تازه ترین پست ها
پذیرفته ترین پست ها
پر بازدید ترین پست ها
پر بحث ترین پست ها
تازه ترین نظر ها
-
ناشناس : درود جناب طالبی حمله به سرداران نظامی در میانه ی جنگ بنظر شما سزاست . آنچه خود میگویی را قبول داری . !؟ اینکه تهدید بالفعل است و سرداری در حفاظت از فرمانده که نه رهبر و مرجعش اعلام پشتیبانی کند . این خطاست . تو به کدام قبله و محرم نگاه میکنی که اینچنین شدی !!!!! اصلن همه جمهوری اسلامی کارهایش خطا اندر خطا ... -
ناشناس : سلام پاسخی به نوشتار صریح بانو اُنظُر ✍️ در این روزگار که بیشتر، سکوت میکنند یا از کنارهگیری و محافظهکاری دم میزنند، گاه نوشتاری میآید که بیهیاهو، اما با شجاعت، تلنگر میزند و دردهای نهفته را به زبان میآورد. نوشتار ۱۳گانهی بانو «أنظر» خطاب به علی شمخانی، از جنس همان یادداشتهاست؛ تذکری زیرپوستی اما ... -
ناشناس : متن پیام مرجع تقلید معظم حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی به شرح ذیل است: بسم الله الرحمن الرحیم هر شخص یا رژیمی که برای ضربه به امت اسلامی و حاکمیت آن رهبری و مرجعیت را تهدید کند یا (لاسمح الله) تعرضی نماید حکم محارب دارد و هر گونه همکاری و تقویت آن توسط مسلمانان یا دولتهای اسلامی حرام است و لازم است عموم ... -
قاسم بابویه دارابی : خدا را شکر بعضی ها تازه از خواب ناز بیدار شدن باز هم شروع به حراحیف و شبهه افکنی برای رهبری حکیم نمودن و از اسرائیل تمجید تلخی او بعد ۱۵ روز که از جفت کوه خف شده بود و شبانه از انجا تا انار قلد را می رفت تا اوضاع را رصد کند او این ندت در شغال اباد بصرف اب گندیده بود زر بیحا نی زند عرضه نداشت تجاوز رژیم ... -
ناشناس : سلام آقاابراهیم، صبح بهخیر 🟩حق یا تکلیف 🔻 امام حسین علیهالسلام وقتی تصمیم به مقابله با یزید گرفت، به تمام همراهان خود اجازه انتخاب داد؛ به بیان امروزی، حضور در میدان مبارزه را برای دیگران "تکلیف" نکرد، بلکه "حق" انتخاب و تصمیمگیری برای آنان قائل شد. جلیل قربانی -
ناشناس : درود و عالی سکه و ستیزه را تفسیر کردی . از اینجا بود که دین ابزار قدرت شد . نه راهنمای حقیقت و آرامش برای زندگانی مردم .🙏🙏🖤🖤 امیر رمضانی دارابی -
ناشناس : دنیای اقتصاد- استفنوالت : حمله گسترده اسرائیل به ایران، جدیدترین دور از نزاع این رژیم برای حذف یا تضعیف تکتک مخالفان منطقهایاش است. در پی حمله حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، اسرائیل نبرد سهمگینی را برای نابودی مردم فلسطین بهعنوان یک نیروی سیاسی معنادار آغاز کرد؛ تلاشی که توسط سازمانهای ... -
ناشناس : عصر ایران ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ نوت: «آژانس بینالمللی انرژی اتمی سازمان ملل میگوید بخش زیرزمینی سایت هستهای نطنز در نتیجه حملات اسرائیل «آسیب مستقیم» دیده است. تأسیسات نطنز حدود ۷۰ زنجیره سانتریفیوژ در دو کارخانه غنیسازی دارد که یکی از آنها زیرزمین است. ایران همواره تلاش برای ساخت سلاح هستهای را رد کرده اما ... -
ناشناس : سلام رویداد۲۴| در ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ نشر داد : «حساب توییتری منسوب به رهبر انقلاب در توییتی به زبان عربی نوشت: باید با قاطعیت با رژیم صهیونیستی تروریست برخورد کنیم. ما هرگز با صهیونیستها سازش نخواهیم کرد.» -
ناشناس : رویداد۲۴ در ساعت ۲۳ / ۵۸ دقیقه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ انتشار داد. لینک .
موضوع های کلی سایت دامنه
کلمه های کلیدی سایت دامنه
- عکس ها
- چهره ها
- تریبون دارابکلا
- انقلاب اسلامی
- دامنه کتاب
- عترت
- تک نگاران دامنه
- اختصاصی
- مباحث دینی
- گوناگون
- ایران
- مسائل روز
- فرهنگ لغت دارابکلا
- جهان
- قرآن در صحنه
- مدرسه فکرت
- دارابکلایی ها
- روحانیت ایران
- لیف روح
- جامعه
- مرجعیت
- دامنه قم
- زندگینامه من
- شعر
- روحانیت دارابکلا
- جبهه
- امام رضا
- کویریات
- خاطرات
- مشهد مقدس
- گفتوگو
- آمریکا
- تاریخ سیاسی دارابکلا
- روزبه روزگرد
- کبل آخوند ملاعلی
- اوسا
- بیشتر بدانید
بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه
-
تیر ۱۴۰۴
۴
-
خرداد ۱۴۰۴
۲۱
-
ارديبهشت ۱۴۰۴
۱۶
-
فروردين ۱۴۰۴
۱۴
-
اسفند ۱۴۰۳
۶
-
بهمن ۱۴۰۳
۱۰
-
دی ۱۴۰۳
۱۲
-
آذر ۱۴۰۳
۲۰
-
آبان ۱۴۰۳
۱۳
-
مهر ۱۴۰۳
۱۲
-
شهریور ۱۴۰۳
۲۳
-
مرداد ۱۴۰۳
۱۷
-
تیر ۱۴۰۳
۱۷
-
خرداد ۱۴۰۳
۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۳
۸
-
فروردين ۱۴۰۳
۷
-
اسفند ۱۴۰۲
۱۸
-
بهمن ۱۴۰۲
۲۰
-
دی ۱۴۰۲
۸
-
آذر ۱۴۰۲
۲۰
-
آبان ۱۴۰۲
۲۱
-
مهر ۱۴۰۲
۲۰
-
شهریور ۱۴۰۲
۱۹
-
مرداد ۱۴۰۲
۱۸
-
تیر ۱۴۰۲
۱۰
-
خرداد ۱۴۰۲
۱۴
-
ارديبهشت ۱۴۰۲
۸
-
فروردين ۱۴۰۲
۱۷
-
اسفند ۱۴۰۱
۱۲
-
بهمن ۱۴۰۱
۱۶
-
دی ۱۴۰۱
۲۰
-
آذر ۱۴۰۱
۳۱
-
آبان ۱۴۰۱
۲۳
-
مهر ۱۴۰۱
۲۱
-
شهریور ۱۴۰۱
۱۳
-
مرداد ۱۴۰۱
۱۳
-
تیر ۱۴۰۱
۱۲
-
خرداد ۱۴۰۱
۱۵
-
ارديبهشت ۱۴۰۱
۱۵
-
فروردين ۱۴۰۱
۲۷
-
اسفند ۱۴۰۰
۲۴
-
بهمن ۱۴۰۰
۳۰
-
دی ۱۴۰۰
۲۴
-
آذر ۱۴۰۰
۲۴
-
آبان ۱۴۰۰
۳۲
-
مهر ۱۴۰۰
۲۶
-
شهریور ۱۴۰۰
۱۷
-
مرداد ۱۴۰۰
۱۱
-
تیر ۱۴۰۰
۲۵
-
خرداد ۱۴۰۰
۱۶
-
ارديبهشت ۱۴۰۰
۱۴
-
فروردين ۱۴۰۰
۱۷
-
اسفند ۱۳۹۹
۳۴
-
بهمن ۱۳۹۹
۳۸
-
دی ۱۳۹۹
۳۵
-
آذر ۱۳۹۹
۳۶
-
آبان ۱۳۹۹
۲۳
-
مهر ۱۳۹۹
۳۱
-
شهریور ۱۳۹۹
۲۲
-
مرداد ۱۳۹۹
۳۲
-
تیر ۱۳۹۹
۳۰
-
خرداد ۱۳۹۹
۲۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۹
۴۱
-
فروردين ۱۳۹۹
۴۰
-
اسفند ۱۳۹۸
۳۶
-
بهمن ۱۳۹۸
۴۹
-
دی ۱۳۹۸
۴۸
-
آذر ۱۳۹۸
۳۸
-
آبان ۱۳۹۸
۳۰
-
مهر ۱۳۹۸
۴۴
-
شهریور ۱۳۹۸
۳۷
-
مرداد ۱۳۹۸
۲۸
-
تیر ۱۳۹۸
۳۵
-
خرداد ۱۳۹۸
۱۸
-
ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۸
-
فروردين ۱۳۹۸
۱۸
-
اسفند ۱۳۹۷
۳۰
-
بهمن ۱۳۹۷
۴۰
-
دی ۱۳۹۷
۴۰
-
آذر ۱۳۹۷
۳۴
-
آبان ۱۳۹۷
۴۵
-
مهر ۱۳۹۷
۵۵
-
شهریور ۱۳۹۷
۶۷
-
مرداد ۱۳۹۷
۶۷
-
تیر ۱۳۹۷
۶۴
-
خرداد ۱۳۹۷
۳۵
-
ارديبهشت ۱۳۹۷
۴۸
-
فروردين ۱۳۹۷
۴۸
-
اسفند ۱۳۹۶
۶۶
-
بهمن ۱۳۹۶
۶۵
-
دی ۱۳۹۶
۳۲
-
آذر ۱۳۹۶
۵۷
-
آبان ۱۳۹۶
۴۴
-
مهر ۱۳۹۶
۴۹
-
شهریور ۱۳۹۶
۲۸
-
مرداد ۱۳۹۶
۲۷
-
تیر ۱۳۹۶
۱۶
-
مهر ۱۳۹۵
۱
-
آذر ۱۳۹۴
۱
-
دی ۱۳۹۳
۱
-
تیر ۱۳۹۲
۱
پیوندهای وبلاگ های دامنه
پیشنهاد منابع
دامنهی دارابکلا
نوشتههایم دربارهی جبهه ۶۱ تا ۱۲۰

۶۱ تا ۱۲۰
قسمت دوم
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۱ ) به نام خدا. سلام. حساب شود رزمنده در اوج دفاع علیهی تک و پاتک دشمن، بیش از ۱۵روز در زمین شور و نمکزار و داخل سنگر با سقف بسیارکوتاه که فقط میشد در آن دراز کشید حتی نشستن هم ممکن نبود، آب برای طهارت نداشته باشد، چهها که نمیشود. چنین وضع بغرنجی برای ما در والفجر۸ در خاک عراق رخ داد. آنقدر غلظت شوری آب بالا بود که اساسا" طهارت باعث سوزه و درد میشد؛ به زبان محلی: کَتکِشزن شده بودیم، بی اُوه میزدیم! نمیدانم نمازهای آن دو هفتهواندیمان، اَدا و صحیح بود یا نه؟ روانشاد یوسف رزاقی با روحیهی شادش هر نوع غم را کلافه میکرد و پوزهی هر افسردگی را به خاک میمالید و فضای تبسّم بر آدم میآفرید. توالت که نداشتیم کنار سنگر. روزی او از سرِ شوخطبعی داخل پوکهی بزرگ توپ تانک، قضای حاجت کرد، از خنده ما را رودهبُر. حالیا درود بر روح او بادا.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۲ ) به نام خدا. سلام. نامهی سری رسید یکی از شخیصتهای درجهبالای نظام وارد منطقهی عملیاتی ما میشود حواسجمع باشیم و فلانساعت فلانمکان در نشست شرکت کنیم. رفتم نشست. از تأکید اکید فرماندهی ردهی نخست فهمیدم شخصیت مورد نظر خیلیمهماند که اینهمه حلقهی حفاظت شکل گرفت. هفته طول کشید. ساعت ورود را نگفتند، نیز روز آمدن را. حتی جای دقیق فرودشان را. ذهنمان حدسهایی میزدیم: آقاخامنهای باشد؟ لابد رفسنجانیست. نه شاید خود آقامحسن باشد. نکنه میرحسین باشه؟ هی مرور کردیم، سر درنیاوردیم. روز موعد رسید. به وسط وسط رفتم. شخصیت داشت میرسید. هلیکوپتر نشست. به ولع دیدم آقاخامنهای هستند، با لباس سپاه و زیبا. خودم را تا هر جا میتوانستم نزدیکتر کردم تا آن حد که صوتش را پیش از بلندگو میشنیدم. رهبری معظم را سه جا درعمرم دیدم. میگویم، بعداً.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۳ ) به نام خدا. سلام. تا وقتی گروه کمین شب نشده بودیم، بهنوبت، روز را میبایست چهارنفره چهارنفره در چند دسته، از صبح سپید تا عصر تاریک جاده را تأمین میکردیم؛ به چنین کاری تأمین جاده میگفتند که مخاطرهآمیزترین حرکت رزمی رزمنده محسوب میشد. از مقر تا جایی که باید در یک جای استتاری پنهان میشدیم یک تا دو کیلومتر میشد که هر آن احتمال هجوم کومله دموکرات به ما میرفت خصوصا" هنگام رفت و موقع بازگشت. چندین نوبت نصیب ما شد. روزی هم باز نوبتم شد که آن روز رَغبت یا رمق نبود که به جای بنده نعمت یاری به همراه رمضان ذکریایی رفت با دو پیشمرگهی کُرد که بلدراه ماهری بودند. همان سپیده در کمین کومله گرفتار شدند. همگی شهد شهادت نوشیدند. دیدن پیکر شکوهمند آغشتهبهخون نعمت و رمضان و پیرمرد کُرد هنوزم توی مردُمک چشمم جا ماند. بیشتربخوانید↓
خاطرات جبهه و جنگ و مسائل روز

به قلم دامنه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراشترین صحنهی جبههرفتنهایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی میکردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز میشدیم که کیسهی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفتتپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونهای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسهی انفرادیام را میرفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدنشان تکهپاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسهها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهدهی کیسه انفرادی آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند میگذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیدهاید که عصر عاشورا در روستای دارابکلا پس از خاتمهی مراسم عزا و آتشزدن خیمهها و نوحهها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همهی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پارهپاره شدهاش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.
تابستان ۱۳۶۲
جبههی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه
تابستان ۱۳۶۲ جبهه
بنده پیراهن دو جیب در چپ
حسنآقا آهنگر کبل مرتضی
سمت راست. روی پل اهواز
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر. ایستاده راست:
بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی
آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:
آقای شعبان معافی آقای زینالعابدین زلیکانی
از تلاوک دودانگهی ساری، محمد بازاری جامخانه
از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاصها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنهی عدهای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوشبهدستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است.
مریوان نصب آنتن پشت بام

به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطرهی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتشبس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاهمان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دلمان برای آن پَر میکشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشتبام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرندهی ما بتواند کارتونی، مسابقههفتهی منوچهر نوذرییی، سریال مخمصهیی را صاف بگیرد که کمی از عارضهی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانیمدت در جبهه میبودی بر تو غلبه میکرد، بکاهد. کاهید.
مریوان. ۱۳۶۷
پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی
سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده
عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی
آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب بهدست دارد به سمت من میآید. من هم داشتم میرفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّهی جراید، روزنامهی اطلاعات بخرم. آن سالها چند روزنامهی مختلفالاضلاع را همهروزه میخریدم و یک واوش را سر نمیگذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامهی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها میآمد و حرفهای هم نبود ولی مدتیست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم میگفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را میدید. مثل کسی که سی شانه تخممرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخممرغ حالا پولش چند میشود؟! اندازهی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسطهای دههی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج میشوم؟! رسید به من سلام کرد و خندهی خاصش را هم نمود که وقتی هم میخندید تِک، میم میشد؛ شبیه اون قسمتِ مرغهای چاق. گفتم اینهمه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتابها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزیخوردن را با آن میبندند، بسته بود و لبهی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.
در سمنوپزان کهک چه گذشت؟
به قلم دامنه: مسائل ایران: در کهک گذشت. چی؟! باید حوصله کنی بخونی. به نام خدا. سلام. به روستای کهک رفته بود -الان البته شهر شد- برای تهیهی فیلم از سمَنوپزون. مردمی معتقد که سمَنو نذری میپختند. باید به نوبت، از تمام مراحل پخت، فیلم میگرفت. دیگ بزرگ را بار گذاشتند و هر کس بهنوبت دیگ را باورمند هَم میزد. همزدن هم، از نیمهشب گذشت. ازین جا به بعد است که مرحلهی مهم آغاز گشت. گفتند دیگر هیچ «مرد» (=نامحرم) نباید سرِ دیگ حضور داشته باشد؛ چون میبایست دیگ را دَم میگذاشتند و ژرف معتقد بودند حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها- میآیند و انگشت بر سمَنو میزنند تا باعث مزه و شیرینشدنش شود و بامداد که دیگ را از حرارت آتش برداشتند جای انگشت حضرت صدیقهی کبرا (س) روی سمَنو خواهد ماند. و اگر مردی (=نامَحرمی) در سرِ صحنه باشد آن حضرت تشریف نمیآورند و لذاست که او -مستندساز- هم، که مرد بود لزوما" باید مثل سایر مردان صحنه را ترک مینمود. اما یک مستند باید تمام مراحل سمَنوپزون را فیلم میکرد حتی هنگام برداشتن آخرین گام، یعنی برداشتنِ درِ دیگ.
هیچ راهی نداشت، این طور، مستندش ناقص میماند. باید هم میرفت. اما فکری سرش رفت و بهانهای زیبا پیدا کرد. (از اینجا به بعدِ نوشتهام ای اهالی محترم صحن دامنه و رزمندگان اگر اهل سوز و گداز فاطمی باشی، شاید چشمانِ خیسی یابی و زبان به زمزمهی ثنا و دعا بگشایی) گفت: من «سیّد» هستم و چون سیّدم وجود من برای تشریففرمایی حضرت زهرای مرضیّه (س) منعی ندارد. یعنی اوی سیّد، مَحرم «حضرت زهرا»ست. او با این دلیل توانست حضورش را موجه کند، خوشبختانه زنان مؤمنهی پارساپیشهی کهکیِ سرِ سمَنو نذری، متقاعد شدند او چون «سیّد» است و از نسل آن حضرت مقدسه، در صحنه بمانَد. ماند. سیّدِ مستندساز کارش را به انجام رساند و خود با چشمش دید خوشبختانه جای انگشت حضرت فاطمه (س) بر روی سمَنو بود. و سمَنو هم بسیار خوشمزه گردید. نفسی راحت کشید و از جانب اهالی کهکی بسیار هم، احترام و تعظیم دید.
سه درس این مردمشناسی از دید بنده: یکی اینکه تفکر نذر، میان ایرانیان مسلمان (حتی با هر مذهب و مرام) یک فرهنگ حنیفی ابراهیمی و الهی است که همچنان موجب تقرّب از راه توسل توحیدی میشود، یعنی گرایش ژرفِ نزدیکی با خدای باریتعالی از راه وسیلهقراردادنِ معصومین سلام الله علیهم اجمعین. دومی اینکه مردم (هم مردان، هم زنان) همواره حریم مَحرم و نامَحرم را برای پاکیزهزیستن مدّ نظر دارند و برای آنان، عفت و طهارت یک اصل پایهای هست، که هم از اسلام ریشه میگیرد و هم در دیرینهی ایرانی، پوشش و عفیفهگری رسمی قطعی بود. و سومی اینکه باورمندان ایرانی، به سیادت و ساداتیِ «سیّد»ها -که نُماد و بازآورهی خاندان حضرت رسول الله (ص) هستند- حُرمت، شرافت، و تقدّم خاصی قائلاند. حتی این آداب در فرهنگ نماز هم دیده میشود؛ آن پیشنمازی که عمامهی مشکی به نشانهی «سیّد»بودن دارد، بر پیشنماز عمامهسفید، معمولا" مقدّم است. البته امامجماعت راتب حکمش سواست.
آیا بر مقدّرات چنین مردم مؤمنی میشود عیّاشها و فاحشهها و ولگردها و ولنگارها که به هیچ مرزی از مرزهای فراوانِ آفریدگار متعال -که دستورها و حکمهایی قطعی و وَحیانیست- پایبند نیستند، تسلط یابند؟! واقعا" به یک شوخی شبیه است! زنهار! زهی خیال باطل!
من این نوشتهام را بر اساس کتاب «خاطراتمردمشناسانایران» که در دست مطالعه دارم نوشتم (برای دیدن کامل رجوع شود به ص ۱۲۲ کتاب) و سعی کردم طوری قلم بزنم که از روایتگریِ امانتدار خارج نشوم. امید است توانسته باشم آن سخنِ اصلیام را در قالب این پیشآمد واقعی در کهکِ قم، برسانم.
مزهی گوشت شتر جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزهی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلامآباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاویام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّهاش زیر زبانم درک میشود؛ مزهی گوشت شتر جبهه که ذائقهی من در آن روز، مزهاش را شیرین چشِش میکرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعدهی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچهتمامتر پخت میکرد. یادم است زردچوبهای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آنطرفتر را پُر مینمود. حسابی سیرمان میکرد.
پادگان الله اکبر ارتش. اسلامآباد غرب
۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزنآبادی
چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم میرفتیم میدیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزهمیزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزنآبادی ما. همه خیال میکردیم با دادن شُترگوشت! میخواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهرهی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارتهای مسلّحین وطنفروش شَریر بود؛ گروهکهایی که از آبشخور غرب و شرق میخوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی مینمودند و اسم خود را هم خلقی میگذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ میکردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.
چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بیعلت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاهمان هفتتپه میبردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علیاصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمندهی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانهی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمیشد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سهیمان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علیاصغر مسؤول قبضهی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضهی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن میگفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو میرفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش میبارید.
از راست: من. یوسف. سید علیاصغر
چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجاماندهی بعثیها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیرهی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقتهای معین بود و بسیار هم کم و دیردیر میرسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سهخطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جاماندهی عراقیها را پُر کرد و کول گرفت و خندانخندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازهی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.
خاطرات جنگیام
به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزامهایمان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیهی رزمندگان روی آورده بود، تا میرسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر میگفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمنماه بود و هوا هم نیمهسرد، من و یوسف و سیدعلیاصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آنطرفتر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاهکردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیکتر به حضرت خالق یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجیهای یک تا سه»ی آقای مسعود دهنمکی ازین شربتها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکییکی ردیف شدیدم و سلمانیها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَشکهی گیلان.
من و حسن آهنگر کل مرتضی
قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب
من و آق سیدکاظم صباغ
سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلیزاده
اشارهام به این کلاه و زیرپیراهنی
از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی
و زندهیاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل
و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی
وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده
سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع دارابکلا
پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی
در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند برای بدرقهیمان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمتشان کناد
علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسهی سر جا نمیگرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله میبست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ میکرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل میساخت و آنگاه نه فقط رزمنده نمیبودی که میشدی یک نعش بیهوش بر سر راه رزمندگان که بدتر میبودی از عدو. ما با سرِ تیغزده مثل حاجیهای منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خندهی این و آن. دیدیم نه نمیشه مضحکه!! باشیم همینطور. لشگر هم البسه در آن حد نمیدهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجهی عالی و یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطرهی آن روز و چندین روز بعد، که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر میشود. راستی! در رود کارون شعبهی دزفول هم آن روز یوسف بهزور ما را برد شنا و آبتنی به گویش محلی سَنو و اوهلی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف میزد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخرهبازی قهّاری در میآوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.
اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟
به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبههرفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا میخواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاهمدت یکهفتهای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در دارابکلا اولین داوطلب بسیجییی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹ که هنوز اعزامهای مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید دارابکلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارفپیشه و باتقوا. (اگر دربارهی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجییی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)
یکی از اولین کارتهای عضویتم
در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب
کارت اولین اعزامم به جبهه ( بهار ۱۳۶۱ )
به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرمهای ثبتنام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یککَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشتمُهر پای ورقهی رضایتنامهی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فنوفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمیکرد بهآسانی نمیتوانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغافکنی بیشرمانهی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش میکردند حکومت جوانان را بهزور !!! به جبهه میبرَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردنکلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم مینویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و همجوابی به پدر کردم، مرا ببخش!
حیلهام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آقداداش صدایش میکردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس میکرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانهی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِنجیب و آمدم تکیهپیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی میکرد، راهی سهراه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آقداداش بود. به زنداداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمیگرده. من هم تا ظهر پیچپلیج گرفتم و بیقرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل اینهمه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر میره هوس خوردن سرش میزند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری میرفت امکان نداشت کوبیدهی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامهی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبیها بود که حالا چند سالیست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین میتراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.
ساعت دوِ عصر بود آقداداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب میبردیم! با تِتهپِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا میگویم. ماها را خیلی دوست میداشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابیام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بیمَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیتالله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آقداداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاستجمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشتسازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!
خاطرات از جبههی جوفیر
به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبههی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش میآمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرامتر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانهیشان، بر تاریکیِ سنگر ما برق میانداخت و صدای درگیری در گوشمان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگمَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاکتر و موذیتر که اگر رزمنده را میگَزید تا سه روز باید پوست بدنش را میرِکید (=میخاراند) و خونِ خوندار میکرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپارهی بعثیهای عفلَقی، هر شب وصی ناظر را میگفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دستهی مخصوص کانالکَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشممان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقیها، دیدیم همرزمان را که گلولهی خمپاره تکهپارهشان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.
خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبههی جوفیر
درین دورهی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگیهای منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمیدانم (اگر کسی میداند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.
دربارهی روشنایی جادهی دارابکلا

به قلم دامنه: نامهای به یک دوست دیرین و پاسخ آن: به نام خدا. جناب آسیدمهدی حسینی دوست گرامی با عرض سلام و احترام. خواستم انجاموظیفهای کرده باشم که بر گردنم مانده؛ یعنی یک قدردانی صمیمانه از اقدام سترگ شما؛ روشناییبخشی جادهی دارابکلا. از آنجا که آمدوشدم به محل پس از درگذشت والدینم بهندرت دست میدهد، کارِ راهبردی و زیرساختی جنابعالی را درصحنه مشاهده نکردم. بنده در صحن محترم هیئت رزمندگان دارابکلا متن نوشتار شما را دیده و خواندهام که در آن از آنانی که در پیشبرد اقدام شایستهی شما مشارکت جُسته و نیز از افرادی که ازین فکر زیبای شما استقبال نموده و محضرتان تبریک روانه داشته، تشکر و سپاس به عمل آوردهاید. کارِ ماندگار، در هر روزگار کتمانپذیر نیست؛ آثارش را با خود حمل میکند و نتایجش را باقی میگذارد. لذاست که مفهوم باقیات صالحات (با اثرات تردیدناپذیر دنیوی و اُخروی) در دین تمجید و تکریم شده است.
روشنایی جادهی دارابکلا در شهریور ۱۴۰۱
توسط جناب سیدمهدی حسینی بابت ثلث اموال
پدرش مرحوم حاج میرهادی حسینی
پدرتان مرحوم حاج سیدمیرهادی حسینی نه فقط برای خاندانتان اسوه و نمونه و نماد انسانی مهربان و متدیّن بوده، که نزد ما هم انسانی بهتماممعنا کمالیافته، مذهبی، اهل مناسک دینی، پایبند به اخلاق الهی، آرام، به قول خودمانی: بیآزار و در یککلمه مؤمنی دوستدار اهل بیت ع و پیکرهی دیانت بوده و با این صفات درخشان در شاکلهی شخصیتیاش، از کار و کوشش فراوان در باغ و زمین و دشت و دمَن دست نمیشسته. نوری که جنابعالی بر جاده تاباندید، بیدرنگ بر روح ایشان درخشش خواهد افکند. حشرش با خاندان عصمت -علیهم السلام- که خود از سادات نجیب بود و همنسل این سلسله. با آروزی سلامتی روزافزون برای آن دوست دیرین و اعضای خاندان محترمتان، مخصوصا" به عموزادهی عزیزمان یعنی مادر گرانقدرتان. والسلام. با ارادت: ابراهیم طالبی دارابی دامنه
پیوست: انتشار نامهام به جنابعالی در هر جایی که خود تشخیص دادهای، هیچ منعی ندارد.
پاسخ جناب آقای سیدمهدی حسینی: سپاس دوست گرامى آقا ابراهیم. از مهرورزى شما نسبت به پدرم و لطف شما نسبت به خودم منت دار شما هستم. با تائید خردمندانى چون جنابعالى، در آینده اى نه چندان دور فرهنگ نوین خرجکردِ ثلث نهادینه خواهد شد و شاهد عمران و آبادانى بیشتر دیارمان خواهیم بود. ولى به نظرم گام کوچکى بود براى ایمنى تردد وسائط نقلیه تا شاهد حوادث دلخراش نباشیم. به قولى "ران ملخى بود در پیشگاه سلیمان". یا به قول شیخ اجل "گر بانگ بر امد که سرى در قدمى رفت ؛ بسیار مگوئید که بسیار نباشد"
نوشتهها و نظرات در فضاهای مجازی ۳
قسمت سوم
نوشتهها و نظرات ردوبدل شده
مسائل روز: چرا حیفا؟ چرا تلآویو؟ به نام خدا. نیک میدانید که «پایگاه پهپادی راهبردی ۳۱۳» (یکی از شهرهای پهپادی ارتش جمهوری اسلامی ایران) بر دشمن زبون هراس افکند؛ آن هم رونمایی از پَهپاد (=پرندهی هدایتپذیر از دور) جدید و مدرنی به نام «آرش۲» که ۱۰۰۰ کیلومتر را میزند. یعنی درست استان حیفا در دامنهی کوه کرمل در شمال اسرائیل را. زدن تلآویو معلوم است چرا؛ چون کانون سیاسی نگرانی و چالش منطقهایست. اما حیفا چرا؟ کافیست همینقدر بدانیم که: حیفا شهریست دارای فرودگاه بینالمللی بسیارمهم، مرکز بهاییت، دارای مخوفترین دانشگاه صنعتی هوافضا و علوم مهندسی به اسم تخنیون، و مرکز توطئه و دسیسه علیهی ایران و شیعه. این شهر عربنشین روزگاری دور زیر حکومت شاهنشاهی ایران بود. هماینک هم، خط راهآهن آن به شبکهی ریلی حجاز وصل است.
جواب استاد ربانی به دامنه: علیک السلام صدیق گرامی صباح الخیر، آقا الحمدلله شما صاحب اندیشه ای و بسیار دوست داشتنی. «نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم». ز فرمایشات علامه رحمت الله علیه بجا بیان کردی، المتکبر به معنی صاحب بزرگی و عظمت کبریایی آمده ، تکبر خداوند ، ناشی از کمال وجود اوست چون غنی بالذات است و کبریایی مختص به اوست " وله الکبریاءفی السموات و الأرض... از آنجائی که ، الکلام یجر الکلامه عرض میکنم، عن رسول الله( ص) : اسم الله اعظم فی سته آیات فی آخر سوره الحشر .اسم اعظم خداوند در شش آیه آخر سوره حشر است . یعنی هر کس خدا را با اسم اعظمش بخواند خداوند جواب میدهد و هر گاه چیزی بخواهد عطا می کند ، تاکید شده هر شب انسان با طهارت بخواند تا به مراد دلش ... . اطال الله عمرک عزیز.
سلام و بسی قدردانی جناب استاد ربانی از جوابی که دادی. همیشه بدین مسئله فکر میکنم تنها دفتری که برای آدمی ورق پایانی ندارد، کمال است که شما بهموقع دست بر سر آن گذاشتید. شاید بتوان آن سخن مخصوص حضرت ایوبِ ابتلاها دیده -علیه السلام- را در ردیف فکر کمال نشاند؛ پرسیدند حیات چیست؟ فرمود «همانا نبردی مداوم». سخن ایوب نبی یعنی در برابر ابتلائات، تسلیمنشدن و کسب کمال را باز نیز پیمودن. عارفان یاد دادند اگر بنا دارید خدا در میان شما منزل گزیند، محض خاطر خدا از عقیدهی شخصیات چشم بپوش. شکرانهسخن اینکه چنین مباحثی که جنابعالی به صحن میآورید، به مخاطب میانگارانَد که انسان با هواهای نفسانی به حرکت در نیاید، بلکه به اسم اعظم درآمیزید و به آن چنگ آویزد. آری؛ به تعبیر مرحوم بازرگان انسان همان «ذرهی بیانتها» است در پیشگاه باریتعالی و حریم کبریا. درود بر شما.
استاد نجفی سلام. زیارت قبول. پیام جنابعالی را خواندم خرسند گشتم. فرمودید از "طریق اسرا" دارید طی طریق میکنید. اولا" ازینکه فرمودی نایبالزیارهی همه هستید مسرورمان کردید. ثانیا" در صورت امکانِ نوشتن پیام درین پیامرسان، بفرمایید طریق اُسرا یعنی کدام مسیر؟ حله به کربلا؟ یا کوفه به کربلا که مشهور شد به طریق العلما؟ امابعد؛ عرضم این است حقیقتا" نام "نجف" و "نجفی" در میان ایرانیان یک رمز بود؛ رمز با امام علی ع بودن. حتی پیشوند و پسوند اسامی هم با لفظ نجف آجین و عجین میشد. مثلا" نجفی مرعشی. نجفی قوچانی. همرزمی داشتم از بابل فامیلیاش نجفزاده بود. دوستی دارم اسمش نجف است؛ رئیس پژوهشگاه اندیشه سیاسی و استاد علوم سیاسی: حجتالاسلام دکتر نجف لکزایی. حتی اسم حاجعلی کارگر هم میشنیدیم نجفعلی است. نیز مرحوم حاج نجف و نجفقاربون. راستی از وطن به وطن رفتی، زادگاهات؛ نجف. بیشتر بخوانید ↓
گفتوگوی افلیج و افلاک
توضیح دامنه: عنوان "افلیج و افلاک" نام ستون دوم بنده هست در هیئت محترم رزمندگان دارابکلا. روزانه یا به فراخور خواهم نوشت: با سلام و بسمالله و احترام:
افلیج و افلاک ( ۱ )
افلیج: نفس نظام در مشروعیت سیاسی (هم شرعی ، هم عرفی) افتاد.
افلاک: قطع به یقین نادرست است؛ هنوز نظام طرفداران بیشمار دارد. اگر مشروعیت مهم است پس چرا پیِ عنصر ارثیِ پهلوی میدَوند؟! این خاندان که از مردم و شرع چیزی نمیفهمید. نمیفهمند این را میگویند. بگذرم.
افلیج و افلاک ( ۲ )
افلیج: ایرانی باید با هدف مرزبندی با قوم عرب، به جای "سلام"، بگوید یا بنویسد: "درود" ؛ چون سلام، مال عرب است.
افلاک: درست نگفتند. سلام، نام و قول خداست، نه فرهنگ مختص اعراب. حتی اگر مال عرب نیز بوده باشد، خوبیها را از هر کس و هر جای جهان بگیرند حکمت است، نه ضلالت. مؤمنان در نماز هم، وقتی از محضر خداوند متعال میخواهند خارج شوند باید سه تا سلام بدهند تا اجازهی خروج بیابند. پس؛ سلام، یک واژهی وَحیانی و اخلاقی و دینیست. زهی هم سعادت که انسان با سرآغاز زیبایی یعنی "سلام"، ادب خود را در دیدار یا نوشتار وارد صحنه میسازد.
افلیج و افلاک ( ۳ )
افلیج: رونق کشور و ملت، فقطوفقط آشتی ایران با غرب است.
افلاک: اشتباه میکنند. انقلاب اسلامی چون "پیام" به جهان است، غربِ مدعیِ آزادی از آثار بازتابِ "پیام" در جهان میهراسد. این غرب است که باید با ملل دیگر، آشتی کند و اگر ادب داشت حلالیت هم بطلبد؛ زیرا آنان بودند که منابع کانی و آلی کشورها را غارت کردند و تا توانستند کودتا. به سرزمینهای دوردستِ اروپا سر بزنید، همه، روزگاری زیر چپاول این دولتهای یاغی بودند. ایران سخن دارد، نه توپخانه. اگر جواب سخن ایران، دسیسه شد و فشار و زور، ایران توپخانه که سهله، قوت و شوکت ایمان به انضمام موشک انهدام دارد. امام علی -ع- هم کلامِ حق داشت، هم شمشیرِ حدّ. هر کدام به وقت ضَرورش.
افلیج و افلاک ( ۴ )
افلیج: ما به مُلّا نیاز نداریم حتی اگر آن ملا، ملاصدرا باشد. بیشتربخوانید↓
افلاک: اشتباه همین است که فکر میکنند خود ارباب یقین (=دیدهوران تیزبین) هستند حال آنکه عوامیت از سر و وضع آنان میبارد. آن روز مُلّا، در کوی و برزن مکتب داشت و سواد به ملت میآموخت، رضاخانِ آنان فقط فلک داشت و کتک و واژگانی از صدها فُحش و ناسزا و انواع مکر و کلًک. اینک از لجاجت غلتیدند دامنِ دیکتاتوری که روز نخست، یک وجب زمین نداشت هیچ، تبار و دوده هم نداشت و موقع تبعید ۴۴هزار سند مِلک و اموال به اسم خود زد. حالا غرَضورز، مرضِ ضدِّ ملا گرفتند و هر چه سرِ راه خود میبینند که بوی دین و آیین دارد، نفی میکنند. ملا هم مثل همهی ماها، آدم. و آدم هم اشتباه توی خون و ذاتش است. مشکل آنان ملا نیست، من معتقدم "مکتب" است، آنان با مکتبیشدن مردم آلرژی دارند. بگذرم.
افلیج و افلاک ( ۵ )
افلیج: نظام آخوندی هر چه را روبرویش باشد دسیسه میپندارد.
افلاک: انتقاد اگر میکنند از آزادی بیان برخوردارند. اما آشکار است آنان اساسا" زیربنای باورها را ریشهکن میکنند و حتی روحانیان را تماما" بلاوجه میدانند. همواره چنین بوده که پولاد از آتش، آبدیده میشود و انسان از وسوسه. اینان خود دو روی وسوسه و دسیسه هستند. بگذرم.
افلیج و افلاک ( ۶ )
افلیج: انسان و دین رابطهی تغییر و دگرگونی دارند چون انسان رشد و حرکت فکری میکند و دین در جا میماند و کهنه میگردد؛ پس همهچیز باید تغییر کند حتی دین و دینداری. اسلام مال ۱۴ قرن قبل است و بس.
افلاک: آنان نمیدانند یا نمیخواهند بدانند که دین مجموعهآراء خداست و آفریدگار حکیم از حرف عبَث، منزّه است. جنس پیام دین از نوع آهن نیست که زنگ بزند و بپوسد، عین الماس است که در اعماق زمین کهنه نمیشود، رسوب نمیکند و فسیل نمیگردد. انسان دارای باورهای ثابت و متغیر هر دو است. جای ثابت با متغیّر عوض نمیشود. کسی که دین را کهنگی و دیندار را متعصب میپندارد، خود، خود را نقض میکند؛ زیرا حرف و منطق خود را لابد ثابت پنداشته است که برای خدا نیز تصمیم گرفته و خویشتن را عقلِ کُل فرض کرده است. میگویند نه؟! آیهی مهم ۲۷ ابراهیم را ببینن که سخن از "اعتقادِ ثابت" و "گفتار راسخ" زده است و ایمانآورندگان به آموزههای آسمانی روی میآورند نه به سلایق و سفسطهبازیهای نوسوفَسطاییان. ما به ثبات عقیده افتخار داریم. آیه به ما این را میگه: یُثَبِّتُ اللهُ الذینَ آمنوا بِالقَولِ الثَّابِتِ فی الحیاةِ الدنیا و فی الآخِرَه... . یعنی "خدا کسانی را که ایمان آوردهاند به خاطر گفتار و اعتقاد ثابتشان، ثابتقدم میدارد، هم در زندگی دنیا و هم در جهان دیگر." ترجمهی مرحوم مشکینی. من معتقدم آنان مشتری "لَهوَ الحَدیث"اند تا هم نسل فردا را گمراه کنند و هم مردم معاصر خود را مسخره و هم مُخ جوان را از تفکر راشد خالی نمایند. مگر آیهی عجیب ۶ لقمان را ندیدهاند؟! مؤمنان اما با آیه، خود با امور آشتی میدهدند نه با آن حرفهای بیهوده. بگذرم و متن آیه را میگذارم که خدای حکیم به ما آموخت و واقعا" خدا آدمشناس حکیم است: "وَ مِنَ النَّاسِ مَن یَشْتری لَهوَ الحَدیثِ لِیُضِلَّ عَن سَبیلِ اللهِ بِغَیرِ عِلمٍ وَ یَتَّخِذَها هُزُواً : و از مردم کسانی هستند که سخنان لهو و بیهوده را میخرند؛ تا جاهلانه (مردم را) از راه خداوند گمراه سازند و آن را به مسخره گیرند.
افلیج و افلاک ( ۷ )
افلیج: دموکراسی اروپایی داروی درد ایران و جهان است.
افلاک: دموکراسی و هر نظریهی علمی که پایهی معقولی بگیرد، از هر جای جهان که باشد پسند است؛ اما اروپا خود وارث دیکتاتوریهای خونین است و سلطنتهای رنگین. نیمی از اروپا هنوز نظامهای منحط سلطنتیاند؛ اسپانیا، هلند، بلژیک، انگلیس که درین آخری یک زن -ملکه الیزابت- از سنین پایین تا کهولت (بخوان: مادامالعمر) ۷۰ سال بر انگلیس و چند کشور همسود (مشترکالمنافع و تحتالحمایه) حکمرانی کرد و همین پریروز (جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱) بود که مُرد. دموکراسی انگلیسی - اروپایی از آندسته حکومتهاییاند که بر خلاف آنچه شعارش را در فلک کردند، در کشورهای دیگر دخالت میکنند خاکشان را تصرّف و نژادشان را برتر میبینند. چکیدهایاند از فریب و نیرنگ و دروغ که کیسهی ماستشان از دیرباز دارد چکّه میکند. دیری نمیپاید از آن چیزی نمیمانَد.
افلیج و افلاک ( ۸ )
افلیج: دیدید ایران جای ماندن نیست؛ ۱۶ هزار پزشک از ایران رفتند.
افلاک: رفتن به هر جای جهان، حق هر شهروند است. قرآن هم از قول خدا فرموده زمین خدا تنگ نیست. بنیآدم هم همه اعضای یک پیکرند. کسب علم و تکمیل دانش هم، توصیهی دینی و عقلیست. کمااینکه پیامبر خاتم ص فراگیری علم را حتی اگر رفتن به مسافت زیاد در چین باشد، تأکید کرد. علمای دین هم برای درک حوزهی نجف به آنجا میرفتند. تا اینجا ایرادی نیست، حُسن هم هست. اما وقتی پزشک، کشورش را در حالی که به وجودش نیاز است ترک میکند نشانِ کاهش درک پزشک است، نه علامت بدی کشور. پزشک بر اساس سوگندی که خورده است (برگرفته از مفاد بقراط) کارش در جایی بیشتر نیاز است که نیازمند دارد. اینک آنان که با هر انگیزه از ایران رفتند (آمار را نمیدانم) مستوجب ملامتاند؛ زیرا با این کار بد، ملت خود را تحریم کردند.
افلیج و افلاک ( ۹ )
افلیج: دیدی تعبیر محمد خاتمی را؟ که چه عالی "فاجعهای ناگوار" خواند و "درد آن تا مغزِ استخوان" ایشان را "سوزاند!"
افلاک: بله دیدم؛ اول کشکولی بگویم: بگو مراقب باشد واسه مغز استخوانش به ارتوپدی! نیاز نداشته باشد یه وقت. آری؛ خیلی هم فوتی و آنی جناب حجتالاسلام سیدمحمد خاتمی برای قضیهی "ژینا" پیام داد؛ حتی بر تن ماجرا چهار تعبیر دگر لفّافه کرد: "تنگناهای معیشتی" ، "فسادهای ویرانگر" ، "ناکارآمدیها" و "مشوّهشدن چهرهی اسلام و نظام". یاد پیام ۱۳ دی ۱۳۹۸ او افتادم که شهادت حاج قاسم سلیمانی را چه بهموقع "خسارتی بسیارسنگین برای اسلام و ایران" "به دست جنایتکاران متجاوز به منطقه و عراق" خواند و گفت: "همهی دوستداران فضیلت و مجاهدت و رهایی مستضعفان آزاده را داغدار" ساخت. خواستم بگویم برای آن عظیمترین رویداد برای ایرانیان و جهان اسلام، لفظ درستِ "داغدار" را به کار برد و عُلوّ به خرج داد و جای تشکر وافر دارد. اما نمیدانم چرا برای این قضیهی ژینا، جناب خاتمی به غُلوّ رفت و لفظ حیرتبرانگیز "سوزش تا مغزِ استخوان" را وام گرفت. باز آقای خاتمی! البته بودند برخی که در ترور حاج قاسم سلیمانی حتی مویرگشان هم نپّرید هیچ، شادی و شاده هم زده بود به سرشان، فقط از خوف مردم و رسوایی خود، پنهان میداشتند. بگذرم. امید است افراد در استخدام واژگان، نه زیادهخرجی کنند و نه خِسّت ورزند. الفبای فارسی گنجایشی قوی و غنییی دارد؛ آن را درست از صحن کتابواژهها به اجتماع و نوشتهها مهاجرت دهیم.
افلیج و افلاک ( ۱۰ )
افلیج: آیا ندیدید سه روز پیش زهرا رهنورد همسر میرحسین چی نوشت؟! عبرت بیاموزید از او.
افلاک: : آری دیدیم که گفت: "آیا حاکمان نمیدانند که فرداروزی، پیشوای مبارزه با سرکوبها زنان خواهند بود؟ و جای هزار افسوس است که مصلحان ذینفوذ، بر سر حاکمان فریاد نمیزنند بس کنید این ستم را" اما خانم زهرا رهنورد همسر آقای میرحسین موسوی آیا این را هم پس از آن سه روز نمیبایست به آتشآفرینان به اموال مردم و پرچم انقلاب و آشوبافروزان خیابان و نوامیس و زنان و حافظان امنیت و جان، مینوشت شما معترضان به قضیهی "ژینا" !!! پس چرا خودتان در برابر آن، کارهایی زشت و شنیع دارید مرتکب میشوید که حتی دَد و دیو هم از آن حذر دارد و نمیکند! مگر میشود معترض به نوع رفتار در قضیهی "ژینا" بود اما در عین، خود هزارانبرابر زشتتر وسط خیابان به مقدسات ملت دهنکجی کرد و به هر تشبُّث و مکری چنگ زد؟! این موج مورّب و کج، نه فقط اعتراضاتی کور است، بلکه لنگولنگان هم هست و دیری نمیپاید که خودِ بلواآفرینان را به چنگر خواهد انداخت. اعتراضات مدنی برای خود چارچوب و اخلاق و انصاف دارد، اسم این وحشیگری چیزی نیست الّا عمل به دستورالعمل سربازکوچولوهای صدام مستقر در جلگهی تیرانای آلبانی با کامپیوترهای اهدایی جانشین پادشاه عربستان آل سعودی.
نوشتهها و نظرات در فضاهای مجازی ۲
قسمت دوم
نوشتهها و نظرات ردوبدل شده
شیخ محمدآقا سلام. بله درست فرمودین، سلاحی به اسم خمسهخمسه اساسا" وجود خارجی نداشت. گفته بودم شهید حسن باقری که انسانی نابغه و کنجکاو بود، تیمی ساخت برای شناسایی خمسهخمسه، که تیم با چند روز شناسایی در دل دشمن، با چشمانشان دیدند چند توپ کنار هم با حالت فاصلهفاصله ولی بهشدت منظم از سوی عراقیها پرتاب میشود که صدای مَهیب و در عین رگبارمانند میداد که آهنگ غرشش گویی انسان را به رقص درمیآورد. بله خوب یادت بود مرحوم جیران شعبان نوری هم مثال مناسبی بود. لفظ جیران -که اخیرا" آقای حسن فتحی سریال شبکهی خانگی هم با همین نام ساخت- به معنی آهوی بزرگچشم است. ناصرالدینشاه قاجار هم نام یکی از همسران صیغهای خود را همین نام گذاشت. سپاس از تازهگوییهای چناب مستطاب.
جناب حجتالاسلام کاظمیان سلام. با تعبیری که برای مسجد استخدام کردهاید موافقم؛ پیشرانه و موتور محرّکه. خواستم به پیوست سپاس، عرض کنم مسجد در طول تاریخ آثار شگفتانگیزی در هر جا که اسلام گسترش عقیدتی یافت، بر جای گذاشت و با خود هنر، معماری، ذوق، هندسه، باغسرا، آب، مدرَس تدریس و صدها کار بدیع ارمغان آورد. مسجد و تکیه حتی مرکز انقلاب اسلامی بود و بچههای مسجد انقلاب را بر شاه پیروز کردند؛ هم به خاطر ماه محرم و رمضان، هم به دلیل اتصال با روحانیت و نیروهای سیاسی. در نظر حضرت رسولالله ص مسجد محل حکومت و سیاست هم بود. باید مسجد با امامجماعتهایی دانشمند و مسلط به علوم روز اداره شود و فهم و درک تفکر نو و آشناکردن نسل نوین با دین مبین را دارا باشد. درود، متن مفیدی بود.
عاشورای دارابکلا مرداد ۱۴۰۱
چادر جبهه هفت تپه

خاطره: به قلم دامنه به نام خدا. سلام. بنده تماما" دور نمیدارم که تمام رزمندهها، در تمام جبههها، تمامِ زمینها و تمام روزهای آنجا را کربلا و عاشورا و اساسا" محرّم میدانستند؛ میگویید نه! بسمالله به این خاطرهام: هفتتپه قرارگاه ل ۲۵ کربلا بهمنماه ۶۴ در گردان ادوات چادر زدیم؛ دارابکلاییها که جمیعا" بیش از ۲۵ نفر بودیم. محرّم هم نبود اما یوسف رزاقی دو ابتکار کرد؛ یک جمله دعای هر فرد در پایان هر سفرهی شام و ناهار و هر شب تشکیل حلقهی سینهزنی، که از سیدابوالحسن شفیعی مرثیه و نوحه و از ماها هم سر و سینه.
اینک از آن جمعِ جور و جوینده چندنفر در جوار خدایند. این را زانرو گنجاندم که بگویم فکر محرّم در سرشت رزمنده سرشته شده بود و حالوهوای هر روز او، محرّم بود و ذوبِ در ذَوات امام حسین و اهل بیت نبوت علیهم السلام.
حرارت حرکت امام حسین ع

قسمت ۱ تا ۱۲
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
حرارتِ حرکت ( ۱ ) به مناسبت ماه محرّم: شروع بحث را با قرآن درمیآمیزم که در دو آیهی ۸۷ و ۸۸ سورهی توبه نمود بارز دارد. اگر برای خواننده فرصت دست داد خود رجوع کند به این دو آیهی قرآن که پیام درخشندهای در آن هست. اما بحث: امام حسین ع حرکتی کرد که تاریخ، حرارت آن را همچنان به خود حمل میکند. در مدینه مانده بود تا مردم و مؤمنین را امامت کنند. اما درین میان معاویه مُرد و پسر نااهلش -که او را پیش از فوت، بر تخت سلطنت نشانده بود- دست به تعرُّض (=دستدرازی) زد. دستدرازی -دستکم- به سه حریم: به خاندان نبوت، به ساحت مذهب، به اساس حکومت. اما امام حسین ع -یک آنسان استثنای اُسوه در سراسر تاریخ دین و مؤمنین- در برابر این سه دستدرازی که گستاخی هولناکِ یزید بود ایستاد و "راه" را با حرکت نوین خود به بشر آن روز و بشریت همهی اَعصار نشان داد و حرارتِ آن حرکت هرگز به سردی نمیگراید.
حرارتِ حرکت ( ۲ ) فرمان بیعتِ بهزور، سختگیری شنیع و در نهایت قتل حسین ع همانا و هجرت معکوس امام حسین ع همانا. چقدر تاریخ محمد ص و حسین ع به هم شباهت گرفت. آن روز -یعنی ۶۱ سال پیشتر- ابوجهل سردمدار قتل پیامبر شد و محمدرسول الله ص شبانه از مکه به مدینه (=یثرب) هجرت کرد و اینک ۶۱ سال پس از آن هجرت، نوهاش حسین ع که در مدینه تهدید به قتل شد، او هم شبانه به مکه هجرت کرد؛ هجرتی معکوس؛ که اگر نبود هجرت محمد ص مبداء تاریخ، بهیقین هجرت امام حسین ع مبداء تاریخ شیعیان میشد. جَدّ و نوه، این دو اُسوهی حسنه، شبیه هم حرکت تاریخساز به یادگار گذاشتند تا رَهپویی مسلمین میّسر باشد. اینک حسین بن علی ع به مکه در جنوب رفت، ۳۴۰ کیلومتر پایینتر از مدینه در شمال حجاز. حرکتی که سرآغاز حرارت شد. چه دقیق فرمود پیامبر ص: انّ لِقتلِ الحسینِ حرارةً فی قُلوبِ المؤمنینَ لاتَبردُ اَبداً. شهادت امام حسین علیهالسلام یک داغ سوزانی است در دل مؤمنین که هرگز به سردی نمیگراید (و هرگز از بین نخواهد رفت). (جامع احادیث الشیعه، ج ١٢، ص ٥٥٦)
حرارتِ حرکت ( ۳ ) حال اباعبدالله ع به مکه آمد و سکونت کرد، مأمورین ایشان را همچنان تحت تعقیب دارند و حیلههایی در سر پرورانده تا حتی کنار کعبه ترورش کنند. گمان هم وارد نیست که کسی فکر کند دارودستهی حکومتی از داروغگی علیهی حسین ع دست برداشتند. حجم فشار پیچیدهتر شد. زیرا حاکم وقت اموی شام (یزید) با وجود امام حسین ع حس شکنندگی و خوف میکرد. درینحین یک آزمون بلکه یک حرکتِ پرحرارت -که عاقبتش تا ابد خاموشی ندارد- رخ داد؛ دعوت ملت دیگر از آقا ع. امام قصد یمن و ایران را داشتند -نمیدانم به قاطعیت، اما مورّخانی پرده برداشتند- اما نامهی فراخوان کوفه این دو انتخاب را از اولویت انداخت. چنین است که ملت شیعهی ایران و یمن هنوزم حسرت میخوردند کاش به دیار آنان هجرت کرده بود. چه کار بزرگی؛ مسلم را به عنوان ارزیابِ تیزبین به کوفه سفیر و روانه کرد تا دلسنجی کند. بیشتر بخوانید ↓