خاطرهی سیاسی دامنه
به قلم دامنه. به نام خدا. سال ۷۶ بود. یک روز پدرم از یک نشست روحانیت در ساری -که اغلب برای شستشوی مغزی! منعقد میشد- به منزل بازمیگشت. عبور روستای سمسکنده را که ردّ کرده بودند، مرحوم حجتالاسلام سیدباقر رئیسی سجّادی از پشت فرمان نیسان -که به سوی دارابکلا به شوق و تند میراند- به او و مرحوم حجتالاسلام سید مهدی دارابی گفت: «جلسهی مهمی بود... دیدی فلانی چه هشدار مهمی داد... »
آن دو که چفت هم در کنار او نشسته بودند، سری تکان دادند و منتظر باقی حرفش ماندند. حاج سیدباقر که پیچ آقا اَسیو پیش روستای دارابکلا رسیده بود، ادامه داد و گفت: باید خیلی مواظب باشیم جوانها چپی مَپی! نشوند. سخنران نشست روحانیت آنها را از چپیها حسابی ترسانده بود و خط و ربط داده بود که چه کنند. چون تازه چند ماهی از برندهشدن میلیونی حجتالاسلام سیدمحمد خاتمی بر حجتالاسلام علیاکبر ناطق نوری با همهی آن قضایای انتخاباتی گذشته بود. پدرم گردن گرداند و به حال گِسکج! به سیدباقر -که خیلی باهم رفیق و در رَبط و رَفق بودند- با لحن ویژهی خادش! گفت:
تِه چیشی گونی؟!
من خادَم (=خودم) چپی هَسّمه
به خاتمی رأی هِدامِه
تِه مِره چپیترس دِنی؟
کی بایِته چپی بَده!
من خادِم، چپی مِه
روح آن هر سه رفیق همدرسِ همدورهی همپیاله شاد