دامنه‌ی داراب‌کلا

جهان، ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود، داراب‌کلا
۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۵۸ ق.ظ

دلِ بسته و واژگونه

آیت الله عبدالله جوادی آملی: «بسته شدن و واژگونی دل، ویژه کافران و منافقان نیست، بلکه به هر میزانی که دل آدمی به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته، به همان اندازه از فهم آیات الهی محروم می گردد و این واژگونی دل از آلودگی به مَکروهات آغاز می شود و به گناهان صغیره و سپس به کبیره می رسد و از اکبر کبایر که کفر به خداست، سر بر می آورد. معیار سنجش بیماری قلب نیز مقدار بی توجهی انسان به فهم آیات الهی یا انزجار از آنهاست.»

تفسیر تسنیم؛ ج ۲ ، ص ۲۳۴ . منبع

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ق.ظ

خودش را نمی‌خارَد!

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۹). مرحوم علی شریعتی، معلم انقلاب _که امروز روزی، در ۲۹ خرداد ۵۶ درگذشت_ در صفحه‌ی ۱۹ کتاب انسانِ بی «خود»، انسان‌های خودباخته و غرب‌زده را «اِلینه» می‌نامد. از نظر او، آدمِ اِلینه‌شده حالتی پیدا می‌کند که در آن شخصیت واقعی‌اش زائل می‌شود و شخصیت بیگانه‌ای در آن حلول می‌کند. شریعتی برای جااندازی این مفهوم، این داستان را در پاورقی ۱۴ همان کتاب، مثال می‌زند: «یکی، واردِ آبادی‌یی شد دید اهالی همه خودشان را دائم می‌خارَند... شروع کرد به تماشای آنان... یک‌باره عدّه‌ای مأمور آمدند او را گرفتند. به اینها (=به مأمورین) خبر دادند یک مریضی به آبادی ما آمده که اصلاً خودش را نمی‌خارد. مرَضِ «خارش‌نداشتن»! گرفته است.

 

نکته بگویم: غرب‌زده‌ها این‌گونه‌اند؛ مثل آن آبادی، خارش گرفته‌اند و هر که را که مثل آنها، ستایشگر غرب و خودباخته‌ی آن نباشد، مریض! و معیوب! می‌پندارند. اقبال لاهوری معتقد بوده است غرب، عالَم را بِدید و از حق رَمید... شرق، حق را دید و عالَم را ندید.

 

پیوست: «کمیته‌ی ضد خراب‌کاری». که امروزه «موزه‌ی عبرت» شد. در ضلع جنوبی میدان توپخانه. من سال ۸۴ دوبار از آن بازدید کردم. ساختمانی مَخوف، و بازداشتگاهی با شکنجه‌های مَهیب _که آلمانی‌ها به درخواست رضاخان میرپنج_ ساختند. امروز ۲۹ خرداد، یاد «معلم انقلاب» علی شریعتی گرامی باد.

 

زندگینامۀ علی شریعتی

 

دکتر علی شریعتی در سال ۱۳۱۲ در دهکده مزینان از توابع استان خراسان متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش محمدتقی شریعتی مردی مذهبی و اهل قلم بود. وی پس از اتمام تحصیلات متوسطه، در سال ۱۳۲۹ به دانشسرای مقدماتی مشهد راه یافت. با گرفتن دیپلم از دانشسرای مقدماتی در سال ۱۳۳۱ در اداره فرهنگ استخدام شد. ضمن کار در دبستان کاتب‌پور، در کلاس‌های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در سال ۱۳۳۱، اولین بازداشت او رخ داد. این بازداشت طولانی نبود ولی تأثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. شریعتی در سال ۱۳۳۵ به دانشکده ادبیات مشهد رفت و در سال بعد در رشته ادبیات فارسی با رتبه اول فارغ‌التحصیل شد.


در سال ۱۳۳۴ موفق به اخذ دکترای تاریخ از دانشگاه سوربن فرانسه شد و در همان سال به ایران برگشت ولی در مرز توسط ساواک دستگیر و به زندان قزل‌قلعه در تهران منتقل شد. وی در سال ۱۳۴۷ به دعوت استاد مطهری به حسینیه ارشاد راه یافت که فعالیت در حسینیه ارشاد سرآغازی بر زندگی پر تحرک او گردید.


از اواخر سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۱ کار حسینیه ارشاد روند صعودی خوبی پیدا کرده بود. دکتر در این دوران به فعال شدن بخش‌های هنری حساسیت خاصی نشان می‌داد. نمایش ابوذر در سال ۱۳۵۱ در زیرزمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواک شد و هنگامی که اجرای نمایش سربداران در ارشاد جریان داشت، حسینیه توسط ساواک برای همیشه بسته و تعطیل شد.


دکتر شریعتی از آبان ۱۳۵۱ تا تیرماه ۱۳۵۲ به زندگی مخفی روی آورد و ساواک در پی دستگیری او بود و به همین جهت پدرش را دستگیر و زندانی کرد. دکتر در تیرماه ۱۳۵۲ به شهربانی مراجعه و خودش را معرفی کرد که منجر به بازداشت وی و زندانی شدنش به مدت ۱۸ ماه در سلول انفرادی کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک - شهربانی گردید. شکنجه‌های او بیشتر روانی بود تا جسمی. دکتر در این مدت بسیار صبور بود و با نیروی ایمان بالایی که داشت توانست روزهای سخت را در این سلول‌های تنگ و تاریک تحمل کند و سرانجام در پایان سال ۱۳۵۳ از زندان آزاد شد ولی در تهران مکرر به سازمان اطلاعات و امنیت ساواک احضار می‌شد. با این همه، او به کار فکری خود ادامه می‌داد و مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور می‌نوشت.


در سال ۱۳۵۵ با هم‌فکری دوستانش قرار شد فرزند بزرگش احسان را برای ادامه تحصیل به اروپا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش خود نیز بر آن شد که نزد او برود و در آنجا به فعالیت‌هایش ادامه دهد. لذا به بلژیک رفت و از آنجا نامه‌ای به احسان نوشت. ساواک در تهران از طریق نامه‌ای که او برای پسرش فرستاده بود متوجه خروجش از کشور شده بود. دکتر بعد از مدتی به لندن نزد یکی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت کرد.


شریعتی در روز ۲۸ خرداد متوجه می‌شود که از خروج همسر و فرزند کوچکش از ایران جلوگیری شده. به گفته دخترانش در آن شب دکتر بسیار ناآرام بود و صبح فردا جسدش در اتاقش پیدا می‌شود. چند ساعت بعد، از سفارت تماس می‌گیرند و خواستار جسد می‌شوند، در حالی که هنوز هیچ کس از مرگ دکتر با خبر نشده بود. پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی بدون انجام کالبد شکافی علت مرگ را ظاهراً انسداد شرایین و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند. سرانجام در کنار مزار حضرت زینب (س) آرام گرفت. (منبع)

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۹ ق.ظ

نزاریانِ ایران

به قلم دامنه. به نام خدا. نزاریان (= پیروان نزار) به رهبری حسن صباح _که خود دانشمندی متکلم بود_ بر وجوب تعلیم از سوی «معلمی صادق» تأکید می‌ورزیدند. و خارجیان به همین خاطر نزاریان را «تعلیمیه» می‌نامیدند. خود حسن صباح به کتابخانه بی‌اندازه اهمیت می‌داد. نزاریان حتی در قله‌های کوهستانی نیز کتابخانه داشتند و از علم و دانش حمایت می‌کردند. و به دلیل تأکید بر آموزش، تعلیم و کتاب‌خواندن در کوهستان، دانشمندان خارجی به ایران سرازیر شدند. و  جامعه‌ی نزاری تحرک گرفت و موجبات رونق فکری و حیات تازه و طراوت نو گردید؛ به‌طوری‌که عالم بزرگ خواجه نصیرالدین طوسی سه دهه از عمر خود را در میان نزاریان در قلاع (= قلعه‌ها) گذراند. الموت در قزوین، هنوز یک نشان از آن نشانگران باطنیه دارد.

 

اگر هجوم وحشیانه‌ی قوم مغول نبود، دولت نزاریان آن‌گونه منقرض نمی‌شد. هرچند سلسله‌ی امامان آنان، پای‌برجا مانده بود، اما از آن زمان به بعد بود که پنهان‌داشتن عقیده، سِرّی شدن امور و تقیّه در میان این فرقه‌ی انقلابی اسماعیلیه، به یک روال عام‌تر و پیچیده‌تر بدَل شد. که بیان آن رخصت می‌طلبد و مَجال و حال و قال.

 

نکته: خواستم بگویم ایران همآره دیارِ دلیران، دلبران، دانایان و دانشمندان بود؛ بیاییم این هویت ایرانی را بیش از پیشینیان با درس و دانش و دیانت و دلیری و دلبری و دانشمندی و دارایی و داد و دادگر و دادار (= آفریدگار) دنیای‌مان را از دَد و دَدان و دیوان و درّندگان در امان داریم..

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۲ ق.ظ

دودانگه

به قلم دامنه. به نام خدا. پاسخم به بحث ۱۲۹. قسمت اول. با سلام و سپاس از پرسشگر محترم این بحث، که این موضوع قشنگ و دلکش و خاطره‌انگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چند شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محیط و مسیر محلِ کارم:

 

سال: ۱۳۶۴

محل: دودانگه

موضوع: توصیف محیط کار

 

صبح زود شنبه‌ها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جام‌جم، سوار مینی‌بوس مسافرکش می‌شدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را می‌خواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بی‌آلایش و پرحرف. مسیر اتوبان قائم‌شهر را طی می‌کرد، شیرگاه و زیراب را در می‌نوردید و در پل‌سفید تا نیم‌ساعت لنگر می‌انداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند. از اینجا به بعد دیگر راهروی مینی‌بوس جای سوزن‌انداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبه‌ی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانواده‌ی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار می‌شد.

 

منبع عکس

 

از پل‌سفید می‌پیچید به سمت چپ که یک سینه‌کش بسیار تندی‌ست. سربالایی را با زوزه و دوده‌ی ماشین می‌پیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد می‌کردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا می‌گذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیک‌بِن. پِهندَر که می‌رسیدیم هَمهمه‌ی عجیبی می‌شد، چونان زنانه‌حمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازه‌های کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان می‌زد_ خِرت و پِرت می‌خریدند. این حوصله‌‌ی من بود که طی این مسیر طولانی و جاده‌ی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّه‌جِریکّه‌ی زنان، به آستانه‌ی تمام! و خط‌خطی شدن می‌رسید.

 

ماشین به محمدآباد که می‌رسید، دل‌شوره می‌گرفتم. این‌که چگونه از تَهِ مینی‌بوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجره‌ی شیشه‌ای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یک‌کمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود. این مسیر پُرپیچ‌وخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سه‌ساعت و با دست‌کم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی می‌کردم. ساری را این‌گونه شنبه‌ها ترک می‌کردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر می‌شدم! و چهارشنبه‌ها باز‌می‌گشتم. بگذرم! که من آن دیار دل‌انگیز را یک بهشت دیدنی می‌دیدم. بس است همین‌قدر.

فتح اله محمد عبدی
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۲ ق.ظ

رُمان «مرشد و مارگریتا»

به قلم دامنه. به نام خدا. شرحی گذرا و کوتاه بر رُمان «مرشد و مارگریتا». ۱. این رمان نوشته‌ی میخائیل بولگاکف روسی است، از آثار «شگفت‌انگیز ادبیات جهان»، با ترجمه‌ی شیوای عباس میلانی. نشر فرهنگ نو. کافی‌ست کسی برای خود خلوت بسازد و سر بر این رمان بدوزد؛ تا ۱۵۰ صفحه را یک‌نفس نخواند دل ندارد، به کاری دیگر سرَک بکشد و حتی دلش نمی‌آید شب به صبح درآید.

 

۲. فضای خفقان عصر استالین را به نقد می‌کشد که مردم را در چنبر خودکامگی خود گرفتار کرده بود. او -که خود در مَذبَح (=کشتارگاه) استالین در آمده بود- مَسلخ مسیح (ع) را درین رمان به تصویر کشید و با پرداختی هنرمندانه، به سوی جاانداختنِ دوگانه‌های «خیر و شرّ، جبر و اختیار، عشق و مرگ، عقل و غریزه، عرفان و مادیگری، فناپذیری و ابدیت و نیز عدالت و قساوت» رفت.

 

عکس از دامنه

 

۳. به نظر من، اگر در آفتاب سوزان هم این رمان در دستت باشد حاضری دست‌هایت را سایه‌بان صورتت کنی تا از بقیه‌ی داستان سردرآوری. حتی بارها و بارها اگر آب دهانت راه بیفتد، حاضری همه را قورت بدهی تا از آنچه در داستان رخ می‌دهد، ذهن‌ات نه فلج، که مانند رودخانه‌ی زیر خورشید نیمروز، برق بزند.

 

۴. یک شخصیتِ پیچاز پوشیده (=لباس چسبناک و نمناک) در رمان حضور دارد که سعی داری دائم بفهمی چه نقشه می‌کشد و چه‌ها در نهفته‌اش دارد و رو می‌کند. پیچاز، همان «پِچاک» در لهجه‌ی داراب‌کلایی‌هاست. بگذرم. یک جمله بگویم و تمام: اگر رمان را بالینی بخوانی پاها در دلت جمع می‌کنی و با چشمانی گِردشده از تعجّب ورق از ورق کم نمی‌کنی.

تعداد دیدگاه ها ← :
خاطراتِ من دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

خاطراتِ من

به قلم دامنه

حمام، کَلوش، تکیه

 

پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباب‌بازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنه‌ی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگه‌بازی، تیل‌بازی و الماس‌دَلماس. زیباترین بازی من حُباب‌بازی بود که وقتی به حمّام بُرده می‌شدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَن‌مال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوین‌کَف) حُباب می‌ساختم و در فضای بخارگرفته‌ی حمام به هوا فوت می‌کردم. و این، ثانیه‌هایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانه‌ام بود که از ذوق، پَر در می‌آوردم و از شوق زمان نمی‌شناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) می‌شدیم که مجبور می‌بودیم به سرسَرای حوضی رخت‌کَن برگردیم تا کمی نفَس‌مان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفت‌روز را می‌نوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر می‌بود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خواننده‌ای را خراب نکنم.

 

پردۀ دوّم: تمام تابستان‌ها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسن‌وسال‌هایم. پول پیدا نمی‌شد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گران‌قیمت‌ترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آن‌هم نه در تابستان، که در فصل‌های سایرِ سال. همان‌هم، پاهام چنان در آن عرق می‌کرد که وقتی می‌کَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت می‌کشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم می‌زد، کلافه می‌شدم. مگر می‌شد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ می‌کردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل می‌کردم و غنایِ بی‌رحم را با چشمانم در سی‌چند خانه آن‌سوتر، به نظاره می‌نشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچ‌گاه بر پدر و مادر، برای این‌گونه نداشتن‌ها لجاجت نمی‌ورزیدم. پدرم و مادرم دوست‌تان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبله‌ی سوم من است.

 

پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست می‌داشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش می‌آمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِن‌ّوسال‌هایم هم_ چای نمی‌داد، که خیط هم می‌کرد. و بیرون هم می‌انداخت. نمی‌دانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی می‌شد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیه‌ی تکیه‌پیش می‌آمد و پای اَشیر و عَشیر، می‌نشست، ازو حساب می‌بُرد و زَهره‌ترَک می‌گردید. (=کیسه صَفرا) پاره می‌کرد! بگذرم؛ که من از پایین‌تکیه البته بی‌خبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

تفکر فقهی سیاسی امام خمینی

متن نقلی: «گزارش سه دیدار با آیت الله خمینی» به قلم دکتر احسان شریعتی فرزند مرحوم دکتر علی شریعتی: در ماه مهر ۱۳۵۷، هنگامی‌که در شهر اکس-آن-پرووانس فرانسه، تازه وارد دانشگاه (و رشتهٔ فلسفه) شده بودم، ناگهان روزی از مرحوم حسن حبیبی شنیدیم که پلیس صدام به اقامتگاه آیة‌الله خمینی ریخته و قصد اخراج ایشان از عراق را دارد، به مقصد یک کشور عربی دیگر مانند کویت یا الجزایر؛ و دوستان نهضت‌آزادی در خارج کشور در حال مذاکره با مقامات فرانسوی اند، برای آوردن ایشان به پاریس.ا

 

چند روز پس از ورود به پاریس (جمعه ۱۴ مهر ۱۳۵۷) و به منزل یکی از دوستان آقای بنی‌صدر، بالاخره ایشان در خانهٔ ویلایی آقای دکتر عسکری، یکی از دوستان جامایی زنده‌یاد دکتر سامی، در شهرک نوفل-لو-شاتو در حومهٔ پاریس اقامت گزیدند و من در آنجا به دیدارشان رفتم و در آن‌ هنگام در این منزل فقط زنده‌ یاد دکتر ابراهیم یزدی بود که مرا به ایشان معرفی کرد و خود از اتاق خارج شد.

 

در این نخستین ملاقات در فضای خلوت، با ایشان گفتگوی ساده و صمیمانه‌تری داشتیم: از حال استاد (محمدتقی) شریعتی پرسیدند و از کار خود من، که چه می‌خوانی؟ و گفتم: فلسفه. و توصیه کردند که «فلسفه شرق و اسلام را فراموش نکن!» همچنین دربارهٔ تحریکات محافل واپس‌گرا علیه دکتر (علی) شریعتی، گفتند: «خیلی‌ها پیش من آمدند که علیه ایشان مطلبی بگیرند و من سکوت کردم…»

 

 

دومین ملاقات، چند ماه بعد، پیش آمد که روزی دکتر منصور فرهنگ قصد مصاحبه‌ای با ایشان را داشت برای مطبوعات امریکا، و ما با تعدادی از شخصیت‌های حاضر در آنجا، مانند آقایان لاهوتی، موسوی‌اردبیلی، موسوی‌خوئینی‌ها، دکتر یزدی، صادق قطب‌زاده، و ..، سیداحمد آقای خمینی، در این نشست حضور داشتیم.

 

در ابتدا، دکتر فرهنگ از آقا پرسید: «نقش عرفان در اندیشه و حرکت شما چه بوده است؟» ایشان فرمودند: «هیچ نقشی!» کمی تعجب کردم و پیش خود فکر کردم که شاید از تیپ و لهجهٔ امریکایی دکتر منصور خوششان نیآمده باشد (دکتر فرهنگ استاد علوم سیاسی دانشگاه کالیفرنیا بود و مدتها در امریکا اقامت داشت و تحت‌تأثیر آشنایی با دکتر شریعتی، در این ایام کار-و-بارش را در آنجا رها کرده بود و برای خدمت به انقلاب به پاریس آمده بود).

 

دومین پرسش وی این بود که نقش روشنفکرانی چون بازرگان و طالقانی، و بویژه شریعتی، در زمینه‌سازی فکری انقلاب چه بوده است؟ باز ایشان گفتند: «هیچ نقشی!» و پس از مکثی افزودند: «حتی برخی از این آقایان را بر سر منابر می‌کوبیدند و پیرامون‌شان اختلاف‌نظرهایی به‌وجود آمده بود، اما امروزه در شهر و روستا شاهد «وحدت کلمه» هستیم که باید مراقب بود از بین نرود.» (نقل به‌مضمون) پیش خود حدس زدم که احتمالا آمدن اخیر برخی از روحانیون نزد ایشان و بدگویی و سعایت از پیروان شریعتی در موضع‌ ایشان تأثیری گذاشته باشد. در اینجا بود که ناگهان سیداحمدآقا وارد بحث شد و پرسید: «نقش خود شما در انقلاب چه بوده است؟» ایشان باز هم تکرار کرد: «هیچ نقشی! چون من از سال ۴۲ تا کنون، ۱۵ سال است که از مردم دعوت به حرکت می‌کنم و اجابت نمی‌کنند، اما امروزه، الهی شده و چنین نهضتی به‌راه افتاده و چنین وحدتی پیدا شده!» این پاسخ آخر، ارزیابی فلسفی خاص آقای خمینی را نشان می‌داد که در آنزمان به‌نظرم متأثر از نوعی جهانبینی تاریخی-تقدیری ابن‌عربی‌وار می‌آمد که به‌تعبیر جامی:

حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست

ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست

 

سومین ملاقات زمانی بود که ایشان به ایران برگشته و مقیم قم شده بودند. روزی با استاد شریعتی (و دوستانی چون مرحوم میناچی و ..)، برای دیدار با آیات عظام شریعتمداری و خمینی به بیوت ایشان رفتیم. در این دیدارهای محترمانه آنچه نظرم را در آن‌زمان بیشتر جلب کرد تفاوت برخورد این دو مرجع با مریدان بود (و بویژه در امر دریافت وجوهات شرعی)، که شرحش در این مجال نمی‌گنجد. در پاسخ به پرسشی کلی که استاد شریعتی در این مجلس مطرح کرد، تا آنجا که به خاطر دارم آیة‌الله خمینی به‌طورکلی باز بر ترجیح‌ خود مبنی بر عدم موضع‌گیری له-یا-علیه حرکت فکری دکتر شریعتی، به‌دلیل امکان سوءاستفاده مغرضان و معاندان، تأکید ‌کرد.

 

بعدها به این نتیجه رسیدم که از منظر تبارشناسی فکری، تفکر و موضع فقهی-سیاسی آیة‌الله خمینی در میانهٔ دو مکتب نجف (آخوند خراسانی -ملا محمدکاظم – و ..، شاگردش نائینی، حامیان مشروطه)، و مکتب سامرا (شیخ فضل‌الله نوری، شاگرد میرزای شیرازی، حامی «مشروطهٔ مشروعه»)، قرار داشته و ترکیب و تألیفی از آن دو آبشخور تاریخی و فقاهتی بوده است. پیش از انقلاب روشنفکران و مردم بیشتر با وجه اول این سنت و میراث در خانوادهٔ فکری روحانیت سیاسی و مبارز آشنایی داشتند، و پس از انقلاب به‌تدریج وجه دوم غلبه یافت و به گفتمان رسمی جناح غالب نظام تبدیل شد، و این دوگانگی تبارشناختی فکری-تاریخی در قانون اساسی فعلی نیز بیش از پیش تجلی بارزتری یافت. (منبع)

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ق.ظ

آزار و شکنجه‌ی مسلمانان

متن نقلی : آزار و شکنجه‌ی مسلمانان. اشراف مکه پس از سر سختی حضرت محمد (ص) و پایداری مسلمانان و وقوف به سازش ناپذیری تصمیم گرفتند آن حضرت را بکشند. (دلائل النبوه، ج ۲، ص ۲۷۶) ولی با مقاومت جدّی ابوطالب روبرو شدند و گویا در همین زمان حمزه عموی پیامبر نیز ایمان آورد و قریش متوجه شد که هر گونه تعرض به جان محمد (ص) واکنش شدید بنی هاشم را به دنبال دارد لذا به آزار و شکنجه مسلمانان فاقد حسَب و نسَب (مَوالی) پرداختند. (سیره رسول الله، ص ۳۰۴) شکنجه‌هایی مثل (تازیانه‌زدن به آنها بر روی ریگ‌های داغ، گرسنگی و تشنگی‌دادن و نهادن سنگ سنگین بر روی شکم) انجام دادند. نام بعضی از این شکنجه‌شدگان عبارتند از: «بلال حبشی، عامل بن فهیره، صُهیب بن سنان، ام عیس تهدیه و دخترش، سمیه.

 
چنان فشار بر مسلمانان زیاد شد که حتی برگزاری نماز را بر مسلمانان محدود کردند این فشارها سبب شد کسانی مثل (حارث بن زهر، ابوقیس فاکهه و ابوقیس بن ولید و...) مرتد شدند و در جنگ بدر همه این مرتدین کشته شدند. (تاریخ یعقوبی، ج ۱، ص ۳۵۸ ؛ سیره ابن هشام، ج ، ص ۶۴۱) (منبع)
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

مَرموزات اسدی در مَزمورات داودی

به قلم دامنه. به نام خدا. روغن روح.  اخیراً خواندنِ این کتاب را تمام کرده‌ام: «مَرموزات اسدی در مَزمورات داودی». نوشته‌ی حکیم نجم‌الدین رازی. تصحیح و تعلیقات دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی. تهران. انتشارات سخن، چاپ دوم، ۱۳۸۱. در ۳۰۱ صفحه. اینک در زیر، فشرده‌ای از آن می‌نویسم تا طالبانِ دانش و ارزش، خود، زاد و توشه‌ای برگیرند.

 

کتاب «مَرموزات اسدی در مَزمورات داودی»

 

عکس از دامنه

 

 

ده فصل کتاب با عنوان «ده مرموز»

 

یک: رازی متخلص به «نجم» بود و معروف به «دایه» و چون به قوم بنی‌اسد ریشه داشت، اسدی رازی نام گرفت. زاده‌ی ری بود و در حمله‌ی تاتارها به ایران _که بیشتر افراد خانواده‌اش شهید شدند_ به همدان و سپس اردبیل و آنگاه به ارزنجان ترکیه و در آخر به بغداد هجرت کرد و همانجا در قبرستانی که عُرفا و بزرگان دفن‌اند، مدفون شد. کتاب مشهور مرصادالعباد از اوست.

 

دو: در مسیر هجرت از هر شهر و دیاری که می‌گذشت دست به آسیب‌شناسی می‌زد: «... در هر شهر مدتی می‌باشیدم... در رسته‌ی آن بازارها هر متاع را رواج دیدم الّا متاع دین را و هر مُزوِّر و مُلبِّس را خریدار یافتم الّا اهل یقین را.»

 

سه: مرموزات یعنی رمزنویسی‌ها و مزمورات یعنی نغمه‌ها. او در مرموز اول چنین نوشت: «خلقتِ آفرینش تَبعِ وجودِ انسان بود و حکمتِ وجودِ انسان، اظهارِ صفاتِ اُلوهیت. و انسان آینه‌ی جمال‌نمایِ حق است... [و انسان] حقیقتِ آن جمال بر خود نبندد، که هر که بر خود بَندد بر خود خندَد.»

 

چهار: در مرموز دوم می‌گوید: «عجب سرّی است که این‌همه وسائطِ گوناگون بکار می‌یابد تا روغنِ روح بذلِ وجود کند و وجودِ مَجازی را به وجودِ حقیقی مبدّل گردانَد.

 

پنج: از نظر رازی تنها معرفتی موجب نجات است که «نظرِ عقلِ ایشان مؤیّد باشد به نورِ ایمان تا به نبوّت انبیاء اقرار کنند و از خوفِ حق _که از شرائط ایمان است_ به اوامر و نواهی شرایعِ انبیاء قیام نمایند.»

 

شش: مُدرِکات پنچ‌گانه از نظر رازی ایناست: عقل. دل. سِرّ. روح. خُفی.» و این بیت از اوست که تلاش و کوشش را اساسِ و بُنِ انسان می‌داند:


بکوشیم سخت و بتازیم تیز
چو آرام گیریم، گویند: خیز

تعداد دیدگاه ها ← :
ریشه‌های رومانتیسم دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۶ ق.ظ

ریشه‌های رومانتیسم

به قلم دامنه. به نام خدا. گزارشی از کتاب «ریشه‌های رومانتیسم»، نوشته‌ی آیزایا برلین، ترجمه‌ی عبدالله کوثری. نشر ماهی. هیچ نوشته و گزارش‌نویسی یی، نمی‌تواند شیرینیِ لحظاتِ با کتاب بودن را پُر کند. با این‌همه، چون این فرصت و رخصت ممکن است بر همه یکسان دست ندهد، این‌گونه نوشته‌‌هایم را با شوقی بی‌حد می‌نویسم، شاید بیش‌وکم، کسانی آن را بخواند. و همین مقدار هم خود خیلی‌ست.

 

۱. از نظر نویسنده آیزایا برلین، که فیلسوف بود، کانون حرفش این بود رومانتیسم جنبشی است که در قرن ۱۸ از آلمان سر برآورد و تحول عظیم و بنیانی پدید آورد که بعد از وقوع آن، دیگر هیچ چیز به حال خود باقی نماند.

 

۲. برداشت من از کتابی _که دیشب خواندنش را تمام کرده‌ام_ این است: از قرن ۱۸ به‌ناگاه جوشش و فوَرانی طوفانی در عواطف و احساسات رخ داد. یک یورش ناگهانی به دل، که مردم را به سمت «خودکاوی» پرواز داد.

 

۳. رومانتیسم این علائم را دارد: حسّ عاطفی، خودکاویِ عمیق، آفرینش زیبایی، رفتن به درونِ حیات آدمی، میل به آغوش طبیعت، کشت‌وزارهای سبز، زنگوله‌های گاو، جویبار زمزمه‌گر، آسمان آبی بی‌کران، زُهدورزی فعال، عقب‌نشینی از مادیگری به ژرفای درونی، تماشای پیچ‌وتاب طبیعت، اقتصاد در جهت آرمان زندگی مشترک نه سود، زیست در سایه‌ی معنوی، تمرکز در موسیقی، هنر، شعر، و در یک‌کلام، هرگونه تلاش برای تحول زیباشناختی در قواعد هنر.

 

مدرسه‌ی فکرت

 

۴. در رومانتیسم «انسانِ ساختگی»! کردار مصنوعی و اَطواری دارد (اَدا در می‌آورَد) که باید جای خود را به «انسانِ درونی» دهد که می‌خواهد بند بگُسَلد و بیرون بجهَد. «دیدرو» از متفکران این جنبش این‌گونه می‌اندیشید.

 

۵. رومانتیسم بر ستون غرب ترَک انداخت، اما عبرت نگرفت. آن شکاف را رِفو نکرد. اما رومانتیست‌ها گذشته‌ی زیبا را دوست می‌داشتند و «اکنونِِ یک‌نواخت و هراس‌انگیزِ» زمانه‌ی خود را نقد می‌نمودند. و کارلایل نماینده‌ی بارز جنبش رومانیک، قرن ۱۸ اروپا را «قرنی کژ و کوژ و دستِ دوّم» نامید.

 

۶. و آخر این‌که رومانتیسم را نباید در زمان و مکان حبس کرد، زیرا «هربرت ریدو» و «کنت کلارک» این جنبش را «وضعیتِ دائمی ذهن» می‌دانند که در همه جا و همه‌ی زمان‌ها یافت می‌شود.

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۱ ب.ظ

فقیهِ قائم قسمت دوم

به قلم دامنه. به نام خدا. بخش دوم. فقیهِ قائم. قسمت یازدهم. این بحث را صبح امروز در مدرسۀ فکرت نوشتم: امام با ورود به ایران، مدتی در مدرسه‌ی علوی و رفاه تهران مستقر شد و انقلاب را رهبری کرد و در ۱۰ اسفند ۱۳۵۷ با شکوه و استقبال عظیم، به قم بازگشت. زیرا امام می‌گفت: «من هر جا باشم، قمى هستم و به قم افتخار مى کنم. دل من پیش قم است و قمى.»

 

امام ۱۱ ماه در قم، در منزل آیت‌الله شیخ محمد یزدی مستقر شد و سپس در ۲ بهمن ۱۳۵۸ به علت عارضه‌ی قلبی در تهران بستری گردید. پس از درمان، ابتدا مدتی در محله‌ی «دربند» و آنگاه به تشخیص پزشکان در «جماران» سُکنی گزید و نظام را از آن منزل _که متعلق به حجت‌الاسلام سیدمهدی هاشمی علیا مشهور به «امام‌جمارانی» بود_ هدایت می‌کرد و دیدارهای مردمی و سخنرانی‌ها را در حسینیه‌ی جماران _که در مجاورت جلویی بیت بود_ انجام می‌داد. در میانه‌ی همین مدت، امام اقدامات اساسی انجام داد ازجمله: حُکمِ تشکیل مجلس بررسی و تصویب قانون اساسی کشور، فرمانِ تأسیس کمیته امداد و افتتاح حساب ۱۰۰ امام (بنیاد مسکن)، تشکیل جهاد سازندگی، و... .

 

قسمت دوازدهم: ۲۹ دی ۱۳۵۸ امام وصیت‌نامه‌ای جدید نوشت و در آن آیت‌الله‌العظمی منتظری و برادرش آیت‌الله پسندیده را «وصیّ» خودش قرار داد و نوشت: «کسی حقِ مزاحمت با آنان را ندارد و این دو نفر (منتظری و پسندیده) وصی مطلق من هستند.»

 

قسمت سیزدهم: امام در جایگاه رهبر مقتدر و متقی، در برابر جریان متحد ضد انقلاب که بر روی انقلاب و نظام تیغ کشید، با قاطعیت ایستاد و خطرات آنان را _که در صدد براندازی جمهوری اسلامی بودند و در خون‌ریزی ابایی نداشتند و به هر شیوه‌ی خشن و خونباری چنگ می‌زدند_ دفع کرد. و نیز با آن‌که مرحوم بازرگان را قبول داشت اما به علت سیاستِ «نرمش و گام به گام» این جریان، آنان را برای استمرار انقلاب و بقای نظام مفید ندانست. نیز امام، به حضور روحانیت در رأس قدرت اجرایی مثل مقام ریاست‌جمهوری اعتقاد نداشت. تا آن‌که قضیه‌ی آشوب بنی‌صدر و گروه تروریستی فرقه‌ی رجوی رخ داد. این سازمان، که در پیِ تصفیه و تسویه‌ی خونین و بی‌رحمانه‌ی «درون‌سازمانی» از آرمان اولیه‌اش جدا شده بود، با مشیِ کودکانه، عجولانه، غضب‌آلود و سردرگُم، رویاروی نظام ایستاد. امام از این زمان، از آنان به «منافقین» یاد کرد. آنان به دستور رجوی، شروع کردند به ترور مهره‌های اصلی و فکور و انقلابی نظام و انقلاب، به ایجاد وحشت و جنگ شهری در بدنه‌ی مردم و نیز سرآخر اعلان رسمی جنگ مسلحانه با نظام در ۳۰ خرداد سال شصت. که از آن‌جا به بعد و در پی جو وحشت و ترور شهید بهشتی و رجایی و صدها انسان و پاسدار و بسیج و بقال و کسبه و زن و کهنسال و...، امام خمینی حاضر شد آقای خامنه‌ای در کسوت یک روحانی کاندیدای ریاست‌جمهوری شود. و شد.

 

 

قسمت چهاردهم: سال ۱۳۶۵ بحران دیگری کشور را فراگرفت. قضیه‌ی حجت‌الاسلام «سیدمهدی هاشمی» که در آن زمان فرمانده سپاه قدس بود. جایگاهی که امروزه حاج قاسم سلیمانی در آن قرار دارد. سپاه قدس در واقع یعنی «سپاهِ جهان اسلام» که در کنار سپاه ایران، برای اسلام و ایران و مسلمانان مأموریت دارد. آن زمان که «سیدمهدی هاشمی» بود، نام آن سپاه «واحد نهضت‌های آزادی‌بخش» بود.

 

یک جریان که به جناح راست تعلق داشت، مانند آقایان حُجج اسلام: ری‌شهری وزیر وقت اطلاعات دولت میرحسین، روح‌الله حسینیان قاضی دادگاه انقلاب، علی فلاحیان وزیر وقت دولت رفسنجانی و رازینی و نیکونام هر دو از قاضی‌های پرونده‌های خاص، و نیز عناصر خاص قدرت، با این جریان در افتاد و آنان را دستگیر، بازداشت و زندانی کرد. آیت‌الله منتظری در برابر این قضیه با همه‌ی توان ایستاد و حتی در انتقاد به این حرکت امام، درنگی نکرد و تا جایی پیش رفت که میان شان حالت قهر حاکم شد. تا این‌که «سیدمهدی هاشمی» و عوامل او محاکمه و اعدام شدند.

 

این بحران تا نوروز سال ۱۳۶۸ میان امام و منتظری _که به تصویب مجلس خبرگان قانوناً قائم‌مقام رهبری بود_ کماکان ادامه داشت. مرحوم منتظری _که اساساً فردی رُک و بی‌باک در نقدها و برخورد با کژی‌ها بود_ به انتقادش از سیاست‌های نظام ادامه داد تا این‌که امام، در نوروز ۱۳۶۸ آیت‌الله‌العظمی منتظری را شبانه عزل کرد و دستور داد عکس منتظری از تمام ادارات و نهادها پایین کشیده شود. و به منتظری نیز گفت: در حوزه بمان...، در سیاست دخالت نکن...، و به حوزه با درس و بحث، گرمی ببخش. امام، قبلاً، آقای منتظری را «فقیه عالیقدر» لقب داده بود. بگذرم که من قبلاً نظرم را درین قضیه در همین مدرسه، داده‌ام.

 

قسمت پانزدهم: مرداد ۱۳۶۷ در پی قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی امام در تیر همان سال و آتش‌بسِ جنگ عراق با ایران، صدام و سازمان منافقین _که ارتش آزادیبخش ملی تأسیس کرده بود و در خاک عراق پادگان اشرف زده بود و به تعبیر من اعضای آن در آن هنگام «سرباز کوچولوهای صدام» شده بودند_ به ایران حمله‌ی مجدد کردند تا شاید تهران را این‌بار فتح! کنند.

 

امام فراخوان ملی زدند که همه به جبهه بیایند و این خطر را دفع کنند. (من آن زمان خودم در جبهه بودم) فرقه‌ی رجوی با تانک و نفربر و سلاح سبک و سنگین اهدایی صدام از مرز کرمانشاه تا گردنه‌ی چهارزبَر حسن‌آباد اسلام‌آباد غرب رسید. و در طول مسیر هر کس را سر راه می‌دید دستور یافته بود قتل‌عام کند. همه را می‌کشت؛ چوپان، زن، کودک، کشاورز، پیرمرد، سرباز، پاسدار، ارتش و هر کسی را که در جلویش می‌دید، نیست و نابود می‌کرد. بی‌رحمانه کشت، بیش از چهارهزار نفر را در این هجوم که نامش را عملیات «فروغ جاویدان» نهاد، به شهادت رساند. تا این‌که به‌صورت اتفاقی، یک لشکر از سپاه بدر عراق که با صدام می‌جنگید از سمت کردستان ایران به سمت جنوب می‌رفت، با این فرقه مواجه شد. و پس از آن بود که عملیات «مرصاد» طراحی و دمار از روزگار این فرقه‌ی وطن‌فروش و دچار غرورِ قدرت در آورد. همان سال، اعضا و هواداران این فرقه در زندان‌های ایران شورش کردند. امام دستور داد بروید آنان را دوباره محاکمه کنید. بدین مضمون: اگر توبه کردند که هیچ، ولی اگر سرِ موضع‌اند، با آنان با رأی «دو قاضی» برخورد کنید. که بر سرِ این حرکت که با حکم شرعی امام عملی شد، اختلاف دیدگاه برخاست. ازجمله آقای منتظری که به این قضیه انتقاد کرد. در مورد محاکمه‌ی مجدد اینان، آمار متفاوتی در فضای مجازی وجود دارد.

 

قسمت شانزدهم: امام با بستنِ پرونده‌ی رهبرشدنِ مرحوم منتظری، سعی کرد به یاران نزدیکش به‌طریقی برسانَد که آقای خامنه‌ای شایسته‌ی این مقام است. بارها با ادبیات خاص، خصوصیت‌های ایشان را برمی‌شمرد. و به گواه برخی چهره‌ها _ازجمله رفسنجانی_ این میل در امام وجود داشت که آقای خامنه‌ای «رهبر» شوند. ازاین‌رو امام ابتدا دستور داد متن وصیت‌نامه‌اش را _که در آستان قدس رضوی در امانت بود_ برگردانند، تا بخشی از وصیت را اصلاح کند. و کرد.

 

در ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ که امام رحلت کرد، در نشست ویژه‌ی انتخاب جایگزینِ امام، اعضای مجلس خبرگان رهبری از میان همه‌ی مباحث حقوقی، قانونی و شرعی، نهایتاً همان گواهیِ امام که آقای خامنه‌ای شایسته‌ی رهبری است، را در دستور قرار داد و با رأی بالا، رأی آورد. از آن روز به بعد، آقای خامنه‌ای با لقبِ آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای رهبر انقلاب شد که علاوه بر کمی زاویه‌ی دید مختلف با امام، یکی از برجسته‌ترین مبارزان و یاران امام بود. بعد از رحلت امام، در بیان‌های رسمی نظام، عنوانِ «مقام معظم رهبری» به جای لفظ «امام» به‌کار می‌رود که طبق شرع و قانون «ولی فقیه» می‌شود و نظام نیز بر مبنای «ولایت مطلقه فقیه» اداره می‌گردد. پایان. با نوشتن شانزده قسمت «فقیهِ قائم»، وقت هم‌کلاسی‌هایم در مدرسۀ فکرت را زیاد گرفتم. از این‌رو از همگان بشدّت پوزش می‌طلبم. هدفم این بود آنچه می‌اندیشم و در ذهن دارم، عینیت دهم. درودِ بی‌عدد به فکوران. تمام.

(قسمت اول اینجا)

محمد عبدی
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ

مدرسه فکرت ۴۰

مجموعه پیام‌هایم در مدرسه فکرت

قسمت چهلم

 

خودش را نمی‌خارَد!

به نام خدا. سلام. هفت کولِ (۷۹)

مرحوم علی شریعتی، معلم انقلاب _که امروز روزی در ۲۹ خرداد ۵۶ درگذشت_ در صفحه‌ی ۱۹ کتاب انسانِ بی «خود»، انسان‌های خودباخته و غرب‌زده را «اِلینه» می‌نامد. از نظر او، آدمِ اِلینه‌شده حالتی پیدا می‌کند که در آن شخصیت واقعی‌اش زائل می‌شود و شخصیت بیگانه‌ای در آن حلول می‌کند.

 

شریعتی برای جااندازی این مفهوم، این داستان را در پاورقی ۱۴ همان کتاب، مثال می‌زند: «یکی، واردِ آبادی‌یی شد دید اهالی همه خودشان را دائم می‌خارَند... شروع کرد به تماشای آنان... یک‌باره عدّه‌ای مأمور آمدند او را گرفتند. به اینها (=به مأمورین) خبر دادند یک مریضی به آبادی ما آمده که اصلاً خودش را نمی‌خارد. مرَضِ «خارش‌نداشتن»! گرفته است.

 

نکته بگویم: غرب‌زده‌ها این‌گونه‌اند؛ مثل آن آبادی، خارش گرفته‌اند و هر که را که مثل آنها، ستایشگر غرب و خودباخته‌ی آن نباشد، مریض! و معیوب! می‌پندارند. اقبال لاهوری معتقد بوده است غرب، عالَم را بِدید و از حق رَمید... شرق، حق را دید و عالَم را ندید.

 

دکتر علی شریعتی در بازداشتگاه ساواک. «کمیته‌ی ضد خراب‌کاری». که امروزه «موزه‌ی عبرت» شد. در ضلع جنوبی میدان توپخانه. من سال ۸۴ دوبار از آن بازدید کردم. ساختمانی مَخوف، و بازداشتگاهی با شکنجه‌های مَهیب _که آلمانی‌ها به درخواست رضاخان میرپنج_ ساختند. امروز ۲۹ خرداد، یاد «معلم انقلاب» علی شریعتی گرامی باد.

 

خاطرات من

قسمت ۴

جوان که بودیم، اطلاعات مذهبی را پای منبر و مسجد می‌گرفتیم. پاتوق اصلی ما در روزهای سرد سال، داخل مسجد جامع محل، کنار بخاری هیزمی _که از بشکه‌ی ۲۲۰ ساخته می‌شد_ بود.

 

یادم است من، سید علی‌اصغر، سیدرسول، روان‌شاد یوسف، جعفر رجبی، حسن آهنگر دورِ بخاریِ داغ هیمه‌ای، حلقه می‌زدیم رساله‌ی مراجع تقلید را بلندبلند برای همدیگر می‌خواندیم. وسط کارزار، مِتوِلّی _که گتی بالمَلِه‌ای بود و صدای زمُختی داشت_ سر می‌رسید. چنان سیاست می‌ورزید و نگاه می‌انداخت که بزرگ و کوچک از وحشتش، می‌هراسید. او _خدا بیامرزی_ گویی حاکم با اُبُّهت و بااقتدار و بلامنازع مسجد بود و کافی بود با کسی و جمعی به لج می‌افتاد دیگر دِمار و طومارش را درهم می‌پیچید. حتی اگر سخنران از تهران هم دعوت می‌خواستی بکنی باید دَم او را می‌دیدی! وگرنه جرأت نمی‌کردی بی‌گُدار به آب بزنی، برهم می‌زد؛ از روی سیاست و لج!

 

تحلیل سیاسی

دموکراسی توخالی!

از نظر من به چند علت دموکراسی آمریکا، توخالی‌ست:

۱. علت اول این است، این کشور به دلیل سلطه‌گری و سوداگری از آرمان بنیانگذاران اولیه‌ی آمریکا دور افتاده است. و این دو خصلت بد را، حتی اگر بر مبنای منافع ملی خودشان هم تحلیل کنیم، باز نیز، این کشور از دموکراسی، چشم‌پوشی کرده است و رژیمی زورگو گردیده است.

 

۲. نمی‌شود کشوری خود در داخل دموکراتیک بداند و با رأی مردم سر و کار داشته باشد اما در  جهان، رأی مردم (=نظر دولت‌ها) را نادیده انگارد و یک‌جانبه‌گرا باشد. در واقع دموکراسی داخلی، به «دموکراسی جهانی» نیاز دارد.

 

۳. آمریکا با فروپاشی تفکر دموکراتیک، در راه و مسیر جنگ‌ها و هژمونی (=سلطه) بر قاره‌ها قدم گذاشته و در این مسیر، نفع ملی خود را در دیکتاتوری بین‌المللی می‌بیند. و این تناقض بَیّن است که کشوری در درون خود را دموکرات بخواند، اما در بیرون، دیکتاتوری را درست بداند و از دیکتاتورها حمایت کند.

 

۴. و مشخصاً این‌که آمریکا بر خلاف فلسفه‌ی دموکراسی، ملت ایران را از طریق زور و خشونت مورد هجوم و تحریم همه‌جانبه قرار داده است. حال آن‌که قواعد دموکراسی الزام می‌دارد که کشورهای مدعی دموکراسی باید به ایده و دیده‌ی مردم سایر ملل و دوَل احترام بگذارند و هیچ ملتی را مورد آزار و اذیت و اجبار قرار ندهند.

 

بنابراین، آمریکا دچار دموکراسی توخالی شده است. تحریم یک ملت، وابسته ساختن کشورها به خود، نفی آزادی سیاسی کشورها، توسل به زور و زر و تزویر، هم‌پیمانی با منحط‌ترین رژیم‌های ضد دموکراسی و مخالفِ رأی عمومی و انتخابات و در یک کلام ستیزه با کشورهای آگاه و آزاد، همه و همه علامت‌های آشکار توخالی‌ بودنِ دموکراسی آمریکاست. دموکراسی آمریکا غروب کرده است، اما هستند کسانی از ایرانی‌ها! که هنوز هم آمریکا را ناجی و آزادی‌بخش می‌پندارند و حتی منتظرند به دست ترامپ، ایران نابود و اشغال شود و حکومت دست‌نشانده و کارگزار آمریکا روی کار بیاید! خفّتی زشت که ذلت‌شان را نشان می‌دهد.

 

پاسخم به آقا سیدمحمد وکیل

سلام و احترام

 

۱. سپاس فراوان که هم تحلیلم را خواندی، هم نظر افزودی و هم نقد فرمودی. ازین روحیه‌ات، خوشم می‌آید. بیشتر بخوانید ↓

تعداد دیدگاه ها ← :
۱ ۲ بعدی
دامنه ی داراب کلا : قالب هفتم فرهان