۱. دورهی جوانی که ازین تنگهی باریک و وحشتناک، با ترس و لرز به حموم میرفتیم.
۲. راهی میانبُر که دو قهر وقتی درین تنگ، دیمبهدیم (=رُخبهرُخ) میشدند، یا ماز میکردند، یا ماچ!
۳. برای تیپهای سندارتر از ما، این تنگه، کوچهی دلگشا بود برای خاطرخواهها. بیشتر بگم جیزه!
۴. حجم عکس را بالا آوردم و با این عینک شیشه آلمانیام به دقت دیدم که ۱۹ قطعه زبالهی غیرقابل بازیافت در کف این سنگفرش، وِلو و پخش است!
کَتِلکَش آقای حسین دستیار
یورمله. عکاس: دکتر اسماعیل عارف زاده
اما با دیدن کَتِلکَش سه حرف بر دلم راه افتاد:
۱. یاد غارت جنگل افتادم که سالها عدهای به اسم بهرهبرداری و استحصال، نسل ملچ، نمدار و گونههای بینظیر را زدند.
۲. یاد دسترنج کارگران افتادم که با این نوع ماشین، دستهدسته صبح سرد زمستان به جنگل میرفتند تا رزق خانه را تأمین کنند.
۳. یاد روزهایی از خودم افتادم که با کتلکشها به چلکاچین میرفتم و تمش و تِشهَلی میچیندم.
برداشت آخر:یک سازمان برای خود حق میپندارد در هر برهه، هر رفتاری بروز دهد. و همین راهبرد، سنگلاخ بزرگ ایجاد کرد. زیرا یک سازمان حق دارد به خود تحول دهد، اما حق ندارد آنگونه دگردیسی کند که از تناسخ هم بدتر شود، چه رسد به تعارض و تناقض. گرفتن هدیهی پادگان از صدام و شرکت در جنگ علیهی ملت و جوانان ایران اسمش غیر از خیانت و جنایت و قساوت چیزی دیگری نیست. نکته: همیشه قرضگرفتنِ تئوریهای انقلابی از مکتب مارکسیسم برای ایجاد جهش در معرفت اسلامی -آن اسلامی که توسط پارهای از علمای غیرمبارز، اسلامِ ساکت، راضی به تقدیر، خرسند به سرنوشت و سازش با شاه تعبیر میشد- وافی به مقصود نیست. قرضگرفتن، اگر هم نیاز باشد، حدّ و قواعد دارد. از همینرو، به اینگونه گرایشها، لفظ «التقاط» را بار کردهاند، یعنی قاطیکردن تئورهای مکاتب رایج در ایدئولوژیهای رایج. و وامگیریهای فکری نابجا از این جا و آن جا. یادآوری:دفع جنگ تحمیلی، فقط با دفاع مقدس و غیرت ممکن بود. درود به پدیدآوران رشادت، شهادت، مقاومت. نامشان مانا و جاویدان.
به قلم دامنه. به نام خدا. چندی پیش «خرمگس» را تا تَه خواندم. رمان «خرمگس» اثر خانم اتل لیلیان وُینتیج است. ترجمهی خسرو همایونپور، چاپ اول ۱۳۴۳، چاپ چهاردهم ۱۳۸۸، تهران: امیرکبیر، ۱۳۸۸، ۳۷۳ صفحه. چند نکته از خرمگس می نویسم:
یک: رمان اشاره دارد به مبارزهی سرسختانهی اعضای سازمان «ایتالیای جوان» علیهی اشغالگران اتریش که ایتالیا را به ۸ کشور پارهپاره کرده بودند و کلسیای کاتولیک رُم به جای دفاع از رهایی ملتِ ایتالیا از یوغ ستمِ اشغالگران، از اتریشیها حمایت میکرد. این رمان، در حقیقت آن سوی چهرهی کلیسای کاتولیک را برملا میکند که همیشه میخواهد راه راحتِ بیدردسر را به جای جاده دشوار بپیماید. و خرمگس، نام قهرمان مبارز داستان است که یگانه سلاح او ایمان واقعی اوست که میکوشد ایتالیا را از مِحنتکَده، به رهایی برساند. در بیان رساتر این رمان این پندار را که کلیسا راهنمای ملت است، پوچ میکند.
خانم اتل لیلیان وُینتیج
عکس از دامنه
دو: اگر بدانید -که میدانید- جرجی اورِست جغرافیدان مشهور جهان که بلندترین قلهی جهان در هیمالیای نپال به اسم او ثبت شده است، یعنی قلهی اورِست، عمویِ مادرِ نویسندهی همین رمان، اتل لیلیان وینیج است. اتل، رمانهای دیگری هم نوشت مثل «کفشت را بکَن». سه: وقتی مبارزین در اوج مبارزهاند دریاچهی زیبا حتی کنار آلپ، تأثیر کمتری از آب تیره و آلوده در مبارزین بر جای میگذارد. این درسی است که رمان به خوانندگان میآموزاند. حرف خودم را همینجا ببُرّم وُ به ذهن خوشتراش شما زیادتر ازین! سوهان نکشم! بیفزایم ژوزف مازینی انقلابی مشهور ایتالیا در سال ۱۸۳۱ سازمان مخفی «ایتالیای جوان» را پایهگذاری کرد که سرانجام با مبارزات بیامان مبارزان، کشور ایتالیا در ۱۸۷۰ متحد شد.
به قلم دامنه. به نام خدا. ۴۲۰۰۰ بیت دیوان شمش. چند کلمه از کتاب «چشمهی روشن: دیداری با شاعران». نوشتهی غلامحسین یوسفی، تهران: علمی، ۱۳۷۳. چاپ دهم ۱۳۸۳. در ۸۵۷ صفحه. من در کتاب «آشنایی با مولوی» اثر خوب محمود نامنی -نویسنده و شاعر اهل نامَن سبزوار- سه تا چلّهنشینی پیدرپیِ مولوی را خواندم. شمس در پایان هر چلّه، سراغ مولوی میرفت، او را ارزیابی و ورانداز روحی میکرد و این چلهنشینی را سهبار بیانقطاع تمدید کرد. در همصحبتی و خلوتگزینی شمس و مولوی -که جمعاّ ۱۴ماه به دراز انجامید- مولوی، دگرگونی موسی (ع) را در طور سینا در خود مشاهده کرد. و از آن زمان به بعد بود که دیوان شمس با ۴۲ هزار بیت شکل گرفت. مولوی در ستایش شمس تبریزی بابت آموختن معنا به او میگوید:
صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشَد مرا،مستی بیامان تو
یکی از وظایف مؤمنین در مواجههی با مفاسد و انحرافات اجتماعی از نظر امام حسین -علیه السلام- این است: «لایَحِلُّ لِعَینٍ مُؤمِنَةٍ تَرَى اللّه َ یُعصى فَتَطرِفَ حَتّى تَغَیِّرَهُ. یعنی بر هیچ چشم مؤمنى روا نیست که ببیند خدا نافرمانى مىشود و چشم خود را فرو بندد، مگر آن که آن وضع را تغییر دهد. منبع: الأمالى، طوسى، ص ۵۵.
به قلم دامنه. به نام خدا.لبریز از شمش تبریز. آنچه مینویسم برداشتهای شخصیام است. اگر عیب و نقص و کم و کاستی است از قلم من است نه از اصالت داستان: شمس عتاب (=سرزنش) شدید کرد به مولوی، که تو ازین «اسبِ افکاری» که سالهاست بر خود زین کرده و بر آن سوار شدهای، پیاده شو و با خلقِ خدا شانهبهشانه حرکت کن. اما تو مولوی از حرفِ مردم بیمناکی نه از داوری خدا. تو از ریختهشدن آبروی ظاهریِ قراردادیِ خود بین مردم و عوام میهراسی. تو از تکفیر «مشتی عوام» بر خود میلرزی. تو میخواهی بر وفقِ مردمِ اطرافت -که از تو کمتر میفهمند- زندگی کنی. در حقیقت تو مقلّدِ تقلیدکنندگانِ خودت میباشی!
دلِ مولوی از پند شمس، مالامال عشق شد. از مدرسه و تدریس و وعظ دست کشید و وارد «حلقه» شد. دست از دستار و اَطوار برداشت و طبق آوردهی جدید معنوی شمس، راه پیمود و سه چلّهی متوالی (=پیدرپی) نشست و درین سه بار اربعین، به خودسازی و درونبینی پرداخت. در پایان هر چهلشبانهروز یکجانشینی برای تربیت و مدیریتِ نفْسِ خود، شمس او را تست میکرد و باز میگفت یک چلّهی دیگر بنشین. سه چله که تمام شد، مولوی آن آدمی شد که شمس بر سرزمین پهناور درون او، چون آفتاب درخشان تابانید.
اما شمس، مورد هجوم حسودان و مخالفان قرار گرفت و از قونیه مخفیانه و بهقهر، به حلب رفت. مولوی پس از چندی بیخبری وقتی فهمید شمس رفت، دچار گمشتگی و حالِ زار شد.اما وقتی فهمید، شمس از دست جهل و جهالت به حلب گریخت. چند نامه فرستاد. ولی شمس بازنگشت. درین دورهیِ دوریِ میان شمس و مولوی، دل مولوی چنان بیتاب میشد که غزلهای «دیوان شمس» از همین حال زارش، سر میزد و مایه میگرفت. یک نامهی مولوی، چون شمس به قونیه بازنمیگشت، اینگونه شِکوِهآمیز بود:
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
تا آنکه عدهای را پیِ شمس فرستاد و مراد و مرشد خود را باز نیز بازیافت. شمس پس از برگشت بازهم بر مولوی دلآموزی میکرد و روحش را پرواز میداد. اما، اما، مدتی بعد، توسط مخالفان فکریاش _به سرکردگی یکی از فرزندان مولوی_ که خیال میکردند، شمس، مولوی را از راه به در کرده، شبانه به قتل رسید و به چاه افکنده شد. مولوی مدتی دنبال گمگشته میگشت تا در رؤیا فهمید که شمس، کشته و به چاه انداخته شد. شمس را «شهید» لقب داد و از چاه درآورد و در مزار قونیه، کنار پدرش بهاءالدین ولد، دفن کرد که از آن زمان تا الان بارگاه است و محل دید و دیدار یار. کتاب «آشنایی با مولوی». نوشتهی محمود نامنی.. تهران: انتشارات نامنی، ۱۳۸۷، چاپ اول، در ۴۱۶ صفحه
درسی از آیت الله العظمی مرعشی نجفی: با برگهای اضافی کاهوها خود را سیر میکرد. مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی نقل می کند: «زمانی که ما در نجف اشرف به تحصیل اشتغال داشتیم، گاهی میشد که تا چهل روز اصلاً گوشت گیرمان نمیآمد بخوریم، خوب آقازاده هم بودیم و رویمان نمیشد برویم پیش اعلام و بزرگان آن وقت و دست دراز کنیم؛ و گاهی آن قدر سرگرم درس بودیم که تا ۲۴ ساعت گرسنه میماندیم، ولی اصلاً توجه به این مسایل نداشتیم و آن زمانی که در مدرسه قوام در نزدیکیهای صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین -علیهالسلام- در نجف اشرف به تحصیل اشتغال داشتم، با مرحوم آیةالله حاج سیدابوالقاسم ارسنجانی شیرازی که از علمای بزرگ شیراز بودند، همحجره بودم؛ ما گاهی گرسنه میشدیم و هیچ چیز نداشتیم بخوریم.
بعضی از اعیان و اشراف آن روز هم فرزندان خود را میفرستادند به نجف اشرف که درس بخوانند، ولی اینها معمولاً میآمدند و درس نمیخواندند و آش و پلویی راه میانداختند و عدهای هم از افرادی که دنبال دنیا بودند، دور اینها را میگرفتند و ارتزاق میکردند. گاهی اینها کاهوی زیادی میخریدند و میآمدند در کنار حوض و برگهای زیادی را میریختند در حاشیه حوض و ساقههای وسطش را میبردند و میخوردند. من و آن رفیق همحجرهام باهم میرفتیم این برگهای اضافی کاهوها را مخفیانه جمع میکردیم و با آنها سدّ جوع میکردیم و هیچگاه هم به خودمان اجازه نمیدادیم که برای کسی بازگو کنیم، ولی آنی از تحصیل و تدریس غافل نبودیم.» (منبع)
متن نقلی: «اداره نظارت بر امور حیات وحش اداره کل حفاظت محیط زیست استان قم گفت: برای نخستین بار مار کوتوله پارسی در حومه شهر قم مشاهده شده است... یکی از شهروندان در حومه شهر قم یک عدد مار را زنده گیری و به این اداره کل تحویل می دهد که پس از بررسی کارشناس خزنده شناسی، این گونه جانوری «مار کوتوله پارسی» تشخیص داده می شود.
توضیح: تعداد مارهای ثبت شده در استان قم به ۱۴ مورد و تعداد خزندگان به ۴۰ مورد رسیده است... مار کشف شده جهت پیگیری مباحث ژنتیکی، به دانشگاه سبزوار از مراکز علمی و قطب های خزنده شناسی کشور تحویل داده شده است. (منبع)
توضیح دامنه: این دختر، «سباء» است که سه سال پیش از چنگ جنگجویان داعش فرار کرد و خود را نجات داد. به علت لبخند تلخی که در گریه اش نمایان بود، وی را «مونالیزای موصل» یا «مونالیزای قرن» خوانده اند؛ همان تابلوی مشهور «مونالیزا» اثر مشهور لئوناردو داوینچی. عکس دوم را نیز «الفهداوی» -همان عکاسی که «سباء» را با آن حالت ترس و وحشت و گریه ثبت کرده بود- پس از آزادی موصل از اشغالگران داعش، از چهره ی این دختربچه که «مونالیزای قرن» نام گرفت، انداخته است. به امید رهایی و آزادگی تمامی انسان های ستمدیده و مظلوم زمین.
شعری از رهبری
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!
به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
دلت بشکسته از من، لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!
هزاران بار من رفتم، ولی شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!
سید علی خامنه ای
(منبع)
به قلم دامنه. به نام خدا. این عکس «بهروز بوچانی» است؛ اهل ایلام. پناهجوی ایرانی کُرد، محبوس در جزیرە مانوس (پاپواگینه) نزدیک استرالیا. او به دلیل نوشتن ِرمان «دوستی بجز کوهستان ندارم» در اردوگاه پناهندگان این جزیرە، «مقام استادِ مهمانِ دانشگاه بیرکبِکِ لندن» را دریافت کرد. او در این جزیره، تحت کنترل امنیتی مقامات جزیره بود، اما توانست رمانش را با پیامرسان «واتسآپ» به دوستش ارسال کند.
دوست باهمّت او، آن را از زبان فارسی، به انگلیسی برگردان کرد. بهروز بوچانی، علاوه بر دریافت جایزهی ادبی استرالیا، «برندهی ۱۰۰ هزار دلار استرالیا (۵۵هزار پوند انگلیس) در بخش ادبیات جایزه ویکتورین نیز شد. (منبع)