جامعه :: دامنه‌ی داراب‌کلا
Menu
مطالب دامنه را اینجا جستجو کنید : ↓↓

qaqom.blog.ir
Qalame Qom
Damanehye Dovvom
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
دامنه‌ی قلم قم ، روستای داراب‌کلا
ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود

پيشنهادهای مدیر سایت
آخرين نظرات
طبقه بندی موضوعی
دنبال کننده ها
بايگانی ماهانه
نويسنده ها

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

به قلم دامنه. به نام خدا. یَدو، محصول ایران است؛ ساخت ۹۹. برنده‌ی ۵ جایزه‌ی سیمرغ جشنواره‌ی فیلم فجر. یدو را دیدم؛ دیدن داشت. میخکوب شدم، ۹۴ دقیقه؛ چرا؟ تا چیزی از صوت و صحنه از دست ندهم. وقتِ بررسی و تحلیل فیلم نیست، فقط صحنه‌هایی کم‌نظیر که دیدِ من، «یدو» را بر من نمودار کرد، نمونه‌وار در ۱۹ مورد در دفترم نوشتم و اینک پیش رو می‌نهم:

 

۱. همان اول، سُفره که پهن می‌شود یدو می‌شنود که برادرش می‌گوید من می‌خوام همه رو بخورم! دقت کردم دیدم که سفره‌ای که می‌گسترانند، در آن نقشه‌ی انواع غذاها و میوه‌ها نقش بسته است. ۲. رادیو قوه ندارد. ولی برمی‌دارد. چون می‌گوید قوه را در آب می‌جوشانیم! چراکه باز هم بتوانند اخبار حصر آبادان را گوش کنند. ۳. قفس فنچ را دائم می‌بینی و بعد در پایان رهایی پرنده‌ی راه‌راه فنچ پیش از رفتن به لنج؛ که پیام رسا، رساند. ۴. شب در رختخواب مندرس، دعای حِرز بر بالین می‌گذاشتند تا در غیاب پدر نگهبان‌شان باشد. ۵. جاجیم آب را زیر باران پر می‌کردند. چرا؟ چون آب شهر یا گِل بود یا قطع. ۶. سرِ صفِ نان لواش حرف‌ها میان مردم این بود احمد سه کوتوره می‌خواد بیاد بنشینند حرف بزنند که صدام دست از جنگیدن بردارد. او رئیس‌جمهور گینه بود. ۷. صحنه‌ی گاو که پستان شیر داشت و از بس دوشیده نشده بود مثل بشکه‌ی نفت بزرگ شده بود. در نبود غذا و حصر، شیر گاو ناجی جان آنان بود و این یعنی انسان باید قدر حیوان را بشناسد و بر او زور نگوید. ۸. بسیجی زیباروی بور که خنثی‌ساز بمب بود. مسیحی از اصفهان که گلوله‌های خمپاره و بمب عمل‌نکرده‌ی صدامیان را خنثی می‌کرد و می‌بُرد پشت کارگاهی در حیاط کلیسا، تعمیر می‌کرد. و وقتی یدو می‌پرسد: چرا؟ می‌گوید چون در محاصره‌ایم. او شهید می‌شود و آب اروند او را با خود می‌برَد و مفقود می‌شود. ۹. با شکم شوخی ندارم. راستی کدام گرسنه پی غذا نمی‌گردد؟ خصوصاً در حصر جنگ. ۱۰. اگر شیر بُز را به شمای گرسنه بدهم زایمان که کرد، پس بُز بیچاره، شیرِ بزغاله‌هایش را چه کند؟ و زایمان بز هم دیدن دارد. این سخن سنگین خانم ستاره پسیانی (دختر آتیلا پسیانی) مادر «یدو» بیننده‌ی فیلم را از جا می‌کَنَد، کما این‌که مرا کَند. ۱۱. شیر بُز را با شیر آدم قاطی می‌کردی به ما می‌دادی. اشاره‌ی یدو به مادرش در دوره‌ی کودکی‌‌اش.

 

 

وداع یدو با بُز

 

۱۲. تفنگ گاه از نخود و لوبیا واجب‌تره. چرا؟ چرا را با صدای کشیده بکشید. جواب: چون وقت دفاع، دفاع باید کرد حتی با بِرنوی بی‌فشنگ وگرنه یا وطنت تجاوز می‌شود و یا ناموس‌ات و همه‌ی غیرت و آبرو و ایمانت. ۱۳. مانند مار پیچیدند دور آبادان. آری، آری، درست گفت فیلم، چون اگر امام خمینی فرمان شکست حصر آبادان را صادر نمی‌کردند، شاید حتی امروز هم آبادان، عُبّادان می‌ماند، جعل نام شهرهای ایران توسط صدام. ۱۴. هر وقت تونستی هندونه‌ی گندیده بخوری، آن وقت مردِ مردی. اشاره‌ی مرد وانتی به یدو که گفت هندونه‌ی گندیده را چه جوری می‌خوری؟ ۱۵. فیلم درین لحظات بر من تداعی خسروآباد و اروندکنار را می‌کرد که وقتی می‌رفتیم فاو، آنجا مدتی مخفی سنگر گرفتیم. ۱۶. جنگ‌زدگی و خانه‌های خالی و یخچال‌های ولو در محوطه‌ی لنگرگاه، که دل آدم را می‌برد به زمان قدر امنیت و ارزش نعمت. ۱۷. صحنه‌ی دو بزغاله و پیوند افراد با اثاثیه که حقیقتاً فقط باید دید تا فهمید. ۱۸. وداع با بُز و تلقین کودکان بی‌مادر که من نتوانستم پایداری کنم و گریستم. ۱۹. پشیمانی و پریدن یدو از عرشه‌ی لنج بر روی بهمن‌شیر برای وصال مجدد با بز، زیرا دو برغاله را به لنج راه دادند، اما بزِ مادر را نه. جدایی بز از دو بزغاله‌اش اشک در چشمانت را، سیلابِ گونه‌هایت می‌کند. شیرجه‌ی یدو، برترین شیرجه‌ی یک دلنگران بود، آن هم برای بُز مادرِ که دو بزغاله‌اش را ازو دور کردند. مأمور لنج، مانع شد بز سوار لنج شود. یدو باز نیز به بُزش بازگشت و به آبادانش و در ژرفنای بهمن‌شیر چهره‌ی آن بسیجی شهید مسیحی را تصور کرد. یدو به آبادان بازگشت و شهر را ترک نکرد؛ که مرا یاد مرحوم جمی انداخت امام‌جمعه‌ی مردمی و مقاوم آبادان. آبادانی که فقط خرابی‌اش نمایان بود و آبادانی‌اش را غرب و صدام با توپ و تانک نابود کرده بودند.

 

آری، یدو روایتی دراماتیک (=غمبار) است از زندگی یک خانواده‌ی آبادانی در حصر آبادان. با حضور یک مادر و سه فرزند نوجوان. یعنی "یدو" و خواهر و برادر کوچکش. قصه‌ای جذاب و تکان‌دهنده به‌ویژه لحظه‌ی واع «یدو» و مادرش با بُز که اوج فیلم است در عشق به وطن‌، حّب به حیوانات، درس مقاومت، پند رشادت و نیز حتی در زمان لزوم، شهد شهادت.

 

سازنده‌ی یَدو که خود خوزستانی‌ست، قبلاً نیز فیلم “بیست و سه نفر” را ساخت که تحسین سرباز شهید قاسم سلیمانی را برانگیخته بود. من این هر دو فیلم آقای مهدی جعفری را دیدم، پارسال و امسال، حقیقتاً خوب ساخت. امسال یدو را و پارسال «بیست و سه نفر» را که بر هر دو، درین صحن متنی به کلمات آغشتم. شرحی بر فیلم «۲۳ نفر» را در (اینجا) یعنی جمعه ( ۸/ ۱ / ۱۳۹۹ ) نوشته بودم.

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. دیشب در یک منبع خبری (اینجا) خواندنِ یک خبر شگرف، شگفتی مرا به‌شدت برانگیخت؛ آنجا که آقای علی عباس‌نژاد -فرمانده یگان حفاظت سازمان جنگل‌ها، مراتع و آبخیزداری کشور- افشا ! و هکذا برملا ! کرد که در برخی شهرها، قاچاق چوب از طریق «آمبولانس و ماشین‌های حمل گوشت» مشاهده شد. در استدلال وی این نکته جِلوه می‌کرد که به علت سود سرشار قاچاق چوب، و از سوی دیگر سخت‌گیری! یگان حفاظت جنگل، متخلّفان هراس دارند که با تراکتور، کامیون و نیسان دست به حمل چوب بزنند، ازین‌رو به گفته‌ی وی، گویی نحوه‌ی قاچاق و حمل آن، «به خودرو‌های سواری و بین‌شهری همچون خودرو‌های شخصی با خانواده و جعبه‌ی بغل اتوبوس» تغییر شکل یافت. جلّ ‌الخالق ! چه آمده بر سر خلایق؟! البته نه بر تنِ تمامی خلق و نه بر فرق همه‌ی اخلاق.

 

(منبع عکس)

 

نکته و نمونه: دیدیم مار و جینجیناری! پوست‌اندازی می‌کنند، تا جان تازه نمایند، صدا طنین‌اندازتر؛ اما ندیده بودیم قاچاقچیان چوب هم، پوست‌اندازی نوین کنند. نکند راه‌های مدرن‌تر! و‌ مخفی‌تری هم در حمل چوبِ نازنین و سودِ دلنشین وجود دارد و ما ازین ماجراهای فوقِ «مارکوپولو»یی، بی‌علم و بی‌خبریم؟! بگذریم

  • دامنه | دارابی
  • دامنه | دارابی

متن نقلی: تابستان ۱۳۶۳ که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال دروکردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت: مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم. به او گفتم: چه بهتر از این! شما بروید گروهان خود را بیاورید تا با آن پیرزن صحبت کنم. جلو رفتم. پس از سلام و خسته نباشید، گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا به کمک سربازان گندم‌هایتان را درو کنیم. شما فقط محدوده‌ی زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید. پیرزن پس از تشکر و قدردانی گفت: پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) مقداری هندوانه بیاورم.

 

 

ما از ساعت ۹ الی ۱۱ و نیم صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو کردیم. بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از این فرصت استفاده کردم. و رفتم کنار پیرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید می‌روم تا برای کارگران حضرت فاطمه (س) هندوانه بیاورم. شما به چه منظور این عبارت را استفاده کردید؟ گفت: دیشب حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) به خوابم آمد و گفت: چرا کارگر نمی‌گیری تا گندم‌هایت را درو کند دیگر از تو گذشته این کارهای طاقت‌فرسا را انجام دهی. من هم به آن حضرت عرض کردم: ای بانو تو که می‌دانی تنها پسر و مرد خانواده‌ی ما به شهادت رسیده است و درآمدمان نیز کفاف هزینه‌‌ی کارگر را نمی‌دهد، پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم. بانو حضرت زهرا (س) فرمودند: غصه نخور! فردا کارگران از راه خواهند رسید. بعد از این جمله از خواب پریدم. امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت می‌باشند. پس وظیفه‌ی خود دیدم از آنها پذیرایی کنم. بعد از عنوان این مطلب، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم: سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر (سلام الله علیها) فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.

راوی: سرگرد مسلم جوادی ‌منش
منبع: کتاب «نبرد میمک»، احمد حسینا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. یکی از روزنامه‌هایی که مطالعه می‌کنم  "سبزینه" است، حوزه‌ی کشاورزی، منابع طبیعی و محیط زیست. همین اشتیاق می‌آفریند که آن را ببینم. مگر می‌شود روستازاده و کشاورززاده باشم اما به روزنامه‌ای که به روستاهای ایران می‌پردازد، نپردازم؟! کاری هم ندارم چه خط‌وخطوطی دارد، مهم دیدن است و خواندن. "سبزینه"ی امروز (۲۵ آذر ۱۳۹۹) -که عکسش در زیر منعکس می‌شود- خبرهایی دارد که چشمم را خیره کرد. مثلاً سه تیترش: در آن بالا: آب‌رسانی سقّایی، در آن گوشه‌ی چپ: مرغ سنگین و آن وسط: انجیر؛ ارزش خبری فوق‌العاده‌ای برای منِ آماتور (=ناشی) ! داشت و مدادم را برای نوشتن متن تیز ساخت. عرض می‌کنم که چرا. چون:

 

 

۱. آب‌رسانی سقّایی در چاه‌بهار، مرا یاد سه خاطره انداخت. ۲. مرغ سنگین، یاد کوپن و کوپن‌فروش‌ها و کوپن‌خرها ۳. انجیر هم، یاد زادگاه.

 

اینک که کمبود آب در جهان به رد نمک و صحرای تفتیده می‌انجامد و سرانجام اگر دیر بجُنبند خاک را شور، زمین‌ را شر، کشاورز را گرسنه، حیوان را تشنه، هوا را سوزاننده، باغ را خشکانده، چشم به سراب و دل را در فغان نگاه می‌دارد، و آنگاه است که آب سالم را به رؤیاهای دست‌نیافتنی مردم خواهد برد، و واویلای بحران آب، جایی‌ست که علاوه بر آب، راه و چاه هم نداشته باشد؛ هم آن راه که روی آن به سمت دسترسی به آب راه بپیماید و هم آن راه که نام دیگر چاره‌اندیشی‌ست. چاه‌ها که مَپرس! حتی رگ‌هایش را هم خشکانده‌اند. حالاست که بشر به یاد مفهوم "انتقال" آب افتاده و سرگرم "شیرین‌سازی" آن گردیده است. که بیشتر به شیرین‌کاری شبیه است تا تبدیل شوری آن به شُربی آب. وقتی آب قحط بیاید، مردم در هر جای جهان مجبورند کوچ کنند، یا برای نوشیدن سوی «هوتک‌ها» و «دَس‌چال‌ها» روانه شوند و یا بر سر آن بستیزند.

 

مگر یادمان رفته که تا همین چند سال پیش آب لوله‌کشی منبع‌آب -که مرحوم شیخ روح‌الله حبیبی پیش افتاد و بر کام مردم جاری ساخت- کفاف نمی‌کرد و مردم در کف حیاط خانه‌های‌شان چاه زده و با دینام آبِ آلوده به ملّق‌زن! می‌خوردند. خدا را شکر انقلاب با همه‌ی ددمنشی‌های دشمنان جَهول و عَنود، به وُسع خود در گاز، آب، برق، تلفن و هزاران خدمات ریز و درشت دیگر، دست از خدمت به ملتش نشُست.

 

دو سه سال پیش بود مقاله‌ای در همین دامنه نوشته‌ بودم با عنوان «هوتک چیست؟» هوتک گودالِ روبازی‌ست که آبِ جمع‌شده در آن، سهم مشترک حیوان و انسان است که بسیار آلوده و انباشته از زالو و باکتری‌هاست. و در همان مقاله حتی سوگند یاد کردم که: «به خدا سوگند رسیدگی به دردهای مُزمن محرومان و رفع نیازهای تهیدستان، اُسّ‌و‌اساس و فلسفه‌ی اصلی انقلاب ایران بوده است.»

 

شعَف دارم که خانم زینب سلیمانی دغدغه‌ی تخصیص بودجه برای بنیاد سلیمانی را ستوده‌ اما در اقدامی حمایت‌گرایانه از تهیدستان، خواستار حذف ردیف بودجه ۱۴۰۰ برای آن بنیاد شده و از بودجه‌ریزان خواسته آن را صرف "حل مشکلات مردم" کنند. (منبع) زیرا "ترویج مکتب حاج قاسم" به این است که "سلوک آن شهید عزیز" را بپیماییم، زیرا مرامش خدمت به ملت بود.

 

 

زینب؛ یادگار غیور و محجوب "سرباز شهید قاسم سلیمانی"

قهرمان حقیقی دین و وطن‌مان ایران و آزادیخواهان جهان

هر کجایی زینب، چونان "زینب" بمان

من به مناطق گرگان رفته‌ام. از رفیق آنجایی‌ام پرسیدم این گودال وحشتناک دیگه چیست؟ گفت این را مردم حفّاری کردند که آب باران در طول سال در آن جمع شود و به‌وقت بحرانی، به داد کم‌آبی بیاید.

 

در زادگاه ما هم -چنانچه در بالا از این اصطلاح یاد کردم- «دَس‌چال‌ها» را می‌دیدم، البته دست‌ساز نبود، ولی برای حیوانات و اَشجار و بوته‌ها به‌کار می‌رفت. در بالمله‌ی داراب‌کلا -گویا کمی بالاتر از لِش‌دله- جایی‌ست به اسم گت‌چال، گرچه به گمانم طبیعی‌ست، نه دست‌ساز، اما آبشخور شگرفِ آن‌محدوده بود. الان را خبر ندارم. آبشخورها را صیانت و حیازت کنیم.

 

اما مرغ سنگین، بر خلاف مرغ سایز است. مرغ سایز مابین ۱ کیلو و ۲۰۰ گرم تا ۱ کیلو و ۴۰۰ گرم است. اما دست مردم از آن کوتاه است. باز هم به دلیل دلّال‌های سودجو و سوءتدبیرهای دست‌اندرکاران دسسیه‌جو. اینجا متوجه شدم که علت گرایش مردم به مرغ سنگین، کوپن بود. آن زمان که جنگ بود، به تدبیر پاک‌ترین نخست‌وزیر ایران مهندس میرحسین، ارزاق و مایحتاج مردم از طریق کوپن تأمین می‌شد. سهمیه‌ی مرغ خانوارها موجب می‌شد مردم، مرغ سنگین را انتخاب کنند تا مرغ کوچک نصیب‌شان نشود که کمتر سهم ببرند. حال آن‌که اینک مرغ سنگین طبق قانون باید قطعه‌بندی‌شده، به فروش گذاشته شود. حتی گویا مرغ سنگین دارای باقیمانده‌ی آنتی‌بیوتیک است. کشتارگاه‌هایی که به روش حق‌العمل کار می‌کنند از مرغ سایز، بیشتر سود می‌برند؛ چون بر خلاف یک مرغ سنگین -که برابر با دو مرغ سایز است- دو جگر دارد، دو دل دارد، و دو سر !

 

ان‌شاءالله بشر این‌گونه نباشد! دو دل بودن، بدترین ابتلا و دو سر بودن، زشت‌ترین رفتار یک مبتلاست. اما دو جگر که خوبه، ۱۰۰ جگر هم خواستی باشی، باش. از خبر و خاطره‌ی انجیر گذر کردم چون زیاد وقت خواننده، خورده شد!

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. برایم جالب بود که یک خبرِ مسرّت‌بخشِ خبرگزاری میزان از روزنامه‌ی همشهری، ستون امروزم شود. گزارش این خبر خیلی‌طولانی است (منبع) پس برداشت و مفاد آن را به‌فشردگی می‌نویسم. خبر تقریباً این است که ۲۴۰۰ جنگلبان و یگانِ حفاظت با بودجه‌ای در حدود ۱۵۰ میلیارد تومان به‌زودی تا اوایل سال ۱۴۰۰ در جنگل‌های کشور مستقر می‌مانند. هدف اصلی آنان نیز معلوم است. آنچه من دریافت کردم دست‌کم برای این سه کار: حفاظت از اراضی جنگلی، حراست از درختان و نیز ممانعت از هر گونه دست‌اندازی‌های افزون‌تر به جنگل.

مویه‌ی من برای غارت چوب

 

کجا می‌برنِت ای شاخه‌های تَرِ ما،

ای تنه‌های تنومند جنگل دیبا،

ای طلای بی‌همتای رشته‌کوه البرز تبری‌ها

لغت: (تَر= شیرِ چو، شیرچلّه)

 

گویا سازمان جنگل‌ها با این طرح بنا دارد اساساً قاچاق چوب از جنگل‌های شمال را «ریشه‌کن» ! کند. نمی‌دانم آیا می‌تواند یا نه! آرزو دارم بتوانند. آرزو هم که عیب نیست. آن هم قاچاق با آن‌همه گستردگی و شبکه‌های پنهانی را و حتی قاچاق‌هایی با شگرد مزوّرانه را یعنی به بهانه‌ی برداشت و پاکسازی بسترِ جنگل از «چوب‌های شکسته و افتاده» و پوسیده. که آمارها نشان می‌دهد این حیله از قاچاق چوب «به بالاترین میزان رسیده.» بگذرم. ولی فقط بگویم آیا می‌دانستیم بیش از «۸۰۰۰ راه فرعی جنگلی» شناسایی شده است و برخی از این جاده‌ها حتی به هیچ روستا‌ و آبادی‌یی ختم نمی‌شود؟! آیا برای از ریشه‌درآوردن فسادِ  قاچاق چوب چنین جاده‌هایی مسدود و یا لااقل دارای وضع مقرراتِ ویژه می‌شود ! نمی‌دانم! اما خرسندم که می‌خواهند با نصب دوربین‌ها در این مسیرها، کشفیات قاچاق چوب را میسُرتر کنند. و نیز خوشحال‌ترم که «شماره تماس ۱۳۹» نیز برای صیانت جنگل تعبیه شده که به نظرم این «۱۳۹» برای حفظ سرمایه‌ی خدادادی جنگل از دستِ جنگل‌خواران و چوب‌خواران از شماره تماس «۱۱۳» !! کمتر نیست. زیرا قاچاق همچنان جریان دارد. همین ۶‌ ماه قبل، حدود «۱۱۴۲ مترمکعب چوب قاچاق از جنگل‌ها کشف» گردید که نقل رسمی‌ست محدوده‌ی شهرستان آمل، «بیشترین میزان قاچاق چوب» را دارد.

 

به نظرم باید کاری کنند که نه فقط جنگل، بلکه «رویش‌گاه‌های جنگلی» هم از قاچاق در امان بماند. کَی می‌شود روزگاری فرارسد که دیگر زوزه‌ی موتورارّه‌ها و غُرّش ارّه‌‌برقی‌ها را نشنویم و با پویایی بر پاک‌داشتنِ زمین، پاسداری کنیم. و برخی‌ها ما را یاد آن حکایت نیندازند که شکل و شمایل داستان این‌گونه بود که حکیمی یک جعبه‌ای دربسته به کسی داد و گفت درش را باز نکن و ببر بده به فلان کس. توراه هی وسوسه شد وسوسه شد و کنجکاو که این چیه نباید بازش کند. بالاخره بازش کرد. دید یک موش نحیف! حیف که امانت را رعایت نکرد. حکیم خواست او را بیآزماید. به فرموده‌ی امام علی -علیه‌السلام- انسان حریص می‌شود به آنچه از آن منع شده.

 

آری؛ امروزه بر برخی چنان روزگاری شده که حتی اگر به کسی بگی تو رئیس مثلاً دوشیدنِ گاوهای دوشا هستی، سه روز که گذشت اول خود پستانِ شیر گاوها را می‌لیسد. اولین نگهبان جنگل خود جنگلبان و یگانِ حفاظت است. سپس سایر ملت. بگذرم. بلی؛ در این قضیه‌ی قاچاق چوب هم، همه که نه، اما تک و توک هستند کسانی که به جای حراست درخت و جنگل و ریشه‌کنی قاچاق، خود اون‌جوری‌ شدند! یعنی: غارتگر!


یک کشکولی هم بنگارم:

 

چون «چوب‌خوار» را در بالا به کار بردم، یادم افتاد به گواتمالا در قاره‌ی آمریکای مرکزی زیر کشور مکزیک که این روزها انقلاب شده و حاکمان فاسدشان، آنان را با لفظ «لوبیاخوار» تحقیر کردند و می‌گویند اینان یک مشت لوبیاخوارند! به همین‌خاطر، مردم اسم انقلاب خود را با افتخار گذاشتند: «انقلاب لوبیا». ببینیم این انقلاب لوبیایی مردم فقرچشیده‌ی آن دیار در عصر مدرن آن هم زیر بیخ آمریکا تا کجا «تا» می‌کِشد. خوب شد رئیس گواتمالا نگفت «حالا ۴ تا خس و خاشاک» و بدتر از آن «یک مشت بزغاله گوساله» وگرنه "گواتمالا"یی‌ها... . بگذرم سیاسی‌میاسی بلد نیستم!.

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. شهرک «حجت» مشهد و شش نکته. نزاع خویشاوندی («مرد مهاجم و پدرزنش») موجب شد پای مأمور به ماجرا کشیده شود؛ زیرا اساساً ذات کار انتظامی به عنوان ضابط قضایی، حضور به‌هنگام در خصومت‌هاست، خصوصاً جایی که از او کمک خواسته شود و یا مأمویت یافته باشد. و درین حادثه، خانواده‌ی مورد هجوم، «از پلیس تقاضا کردند برای خاتمه‌ی درگیری مداخله کند.» مرد مهاجم در درگیری و کلنجار با مأمور، جان باخت. گفته می‌شود او سوابق سوئی داشته؛ مانند سرقت ادوات کشاورزی و احشام؛ و نیز معتاد به حشیش بوده. به مأمور -که برای فصلِ خصومت آمده بود و پایان‌دادنِ به نزاع_ بدوبیراه می‌گوید و فحّاشی می‌کند. مأمور هم در چنین وضعیتی با او برخورد می‌کند. داوری درین باره بر عهده‌ی قانون است، نه افراد. پس باید منتظر رأی مراجع قانونی ماند. خانواده‌ی فرد جان‌باخته برین نظرند که مأمور به دهانش گاز فلفل می‌پاشد و همین موجب فوت او می‌شود. مأمور نیز بازداشت می‌شود و «دادستان نظامی خراسان رضوی با حضور در پزشکی قانونی پس از کالبدشکافی، دستور نمونه‌برداری از ریه و بررسی تأثیر اسپری بر مرگ متوفی را صادر کرده است.» (منبع) و نیز برادر این فرد ادعا کرده «شاهدانی دیده‌اند که پلیس سرِ او را میان صندلی فشار داده و با زانو به پشت او فشار آورده است».

 

شش نکته:

 

یکم: برخی از حقوق‌دانان (=بهتر است نامشان را حقوق‌خوانان بخوانیم) درین ماجرا حرف‌های شیک! می‌زنند که مأمور باید فلان می‌کرد و فلان نمی‌کرد. اما در نظر نمی‌گیرند وسط دعوا حلوا تقسیم نمی‌کنند!

 

دوم: در این‌که مأموران انتظامی می‌بایست خویشتنداری کنند تردیدی نیست؛ اما مأموران در بلبشوی دعواها میان مقررات قانونی و یگانی، با دفاع از خود و یا برخورد با مهاجم درمی‌مانند و از آنجا که انسان بر اساس سلسله‌اعصاب، حالت و گارد می‌گیرد، ضعف و خدشه به آن وضع تعادل را برهم می‌زند.

 

سوم: البته تعجبی ندارد عده‌ای -که پیِ هر بهانه‌ای‌اند تا جمهوری اسلامی را محاکمه کنند و واژگونش ببینند- ازین نزاع‌ها -که خطایی در آن رخ داده- به نفع رجَزخوانی‌های خود سود نجویند.

 

چهارم: گرچه دخالت پلیس در دعواها به‌ویژه در درگیری‌های خانوادگی همیشه می‌تواند یک سرِ ماجرا را خشنود و سرِ دیگر آن را خشمگین کند؛ اما مهم این است قانون و سیستم قضاء در داوری‌ها جانب حق را بگیرد، زیرا حق با عدل رنگ می‌گیرد و عدل در اولین مرحله، شناخت ذی‌حق است و سپس دادنِ حق و نفع آن به حق‌دار. حقوق‌دانان و قُضات آنچه تحصیل کردند و یا پرورش یافتند، دریافته‌اند که شرافت کار را با هیچ عاملی لکّه‌دار نکنند. ازین‌روست که آنان همآره میان حق و عدل در رفت و آمدند. بلغزند؛ باخته‌اند.

 

پنجم: ناگفته نگذارم به جامعه‌ی سالم در دنیای مُتسالم می‌اندیشم و به شهروندان حسّاس به استیفای حقوق احترام می‌گذارم. اما با رویّه‌ای که بخواهد بزهکار را روئین‌تن در برابر قانون و حقوق مردم نگه دارد، مرزبندی دارم.

 

ششم: در دعواها عنصر عقل لحظه‌ای در پسِ احساس و هیجان و غضب غروب می‌کند و به قول معروف در محاق فرو می‌رود؛ و انسان در آن لحظه از فرد حسابگر به مهاجم یا مدافعی خشونتگر بدل می‌شود. پس؛ در داوری میان دعواکنندگان نمی‌توان عوامل غیرعقلانی را از نظر دور داشت.

 

یک نتیجه در حاشیه:

خوی درگیری در وجود انسان نهفته است؛ و همین احتمال خصومت موجب می‌شود جامعه به دولت و حکومت نیازمند باشد وگرنه هرج‌ومرج و آنارشی‌گری رهاشده تار و پود جامعه را از هم می‌گسلد. و دین مبین و کامل اسلام نیز چون دارای هدف و ایجاد جامعه‌ی مطلوب است، در جامعه‌ی مسلمین دارای حکومت و سیاست و مدیریت است و احکام تأسیسی و امضائی خود را از طریق سیستم سیاست، -که به عدالت و فضیلت آغشته و مُنضم و پیوست است- به ظهور و صدور می‌رساند، تا جامعه در اثر امنیت و آسایش، در بُعد مادی: به منفعت و خدمت و در مرحله‌ی معنوی: به عبادت و عبودیت برسد.

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. معمولاً سر فرصت ستون درد‌ودل مردم در روزنامه‌ها را مرور می‌کنم، تا به عنوان یک ایرانی بفهمم در سر و قلب ملت چه می‌گذرد و به چه فکر می‌کند. چندروز پیش «خراسان» را وقتی مطالعه می‌کردم این پیام پاک یک کارگر مرغداری، توجه‌ام را سخت به خود جلب کرد:

 

«به عنوان کسی که سه سال در مرغداری به عنوان کارگر کار کردم درباره‌ی اون بیماری مرغ‌ها که همدیگه را می‌خوردند عرض کنم علاج اون بیماری فقط و فقط نمک است. وقتی نمک کم بشه یا قطع بشه مرغ‌ها با کوچک‌ترین زخمی همدیگه را می‌خورند. این را با تجربه از نزدیک دیدم. (منبع)

 

این سوژه (=مضمون) ذهن مرا به سمت چند مسئله برد که سه تا را برملا می‌کنم:

 

سمت ۱ : به این سمت که امام علی ع در خطبه‌ی ۱۵۱ نهج‌البلاغه از روزگاری سخن گفت و می‌گوید که در آن وضعیت، عده‌ای مانند «گورخر» همدیگر را گاز می‌گیرند: «یَتَکادَمُونَ فیها تَکادُمَ الْحُمُرِ فِى الْعانَةِ. قَدِ اضْطَرَبَ مَعْقُودُ» آنان در آن فضای تیره‌وتار چون گورخران در جمع خود، یکدیگر را گاز گیرند. روزگاری را که حضرت وصف می‌کنند، نه فقط یکدیگر را گاز می‌گرفتند، بلکه به بیان صریح آن حضرت، علاوه بر گازگرفتن، وضع این‌گونه می‌بود و می‌شود: «رشته‌ی محکم دین لرزان شوَد، و چهره‌ی حقیقى حقیقت پوشیده گردد. حکمت فروکش کند، و ستمگران سخنران شوند.» (منبع)

 

سمت ۲ : به این سمت مرا برده‌است که نکند با ناسپاسی‌ها و دین‌زُدایی‌ها، آن «غریب‌الغُربا» که برای وصفِ حال حضرت رضا ع -در آن دوران غربت و تیره‌وتار- اطلاق می‌شد، باز نیز در روزگار ما رخ دهد و تشدید شود و از فرهنگ و آیین رضوی بیشتر اسم بماند و نام، نه رسم و مرام. مگر می‌شود حرم امام رضا (ع) «مرکز معنوی» ایران و «مَلجاء درماندگان» باشد؛ اما مرام آن امام ع در میان پاره‌ای مردم، مفقود؟! و در میان پاره‌ای مسئولین، بشدّت معدوم و نامعلوم؟!

 

سمت ۳ : کارگر محترم مرغداری حرف از نمک زد و چاره‌کردن و درمان با آن. بی‌جهت نبود نیاکان‌مان در ایران این را ضرب‌المثل کردند که نباید: نمک خورْد و نمکدان را شکُند. شعر زیر را -که نمی‌دانم سِروده‌ی کیست- به این پستم مُجسّم و مُنضم (=پیوسته و همراه) می‌کنم:

 

آن کس که نمک خورد و نمکدان بشکست
در مذهب رندانِ جهان سگ بِه از اوست

 

در پایان، به مناسبت روز بزرگداشت مولوی که هفته‌ی قبل بود یک بیت از مثنوی او می‌نویسم که بر «سر» به عنوان هادیِ هدایتگر بشر تأکید می‌رود. وقتی «سر» و «راهبر» و «رهبر» نباشد، جنبش و حرکت جُنبندگان مانند حرکتِ مارمولک می‌شود. وقتی دُمش کَنده شود، فقط مدتی جست‌وخیز دارد؛ بی‌جهت، بی‌هدف، بی‌رمَق:

 

هر که او بی‌سَر بجُنبد دُم بود
جنبشش چون جنبشِ کژدُم بود

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا

چرا محیط‌بان‌ها را می‌کُشند؟

۱۴۱ شهید،
۳۷۳ مجروح و جانباز،
۳۵۰۰ محیط‌بان،
۸۰۰۰ محیط‌بان، موردِ نیاز

 

روز میلاد حضرت رئوف (ع) روز محیط‌بان در ایران نامگذاری شد؛ زیرا آن امامِ مهربان (ع)، علاوه بر آدم و انسان، بر حیوان و همه‌ی جُنبندگان، رحم و مروّت و مهر داشت و «ضامن آهو» شده بود. اما؛ در ایران، عده‌ای -ڪه نام و عنوانی بر آنان نمی‌گذارم- از سرِ سوداگری یا سرگرمی، محیط‌بان‌های طبیعت و حیات وحش را سدِّ راه خود می‌پندارند و بی‌رحمانه آنان را با شلیڪ گلوله، یا با چوب و چماق یا با پرتاب‌ڪردن در تَهِ درّه می‌ڪُشند ڪه مثلاً به ڪبڪ و ڪَل برسند، یا قوش و قو شڪار ڪنند، یا مار و مرال به گیر اندازند و یا اسب و استر و استپ و سرسبزی و خرّمی و لطافت سرزمینی ایران را نابود سازند. پیامبران آسمانی آمده‌اند تا رسالت خود را برای «بِه‌زیستنِ» انسان انجام دهند، اما هنوز هم هستند ڪسانی ڪه بر خلاف این رسالت، راه «رذالت» (=پَستی) می‌پیمایند؛ چه در شڪار جُنبندگان و چه در ڪُشتن انسان.

 

مرحوم مهدی بازرگان در عصر شاه ڪتابی نوشته بود با عنوان، «راه انبیاء، راه بشر» و سپس ڪتابی دیگر نوشت با نام «راهِ طی‌شده» ڪه در آن دو اثر، برین نظر بود بشر در راه انبیا (ع) قرار دارد و راهی را ڪه تاڪنون طی ڪرده است در همان راه بوده است. اما بر خلاف این دیدگاه ایشان، گویا برخی‌ها از این «راه» بیرون هستند و به قول معروف: منحرف؛ ڪه برگردانِ قشنگِ فارسیِ آن «بیراهه» است. بگذرم.

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. سلسله خاطرات دامنه. این نوشته را هفته‌ی پیش قبل از مسافرت به مشهد مقدس نوشته‌ام که از جاده‌ی گرمسار به زیارت امام رضا (ع) رفتم و از همان جاده به قم برگشتم:

 

پرده‌ی اول:

از شڪاف سوراخ گیشه، پول فرو می‌ڪردیم و یڪ لاشه بلیت می‌خریدیم. با یڪ بسته تخمه -به قول محلی سمِشڪه- ڪه در پاڪت ڪاغذی، منگه یا پیچ می‌شد، وارد لابی می‌شدیم و فوری دو تابلوی «برنامه‌ی آینده» و «به‌زودی» را مرور می‌ڪردیم ڪه بدانیم فیلم بعدی و آتی چیست. سپس با ڪمی چرخ‌چرخ و وِلوبودن، وارد سالن تاریڪ می‌شدیم. چشم، چشم را نمی‌دید؛ از بس دود سیگار بود و غبار. با چراغ‌قوّه‌ای ڪه به چشمت سوسو می‌انداخت مسیر را پیدا می‌ڪردی و روی یڪ صندلی تاشو می‌نشستی. سینماها، هم لُژ داشت و هم بالڪن و نزدیڪ سن. از بس نَدیدبَدید بودیم، گاه یڪ فیلم را دو سه سانس می‌دیدیم. از سینمای بعد از انقلاب دارم می‌گویم نه عصر طاغوت ڪه حتی داشتن رادیوی شاه هم به حڪم علمای حوزه ڪراهت داشت. و ما تا سال ۱۳۵۵ یا ۱۳۵۶ گویا نداشتیم. بعد پدرم یڪی خرید و بی.بی.سی را می‌گرفت. بگذرم.

 

 

روزنامه «صبح امروز»

خراسان رضوی. ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

(منبع)

پرده‌ی دوم:

سال ۱۳۷۱ من خوابگاه دانشجویی‌ام در خیابان طالقانی تهران بود. روبروی ما سینما «عصر جدید» ڪه سه سالن جداگانه داشت و همزمان سه فیلم نمایش می‌داد. اغلب فیلم‌های آن را می‌رفتم به تماشا می‌نشستم. بلیت سینما «عصر جدید» شماره‌سریال داشت. باید طبق شماره، روی صندلیِ تعیین‌شده می‌نشستی ڪه معلوم نبود ڪی ڪنارت می‌نشیند. زن یا مرد. دختر یا یڪ جوان لات. مختلط (=درهم) بود. ما ڪه حزب‌الله‌بازی! درمی‌آوردیم اگر از حُسنِ تصادف یا سوء تصادف! ڪنار یڪ دختر قرار می‌گرفتیم، می‌گفتیم آقا ببخشد! جای ما را عوض ڪنید! اینجا سخت است! ای حسرت! ای حسرت! مدیر بگذرد. این آخری ڪشڪولی بوده است.

 

پرده‌ی سوم:

حالا در عصر فاصله‌گذاری اجتماعی ڪه می‌رود به یڪ فرهنگ همیشگی شود و بهداشتی‌زیستن و تمیزتر زندگی‌ڪردن، «سینما ماشین» رخ نموده است. یعنی چون داخل سینما نمی‌شود فیلم دید، در یڪ فضای باز در شب، با تهیه‌ی بلیت از قبل، از همان داخل ماشین به تماشای فیلم باید نشست و پیاده و جفت هم نشد؛ تجربه‌ای نوین در ایران.

 

البته در روزنامه‌ی «صبح امروز» خراسان رضوی چاپ ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ خواندم ڪه «ایرانیان در سال ۱۳۳۱ در تپّه‌های تهران‌پارس» تهران، این شیوه را تجربه ڪرده بودند. البته در بلاد دیگر جهان، خوانده و شنیده‌ام ڪه «سینما ماشین» مخصوص فیلم‌های آن جوری! است ڪه بی‌نزاڪت! است و خلوت می‌طلبد! و در همان ماشین می‌گذرد. اما مدیر بگذرد!

 

«خروج» آقای ابراهیم حاتمی‌ڪیا -ڪه در گچساران و سپس در قم فیلم‌برداری شد- حالا پس از پخش در برج میلاد تهران به سبڪ «سینما ماشین»، می‌خواهد در مشهد مقدس نمایش داده شود به همین سبڪ. ڪه عڪسش را دربالا مستند ڪرده‌ام از همین روزنامه‌ی چاپ مشهد.

 

نڪته: آقای حاتمی‌ڪیا از قبل در پی این بود ڪه زمانی فرا برسد تا فیلمی بسازد با درونمایه‌ی «اعتراض مردمی به حاڪمان». بگذرم. پس؛ پیش به سوی مشهد مقدس!

  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه : به نام خدا. میان گم‌گشته و گمراه فرق از زمین است تا به ثُریّا. گم‌گشتگی عارضه‌ای طبیعی است و ناپدیدشدن و بی‌نام‌ونشانی ڪه با ڪمترین پرس‌وجو و ڪاوش و آدرس‌پُرسی حل می‌شود. حتی پیامبر خدا (ص) هم موقع هجرت مخفی از مڪه به یثرب، یڪ عرب بادیه‌نشین را بلَدچیِ خود ڪرد ڪه در بیراهه‌ی صحرای بی‌نشان و زُمخت میان مڪه و مدینه، مسیر را گُم نڪند.


اما گمراهی، ضلالتی غیرقَسری‌ست، و نیز انحراف و ڪجروی. گم‌گشته باز می‌آید به ڪنعان. اما گمراه معلوم نیست سر از ڪجا درمی‌آورَد.

البته گمراهی عوامل فراوانی دارد. اما گاه، گمراهی ناشی از فهم نادرست است و اطلاعات غلط. وقتی پایه‌ی فڪر ڪسی نادرست چیده شود تا ثُریّا ڪج می‌رود؛ مگر آن‌ڪه فهم خود را بازبینی و به قول برنشتاین -مارڪسیست تجدیدنظرطلب آلمانی- «revision» (=بازنگری) ڪند و یا این‌ڪه مشمول هدایت خدا قرار گیرد و به راه بازگردد.


مثال تازه می‌زنم: وقتی فردی در بحران عالَمگیر ڪنونی، خیال ڪرده است «بول‌الاِبل» اِدرارِ شُتر است و از سرِ شیّادی، یا طمّاعی و یا نفهمی و اطلاعات غلط، برای مردم نوشیدن آن را تجویز می‌ڪند، چنین فردی گم‌گشته نیست، بلڪه گمراه است. حال آن‌ڪه «بول‌الاِبل» نام یڪ گیاهی است ڪه در سرزمین حجاز می‌رُوید و برای درمان ریه، ڪاربردی مفید و ڪارا دارد. نه این ادرار شتر باشد و خلقُ‌الله را به آن فریفت.

نڪته: اطلاعاتِ غلط، موجب خَلط‌ِ نتیجه می‌شود و ڪم‌ترین بازتاب آن تشویش اذهان است به سمت گمراهی و گیجی و مَبهوتی.

یادآوری: در محل ما به یڪ بوته‌ی وحشی (=خودرو) و یا یڪ گُل خانگی، به علت این‌ڪه از نام علمی و جاری آن باخبر نیستند، «آخوندِ شلوار لینگه» می‌گویند. یعنی بوته‌ای ڪه برگ‌هایش شبیه لنگه‌ی پهن شلوار آخوند و روحانی است. زیرا این صنف، زیرشلواریی نه تنگ و چسبان، ڪه پهن و گشاد و آزاد می‌پوشند. به تعبیر محلی سرشلوار نمی‌پوشند. حال اگر ڪسی علت این نامگذاری «آخوندِ شلوار لینگه» را نداند مانند این می‌مانَد ڪه گُل‌گاوزبان را واقعاً زبانِ گاو بداند.

ڪشڪولی و خاطره: روزی با رفقا منزل یڪی از افراد محترم بودیم. آقای سیدمحمد خاتمی آن روز، خون داده بود. وقتی تصویرش -چون رئیس جمهور بود- داشت پخش می‌شد، آن آقای محترم و بزرگوار، تا دید آقای خاتمی به جای شلوار آخوندی، شلوار ڪمربنددار مُڪلّا (=غیرآخوندی) بر تن دارد و رفت خون اهداء ڪند، به‌شدّت عصبانی شد و گفت او با این ڪارش آبروی روحانیت و دین را بُرد!

بگذرم. چه گذشتنی هم. فقط بگویم من از منتقدین آقای خاتمی‌ام، البته نه به سبڪِ و سیاق آقای حسین الله‌ڪرم و آقای مسعود ده‌نمڪی و آقای حسن رحیم‌پور ازغدی؛ نه.

راستی، روستای ازغَد هم، در دیار بینالود مشهد است؛ ڪمی آن‌طرف‌تر از طُرقبه و زُشڪ و چقَندر. ڪه من بارها رفتم، هم اینجاها را و هم شاندیز و سدّ روستای گلستان آن دیار را و نیز امامزاده یاسر و ناصر را.
  • دامنه | دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. ۱. لواسان؛ آن فیلم: سالی از سال‌های اشتغالم در تهران، یڪ شب به لواسان بُرده شده‌بودیم. برنامه گوناگون بود. یڪی اما این بود، دانشمندی آوردند برای ما نجوم گفت. ڪهڪشان‌ها را یڪی‌یڪی برای ما برمی‌شمرد؛ ڪهڪشانِ «زن بر زنجیر»، ڪهڪشانِ «سیگار»، ڪهڪشانِ «چرخ گاری»، ڪهڪشانِ «گیسو»، ڪهڪشانِ «گرداب»، ڪهڪشانِ «سیه‌چشم» و...  و نیز ڪهڪشانِ «راه شیری» ڪه زمین از اوست و با او.


او فیلم آن را بر پرده‌ی عریض نشان‌مان می‌داد و لحظه‌به‌لحظه بر روی فیلم، آنلاین (=به قول فرهنگستان ادب: درخط) شرح و نڪته می‌افزود و بر حیرت و عجب ما می‌فزود. من آن شب -ڪه یڪ دهه از آن می‌گذرد- با همه‌ی وجودم دست‌ڪم به سه درڪ رسیده بودم:


یڪم: زمین با این‌همه گستردگی، فقط در حد یڪ نقطه و دانه‌ی خَردَل است در برابر عظمت جهان رازآلودِ آفرینش.

دوم: وقتی فیلم و حرف دانشمند را می‌دیده و می‌شنیدم، روی صندلی‌ام بارها از سرِ آشنایی با نڪته‌های دانشمند، وُول‌خوران به ژرفای ڪوچڪ‌بودن، ذرّه‌ی ناچیز پی می‌بردم، ڪه قرآن آن را در وعده و وعید به بشریت آموخت.

سوم: همان‌جا، درجا بر ڪارِ ڪسانی در  جهان و گیتی تأسّف فرستادم ڪه برای به‌چنگ‌آوردنِ پول و قدرت و ریاست، چه نیرنگ‌هایی ڪه به ڪار نمی‌برَند.


من دو جا نجوم خواندم، یڪ جا ناتمام. یڪ جا هم تمام. اولی سال ۱۳۶۴، وقتی در مدرسه‌ای در حوزه‌ی علمیه‌ی قم به عنوان مبتدی، ڪتاب دو جلدی نجوم را از یڪ استاد روحانی درس می‌گرفتم. دومی همین شبی ڪه در لواسان پای دانشمند و فیلم او نشستم. هر دو، گشایش بود بر روی من، و نور بارید بر تاریڪی و جهلم.


۲. آفریقا آن فیل: همڪاری بلندپایه‌ای داشتم، باسواد و تئوری‌پرداز. همیشه با شست و سبّابه بر دو پهلوی دماغش می‌گذاشت و مقداری با آن ور می‌رفت و عطسه‌ی پی‌درپی می‌ڪرد. از بس چنین می‌ڪرد حجم جلویی بینی‌اش، گویا ڪاسته شده بود چونان پره.


یڪ روز پرسیدم آقای... چرا چنین می‌ڪنی. شرحی مفصّل داد. آری؛ او چند سالی ڪه در آفریقا بود فیل‌ها با پهن‌پیڪری، او را نڪُشتند، آما یڪ پشه‌ با آن جثّه، امان از او ربود. به‌طوری‌ڪه تا دمِ مرگ رفت و همچنان سالهاست ڪه همواره گویی سرماخورده است و زُڪام.

نڪته: خدای آفریدگار بارها پیام به پیام‌آوران خود داد تا به بشریت خبر دهند ڪه زمین، جایی برای زیستن است، محل گذر است، زیباست، جلوه‌ی پروردگار است، اما هوشیار باشید زمین زلزله هم دارد، طوفان و صیحه و سیل هم نیز. در زمین اگر آداب و ادب همزیستی مسالمت‌آمیز نداشته باشید، و ستیزِ با هم و تخریب بوم‌زیست را جای دوستی و خوبی بگذارید؛ و حتی رحم بر حیوان و جُنبندگان نداشته باشید، همه چیز را چون شڪارچی، دام ببینید، فرصتِ ۱۲۰ سال عمرتان را به تهدید تبدیل خواهی‌ڪرد. بر قدرتمندانِ زر و زور و تزویر هم انذار فرستاد ڪه دست از فرعونیت بردارید، از نمرود درس عبرت بگیرید، زیرا اگر عدل و صلح را ڪنار گذارید، خود زلزله و شرّی برای همدیگر می‌گردید و زمین را ناامن می‌ڪنید.

زمین، مدتی مدید است ڪه به دستِ بشر «طماع و جهول» با انواع سلاح‌های ڪشتار‌جمعی و شیمیایی و میڪروبی با خطر دست‌وپنجه نرم می‌ڪند. نمونه آن‌ڪه، رزمندگان ایران در جنگ تحمیلی بارها و بارها توسط اسلحه‌های مدرنِ ڪشورهای سرمایه‌داری -ڪه به عنوان هدیه در اختیار صدام‌حسین قرار می‌گرفت- آزمایش می‌شدند. سردشت ایران و حلبچه‌ی عراق یڪ نمونه از جنایت بشری است ڪه دست زراندوزان غرب در آن آشڪار است. رزمندگان ما در طول هشت سال دفاع مقدس، هر یڪ به نحوی شیمیایی شدند و گازهای مخاطره‌آمیز استنشاق ڪرده‌اند و هنوز امروزه با آن بلیّه، همچنان گریبانگیرند. بگذرم.

  • دامنه | دارابی
دامنه‌ی داراب‌کلا

قالب کارزی چهارم : دامنه ی داراب کلا