به قلم دامنه : به نام خدا. این پُستم را نخوانید، مگر خود بخواهید. تماس گرفتم. گفت اصلاً دست به ماشین نزن، تمام شهر قفل است. گوش دادم. دوش گرفتمُ اسمش را هم گذاشتم غسل دیدار. نمیدانم چنین غسلی هم داریم! یا نه. دو دنده ڪلید را چرخاندمُ از قفل منزل مطمئن شدمُ پیاده، راه افتادم سمت دیدار. از میانبُر رفتم، به تعبیر محلی: دلِهراه؛ ڪه دلِ راه بود و راهِ دل. ۵۶ دقیقهی بعد، با طیڪردن میدان مرجعیت، رسیدم به نقطهایی ڪه با خود قرار گذاشتم قرارگاه دیدار باشد؛ تقاطع بزرگراه حضرت خدیجه با بزرگراه پیامبر اعظم.
در مسیر، مانند خود بسیاری را دیدم، از زن و مرد، ڪه با هم بر سرِ سردار سخن به سوز میگویند؛ ڪه از یڪی شنیدم ڪه همسرش داشت میگفت من فقط صحرای عرفات چنین موجی از مردم دیدم. زمانی زیاد به انتظار گذشت. با یکی از نزدیکانم، تماس گرفتم، گفتم من تقاطع حضرت خدیجه عمود ۱۰۵ هستم. گفت ما عمود ۶۰ هستیم، از ما عبور ڪرد، منتظر باش.

تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی
۹ شب ۱۶ دی ۱۳۹۸
بزرگراه پیامبر اعظم (ص) قم
عکاس: دامنه
دو ساعت دیگر گذشت اما انتظار پایان نداشت. نه به چپ و نه به راست جایی برای جابجایی نبود. چاره هم نداشتم، مگر آنڪه در همان نقطه بایستم. ایستادم. من تا به این سِنّم در قم، اینهمه جمعیت آنهم در بُهت و حیرت و همزمان عشق و شفقت ندیدم. به حرفهای ڪنارهایهایم دل میسُپردم، بیآنڪه آنان بدانند؛ و چه قشنگ دلگویه میڪردند. نَقلشان، نُقل بود؛ نُقلی مصفّا. هم دلرضا به سردار و هم ذوب در اخلاص سردار. آری راست میگفتند؛ یگانه بود سردار.
یڪ دقیقه به نُه شب مانده بود ڪه خودم را در برابر یڪ عظمت یافتم. این، بزرگی ڪه از بَرم رد میشد تابوت نبود، تار و پود برای وجود وطن و دین بود. تماماً، به او دلباختم و سرم را به سردار مُماس ڪردمُ و دلم را فرش مرد خاڪسار. برای نخستینبار از اعماق دلم، انفراداً و اختیاراً سلامِ نظامی دادم و پیمان بر پیڪر پاڪ بستم تا گُم نشوم. نمیدانم چه ندایی مرا به گوشی دومم بُرد و برداشتم و تماس برقرار ڪردم و گفتم: سلام سید من. پیڪر پاڪ سردار از روبرویم، میرود، احترام ڪن و پیمان ببند. در صدای بیڪران امواج مردم نمیدانم سید علیاصغر به سردار چه گفت اما شنیدم ڪه صدایش ارتعاش داشت و حُزن؛ چونان سیمهای سنتور. از او خداحافظی ڪردم ڪه یاد زندهیاد یوسف همرزممان را نموده باشم و به حاج قاسم پیوستم. تا از تشییع این بزرگمرد معنویت و راهبر ضدامپریالیست، ذرّهای فهم ذخیره ڪنم ڪه آیا میتوانم جرأت ڪنم به خودم بگویم: سربازِ سلیمانیام، برای مسلمانیام.
باری! با دلی جایمانده در پیڪر پیامآور عزیزِ دل سلیمانی، از همان میانبُر به خانه برگشتم؛ بازگشتی ڪه بیش از ۵۶ دقیقه گذشت؛ اما نه از خودم خبر داشتم و نه از پاهایم؛ محو جمعیتی بودم ڪه در چهرگانشان صدها مقاله و سخن تلألؤ داشت. باید میبودی، تا میفهمیدی. نزدیڪیهای خونهام دیدم جوانی پرشیا سوار میگوید: آقای دڪتر ظریف! برسونم؟ آشنا بود، حال خندیدن نداشتم، گفتم نه، نه. ممنونم. دیگه رسیدم. ڪلید بر قفل منزل زدم و داشتم میچرخاندم بازش ڪنم، نمیدانم چرا یادم به چلَنگر رفت! ڪه از اول بر من معلوم بود نه چلنگر، ڪه به زبان محلی: چِنگِر بود! اگر روزی با او دیمبهدیم (=روبهرو) شوم، میگویم ڪه چرا چِنگر.
دوشنبه: ۲۳ و ۴۹ دقیقه. ۱۶ دی ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه] عکس بالای پست: دامنه. شب تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی. قم.
...