گوش و بلندگو و چند خاطرهی جبهه
نویسنده ابراهیم طالبی دارابی دامنه. گوش انسان حدی از ارتعاشات محیط را تاب دارد از آن میزان که بگذرد، پردهی گوش و حتی مایع حلزونی میانی آن، آسیب میبیند. همهی ما با لالاییهای آرام و گوشنواز مادرانمان به خواب میرفتیم اما با دادوبیدادها هرگز اُنسی نداشتیم. بخش سینهزنی یا همان نوحهخوانی مراسم مردگان، گوشخراشترین بخش مجالس تبدیل شده است. آنقدر صدای بلندگو را بالا میبرند، شیشههای منازل اطراف لرزه میآیند، چه رسد به پردهی گوشمان. باور میشود آیا، وقتی پس از مداحی، نوبت به منبر میرسد منِ یکی، شاید خیلیهای دگر نفس آرام میکشیم. چون سکوت میشود صدای بلندگو هم با صوت موزون منبری، بشدت پایین میآید و انسان به آرامش میرسد. انگار از مسگری جاجَرم، راهی قالیبافی ابریشم شده است. از تَختَخ تُرختُرخ، به یک فضای معنوی پر از سکوت. هر چیزی حدی دارد، نوحهخوان هم باید عادت کند به صدای بلندگوی آرام، تا گوش کسی را نخراشانَد. من گوشم در والفجر ۸ به علت این که روی قبضهی ادوات بودم در اثر پرتابهای گلولهی خمپاره، آسیب وحشتناکی دید. واقعاً در مجالس و مراسم -که مداح با آخرین حد صدای بلندگو نوحهسرایی میکند و خودش هم صدایش را به فریاد و آخرین حد داد تبدیل مینماید- گوشم وِزوز میآید. حتی بالاتر از وِزوز، انگار عین پردهی اتاق در اثر باد، تکان میخورَد. حقیقتاً عین من شاید خیلیهای دیگر هم باشند گوششان تاب بلندگو 🔊 با صدای زیاد را ندارد. مجلس مردگان و هر نوع عزا و ماتم را با صدایی در میزان متعادل پیش ببریم و آزاررسان همسایهها و حاضران مَباشیم. چون میانبحث مراسم مردگان مطرح شد، این پست نگاشته شد. دامنه
نظر و خاطرهی جناب حجتالاسلام آشیخ محمدرضا احمدی:
سلام جناب طالبی. صبح بخیر حالا که صحبت از گوش و شنیدن و عملیات شد، من رفته بودم به یک مرکز بهداشت جهت انجام آزمایشات و اخذ تایید سلامتی برای محل کار. از جمله آزمایشات آنجا، شنوایی سنجی بود. در نهایت با فرکانس بالا من توانستم صوتی که از طریق هدفون میآمد را در کابین بشنوم. کسی که آزمایش را انجام میداد پرسید به سرت ضربه وارد شده؟ گفتم نه. گفت انگار ضربه محکمی به سرت وارد شد و گوشت هم آسیب دید. گفتم هیچ ضربهای وارد نشده، اما اگر فقط در یک عملیات، از صبح تا ظهر، حدود پنجاه تا آر پی جی شلیک کنی، چیزی از گوش باقی میماند؟ همینقدری را هم که داریم و میشنویم، خدارو شکر. کربلای یک. مهران.
دامنه:
استاد آشیخ محمدرضا سلام. واقعیت را بخواهی باید بگویم از امدادهای معنوی بود که در لباس رزمنده چنان توانی پیدا میکرد آدم که از شلیک پنجاه تا آر. پی. جی دم نمیزد حال آن که دمار آدم را درمیآورَد. رفیق ما زندهیاد یوسف در همان عملیات والفجر هشت که سمت دریاچه نمک بودیم ما، قبضهی ۱۲۰ دستشان بود. آنقدر اینا و ما گلوله پرتاب کردیم لوله قرمز شده بود و پایهی خمپارهی من در لای گل فرو رفته بود. یوسف حین پرتاب که باید هر دو گوش را انگشت فرو کرد که کر نشد او اصلاً گوشش را نمیگرفت و هیچی هم نمیشد اما من هر دو گوشم آسیب سختی دید. حتی در تظاهراتها باید با انگشتم دستکم یک ورِ گوشم را بگیرم که پرده مُرتعش نشود. بازم بگو ازین خاطرهها. آخه احمدی خاطره از جبهه نه یک داستان حقیقی که یک انتقال یک فرهنگ ارزشی و ملی و دینی است. درست است شاید کسی خدای ناکرده خیال کند نقل جبهه کهنه شده یا مثلاً برای ریا گفته میشود ولی خود رهبری معظم تأکید کردند از جبهه هرچه میتوانید بیشتر بگویید و حتی به کتاب تبدیلش کنید. درود. خاطرهی بهجا و بههنگامی بود. ارادت استاد.
امیر رمضانی:
درود جناب احمدی. در مرصاد پنج یا شش آر پی جی زدم. هنوزم در گوش من همیشه تابستان هست و جیر جیرک با صدای تند میخواند. ان الله مع الصابرین.
دامنه:
امیرجناب سلام. بله، درسته خدا با شکیباپیشگان است. کشکولی: خوبه جیرجیرک توی گوشَت میخونه. گوش بعضیها جرَنگجیرینگ میکند!! قبول باشد این وزوز گوشَت امیر. در راه خدا بود و تابت هم زیاد.
شیخ احمدی به دامنه:
گفت که آقا شما نماز شب بخوان، حتی شده برای ریا... کیه که حال بیدار شدن در آن ساعات را داشته باشه... درست می فرمایید. نقل این خاطرات، در واقع انتقال فرهنگ است تا از یادمان نرود چه بودیم و چگونه دفاع کردیم و اکنون کجا ایستاده ایم و چگونه باید دفاع کنیم. یادم می آید در عملیات کربلای یک از بس آر پی جی زده بودیم، واقعا چیزی نمی شنیدیم. برای صدا زدن حتی در فاصله نزدیک، سنگ پرت می کردیم که به دوست مان بخوره و ببینه که کی بیه سنگ بوشا (پرت هَکِرده)، تازه متوجه می شدیم این سنگ زدن، با سنگ زدن های دیگر فرق دارد و برای صدا زدن بود نه اذیت کردن. لحظه ای از آن حوادث و سختی ها را با تمام دنیا عوض نمی کنیم. انشاالله عاقبت بخیر شویم.
دامنه:
استاد آشیخ احمدی سلامُ صدها سپاس که هم فرق دو نوع سنگزدن را برشمردی و هم خاطرهی گریستنی آوردی وسط. گریستن نه از سرِ غم، که از روی شوق به آنهمه شور و شعور از مرز سردشت و جوانرود تا اروندرود. خاطرهی بکری بود. خدا را شکر بر زبانت جاری شد. باری؛ سنگری گیرمان آمده بود که دو هفته متوالی توش بودیم؛ نه ایستاده، نه حتی نشسته، بلکه کج. زیرا سقفش آنقدر پایین بود که ما سه نفر داخلش جا نمیشدیم. کَر بودیم چون صدای پرتابها باد انداخته بود در گوشمان. با اشاره با هم گپ میزدیم. یک ذوق هم داشتیم!! وضو و طهارت نداشتیم (چه خُوردِبُل و آن شمارهی دو) لذا با یک تَخ روی تختهپتوی پر از خاک و دود تیمُّم میکردیم. نماز هم پَلی راست نمیشدیم همانطور وَلو وِل میخواندیم. هیچوقت هِنیشتهنماز (نماز نشسته) این قدر برایمان مزه نکرده بود که در فاوِ عراق کرده بود. احمدی باعث شدی گپ بیاییم. دلم برای رزمندگان و شهیدان آن زمانمان خیلی تنگ شد. درود.