به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت پنجاهم اینجا که در ۶ آذر ۱۳۹۶ منتشر کرده بودم تا آنجا از زندگی ام گفته بودم که پس از بازگشت از اعزام دومم به جبهه، «من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم...» اینک دنبالۀ زندگی پُرمشقت و پُرحادثه و پُرمسأله را می نویسم که مربوط به پاییز شصت و دو است. تا این زمان که سی و چهار سال از آن روزها می گذرد به هیچ کس نگفته ام و هیچ کس، جز مرحوم پدرم از آن باخبر نبود:
پاییز آن سال که نوززده سال داشتم برای شاید هفتادوهشتمین بار به آن نهاد رفته بودم که بدانم درخواستم برای ورود به نهاد، به کجا کشیده شد؟ آن روز وقتی با خوف و رجاء خود را به طبقۀ فوقانی ساختمان مجلّل، آرام، در سکوت محض، تنگ، تاریک، و دارای بوی خاص رساندم، شکر خدا خلوت بود و غیر از من و آن متصدّی گزینش کسی نبود. او مرا می شناخت. چون بارها به وی مراجعه کرده بودم و پرونده ام را بارها باز کرد و همواره می گفت: همچنان در شُرف تکمیل تحقیقات محلی ست. اما این بار جوابش فرق داشت. و با آن ضمیر ناخودآگاه من تطبیق داشت. چون من هم به همین جوابش فکر می کردم و در جبر و احتمال آن غوطه می خوردم.
او پوشۀ پروندۀ پذیرشی ام را روی میز، جلویم گذاشت، من پشت میز ایستاده بودم و او روی صندلی نشسته. بنابراین من بر او مُشرف بودم و به سرعت برق چشمان تیزم درخشندگی نوشتۀ فُسفری قرمز رنگِ پشت پوشۀ نارنجی رنگ را دید که جمله ای سیاسی بد و حیرت آور علیۀ من نوشته شده بود. جمله ای که در انتهای این قسمت آمده است.
من میخکوب شده بودم. چون همۀ شوق و آرزوهایم این بوده به آن نهاد ورود کنم. عقیده و عشق داشتم. آن لحظه بشدّت در درون مأیوس شده بودم. در خود نیز چیزی بدی سراغ نداشتم که مانع از ورودم باشد. در واقع خود را شایسته و مُحقّ این شغل می دانستم و از دیگرانی هم که در آن نهاد بودند، چیزی کم نداشتم. روی همین مبانی سخت بر روی این انتخابم که با عقیده و آرمانم ممزوج بود، تا آخرین گام ها پای فشردم.
من مات و مبهوت شده، اما خود را نباخته و حتی به رویش نیاورده بودم که چشمم نوشتۀ دُرشت پشت پوشه را دیده، لای پوشه را مقابل چشمانم باز کرد و مشغول خواندن محتویات پرونده ام شد. من هم چشمم را تیزتر و متمرکزتر کردم و از بالا، در حالت ایستاده، با آمیختن کمی ذکاوت و زیرکی به آن لحظاتم، خطوط های رنگی و اسامی گزارش دهندگان را به وضوح دیدم.
در همین حین تلفن اتاقش زنگ خورد. من این زنگ را صد درصد لطف خدا می دانسته و هنوزم می دانم. او بلند شد و کمی به عقب بازگشت که به تلفن -که کمی آن طرف تر روی یک میز دیگر نصب بود- پاسخ دهد. و من به لطف خدا براحتی سرم را خم کردم و آنچه دیدم را دقیق تر مرور کردم و به اسامی آن افرادِ زیرآب زن مطمئن شدم. دیگر توضیحی که آن آقای محترم _که به نظرم فردی سلیم النفس و خوش مرامی بود_ به من داد چندان برایم هیجان نداشت. او با دلسوزی به من گفت: برادر طالبی سرنوشت پرونده ات به بن بست خورده، آنچه شنیدم برایم توضیح واضحات بود. چون خود بعینه عمق فاجعه علیۀ خودم را دیده بودم.
به خانه برگشتم. نمی دانم چگونه. ولی مَنگ و چولنگ. هیچ کاری به کسی نداشتم با آن که فهمیده بودم چه کسانی علیه ام وارد عمل شدند. هر روز غروب آن ها را مقابل چشمانم در معابر و مجامع می دیدم، اما به حالت عادی برخورد می کردم که متوجه نشوند من از کار سخیف شان بو برده ام. بهتر آن دیده بودم باز هم به جبهه بروم و کمی خود را تسکین دهم. به مدت دوهفته به همراه برخی از همرزمانم به جبهه رفتم. این بار نه از سوی بسیج مستضعفان، بلکه از طریق برادران جهاد.
جایی که ما را برده بودند ابوغُریب ایران بود. تنگه ای استراتژیک. منطقه ای در نزدیکی جادۀ اندیمشک دهلران. زمستان های مطبوع اما تابستان های بسیارگرم دارد. به قول یکی: «هر کی میخواد تو این منطقه بیاد باید کُلمن آب و یخ همراهش باشه والا از تشنگی میمیره». بهرام توکلی نیز اخیراَ با عنوان «تنگه ابوغریب» از آن فیلمی ساخته است.
از این جبهه هم با تن سالم و روح سالمتر به دارابکلا برگشتم. دیگر امیدی به آن نهاد نداشتم. پدرم به من کنجکاو شد و به جست و جو و استیضاح ام پرداخت که قضیه اشتغالت چی شد؟ می خوام برات زن بگیرم. من هم که آن زمان گزینه ام را برگزیده بودم، هول خوردم و خائف شدم نکنه برام به زور زن برگزینند! که کلّۀ من زیر بار زور و اجبار و تحکیم نمی رود.
دیگر مجبور شدم _به او که خیلی با من صمیمی همچون یک رفیق شفیق بود و بیش از حدّ با من همدَم و هواخواهم بود_ واقعیت را بگویم و نامردی و نامُرادی های برخی هم محلی ها را برملا کنم. تا گقتم چنین و چنان شد. از خشم، آرام نداشت. فریاد آمد و گفت من یک یک آنها را... و گفت: من از دست همۀ آنها شکایت می کنم. پدرم در این امور، فردی بسیار بی باک بود. بی آن که مرا در جریان بگذارد، پا شد رفت جلوی دادگستری ساری، از یک میرزابنویس _که آشنایش بود و خط و قلمی خوش داشت_ خواست شکایتنامه ای تنظیم کند. تنظیم کرد و همان لحظه بُرد داد به دادستانی مستقل آن نهاد.
روزی -که خیلی هم زود بود- از دادستانی با شیوۀ مسئولانه و مردم پسندانه به من خبر دادند به آنجا رجوع کنم. کردم. قاضی مَحکمه یا متصدی قضایی، پس از توضیحاتی چند احضاریۀ آن گزارشگران علیۀ من را به من داد و گفت فوری به دستشان برسانم. غروب همان روز سرد پاییزی که پُروخ زنان برای پاتوق و شرکت در نمازجماعت به تکیه پیش می رفتیم، به آنجا رفتم تا یواشکی به تک تک آنها رجوع کنم و احضاریه دادستانی آن نهاد را تحویل شان دهم و تأکید کنم فلان روز همه با هم در آنجا حاضر باشیم.
پس از نمازجماعت آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چند نفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک،... بقیه تا بعد که دلایل و علل آن جمله پشت پوشه را فاش گویم که نگاشته شده بود: «فردِ فوق فردی پیچیده و شریعتیسم است. مردود».
به قلم دامنه. به نام خدا. در زادروز فرخندۀ حضرت زینب (س)، می خواهم بپرسم خودِ روح چیست که باید توسط بشر لیف گردد تا به پاکیزگی و نشاط و آرامش برسد و حیات طیّبه کسب کند؟ پاسخ به این سؤال که روح چیست کار هر کسی نیست. جالب این که، خودِ قرآن کریم به آن پرداخته است، پس بهتر است به قرآن رجوع کنیم تا این راز را از لسان باری تعالی کشف کنیم. و شرحش را از مفسّر کبیر قرآن علامه طباطبایی بجوییم که هم دانشمند برجسته ای بودند و هم پاکیزه و روحانی و معنوی و عرفانی و اخلاقی و متشرّعانه و اُسوه گونه زندگی کردند. این پست به همراه عکس روح نواز زیر در این فرخنده روز تقدمی می گردد:
آیۀ روح این است: وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَمَا أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا. و از تو درباره روح می پرسند، بگو: روح از امر پروردگار من است، و از دانش و علم جز اندکی به شما نداده اند.
سوره إسراء
آیۀ پنجاه و هشت
تفسیر علامه
کلمه روح به طورى که در لغت معرفى شده به معناى مبداء حیات است که جاندار به وسیله آن قادر بر احساس و حرکت ارادى مى شود... کلمه روح در بسیارى از آیات مکى و مدنى تکرار شده، و در همه جا به این معنائى که در جانداران مى یابیم و مبداء حیات و منشاء احساس و حرکت ارادى است نیامده،... و قبلاً هم روایتى از على (علیه السلام) نقل کردیم که آن جناب به آیه ینزل الملائکه بالرّوح من امره على من یشاء من عباده استدلال فرموده بود بر اینکه روح از ملائکه است. و نیز قرآن کریم که یکجا آن را به قدس و جائى دیگر به امانت توصیف کرده است به خاطر این است که چون روح از خیانت و قذارت هاى مادى و پلیدی هاى معنوى و از معایب و امراضى که روحهاى انسانى آلوده به آنهااست پاک و منزه است.
از سوى دیگر مى بینیم یکجا آورنده قرآن را به نام جبرئیل معرفى نموده... و در جاى دیگر همین جبرئیل را روح الامین خوانده و آورنده قرآنش نامیده... پس معلوم مى شود جبرئیل آورنده روح است و روح حامل این قرآن خواندنى است.
از کلام خداى سبحان چنین بر مى آید که این روح گاهى با ملائکه است... و گاهى آن حقیقتى است که در عموم آدمیان نفخ و دمیده مى شود... و گاهى دیگر آن حقیقتى که با مؤمنین است نامیده شده است... براى اینکه در آن از حیات جدید، گفتگو شده و حیات فرع روح است. و گاهى دیگر آن حقیقتى نامیده شده است که انبیاء با وى در تماسند... و گاهى به آن حقیقتى اطلاق مى شود که در حیوانات و نباتات زنده وجود دارد، و پاره اى از آیات اشعار به این معنا دارد، یعنى زندگى حیوانات و نباتات را هم روح نامیده چون همانطور که گفتیم حیات متفرع بر داشتن روح است...
و امر، عبارت است از وجود هر موجود از این نقطه نظر که تنها مستند به خداى تعالى است، و خلق، عبارت است از وجود همان موجود از جهت اینکه مستند به خداى تعالى است با وساطت علل و اسباب. پس، از آن چه گذشت با تمام طول و تفصیلش معناى آیه یسلونک عن الروح قل الروح من امر ربّى روشن شد، و معلوم شد که جواب آیه از سؤال از روح مشتمل بر بیان حقیقت روح است، و اینکه روح از مقولۀ امر است، به آن معنائى که گذشت.
و اما جمله و مااوتیتم من العلم الا قلیلا معنایش این است که آن علم به روح که خداوند به شما داده، اندکى از بسیار است، زیرا روح موقعیتى در عالمِ وجود دارد و آثار و خواصى در این عالم بروز مى دهد که بسیار بدیع و عجیب است، و شما از آن آثار بى خبرید.
این بود نظریه ما در باره روح، ولى مفسرین در اینکه مراد از روح که در آیه مورد بحث مورد سؤال و جواب قرار گرفته چیست اقوال مختلفى دارند.... بعضى گفته اند: مراد از آن، جبرئیل است، زیرا خداى تعالى او را روح نامیده... بعضى دیگر گفته اند: مراد از روح، قرآن کریم است، چون خداى سبحان آن را روح خوانده... بعضى دیگر گفته اند: مراد از روح، روح انسانى است... بعضى دیگر گفته اند: مراد از روح، مطلق روح هائى است که در کلام مجید خداى تعالى آمده...» المیزان