تازه ترین پست ها

پذیرفته ترین پست ها

پر بازدید ترین پست ها

پر بحث ترین پست ها

تازه ترین نظر ها

موضوع های کلی سایت دامنه

کلمه های کلیدی سایت دامنه

بایگانی های ماهانه ی سایت دامنه

پیوندهای وبلاگ های دامنه

پیشنهاد منابع

دامنه‌ی داراب‌کلا

۲۸۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تریبون دارابکلا» ثبت شده است

دکتر رضوانه رمضانی دارابی

...

متن مصاحبه‌ی تصویری فیلم کوتاه

 

در نَعتِ یک نخبه‌ی برتر

 

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. اخیرا" -چهار روز پیش- تلویزیون مازندران با یک نخبه‌ی برجسته از زادگاه داراب‌کلا خانم دکتر رضوانه رمضانی دارابی دخترخانم ربابه دارابکلایی و باجناق محترمم آقاعیسی رمضانی مرحوم حاج مرتضی مصاحبه‌ای کرده و از سیمای تبرستان پخش زنده و سپس بازپخش نموده، خواستم درین صحن هم، این دختر شایسته، محجّبه، باتقوا، پُرپژوهش، شکیبا، نبوغ فوق‌العاده و دارای طهارت نفس بالا و در اخلاق دینی و فردی، انسانی در ردیف صالحان، معرفی کرده باشم و تمام علایقی را که به وی از بدو به دنیاآمدنش تا به الآن دارم، به تمام معنا بروز داده باشم. درین مصاحبه‌ی کوتاه هم، دقیقا" شخصیت، استعداد، ذکاوت، هوش و نیز متانتش را نشان داده است. شاید یک لایه از آیه‌ی ۵۴ اسراء به او هم صدق کند که خدای باری تعالی فرموده: ربُّکم اَعلمُ بِکم اِن یَشا یَرحمکم. خدا صلاح شما را بهتر از شما مى‌داند، اگر بخواهد (و صلاح بداند) بر شما مهربانى [=مشمولِ لطف و رحمتِ خود] کند. ترجمه: برگرفته از بیان السعادة. من شعَف و سُرورم را به کانون خانواده‌ی سراسر عاطفه‌ی وی سرریز می‌کنم و به همه‌ی مَحارم و منتسبان نسَب و سبب او و اساتیدش و خاصّه به روح خداپرست و خداترس و خدادوستِ خود رضوانه تبریک روانه می‌دارم. قاطع گواهم خدا هم به چنین دختری پاک و دانشور و نابغه و دیندار به تمام معنا خشنود است. ۲۴ دی ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

۵
در تاریخ : ۲۴ , ۱۴۰۱ دی . دید ۱۳۵۶

درگذشت پسر سید علی اصغر

درگذشت پسر سید علی اصغر

به قلم دامنه. حضرت رفیق تسلیت. خدایا با نام تو آغاز می‌کنم. اندوه‌بارترین سلام و به آغوش‌کشیدن تو در پیش‌آغازِ تشییع و انتظار رسیدن آمبولانس حامل پیکر سید جوادت، در زندگی من رخ داد؛ یعنی دردی که حتی درِ دلت را دَق‌الباب نکرده، آمده لانه کرده و جدار روحت را جریحه‌دار ساخته و گمان نکنم التیام یابد. نه ذهن من، حتی فکر جن هم نمی‌رسیده چنین حادثه‌ای هولناک را در کانون بیت آرام تو، حتی تخیّل کند. من دقیق می‌دانم قانون آفریدگار متعال را در پدیده‌ی وفات و گذر از دنیا، از ژرفای عقیده باور دارید، زین‌رو نیاز نمی‌بینم دست به ارشاد بزنم، همین سخن عجیب امام صادق علیه السلام را عمیق می‌بینم که در عظمت رفتار تسلیت‌گویی چنین فرموده که مرحوم شیخِ صدوق نقل نموده:

 

کفاک مِنَ التَّعزیةِ بان یَراکَ صاحِبُ المُصیبة.
براى تسلیت‌گفتن، همین‌اندازه کافى‌ست که صاحبِ مصیبت، تو را ببیند.

 

آری؛ من از ساعت شروع تشییع تا آخرین حالات درون‌دردیِ تو درین هفت و اندی روز کنارت بودم و درک می‌کردم که چه می‌کشیدی. اما در مرکز مصیبت و اندوه، بالاترین سطح رفتار دینی تو، از یاد نبردن خدای آفریننده و حیات‌بخش در تمام ساعات بود، که اولاً: دست از ستایش حضرت احد نمی‌کشیدی و ثانیاً: پرستش آن یگانه و یکتای متعال را در صدر وقت‌هایت جای می‌دادی. به همراه تو، درد دردناکت را فراموش نمی‌کنم و با روح خراشیده‌ات در چشیدن تلخی آن، هم‌سَبو هستم.

 

اندیشمند متدین من، یار غار دیروز و امروز و فردای من سید علی اصغر، جوادت با جودش به آخرت پر زد، اما یَم تو انبانی از آب و آبروست و من هچنان از آن یَم، نَم می‌گیرم که کامم از عطش، جرعه‌ای برگیرد و از حرمتی که در پیشگاه مردم داری و از قدری که نزد خدای باری‌تعالی برخورداری، تعالیم می‌گیرم. بر قلبت، بر قلوب تک تک بیتت، بر ساحت محزون بستگانت و بر سینه‌ی دردآمد‌ی یکایک رفیقانت تسلیت می‌گویم. رفیقت: ابراهیم.

 

 

در کنار سید علی اصغر

در روزهای تسلای مردم با وی

در غم فراقِ فرزند پاک‌نهاد و مذهبی‌اش

آقاسید جواد که حالات عجیب و تماماً حزن و اندوه یار غار را

عمیقا" لمس می‌کردم و صدها ساعت،

رفیقان تنهایش نمی‌گذاشتند.

ممنونم از آقاسید محمد شفیعی دارابی مرحوم آق‌سید اسدالله

و دو پسر خستگی‌ناپذیرش آقا سید رسول شفیعی

و آقا سید رضوان شفیعی که تمام منزل را

در تمام ساعات روز و شب در اختیار صاحب عزا قرار دادند

جا دارد از صبوری و تحمل خوب همسر ایشان تشکر داشته باشم

تصاویر دیگر هم دارم، اما به مرور ایام. والسلام

 

 

سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱ روز غمبار درگذشت

مهندس سید جواد شفیعی دارابی بود

و اینجا در عکس بالا، صبح پنج شنبه ۱۵ دی است

حضورم در مزار داراب‌کلا و رفتن سر قبرش که برایم

یک روز بسیار تلخ و دلگیر بود و سرشار دلتنگی

 

 

مراسم درگذشت غمبار

مهندس آق سید جواد در روستای تیرکلا

سید علی اصغر و آقای سید حسینی‌فر

پدر‌همسر سید جواد

آقا موسی راستگو و آقا قاسم بابویه

عکاس: دامنه

 

عکس‌ها در ابعاد بیشتر در اینجا

 

 

↑↑ : نوحه‌ی محزون محمدرضا بذری تقدیم

 

 

↑↑ : آهنگ بر روی تصاویر تشییع‌جنازه، مراسم و هفتم

تمام نظرات و عکس‌ها و

گزارش تصویری توصیفی یک تشییع باشکوه

و پیام پاسخ آق سید علی‌اصغر

و نظرات و تسلیت‌های واصله: در ادامه

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۲۰ , ۱۴۰۱ دی . دید ۱۴۲۰

یادواره‌ی شهیدان داراب کلا و قاسم سلیمانی

بیست و پنجمین یادواره ۱۹ شهید داراب کلا

سومین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی

 

 

دوشنبه‌شب ۱۴۰۱/۱۰/۱۲ شکل باشکوه گرفت

مسجد جامع روستای دارابکلا با پذیرایی و شام

عکس از هیئت رزمندگان روستای داراب‌کلا میاندورود

۱
در تاریخ : ۱۳ , ۱۴۰۱ دی . دید ۳۴۲

متنی از مصطفی بابویه دارابی

متنی از مصطفی بابویه دارابی
توضیح دامنه: جناب حجت الاسلام شیخ‌ مالک رجبی دارابی متنی در صحن هیئت رزمندگان اسلام داراب کلا ارسال کرد که جناب آقای مصطفی بابویه دارابی برای پرداختن بیشتر به مسئله، پاسخی نوشت که به علت اهمیت مفاد و پیشنهادات مندرج در آن، در وبلاگم دامنه انتشار داده می‌شود. نظر کوتاه بنده هم در آخر این پست برای توضیحات بند ۱۲ متن، خواهد آمد:
 
 
        

شیخ مالک. مصطفی. دامنه

 
متن حجت الاسلام شیخ‌ مالک رجبی دارابی: هشدار. روزی مردی به دربار کریم‌خان زند میرود و ناله و فریاد سر می‌دهد. کریم‌خان علت را جویا می‌شود، مرد با درشتی می‌گوید: دزد همه اموال‌م را برده است! کریم خان می‌پرسد: وقتی اموالت به سرقت رفت کجا بودی؟! مرد می‌گوید: خواب بودم! کریم‌خان می‌گوید: خب چرا خوابیدی که اموالت را ببرند؟ مرد می‌گوید: من خواب بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری! کریم‌خان سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارت‌ش را از خزانه جبران کنند و در پایان می‌گوید: این مرد راست گفت! ما باید بیدار باشیم... آهای مسئولین محترم فضای مجازی کشور! آیا بیدار هستید؟ حیا و عفت و پاکدامنی جوانان این مرز و بوم را دزدیدند. این اغتشاشات به خاطر خواب عمیق شماست. این اغتشاشات همان لگد دشمن است بیدار شوید. سه روز قبل سردار نقدی جهت ایراد سخن در جمع روحانیت مجاهد و مبارز در جهت جهاد تبین در ایام فاطمی آمد قم صحبتش تمام شد خودش گفت اگر کسی سوال دارد ما در خدمتیم ..یکی از مبلغین بلند شد گفت جناب سردار سخنانی که گفتید ما همه بلدیم شما بفرمائید چگونه ما بی حجابی ها را کنترل کنیم نتوانست جواب قانع کننده بدهد و دها نفر سوالات دیگر داشتند نتوانست جواب بدهد.
 
 
 
متن آقای مصطفی بابویه دارابی: با سلام خدمت شما جناب حاج آقا رجبی گرامی و سایر اعضای گروه. مبحث خوبی مطرح فرمودید. مبحث حجاب و عفاف. که این روزها بسیار مطرح میباشد. اما بعد: هشدار بسیار جدی: دشمن در صدد آن است که اسلام شیعی. با نگاه آخرالزمانی را از جامعه اسلامی حذف و یا کمرنگ کند و سنگر اول حذف دین اسلام. حذف و کمرنگ کردن حجاب و عفاف در جامعه هست. اما شاید بپرسید حذف اسلام و یا کمرنگ شدن دین اسلام چه عواقبی دارد؟؟ بنده کاملا بصورت پراگماتیستم (عمل گرایانه)و دنیایی به شما جواب میدهم و جواب بسیار خلاصه عرض میشود.
بیشتر...
۱
در تاریخ : ۲ , ۱۴۰۱ دی . دید ۳۲۳

یک خاطره‌ام از عشقی گرگانی

یک خاطره‌ام از عشقی گرگانی

به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ ( ۱۲۲ ) به نام خدا. سلام. به رزمنده‌ی عشقی گرگانی که مقنّی قوی و قدَری بود و آمده بود جبهه و همسنگرم شد توی جوفیر گفتم از کندن کانال شناسایی چه حسی داری؟ با لهجه‌ی زیبای گرگانی -که به مشهدی شباهت می‌زند- گفت وقتی توی بلاد قنات و چاه می‌کندم یا نوکند می‌کردم، همیشه این فکر را در سرم می‌پروراندم که حتی اگر یک قطره ازین آب چاه و قنات، به یک پرنده هم برسد -چه رسد به انسان اشرف مخلوقات- کاری می‌کند که من به دوزخ نروم! حالا این کانال که در جهاد فی سبیل الله است با من چه‌ها که نمی‌کند.

 

پیش خود فهمیدم این آقای عشقی مقنّی، عین آن چاه‌کَن که بوعلی سینای فیلسوف را با پاسخش، شرمیگن کرده بود، چقدر عارف و واصل است. همان جواب به بوعلی که من گرچه چاه‌کن هستم اما بر نفسِ سرکش خود حاکمم ولی تو در دربار شاه، گوش به فرمان شاهی!!!

 

 

تابستان سال ۱۳۶۲ جبهه جوفیر. ایستاده: از چپ:

بنده، خوش‌اثرم، عشقی گرگانی. سید عسکری شفیعی

 

 

کنار کارون - اینجا - خاطره‌انگیز برای رزمنده‌ها

 

روزی به عشقی گرگانی دوست‌داشتنی گفتم می‌روم مرخصی شش ساعته به اهواز کنار رود کارون آب طالبی و هویج بستنی بخورم، می‌آیی بریم؟ به شوخی گفت: شهر بیام شرّ می‌شه! خواست بگوید حالا که نزدیک چهار ماه متوالی در خط مقدم و پشت خاکریز، خاک‌مالیزه (بر وزن گالوانیزه)  شده، اگر به شهر در آید، همه(زن تا مرد)  از دیدنش مثل داستان اصحاب کهف انگشت به دهان می‌شوند و شوکه می‌شن! بگذرم. عور نشم! چند عکس دارم از عشقی عزیز که یکی را می‌گذارم. یکی هم عکسی از لبِ کارون است که من نداشتم اما از دوست محترمم جناب علی عسکری مزینانی (مدیر شاهدان کویر مزینان)زادگاه زنده‌یاد دکتر علی شریعتی گرفتم. لبِ کارون در اهواز است که ایام جنگ، گاه از خط و خاکریز اینجا می‌آمدیم و یک دمی می‌زدیم و هوای تازه به شُش می‌زدیم. خصوصا" منِ طالبی دارابی! که آب طالبی اهوازی زیاد علاقه داشتم و لیوانش هم حد پارچ بود جول‌دِله که هر چه هود می‌کشیدی به تَه نمی‌رسیدی. چه رمقی هم به رزمنده می‌داد همان دو سه ساعت مرخصی لبِ رود کارون. آنچه درین قسمت نوشتم مال سال ۱۳۶۲ بود که با آق سید عسکری شفیعی و آقا حسن آهنگر (مرحوم کِل مرتضی) با هم بودیم خط و جبهه. ۲۶ آذر ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.

۰
در تاریخ : ۲۶ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۱۶۷

کتاب عشق پنجم

به قلم دامنه: مسائل فکری: به نام خدا. سلام. کتاب‌هایی‌ست که از همان طرح جلد و طرز چاپ دل را خوش می‌کند مثل این کتاب «عشق پنجم» گردآوری آقای محمدحسین دیزجی. دارم می‌خوانمش. در فضای مجازی درباره‌ی کتاب -این کالای راهبردی و راهبَری- معمولا" می‌نویسم، لذا باز از کتاب گفتم تا ازین گران‌متاع دوری نکنیم. عشق پنجم سرنوشت بچه‌های دوره‌ی دبیرستانی جنگه که تلاش‌هایی زائدالوصف (=فوقِ بیان و وصف‌ناشدنی) صورت داده سرانجام مرآت ما شدند، با شهادت؛ که به قول امام ره حتی خانواده‌های‌شان "چشم و چراغ ملتند". یک جای این کتاب چقدر زیباست گویی دارد حالات ماها را توی آن ایام نشان می‌ده:

 

کتاب

«عشق پنجم»

عکس : دامنه

گردآوری آقای محمدحسین دیزجی

 

شهید علیرضا افتخاری‌پور پول توجیبی را با برادرش روی هم می‌گذاشتند کتاب می‌خریدند. کتاب ۲۵ ریال بود پول توجیبی ۵ ریال. باید چند بار از خیرِ پول توجیبی و خرید خوراکی برای خودشان می‌گذشتند تا یک کتاب به کتابخانه‌ی کوچک آن‌ها اضافه می‌شد. یاد آورم یکی از کارهای سترگ روحانیان داراب‌کلا در اوائل انقلاب را، که با همت آنان و پیش‌قراولی مرحوم حجت‌الاسلام صادق‌الوعد، مغازه‌ی زیر بالخانه‌ی قدیمی مرحوم کِل اکبر رجبی (پشت انبارنفت آقایان مهاجر) را اجاره کرده و آن را با تابلویی درشت با خط خوش "کتابخانه‌ی اَمانی داراب‌کلا" نام نهاده بودند. نگاه به آن دل آدم می‌ربود. شده بود پاتوق دائم ما. کتاب کارِ خود را می‌کند. کسی خوب کتاب خوانَد فهم (قوی‌ترین عنصر وجودی) در خود خواهدافزود. شهید افتخاری‌پور از ارتباط با مردم شروع کرد آرام‌آرام‌ به ارتباط با خدا رسید. راه خدا، از راه مردم می‌گذرد. چه الگوهای دبیرستانی داریم. در باره‌ی شهیدی دیگر به نام حسین شفیعی که درین کتاب شرح حالش زیبا ترسیم شد به این پست بنده با عنوان " نگاهی نو به شهید حسین شفیعی" رجوع شود.

۰
در تاریخ : ۱۸ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۳۳۱

ترکش جنگی و تراکنش بانکی!

ترکش جنگی و تراکنش بانکی!

به قلم دامنه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۶ ) خاطرات جبهه و جنگ. به نام خدا. سلام. هشت ماه پیش از شروع جنگ هم، صدام در مرزها ایران را اذیت می‌کرد. زمانی هم که جنگ را آغاز کرد در همان ماه اول، ۱۳ هزار متر مربع خاک ما را اشغال کرد. او بلندپروازانه قصد داشت نظام ایران را ساقط کند و سه جزیره‌ی ایران یعنی دو تُنب و ابوموسی در خلیج فارس را به تصرف خود درآوَرد و حاکم بلامنازع جهان عرب و مسلط بر خلیج فارس و نفت و گاز شود. اما کار او فقط با مقاومت سرسختانه‌ی رزمندگان ایران گره خورد و تجهیزات مدرن جنگی‌اش، هر بار به غنمیت رزمندگان درمی‌آمد. به‌طوری‌که سپاه در مراحلی، دو هزار تانک از عراق غنیمت گرفت و حتی لشگر زرهی خود را ابتدا با همین تانک‌ها تأسیس نمود. پیامبر خدا ص غنایم جنگی در غزوات و سریات را میان رزمندگان تقسیم می‌کرد. (گویی با کسر خمس) اگر در جنگ عراق علیه‌ی ایران، از آن‌همه غنیمت‌های جنگی، به رزمندگان هم معادل ریالی‌اش می‌دادند (کشکولی نیست!) الآن رزمندگان زندگی‌یی این‌گونه سخت نداشتند که برای یک وام شِندرغاز (=پولِ اندک و کمِ کم) معطل باشند و سال‌های سال به جای داشتن دفترچه‌پس‌انداز، ده‌ها دفترچه‌ی اَقساط! داشته باشند.

 

کافی‌ست همین اندازه از سختیِ کار بدانیم یک رزمنده گاه تا چندماه در داخل لباس رزم می‌ماند و با همان لباس و پوتین، باید آماده‌باش می‌خوابید و حتی یک شب نمی‌توانست لباس راحتی بپوشد. آن هم آن لباس رزمی‌یی که در جبهه به شوخی به جنس و دوخت آن می‌گفتند: ایران‌گونی. چون از گونی هم زِبرتر و خشن‌تر بود. علاوه برین اساسا" توی جبهه، منهای غذا -که واقعا" حال و جان می‌داد به رزمنده- روز و شب با مَرمی و پوکّه و خرجِ تی ان تی گلوله و منوّر (بعضی هم چتر منوّر!!) و بمب و تَرکِش سروکار داشت و بالاترین بازی رزمنده، بازی با گردنی خود بود یعنی همان پلاک جنگی که باید در گردن می‌گذاشتی اگر مفقود شدی و جثّه‌ات رفت زیر خاک و توی آتش، بشود شناسایی‌ات کرد زیرا جنس پلاک نه زنگ می‌زد و نه زود ذوب می‌شد. من پلاک جنگی‌ام و نیز سه تا ترکش‌ها و سربند «زائران کربلا» را هنوز به یادگار دارم. (عکس‌هایی هم درین متن انداختم تا سند برابر ثبت شود!!) عکاس عکس سربند و جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری، آق سیدعلی‌اصغر است، سال شصت و چهار و شصت و سه.

 

اگر بروید تن رزمنده را بازبینی کنید می‌بینید یا پا، یا گردن، یا بینی، یا کلّه، یا گوش، یا انگوس و یا پوستِ پشت و رُوش هنوز ریزه‌ترکش توش هست. ای! ای! آن روزها، تعداد ترکِش در بدنِ رزمنده، ملاک و شاخص و معیار ارزش بود ولی حالاها -از آن زمان که اون خطیب مرحوم نمازجمعه، "مانور تجمل" خواند و لباس بسیجی‌ها راگویا "بُنجل" (=به قول محلی دَجو بَجو) خواند- کی قدر این رزمندگان را می‌داند؟! دیگر تَراکُنش بانکی!! شاخص شد و ترکش جنگی رفت پسِ کارش! تا اینجا آمدم، پس سه خاطره هم بگویم البته توی لاین دیگر:

 

 

 

سربند «زائران کربلا» و پلاک جنگی‌ام

در جبهه سال ۱۳۶۴. عکاس: سیدعلی‌اصغر

 

 

جمع اعزامی در حیاط مسجدجامع ساری

عکاس: آق سیدعلی‌اصغر سال ۱۳۶۳

 

 

مرحوم جلیل محسنی شهریور ۱۳۹۷

 

 

من و فامیل‌مان مرحوم جلیل محسنی

عکاس: آقا اسماعیل دارابکلایی

 

به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۷ ) خاطرات جبهه و جنگ. سه خاطره از جنس دگر. به نام خدا. سلام.

خاطره‌ی یک: یک بار حینِ کندن کانال شناسایی (البته برای مهیاسازی گروه اطلاعات عملیات) عراق ما را دید. از آن سو شروع شد عین وارش توپ و خمپاره ریختن و و ازین سو همه‌ی ما بر زمین‌افتادن و پرت‌وپلاشدن. ترکش‌های بزرگ و داغ و سرخ مثل ماشه (که در آتش، سرخ می‌شود و عین اَنگلِه سوزان) افتاد کنارمان. ترکشی بزرگ در حد یازده سیزده سانت هم صاف آمد میان دو زانویم که دَمرو روی خاک افتاده بودم و کله‌ام را با دو دست گرفته بودم. ترکش، حدِ یک وجب که کم مانده بود مرا نفله کند. شانس آورده بودم. چون هنوز اول زندگی جوانی و مجرّدی‌ام بودم و اگر چِک می‌گرفت آرزوبه‌دل در قبر می‌آرَمیدم.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۱۲ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۳۹۸

قسمت ۱۱۵ خاطراتم از جبهه و جنگ

قسمت ۱۱۵ خاطراتم از جبهه و جنگ

به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ. احتمال شهیدشدن رزمندگان بالای ۹۹ درصد. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۵ ) به نام خدا. سلام. چته‌های (=عضو رسمی و رده) حزب کمونیستی کومله -که این روزها هم مثل لِسک! (=حلزون) شاخک درآوردند که مثلا" یک خودی نشان دهند و چند اسکناس دلار بگیرند- در همان زمان جنگ هم، عین حزب دموکرات و رزگاری، دریدگی اخلاقی داشتند. وقتی رزمنده‌ای را اسیر می‌کردند پیشانی‌اش را مته می‌کردند، میخ می‌کوبیدند، سر می‌بریدند، و حتی زنده‌زنده عین رفتار گروهک رجوی، پوست می‌کندند. کاری که داعش (قبل از فروپاشی به دست شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی) بارها و بارها نسبت به زن و مرد و هر اسیر و مردم عادی می‌کرد، تقلیدی از رفتار همین چهار سازمان مسلح مزدور بود که به خاک میهن و مردم وطن، برای خشنودی صدام خیانت‌ها می‌کردند که صدها کتاب گنجایش ثبت آن را ندارد.

 

 

دامنه. ۱۳۶۱ جبهه‌ی

مریوان. بوریدر. خواب که لازم‌تر از بیداری! بود

 

 

دامنه. تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر

 

 

دامنه. ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان. بوریدر. درود بر حیوان

زحمتکش الاغ که رزمندگان را کمک‌کار بود برتر از تانک

 

 

تابستان ۱۳۶۱ جبهه‌ی مریوان. بوریدر چشمیدر

راست: حاج اسماعیل قربانی میانگاله نکا. سمت چپ: دامنه


آن زمان ما در اوائل انقلاب دو حزب کومله و دموکرات با ۱۲ هزار نفر مسلح تجزیه‌طلب به همراه ۲ هزار مسلح رزگاری که شیخ عثمان نقشبندی آن را تأسیس کرده بود، برای تصرف کامل کردستان به جنگ با رزمندگان آمده بودند. که آقامحسن (رضایی میرقائد) که بعد از ابوشریف، فرمانده کل سپاه شده بود، شهید محمد بروجردی را به کردستان اعزام کرد.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۶ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۳۲۲

مغز و مرز

به قلم دامنه. مسائل روز: مغز و مرز. به نام خدا. سلام. نکته‌هایی در سخنان امروز ( ۵ آذر ۱۴۰۱ ) رهبری  با بسیجیان محترم هست که به دیدِ بنده باید ملت روی آن چاره کند. من دست‌کم سه محور را برجسته‌تر دیدم یکی مغز و مرز است. دیگری صدای ملت. و سومی فشار مذاکراه. تصاحب مغز ملت و تغییردادن آن به سود فرهنگ و ظاهر خود؛ به قول مرحوم دکتر علی شریعتی الیناسیون فرهنگی. رهبری گفت: "اگر مغز یک ملت تصرف شود آن ملت سرزمین خود را دو دستی به دشمن تحویل می‌دهد".

من نمی‌دانستم حتی رئیس فیفا هم، آدم روشن و بیداری‌ست و وقتی دیدم آن جمله‌ی شاهکارش را بیان داشته به جریان بیداری جهانی بیشتر یقین نمودم.  این جمله‌ی آقای "جیانی اینفانتینو" رئیس فدراسیون جهانی فوتبال (فیفا) که در نشست خبری ( ۲۸ آبان ۱۴۰۱ ) آغاز مسابقات جام جهانی ۲۰۲۲ قطر مطرح کرده بود:

 

«من اروپایی هستم. من فکر می‌کنم به خاطر کاری که ما اروپایی‌ها در ۳ هزار سال گذشته در سراسر جهان انجام داده‌ایم، باید برای ۳ هزار سال آینده عذرخواهی کنیم.»

 

اما صدای ملت؛ واقعا" باید توسط حکومت شنیده شود. دیری‌ست، دیری، که صدای ملت صدها بار در فضای گسترده طنین انداخت. مردم مفهوم مغز و مرز را می‌فهمند و می‌دانند اگر مغز را به دشمن بدهند، مرز هم ندارند و کشور را به فنا داده‌اند. ازین‌روست، ملت روی مرز ایران و تمامیت خاک میهن حساس است و مغز خود را با خرَد و شریعت، رشید نگه داشته است.

۰
در تاریخ : ۵ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۱۳۸

خاطرات جبهه و جنگ و مسائل روز

خاطرات جبهه و جنگ و مسائل روز

به قلم دامنه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراش‌ترین صحنه‌ی جبهه‌رفتن‌هایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی می‌کردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز می‌شدیم که کیسه‌ی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفت‌تپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونه‌ای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسه‌ی انفرادی‌ام را می‌رفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی‌ کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدن‌شان تکه‌پاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسه‌ها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهده‌ی کیسه انفرادی‌ آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند می‌گذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیده‌اید که عصر عاشورا در روستای داراب‌کلا پس از خاتمه‌ی مراسم عزا و آتش‌زدن خیمه‌ها و نوحه‌ها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همه‌ی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی‌ شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پاره‌پاره شده‌اش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.

 

 

تابستان ۱۳۶۲

جبهه‌ی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه

بنده پیراهن دو جیب در چپ

حسن‌آقا آهنگر کبل مرتضی

سمت راست. روی پل اهواز

 

 

تابستان ۱۳۶۲ جبهه‌ی جوفیر. ایستاده راست:

بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی

آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:

آقای شعبان معافی آقای زین‌العابدین زلیکانی

از تلاوک دودانگه‌ی ساری، محمد بازاری جامخانه

 

از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاص‌ها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنه‌ی عده‌ای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوش‌به‌دستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۱ , ۱۴۰۱ آذر . دید ۲۳۳

مریوان نصب آنتن پشت بام

مریوان نصب آنتن پشت بام

به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطره‌ی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتش‌بس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاه‌مان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دل‌مان برای آن پَر می‌کشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشت‌بام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرنده‌ی ما بتواند کارتونی، مسابقه‌هفته‌ی منوچهر نوذری‌یی، سریال مخمصه‌یی را صاف بگیرد که کمی از عارضه‌ی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانی‌مدت در جبهه می‌بودی بر تو غلبه می‌کرد، بکاهد. کاهید.

 

  

 

مریوان. ۱۳۶۷

پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی

سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده

عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی

 

آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب به‌دست دارد به سمت من می‌آید. من هم داشتم می‌رفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّه‌ی جراید، روزنامه‌ی اطلاعات بخرم. آن سال‌ها چند روزنامه‌ی مختلف‌الاضلاع را همه‌روزه می‌خریدم و یک واوش را سر نمی‌گذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامه‌ی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها می‌آمد و حرفه‌ای هم نبود ولی مدتی‌ست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم می‌گفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را می‌دید. مثل کسی که سی شانه تخم‌مرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخم‌مرغ حالا پولش چند می‌شود؟! اندازه‌ی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسط‌های دهه‌ی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج می‌شوم؟! رسید به من سلام کرد و خنده‌ی خاصش را هم نمود که وقتی هم می‌خندید تِک، میم می‌شد؛ شبیه اون قسمتِ مرغ‌های چاق. گفتم این‌همه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتاب‌ها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزی‌خوردن را با آن می‌بندند، بسته بود و لبه‌ی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۲۹ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۴۲۸

مزه‌ی گوشت شتر جبهه

مزه‌ی گوشت شتر جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزه‌ی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلام‌آباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاوی‌ام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّه‌اش زیر زبانم درک می‌شود؛ مزه‌ی گوشت شتر جبهه که ذائقه‌ی من در آن روز، مزه‌اش را شیرین چشِش می‌کرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعده‌ی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچه‌تمامتر پخت می‌کرد. یادم است زردچوبه‌ای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آن‌طرف‌تر را پُر می‌نمود. حسابی سیرمان می‌کرد.

 

  

 

پادگان الله اکبر ارتش. اسلام‌آباد غرب

۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزن‌آبادی

 

چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم می‌رفتیم می‌دیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزه‌میزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزن‌آبادی ما. همه خیال می‌کردیم با دادن شُترگوشت! می‌خواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهره‌ی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارت‌های مسلّحین وطن‌فروش شَریر بود؛ گروهک‌هایی که از آبشخور غرب و شرق می‌خوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی می‌نمودند و اسم خود را هم خلقی می‌گذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ می‌کردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۲۳ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۲۰۸

چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!

چرا یوسف مرا به سنگرشان فرا خواند؟!

به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بی‌علت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاه‌مان هفت‌تپه می‌بردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علی‌اصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمنده‌ی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانه‌ی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمی‌شد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سه‌ی‌مان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علی‌اصغر مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضه‌ی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن می‌گفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو می‌رفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش می‌بارید.

 

از راست: من. یوسف. سید علی‌اصغر

 

چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجامانده‌ی بعثی‌ها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیره‌ی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقت‌های معین بود و بسیار هم کم و دیردیر می‌رسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سه‌خطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جامانده‌ی عراقی‌ها را پُر کرد و کول گرفت و خندان‌خندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازه‌ی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.

بیشتر...
۰
در تاریخ : ۲۰ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۱۸۹

خاطرات جنگی‌ام

به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزام‌های‌مان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیه‌ی رزمندگان روی آورده بود، تا می‌رسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر می‌گفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمن‌ماه بود و هوا هم نیمه‌سرد، من و یوسف و سیدعلی‌اصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آن‌طرف‌تر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاه‌کردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیک‌تر به حضرت خالق  یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجی‌های یک تا سه»ی آقای مسعود ده‌نمکی ازین شربت‌ها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکی‌یکی ردیف شدیدم و سلمانی‌ها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَش‌کهی گیلان.

 

 

من و حسن آهنگر کل مرتضی

قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب

 

 

من و آق سیدکاظم صباغ

سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلی‌زاده

 

 

اشاره‌ام به این کلاه و زیرپیراهنی

از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی

و زنده‌یاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل

و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی

 


وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده

سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع داراب‌کلا

پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی

در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند برای بدرقه‌ی‌مان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمت‌شان کناد

 

علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسه‌ی سر جا نمی‌گرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله می‌بست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ می‌کرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل می‌ساخت و آن‌گاه نه فقط رزمنده نمی‌بودی که می‌شدی یک نعش بی‌هوش بر سر راه رزمندگان که بدتر می‌بودی از عدو. ما با سرِ تیغ‌زده مثل حاجی‌های منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خنده‌ی این و آن. دیدیم نه نمی‌شه مضحکه!! باشیم همین‌طور. لشگر هم البسه در آن حد نمی‌دهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجه‌ی عالی و یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطره‌ی آن روز و چندین روز بعد، که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر می‌شود. راستی! در رود کارون شعبه‌ی دزفول هم آن روز یوسف به‌زور ما را برد شنا و آب‌تنی به گویش محلی سَنو و اوه‌لی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف می‌زد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخره‌بازی قهّاری در می‌آوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.

۰
در تاریخ : ۱۸ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۷۳۱

اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبهه‌رفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا می‌خواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاه‌مدت یک‌هفته‌ای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در داراب‌کلا اولین داوطلب بسیجی‌یی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹  که هنوز اعزام‌های مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید داراب‌کلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارف‌پیشه و باتقوا. (اگر درباره‌ی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجی‌یی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)

 

 

یکی از اولین کارت‌های عضویتم

در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب

 

کارت اولین اعزامم به جبهه  ( بهار ۱۳۶۱ )

 

به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرم‌های ثبت‌نام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یک‌کَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشت‌مُهر پای ورقه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فن‌وفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمی‌کرد به‌آسانی نمی‌توانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغ‌افکنی بی‌شرمانه‌ی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش می‌کردند حکومت جوانان را به‌زور !!! به جبهه می‌برَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردن‌کلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه‌!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم می‌نویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و هم‌جوابی به پدر کردم، مرا ببخش!

 

 

حیله‌ام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آق‌داداش صدایش می‌کردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس می‌کرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانه‌ی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِن‌جیب و آمدم تکیه‌پیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی می‌کرد، راهی سه‌راه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آق‌داداش بود. به زن‌داداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمی‌گرده. من هم تا ظهر پیچ‌پلیج گرفتم و بی‌قرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل این‌همه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر می‌ره هوس خوردن سرش می‌زند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری می‌رفت امکان نداشت کوبیده‌ی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبی‌ها بود که حالا چند سالی‌ست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین می‌تراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.

 

ساعت دوِ عصر بود آق‌داداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب می‌بردیم! با تِته‌پِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا می‌گویم. ماها را خیلی دوست می‌داشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابی‌ام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بی‌مَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیت‌الله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آق‌داداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاست‌جمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشت‌سازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!

۰
در تاریخ : ۱۵ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۳۹۳

خاطرات از جبهه‌ی جوفیر

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبهه‌ی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش می‌آمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرام‌تر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانه‌ی‌شان، بر تاریکیِ سنگر ما برق می‌انداخت و صدای درگیری در گوش‌مان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگ‌مَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاک‌تر و موذی‌تر که اگر رزمنده را می‌گَزید تا سه روز باید پوست بدنش را می‌رِکید (=می‌خاراند) و خونِ خوندار می‌کرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپاره‌ی بعثی‌های عفلَقی، هر شب وصی ناظر را می‌گفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دسته‌ی مخصوص کانال‌کَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشم‌مان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقی‌ها، دیدیم همرزمان را که گلوله‌ی خمپاره تکه‌پاره‌شان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.

 

خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبهه‌ی جوفیر

درین دوره‌ی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگی‌های منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمی‌دانم (اگر کسی می‌داند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.

۰
در تاریخ : ۱۴ , ۱۴۰۱ آبان . دید ۲۷۵
قبل ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ---- ۱۶ ۱۷ ۱۸ بعد
سایت دامنه ی داراب کلا : ابراهیم طالبی دارابی : فرهان پنجم