دامنه‌ی داراب‌کلا

جهان، ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود، داراب‌کلا
۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۸ ق.ظ

هنر شفّاف اندیشیدن

به قلم دامنه. به نام خدا. در این قسمت معرفی کتاب در دامنه، به کتاب «هنرِ شفّاف اندیشیدن» می‌پردازم. کتابی به قلم رولف دوبلی. ترجمۀ عادل فردوسی‌پور. بهزاد توکلی نیشابوری. علی شهروز ستوده. (تهران: نشر چشمه. سال نود و چهار) چاپ پنجاه و یکم، در سیصد و بیست و پنج صفحه. با وزن بسیار سبک و کم. با فصل‌های کوتاه و مجزّا. چهارنکته از کتاب را به اشتراک می‌گذارم:

 

عکس از دامنه

 

ص شصت و نه : آیا دوست داری بر رفتار انسان‌ها و سازمان‌ها اثر بگذاری؟ تا دلت بخواهد می‌توانی درباره‌ی ارزش‌ها و آینده‌نگری‌ها سخنرانی کنی یا استدلال بیاوری. اما تقریباً در تمام موارد، پاداش‌ها کارآمدترند، خواه پاداش‌ها مالی باشد یا هر چیز قابل استفاده‌ی دیگری. از نمره‌ی خوب تا جایزه‌ی نوبل.

 

ص سیصد و بیست و چهار : زندگی خوب همان‌طورکه ارسطو هم می گوید بیش از افکار روشن و اعمال زیرکانه است.

 

ص دویست و هفتاد : اِهمال کردن، [دامنه: سهل انگاری، سَرسَری کاری انجام دادن، سُستی و تنبلی، کاهلی و کوتاهی: فرهنگ دهخدا و معین] کار ابلهانه‌ای است. چرا که هیچ پروژه‌ای قرار نیست به خودی خود کامل شود. ما می‌دانیم انجام یک کار، سودمند است، پس چرا دایماً آن را به روز دیگری موکول می‌کنیم؟

 

ص صد و بیست و هفت : با دقتِ بیشتر به اتفاق‌های مرتبط نگاه کن، بعضی وقت‌ها آنچه علت معرفی می‌شود، معلول از کار درمی‌آید و بر عکس. گاهی هم اصلاً ارتباطی وجود ندارد. درست مثل داستان لک‌لک‌ها و بچه‌ها.

فتح اله
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۱۱ ب.ظ

آنچه بر من گذشت ۶۴

فصل سوم:  قسمت ۶۴ : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. بلاخره پس از 5سال انتظار و صبوری و نیز تحمل دروغ پردازی های زیرآب زنان دارابکلا علیۀ من، با ورود قاطع شیخ وحدت به قضیه، در عرض کمتر از نیم ماه بحران اشتغال من در آن نهاد، پایان یافت و من رسماً در یکم مرداد سال شصت و شش کارم را در همان نهاد دلخواهم آغاز کردم. پیش از شروع فصل سوم زندگینامه ام، چند نکته ای را مجبورم توضیح دهم. یکی این که در آن 5سال که با سنگ اندازی زیرآب زنان دارابکلا، ورودم به نهاد، عملاً ناممکن شده بود، هرگز مأیوس نشده و زندگی ام را مختل نکرده بودم.

 

آن پنج سال سخت دهۀ شصت را که سال انتظار برای خود نام نهادم، بخشی را پیگیر پروندۀ اشتغالم بودم. دو سالش را پاسداروظیفه شدم و خدمت دورۀ ضرورت و احتیاط را در سپاه منطقۀ 3 گیلان مازندران در چالوس به پایان بردم. یک سال و اندی در قم طلبه شده بودم. هفت بار هم به عنوان بسیجی و تکلیف الهی و لبیک به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ به جبهه های غرب و جنوب اعزام شده بودم. بخشی را هم در کنار رفقا در ایام مجرّدی به تفریح و بحث و جلسات به سر می بردم. کمتر از یک سال را هم بعد از ازدواج، مجبوری و به اِکراه مسافرکشی می کردم.

 

زیرآب‌زنان که بخشی از جناح راست افراطی دارابکلا بودند نه همۀ آنان، بدجوری به تلاطم افتاده بودند که هرگز نگذارند من وارد نهاد شوم. من اما همیشه باورم این بوده و هست که جناح راست دارابکلا، بسیاری از آنان افرادی متدیّن، مهربان، متشرّع و اهل مروّت و مدارا هستند؛ و من با بسیاری از آنان نه فقط مرتبط بلکه رفیق و همدم و همرزم و دوست و همراه هستم.

 

من اساساً دنباله رُوی هیچ جناحی _چه چپ چه راست چه میانه رو (=حزب بادی ها!!)_ نبوده و نیستم. روی همین اعتقاد راسخم، نیمی از رفقای فراوانِ صمیمی ام _که بیش از چهل سال باهم رفیق و دوست بوده و هستیم و خواهیم بود_ از جناح راست اند و نیمی دیگر از جناح چپ و بخشی هم مستقل و فراجناح و تعدادی هم بدون رویکرد انقلابی و خنثی.

 

فقط تعدادی از راستی های محل بودند که اساساً روحیۀ گزارشگری و نُون بُری داشتند و نمی گذاشتند محلی ها شغل بگیرند؛ خصوصاً اگر خیال می کردند کسی وارد اداره یا نهادی شود، از آنها جلو می زند و پیشرفت می کند. این افراد؛ البته در مبارزه با رژیم شاه، یا ترسو بودند یا اصلاً در گود نبودند، ولی در میراثخواری از انقلاب بشدّت جسور شدند و سعی می کردند همه را لکّه دار کنند و به قول معروف از دور خارج کنند. روی همن تز، همیشه فکر می کردند مالک انقلاب اند و نباید بگذارد کسی _غیرخودی!!_ وارد سیستم حکومتی شود. انگار نظام، مال جدّی و ارث پدری و مِلکِ طِلق شان بوده است! بگذرم.

 

من حتی حاضرم پشت سر بسیاری از جناح راستی های دارابکلا، نماز بگزارم؛ زیرا بی آزار، اهل دیانت، خاندانی متدیّن، افرادی مهربان و معتقد و مؤمن به احکام اسلام و در یک کلام انسان اند. و هیچ گاه خصلت زشت نون بُری نداشته اند و رزق کسی را نمی بُریده و نمی برند. درود می فرستم به اینان؛ که اتفاقاً بخشی شان با دادنِ شهادت و تحقیقات محلی، بر کذب بودنِ ادعاهای گزارشگران علیۀ من، کار مرا تسهیل می کردند، ولی توفیق نمی یافتند بر آنان غلبه کنند. زیرا زیرآب زنان دم به دم مراجعه می کردند و راهزنی می نمودند و رایزنی های مرا برهم می زدند. بگذرم. به خدا واگذارم، که گذاشته ام.

 

سرنوشت من همین بود که گویی پخته تر شوم و بعد وارد نهاد شوم. و من اساساً در زندگی ام سعی نموده ام به وُسع وجودی خودم، تابع حکمت و لطف خدا باشم. که در این الگو و شیوۀ حیات، تقدیر و تدبیر، کنار هم می نشینند. صبر و شعَف، چِفت هم اند. راز و رمز و سرّ و علَن، باهم پیش می تازند و در یک کلام، خوف و رجاء همسایۀ هم اند. پس نه هزیمت مطرح است و نه ظفر. مهم، رضایت است و خشنودی حضرت حق و خوش یُمنی روز و روزگار و پرستش آفریدگار و ترمیم و تعمیر روزانه کردار.

 

من در اول مرداد شصت و شش وارد نهاد شدم. همان روز اول به جای خوبی از نهاد معرفی شدم که رئیسش یک انسان بزرگ و یک انقلابی متفکر و یک خط امامی راسخ بود و هنوز هم او مرا به دوستی اش می خواهد و هم من او را به رفاقتش می خواهم. نه فقط دوست هم ایم، بلکه حبّ داریم به هم و به فراخور مرتبطیم. یعنی جناب آقای «... ...» با امضای حکم او به دودانگه ساری فریم رفتم. به عنوان مسئول، نه نیرو. و این اولین مأموریت من بود. در ساختمان امام سجاد (ع) در محمدآباد مرکز دودانگه. ساختمانی که هفت مسئولیت داشت و یک ریاست. رئیس، دوست بسیارفهیم و آگاه و خوش فکرم جناب آقای مهدی قربانی بود. (که طی سال های اخیر چندباری به منزلم در قم نیز آمد) هفت مسئولیت هم میان مان تقسیم بود: مهدوی، زلیکانی، من و ... . میان ما و مردم فریم صحرا عُلقه ای عمیق پدید آمد و با بسیاری دوست شدیم؛ از پاجی  و میانا و پهندر و دینه سر و رسکت و تلاوک گرفته تا پاشاکلا و پرکوه و سنگده و چوب فریم و ولیک چال و دادکلا و مَجی و کتریم و تمام آبادی های فریم صحرای دودانگۀ زیبا. تابعد...

مالک
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ب.ظ

سه راه به خدا

به قلم دامنه

 

به نام خدا. دو نکته در این قسمت دامنۀ کویر می آورم

 

سه راه صوفیانه تقرُّب به خدا، با سه راه هندو مطابقه

 

کَرمه یوگا: یعنی طریق عمل

بهکتی یوگا: یعنی طریق عشق

جنانه یوگا: یعنی طریق معرفت


چیتک می نویسد:

 

به کرّات در متون عرفانی آمده که

معرفت در کتاب یافت نمی شود

در قلب آن را بیاب

 

یادداشت های برداشت آزاد سال هشتاد و هفت دامنه از کتاب:

درآمدی بر تصوُّف. نوشتۀ ویلیام چیتک

ترجمۀ محمدرضا رجبی. قم دانشگاه ادیان و مذاهب

ص شصت و شش و صد و پنج

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۱ ب.ظ

آنچه بر من گذشت ۶۳

قسمت ۶۳ : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در این قسمت اتوبیوگرافی ام (یعنی حسب حال و سرگذشتی که خودِ شخص بنویسد) زندگینامۀ خودنوشتم را به چندنکته دیگر پیوند می زنم تا وارد مرحلۀ بعدی شرح حال و آنچه بر من گذشت، شوم. پدرم نیز از مسافرکشی من، ناخشنود و در رنج بود و از گزارشگران علیۀ من، بسیار در خشم و عذاب. ازین رو، یی آن که مرا در جریان بگذارد، مخفیانه رفت نزد حجت الاسلام حاج شیخ علی مؤمنی دارابی _شوهرِ خواهرزاده اش_ که نمایندۀ ولی فقیه و رئیس نهضت سوادآموزی استان مازندران بود. وضعیت سخت مرا و کارهایی که زیرآب زنان دارابکلا علیه ام کردند، برای ایشان بازگو کرد.

 

یک روز از آقامدرسه پیش، با سیدعلی اصغر و یوسف و حسن حاج مرتضی داشتیم می گذشتیم، دیدیم یک نیسان آلبالویی رنگی جلوی مان ترمز کرد و راننده اش بیرون آمد و دستی به هرچهارتای مان داد و به من روکرد و گفت: حاج آقا گفت فردا بیا پیشم. گفتم کدام حاج آقا؟ گفت: حاج آقا مؤمنی. شستم تیر خورد! (به قول فرهنگستان علوم! خارجی‌ترین انگشت دست که دو بند دارد) که پدرم یَحتمل برای من اقدامی کرده باشد. از رانندۀ نیسان آقای عزت ایرانبخش _داماد مرحوم گل وردی_ که پیش حاج آقا مؤمنی در نهضت استان کار می کرد بابت رساندن پیام تشکر کردم.

 

 

شب که خونه رفتم پدرم گفت: پیش حاج شیخ علی مؤمنی در نهضت استان برایت کار گرفتم. گفتم: نهضت نمی روم. فقط همان نهادی که در سال 60 ثبت نام کردم و هنوز منتظرم مرا پذیرش کنند، می روم و بس. گفت: برو پیشش شروع به کار کن بعد هر وقت در آن نهاد مشکلت درست شد، مشغول شو.

 

هنوز دقیق نمی دانم پدرم خود به این تصمیم رسیده بود یا کسی به او مشورت داده بود. حدسم این بود مرحوم عمّه ام _همسر مرحوم حاج آق علی شفیعی_ برایم دلسوزی کرده بود. زیرا حاج آقا مؤمنی _دامادش_ او را بیش ازحد احترام می گذاشت و دوست می داشت. خواست برای من کاری کرده باشد. بگذرم. من چون عُلقه ای نداشتم با ارادۀ خودم به نهضت نرفتم. چون اساساً روحیه ام انقلابی و انقلابی گری بود.

 

 

در همین حیص و بیص (گیر و دار، تنگی و گرفتاری) که منتظر نتیجۀ ورود شیخ وحدت به پرونده ام بودم و با ماشین پیکان وی _که در اختیارم گذاشته بود تا زندگی ام در آغار راه، لنگی نزند_ مسافرکشی می کردم؛ اوضاع جبهه در سال شصت و شش به هم ریخت. گردان های سپاه محمد، شکل گرفت و هزاران نیروی داوطلب بسیجی از پیر و جوان، کهنسال و میانسال، انقلابی و نیمه انقلابی از سراسر ایران به فرمان امام در قالب سپاه محمد، به جبهه ها سرازیر شدند. من هم در کنار روانشاد یوسف و سیدعلی اصغر راهی سپاه سورک شدیم تا پرونده اعزام مجدد به جبهۀ مان را، راه اندازی کنیم و بریم نبرد و جهاد و حفظ نظام و ایران و اسلام. در دردناک ترین روز زندگی ام، در مقابل دو رفیقم یوسف و سیدعلی اصغر، آقای گوزه گری لالیمی مسئول پرسنلی _که آن زمان نام شان را به بهشتی منش تغیییر داده بود_ با حالت ناراحت و دلگرفتگی و حتی احترام آمیز به من گفت: از دارابکلا علیۀ تو گزارش دادند و شما صلاحیت ندارید به جبهه بروید. این درحالی بود که از سال شصت تا شصت و شش یعنی تا آن زمان که بهشتی منش چنین گفته بود، من هفت بار به جبهه رفته بودم. بگذرم و به خدا واگذارم؛ که گذاشته ام. یوسف و سیدعلی اصغر رفتند جبهه. اما من، تنها و بی کس، بی یار و غمگسار بازماندم. گرچه نگذاشتند برای بار هشتم به جبهه بروم، ولی من معتقدم وظیفه و تکلیف و دَینِ خودم را آن روز اَدا کرده ام و اجر و ثوابم را برده ام و به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ لبیک گفته ام. بگذرم.

 

تا این که رسید آن روزی که در اوایل تابستان سال شصت و شش بر اساس طرح «لبیک یا خمینی» می خواستند به همۀ بسیجیان رزمنده ای که طی سال های دفاع مقدس به جبهه ها رفته بودند، کارت شناسایی و کُد رَسته بدهند. عصر روزی به دعوت لشکر بیست و پنج کربلا، انبوهی از جمعیت بسیجی دارابکلا در مسجدجامع دارابکلا دعوت شدند. من هم دعوت بودم. به اتفاق رفقا یوسف و سیدعلی اصغر و احمد بابویه رفتیم داخل مسجد. آقای مُطلب ذبیحی یا به گمانم مطلب مظلومی اسرمی به اتقاق آقای گوزه گری بهشتی منش، کارت ها را توزیع کردند. به همه کارت دادند ولی به من که رسید گفت: به شما کارت تعلق نگرفت!

 

روانشاد یوسف خیلی دلشوره گرفت و با آنها مقداری با حالت خشم ولی دوستانه جرّ و بحث کرد. ولی آنها در جواب گفتند: «والله ما بی تقصیریم. گزارش محلی موجب شد به آقای طالبی یعنی من کارت طرح لبیک تعلق نگیرد.» بازهم می گذرم و به خدای مهربانم وامی گذارم که گذاشته ام. کسانی در آن جمع، کارت لبیک گرفته بودند که برخی شان، یک روز جبهه که چه عرض کنم! حتی یک نیم روز هم، به آموزش نظامی و پادگان نرفته بودند! خدا خود داور درد ها و رنج ها و بی عدالتی هاست و داروی شفابخش دل ها و روح ها. وقتی این حرکات از سوی زیرآب زنان را مشاهده کردم که تا آنجا پیش رفته اند که نمی گذارند حتی به جبهه ها بروم و برای نظام خون فشانی و جان نثاری کنم، اصرارم را برای ورود به آن نهاد شدیدتر کردم.

 

یک ماه بعد، در همان تیرماه سال شصت و شش از شیخ وحدت -که عملاً و قاطع و پیگیرانه برای من ورود کرده بودند- کسب اطلاع کردم که ایشان برای پرونده عضویتم در آن نهاد، سه معرّف مشهور و بانفوذ معرفی کردند. سه شخصیت بزرگ و خوب و فاضل از تهران و قم و گرگان. آن سه بزرگوار که نام شان را به عمد نمی آورم «فُرم معرّف» مرا با تأییدات قاطع پُرکردند به شیخ تحویل دادند و با همآهنگی های شیخ، از طریق دونفر در ساری _که با یکی از آنها در سالهای مبارزه رفیق و صمیمی بود_ به آن نهاد تحویل شد.

 

حال، در اول مرداد شصت و پنج  منی را که حتی نمی گذاشتند به جبهه بروم و آن همه تلاشیدند و جُنبیدند که از گرفتن هرگونه شغلی محرومم کنند؛ خصوصاً به هر در و دیواری زدند تا از ورودم به آن نهاد ممانعت نمایند، با ورود شیخ وحدت به صحنه در کمتر از نیم ماه، رسماً و عزّت مندانه وارد آن نهاد شدم و رسماً با بالاترین انرژی، نه فقط مشغول به کار که در همآن آغازین روز، مشغول در یک مسئولیت دلخواهم گردیدم. درست یازده ماه پس از عروسی ام در سی و یکم مرداد سال شصت و پنج. تابعد.

«آنچه بر من گذشت»

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ب.ظ

آنچه بر من گذشت ۶۲

قسمت ۶۲. به نام خدای آفریننده‌ی آدمی. چهل و اندی روز بعد از عروسی‌ام، بارگشتم به قم. تنهایی من در حُجره و تنهایی همسرم در خانه. نداشتن هیچ درآمد بجز مقدار کمی شهریه حوزه، زندگی را بر ما سخت ساخته بود. فقر یک طرف، بی شغلی طرف دیگر. و نیز تنهایی و جدا و دور از هم، آن هم برای دو تازه داماد و تازه عروس، که هر سه شده بود قوز بالای قوز. مدتی به همین سختی و بی پولی و تنهایی و دوری و جدایی گذشت. شیخ وحدت هم قرار بود بعد از عروسی من، یک اتاق منزلش را در اختیار من و همسرم بگذارد که متأسفانه مهیّا نشد، زیرا من به همین قول ایشان، تن به ازدواج و عروسی فوری دادم ولی اوضاع مساعد نشد و وفق مراد نگشت. تا دیدم این وضع سخت، هم طاق مرا بی طاق کرد و هم طاقت همسر را تمام. برای نخستین بار حالت عجز به سرم زد. عاجز از ادامۀ راه. عاجز از فقر. و عجز از تحمل فشاری که زیرآب زنان علیه ام به وجود آورده بودند و نگذاشته بودند وارد آن نهاد گردم و از نظامی که برای حفظ آرمانش چندبار به جبهه بودم، رزق و روزی درآورم. نُون بُری، بدتر از این نمی شد! که اینان علیه ام مرتکب شدند.

 

در کُنج حُجره فاطمیه در کوچۀ ارگ قم، روزی به مدرسه نرفتم و به فکر چاره فرو افتادم. دو راه حل و یک روش به سرم زده بود: یکی ترک تحصیل و گرفتن شغل. دیگری آوردن همسر به قم. اولی از توانِ من خارج بود. چون هر شغلی در دهۀ شصت می خواستی بگیری حتی اگر کارگری در بشاگرد و سربازی در مرز افغانستان هم بود، باید از تونل تحقیقات محلی و صافی هستۀ گزینش کشوری عبور می کردی. دومی هم با فقر و بی شغلی و نداشتن هیچ پولی برای رهن و اجارۀ منزل در قم، بر من بسیار سخت تر از راه حل اول بود. کسی هم نبود به فکر استعداد!! من باشد و خیرات کند و یا اسپانسر مالی ام گردد! پیشرفت حوزوی کنم. روزوشب های زیادی با همین فکر و خیال و غمناکی بر من گدشت. تا این که زدم به دریا. بلند شدم از حجره رفتم ترمینال قم. و آمدم دارابکلا. تا به پدرم اطلاع دهم که نمی توانم به این شیوه پیش بروم. پس از مشورت و کسب رضایت والدین کرامم، به قم برگشتم.

 

عصر یک روزی به گمانم اوایل سال شصت و شش بود، رفتم خونۀ شیخ وحدت. در جریان گذاشتم که چه چیزی  اولویت های من است. ایشان در طول انقلاب، هیچ گاه برای هیچ کسی پارتی بازی نکرد. نفوذ بالایی داشت، ولی از این قدرت خود، سود نمی جست ؛ یعنی سوء استفاده نمی کرد. گفتم من مستأصل شدم و بین چندراه، مانده‌ام... . کمی فکر کرد و چای نوشید و یک نخ سیگار پُک زد و مقداری بین اتاق و هال و سکّو و حیاط منزلش دور باغچه قدم زد و ناگاه این را به من گفت: این ماشینم را بگیر دستت باشد. منظورش این بود با آن رزق و روزی ام را درآورم. به قول معروف خرج زن و بچه ام را تأمین نمایم. دیگر چیزی نگفت. حتی لب باز نکرد که برایت شغلی می گیرم در نظام. حال آن که بعد فهمیدم او برای نخستین بار، برای من وارد عمل شد. که می گویم.

 

پدرم آن موقع، آمده بود قم. من ماشین شیخ وحدت را تحویل گرفتم و بار و بندیل مجرّدی حجره ام را _که از بار یک الاغ هم کمتر بود_ در گوشه ایی جمع کردم و با مرحوم پدرم آمدم دارابکلا. خاطره خوش مسافرتی که مزّه هایش هنوزم بر تمام سلول های بدنم ماند.

 

شروع کردم به مسافرکِشی در محل به ساری و نکا. تا نزد خانواده خجِل و شرمنده نباشم. با همین پیکان قناری رنگ نمره قم، درآمد خوبی داشتم. بیشتر دربستی می رفتم. شغلی که از آن بی حد اکراه داشتم. خیلی خجالت می کشیدم. هیچ وقت این سختی را فراموش نمی کنم. چه کنم که مجبور بودم. نمی خواهم مظلوم نمایی کنم؛ خواستم واقعیت آن زمان داراب‌کلا را در این بخش از زندگینامه ام گفته باشم. همین. شاید آن زیرآب زنان، وقتی مرا این گونه و به وضع سخت و مثلاً فلاکت بار می دیدند، که حاضر شده ام مسافرکِش شوم، لذت! هم می بردند. و شاید هم -که خدا بهتر می داند- مرا مسخره! هم می کردند. بگذرم. مهم این است اسامی همۀ آن زیرآب زنانِ آن زمان محل را در بایگانی ام دارم. در ابتدای زندگی هم حاضر نشدم بیکاری و بیگاری کنم. من با مسافرکشی و خانمم با تزریقات و پانسمان _که در حیاط منزلمان برایش ساخته بودم_ درآمد حلال و شیرین کسب می کردیم. من البته از مسافرکشی رنج می بردم. به رانندگان شریف بگویم، نمی خواهم بگویم این شغل بد است، یا خدای ناکرده ناروا. نه؛ من روحیۀ این شغل را نداشتم. پوزش از همۀ مسافرکِشان شریف که شغل حلال آوری دارند.

 

نیم سالی به همین منوال گذشت تا دیگر مجبور شدم به شیخ وحدت اطلاع دهم دائقۀ من با مسافرکشی نمی خورد و بر من نه فقط سخت است. بلکه روحیه ام را می خورَد. خبر دادم. حال شیخ وحدت عملاً به پرونده ام ورود کرد. یک روزی نگذشت که به من خبر داد پرونده ات به جریان افتاد. همان شغل دلخواهی که در آن نهاد درخواست داده بودم که به دلیل گزارش های پی در پی زیرآب زنان محل، هم راکد مانده بود و هم من ردّ صلاحیت. تابعد

آنچه بر من گذشت

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۲ ق.ظ

سخاوت جُود ایثار

به قلم دامنه. به نام خدا.  لیف. جهاد سه قسم است: یک: جهاد به نفس، یعنی از خدمت و ریاضت نیاسائی. دو: جهاد به دل، یعنی خاطره های پَست به خود راه ندهی. سه: جهاد به مال، یعنی بذل و سخاء و جُود و ایثار داشته باشی. سخاوت یعنی قدری بذل کنی، قدری هم برای خود نگه داری. جُود یعنی بیشتر بذل کنی و کمتر برای خود گذاری.  ایثار آن است که هرچه داری بدهی، با فقر و فاقه ات بسازی. و آخر کلام این که، به نوشتۀ حکیم رشیدالدین میبُدی باید جامۀ غفلت و بطالت را بکَنی و جامۀ عفّت و اطاعت پوشی.

برداشت آزادم از

تفسیر کشف الاسرار

ذیلِ آیۀ هفتاد و هشت حج

دهقان
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۴ ق.ظ

آنچه بر من گذشت ۶۱

قسمت ۶۱ : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون بعد از خواستگاری، عقد شرعی و قانونی نکردیم، من بدون هیچ دیداری، به قم بازگشتم و دوهفته مانده به عید غدیر (سی و یکم مرداد سال شصت و پنج خورشیدی) به دارابک‌لا بازگشتم تا مقدمات عروسی ام را آماده کنم. کردم. یکّه و تنها با شوق و همراهی رفقا. تقریباً در منزل مان سه روز عروسی برپا بود. به قول دارابکلایی ها که با گَت عروسی روز، می شد جمعاً چهارروز. تابستان بسیارداغی بود. همۀ رفقا حاضر بودند. خصوصاً روانشاد یوسف که بار اصلی تدارکات و همآهنگی های عروسی بر گردن او بود. روحش شاد.

 

در دورۀ ما معمولاً مردم دارابکلا به علت آن که زندگی شان بر محور کشاورزی می چرخید، نقدینگی کمتری داشتند و در عوض از کالای فراوان برخوردار بودند. مثل انواع سبزی ها، میوه ها، خوراک های فصلی. زندگی کالا به کالا بود تا پول با پول. همین موجب می شد مردم برای پول و پَل جندان ارزشی قائل نباشند. این ویژگی موجب می شد در عروسی ها از نزدیکان شان غرض کنند. من هم چون از خانواده ایی روحانی کشاورز بودم، طعم تلخ نداری ها و فقر را می چشیدم. علاوه بر هزینه ایی که پدرم جانانه متقبّل شدند و باسخاوت پا پیش گذاشتند، من هم برای بهتربرگزار شدن عروسی ام و دعوتی های زیادتر از حد متعارف، مجبور شدم شخصاً مقداری غرض کنم تا کمک پدرم باشد و بر ایشان فشاری وارد نگردد. از این رو از رفیقم حسن حاج مرتضی، چهارده هزار تومان دیگر غرض کردم تا عروسی بیشتر هزینه کنم. پس از عروسی هم با پول هدیه دامادی بازپس دادم و غرضم را فوری اَدا نمودم؛ چون من اساساً از طلب کردن پرهیز می کردم و به بدهکاربودن حساس بودم.

 

ساعت دو بعدازظهر روز عیدغدیر (سی و یکم مرداد سال شصت و پنج خورشیدی) وسط روز عروسی ام به همراه بیست و پنج نفر از رفقایم به صورت پیاده و دسته‌جمعی از خونه پدرم به منزل عروس رفتیم تا مراسم عقدمان را منعقد کنیم. کردیم. عاقد ما مرحوم شیخ روح الله حبیبی بود. خطبۀ عقد ما توسط مرحوم آیت الله شیخ محمدباقر دارابکلایی و مرحوم شیخ روح الله حبیبی در حضور مرحوم پدرم شیخ علی اکبر طالبی دارابی و حاج رضا دارابکلایی و با حضور دو شاهد بزرگوار عموی مان مرحوم حاج اکبر طالبی (پدر شهید محمدجواد طالبی) و مرحوم حاج سیف الله رمضانی پدرهمسرِ مرحوم حجت الاسلام شیخ عباسعلی مختاری، خوانده و ایجاد و قبول شد. یادِ همۀ آنان گرامی باد.

 

به هر حال، عروسی من مصداقِ جالب شعار «اِشمو اَره، فرداشو سِره» شده بود. یعنی امشب خواستگاری و فوری هم عروسی، بدون دورۀ نامزدی. که من خود اساساً دورۀ نامزدی زوجین را به هیچ وجه قبول ندارم. برای پسرانم نیز به همین شیوه در فاصله ای اندک پس از خواستگاری، عروسی بپاکردم. من در بیت و دو سالگی در حالی که هیچ شغل و درآمدی نداشتم _یعنی زیرآب زنان دارابکلا با راپورتی که علیه ام دادند و با انگ زدن و دروغ و حسادت نگذاشتند در نظام جمهوری اسلامی شغلی بگیرم_ عروسی کردم. من هفتمین فرزند خانواده ام، که حینِ جاری شدن عقد در پای قبالۀ رسمی و قانونی، «طلبه» خوانده شدم و با شغل طلبگی قبالۀ ازدواجم را نزد مرحومان آقا و شیخ روح الله حبیبی امضاء زدم، با خدیجه اولین فرزند خانواده دارابکلایی که چندسالی از من کوچکتر بود، در روز بزرگ و خجستۀ عیدغدیرخُم (سی و یکم مرداد سال شصت و پنج خورشیدی)به همدیگر مَحرم شدیم.

 

ساعت هفت عصر روز(سی و یکم مرداد سال شصت و پنج خورشیدی) مجدداً به همراه همۀ رفقایم برای عروس یار رفتیم. طبق رسم محل، قباله ازدواج از سوی نمایندۀ پدرم تحویل پدرِ عروس شد و عروس هم با طی شدن مراسم مبادلۀ قباله، تحویل داماد گردید. درحالی که در آن زمان ها در دارابکلا عروس و داماد را با پای پیاده و گاه با اسب زین کرده و تزئین شده به خانۀ بخت می بردند، ولی من با پیاده آوردن عروس در آن روز مخالفت شدیدی کردم؛ زیرا اساساً مخالف بودم که نامَحرم، عروس ها را که معمولاً لباس بدن نما بر تن دارند، ببیند چه برسد به عروسی خودم که بیش از حد توجه شرعی داشتم. بنابراین ماشین زیتونی رنگ آقای زین العابدین فضلی -برادرِ دامادمان جناب فضل الله فضلی- را برای «عاروس یار» همآهنگ کردم و رسم پیاده روی عروس را تقریباً توانستم درمحل براندازم. جمعیت انبوهی آن روز گرم مرداد، برای عاروس یار آمده بودند. همگی به صورت پیاده ما را از آنجا تا به دو اتاقی که در مجاور خونۀ پدرم تعمیر و سفیدکاری کرده بودم، کف زنان و هورا حورا کنان مشایعت کردند. ممنونم. چهل روز بعد از عروسی، تمام شهریور و ده روز مهرماه را در محل ماندم. یعنی به قول معروف ماه مرّبا و عسل و سبزی و پنیر و گردو و نیمرو و رسم و رسوم را طی کردم. بعد، تنها به قم بازگشتم تا درس طلبگی ام را ادامه بدهم. چون نه پولی داشتم تا خونه ای اجاره کنم، و نه شغلی داشتم که خرج زندگی ام را تأمین کنم. لذا خانم را در امان خدا، پیش پدر و مادر بسیارمهربان و دلسوز و خوش قلب و عالی مقامم، ماند و من بازگشتم به حوزۀ علمیه قم.

مالک مالک
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۹ ق.ظ

هدف پیامبر آزادکردنِ مردم


آیت الله شهید مظلوم بهشتی:
ستم پذیری به اندازه ستمگری گناه است.




امام موسی صدر: «بنابراین، مناسبت هایی همچون مبعث و إسرا و معراج و روز جمعه، هیچ یک از این مناسبت ها، هرگز انسان را به مُنفعل بودن و دست روی دست گذاشتن و منتظر تغییر و تحوُّل ماندن دعوت نمی کند. به منتظر ماندن برای بهبود اوضاع و یا خوشبینی و یا بدبینی دعوت نمی کند. این مناسبت‌ها به ما می گوید: راه و روش خود را تغییر دهید؛ خود را تغییر دهید؛ ابزارهای خود را تغییر دهید تا بتوانید جامعه ای مطلوب برای خود و فرزندانتان ایجاد کنید. اما دست روی دست گذاشتن و منتظر وقایع ماندن یا منتظر اقدام دیگران بودن، شیوه و روش محمد (ص) و علی(ع) نیست؛ و إنشاءالله ما رهروان طریق آن ها خواهیم بود.

 
 
آیت الله سید محمود طالقانی:
هدف پیامبراکرم (ص) آزادکردنِ مردم بود.
دهقان
تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۹ ق.ظ

آنچه بر من گذشت ۶۰

قسمت ۶۰. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان شصت و پنج از اصفهان، خودم را دارابکلا رساندم. موضوع ازدواجم را با پدرومادرم درمیان گذاشتم. پیش تر، پدرم مرا برای ازدواج توصیه کرده بود. من هم جایی که باید برایم خواستگاری کنند را برای نخستین بار به آنان و خواهرانم گفتم. همگی با خوشحالی راضی بودند. نامه ای به شیخ وحدت نوشتم تا ایشان شب عیدفطر خواستگاری را انجام دهند. به قم برگشتم و نامه را _که با خودنویس پارکر به رنگ قرمز نوشته بودم_ به شیخ دادم. نامه را در مقابلم بی معطّلی بازکرد و خواند. خندید و گفت: باشه. نامه را به من برگردان و گفت نزد خودت بماند یادگاری ات حفظ بشه. حفظ هم شد. نامه را هنور به یادگار دارم. من در آن نامه ضمن شرح عشق، قیدهایی آورده بودم ازجمله؛ فقط و فقط شیخ وحدت برایم به خواستگاری بروند، فقط و فقط یک بار و یک جا بیشتر به خواستگاری نمی روم. دو شعارم در آن نامه این بود:


ازدواجم یا اینجا؛ یا هیچ کجا
یا شما خواستگارچی؛ یا هیچ کس



ذوق زده به دارابکلا برگشتم. برای مطرح کردن خواستگاری 500 کیلومتر راهِ رفت، طی کردم تا در قم، شیخ را در جریان امر خیرم بگذارم. و پانصد کیلومتر راهِ برگشت، پیمودم تا فوری خونه ام را _که آن زمان دو تا اتاق کناری منزل پدرم بود_ تعمیر و سفیدکاری کنم. کردم. با خستگی تامّ. یکّه و تنها. شب عیدفطر فرارسید. یک روز پیش از شب فطر، شیخ با خانواده و بچه ها خودشان را به دارابکلا رساندند. ما در حیاط منزل پدرومادرمان کوب (=حصیر) انداختیم همۀ اعضای خانواده با آبگوشت روزه ی مان را افطار کردیم. شیخ وحدت ساعتی پس از افطار، به خواستگاری رفت. ما هم همگی روی همان کوب، منتظر ماندیم.

 

سه روز پیش تر، پیغام کتبی نوشته و از طریق خواهرم طاهره، به همسر آینده ام رسانده بودم و در آن سی شرط زندگی مان -که از طریق آقای صابری همکار سیدعلی اصغر تایپ شده بود- را مطرح کردم. تا بر اساس آن، پیوندمان شکل و قوام و دوام بگیرد. نیز این شرط را رساندم که من فقط یک بار بیشتر به خواستگاری نمی آم. بنابراین باید جواب، در همین شب آری باشد؛ بی قید و شرط. آن سی شرط هم همگی اخلاقی و انقلابی گری بود. قبول هم کرد. نه با اِکراه، بلکه با اشتیاق. چون این اشتراک مقصد میان مان، در آن فضای انقلابی دهۀ شصت دیده می شد و ما برگزیدۀ همدیگر بودیم. شیخ وحدت بعد از یک ساعت و اندی برگشت. روی همان کوب ها نشست. چهره اش گُل کرده بود و بشّاش و خوشحال و خندان گفت: تمام شد. یعنی قبول کردند و جوابِ «اَره» دادند. مردم دارابکلا به خواستگاری می گویند: اَرِه گرفتن. اَره یعنی آری. من هم شب عیدفطر «اَرِه» گرفتم.

 

با پدرم قرار گذاشتم عروسی مان روز عید غدیر همان تابستان شصت و پنج برقرار باشد. یعنی چهل و هشت روز بعد از خواستگاری شب عیدفطر. زمان را از طریق پیغام شفاهی توسط خواهرم طاهره به خانوادۀ همسرم رساندیم. طرفین قبول کردیم و من هم با خیالی راحت و ذهنی آسوده و فکر بی تشویش، به قم بازگشتم. به گمانم در ایران من تنها کسی باشم که دورۀ نامزدی نداشتم. یعنی عقدمان را هم گذاشتیم در روز عروسی منعقد شود. تابعد... که مفصّل است.

تعداد دیدگاه ها ← :
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۲ ب.ظ

امامزاده‌های ایران

از حجت الاسلام مالک رجبی دارابی: سلام. امام کاظم که نصف عمر خود را زندان بودند، این همه فرزند از کجا آورده اند که در ایران این تعداد امامزاده داریم؟ شبهه ی فوق به دنبال آن است که با ارائه اطلاعات غلط و اغراق آمیز، هم درباره شخصیت امام کاظم (ع) و هم درباره نسب امامزاده های ایران شک و تردید ایجاد کند.

 


واقعیت این است که امام کاظم ع در سال ۱۲۸ هجری متولد شده اند و در سال ۱۸۳ هجری در زندان هارون وفات کرده اند. بنابراین  در سن 55 سالگی به شهادت رسیده اند. مدت زندانی بودن ایشان هم ۲۴ سال نبوده بلکه ۴ سال بوده است.  (لأعلام، خیرالدین الزرکلی، ج۷، ص۳۲۱) ضمنا امامزاده هایی که در ایران هستند لزوما نوادگان امام موسی کاظم ع نیستند بلکه بسیاری از آنان از سادات حسنی و حسینی هستند که بعد از قیام زید بن علی (سال ۱۲۱هجری) _از دست ظلم بنی امیه_ به ایران فرار کردند و با ایرانیان وصلت نمودند و نسل فراوانی از آنان به جای ماند. در واقع جد بسیاری از این امامزاده ها قبل از تولد امام کاظم ع به ایران آمده اند.  برخی از این سادات با کمک ایرانیان به قیامهایی بر ضد حکومت ظالم زمان دست زدند که غالباً به شهادت آنان می انجامید تا اینکه در سال ۲۵۰ هجری نخستین قیام شیعی در طبرستان به رهبری حسن بن زید که از سادات حسنی بود به تاسیس حکومت محلی انجامید که ۲۸ سال پابرجا بود، ولی به دست سامانیان ساقط شد. سپس حسن بن علی حسینی معروف به ناصر اطروش در سال ۲۷۸ هجری در گیلان و دیلمان قیام کرد که به تاسیس حکومت انجامید. امامزاده های شمال ایران غالبا باید از این دسته سادات حسنی و حسینی باشند. ۲۳ فروردین ۹۷.

 

دامنه: به نام خدا. سلام جناب شیخ مالک. ممنونم. ان‌شاءالله مشمول شفاعت آن امام عزیز و سختی کشیده قرار گیریم. هر کجایی، در همیشه ایام، در پی نشر معارف اهلبیت (ع) توفیق بیشتر و سلامتی روزافزون داشته باشی. خداحافظ.

محمد عبدی فتح اله
تعداد دیدگاه ها ← :
۱ ۲ ۳ ۴ بعدی
دامنه ی داراب کلا : قالب هفتم فرهان