نوشتهی مشترک دکتر عارفزاده و دامنه
الماس چو: چوبی که میکاشتند دو سرِ سنگ یا کلوخ، و چوبی دیگر در دست بازیگر در بازی الماسدلماس. که هر کس دورتر میانداخت و وجب میکرد برنده میبود. یک بازی هیجانی و گروهی که زور بازویی و بازوی فکری در آن جمع بود. احتمال میدهم چون دو سرِ آن چوبک را تراش میدادند و تیز و براق میشد، الماس گفتند. شاید البته. دلملس هم برای موزونکردن کلمه میآمد بر سرش. مثل: حموممموم. الماسچو یه بازی بومی است فقط متراژکردن با دلماس بود. الماس چوب ۳۰ سانتیمتر طول که دو طرفش تیز بود و دلماس چوبی در اندازه ۷۰ یا ۸۰ سانتی متر که دلماس را بر روی الماس میزنند و وقتی الماس بلند میشد با دلماسچو محکم به ان میزدند شبیه برگردون در فوتبال. هر چه قدر الماس دورتر میرفت برنده اون شخص بود و جایزهاش هم سواری بود که با هر ده شمارش دلماس، بازنده یک بار برنده را کول میکرد و دور زمین بازی سواری میدادند. یشتر این بازیها در( کاله زمین ها ) زمینی که کشت نمی شد بیشتر در فواصل بهار وتابستان انجام می شد. اسم سوار کاری را خر سواری می گفتند که برنده نیز همراه با (ناچ ناچ کردن ) صدای حرکت دادن اسب وخر و عدا درآوردن بر زخم بازنده نمک می پاشید. همین بازی الماسدلماس باعت میشد دلماس هنگام زدن و پرتابشدن به اطراف در باغهای مردم برود و برای پیداکردن مجبور بودیم وارد آنجا شویم که ناغافلی با انار و هلی و سِ و چیزهای دیگه مواجه میشدیم و هلیدِزّی و انگوردِزّی شروع میشد.
کلهسِلاب: به زنی که روسری سرش نباشد، میگویند. لخت و عریانشدن سر از مو. به مردی که موی سرس تیغِ تیغ و صافِ صاف کند میگویند، سلوپ
بِچّیه: هم یعنی کَندهشده. تراشیده شده. اگر پرسشی باشد یعنی آیا علف باغچه را یا موی سرش را تراشیده؟ یا نه؟
چاچ: کنار، گوشه، زیر ناودان. اگر دو نفر درگیر لفظی شدید داشته باشند میگویند تا چاچ بوردنه.
لَوِرد: تپبزدهکا، همان نورد در فارسی است. فلانی پلا را لورد هاکارده. لورده و له هم با این همریشه است. لقمهی درشت. همه را یک لقمهکردن. با ولع خوردن.
کِلاغ: ادای سخن کسی را درآوردن، کلاغبَیتِن. مسخرهکردن طرف. ممکن است ریشه در حکایت خود پرندهی کلاغ داشته باشد که میخواست راهرفتن دیگران را تعلیم گیرد که راهرفتن خود را هم یادش رفت. ایرادگرفتنِ حرف و کلام دیگران از سرِ شوخی یا سُخره. به تعریف دیگر: باورنکردن و پوچ دانستن سخن،اندیشه یا رفتار مخاطب با ایما و اشاره و حرکات صورت و شکلک درآوردن، طوریکه اعصاب مخاطب به هم میریزد و ترور رفتاری میشود. گاهی این عمل به صورت تغییر تلفظ یا ادای همان سخن و حرکات مخاطب اما به صورت مسخره و زننده انجام میشود. گاهی کلاغ بئیتن همراه ریگبزوئن است که هجوم و ترور رفتاری توأم میشود. به عبارتی در کلاغبَیتِن فرد مقابل حرکتی را درحال انجامدادن است و فرد کلاغچین با بازکردن دهان یا حالتدادن صورت یا انگشت یا زبان خود اعتبار حرکات یا گفتار و توضیحات فرد مورد نظر را از بین میبرد یا میشه گفت مُهر پوچی بر آن میزند. یشتر میگفتند کلاغ نچین. یا به اعتراض نسبت به شخصی که کلاغچی بود میگفتند: اِسا کلاغ چیندی؟!

بوتهی جرزه در جنگل
عکاس: عبدالله طالبی دارابی
جِرزه : قدیما برای اینکه (ترکنش) درد بدن و استخوانها کم بشه جِرز داخل زنجیرلوه دیگ بزرگ پر از اب میریختند و بعد از جوشیدن به کنار میگذاشتند وب عد از کمی خنکشدن فرد را داخل ان آب فرو میبردند و این کار باعث تسکین دردش می شد. این گیاه در جنگل رشد میکند.
ناگ: قسمت فوقانی داخل دهان. که مثلا اگه کسی چای داغ می خورد. میگفتند فلانی ناگ بسوته. فارسی آن کام و سقف دهن است. مثلاً در شیراز میگفتن سق. «سق دهانم زخمه.» سق مخفف سقف است.
نِوْرازِنه: نمیارزد! در مقام خبری. به ما نمیآد؟! در مقام شِکوه. به شما نمیآد حالا! در مقام اعتراض و متلک. به عبارتی دیگر نورازنه منفی ورازنه به معنی «برازنده است» و از فعل «برازنده بودن» است. کلمهای است که فرد برای پوشش یا درآمد یا امکانات رفاهی خود شاخص و حداکثری را در نظر میگیرد و میخواهد به دیگران شأن و رُتبهی خودش را همتراز ببینند. مثلاً آما ره نورازنه این ماشین ره سوار بَووشیم.
پَنجّه: با ج مشدد. نوبت. وَهله.. امشو مِه پنجه هسّه بورم شوپِه.
دزِ چو: اصولا یک نوع فریبکاری است. فردی که با یک دست نوازش میکند طرف مقابل را و با دست دیگر (ناقالفی / ناغافلی) یا فریبکارانه به صورت شخص ضربه میزند. این فریبکاری را دزِ چو می گویند.
ویگ یا ویک: زمانی که فردی تنها در شب از داخل جنگ تاریک رد میشد یا جایی که سکوت مطلق بود فرد در تعریف ان میگفت مِره ویگ دکت بیه. یعنی احساس ترس شدید کردم یا بیمداشتن از تاریکی و سکوت شب. مثلا آدمه ویگ کفنه (کفنه) رخنهکردن ترس. مثلا میگن اونجه تیناری و تاریکی آدمه ویگ زنده.
گرمِهسر: داغ. تندخو. عصبانیمزاج. آدمی زود داغ میکند.
خدا قوت هاده: وقتی میگویند: «خدا قوت هاده» در گویش مازنی جواب میدهند : « خدا عمر هاده». یعنی عمرتان دراز باشد.
صغیر: اشاره به افرادی که دل بخشش ندارند و مشخصاً باغداری که حتی یک کال میوه حاضر نیست کسی از باغش بچیند، بخورد که در زبان رایج میگویند: اع چنده صغیره! کوچکفکر، کوچکدل. البته معنای متداول صغیر که منظور نیست درین لغت؛ لفظی عربی برای پدرازدستداده. که مفهومش این بود مردم برای محبت و کمک به آنان، کم نگذارند. فرزند کوچکی که فقط پدرش را از دست داده است. یعنی مادرمرده نه، چون به آن بیماروچه گویند. هم پدر هم مادر مرده هم نه، چون به او یتیم گویند. در زبان محلی صغیر به «طفل پدر از دست داده» گفته میشود. البته ما گاهی اوقات به افراد فقیر و تهیدست نیز صغیر میگوییم. برای این واژه، وچه هم دنبالشهاش هست: صغیروچه.
استا دست درست: مثلاً به بناهایی که مشغول کار با کمچه، ماله و آجر و غیره بودند میگفتند: « استا دست درست» و آنها پاسخ میدادند: «دینِ محمد درست». سپس همگی با هم صلوات میفرستادند. خودمونیترش این است: «اِسّا دَس درِس» و پاسخ «دین محمد درِس»
اِسبِهدله: میوهی نارَس که داخلش هنوز نرسیده. مثل هندوانهی نرسیده که تویش سفید است. یا اناری که دانههاش هنوز سفیده. یا تندیرنون که آردش سفید باشد، میگویند اسبهدله.
سِیودِله: بر عکس بالا. میوهی رسیده و پخته. سیودله: دارای زمینهی سیاه یا تیره. مخصوصاً برای پارچهها به کار میرفت. خانمهای جوان معمولا از پارچهی زمینهی سفید یا روشن (اسبهدله) برای لباس استفاده میکردند و بانوان مسنتر سیودله. توجه شود که به رنگ کاملاً سیاه یا تیره نمیگفتند سیودله، بلکه دارای زمینهی سیاه یا تیره. مثلاً پارچه گلدار بود ولی زمینهاش سیاه یا تیره بود. برای اسبهدله هم همینطور. مادران و مادربزرگها از پوشیدن لباس اسبهدله شرم میکردند، مگر در جشنها و مراسم شاد. شرمکردن و پرهیز هنوز هم وجود دارد که مادران مانند پیشینیانمان، رنگِ روشن نپوشند. شاید به علت ایمننبودن بوده باشد و به تعبیر زیبای قرآن «بُروج» و برجسته نشدن. بیشتر بخوانید ↓