۱. دورهی جوانی که ازین تنگهی باریک و وحشتناک، با ترس و لرز به حموم میرفتیم.
۲. راهی میانبُر که دو قهر وقتی درین تنگ، دیمبهدیم (=رُخبهرُخ) میشدند، یا ماز میکردند، یا ماچ!
۳. برای تیپهای سندارتر از ما، این تنگه، کوچهی دلگشا بود برای خاطرخواهها. بیشتر بگم جیزه!
۴. حجم عکس را بالا آوردم و با این عینک شیشه آلمانیام به دقت دیدم که ۱۹ قطعه زبالهی غیرقابل بازیافت در کف این سنگفرش، وِلو و پخش است!
کَتِلکَش آقای حسین دستیار
یورمله. عکاس: دکتر اسماعیل عارف زاده
اما با دیدن کَتِلکَش سه حرف بر دلم راه افتاد:
۱. یاد غارت جنگل افتادم که سالها عدهای به اسم بهرهبرداری و استحصال، نسل ملچ، نمدار و گونههای بینظیر را زدند.
۲. یاد دسترنج کارگران افتادم که با این نوع ماشین، دستهدسته صبح سرد زمستان به جنگل میرفتند تا رزق خانه را تأمین کنند.
۳. یاد روزهایی از خودم افتادم که با کتلکشها به چلکاچین میرفتم و تمش و تِشهَلی میچیندم.