به قلم دامنه. مسائل معنوی: به نام خدا. سلام. از مطالعهی این کتاب «من تا ما» (عکسی از جلدش انداختم: در زیر) که یافتن مفهوم در دنیای مادی است، خسته نشدم، هیچ، شائق هم شدم. نویسندههای آن -گِرِگ برگر و مارک برگر- با ترجمهی فارسی خانم منیژه شیخجوادی (بهزاد) بیش از ۴۰ کشور رفتند و پژوهش خود را میدانی پیش بردند. این دو، بنا را برین گذاشتند از «من تا ما» یک فلسفهی زندگی بسازند. بنده یکی از برداشتهایم را ازین کتاب -آنچه فهم کردم- مینویسم شاید برای کسی مفید افتد و بر تجربتش بیفزاید.
بهطورکلی پژوهشها مشخص ساخته هدفهایی که مردم را در «علاقه» و «تعلق» نگه میدارد ۳ دستهاند و هر ۳ هم با سلامتی ربط وثیق دارند: نخستین دسته، هدفهاییست که در ارتباط با نزدیکی و مَحرمیت است؛ نیاز به "رابطهای پذیرنده" که در زبان عادی به آن صمیمی میگوییم. هدفهای دوم معنویاند که اینها با اخلاقیات ارتباط دارند؛ در جستوجوی ملکوت در زندگیِ روزمرّه بودن. هدفهای سوم احساس نگرانی تعهد و مسؤولیت در مورد نسل آینده است. چنین یافتههایی به ما نشان میدهد این هدفها، النهایه به شادی میانجامد. زمانی هم، نشاط درک میشود که در شناسایی دیگران از آنان قدردانی شود و همزمان هدفها را درین ارتباطها، با ارزشها همآهنگ سازیم. خلاصهتر اینکه دریابیم در اثر همآهنگکردن هدفها با ارزشها به زندگی «مفهوم» و «معنا» میبخشیم. زیرا شالودهی بشر شادی و معنابخشی است و همین است که لذت پدید میآورَد. هدف کتاب هم همین است؛ هر فرد به سوی مفهومبخشی بکوشد. مثل سالمنگهداشتن قلب که کار سادهای نیست اما چقدر خوشایند بشر است، معنابخشی نیز چنین است.
به قلم دامنه. خاطرات جبهه و جنگ. احتمال شهیدشدن رزمندگان بالای ۹۹ درصد. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۵ ) به نام خدا. سلام. چتههای (=عضو رسمی و رده) حزب کمونیستی کومله -که این روزها هم مثل لِسک! (=حلزون) شاخک درآوردند که مثلا" یک خودی نشان دهند و چند اسکناس دلار بگیرند- در همان زمان جنگ هم، عین حزب دموکرات و رزگاری، دریدگی اخلاقی داشتند. وقتی رزمندهای را اسیر میکردند پیشانیاش را مته میکردند، میخ میکوبیدند، سر میبریدند، و حتی زندهزنده عین رفتار گروهک رجوی، پوست میکندند. کاری که داعش (قبل از فروپاشی به دست شهید عزیز حاج قاسم سلیمانی) بارها و بارها نسبت به زن و مرد و هر اسیر و مردم عادی میکرد، تقلیدی از رفتار همین چهار سازمان مسلح مزدور بود که به خاک میهن و مردم وطن، برای خشنودی صدام خیانتها میکردند که صدها کتاب گنجایش ثبت آن را ندارد.
دامنه. ۱۳۶۱ جبههی
مریوان. بوریدر. خواب که لازمتر از بیداری! بود
دامنه. تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر
دامنه. ۱۳۶۱ جبههی مریوان. بوریدر. درود بر حیوان
زحمتکش الاغ که رزمندگان را کمککار بود برتر از تانک
تابستان ۱۳۶۱ جبههی مریوان. بوریدر چشمیدر
راست: حاج اسماعیل قربانی میانگاله نکا. سمت چپ: دامنه
آن زمان ما در اوائل انقلاب دو حزب کومله و دموکرات با ۱۲ هزار نفر مسلح تجزیهطلب به همراه ۲ هزار مسلح رزگاری که شیخ عثمان نقشبندی آن را تأسیس کرده بود، برای تصرف کامل کردستان به جنگ با رزمندگان آمده بودند. که آقامحسن (رضایی میرقائد) که بعد از ابوشریف، فرمانده کل سپاه شده بود، شهید محمد بروجردی را به کردستان اعزام کرد.
به قلم دامنه. مسائل روز: مغز و مرز. به نام خدا. سلام. نکتههایی در سخنان امروز ( ۵ آذر ۱۴۰۱ ) رهبری با بسیجیان محترم هست که به دیدِ بنده باید ملت روی آن چاره کند. من دستکم سه محور را برجستهتر دیدم یکی مغز و مرز است. دیگری صدای ملت. و سومی فشار مذاکراه. تصاحب مغز ملت و تغییردادن آن به سود فرهنگ و ظاهر خود؛ به قول مرحوم دکتر علی شریعتی الیناسیون فرهنگی. رهبری گفت: "اگر مغز یک ملت تصرف شود آن ملت سرزمین خود را دو دستی به دشمن تحویل میدهد".
من نمیدانستم حتی رئیس فیفا هم، آدم روشن و بیداریست و وقتی دیدم آن جملهی شاهکارش را بیان داشته به جریان بیداری جهانی بیشتر یقین نمودم. این جملهی آقای "جیانی اینفانتینو" رئیس فدراسیون جهانی فوتبال (فیفا) که در نشست خبری ( ۲۸ آبان ۱۴۰۱ ) آغاز مسابقات جام جهانی ۲۰۲۲ قطر مطرح کرده بود:
«من اروپایی هستم. من فکر میکنم به خاطر کاری که ما اروپاییها در ۳ هزار سال گذشته در سراسر جهان انجام دادهایم، باید برای ۳ هزار سال آینده عذرخواهی کنیم.»
اما صدای ملت؛ واقعا" باید توسط حکومت شنیده شود. دیریست، دیری، که صدای ملت صدها بار در فضای گسترده طنین انداخت. مردم مفهوم مغز و مرز را میفهمند و میدانند اگر مغز را به دشمن بدهند، مرز هم ندارند و کشور را به فنا دادهاند. ازینروست، ملت روی مرز ایران و تمامیت خاک میهن حساس است و مغز خود را با خرَد و شریعت، رشید نگه داشته است.
۶۱ تا ۱۲۰
قسمت دوم
سلسلهنوشتارم در پیامرسان
«هیئت رزمندگان اسلام دارابکلا»
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۱ ) به نام خدا. سلام. حساب شود رزمنده در اوج دفاع علیهی تک و پاتک دشمن، بیش از ۱۵روز در زمین شور و نمکزار و داخل سنگر با سقف بسیارکوتاه که فقط میشد در آن دراز کشید حتی نشستن هم ممکن نبود، آب برای طهارت نداشته باشد، چهها که نمیشود. چنین وضع بغرنجی برای ما در والفجر۸ در خاک عراق رخ داد. آنقدر غلظت شوری آب بالا بود که اساسا" طهارت باعث سوزه و درد میشد؛ به زبان محلی: کَتکِشزن شده بودیم، بی اُوه میزدیم! نمیدانم نمازهای آن دو هفتهواندیمان، اَدا و صحیح بود یا نه؟ روانشاد یوسف رزاقی با روحیهی شادش هر نوع غم را کلافه میکرد و پوزهی هر افسردگی را به خاک میمالید و فضای تبسّم بر آدم میآفرید. توالت که نداشتیم کنار سنگر. روزی او از سرِ شوخطبعی داخل پوکهی بزرگ توپ تانک، قضای حاجت کرد، از خنده ما را رودهبُر. حالیا درود بر روح او بادا.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۲ ) به نام خدا. سلام. نامهی سری رسید یکی از شخیصتهای درجهبالای نظام وارد منطقهی عملیاتی ما میشود حواسجمع باشیم و فلانساعت فلانمکان در نشست شرکت کنیم. رفتم نشست. از تأکید اکید فرماندهی ردهی نخست فهمیدم شخصیت مورد نظر خیلیمهماند که اینهمه حلقهی حفاظت شکل گرفت. هفته طول کشید. ساعت ورود را نگفتند، نیز روز آمدن را. حتی جای دقیق فرودشان را. ذهنمان حدسهایی میزدیم: آقاخامنهای باشد؟ لابد رفسنجانیست. نه شاید خود آقامحسن باشد. نکنه میرحسین باشه؟ هی مرور کردیم، سر درنیاوردیم. روز موعد رسید. به وسط وسط رفتم. شخصیت داشت میرسید. هلیکوپتر نشست. به ولع دیدم آقاخامنهای هستند، با لباس سپاه و زیبا. خودم را تا هر جا میتوانستم نزدیکتر کردم تا آن حد که صوتش را پیش از بلندگو میشنیدم. رهبری معظم را سه جا درعمرم دیدم. میگویم، بعداً.
به چه تکیه کنیم؟! ( ۶۳ ) به نام خدا. سلام. تا وقتی گروه کمین شب نشده بودیم، بهنوبت، روز را میبایست چهارنفره چهارنفره در چند دسته، از صبح سپید تا عصر تاریک جاده را تأمین میکردیم؛ به چنین کاری تأمین جاده میگفتند که مخاطرهآمیزترین حرکت رزمی رزمنده محسوب میشد. از مقر تا جایی که باید در یک جای استتاری پنهان میشدیم یک تا دو کیلومتر میشد که هر آن احتمال هجوم کومله دموکرات به ما میرفت خصوصا" هنگام رفت و موقع بازگشت. چندین نوبت نصیب ما شد. روزی هم باز نوبتم شد که آن روز رَغبت یا رمق نبود که به جای بنده نعمت یاری به همراه رمضان ذکریایی رفت با دو پیشمرگهی کُرد که بلدراه ماهری بودند. همان سپیده در کمین کومله گرفتار شدند. همگی شهد شهادت نوشیدند. دیدن پیکر شکوهمند آغشتهبهخون نعمت و رمضان و پیرمرد کُرد هنوزم توی مردُمک چشمم جا ماند. بیشتربخوانید↓
به قلم دامنه. مسائل دین و جامعه: اعلَم و اقدَم حُکما. به نام خدا. سلام. چندی پیش در کتاب "دینها و کیشهای ایرانی در دوران باستان" که چکیدهای است از کتاب "ملَل و نحَل" ابوالفتح شهرستانی (متولد ۴۷۹ در نساء نیشابور و درگذشتهی ۵۴۸ در همان جا) مطلب مهمی خواندهام که حیفم آمد چیزی ننویسم. از جمله در صفحهی بیستم آن. پادشاهان عجم (فارس و غیر عرب) همه بر ملت ابراهیم (ع) بودند و همهی مردمی که در زمان هر یک از آن پادشاهان در شهرها زندگی میکردند بر دین پادشاهاشان بودند و پادشاهانشان را نیز مرجعی بود، یعنی موبذ که اعلَم و اقدَم حُکما بود. به دستور او کار میکردند، با او مخالفت نمیکردند، جز به رأی او عمل نمینمودند، و او را بزرگ میدانستند.
به قلم دامنه: مسائل روز: وقتی با زیدآبادی چنین میکنند!! ؛ زیدآبادی مشت نمونهی خروار. به نام خدا. سلام. آقای احمد زیدآبادی مگر چه نوشته بود که این گونه سیاست را ترک کرد و آرزو نمود کاش میتوانست درین وضع و حالی که اغتشاشگران پدید آوردند، به سمرقند یا بخارا میرفت و یا به تصریح خودش: "راهی عراق میشدم و به یادِ لحظههای غربت و مظلومیت علی در جوار مسجد کوفه ساکن میشدم." قضیه چه بود؟ البته اهل فن واردند و اخبار را از بَرند. او که خود را "به عنوان یک فعالِ سپهر عمومی" معرفی و نقشی هم به عنوان «خط چهارم» برای خود تعریف کرده بود -و به تصریح خودش: "از جنس بلاغ" هم بود- گفت: "در مقامِ اصرار و تحکم و تعیینِ تکلیف برای کسی" نیست. و روی همین بنا، در خطاب به یک هدایتکنندهی آشوبگری مستقر در کانادا (= ح . ا) ازو خواست این رفتار تشویق اغشتاشگری را ترک کند زیرا با این شیوه، دیری نخواهد پایید از کشور "ویرانهای تمامعیار" باقی میگذارید. اما در یادداشت بعدی که خداحافظی زیدآبادی از دنیای سیاست بود همهچیز را عیان کرد با این متن عبارات:
به قلم دامنه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۴ ) به نام خدا. سلام. یکی از دلخراشترین صحنهی جبههرفتنهایم این بوده که سال ۱۳۶۲ وقتی از جوفیر خوزستان پس از نزدیک پنج ماه داغ بهار و تابستان، برگشتیم برای آمدن به تسویه و خانه، باید یک راه طولانی را طی میکردیم تا وارد پایگاه شهید بهشتی مستقر در غرب شهر اهواز میشدیم که کیسهی انفرادی لوازم شخصی خود را از انبار (=کانتینر) برداریم. این پایگاه، پیش از هفتتپه مقر اصلی لشگر ۲۵ کربلا مازندران بود و همه به گونهای از آن خاطره داریم. وقتی داشتم کیسهی انفرادیام را میرفتم بگیرم مواجه شدم با کیسه انفرادی کسانی که کنار ما بودند و اما پیش چشمان ما بدنشان تکهپاره شد و دلیرانه دفاع کردند و شَهد شهادت نوشیدند و حالا کسی نیست آن کیسهها را کول کشد. دلم در آن روز داغ، با همین مشاهدهی کیسه انفرادی آن شهیدها، داغی دردناکی خورده بود. عین انبُری داغ که بر پست گوسفند میگذارند تا نشانه گذارند. آیا کسی را دیدهاید که عصر عاشورا در روستای دارابکلا پس از خاتمهی مراسم عزا و آتشزدن خیمهها و نوحهها و زنجیزها، چه حال غمباری دارد؟ انگار همهی کسان خود را از دسد داده است. حالِ منِ بسیجی در آن روز، بدتر ازین وضع بغرنچ بود. آن هم کیسه انفرادی شهید نعمت مقصودلو که بخشی از قلب و جگر و گوشت تنِ پارهپاره شدهاش به پشت اورکتم در کمین شب ریخته بود و وقتی داخل سنگر آویزان کردم فهمیدم.
تابستان ۱۳۶۲
جبههی جنوب قرارگاه مرکزی سپاه
تابستان ۱۳۶۲ جبهه
بنده پیراهن دو جیب در چپ
حسنآقا آهنگر کبل مرتضی
سمت راست. روی پل اهواز
تابستان ۱۳۶۲ جبههی جوفیر. ایستاده راست:
بنده لباس پلنگی. منصوری پاسدار گرگانی
آق سید عسکری شفیعی نشسته: از راست:
آقای شعبان معافی آقای زینالعابدین زلیکانی
از تلاوک دودانگهی ساری، محمد بازاری جامخانه
از همین جا گریزی زنم به مظلومیت بسیج مستضعفین که هنوز هم برای قربت به سوی الله و فنای در خدای باری تعالی، با آخرین اخلاصها طالب شهادت و شرافت و رشادت هستند؛ همین روزها، چه خوبانی از بسیج و انتظامی و گمنامان امام زمان (عج) نه توسط صدام، که خون پاکشان به قمه و دشنهی عدهای رذل و نانجیب که از سر غفلت یا ارادت سرباز سازمان سیا شدند و گوشبهدستور چند زن فاحشه و هرزه و دریده، بر کف خیابان ایران ریخته شده است.
به قلم دامنه. ۲۹ آبان ۱۴۰۱ : خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۳ ) به نام خدا. سلام. تا عکسی که در لای متن این قسمت خاطرهی جبهه گذاشتم دیده نشود، متن چندان فایده ندارد. حالا مدتی طولانی پس از قبول قطعنامه است جوّ جبهه هم آرام و آتشبس برقرار. ما (من و آقای صدیقی و آق سید اسماعیل بیکایی) توی قرارگاهمان در ساختمانی در شمال غربی شهر مریوان، فکری به سرمان زده؛ آنتن. آری آنتن. از بس تلویزیون ندیده بودیم دلمان برای آن پَر میکشید. لینگچی کردیم و رفتیم پشتبام. یک آنتن درب داغون نصب کردیم تا گیرندهی ما بتواند کارتونی، مسابقههفتهی منوچهر نوذرییی، سریال مخمصهیی را صاف بگیرد که کمی از عارضهی تک بُعدیِ رزمندگی که اگر در یک اعزامی، طولانیمدت در جبهه میبودی بر تو غلبه میکرد، بکاهد. کاهید.
مریوان. ۱۳۶۷
پشت بام ساختمان عقیدتی سیاسی
سپاه مریوان از راست: آقای صدیقی و بنده
عکاس: سید اسماعیل بیکایی بابلی
آقا سید اسماعیل بیکایی گفتم و یاد او افتادم. بابلی بود، مذهبی، باسواد و اهل مطالعه و کتاب. مدتی که ساری بودم دیدم از آن سوی خیابان دولت نزدیکی میدان امام یکی با یک خروار کتاب بهدست دارد به سمت من میآید. من هم داشتم میرفتم دورِ شرقی میدان امام از دکّهی جراید، روزنامهی اطلاعات بخرم. آن سالها چند روزنامهی مختلفالاضلاع را همهروزه میخریدم و یک واوش را سر نمیگذاشتم؛ اطلاعات، کیهان، رسالت، و سپس سلام که آمده بود. روزنامهی جمهوری اسلامی که مفت به محل کارها میآمد و حرفهای هم نبود ولی مدتیست مسیر این روزنامه تغییر ناگهانی کرد تا حدی تغییر، که از صراط منحرف و منصرف شده است.بگذرم. داشتم میگفتم. آنقدر کتاب دستش بود که از سرش بالا زده بود و کجکی جلوِ پایش را میدید. مثل کسی که سی شانه تخممرغ را یکجا از اول شکمش تا روی ابرویش حمل کند. راستی سی شانه تخممرغ حالا پولش چند میشود؟! اندازهی سه چهار و پنج پیکان و ژیان آن زمان. یعنی وسطهای دههی شصت. ای بابا من چرا امروز در خاطره از مسیر، کج میشوم؟! رسید به من سلام کرد و خندهی خاصش را هم نمود که وقتی هم میخندید تِک، میم میشد؛ شبیه اون قسمتِ مرغهای چاق. گفتم اینهمه کتاب؟ گفت برای تو آوردم. هدیه. آقا، بانو، من هم از خداخواسته، (چون عاشق کتابم و سپس اگر وقت کردم عاشق چیزهای دگر!!!) از ذوق دست و بالم را گم کردم. کتابها را با نخ نایلونی که کاهو و سبزیخوردن را با آن میبندند، بسته بود و لبهی چند کتاب را خم ساخته بود. اولین کتاب که روی بسته بود و چشمم افتاد دیدم "نفت" است.
۲۸ ابان ۱۴۰۱
عکس دامنه از صفحهی ۴۱ کتابِ
"چغرافیای عملیات ماندگار دفاع مقدس"
نوشتهی: آقای احمد پوراحمد
پژوهشکده علوم دفاع مقدس
به این نوشتهی بنده هم به آدرس زیر رجوع شود:
که سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱،
در همین تارنمای دامنه منتشر شد
...
منصرف شدم و ماندم و ببینم کجای حرفش، درز میدهد. دیدم درز داد که من فاش نکنم. ناهار نگرفتم، نه این که نخواسته باشم، یا اهل پرهیز باشم، نه، اهل ایستادن در صف نیستم. تازه، شکمم هم به قارّ و غور افتاده بود. گرچه نذری مردم خیّر و از خوان مسجد تاریخی جمکران بود ولی حوصلهام درین دریافتها پایین است. زیر باران، البته در برگشت، کم و منقطع، به بیت برگشتم که از هر کجا بیشترش میخواهم و از همه چیز آسایشیترش. به قول آیت الله جوادی آملی -البته اگر درست بتوانم از حافظهام نقلیاش کنم- خداوند به جاهلیت عرب، حَمیت داد اما به ایمانآورندگان، سَکینت. و حتی سکنیت را جعل نکرد بلکه از سوی خود نازل کرد. و خیلی فرق است میان جعل و نازلکردن. پس، قدر منزل را به عنوان محل سکونت و سکنیت بدانیم. سهچندی هم عکس انداختم که در بالا منعکسش کردم، تصویر صحن جمکران را فکر کنم عالیتر انداخته باشم. میدانم با خواندن این گزارش وقت خود را ضایع کردین البته شاید، اما بر من ببخشایید. جمکران. کنگرهی ملی شش هزار و نود شهیدِ استان قم. پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۴۰۱ ابراهیم طالبی دارابی دامنه.
به قلم دامنه: مسائل ایران: در کهک گذشت. چی؟! باید حوصله کنی بخونی. به نام خدا. سلام. به روستای کهک رفته بود -الان البته شهر شد- برای تهیهی فیلم از سمَنوپزون. مردمی معتقد که سمَنو نذری میپختند. باید به نوبت، از تمام مراحل پخت، فیلم میگرفت. دیگ بزرگ را بار گذاشتند و هر کس بهنوبت دیگ را باورمند هَم میزد. همزدن هم، از نیمهشب گذشت. ازین جا به بعد است که مرحلهی مهم آغاز گشت. گفتند دیگر هیچ «مرد» (=نامحرم) نباید سرِ دیگ حضور داشته باشد؛ چون میبایست دیگ را دَم میگذاشتند و ژرف معتقد بودند حضرت فاطمه زهرا -سلام الله علیها- میآیند و انگشت بر سمَنو میزنند تا باعث مزه و شیرینشدنش شود و بامداد که دیگ را از حرارت آتش برداشتند جای انگشت حضرت صدیقهی کبرا (س) روی سمَنو خواهد ماند. و اگر مردی (=نامَحرمی) در سرِ صحنه باشد آن حضرت تشریف نمیآورند و لذاست که او -مستندساز- هم، که مرد بود لزوما" باید مثل سایر مردان صحنه را ترک مینمود. اما یک مستند باید تمام مراحل سمَنوپزون را فیلم میکرد حتی هنگام برداشتن آخرین گام، یعنی برداشتنِ درِ دیگ.
هیچ راهی نداشت، این طور، مستندش ناقص میماند. باید هم میرفت. اما فکری سرش رفت و بهانهای زیبا پیدا کرد. (از اینجا به بعدِ نوشتهام ای اهالی محترم صحن دامنه و رزمندگان اگر اهل سوز و گداز فاطمی باشی، شاید چشمانِ خیسی یابی و زبان به زمزمهی ثنا و دعا بگشایی) گفت: من «سیّد» هستم و چون سیّدم وجود من برای تشریففرمایی حضرت زهرای مرضیّه (س) منعی ندارد. یعنی اوی سیّد، مَحرم «حضرت زهرا»ست. او با این دلیل توانست حضورش را موجه کند، خوشبختانه زنان مؤمنهی پارساپیشهی کهکیِ سرِ سمَنو نذری، متقاعد شدند او چون «سیّد» است و از نسل آن حضرت مقدسه، در صحنه بمانَد. ماند. سیّدِ مستندساز کارش را به انجام رساند و خود با چشمش دید خوشبختانه جای انگشت حضرت فاطمه (س) بر روی سمَنو بود. و سمَنو هم بسیار خوشمزه گردید. نفسی راحت کشید و از جانب اهالی کهکی بسیار هم، احترام و تعظیم دید.
سه درس این مردمشناسی از دید بنده: یکی اینکه تفکر نذر، میان ایرانیان مسلمان (حتی با هر مذهب و مرام) یک فرهنگ حنیفی ابراهیمی و الهی است که همچنان موجب تقرّب از راه توسل توحیدی میشود، یعنی گرایش ژرفِ نزدیکی با خدای باریتعالی از راه وسیلهقراردادنِ معصومین سلام الله علیهم اجمعین. دومی اینکه مردم (هم مردان، هم زنان) همواره حریم مَحرم و نامَحرم را برای پاکیزهزیستن مدّ نظر دارند و برای آنان، عفت و طهارت یک اصل پایهای هست، که هم از اسلام ریشه میگیرد و هم در دیرینهی ایرانی، پوشش و عفیفهگری رسمی قطعی بود. و سومی اینکه باورمندان ایرانی، به سیادت و ساداتیِ «سیّد»ها -که نُماد و بازآورهی خاندان حضرت رسول الله (ص) هستند- حُرمت، شرافت، و تقدّم خاصی قائلاند. حتی این آداب در فرهنگ نماز هم دیده میشود؛ آن پیشنمازی که عمامهی مشکی به نشانهی «سیّد»بودن دارد، بر پیشنماز عمامهسفید، معمولا" مقدّم است. البته امامجماعت راتب حکمش سواست.
آیا بر مقدّرات چنین مردم مؤمنی میشود عیّاشها و فاحشهها و ولگردها و ولنگارها که به هیچ مرزی از مرزهای فراوانِ آفریدگار متعال -که دستورها و حکمهایی قطعی و وَحیانیست- پایبند نیستند، تسلط یابند؟! واقعا" به یک شوخی شبیه است! زنهار! زهی خیال باطل!
من این نوشتهام را بر اساس کتاب «خاطراتمردمشناسانایران» که در دست مطالعه دارم نوشتم (برای دیدن کامل رجوع شود به ص ۱۲۲ کتاب) و سعی کردم طوری قلم بزنم که از روایتگریِ امانتدار خارج نشوم. امید است توانسته باشم آن سخنِ اصلیام را در قالب این پیشآمد واقعی در کهکِ قم، برسانم.
توضیح دامنه: به نام خدا. سلام. درین پست چند صفحه از تاریخ مربوط به ممنوعکردن لباس روحانیت توسط حکومت رضاخان، قدغنشدن مراسم روضهخوانی و عزاداری ماه محرم به دستور رضاشاه، قضیهی کشف حجاب اجباری و همچنین ملاقات علمل با پاکروان رئیس ساواک برای آزادی امام خمینی ره از حصر قیطریه از کتاب "خاطرات مرحوم آیت الله آسیدمرتضی پسندیده که زندگی و شرح احوال ایشان است به کوشش آقای محمدجواد مرادینیا. عکسها از دامنه:
ممنوعکردن لباس روحانیت
توسط حکومت رضاخان میرپنج
به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. مزهی گوشت شتر جبهه. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۱ ) به نام خدا. سلام. اولین اعزامان -که بهار سال ۱۳۶۱ بود- مستقیم برده شدیم پادگان «الله اکبر» ارتش در اسلامآباد غرب نزدیک کِرند کرمانشاه، باختران آن زمان. چون جوان نوپا بودم دو چیز بیش از هر چیز دقتم را به خود جذب کرد و حس کنجکاویام را شکوفا ساخته بود و یک چیز هم هنوز مزّهاش زیر زبانم درک میشود؛ مزهی گوشت شتر جبهه که ذائقهی من در آن روز، مزهاش را شیرین چشِش میکرد. نخستین بار بود در عمرم گوشت شتر را در وعدهی ناهارم دیده بودم. و واقعا" ارتش آن را به خوشمزگی هرچهتمامتر پخت میکرد. یادم است زردچوبهای بسیارمعطر زده شده بود و بو و طعمش چندمتر آنطرفتر را پُر مینمود. حسابی سیرمان میکرد.
پادگان الله اکبر ارتش. اسلامآباد غرب
۱۳۶۱. راست بنده، بقیه همرزمان مرزنآبادی
چند روزی بودیم و تجهیزات جنگی را هم میرفتیم میدیدیم. یک عکس هم گذاشتم که نفر سمت راستی ریزهمیزه! بغل نفربر زرهی بنده هستم و بقیه هم، همرزمان مرزنآبادی ما. همه خیال میکردیم با دادن شُترگوشت! میخواهند سرِ ما را خَن (=سرگرم) کنند ببَرند عملیات و شربت شهادت نوش کنیم یا خرزهرهی اسارت را چون جام زهر به خوردمان دهند. اما تخیّل ما واقع نیفتاد و صاف برده شدیدم مریوان که آن سال شدیدا" تحت شرارتهای مسلّحین وطنفروش شَریر بود؛ گروهکهایی که از آبشخور غرب و شرق میخوردند و رزمندگان میهن خود را سلاخی مینمودند و اسم خود را هم خلقی میگذاشتند حتی با مته پیشانی رزمنده را سوراخ میکردند تا زجرکُش به شهادت برسانند. بگذرم.
اولین گام این است از کسانی نباید بود که در سطح، زندگی میکنند و از ظاهر زندگی فراتر نمیروند. دومین گام همآهنگکردن خود با قوانین طبیعی حاکم برین جهان است. سومین گام -که به نظرم گام برتر است- گوشدادن به ندای درون است. گام چهارم سادهکردن زندگی است برای توازن روحی. گام پنج خلوص است و ششمین گام هم -که آخرین قدم است- رهایش است؛ رهایی نفس.
علت این است انسان دارای دو خود است: یکی "خودِ فُروزین" است یعنی آن نیروی درونی که انسان را به ماده و دنیا و بدی سوق میدهد. دیگری "خودِ فرازین" است که انسان را به سمت خدا میبرَد. مثلا" از حضرت عیسی علیه السلام نقل شده است که "قلمرو خدا در درون شماست." روی همین قاعده است که علمای مذهبی نامهای شگفتی به «خودِ فرازین» دادهاند؛ مثل: خودِ برتر، قدرت حاکم درون، نورِ درون، مسیح درون. خلاصه اینکه، این درون و دل ماست که قوانین خدا را میشناسد و همیشه باید پذیرای دریافت هدایتهای الهی باشد.
به قلم دامنه: خاطرات جبهه و جنگ. به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۱۰ ) به نام خدا. سلام. بیعلت نبود مقامات لشگر اصرار کردند سر را تیغ کنیم. سِری سِری، چندتا چندتا از قرارگاهمان هفتتپه میبردند فاو عراق در عملیات والفجر ۸. شب رسیدیم اروندکنار. بعد برده شدیدم به فاو. یوسف و سید علیاصغر با یک معلم کردکویی آقای محمدی توی یک سنگر تهاجمی، من و دو نفر رزمندهی دیگر ملایی و دیگری اسمش ذهنم نیست، توی یک سنگر تهاجمی دیگر. سنگر که چه عرض کنم شبیه لانهی شال بود، حتی نماز را نشسته هم نمیشد دقیق خواند، از بس سقفش کوتاه بود و باید درازکش توش بودیم. هر سهیمان مسؤول قبضه بودیم. یوسف و سید علیاصغر مسؤول قبضهی خمپاره ۱۲۰ و من مسؤول قبضهی خمپاره ۸۰. روزی یوسف به باسیم من -که موقعیت "حسن" نام داشت- زنگ زد. البته یک لیست اسم رمز داشتیم و باید از روی آن سخن میگفتیم. گفت ابراهیم بیا پیش ما. نود و اندی متر از هم فاصله داشتیم. رفتم. موقع رفتن باید بِدو بِدو میرفتی. گاه بمب و گلوله عین وارش میبارید.
از راست: من. یوسف. سید علیاصغر
چرا یوسف دعوتم کرد؟ وقتی رفتم معلوم گشت. او صبح زود دل به خطر زده بود و جندین متر جلوتر گشت زد چیزی از سنگرهای بجاماندهی بعثیها پیدا کند به شکم زنَد؛ چون جیرهی غذایی ما در آن عملیات، آنی و توی وقتهای معین بود و بسیار هم کم و دیردیر میرسید. یوسف هم، شکمو و بِخور، لذا رفت گشت و گشت و گشت، خیلی هم کار خطری کرد، بلاخره یک تانک عراقی یا نفربر زیر خاک پیدا کرد و از برجکش رفت داخل. یک کیسه سهخطی از انواع کنسرو و کمپوت و خشکبار و تربار! جاماندهی عراقیها را پُر کرد و کول گرفت و خندانخندان خود را رساند توی سنگرشان. دلش نیامد تیناری (=تنهایی) بخورند، مرا صدا کردند و رفتم خوردم و شاید به اندازهی یک سال خندیدم. هنگام آمدن هم، زیر سیل توپ و تفنگ به حالت فرار (=جیم) رسیدم سنگرم و آن دو رفیق آنقدر دم سنگرشان ایستاندند تا من سالم برسم به سنگرم.
به قلم دامنه: خاطرات جبهه. چرا سرمان را تیغ زدند؟! به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۹ ) به نام خدا. سلام. در یکی از اعزامهایمان در سال ۱۳۶۴، از بس صدام به بکارگیری سلاح شیمیایی علیهی رزمندگان روی آورده بود، تا میرسیدی جبهه در جا یا با کمی تأخیر میگفتند حتما" سر را با تیغ صاف و صوف کنند. آن روز هم که بهمنماه بود و هوا هم نیمهسرد، من و یوسف و سیدعلیاصغر و سیدابوالحسن شفیعی و سیدابراهیم حسینی و شایدم سیدمحمد اندیک رفتیم آرایشگاه لشگر، بهتر است بگویم تراشگاه لشگر، چند کیلومتر از گردان ادوات ما، آنطرفتر تا سرمان را از بیخ بزنیم به قول محلی: سِلوپ شویم، آن هم با تیغ سوسمارنشان! عین حَلق در حج؛ این جا البته بدون «تقصیر» (=کوتاهکردن ناخن) و صد البته مثل حاجیان به قصد قربت و در اینجا نه فقط قربت که اَقرب و نیز به یک نیّت نزدیکتر به حضرت خالق یعنی به قصد نوشیدن شربت شهادت که اکبر عبدی هم زیاد در «اخراجیهای یک تا سه»ی آقای مسعود دهنمکی ازین شربتها خورد و شهید هم نشد هیچ، یک زخم یک سانتی هم برنداشت. آقا، بانو، یکییکی ردیف شدیدم و سلمانیها هم، عین میرغضبان، سریع سریع سرمان را کچل کردند و شدیم عین چوکَهی مازندران و رَشکهی گیلان.
من و حسن آهنگر کل مرتضی
قرارگاه مرکزی سپاه. سال ۱۳۶۲ سمت ابوقریب
من و آق سیدکاظم صباغ
سال ۱۳۶۱. عکاس حاج عباسعلی قلیزاده
اشارهام به این کلاه و زیرپیراهنی
از چپ: من، مرحوم آق سید ابوالحسن شفیعی
و زندهیاد یوسف رزاقی. ۱۳۶۴ بالای زیگورات چغازنبیل
و عکاس آق سید علی اصغر شفیعی دارابی
وداع خواهرم حاجیه طاهره طالبی با بنده
سال ۱۳۶۴ حیاط مسجد جامع دارابکلا
پشت عکس نمای تکیه است. عکاس: حاج نقی طالبی
در عکس مادر گرامی حاج احمد آهنگر در سمت راست من که بسیار نگران و گریان ماست. خدا رحمت کند. آن روز نیمی از مردم محل آمده بودند برای بدرقهیمان که بالای ۲۵ نفر یکجا رهسپار جبهه شده بودیم. یاد یوسف رزاقی و سید ابوالحسن و سید ابراهیم حسینی و آق سید محمد اندیک جاویدان. خدت رحمتشان کناد
علت روشن است؛ چون اگر موی سر باشد و بدتر از آن بلند و گیسومانند هم شود، ماسک جنگی ضد شیمیایی در کاسهی سر جا نمیگرفت و گازهای شیمیایی و میکروبی و بدتر از همه گاز خردَل -که بر پوست بدن را پِله میبست و بدتر از آبله- از مَنفذ مو، نفوذ میکرد و خاصیت ماسک جنگی را کاملا"زائل میساخت و آنگاه نه فقط رزمنده نمیبودی که میشدی یک نعش بیهوش بر سر راه رزمندگان که بدتر میبودی از عدو. ما با سرِ تیغزده مثل حاجیهای منا وارد گردان ادوات شدیم و سخت شدیم موجب خندهی این و آن. دیدیم نه نمیشه مضحکه!! باشیم همینطور. لشگر هم البسه در آن حد نمیدهد به رزمنده. یک روز که همان روز بعد بود یوسف گفت بریم دزفول. رفتیم. چی خریدیم؟! هر کدام یک کلاه جنگی درجهی عالی و یک زیرپوش نخی رنگی. آن هم از جیب خود. عکسی از آن روزها انداختم و گذاشتم در زیر این پست تا ثبت با سند برابر باشد. بگذرم. زیرا خاطرهی آن روز و چندین روز بعد، که رفتیم زیگورات چغازنبیل چنان زیاد است که اگر ادامه دهم از چندین کف دست بیشتر میشود. راستی! در رود کارون شعبهی دزفول هم آن روز یوسف بهزور ما را برد شنا و آبتنی به گویش محلی سَنو و اوهلی. ماسک جنگی هم واقعا" در والفجر ۸ به دادمان آمده بود و یوسف میزد به سر و دماغش و ادا و اطوار و مسخرهبازی قهّاری در میآوُرد که حقیقتا" پمپاژ روحیه و خنده آن هم در گیرودار جنگ، بود.
به قلم دامنه: مسائل عرفان و معنویت : به نام خدا. سلام. چندی پیش کتاب «مقایسهی انسان کامل از دیدگاه بیدل و حافظ» نوشتهی آقای عبدالغفور آرزو را تمام کردم و حالا خواستم شمّهی بنوسم تا شاید برای خِرمن خرَد بزرگوارهای این صحن با این سفر پژوهشیام خوشههایی پردانه آورده باشم که به نشئه و نشاط بینجامد؛ زیرا به علت این که انسان موجودی هستیمند است از آوردههای تازه استقبال دارد. اساسا" سخن راندن از بیدل دهلوی (قرن ۱۱) -که عارفیست شاعر- و حرف زدن از حافظ شیرازی (قرن ۸) -که شاعریست عارف- کاریست دلنشین، چراکه پرورشگاه انسان معنوی، معرفت عارفانهی دینیست و دین مبین این خوراکِ روح را بهتمامه و شگفتانگیز در خود دارد.
تا جایی که بنده فهمیده، شمسالدین محمد حافظ -که «طرح نو دراندازیم» را مطرح کرده- هدفی جزین نداشته که انسان به قلمرو هستیشناختی و شناختِ انسان ورود کند. ممکن است پرسیده شود از کجا مطمئنی؟ از این صورتمسئله که حافظ دادِ سخن سر داده که انسان ظاهری سرشار از ملامت دارد و باطنی از سلامت. و چنین موجودی پاکسرشت، باید هم، دنبال کمالِ خود باشد تا به تعبیرم به جای عصیان، به عرفان برسد. حالا وقتی به عبدالقادر بیدل دهلوی برسیم این مسئله، اوجی عجیب میگیرد و با این که پیرو حافظ است و قدر وی را از روی دلباختگی میداند، از حافظ غنیتر میشود، مثل این حرفش:
چیست انسان، کمال قدرت عشق
معنی کائنات و صورت عشق
او در کتابش «چهار عنصر» با فراست شهودی نوشته است: "اَبجدِ دبستان عشق، قل هوالله احد است، نه تعداد بزرگیهای اَب و جَد". یعنی بیدل دارد به ما به رمز و راز میفهماند همان توحید و یگانهخواهی و یکتاپرستی اصالت دارد، نه تفاخر و غَرّه بر پدر و مادر و تیره و تبار و قبور و قبیله و خون و خویشاوند، اینها همه در جای خود، اما ابجد وجودی انسانِ نائل و نالان اهل ندا و ندبه و ندامت، همان "قل هوالله احد" است. فکر کنم همین مقدار شرح، بس باشد؛ زیرا آنقدر یادداشتها ازین کتاب زیبا برداشتهام که بخواهم بگویم صدها ساعت وقت شما را میخواهد که مزاحمت بیش ازین نکنم.
به قلم دامنه: مسائل روز : "به سمت حکمرانی نو" و "اینا کیاند" ؟!!! به نام خدا. سلام. آقای محمدباقر قالیباف رئیس قوهی مقننه حرف تازهای زد که خواستم گفته باشم روی این گفتهی وی چه برداشتی دارم. اول اصل حرف آقای قالیباف به نقل از منابعی که خواندم:
«امیدوارم هرچه زودتر امنیت در کشور بصورت کامل تثبیت شود تا تغییرات مشروع و لازم به سمت حکمرانی نو در عرصه های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در چارچوب نظام سیاسی جمهوری اسلامی آغاز شود.» منبع
سه پیام مهم درین گفته آشکار است یکی "تغییرات مشروع و لازم"، دومی رفتن "به سمت حکمرانی نو" و مهمتر از همه قید "چارچوب نظام" است. من اطلاعات دقیق ندارم قالیباف این سخن را از ناحیهای گفته و یا از ارادهی خود. اما برداشت و تحلیلم این است این حرف جدید شاید نتیجهی نشست دیروز سران سه قوه باشد که بنا را برین گذاشتند که از زبان ایشان به مردم رسانده شود و بیتردید این پیام از صلاحدید مدار و بالای نظام عبور کرده و به میان مردم آورده شده است. این قصد هم، قصد منحط، منحرف و بدعت نیست. یعنی در خودِ شاکلهی انقلاب اسلامی چنین بازسازییی وجود دارد و نشان عقبنشینی و دستبرداری از آرمان انقلاب نیست؛ کما اینکه تئوریسین انقلاب شهید استاد مطهری اساس تفکر دینی شیعه را منطبقبودن بر مقتضیات زمان معرفی کرده است. و همین، علامت بالندگی مکتب اهل بیت ع است. از نظر بنده این ندای نو، ارادهی مدرن و مکتبییی هست و باید روی آن تفکر و اندیشه و البته احتیاط و خردورزی کرد.
اما همهی این تصمیم تازه از نگاه بنده به عنوان یک شهروند که معیار انقلابیام ماندن در ظل رهبری معظم (به عنوان ولی فقیه این محصول، عصاره، نماد، نماینده، هدایتگر، قدرت مشروع دینی و نافذ مردمی در مکتب امامت) باید زمانی وارد عمل جدی و مردمگرایانه شود که آن حرف مهم رهبری معظم (منبع) در سخنرانی اخیرشان دقیقا" پیاده و عملیاتی شود؛ آنجا که از روی درد و شناخت و اشراف بر اوضاع فرمودند:
"اینها چه کسانیاند؟ باید فکر کرد... از کجا دستور میگیرند؟... اینها را بشناسیم؛ اینها را بشناسید. البتّه ما یقهی اینها را رها نخواهیم کرد."
این را بدانیم رهبری معظم چرا مردم را به استفهام و پیششناخت فرا خواندند. ایشان به نظرم دقیقا" و موبهمو میشناسد، اما با جملات پرسشی تعجبی فقط خواست مردم را دعوت به شناخت و مشاهیر و نخبهها را تحریص به تبیین کنند. بنابرین تصمیم جدید نظام باید هر سه ضلع را به یک میزان پیش ببرَد: ضلع خدمت به مردم و بازسازی سیاسی. ضلع اقتدار قاطع که همان گرفتن "یقهی" جنایتکاران و خیانتپیشگان است و ضلع سوم هم ایجاد امنیت بر پایهی ورود همیشگی و قانونی و مشروع نهادهای امنیتی و انتظامی است که باید برای مردم به یک باور و هنجار تبدیل شود تا کسی خیال نکند هر وقت و هر جا میتواند خدشه بر پلیس و بسیج این حافظان نوامیس و امنیت پایدار وارد کرد. این جُرم بزرگ باید نزد ملت به عنوان یک بزه قبیح و نابخشودنی و خیلی خطرناک تعریف شود.