به شرح و توضیح دامنه
(جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳)
↓↓↓ ↓↓↓
دامنه و رفقا و همسران
۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ ، مشهد
مشهد مقدس، صحن پیامبر اکرم ص
از ۳ تا ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ از راست:
حاج احمد آهنگر. سید رسول هاشمی
دامنه دارابی. سید علی اصغر شفیعی دارابی
دامنه و رفقا مزار داراب کلا
(غروب سی ام فروردین ۱۴۰۳)
عکاس : حجت رمضانی دارابی
مراسم هفتم بانو شهربانو
همسر سیدعسکری شفیعی
عکسها در حجم بالاتر در
...
دامنه و حمیدرضا. اوسصحرا
مشهد مقدس
چایخانهی باغ رضوان حرم رضوی
در نواب حرم رضوی مشهد مقدس
(از ۳ تا ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳)
عکاس : دامنه . خانمهای رفقا و دامنه
مسجد گوهرشاد
دامنه . سید علی اصغر
مشهد مقدس . دارالحجه
جاده دشت - تونل جنگل گلستان
ماشین جلویی، بنده
داخل جنگل گلستان
ماشین جلویی، بنده
عکاس : سید علی اصغر
از داخل ماشین حاج احمد
بقیهی عکسها در اینجا نگاه شود
به قلم دامنه:به قلم دامنه: آخرین ساعات روز آخرین خودم را پای کوه خضر نبی، زیر باران پیش شهدای گمنام در ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ پایان دادم. ادراکشان کردم اما آیا آرمانشان را هم میتوانم به سر کنم، دست خداستُ من هرگز نمیدانم. اشتباه است لفظ "گمنام"، آنان بهحق ناموَراناند؛ در پشت نامِ مقدس قاسم سلیمانی؛ همان مرد بلنداندیش و شهید بلندآوازهی انقلاب اسلامی ایران. در دل -که زیر آهنگِ عرفانیِ آقاعرفان طهماسبی با نام "من غمم، آه تویی" به کوه راندم- زمزمه نمودم ذکرِ لبی را که میدانم شماها شریفان صحن هم، آداب به خرج میدهید آخرین ساعات سال، نزد شهیدان نزدیکِ سکونتگاه خود میروید تا سال را با زیارت آن وصیتکنندگان ملت ایران، پایان دهید. حال من با دیدن قبور "فرزندان حضرت روح الله" -سلام الله علیهم- درین یادمان بالا و والا، آناً عوض و محزون و انباشت از سخن شد. خدایا ما را اَنیس و اَلیف شهیدان کن و با دادن عمری سعادتمند و ظفرمند، همپیوند با آنان، در "صراط مستقیم" شهید کن. ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ دامنه.
به قلم دامنه: باران امروز (۲۱ اسفند ۱۴۰۲) قم را، من را و ماشینم را شُستِ شُست. گوشهی خیابان شهید قدوسی در بزرگراه عماریاسر با خیال راحت پارک کردم، وارد بنیاد بینالمللی اِسراء شدم؛ جایی که حجتالاسلام سید کمالالدین عمادی رئیس پژوهشگاه معارج آن است با سه پژوهشکدهاش شامل فقه، تفسیر و عقل و عرفان. استاد عمادی مرا با مجموعهی عظیم این بنیاد و آثار آن آشنا کرد که موجب لذتم شد، خصوصاً دیدن مخزن کتاب و کتابخانهی غنی و تخصصی آن.
...
...
...
...
یاد روزهایی را هم کردیم که آقاعمادی در جبهه پر از خاطره بود؛ خصوص آن روز یک تریلی سیبزمینی! از گرگان رسیده بود و او هر چه تمنا کرد رزمندهای حاضر نشد آنهمه کیسه را از تریلر خالی کند. عبا را دوش کشید رفت آسایشگاه مقر شهید رجایی که ۲۰۰ بسیجی استراحت میکردند. مگر زیر بار میآمدند! گفتند مگر بسیجی شدم سیبزمینی کول بگیریم! (این را جمله من آب بستم) گفت من فقط آمد اصحاب صبح را صدا بزنم! سی نفر و اندی بودند. که چون سرِ صبح و سحر برای نماز شب و صبح به مسجد میآمدند، اصحاب صبح نامیده شدند؛ چه بامسمّا. دید این اصحاب هم زیر کیسهی سیبزمینی نمیروند؛ ردا و عمامه کنار نهاد شروع کرد به خالیکردن سیبزمینی از روی تریلی. آن سی تا شرم کردند و آمدند مثل بلدوزر کول کردند بردند انبار. بسیجی بخواهد بکند کوه را از فرهاد بهتر میکَند چون «شیرین»ش شیرینتر!! است. بس است، عکس هم پیوند زدم بلکه شاید گزارشم گیرایی گیرد! آقاعمادی گرهی خود و گرهی رزمندگان را با هم، آن سال وا کرد: «وَاحلُل عُقدَةً مِن لِسانی» خواست تا «یَفقَهُوا قَولی» کند، و چه قدر هم کرد؛ سخن و کردارش را نیکو فهمیده بودند بسیجیان.
نظر حجتالاسلام سید کمال عمادی: سلام و درود بر برادر ارزشمندم جناب دامنه که با حضور خود در پژوهشگاه موجب عزت ما شد اگرچه به دلیل حضور مهمان در اتاق نتوانستم از جناب دامنه پذیرایی شایسته کنم روز خوبی بود همراه با باران رحمت. البته دلیل رزمندگان بسیجی در عدم همکاری اختلاف آنان با فرمانده پایگاه بود کمی مغرور بود خلق و خوی بسیجی نداشت به دلیل سهل انگاری ایشان در تعمیر به موقع حمام صحرایی سبب برق گرفتگی یک رزمنده شد لذا بسیجیان از ایشان ناراحت بودند اما چه باید می کردند هدایای مردم شریف گرگان در صورت تاخیر در تخلیه فاسد میشد. یاد شهیدان فکوری و پدر بزرگوارشان در پایگاه شهید برای بسیجیان همانند شمعی سوزان در تاریکی شب بود.
به قلم دامنه: پیش از یادداشت روزم اول سلام و عرض ادب و زیارتقبول بگویم به استادمان حاج آقا شفیعی مازندرانی که اینک در مشهد مقدس زائر امام رضا ع شدند و تصویرشان را به این جا فرستادند. چقدر هم قشنگ و صمیمی افتادید استاد؛ هم صحنهی ایوان، زیباست و هم نگاه پُرمهر شما. یکی از عکسهای فاخر و جذاب شماست. حرم رضوی گوارای وجود آن استاد. هوای ما را درین آخرین جمعهی شعبان معظم در کنار امام هشتم ع داشته باشید و زیارتِ نائبانه برای ما انجام دهید خصوصاً هنگام صلوات خاصه و نیز امین الله در آنجا.
عکس با یوسف
جبهه و مسیر سرتا
...
قبر یوسف
عکاس این عکس
دکتر اسماعیل عارف زاده
آقا، امروز تقریباً دو دهه تمام است که یوسفِ گُمگشتهی ما عطرش از کوچهها و تکیهها و مسجدها و محلات دارابکلا به مشام نمیرسد و دلِ ما همچنان در دوری از او ریش و جریح است. زندهیاد یوسف را که به شما ارادت عجیب داشت در حرم دعا کن آقا، که هجدهم اسفند هشتاد و سه در سهراهی سیمان گدوک به فیروزکوه در بدترین تصادف جان سپُرد و تا ابد داغدارمان ساخت. یوسف رزاقی انسان رزمنده و فردی برای خدمت در نهایتِ صلابت و صمیمیت بود. انقلابییی دَونده و دلسوز و سلحشور. عملیات والفجر هشت که دوشادوش او میجنگیدیم وی را مردی نترس و واقعاً بسیجی دلیر (به فرهنگ فکاهی جبهه: بیتُرمز!!) در برابر دشمن دیدم. چقدر فوز شهادت به او میآمد اما حیف، سانحه او را رُبود و بُرد. روحش درود. این چند عکس از آلبوم شخصیام تقدیم دوستدارانش درین صحن. والسلام.
به قلم دامنه: خاطرهام با سَرکاتی. اینجه روستای سِرخِهولیک است. کجاهه؟!! خا معلومه؛ ۳۵ کیلومتری ساری کیاسر چهاردانگه. کی؟ ۱۲ اسفند همین امسال (۱۴۰۲) که بارش وَرف ایران را فرا گرفته بود. اینا منظورم نیست البته. هرچند دیدنیهای جذاب طبیعتش انسان را سِحر و از بس شگفتآوره حتی آدم را خاشکهچو میکند! اما من با دیدن این سبد بر سرِ این بانوی سِرخِهولیکی، یاد "سَرکاتی" روستایم دارابکلا افتادم که زنان زادگاه ما چه ماهرانه هر نوع بار را، از هیمه گرفته تا توتِمچاشو و غاراَفتو (=نوعی ظرف آب از جنس مِس) بر سر میگذاشتند و تا کیلومترها حمل میکردند بیآنکه نازونوز کنند و بگویند هلاکمونده شدیم. نه اصلاً. اما اِسا (=این زمانه) تا از بازار نرگیسیهی پاساعت ساری، سه مِن خنزِرپنزر بخرندُ دست بگیرند بیارن منزل، دیگه تا یک هفته مُهرهی گردن ندارند! چه رسد به دیسک کمر و دردِ آرتُروز و بیوِر شدنِ انگوسِ شصت و شکستن گَتگَت (=بِلن بِلن) ناخون!!!
...
...
...
یادش به خیر ما میرفتیم قناتپِشون یورمله خیره میشدیم که چطور غاراَفتو را بدون "سَرکاتی" روی کله حمل میکردند حتی یک لحظه هم وَل نمیشد. واقعاً شگفتا چه هنری در درون این بانوان نهفته است که از چنین تعادلی برخوردارند. "سَرکاتی" چیه؟ عجب! یک تکه لُنگ پیچزده عین کلَم، که روی سر میگذاشتند تا نرمی نرمی کند بار بر کلهیشان فشار نیاورد و بار هم خوب روی سر جا بگیرد. من بارها دیدم آن پیرزن اومانی (=دامدار چُفتِ تشیلَت) هر صبح چند لیتر شیر را توی شیردون میریخت با سر به داخل روستا میآورد و میفروخت، ازجمله خونهی والدینم، مرتّب.
به قلم دامنه: دو پا در یک بشقاب جا.
نیم قُرص شهرنون! (=لواش) با یک قاشق دِشوئو (=شیره) و یک چکّه گردو خوردم با یک اسکانزیر چای، راه افتادم. امسال تینار (=تنها) چون خانم دارابکلا هستند. به ضربْ زورْ پارک گیر آوردم. کجا؟ لابد حدس میزنید خیابان شهید محمد منتظری نرسیده به قرآن و عترت. نه؛ نه بانو، نه آقا. آن سوی مصلی جا پیدا شد. از همان میدان جانبازان، ساعت ۹ُ ۲۹ُ ۳۹ ثانیه، به تظاهرات ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ قم ملحق شدم. آنچنان انبوه، که ناچاری زیارت را گذاشتم پس از تظاهرات. مردمی اینهمه اهل تشخیص، هیچ کجای عالم پیدا نمیشود. کهنسال، جوان، میانسال از زن و مرد و خُردسال، سراسر مسیر را با بالاترین روحیه کیپ تا کیپ هم، پیمودند که راهرفتن را بشدت سخت و پرمصیبت ساخته بود. من خودم بارها آنقدر لای جمعیت گیر کرده بودم که گویی عین گوزن و پازن در صخرهی سنگ، با دو پا در یک بشقاب جا، قرار گرفته بودم؛ یعنی تنگِ تنگ بر اثر سیل مردم همآوا و همآهنگ.
از نظر ماهُوی (= ریشهای، ذاتی) این حضور یک پیام و پیمان است که در سنت پیامبر اکرم ص از بیعت رضوان سرچشمه گرفت. پیام این بود انقلاب عظیمتر از آن است که چند هرزه و غربزده بخواهند با دریدهبازی و تقلیدبازی، پای فرهنگ برهنگی غربی و فکر غلط استثماری اروپایی و آمریکایی را پای این نظام باز کنند. آنها باور کنند که در اقلیت محضاند حتی کمتر از اقلیت، باید گفت انگشتشمارند. البته حق حیات دارند درین آب و خاک، اما دیگر بدانند حد خود را خیلی خیلی کم ببینند. من در دو تظاهرات ۱۰۰ در ۱۰۰ خودم را میرسانم؛ ۱۳ آبان و ۲۲ بهمن. این دو تظاهرات (= پشتیبانی + بروز و ظهور) محصول دو تفکر است: اولی برای حرکت ضد امپریالیستی و دومی برای باقیگذاردن انقلاب اسلامی.
حرم حضرت معصومه
عکاس: یک زائر رهگذر
باب سلام حرم حضرت معصومه
گلبارانِ تظاهرات ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ قم
توسط بالگرد فراجا. عکاس : دامنه
خیابان شهدا (صفائیه)
تظاهرات ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ قم
قم وقتی بیرون میروی باید وضو بسازی، چرا؟ چون هر آن ممکن است تشرُّف به حرم حضرت معصومه که معروف است به حرم اهل بیت علیهم السلام، نصیبت شود. و این خاصیت شهر قم و مشهد مقدس است. پس از تظاهرات، به زیارت رفتم و دلم مشحون (= انباشته و پُر و لبریز) شد از آرامش و حس معنوی فضای درونی حرم. خُلّص و خلاصهی اخلاصگرایان را یاد آوردم و به جایشان نائب شدم؛ اگر لایقش بوده باشم. گمان نکنم. بگذرم. عکس هم گذاشتم.
۱۹ ساله باشی چه، یا ۹۹ ساله باشی دهها سال بزرگتر از بچه، باز وقتی هلیکوپتر بیاید بالاسرت، کودکی میکنی؛ منم کودکیکردنم فراوان است. درست سر ساعت ۱۱ُ ۳ ثانیه آمد و شروع کرد از هوا ما را از آن سر پل مصلی تا آن سوی پل حجتیه و آهنچی و از آن جا تا منتهای خیابان اراک و میدان آستانه، گلباران کرد و با شوق و شعف غرش کرد. صدایش مرا یاد جبهه انداخته بود و ذکر رزمندگان و شهیدان. عکس انداختم فوراً. اینک که آمدم خانه، اشتهایم از دیدن اینهمه ملتی روشن و حاضر در صحنه، باز شد و شاید نه یک بشقاب، که مثل مازندرانیها یک دیس پلا را حریفم! بگذرم. فقط امید است ملت «حاضر» در میدان را «ناظر» بر حکومتگران هم بخواهند و بدانند. والسلام. ۲۲ بهمن ۱۴۰۲ دامنه.
به قلم دامنه: تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۲۴ ق.ظ: گلگاوزبان بانو سید معصومه با خاطرهی خاص دامنه: او -که عکسهایی هم ازو از مستند انداختم- خانم "سید معصومه میری" ست از استخرپشت نکا. زنی کارآفرین. باری؛ وقتی فرزندش را از دست داد، این بانوی محترم دچار تشویش و پریشانحالی شد؛ اما مغلوب یأس -این متاع خانمانسوزِ پیلافکَن- نشد. فرهنگ فکر داشت و پشتکار؛ به فکر و اندیشه فرو رفت تا چاره را کشف کند؛ کرد. بر یأس یورش بُرد آن را بر زمین زد و زمین خود را آباد کرد. نکا مینشیند اما زادگاهش استخرپشت را به زیر کشت گلگاوزبان برده است و باغ کرده است؛ گلستانی شد برای خود. محو تماشایش شوید اگر خواستید. کندو هم دارد؛ این هم کندوی شمارهی ۲۸ زنبور عسلش. از همین دور، از قم، خداقوت میگویم به ایشان که از سخنانش فهمیدم فردی فرهیخته هست؛ چون خیلی ردیف حرف میزد؛ پربار و پراثر و پرمغز.
علاقه به محصولات باغ
نظاره بر زمین زیر کشت
هنگام مصاحبه در مستند
سر قبر فرزندش
نیز کندوی شماره ۲۸
کار با هوکا
بانویی کارآفرین
استخرپشت نکا
خانم سید معصومه میری
چرا خاطره خاص باید گفت؟ خوا چون حرف "گلگاوزبان" شد. گُلی که هر بوتهاش هشت سال تمام، گل میدهد. گویا هر سال چند بار با چند چین. من تازه عروسی کرده بودم؛ کَی؟ روز عید غدیر، ۳۱ مرداد ۱۳۶۵. یک روز خانمم گفت گلگاوزبان بخر. آن زمان توی محل میگفتند گلگاوزبان، زبان شیمار را میبندد! البته میان او و مادرِ حلیم من، گمان نکنم حتی یک مشاجرهی لفظی سطحی دو سطری پیش آمده باشد؛ هرگز. البته خوبی از مادرم بود که حکیم علیم حلیم بود. پُررویی و زورگویی کردم؟!! نه، بذار بگویم: خوبی از هر دو بود. هم مادرم مرحوم زهرا آفاقی و هم خانمم، خ. دارابکلایی. آری؛ گفت گلگاوزبان بخر. محل ما دارابکلا نداشتند. رفتم ساری، نرگسیه. راستهیی که عطاری هم داشت؛ همان گذر، که پله میخورد به سمت مسجد جامع شهر.
به قلم دامنه: نمیشود قم بیایی... : شیخان را که بلدید؟ بله درست حدس زدید؛ دورِ حرم، سمت میدان آستانه. خُب! نمیشود قم بیایی ولی دو قبر از این قبرستانِ شیخان را زیارت نکنی. حیف است. من معمولاً سرِ این دو قبر عرض ادب دارم. یکی قبر عارف کامل میرزا جوادآقا ملکی تبریزی و دیگری عابد زاهد میرزا علیآقا شیرازی. اولی که تقریباً جمیع مراجع و مجتهدین و مؤمنین اهل سِرّ و دل بدان معرفت و محبت دارند؛ همان صاحب کتاب شریف «مراقبات» که کتابی برای یک بار خواندن و کنارگذاشتن نیست؛ دائم باید رجوع کنید. چون آداب عبادی خصوصاً عرفانی و دینانی دوازده ماه قمری را تفصیل و تفسیر داده و ظرافتهای باریکی در آن موج میزند.
حرم حضرت معصومه س
بهمن ۱۴۰۲ عکاس: دامنه
ایوان صحن امام هادی ع
حرم حضرت معصومه س
مسجد اعظم قم
قبرهای
میرزا علی آقا شیرازی
میرزا جواد ملکی تبریزی
شیخان قم
قم . میدان آستانه . عکس از دامنه
دومی شاید گمنام مانده باشد؛ میرزا علیآقا شیرازی؛ همان عالمی که استاد شهید آیت الله مرتضی مطهری میگوید او مرا با نهجالبلاغه آشنا و اَنیس ساخته بود. بگذرم. فقط بگویم شیخان دو در دارد: از سمت آستانه و از سمت چهارمردان. از هر در که وارد شوید ضلعِ سمت حرم، قبر این دو عالم ربانی است که کرامات آنان زبانزد است. ملکی تبریزی تقریباً وسط این ضلع واقع است و میرزا علیآقا شیرازی در گوشهی سمت چهارمردان. همین اخیراً که رفتم حرم، شیخان هم مشرف شدم. عکسی انداختم که موقعیت شیخان و خودِ دو قبر در آن مشخص است. من فکر کنم رفتن سرِ قبر این دو آیتاللهی پارسا برکت دارد؛ خود آدم پس از دیدار قبرشان، لمس میکند معنویتی را که کسب کرده است. آری؛ نمیشود قم بیایی ولی شیخان نروی. دامنه.
جملهای در نامهای شهید حاج قاسم سلیمانی به دخترشان هست که باید سرِ درها (بهتر است بگویم سرِ دلها) تابلو شود. عصارهی جمله این است: من سلاح دست گرفتم برای مقابله با "آدمکُشان"، نه برای «آدم»کُشتن. عین جمله چنین انشاء شد به دست حاج قاسم: «این راه را انتخاب نکردم که آدم بکُشم. تو میدانی من قادر به دیدنِ بریدنِ سرِ مرغی هم نیستم... خود را سرباز در خانهٔ هر مسلمانی میبینم که در معرض خطر است... هرگز نمیخواستم سلاح به دست بگیرم. سلاح به دست گرفتم برای آن طفل وحشتزدهٔ بیپناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست. سلاح به دست گرفتم برای مقابله با آدمکشان، برای آن زنِ بچهبهسینه چسباندهٔ هراسان و برای آن آوارهٔ در حالِ فرار و تعقیب، که خطی از خون پشتِ سر خود بر جای گذاشته است. من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند...».
عکس دختر خردسال بالا ریحانه سلطانینژاد است که آماج بمب در کرمان قرار گرفت و در مقام رفیع شهید به بهشت پَر کشید. پستتر از کینهتوزانِ حاج قاسم، آن کسانیاند که از کشتارِ مردم شائقِ زائرِ مقبرهی سادهی "سرباز" قاسم سلیمانی، شادمان شدند و حرفهای سخیف از زبان و متنشان پراکنده شد. این ریحانهی سلطانینژاد خود با این زیبایی و معصومیتش، کامل حاکی این حذَر است که برخی از شرَف هم تهی شدهاند، چه رسد به منطق و غیرت. ارادتم را در وجه شهید "ریحانه"ی خردسال واریز میکنم. شنبه: ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۲۰ ب.ظ دامنه.
از جنداب قم تا امامزاده یحیٰیِ ساری!!! شرحی برین سه عکس که از روی مستند "راهِ آبادی" روستای جنداب سلفچگان شبکهی نور قم انداختم. دارند زعفران برداشت میکنند. از قم که ۴۰ کیلومتر به سمت اراک برانیم، سمت راست نرسیده به سلفچگان، ۴ تا دیگه رانده شود، جنداب میرسیم. دلِ کویرِ شور را زن و مرد این روستا زعفران کاشتند و ۲۵ سال است ازین محصول -که پیازِ بوتهاش را از مشهد مقدس آوردند- برداشت میکنند. زعفران هم، مورد نیاز شدید مردم ایران است زیرا دستکم به چند غذا خصوصاً مهماندهیها حتماً زعفران میزنند.
خواستم گفته باشم گاه در خودِ محل ما دارابکلا -که زمینش از بس مرغوب است- شب هستهای زمین افتد صبح نوج میزند، ولی سبزی آشی، پلویی، خورشتی و خوردن را حتی میروند از شهر توی بازارروز ساری میخرند! ای وای! ای حوار! لابد میخواهند امامزاده یحیی را هر بار زیارت کنند! و از کوچههای تنگ آن خود را به بازارروز برسانند. از قم بیآموزیم؛ فقط فقه را نه. صِرفاً سوهان کَرهای را هم، نه. کویر را زمینِ زعفران نمودن و کنارِ کوه را به باغِ بادام تبدیلکردن، هم. بگذرم.
( ۱ )
به خاطر یک مشت دلار !!! البته آقای نعیم احمدی برای آلودگی خوزستان از عنوان "به خاطر یک مشت دلار" برای روزنامهی "خوزیها" چاپ چهارشنبه امروز (۱۵ آذر ۱۴۰۲) استفاده کرد (عکس بالا) اما من برای قضیهی چایِ «دِبش» (=گَس؛ طعمی میان تُرش و شیرین و نیز به معنای کامل و مُجرّب) خواستم از این عنوان که در واقع نام یک فیلم سینمایی به اسم "به خاطر یک مشت دلار" محصول ایتالیاست، بهره ببرم که در یک دهکده، فقط طعم تلخ مرگ به مشام میرسید. قانون وجود نداشت؛ اسلحه حرف اصلی بود. تا این که یک قهرمان بینام با بازی آقای "کلینت ایستوود" وارد دهکده میشودُ ماجراها آغاز. من شاید شیش هفت بار طی هر سال این فیلم را دیدهام ازجمله اخیراً، هم. حالا از خبرنگار آقای عقیل رحمانی از روزنامهی قدس | سه شنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۲ | ۲۳ جمادی الاولی ۱۴۴۵ | شماره ۱۰۲۴۹ اینجا خواندم که پنج سال پیش روزنامهی "قدس" چاپ همزمان تهران و مشهد به ستیز با حربههای متخلفانهی چای دبش رفته و پرده از آن برداشته بود، ولی سرانجامی نداشت تا این که گویا خودِ حجت الاسلام سید ابراهیم رئیسی رئیس دولت سیزده حاضر شد ماجرای تخلف ارزی ۳ میلیارد و ۷۰۰ میلیون دلاری این برند چای، برملا شود که بخش کلانی از مقادیر ارز تخصیص دادهشده را در بازار آزاد" (=بنا بر گزارش آقای محمد فاضلی جامعهشناس در نامهی سرگشادهاش به رئیسجمهوری رئیسی) میفروخت. اینجا مالکی که با چه ترفندی در حوالی تهران کارخانه برپا کرده بود، خدا میداند. مخلوطکردن با چای بیکیفیتُ فروش چندبرابر قیمتِ دلاری در شهر مشهدُ حتی حتی حتی آلودگی این چای به جوشِ شیرین قسمتی از قضایاست. دبشیها برای این که روزنامهی قدس را بخرند!!! پیشنهاد قرارداد آگهی به این روزنامهی متعلق به حرم رضوی داده بودند که گویا همانزمان مدیرمسئول آن با عقد قرارداد آگهی با برند دبش مخالفت و حتی "دستور داد اگر در فروشگاه تعاونی روزنامه از این برند محصولی وجود دارد، به سرعت جمعآوری و فروشش ممنوع شود." که کار به شکایت از روزنامه قدس کشیدُ باقی قصه. اینک دبش افشا شد. ببینیم مثل بقیهی پروندهها، آب پاک!!! رویش میکشند! یا نه!!! یعنی واقعاً به نظرم برای این تیپ افراد در درون نظام جمهوری اسلامی "به خاطر یک مشت دلار" تنها یک فیلم سیمنایی برای سرگرمی نیست! بلکه فرمول اصلی کارشان است. بگذرم. دامنه.
( ۲ )
شرحی برین عکس: عکس، ترکیب دو فصل است. راست، زمستان. و چپ، فصلی دیگر؛ گویا پاییزِ خزان. روی عکس خزان زردهی پرتوافکن چشم را مینوازد و بر زیبایی صحنه میافزاید. اما چمِ خَمِ راست در بغل عکسِ دست چپ، جِثهی روح را به جَست میآورَد، چون که طبیعت برف در برقِ تیغِ آفتاب، زمین پای درختها را آراست. اول خیال میکنی رنگ زدهاند به تنِ عکس، ولی خوب خیره شوی، خواهی خواند که کفِ پُرِ برف، سایهی آفتاب افتاده است از تنِ تنومند درخت، و این گون دراز، عین ریل، تراز شده است و مُواز و مُساو.
( ۳ )
جایزهای به اسم شهید مهدی باکری: گویی قرار است "جایزهی ملی شهید باکری" برای نخستینبار به بهترین شهرداریهای کشور تعلق گیرد آن هم بر اساس
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. یوزپلنگ توران. گویا مسئولان زیستگاه توران (=محدودهی میامی و میاندشت سمنان و نزدیک سبزوار و اسفراین و جاجرم) در تلاشند آن را منطقهی امن برای یوزپلنگ تبدیل کنند. چون یک گُسترهی ۳۰۰ هزار هکتاری وجود دارد که نیاز به حفاظت دارد، با ایجاد یک حصار بزرگ بالای ۵ هزار هکتار و خارجکردن سگهای گله و فراهمکردن تجهیزات بهروز و منابع آبی وفور. توران -که من دیدم- بیش از یک میلیون هکتار است؛ یعنی خیلیگسترده. بنابرین به گفتهی کارشناسان آن، یک محیطبان اگر ۱۰ سال هم در توران خدمت کرده باشد یک بار هم یوز را نمیتوانَد ببیند. هم دَرَنددشت است و هم کشف "یوز"هایش بهشدت سخت. یوزپلنگ گونهای است که قلمروِ زندگیی گستردهای دارد، بههمینعلت ممکن است در مناطق پراکندهای پخش شوند. زمانی که تولهها یکساله میشوند، مادر احساس خطر کرده، آنها را از زیستگاه اصلی جدا میکند دنبال زیستگاه جدید میگردد تا خود برای خود قلمرو جدید ایجاد کنند و همین موجب است وقتی از توران خارج میشود مجبور میگردد از مسیرهایی عبور کند که خطرات زیادی را برایش به همراه دارد، تصادم با خودروِ جاده، گیرکردن بین گلههای گُرگ و هجوم سگهای ولگرد. پس باید مسیرها را امن کرد؛ فقط آن وقت است که مادر تولهها را گم نخواهد کرد. اینجا دامنهی دارابی.
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. رُمان «خواهران باربارن» اریک امانوئل اشمیت برگردان عاطفه حبیبی را خواندم برداشتم را مینویسم. لی لی باربارن زن مُسنی بود. زیباییاش به کوچههای دلفریب روستای سَن سُرلَن میآمد؛ با لبخندی روی لب البَت. بینی خوشتراش داشت، خوشنیت نیز بود، همیشه هم به فکر کمک به مردم. پابند الکترونیکی داشت. میدانید چرا؟ مورد حسادتها و اشتباه محاسباتیها واقع شده بود. همین، وی را به دادگاه کشاند. موربیمه دِ ژونکی -صاحب کارگاه کفشدوزی- ازو به دادگاه شکایت بُرد. متهم شد خواهرش -قلوی خود را- به چاه انداخت.
وکیلی گرفت غرق در فن سخنوری. از استعاره استفاده میکرد، مبالغهها را به مَجاز متصل. ولی وکیل شاکی هم، متخصص کلام و استادِ استدلال بود. در واقع دادگاه نزاع میان وُکلاست. صدای قیژقیژ درِ دادگاه -که حتی گربه را میرقصانَد؛ نه پوزش، میرَمانَد- عشوهی چشمی شاکی و متشاکی شده بود. اما دادگاه انسانیت را جریحهدار، عدالت را نابود کرد. نمیگویم لی لی تبرئه شد یا محکوم. بگذار سیر داستان در ذهنتان جولان کند. فقط بدانیم پیشوایان کینهتوز دنیا در آئین افراد زندگی کنند، عین گرگی میگردند که هرگز اهلی نمیشود. گویند گرگ است فقط، که اهلی نمیشود. زمانه، زمانهای است نصیحت هم جرئت میطلبد زیرا با سوءنیت (=از بزرگترین نیروی ذهن) احساسات درهم و یا بهتر است بگویم سرکوب میشود و شهر انباشتی از شرم و پاپوش، و گوش، تمام سوی پچپچ بیهود، بدونِ بهبود. برداشت کاملاً آزاد دامنه بود از صفحات ۸، ۹، ۷۳، ۷۴، ۸۸، ۱۲۲، ۱۵۵، ۲۰۶، ۲۶۴، ۲۸۶ِ کتاب. حالا برو به گُلِ آلاله زُل بزن و یا یک حراجی کتاب رُو و کتاب مقاومت بخَر.
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام و احترام و شادباش دارم محضر شریف شما هر دو بانوی محترم محلم خواهر: رقیه چلویی دارابی خواهر: زینبسادات سجادی دارابی (عضو مدرسه فکرت) برای بنده پزشک و پرستار، مانند دو ریل عمل میکنند. هر ریل مُعینِ ریل دیگر. این دو ریل نباشد، هم پایِ پزشکان لنگ است، هم دستِ پرستاران کوتاه. حتی از دیدِ من، کارِ پرستارانه از کار پزشکانه پردامنهتر است. اگر پزشک تشخیص میدهد و نسخه میپیچید و درمان میکند -و دستش مریزادش- پرستار، آن هر سه کار و سایر کارهای پیرامونی را یک جا با روح و ریح و نیز روان و رویکردِ مدارانهی خود پیاده میکند.
پرستار با نوازشگری تعمیقی خود در خُوی و خُلق بیمار نفوذ میکند و از ژرفا وی را تسکین میبخشد و هر بیمار، پرستار محبوب و دلسوز خود را حتی دوست میدارد و بدو پیوند عاطفی پیدا میکند. گویی پرستار را پیام خدا پیش روی خود پیشبینی میکند. دستتان مریزاد هر دو پرستار. درودتان باد. اگر بازم بنوسیم تا صبح هم میتوانم تولید محتوا کنم در وجه پرستار؛ ولی همین قدر بس باد. تبریکات مدرسه فکرت را پذیرا باشید. سربلند و ظفَرمند باقی بمانید. با بیان ادب: مدیر مدرسه فکرت. دامنه؛ ابراهیم طالبی دارابی.