منو
درباره ی سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعي
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه : به نام خدا

گر پیر مناجات است ور رندِ خراباتی
هر ڪس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی

فردا ڪه خلایق را دیوان جزا باشد
هر ڪس عملی دارد من گوش به انعامی

(سعدی)

 

مجسمه‌ی سنگی سعدی


شرح و نڪته: جدا از آرایه‌های قشنگ ادبی و نیز پیام‌های ژرف این غزل -ڪه دهها راز و اندرز در آن نهفته است- سعدی در بیت ۲ و ۳ این غزل، دست‌ڪم سه پند می‌دهد به نظرم:

 

یڪی این‌ڪه؛ چه مناجاتی باشی -اهل دعا، زُهد، رازونیار، خوف‌ورجاء، و نیز خضوع‌و‌خشوع- و چه خراباتی -اهل دَیر، خانقاه، میڪده‌ی عشق، زاویه، رباط، صوفی‌مسلڪ، و نیز شعَف و شوق- به‌هرحال روز رستاخیز فرا می‌رسد و سرانجامِ ڪردارها و گفتارها و پندارها معلوم و آشڪار و دیدنی می‌گردد.


دومی این‌ڪه؛ فردا -روز بازپسین، بازخواست، بازپس‌دادن و بازگویی و حساب‌ڪتاب- آن ڪس ڪه عملش خوب و درست بود پاداشش را از خدا می‌گیرد؛ اما سعدی از روی فروتنی می‌گوید آن روز ڪه صوت و شیپور و صورِ اسرافیل دمیده می‌شود چشم و گوشش به لطف و اِنعام خدای مهربان است ڪه هم منبع فیض است و هم بر آفریده‌هایش رئوف و مهربان. زیرا ممڪن است در قیامت دست همه‌ی ما نزد خدای متعال، خالی از خوبی، و تهی از توشه باشد.

 

سومی هم این‌ڪه؛ او میان عمل صالح و پاداش نیڪو و میان مرحمت خدا و نیازِ بنده‌ی دست‌خالی، پیوند می‌زند و انسان را از یأس و سردی روحی و فڪری، حذَر می‌دهد و به سمت امید به گذشت، و دِهِش و عطایای خداوندی می‌برَد.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه : به نام خدا. خواستم در این روزهای رمَضانی -که ماهی برای برکت و نیایش و عشق و ضیافت است- لای نیایش «در برابر خدا» از مرحوم فروغ فرخزاد در کتاب «اسیر» را درین صحن باز کرده‌ و وی را از یاد نبرده باشم. اشعارش درین نیایش، بلند و چند فراز است. من دو فرازش را کمی شرح می‌کنم، گرچه شعرش کاملاً گویاست و زلال.

 

آنجا، که آنگاه به‌ژوفی می‌سُراید و شوقِ به سویِ غیرِ خدا دویدن را تقبیح می‌کند و از خدا می‌طلبد دیدگانِ او را از این شوقِ به غیر -که اغلب جذبه‌ها دارند و حیله‌ها- بسِتاند.

 

بنگرید:

 

از دیدگان روشنِ من بستان

شوق به سویِ غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشمِ غیر رمیدن را

 
Forough Farrokhzad

 

و هم آنجا، در انتها، آنگاه که به‌زیبایی، و آه در سینه، و درد در دل، خدا را بر توانایی‌اش بر بنیان‌نهادنِ عالَم می‌ستاید و از حضرت باری‌تعالی به الحاح (=زاری و التماس و اِصرار) می‌خواهد رُوی خود را برای فروغ بنُماید و از دلش شوقِ گناه و نفس‌ْپرستی و حتی نقش‌پرستی را بگیرد.

 

بنگرید:

 
آه‌ ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالَم هستی را
بنمای روی و از دلِ من بستان
شوقِ گناه و نفس‌پرستی را
 
 
متن کامل شعر:
 

 

از تنگنای مَحبَس تاریکی

از منجلاب تیرهٔ این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی‌همتا

 

یک دم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینهٔ من بینی

این مایهٔ گناه و تباهی را

 

دل نیست این دلی که به من دادی

در خون تپیده، آه، رهایش کن

یا خالی از هوا و هوس دارش

یا پایبند مهر و وفایش کن

 

تنها تو آگهی و تو می دانی

اسرار آن خطای نخستین را

تنها تو قادری که ببخشایی

بر روح من، صفای نخستین را

 

آه ، ای خدا چگونه تو را گویم

کز جسم خویش خسته و بیزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گویی امید جسم دگر دارم

 

از دیدگان روشن من بستان

شوق به سوی غیر دویدن را

لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشمِ غیر رمیدن را

 

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

یاری به من بده که در او بینم

یک گوشه از صفای سرشت تو

 

یک شب ز لوح خاطر من بزدای

تصویر عشق و نقش فریبش را

خواهم به انتقام جفاکاری

در عشق تازه فتح رقیبش را

 

آه ای خدا که دست توانایت

بنیان نهاده عالم هستی را

بنمای روی و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستی را

 

راضی مشو که بندهٔ ناچیزی

عاصی شود به غیر تو روی آرد

راضی مشو که سیل سرشکش را

در پای جام باده فرو بارد

 

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیرهٔ این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

 

کتاب «اسیر» اثر مرحوم فروغ فرخزاد

«منبع»

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین

او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟

 

هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد

وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند

 

مثنوی مولوی. دفتر دوّم. بخش ۸.

(منبع) و (منبع)

 

به قلم دامنه: به نام خدا.

 

ابتدا شرح ڪوتاه چهار مصرع:

 

«من نڪردم با وِیْ اِلّا لُطف و لین» : صوفی درین مصرع می‌گوید من با خادم خودم -ڪه او را پیِ ڪاری فرستاد- فقط مهربانی ڪردم و نرمی نمودم.

 

«او چرا با من ڪُند بَر عڪسْ ڪین؟» : صوفی خود جواب خود را می‌دهد و می‌گوید او علتی ندارد ڪه با من بد ڪند و ڪینه بورزد. یعنی انڪار می‌ڪند ڪه خادمش هرگز با او چنین نمی‌ڪند.

 

«هر عَداوَت را سَبَب باید سَنَد» : حالا صوفی درین مصرع دلیل خود را می‌گوید. زیرا دشمنی‌ڪردن دلیل محڪمی می‌طلبد. هم سبب می‌خواهد و هم سند. سبب یعنی علت. سند یعنی دلیل و حجّت.

 

«وَرْنه جِنْسیَّت وَفا تَلْقین ڪُند» : یعنی صوفی پیش خود بر این نظر است ڪه حال ڪه نه سبب و نه سند برای دشمنی‌ڪردن وجود ندارد، اصالت هم‌نوع بودن موجب وفا و مهربانی است.


 

اینڪ نڪته‌ها:

 

۱. منظور مولوی می‌تواند این باشد ڪه هم‌نوع و بنی‌آدم با هم ربط معنوی و ارتباط روحی دارند. و همین باعث مهربانی به‌هم می‌شود.

 

۲. طبع حشرات گزنده مانند مار و رُطیل، نیش است و قصد شیطان هم فریب و خویِ گُرگ نیز درّندگی. اما آدمی در شرائط عادی با ڪسی عداوت ندارد، مگر آن‌ڪه علت و دلیلی محڪمی بیابد.

 

۳. روابط انسان‌ها بر اساس علائق روحی و معنوی و مناسب‌های فڪری است، اما هستند ڪسانی ڪه این اصل را ڪنار می‌گذارند و بی‌جهت با افراد ڪینه‌ورزی و دشمنی می‌ڪنند مانند ابلیس ڪه با آن‌ڪه آدم (ع) به او بدی نڪرد، با وی دشمنی نمود. دشمنی سبب می‌طلبد و سند. اما شیطان همیشه بی‌سند و بی‌سبب با بشر بد می‌ڪند و عداوت می‌وزرد. پس، بشر مثل ابلیس نیست و نباید باشد.

 

اشاره‌ی سیاسی: نظام تروریستی آمریڪا و اسرائیل جعلی بی‌سبب و بی‌سند به عداوت به ملت ایران مشغول‌اند زیرا نقش شیطان و ابلیس را بازی می‌ڪنند. اساساً، این دو نظام سیاسی -ڪه هر دو خاڪ بومیان را اشغال ڪردند- موذی و آزاررسان هستند.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه : به نام خدا. از نظر من، شعر مرحوم شهریار -سید محمدحسین بهجت تبریزی- در باره‌ی منبر، جنبه‌ی انکاری ندارد، بلکه صبغه و رنگ انتقادی، انتظاری و هنجاری و نیز از نظر بعضی شکل طنز و فُکاهی دارد.

 

چنانچه خوانندگان -که از من بیشتر مطلع‌اند- می‌دانند، امام سجاد -علیه‌السلام- در آن مجلس اجباری یزید در شام پس از واقعه‌ی عاشورا، نگفتند آن منبر را بیاورید، بلکه فرمودند آن «چوبه» را بیاورید تا بر رویش سخن بگویند. یعنی منبر داریم تا منبر. منبر، خود صامت (=بی‌حرف و ساکت) است، منبری و خطیب آن را ناطق می‌کند.

 

یک‌وقت است امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- بر روی منبر فیضیه با یک سخنرانی پایه‌های رژیم شاه را لرزان می‌کند و با همان یک منبرش بنیاد یک نهضت اسلامی را شکل‌ می‌دهد و در نهایت هم، سلطنت را با مدد منبر و مردم واژگون می‌کند.

 

و یک‌وقت هم هست که عمرو عاص روی منبر می‌رود و نیز ابوموسی اشعری؛ که اولی معاویه را بر با حیَل و نیرنگ حکَمیت بر تخت می‌نشانَد و دومی با ضعف ایمان و ساده‌اندیشی‌اش، امام علی -علیه‌السلام- را با خیال خام خود از حکومت و سیاست و رهبری جامعه خلع می‌کند!

 

پیوست: شعر شهریار این است:

گفت با طعنه منبری به چنار
سرفرازی چه می‌کنی؟ بی‌بار

نه مگر ننگ هر درختی تو؟
کز شما ساختند چوبه دار

پس بر آشفت آن درخت دلیر
رو به منبر چنین نمود اخطار

گفت گر منبر تو فایده داشت
کـار مردم نمی‌کشید به دار

 

نکته: منبر را منبری، منبر می‌کند و به سخن می‌آورَد، وگرنه منبر، خود چوب یا جنس است؛ چه از چوب سفت‌و‌سختِ درختِ گردو و چه از فلز محکم آهن. منبر در جای خود بسیار مورد احترام است، اما منبر در کنار گفت‌وشنود و بحث و نقد‌ونظر مورد انتظار است، نه سخن‌راندنِ یک‌طرفه و منولوگ.

 

توضیح: چند روز پیش، استاد شفیعی مازندرانی نویسنده و شاعر ارجمند حوزه در «نغمه» (گروهی ایتایی به مدیریت جناب آشیخ مالک) شعر مرحوم شهریار را این‌گونه ادامه داده بودند که همین سروده‌ی ایشان موجب شد تا در ستون روزانه‌ی امروزم بحثی در باره‌ی شعر شهریار بنویسم که شعر حاج‌آقا شفیعی مازندرانی در زیر می‌آید:

 

منبر اندر جوابِ او، به صواب
گفت جانا دمی تو گوش بدار

خود، تو دانی که وقتِ وعظ و خطاب
سرِ مردم کنار من به مدار

دزد را ره به خانه‌ی آنان
تا به خلوت نهد کمندِ شکار

پس بدان آن که با تو جان بازد    
آشنا نیست با من ای دلدار

گر به «توبه»، سراغ من گیرد
ناجی او شوم در این بازار

لیک بیچاره تا رسد به درت  
نابکارش کنی همی، یکبار

ای شفیعی، به مردم غافل
زندگی بخش، نَی، به مرگ، دچار

به فُکاهی، اگر سرود، دمی
شهریار عزیز دل بیدار

شعر او را بهانه ات منما
سوءِ برداشت را کنار گذار

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. خوی خویش، خوی خدا. مولوی در دیوان شمس غزلی دارد ڪه دانستن آن لطفی بر روح و روان آدمی‌ست. از درخت آغاز می‌شود و با یڪ سیر طبیعی و تاریخی، به ملڪوت و خوی و خُلق خدا می‌رسد. هدف درین غزل شناساندن انسان به اصل حرڪت و هجرت و تحرّڪ است. با این مطلع:

 

درخت اگر متحرّڪ بُدی ز جای به جا
نه رنج ارّه ڪشیدی نه زخم‌های جفا

 

شرح می‌ڪنم ڪمی، تا محتوای این غزل در دسترس باشد، البته به فهم اندڪم:

 

مولوی پس از مثال درخت -ڪه همیشه اسیر  ارّه و تبر است، چون یڪ «جا» ایستاده است و قدرت حرڪت و جابه‌جایی و هجرت ندارد- برای آثار و نتایج اصلِ حرڪت، وارد مثال‌های مهم می‌شود تا اثبات ڪند حرڪت بر سڪون چه فضیلت‌هایی به‌ بار می‌آورد؛ ازین‌رو در بیت دوم از مهتاب می‌گوید ڪه اگر ساڪن می‌بود، مانند صخره‌ی سخت بود و نوری از آن بر ما نمی‌تابید.

 

بعد، از فُرات و دجله و جیحون نام می‌برَد ڪه اگر مانند دریا راڪد بودند، تلخ و شور می‌شدند. و بعد از هوا، اسم می‌برَد ڪه اگر حاقِن (=حبس و ساڪن) بود، چاه زهر می‌شد نه اڪسیژن و مایه‌ی حیات.

 

آنگاه آب دریا را مثال می‌زند ڪه چون به آسمان سفر ڪرد، از تلخی خلاص شد و باران شد و بارید. در بیت ششم اوج می‌گیرد و از زبانه‌ی آتش یاد می‌ڪند ڪه اگر شعله نڪشد در خاڪسترش می‌میرد و به فنا می‌رود.

 

مولوی حالا با این شش مثال وارد تاریخ می‌شود. اول از حضرت یوسف (ع) اسم می‌آورَد ڪه چون از ڪنعان و ڪنار پدر به مصر هجرت ڪرد، به یڪ استثنا و نمونه تبدیل شد. و از حضرت موسی (ع) می‌گوید ڪه از ڪنار مادر به مدین آمد و مولا شد. و با مثال بعدی وقتی از حضرت عیسی (ع) یاد می‌ڪند بر «دوام سفر» مسیح تأڪید می‌ڪند ڪه مانند چشمه حیات‌بخش شد.

 

آنگاه به نهایت عشق می‌رسد و می‌گوید: «نگر به احمد مُرسل ڪه مڪّه را بگذاشت» و آن حضرت ختمی مرتبت (ص) به مدینه هجرتی دسته‌جمعی ڪرد و با این حرڪت و ترڪ مڪه والا گشت. و آنگاه از سفر معراج یاد می‌ڪند ڪه رسول رحمت (ص) به مرتبه‌ی ملاقات نائل آمد. ملاقاتی آنچنان نزدیڪ و نزدیڪ، ڪه [قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَى: به اندازه‌ی فاصله‌ی دو ڪمان گشت یا نزدیڪ تر: همان آیه‌ی 9 نجم]

 

سپس مولوی از مخاطبان غزلش عذرخواهی می‌ڪند اگر چنانچه با چند مثال پی‌درپی، ملول گشتند و بلافاصله آخرین حرفش را در بیت ۱۴ به صحنه می‌آورد ڪه سفر و حرڪت از خُلق و خویِ خویش است به خوی و خُلق خدا. این‌گونه زیبا:

 

چو اندڪی بنمودم بدان تو باقی را
ز خویِ خویش سفر ڪن به خوی و خُلقِ خدا

 

یعنی می‌فرماید من اندڪی ازین مثال‌های حرڪت در طبیعت و تاریخ را برشمردم، باقیمانده‌ی مثال‌ها را خودتان حدس بزنید ڪه اوج همه‌ی سفرها این سفر است:

ز خویِ خویش سفر ڪن به خوی و خُلقِ خدا

 

متن کامل غزل ۲۱۴ مولوی

 

درخت اگر متحرّڪ بُدی ز جای به جا
نه رنج ارّه ڪشیدی نه زخم‌های جفا

 

نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی

اگر مقیم بدندی چو صخره صما

 

فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی

اگر مقیم بدندی به جای چون دریا

 

هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود

ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا

 

چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر

خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا

 

ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش

نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا

 

نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر

سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا

 

نگر به موسی عمران که از بر مادر

به مدین آمد و زان راه گشت او مولا

 

نگر به عیسی مریم که از دوام سفر

چو آب چشمه حیوان‌ست یحیی الموتی

 

نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت

کشید لشکر و بر مکه گشت او والا

 

چو بر براق سفر کرد در شب معراج

بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی

 

اگر ملول نگردی یکان یکان شمرم

مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا

 

چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را

ز خوی خویش سفر کن به خوی و خُلق خدا

(مولوی: دیوان شمس: منبع)

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

قلم دامنه. به نام خدا. فردوسی توسی در «سرآغاز» شاهنامه با ۱۵ بیت، از خدا و خرد می‌گوید و در در پیِ آن در بخش «ستایش» با ۱۹ بیت خرَد را شرح می‌ڪند و سپس با سرودنِ شعرهایی درباره‌ی آفرینش عالَم، آفرینش مردم، آفرینش آفتاب، آفرینش ماه، و سپری‌ڪردن شش بخش شاهنامه، به بخش هفتم می‌رسد ڪه «اندر ستایش پیغمبر» (ص) است و با زیرڪی و ذڪاوت تمام، در آن عصرِ سختگیرانه بر شیعیان، با گذری گُذرا از ذڪر نام سه خلیفه‌ی یڪم تا سوم، به وصف خاص و اتحاد نفسانی امام علی (ع) با محمد رسول (ص) می‌پردازد و خود را نیز پیرو اهلبیت (ع) و ستاینده‌ی حضرت وصی یعنی علی (ع)  می‌خوانَد. با این بیت و صراحت:

 

منم بندهٔ اهل بیت نبی
ستایندهٔ خاڪ و پای وصی

 

آنگاه با پایان این بخش، وارد ڪارزار شاهنامه می‌شود ڪه بگذرم.

 

 آرامگاه فردوسی

 

از بخش «سرآغاز» سه بیت، از بخش «ستایش» سه بیت و از بخش «اندر ستایش پیغمبر» (ص) نیز سه بیت را برگزیدم و می‌آورم و سه نڪته می‌گویم و یاد آن حڪیم را در سالروز آفرینش سُرایش شاهنامه پاس می‌دارم و بر روح او درود می‌فرستم ڪه نگذاشت درخشندگی نام و مرام ایران را تاریڪ و خاموش و فُوت (=پُف) ڪنند.

 

۱. از بخش سرآغاز:

 

نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
ڪزین سه رسد نیڪ و بد بی‌گمان
تویی ڪردهٔ ڪردگار جهان
ببینی همی آشڪار و نهان

(منبع)

 

نڪته: به نظر من از نظر فردوسی انسان ڪه ڪرده‌ی حضرت ڪردگار است، اول باید آفریدگارِ خرد را بشناسد. و خردِ او -ڪه آفریده‌ی خداست- نگهبان جان اوست؛ نیز محافظ چشم و گوش و زبانش. یعنی خرد در ستاد فرماندهی انسان، ایستاده و نمی‌گذارد از سه ناحیه‌ی دیدن، شنیدن، و گفتن به او بدی برسد، و در واقع خرد، تمام صادرات و واردات این سه حس را متوازن و حق‌مدار نگه می‌دارد. تنظیم پندار، گفتار، ڪردار به نیڪ‌شدن و نیڪ‌نیازی.

 

۲. از بخش ستایس:

 

 

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند ڪه بیند همی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش ڪردن نگاه
توانا بود هر ڪه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

(منبع)

 

نڪته: به نظر من از نظر فردوسی خردِ خردمند چنان درست و استوار راه را از چاه، درست را از نادرست تمیز می‌دهد و گزینش می‌ڪند ڪه انگار خرد، حقانیت و درستی آن را مانند چشم می‌بیند.

 

۳. از بخش ستودن پیامبر (ص) و علی (ع)

 

ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
 
وگر دل نخواهی ڪه باشد نژند
نخواهی ڪه دایم بوی مستمند

 

به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی

(منبع)

 

نڪته: به نظر من از نظر فردوسی اگر نمی‌خواهی دلمُرده و پژمرده شوی، به گفتار نبی مڪرم اسلام (ص) باید راه بجویی و دلت را از تیرگی‌های احتمالی با آب گفتار نبوی شست‌وشو و پاڪیزه ڪنی، تا هم پاڪ بزیی، هم پاڪ بمیری.

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰
شعری از رهبری
 
ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی
ویرانه‌ئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنکه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی
با هر کسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با کسانیم ما را تو می‌شناسی
آیینه‌ایم و هرچند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها که دانیم ما را تو می‌شناسی
از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی
از ظن خویش هرکس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی
در ما صفای طفلی، نفْسُرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی
 
آیینه‌سان برابر گوییم هرچه گوییم
یک‌رو و یک‌زبانیم ما را تو می‌شناسی
خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی
لب بسته چون حکیمان، سرخوش چو کودکانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی
با دُرد و صافِ گیتی، گه سرخوشی است گه غم
ما دُرد غم کشانیم ما را تو می‌شناسی
از وادی خموشی راهی به نیک‌روزی است
ما روزبه، از آنیم ما را تو می‌شناسی
کس راز غیر از ما، نشنید بس «امینیم»
بهر کسان امانیم ما را تو می‌شناسی
 
۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

شعری از رهبری

 

من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم

از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!

 

همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس

من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند

من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم!

 

همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن

از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!

 

سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست

من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!

 

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!

 

طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است

از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!

 

شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد

من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!

 

به وقت ترس و تنهایی، تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!

 

دلت بشکسته از من، لکن ای دلدار رحمی کن

که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!

 

هزاران بار من رفتم، ولی شرمنده برگشتم

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!

سید علی خامنه ای

(منبع)

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا

 

(۱)

 

«فارغ نشدم، مبتلا شدم.»: مولوی در ملاقات شمس تبریز با او، تماماً زیر و زبَر شد. دست از درس و منبر و اَستر و مُریدبازی شُست و با «علمِ حال»، در اعماقِ روحش، عشق و جمال جوشید. به‌طوری‌که وقتی در یکی از آزمون‌های سخت در کنار شمس، سر از سجده بر داشت، شمس ازو پرسید چه حالی شدی: جلال‌الدین مولوی گفت: «فارغ نشدم، مبتلا شدم.»

 


(۲)

 

نخستین درس شمس: شمس تبریز، سال ۶۴۲ هجری قمری به‌صورت ناشناس، وارد قونیه‌ی ترکیه شد و مولوی پس از درس و مسجد، سوار بر اَستر (=قاطر) عازم خانه. با دَبدبه و کَبکبه و بدرقه. خود سواره و شاگردان و مریدانش پیاده! شمسِ ناشناسِ ژنده‌پوش، در کوچه، دهَنه‌ی اَستر مولوی را گرفت و پرسید تو مُلّای روم هستی؟ مولوی گفت: آری. شمس پرسید: پیامبر اکرم [ص] را می‌شناسی؟ مولوی با حیرت و نیم‌نگاه به مریدانش، جواب داد: «مگر می‌شود سیّد عالَم محمد مصطفی [ص] را نشناخت.»

 

شمس که به شکل درویش در آمده بود، پرسش محکم‌تری پرسید: تو بزرگ‌تری یا پیامبر؟ مولوی از شگفتی پُر شد و گفت: «أَسْتَغْفِرُاللهَ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ». آنگاه شمس بی‌درنگ حمله‌ی معرفتی‌اش را به جلال‌الدین مولانا آغاز کرد و گفت: «آیا محمد مصطفی [ص] هم، همین‌گونه راهِ مسجد به خانه را می‌پیمود! که خود سوارِ اَستر باشد و عده‌ای او را بدرقه کنند؟ آیا این روش پادشاهان جبّار است یا روش پیامبر؟! این اولین ملاقات ناشناس شمس با مولوی بود. که مولوی را با این درس زبَردستانه، زیر و زبَر کرد. دیگر بر اَستر، دوام نیاورد و بی‌هوش بر زمین افتاد تا شاید مدهوش شود و به هوش آید!

 

 

(۳)

 

سوسک و کبک و عُقاب: روزی دگر، شمس، مولوی را از خانه و مدرسه به کوه‌پایه و دامنه برد. گفت اینجا هم، چون آنجا «حجابِ دیوار» دارد. آن سوسک را ببین که زیر سنگ لانه کرده او دیدِ محدودی دارد. این کَبک درین دامنه را نگاه کن، که سرش را زیر برف کرده تا از شرّ شکار ایمن شود. چاره‌جوی‌اش درست است و راه‌حلّش بهترین، اما دیدش را زیر برف از بین برده است. شمس آخرین پُتک معرفت را اینجا، بر سر جهل می‌کوبد و می‌گوید مثل عقاب باش مولوی، نه مانند سوسک و کبک. چرا شمس چنین کرد؟ شمس درس تجربی‌ِ معرفت و عرفان به او داد. گفت جلال‌الدین! گوش کن. «به حرف آخرم گوش کن». این عُقاب است که بر کوه بلند، آشیانه می‌سازد تا از آن بلندی، از آشیانه تا بی‌نهایت را ببیند! تا هیچ دیوار و صخره و سنگ و درخت و کوه‌پایه‌ای، دیدش را مانع نباشد. شمس با این درس، حجاب دیوار مدرسه و خانه را به مولوی گوشزد کرد تا به او گفته‌باشد باید با رفتن به بیابان و صحرا و کوه و دامنه و درون جامعه، دیدِ معرفتی خود را گسترده و نامحدود و بی‌ «مانع‌وحجاب» کند! و سرش را چون کبک، از روی عجز زیرِ برف و مثلِ سوسک، زیر سنگ نکند! بگذرم.

 

نکته بگویم: از نظر من، هر کس باید یک «شمس» پیدا کند و یا با «شمس وجودش» دیدار کند، تا برای حرف دلش، کلمه‌ای پیدا کند. شمس تبریزی، به مولوی آموخت «نمازگر» نباش، «نمازگزار» باش. نمازگر، مانند زرگر اهل معامله و دکّان است

برو ای تنِ پریشان، تو وُ آن دلِ پشیمان

که ز هر دو تا نرَستم، دلِ دیگرم نیامد

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا

پند فخرالدین اسعد گرگانی:

جهان هرگز به حالی بر نپاید

پسِ هر روز، روز دیگر آید

سال‌های تحصیلی‌ام در دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۱، آثار مرحوم دکتر حمید عنایت را دوست می‌داشتم. او معتقد بود اولین فیلسوفی که گفت فهم ثابت نیست و سیّال است، «هراکلیت» بود. هراکلیت می‌گفت در یک رودخانه دو بار نمی‌توان شنا کرد. چون معتقد بود هر بار رودخانه، رودخانه‌ای دیگر است. فخرالدین اسعد، درین بیت همین سیّالیت (=روان و جاری و غیر ثابت) را دارد می‌گوید. این یعنی تکامل فهم. البته من ثابت و متغیر در مسائلی دینی -هر دو- باور دارم. نه فقط سیّالیت.

۰ موافقين ۱ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا

شبی نعلبندی و پالانگری

حق خویش خواستند از خری

خر از پای لنگیده و پُشت ریش

بیفْکندشان نعل و پالان به پیش

چو از وام‌داری، خر آزاد شد

بر آسود و از خویش شاد شد

شرح دهم و نکته بگویم: نظامی گنجوی درین شعرش دارد این پیام را می‌دهد که پالان‌دوز و نعل‌بند از خر، مزدِ کارشان را طلب کردند. در حالی‌که خر هم لنگ بود و هم پشتش زخم داشت. یعنی نه نعل نیاز داشت و نه پالان. از این‌رو، هم نعل را انداخت و هم پالان را پرت کرد. الاغ با این زرنگی و تدبیر! که دیگر خود را به آن دو نفر، بدهکار و مدیون نمی‌دید، آسوده گردید و شادمان. و لابد از پیش‌شان عرعرکنان جهید و گریخت.

 

اما نکته نیز بگویم: گاه، انسان‌ها از بس ستمکار، دور از اخلاق و مادّه‌پرست می‌شوند که باید مانند شاعر رجاء بخارایی، در همدردی با الاغ _این حیوان و جُنبنده‌ی بارکش و بلاکِش_ گفت:

 

اَشرف تویی که در پیِ رنجِ کسان نِیی

گرچه ستم ز خلق به خَروار می‌کِشی

۰ موافقين ۰ مخالفين ۰

به قلم دامنه. به نام خدا. پروفسور فضل الله رضا در صفحه‌ی ۱۰ کتاب «برگی از برگی» شعری در باره‌ی امام رضا (ع) دارد مربوط به سال ۱۳۱۸، زمانی که در مشهد سربازی را می‌گذرانده. این شعر را در زیر می‌نویسم.  نیز پروفسور فضل الله رضا در شب ۲۴ ماه رمضان (۱۵ آبان ۱۳۱۸) شعر مفصل دیگری در باره‌ی امام هشتم (ع) می‌سُراید که دو بیت آن را در بخش پایانی این متن می‌نویسم که در صفحه‌ی ۱۲ منبع بالا آمده است:

 

شکر ایزد که از تفضّل یار

بخت بیدار گشت و دل هُشیار

 

که بر این آستان سری سودم

سر به خاک منوّری سودم

 

تا بر این آستان نهادم سر

سرم از مهر برتر است دگر

 

ای دلِ من به شُکر ایزد کوش

آنچه ساقی به جام ریزد نوش

 

که سراپردۀ خیال است این

نقش آمال ما؟ محال است این

 

گفت استاد معنی شیراز*

غسل در اشک کن، نگاه انداز

 

غسل کردم در اشک و سود نکرد

سوختم هیزم (هیمه) تو دود نکرد

...

* اشاره است به این بیت غزل ۲۶۴ حافظ:

 

غسل در اشک زدم کاَهلِ طریقت گویند

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز