخی از لغات در گویش دارابکلایی‌ها ریشه‌ای عربی هم دارد و با آن زبان، مشترک است. یکی همین «هَطّی»‌ست. هَطی یا اَطّی، ۱- هم به صورتِ صوتی، بیان می‌شود. ۲- هم به حالت حرکتی. یعنی توأمان انجام می‌گیرد که مثلاً با این حالات بیننده را متعجب سازد یا کودکی را بخنداند. ۳- هم به صورت سرَک‌کشیدن از لای دیوار، شکاف درخت و از میان سر و کلّه‌ی جمعیت است تا خودی نشان دهد. و ۴- و یا خدای ناکرده نگاه‌های حرام یواشکی‌ست که اشکال شرعی دارد و بلکه در جاهایی که نوامیس باشد، حُرمت و گناه می‌آورد. این حالات چندگانه‌ی نگاه‌کردن را دارابکلایی‌ها می‌گویند: هطّی. یا اتّی و نگاه یواشکیِ به نوعی هطی‌کردن است. این واژه در قرآن نیز آمده است: «مُهْطِعِینَ مُقْنِعِی رُءُوسِهِمْ...» (بخشی از سوره‌ی ابراهیم. آیه‌ی ۴۳). که معنی شتابان و سرها را به بالاگرفتن است. از نظر صاحب المیزان، وقتی شُتر، سرش را بالا می‌گیرد، عرب به آن هَطعی می‌گوید. که به نظر من، مخفّف آن در گویش دارابکلایی‌ها با حذف حرف عَین همین هطّی و هطی‌نمودن است. بازهم خدا می‌داند. این، کنجکاوی و کشف و نظر شخصی من است.

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
دنباله‌ی لغت‌های داراب‌کلا

نپشته‌ی مشترک دکتر عارف‌زاده و دامنه

فرهنگ لغت داراب‌کلا ( لغت ۵۳۱ تا ۷۱۳ )

 

دسکینگ: نوعی آزمایش قسمت تحتانی مرغ و غاز و سیکا که آیا تخم برای گذاشتن دارد یا نه؟ که اغلب توسط خانم‌های خانه‌دار منزل صورت می‌گرفت. ترکیبی‌ست از دست + کینگ (=ما تحت). توضیح بیشتر: حالا چه لزومی داشت؟ مرغ که تخم داشته باشه می‌ذاره، وگرنه که هیچ. پس چرا این تست انجام می‌شد؟ مرغ‌های تخمگذار دو نوع رفتار داشتند. برخی در یک جای ثابت تخم می‌گذاشتند و برخی دیگر در جاهای گوناگون، حتی منزل دیگران و داخل کالوم (=طویله)ی همسایه. بانوی خانه برای اینکه مرغ تخمگذار نوع دوم را در لانه و برای تخم‌گذاشتن حبس کند، از قبل باید مطمئن می‌شد که حتماً تخم دارد و کار بیهوده برای خود و آزار اضافه برای مرغ درست نکند مرغ را دسکینگ می‌زد تا تشخیص دهد تخم دارد یا نه.

 

دسگاه: یعنی مسخره. ترکیبی از دست و گاه یه مفهوم دست‌انداختن است. گاه جنبه‌ی شگفتی دارد. مثال: الان بور گوشت بخرین! جواب: ته مه ره دسگاه کاندی! دست می‌اندازی.

 

بَچفته: مکیده شده. زیاد مصرف دارد این لغت، مثلاً کسی که تمام غذا را بخورد و برای کسی باقی نگذارد. یا سینه‌ی مادر از شیر خالی شود. یا گیون گوسفند بچفته بیه و.... چنین کاربردی در باره غذا و جامدات شاید کمتر باشد. مثلاً لوِه بن رندی را بچفته در بورده. یا لاقالی بِن را بچفته و بلِشته دربورده. ولی در باره‌ی شیر و مایعات بیشتر رایج است.

 

بعو: هم به معنی حشره، هم به حالت ترس که افراد یا بچه را می‌ترسانند: این جوری: بَعوووووو.

 

پیربعو: این لفظ برای سخره‌ی برخی پیران به‌کار می‌رفت که خشن بودند و یا اخلاق تند داشتند. بعو همان انواع حشره است. بعو برای هشدار و ترس به طور عام، بووووو می‌گویند هر چند خود بعوو هم جداگانه و به طور خاص به معنای حشرات زمینی باعث ترس است. بعوو به هر نوع حشره زمینی و خانگی که پرواز نمی‌کند گفته می‌شود هر چند بعضی‌شان گاهی به میزان محدود می‌پرند. فارسی زبان بجای بوووو، جیز، یا اوفه، یا اوف می‌گوید.

 

 

انواع بَعو (=حشرات)

 

بلشته: بلشته هم می‌گن. بلشته قشنگ غذا ره. لیسیدن.

 

بَلفته: در مورد غذا، بیشتر، بلفته به کار می‌برند.

 

چف‌چفی: پستانک، وسیله‌ای برای مکیدن. هر چه را که بچفند.

 

کوفا: با کوت هم می‌آید. این کوت در فارسی هم هست. انبوه، انباشت، جمع، پر، لبالب، لبریز. برجستگی‌ها و برآمدگی‌ها.

 

چَفت: هم یعنی آغل گوسفند. منگل‌سر. هم یعنی باد افتادن. مثلاً پای فلانی چفت دکته. یعنی باد افتاد. جایگاه صحرایی یا جنگلی محصور و مملوک، ساخته‌شده از چوب و شاخه‌ها و علف‌ها، دارای محوطه و بخش‌های روباز و مسقّف برای نگهداری دام. یک معنی دقیق‌ترش یعنی پای آدم چاق باد بیفتد می‌گن چفت افتاد. یا محلی‌تر: فلانی ره چف دکته. یا فلانی از بس خوابید ون صورت چفت دکته. مثلاً اون زنا یا آن کیجا دیم چفت دکته از بس بخواته.

 

حَع اَع: حیف، افسوس، کاش. نوعی جمله‌صوت. دریغا.

 

مافور: پوزه. کنار بور زنده ته نافور ره! داغون کانده. بینی حیوانات و نیز اطلاق غیرمحترمانه برای بینی یا دماغ انسان به‌ویژه وقتی‌که شاخص، یا معیوب و یا بزرگ باشد.

 

 

مافور: پوزه‌ی شُتر

 

پاش‌بخارده: پوکیده، واداده، پاشیده، پخش‌شده، از هم باز شده. گشاد. خیلی‌چاق. بی‌ریخت. بدقواره. همه‌جا را بیته از بس پاش‌بخارده هسّه.

 

قندال‌انگیر: انگور بومی که از انگور ریش‌بابا کوچکتر و از انگور عسگری بزرگتر است. دارای چند هسته‌ی ریز است و رسیده‌اش به رنگ سرخ و صورتی. قنددله انگور هم می‌گویند.

 

کرگِ دل قایده: به اندازه‌ی دل مرغ، کوچک، کم. ازین‌که پشت‌بند قندال‌انگور یا انگیر، اصطلاح کرگِ دل قایده را آوردم، خواستم رسانده باشم در محل به این نوع انگور کرگ دل هم می‌گن، چون هم‌شکل و هم‌اندازه‌ی دل مرغ است. و نیز مثل آن برّاق و آویز.

 

دستِش: ناتوانی به حدی که برای همه یا اکثر کارهای ضروری یا نیازها و مخارج، چشمت به دست دیگران باشد. وضعیتی اسفناک و بیچارگی. احتمالاً علاوه بر نیازمند به دست و کمک دیگران، ریشه‌اش دست اش است یعنی نگاه (=اِش) او به دست دیگران است. دست اِش، نگران و منتظر به دست کمک دیگران.

 

جفِر: جعفر. حتی جافر هم می‌گویند. مثلاً: امامزاده جافر داراب‌کلا.

 

جِل: پارچه‌ی کم‌ارزش. دل جِل بیِه. یعنی کدورت. یا این غذا مه دل را جل هاکارده. یا: دل چنگ چینده.  ویشتر وشنا کرد. جل‌شدن دل، بیش از معنی کدورت، معنی ناراحتی و چنگ‌زده و غم و بسته‌شدن می‌دهد. و عجیب این که ما می‌گیم جل (پارچه) عرب هم ازین لغت، «جِلباب» دارد شامل روسری و چادر و پوشش و پیراهن. اشتراک لغات ایران با اعراب یک علتش اصل مجاورت است. مثلاً ما با بولیوی شاید اشتراک لغات نداشته، یا به‌ندرت، اتفاقی داشته باشیم، اما با عرب، نه، چون همسایه بوده و مراوده وجود داشته. بیشتر بخوانید ↓

  • ابراهیم طالبی | دامنه دارابی