مجموعه پیامهایم در مدرسه فکرت
قسمت نود و دوم
برای محمدم؛ آن امین، آن رسولِ خاتَم النبیّین ( ۱ ) سلام برین جمعام. سلام بر جمیع پیامبرانم، امامانم، صالحانم. باید "سرِ نامه بِنوشت نام خدای / خدای جهانداورِ رهنمای" آن خدایی که خودِ سلمان ساوجی در فراقنامه گفته: «رَسانندهی عاشقان را به کام / رَهانندهی بستگان را ز دام». چنین خدایی، خود ستوده است و "ستوده"، فرستاده؛ حضرت محمد امین ص. همان محمد: "محمد عالم علم یقین است / محمد رحمه لِلعالمین است" چون حال من به محمدم چنین است روز و "شبی نلتَفت گر ز حالم شوی / ز صد ساله رَه نالهام بشنوی" و وقتی "جمشید و خورشید" را باز میکنم این بیت، این نَعت، این نَسقِ قلبم را بر جانم میزنم که خدایم: "ز رحمت انبیا را آفریده / وَز ایشان مُصطفی را بر گزیده." آن خداوندگاری که در حکمت آفرینش طوری بارم آورده تا بدانم و بفهمم و فهمیدم "خرد را کار با کارِ خدا نیست / کسی را کار با چونوچرا نیست" زیرا "فلَک را با چنین کاری چه کار است؟ / همه کاری به حکمِ کردگار است". آنچه تا فراآمدنِ شب ارتحال رسولم در چهلُهشتم، برای پیامبر عَدیمالنظیرم (=بیمانندم) مینویسم، همه اِرتکاز (=ثابت بر قلب و معلوم بر مغز) است. شده آیا؟ آیا شده؟ که کسی درجا از شما بپرسد پیامبرت را فقط به کمک حافظه و علاقهات، به صورت حفظشده بدون رجوع به مطالعهی دوباره، معرفی فرما؟ ها بانو؟! ها آقا؟! من هر آنچه اینجا «برای محمدم؛ آن امین، آن رسولِ خاتَم النبیّین» -صلواتُ الله علیه و علی آله اَجمعین- مینویسم از همین ارتکاز و حافظه است. پس شروع میکنم تا رسیدن رحلت جانگذار آن آکرمِ روی کُرهی زمین و تمام کُرات سطح آسمان. دامنه.
برای محمدم؛ آن امین، آن رسولِ خاتَم النبیّین ( ۲ ) به نام خدا. سلام. درِ چوبی یک اتاقِ بالایِ همکف مکه، بامدادنِ رو به سپیده، به حدِ شکافی -که بتوان در آن دید انداخت- باز شد. زید دید عمّار، عمّار -آن عِمادِ دین که تا هر حدی که خدا خشنود بود در رکاب بود و جبههی حق را نِشان و نام- تحتِ تعقب پاسبانان مشرکان ستیزهجوست برای جلب و تفتیش فکر و جستوجو. عمار، از یک نشستِ مخفیِ مهمِ آشنایی با وحی بر نبی ص برمیگشت، که زید سرجلسهی آن حلقه بود. همآنان، پیرُوان، رهرُوان، رهپویان محمد در عصر آغازین بعثت، که تعدادشان از عددِ انگشت دو دست جلوتر نمیزد. عمار لو رفت و سپس به شکنجهگاه یک دَخمه در جوف یک کوه که زراندوزان مکه آن را زندان حقطلبان کرده بودند. آن روز عمار تا آن میزان جگرخراش لطمه دید که پدرش یاسر را پیش چمانش سر بُریدند و مادرش آن قهرمانبانوی ایمان حضرت سُمیه را جُلوِ چشمانش بیحُرمتانه در کف داغ ریگهای سوزان بیرون زندان، دَریدند (من که اشکم نمیگذارد واژگانم را راحت وارد کنم و همین، ذکر مصیبتم است که اگر خواستید برای دردِ غمگینترین روز پدروپسرومادر بگریید، یا نگریید، خود دانید) و با تیزی نیزه، شکم آن اولینهای مسلمان را شکافتند. و عمار، آن روز، بیرقیبترین اندوه عالَم را به خود دید و همان دَم "چهره" شد، چهره؛ چهرهی ماندن پای ایمان و فردی نمونه برای پایداری تا پای دار. و فهمید دریدگی دشمنان محمد ص حد و مرز ندارد و مرز عمار همان زمان معین شد: ماندنِ محکم پشت نبی خدا حضرت محمدِ مصطفی و سپس ولی خدا حضرت علیِ مرتضی. آری؛ بانو، آری آقا، حضرت مصطفی خشنترین روزها بر خود و یاوران دید ولی تسلیم نشد و "خط" را تا رسیدن به مدینه رمز گذاشت. این رمزها را من به حد خودم خواهم گشود. تا خطوط محمدمان را رمزگشا بمانیم. امید است حافظهام قلمم را قلَمه و نوج و نُضج زند. دامنه.
پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۲، ۰۷:۵۱ ق.ظ
متن و عکس در لینک بالا در دامنه