
- ۱ نظر
- ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۸
- ۱۲۱ نمایش
یکی از وظایف مؤمنین در مواجههی با مفاسد و انحرافات اجتماعی از نظر امام حسین -علیه السلام- این است: «لایَحِلُّ لِعَینٍ مُؤمِنَةٍ تَرَى اللّه َ یُعصى فَتَطرِفَ حَتّى تَغَیِّرَهُ. یعنی بر هیچ چشم مؤمنى روا نیست که ببیند خدا نافرمانى مىشود و چشم خود را فرو بندد، مگر آن که آن وضع را تغییر دهد. منبع: الأمالى، طوسى، ص 55.
به قلم دامنه. به نام خدا
پند فخرالدین اسعد گرگانی:
جهان هرگز به حالی بر نپاید
پسِ هر روز، روز دیگر آید
سالهای تحصیلیام در دانشگاه تهران در سال 1371، آثار مرحوم دکتر حمید عنایت را دوست میداشتم. او معتقد بود اولین فیلسوفی که گفت فهم ثابت نیست و سیّال است، «هراکلیت» بود. هراکلیت میگفت در یک رودخانه دوبار نمیتوان شنا کرد. چون معتقد بود هر بار رودخانه، رودخانهای دیگر است. فخرالدین اسعد، درین بیت همین سیّالیت (=روان و جاری و غیر ثابت) را دارد میگوید. این یعنی تکامل فهم. البته من ثابت و متغیر در مسائلی دینی .هر دو. باور دارم. نه فقط سیّالیت.
به قلم دامنه. به نام خدا
(۱)
«فارغ نشدم، مبتلا شدم.»: مولوی در ملاقات شمس تبریز با او، تماماً زیر و زبَر شد. دست از درس و منبر و اَستر و مُریدبازی شُست و با «علمِ حال»، در اعماقِ روحش، عشق و جمال جوشید. بهطوریکه وقتی در یکی از آزمونهای سخت در کنار شمس، سر از سجده بر داشت، شمس ازو پرسید چه حالی شدی: جلالالدین مولوی گفت: «فارغ نشدم، مبتلا شدم.»
(۲)
نخستین درس شمس: شمس تبریز، سال ۶۴۲ هجری قمری بهصورت ناشناس، وارد قونیهی ترکیه شد و مولوی پس از درس و مسجد، سوار بر اَستر (=قاطر) عازم خانه. با دَبدبه و کَبکبه و بدرقه. خود سواره و شاگردان و مریدانش پیاده! شمسِ ناشناسِ ژندهپوش، در کوچه، دهَنهی اَستر مولوی را گرفت و پرسید تو مُلّای روم هستی؟ مولوی گفت: آری. شمس پرسید: پیامبر اکرم [ص] را میشناسی؟ مولوی با حیرت و نیمنگاه به مریدانش، جواب داد: «مگر میشود سیّد عالَم محمد مصطفی [ص] را نشناخت.»
شمس که به شکل درویش در آمده بود، پرسش محکمتری پرسید: تو بزرگتری یا پیامبر؟ مولوی از شگفتی پُر شد و گفت: «أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ». آنگاه شمس بیدرنگ حملهی معرفتیاش را به جلالالدین مولانا آغاز کرد و گفت: «آیا محمد مصطفی [ص] هم، همینگونه راهِ مسجد به خانه را میپیمود! که خود سوارِ اَستر باشد و عدهای او را بدرقه کنند؟ آیا این روش پادشاهان جبّار است یا روش پیامبر؟! این اولین ملاقات ناشناس شمس با مولوی بود. که مولوی را با این درس زبَردستانه، زیر و زبَر کرد. دیگر بر اَستر، دوام نیاورد و بیهوش بر زمین افتاد تا شاید مدهوش شود و به هوش آید!
(۳)
سوسک و کبک و عُقاب: روزی دگر، شمس، مولوی را از خانه و مدرسه به کوهپایه و دامنه برد. گفت اینجا هم، چون آنجا «حجابِ دیوار» دارد. آن سوسک را ببین که زیر سنگ لانه کرده او دیدِ محدودی دارد. این کَبک درین دامنه را نگاه کن، که سرش را زیر برف کرده تا از شرّ شکار ایمن شود. چارهجویاش درست است و راهحلّش بهترین، اما دیدش را زیر برف از بین برده است. شمس آخرین پُتک معرفت را اینجا، بر سر جهل میکوبد و میگوید مثل عقاب باش مولوی، نه مانند سوسک و کبک. چرا شمس چنین کرد؟ شمس درس تجربیِ معرفت و عرفان به او داد. گفت جلالالدین! گوش کن. «به حرف آخرم گوش کن». این عُقاب است که بر کوه بلند، آشیانه میسازد تا از آن بلندی، از آشیانه تا بینهایت را ببیند! تا هیچ دیوار و صخره و سنگ و درخت و کوهپایهای، دیدش را مانع نباشد. شمس با این درس، حجاب دیوار مدرسه و خانه را به مولوی گوشزد کرد تا به او گفتهباشد باید با رفتن به بیابان و صحرا و کوه و دامنه و درون جامعه، دیدِ معرفتی خود را گسترده و نامحدود و بی «مانعوحجاب» کند! و سرش را چون کبک، از روی عجز زیرِ برف و مثلِ سوسک، زیر سنگ نکند! بگذرم.
نکته بگویم: از نظر من، هر کس باید یک «شمس» پیدا کند و یا با «شمس وجودش» دیدار کند، تا برای حرف دلش، کلمهای پیدا کند. شمس تبریزی، به مولوی آموخت «نمازگر» نباش، «نمازگزار» باش. نمازگر، مانند زرگر اهل معامله و دکّان است
برو ای تنِ پریشان، تو وُ آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرَستم، دلِ دیگرم نیامد
به قلم دامنه. به نام خدا. هفت کولِ (۱۰۷) از بحث های روزانه ام در مدرسۀ فکرت. بیآنکه دربارهی مرحوم نکوگویان _مشهور به رجبعلی خیّاط که در سال ۱۳۴۰ درگذشت و در ری به خاک سپرده شد_ قائل به غلوّ، تقدّس و کراماتِ آنچنانی باشم، اما وی را به عنوان یک انسان خوب، عرفانپیشه و دارای پندهای اخلاقی عامیانه، مورد ستودن و پاییدن میدانم. دستکم بسیاری از ماها، سفارشها و نداهای قابل قبولی ازو خوانده و یا از زبان ناقلان شنیدهایم. پنج اصلی که در زیر بهفشردگی و با کمی دخل و تصرف ادبی و نوشتاری، مینویسم، یک نمونه از آن پندهای گِران و پرقیمت اوست:
نقل است که از او پرسیدند چرا بسیار آرامی؟ گفت بدین مضمون: چون زندگیام را بر پنج اصل بنا کردم: یعنی: ۱. دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد، ۲. خدا مرا میبیند، ۳. کار مرا دیگری انجام نمیدهد، ۴. پایان کارم مرگ است و ۵. نیکی و بدی گُم نمیشود و به خودم بازمیگردد. مرحوم رجبعلی، از این پنج اصل و معرفت، به پنج نتیجه و پیام و رفتار منتهی شد: برای اصل اول، آرام شد. برای اصل دوم حیا پیشه کرد. برای اصل سوم تلاش کرد، برای اصل چهارم خود را مهیّا ساخت و برای اصل پنجم بر «خوبی» خود افزود و از «بدی»اش کم کرد. اصل اول مرحوم رجبعلی خیاط نشان بینش توحید افعالی و رزّاقیت خدای متعال است که رفتار آن نیز در ادامهی پنج اصل درج شد. اصل ۳ و رفتار مبتنی به اصل ۳، همان کار و تلاش است. تأکید کنم مرحوم رجبعلی خیاط در اصل ۳ معتقد است کار مرا دیگری انجام نمیدهد. و از همین معرفت و شناخت، پی به این رفتار میبَرد که طبق اصل سوم، تلاش و کار کند و تن به کار خیاطی و کوشش و رزق حلال بدهد.
نکته بگویم و تمام: به فرمودهی زیبای مولوی، انسان «همان اندیشه» است، مابَقیِ آدمی، فقط «استخوان و ریشه» است. ازینرو، زندگی بر پایهی معرفت و معنویت پیش میرود که از دل و عقل، هر دو، سرچشمه میگیرد. باید پندِ لطیف بزرگان، خوبان و نیککرداران را به گوشِ دل سپرد؛ زیرا آدمی در زیست، بینیاز از پند و اندرز نیست. شاعر، خیلیخوب سُروده و اِنذار داده که:
به شادکامی دشمن، کسی سزاوار است
که نشنَود سخنِ دوستانِ نیکاندیش
به قلم دامنه. به نام خدا. از آنجا که از پیامبر اکرم _صلّى الله علیه و آله و سلّم_ روایت شده است که فرمودند: «این ماه را رمضان نامیدهاند چونکه گناهان را میسوزاند»، انشاءالله به لطف خدا در این ماه مبارک بتوانیم نوشتههایی از جنسِ آینه بخوانیم تا شاید با نظرافکندن در آن، خود را آراستهتر از دیروز و آمادهتر برای فردا نماییم و بتوانیم خودشِکافی کنیم. خودشکافی را از نویسندهی کتاب روح آیین پروتستان رابرت مک آفی براون، وام گرفتم.
امام صادق _علیهالسلام_ سخن مهمی دارند که درونمایه و نقل به مضمون آن این است: انسان باید اول «قلبِ واعظ به خود» داشته باشد. یا «قلبِ هشداردهنده» داشته باشد. و اگر نشد «یک دوستِ پند دِه» بگیرد. اگر این سه نشد، در بند شیطان میشود.
در آیهی ۸ سورهی رُوم انسانها به «اندیشیدن در خود» فراخوانده شدند: أَوَلَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ. () ماه رمضان ماه «به خود نگریستن» نیز هست. ماهی برای عیبزُدایی از خود و پالایش و ویرایش و تنظیم خود. علامه طباطبایی در شرح این آیه معتقد است این استفهام برای تعجب است، و تعبیر در اندیشیدن در نفْسها از باب کنایه است. یعنی آیا در خودتان نیندیشیدهاید؟ آری؛ هر کس غرق در امور دنیایی خود شود، خویشتنِ خویش را فراموش میکند، که اگر به خود بیندیشند، به حق رجوع خواهد کرد.
منبر از پشت شیشۀ مسجد
چشمش اُفتاد و دید چوبۀ دار
عصبی گشت و غیضی و غضبی
بانگ بر زد که ای خیانت کار
تو هم از اهل بیت ما بودی
سخت وحشی شدی و وحشت بار
نردۀ کعبه حرمتش کم بود؟
که شُدی دار شَحنه، شرم بدار
ما سرو کارمان به صلح و صلاح
تو به جُرم و جنایتت سر و کار
دار، بعد از سلام و عرض ادب
وز گناه نکرده استغفار
گفت ما نیز خادم شرعیم
صورت اخیار گیر، یا اشرار
تو قلم می زنی و ما شمشیر
غِلظت از ما قضاوت از سرکار
تا نه فتوی دهند منبر و میز
دار کی می شود سر و سر دار
بازنشر دامنه. منبر و دار. شعر شهریار
هر کجا پند و بند درماندند
نوبتِ دار می رسد ناچار
منبری را که گیر و دارش نیست
همه از دور و بر کنند فرار
باز منبر فرو نمی آمد
همچنان بر خرِ ستیزه سوار
عاقبت دار هم ز جا در رفت
رو به دَر تا که بشنود دیوار
گفت اگر منبرِ تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار
سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)
(زاده ۱۲۸۵ - درگذشته ۱۳۶۷)
«Mohammad-Hossein Shahriar»
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. همهی انسانهایبزرگ روزی شاگرد (=آموزنده) بودند. سالیانسال، بهدرازا میکشد که در هر عصری، یک انسانْوارسته _بهتماممعنا_ الگو و اسوه پدیدار شود.
در دنیا مرا یاد تو بس،
و در عُقبی مرا دیدار تو بس
خواجه عبدالله انصاری (=پیر هرات) یکنمونهی تمامعیار از این انسانهای شاگردیکرده و پندآموخته، که خود، به قطبنمای خلق شدن و پیرِ طریقت گردیدن نائل آمداست و گرداگردش جمعیت و ازدحام شدهاست و همچنان می شود. او که خود اینگونه مقام یافته، روزی از سرِ شوق و شاگردی، سراغ شیخابوسعیدابوالخیر شتافته و مرید شیخابوالحسنخرقانی شده و از آن رویداد زندگیاش اینچنین روایت کرده: "عبدالله مردی بود بیابانی، در طلبِ آب زندگانی، ناگاه رسید به ابوالحسن خرقانی، چندان کشید آبزندگانی، که نه عبدالله مانْد و نه خرقانی."
به قلم دامنه: به نام خدا. زمانی که عیسی از آنان احساس کفر کرد، گفت: [برای اقامه دین و سلوک و حرکت] کیانند یاران من به سوی خدا؟ حواریون گفتند: ما یاران خداییم، به خدا ایمان آوردیم؛ و گواه باش که ما در برابر خدا [و فرمان ها و احکام او] تسلیم هستیم: فَلَمَّا أَحَسَّ عِیسَى مِنْهُمُ الْکُفْرَ قَالَ مَنْ أَنْصَارِی إِلَى اللَّهِ قَالَ الْحَوَارِیُّونَ نَحْنُ أَنْصَارُ اللَّهِ آمَنَّا بِاللَّهِ وَاشْهَدْ بِأَنَّا مُسْلِمُونَ
مرحوم علامه طباطبایی می گوید: «کفر یک امر قلبی است و قابل احساس نیست.» اما حضرت عیسی (ع) آن را از ظاهر رفتار یهود حسّ کرد و این شبیه به معجزه است. ر.ک: المیزان. جلد 3. ص 317.
لیف روح 233
آدمی کاندر طریق معرفت ایمان ندارد
شخص انسان دارد و شخصیت انسان ندارد
===
ای که مغروری به دانش، دانشت را بیشتر کن
تا بدانی هیچ ارزش، علمِ بی ایمان ندارد
===
کاخ دانش، گر همه از سنگ و از فولاد سازی
لرزد و ریزد، گر از ایمان پی و بُنیان ندارد
(منبع شعر)
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. ضمن سپاس از جناب آقای امیر علیرضا رمضانی طراح این بحث؛ جوابم این است: 1. وقتی از ظاهر مادی هر چیزی فراتر برویم، در واقع به عالم معنا رفته ایم. و معنویت اساس حیات بشریت است. 2. روح، نه یعنی روحِ خدا؛ بلکه، چیزی ست مجزّا در عالم بالا، که به امر خدا، از آن برمی دارند در انسان می دمَند، تا با آن، حیات واقعی و معنوی پیدا کند. 3. به نظر من، با اندک مطالعاتی که داشته و دارم، عوامل زیر، معنویت زُدا هستند و انسان را از توجه و گرَویدن به بُعد روحانی خود، بازمی دارند:
۱_ علم زدگی. ۲_ انکار غَیب. ۳_ دَم غنیمت شمُری. ۴_ خودزی بودن نه خدازی شدن. ۵_ دین گریزی. ۶_ اصرار بر گناه کردن. ۷_ افکار ماتریالیستی. ۸_ غفلت ها و جهالت ها. ۹_ رفیق ناباب و لااُبالی. ۱۰_ خیالات واهی. ۱۱_ روحیه ی انکاری. ۱۲_ رفاه وافر. ۱۳_ دوری از اشراق درون. ۱۴_ غرق شدن در بُعد مادی زندگی. ۱۵_ و... .
به قلم دامنه. به نام خدا. یکی از کتاب های خوب و خواندنی «پیروزی حتمی» مهندس مهدی بازرگان است که با عنوان عبدالله متقی در دورۀ ستمشاهی به قطع جیبی به چاپ رساند. این اثر کتابی ست در بارۀ امام مهدی موعود (عج). ایشان در این کتاب انتظار را این گونه تفسیر کردند:
«انتظار، پرچم اسلام را همیشه برافراشته می دارد و نظر به آینده می کند و خود را حلّال مسائل و احتیاجات همۀ اَعصار می داند.» (ص 26 ) «یکی از رمزهای باقی ماندن شیعه همین انتظار فرج و اعتقاد به ظهور و پیروزی نهایی است.» (ص 24) «در حدیث نبوی آمده است هر طور که باشید بر شما حکومت می شود. بنابراین بر اجتماع فاسقِ ظالم، سایۀ حکومت عدل و حق نخوهد افتاد.» ص 45) «میان طول غیبت امام زمان و اُفول حق و حقیقت مناسبت برقرار است... به گمان این جانب قرآن، حکومت و خلافت را از آن مردم می داند» (ص 43)
«زندگی اتکالی (وابسته) یعنی به امید و پشتیبانی دیگران زیستن، در حقیقت از دست دادنِ افتخار انسان و شرافت و استقلال و آزادی و منشاء همه گونه بزه و زشت کاری های اجتماعی است که از خواری و پستی، سرچشمه می گیرد. کسی که به امید دیگران نشسته چشم به دست این و آن می دوزد، در حقیقت اراده و شعور خود را در این راه می فروشد. باید تملُّق کند. باید هر چه بخواهند و بگویند _حق یا باطل، زشت یا زیبا_ انجام دهد. به هر عار و ننگی تن در دهد، بیگانه پرستی کند. به هر ستم و ناروایی راضی شود. و بالاخره همۀ حدود و مقرّرات انسانی را به هیچ شمُرد.
سؤال (=درخواستِ کمک) در غیر حالتِ ضرورت، در اسلام حرام است و مساعدت مال فقرا، که جزء مقررات اسلامی است، شامل حال فقرایی است که مزد کارشان با مخارج شان برابری نمی کند، یا از کار بازمانده اند و نیازمند واقعی هستند.»
به قلم دامنه. به نام خدا. آیت الله حسن حسن زاده آملی می گوید ادب را چنین معنا کردند «ادب یعنی نگاهداشت حدِّ هر چیز» این معنای خوبی است. ادبیات وجه تسمیه اش همین است. ادبیات، ما را آموزش می دهد که حدود زبان را رعایت کنیم. ادیب کسی است که حدود زبان را می داند و رعایت می کند. و مؤدّب کسی است که حدود اعضاءِ جوارح و جوانح را مراعات می نماید. (منبع: در محضر استاد حسن زاده آملی». تألیف محسن غرویان. ص 22)
عکس از دامنه
بنابر تعریف بالا، دامنه معتقد است، ادب اقتضاء می کند اولاً به عنوان یک موجود عاقل حدّ هر چیزی را بشناسیم. این یعنی دانش. ثانیاً آن حد و حدود را تا می توانیم به وُسع خویش مراعات نماییم. این یعنی ارزش. که جمع آن می شود: دانش و ارزش. اتفاقاً دکتر عبدالکریم سروش نیز کتابی خواندنی و بسیارآموزنده دارد تحت همین عنوان «دانش و ارزش»؛ که در دهۀ شصت آن را نگاشته است.
به قلم دامنه: به نام خدا. وقتی سال قبل غرق خواندنِ سرگذشت ملاصدرا بودم این نکات را در یک ورقه ای از لا به لای مردی در تبعید ابدی نوشتم که اینک در کویریات به اشتراک می گذارم:
راه تا ابد بر سؤال باز است، زیرا آدمی با سؤال آمده است... به قول ملاصدا «خداوند متعال مقدّر نفرموده که برای هر کلمه در جهانِ موجود تنها یک معنا به مُخَیّلۀ آدمی خطور کند... زیرا آدمی را از پرواز به سوی لامُتناهی می ستاند،» [ص 117] ساده ترین واژه ها نیز، مملُوّ از معانی گوناگون حتی متضادّند.. آنچه را نمی دانی در نهایت آرامش بگو: «نمی دانم». به قول آیت الله جعفر سبحانی: علامه طباطبایی «نمی دانم«هایش خیلی زیاد بود.
به گفتۀ حکیم ملاصدا که در 17 سالگی به استادش شیخ بهائی گفت: مُرید اگر به مُراد شبیه شود، خود، هرگز، به مقام مُرادی نمی رسد. چون هیچ کسی نباید قصد انهدام خویشتن خویش را بنماید. البته ملاصدرای دانا، می دانست که مرز میان شهامت و وقاحت بسیار باریک است! آخر این که با لبخند، سُلطۀ پوزخند از اعتبار می افتد.
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
*فیلسوف است*
کسی که راست و دروغ برای او یکی است،
*چاپلوس است*
کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید،
*دلّال است*
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد،
*گدا است*
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را
تشخیص دهد،
*قاضی است*
کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ
و دروغ را راست جلوه دهد،
*وکیل است*
کسی که جز راست چیزی نمی گوید،
*بچه است*
کسی که به خودش هم دروغ می گوید،
*متکبر است*
کسی که دروغ خودش را باور می کند،
*ابله است*
کسی که سخنان دروغش شیرینست،
*شاعر است*
کسی که علی رغم میل باطنی خود
دروغ می گوید،
*همسر است*
کسی که اصلا دروغ نمی گوید،
*مرده است*
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد،
*بازاری است*
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد،
*پُر حرف است*
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند،
*سیاستمدار است*
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند
و به او می خندند،
*دیوانه است*
به قلم دامنه. به نام خدا. شهید مطهری را همه خوانده ایم و دانسته. آثار و گفته هاش همه اثربخش و آگاهی دهنده است. در قیام و انقلاب مهدی ص 57، نکته ای مهم می نویسد که کمتر عالمی ما را به آن رهنمون شده است. آنجا که به درستی و زیبای می گوید: «از نظر قرآن، آن جهاد مُستمرِّ پیش بَرنده ای که از فجر تاریخ وجود داشته و دارد، ماهیت معنوی و انسانی دارد نه مادّی و طبقاتی». والسلام. قم. دامنه.
گفت و گوی چشمه با سنگ خارا
به نام خدا
جدا شد یکی چشمه از کوهسار
به رَه گشت ناگه به سنگی دچار
به نرمی چنین گفت با سنگِ سخت:
کرم کرده راهی دِه ای نیکبخت
جناب اجل کش گران بود سر
زدش سیلی و گفت: دور ای پسر!
نشد چشمه از پاسخ سنگ، سرد
به کندن در استاد و اِبرام کرد
بسی کند و کاوید و کوشش نمود
کز آن سنگ خارا رهی برگشود
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی کماهی رسید
برو کارگر باش و امّیدوار
که از یأس جز مرگ ناید به بار
گرت پایداری ست در کارها
شود سَهل پیشِ تو دشوارها
پست مشترک کویریات و لیف روح: به قلم دامنه. به نام خدا. حق و سهم بدن. ما به مدَد اجزای بدن _از موی سر تا ناخن_ نفَس می کشیم و حیات داریم. آیا حق و سهم این نعمت های خدادادی را بدرستی می پردازیم؟ چندنمونه می آورم و به نظر شخصی خودم، بخشی از حق و سهم هر یک را می گویم، باشد تا مفید افتد؛ هم بر خودم، هم بر خوانندۀ شریف دامنه. این؛ اول نهیب بر خودم است و سپس اگر سزاوار بود بر خوانندگان شریف مان:
معده؛ که گوارش ما را برعهده دارد. حقّش کم خوری و بِه خوری ست. چشم؛ که دیدن و خواندن را بر ما مهیّا می کند. حقّش حیاء است و احیاء. گوش؛ که قدرت بی نظیر شنیدن را در ما می آفریند. حقّش پاکی در دریافت هاست و نقل ها. مغز؛ که نعمت مرموز تفکر را نصیب مان می سازد. حقش مطالعه است و فکرآفریدن، تا سلول خاکستری مغز دچار کهولت و زوال نگردد. عقل؛ قدرت خیره کننده در وجود بشر است. حقش استیفای هویت انسانی ست و نگرش توحیدی. روح؛ که امانت خدا نزد انسان است. حقش تغذیۀ معنوی ست و کمال طلبی. دست و پا؛ که بزرگترین عامل حرکت افقی انسان است. سهمش کردار پاک است و دست درازی نکردن به حقوق مردم و پانگذاشتن بر روی حق و پایمال نکردن چارچوب های شرع و عرف. جسم سالم؛ که کمک می کند رفتار را در خود قوام بخشیم. حقش کسب حلال است و دانش احکام خدا. (مثلاً قدیما، کاسب ها، در درس مکاسب علمای شهر شرکت می کردند، یک چیزهایی از معاملات حلال را کسب می کردند تا ربا نخورند و سوداگر نشوند و حرام خوری نکنند) زبان و لب و دندان؛ که بشر درمانده است از برکات فراوان آن. زبان بدون لب و دندان لال می ماند و در کام می چسبد. حق شان سکوت در جای خود، فریاد در مکان خود و صوت و صدا شدن در زمان خود است. و قلب و خون و خیال و ... قِس علی هذا و مانند اینها.
گاه به گاه، ما، به این حق و حقوق نمی پردازیم، ولی خدای مهربان چون بخشنده است، از تقصیر ما درمی گذرد. وای اگر خدا، گذشت نمی داشت. خدا، دوست دارد که دوستدارانش از گناه برگردند و متنبّه شوند و توبه کنند. توبه؛ راه که نه، بلکه اتوبان عریض حرکت به سمت خداست.
امام حسین _علیه السّلام_ در دعای عرفه، خیلی خیلی زیبا، این اجزای انسان را توصیف کرده اند، که وقتی بر روی آن، خیره می شویم و می اندیشیم، درمی یابیم حضرت سیدالشّهداء چه عرفان عمیقی داشتند. چه خداشناس بزرگی بودند. و همین بود که منتخَب و منتجَب خدا در عاشورا شد؛ تا عشق بیافریند. تا توحید بیاموزد. تا ندای عزّت و آزادی و حق طلبی سر دهد. هان! همین.
تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام
تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود
(ناصر خسرو قبادیانی)
=====
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ
به راستى انسان را در رنج و مِحنت کشیدن آفریده ایم
(سوره البلد - آیۀ 4. ترجمه خرمشاهی)
حکایت شمارۀ ۱۶ «گلستان سعدی»
باب دوم. در اخلاق درویشان
گلستان و بوستان. برگردان از:
«ادوارد رهاتسک» و «جی. ام. ویکنز»
شیخ مصلح الدین سعدی
متن حکایت. صفحۀ 258 : عکس از دامنه
یکی از جمله صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. پرسید که موجب درجات این چیست و سبب درکات آن، که مردم به خلاف این معتقد بودند. ندا آمد که این پادشه به ارادت درویشان به بهشت اندر است، و این پارسا به تقرّب پادشاهان در دوزخ.
دلقت به چه کار آید و مسحی و مرقّع
خود را ز عملهای نکوهیده بَری دار
حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تَتَری دار
(منبع)