دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا

جمعه, ۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۲۵ ب.ظ
بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا

 

وحدت . دامنه

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی منبع

سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

پاییز سال ۵۶ است. آقای ابوطالب طالبی دارابی مشهور به «شیخ وحدت» -که به خاطر دوره‌ی فرار و زندگی مخفی پس از دستگیری توسط ساواک، لباس روحانیت را کَند و پوشش عادی داشت- در خانه‌ای اجاره‌ای در دورترین نقطه‌ی قم مستقر است و با زن و دو فرزندش و نیز خواهرمان فاطمه. زندگی سختی را طی می‌کنند. دو‌باره آن جمع ۷ نفره ساروی که از ارادتمندان آیت الله نظری بودند و نیز حسین روزبهی، به شیخ وحدت وصل می‌شوند.

 

آقای روزبهی که پیش از این ازدواج نکرده بود، به ساری رفته و متاهّل شده و به قم برگشته و در خیابان ارم قم پشت مدرسه‌ی حجّتیه خونه‌ای اجاره کرده بود. آقای روزبهی آن زمان به اتفاق برخی دیگر در درس مدرّس افغانی (چهره‌ی مشهور میان طلاب) شرکت می‌کرد. وقتی وحدت از مشهد برگشت و در قم استقرار یافت، روزبهی درس مدرس افغانی را ترک گفت و شیخ وحدت برای او و یکی دیگر از روحانی‌ها به نام آقای «نامش محفوظ» درس را شروع نمود.

 

این درس‌گفتنِ به آنها ادامه یافت تا وقتی که یکی از دوستان دیگر که او هم مثل آقای روزبهی معلم بود، به قم انتقالی گرفت. او اهل بهشهر بود به نام آقای ابراهیم عسکری‌پور. (همان کسی که در اوائل انقلاب کاندیدای مجلس در ساری شده بود) این دو به اتفاق هم یک خانه‌ای دربست در منطقه‌ی حاج زینل قم اجاره کردند که اتفاقا در مسیر رفت و آمد شیخ وحدت به منزلش بود. و نیز در نزدیک مدرسه‌ای که آن دو در آنجا تدریس می‌کردند.

 

اینها صبح‌ها به مدرسه می‌رفتند و بعدازظهرها خونه بودند. شیخ هم می‌آمد منزلشان هم درس می‌داد، هم تا پاسی از شب می‌نشستند و بحث اجتماع و سیاست و مبارزات و عقاید و اوضاع و آثار سیاسی و دینی و کتاب‌ها می‌کردند. یک معلم دیگری هم به جمع سه نفری اینها افزوده شده بود به نام آقای سبحانی که ظاهرا" از اراک بود. شیخ وحدت به اتفاق روزبهی و عسکری‌پور توی خونه‌ی آقای سبحانی معلم اراکی رفت و آمد داشتند و آنجا مسائل تفسیری قرآن و نهج البلاغه و نیز مسائل سیاسی را مورد بحث و تبادل نظر قرار می‌دادند.

 

در همین سال یکی دیگر از خونه‌هایی که این چهار تن، آنجا رفت و آمد می‌کردند خونه‌ای خلوت و خالی آقای آل اسحاق بود که در آن وقت یکی از فرزندان سیاسی‌اش در زندان رژیم شاه بود و دیگری هم که یک مبارز سیاسی بود رفیق شیخ و این جمع بود. این مجموعه‌ی پنج تایی خونه‌ی آیة‌الله آل اسحاق را که خلوت بود و خالی از سکنه، تبدیل به محل بحث و جلسات سیاسی و فکری کردند. خونه‌ای امن در پشت مسجد فاطمیه‌ی مرحوم آیةالله بهجت. اینها در این مدت که فضایی وحشتناک در قم ایجاد شده بود، با دقت و هوشیاری و رعایت نکات امنیتی در اینجا گردِ هم می‌آمدند و مباحثشان را کنکاش و تبادل می‌نمودند.

 

نکته‌ی مهمی که شیخ وحدت در لای این فضا گفت این بود که زیر لایه‌ی ظاهری قم، یک لایه‌ی پنهانی با هسته‌های پنج و شش نفره میان مبارزین مخفی شکل گرفته بود و مرتّب پیگیر مسائل جامعه و رژیم و چگونگی روند اجتماع و حکومت بودند. حالا دیگر علاوه بر این هسته‌ی مخفی ۵نفره شامل شیخ وحدت و روزبهی و عسکری‌پور و سبحانی و پسر آل اسحاق، اون جمع هفت نفره دیگر ساری نیز که در چهار مردان قم خونه اجاره داشتند؛ و یکی از آنها آقای امیر دلدار بود، برای سهولت دسترسی به شیخ وحدت، به این فکر افتادند تا خانه‌ای در مسیر آمد و شدِ شیخ به منزلش، اجاره کنند تا هم پیش وحدت درس بخوانند و هم مبارزات را مخفیانه در مراوداتی راحت‌تر با هم، پی بگیرند.

 

آنها به لطف خدا چنین کردند. یعنی خوشبختانه خانه‌ای در مجاور خانه‌ی اجاره‌ای شیخ وحدت پیدا شد و آنها به آنجا منتقل شدند و همسایه‌ی دیوار به دیوار شیخ گردیدند. حالا شیخ هم درس‌دادن به اینها را پی می‌گرفت و هم درس به روزبهی و عسکری‌پور را و هم نیز آن نشست‌های هسته‌ی ۵ نفره در بیت آل اسحاق را.

 

مهمتر این که ساعت ۷ صبح شیخ وحدت یک کلاس درس مخفی برای این جمع هفت نفره ساروی‌ها گذاشته بود که تا پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ استمرار داشت. که پس از انقلاب این جمع هفت نفره به ساری رفتند و دیگر به قم برنگشتند. طلبه نبودند ولی علاقمند به مباحث حوزوی بودند. و وحدت هنوز نیز با برخی از آنها در ساری مراوده دارد و صمیمی‌ست.

 

من بیفزایم اینجا در انتها سال ۵۶ سالی وحشتناک بود ولی لایه‌های پنهانی مبارزه جریان داشت و همین لایه‌های پنهانی و هسته‌های چند نفری نهایتا" تبدیل به موج کوچک و سپس امواج خروشان شد و بعد سیلی عظیم به راه انداخت و هزیمت و ویرانی رژیم را باعث شد.

یادآوری: آقای وحدت خود درین صحن مدرسه فکرت حضور دارند.

| ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ |
ابراهیم طالبی دارابی
 
 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی. منبع

سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت بعد از این که شهید حجت الاسلام سید احمد نبوی چاشمی (فرمانده سپاه قم) را پیدا کرد و با هم به قمصر کاشان رفتند، به این فکر افتاد حالا وقتش است تا رفیق عزیز و سیاسی و مبارز دیگرش یعنی آقای امیر زهتاپچی  که دو سال و اندی در زندان قصر رژیم بود را بیابد. آن دو در این زمان که سال ۵۵ و ۵۶ است همدیگر را از زمان دستگیری شان گم کرده اند. آقای وحدت همیشه برای ملاقات با امیر زهتاپچی باید اولا" فقط پنج‌شنبه‌ها می‌رفت تهران. چون امیر توی هفته، تهران را ترک می‌کرد و برای تامین معاشش که ساعت‌فروشی بود و نیز مبارزات مخفی‌اش، سراسر ایران می‌چرخید. و همواره در طول زندگی‌اش تا روز پنج‌شنبه خودش را به تهران می‌رسانید. ثانیا شیخ برای یافتنش به تنها راهی که معمولا هم آن را عملی می‌ساخت، باید می‌رفت خیابان ناصرخسرو مغازه‌ی آقای حسینی دوست صمیمی و سیاسی او و امیر زهتاپچی. زیرا امیر تا از مسافرت شهرها باز می‌گشت، وضعیت و موقعیت خود را به این فرد گزارش می‌کرد تا مبارزین همدیگر با بیابند. شیخ که از زنده‌بودن و سلامت شهید نبوی خیالش راحت شده بود، حالا یک روز پنج‌شنبه حرکت کرد به سمت تهران برای دیدار با امیر. مسقیم خود را رساند به مغازه ی آقای حسینی.

 

حسینی که دوستی سیاسی بود، چهره ی جدید شیخ را دید بسیار متعجّب شد. چون در دفعات پیشین شیخ وحدت را با لباس روحانی که به آنجا آمد و شد داشت، می‌دید. حالا این بار یعنی در ایام فرار با ریش تراشیده و قیافه‌ای تغییریافته و لباس شخصی پوشیده به آنجا رفت، حسینی از اینرو خیلی تعجب کرد. از شیخ پرسید: شما کجایی؟ چرا پیدات نیست؟ این چه وضعی ست! دلمان تنگ شده. شما چیکار می‌کنی؟

 

شیخ سربسته وضعیت دستگیری و فرار و زندگی مخفی‌اش را به او اطلاع داد و گفت برای دیدن امیر به اینجا آمده است و از وی جویای وضع و حال امیر شد و گفت امیر کجاست؟ آیا او از زندان رژیم شاه آزاد شده یا نه هنوز آنجاست؟ الان کجاست که ببینمش؟ آقای حسینی هم وقتی پاسخ شیخ را داد، خبری خوش گفت و شیخ را خیلی خرسند ساخت. او گفت : امیر چند وقتی ست از زندان آزاد شده و در داخل بازار مرکزی تهران در یک نمایندگی ساعت که متعلّق به آقای "نام محفوظ" است، با او همکاری می‌کند.

 

وحدت گفت: من آمدم که ایشونو حتما ببینم. آقای حسینی گوشی تلفن مغازه‌اش را برداشت و زنگ زد به همان نمایندگی ساعت که امیر آنجا بود. حالا ساعت از ظهر گذشته است و نزدیک یک است. شیخ وحدت پیش‌تر از این در وقت اذان ظهر به مسجد معروف ارک که در همان نزدیکی بازار است، رفته بود نمازش را اقامه نموده بود. امیر از آن سوی خط گوشی را برداشت. حسینی به امیر خبرِ مهمی را رساند که امیر را به وَجد آورد. گفت آقای وحدت اینجاست. البته تا آن ساعت به امیر گفت آقای طالبی. چون امیر هنوز نمی‌داند و بی‌خبر است که آقای وحدت دستگیر شده و به زندان اوین و سپس سربازی برده شد و از خرم آباد فرار کرده و حالا با ریشی تراشیده و لباسی غیر آخوندی و با اسمی مستعاری داخل مغازه حسینی انتظار دیدارش را می‌کشد! امیر بلادرنگ گفت آقای وحدت همونجا باشه من ساعت ۲ خودمو می رسانم آنجا. یعنی کمی کمتر از یک ساعت دیگر. وحدت هم عجله‌ای نداشت.

 

ماند تا امیر برسد در ساعت ۲ بعد از ظهر. آری در موعد مقرر امیر زهتاپچی رسید به مغازه ی آقای حسینی در خیابان ناصر خسرو. لحظه‌ای به‌یادماندنی برای شیخ و زهتابچی خلق شد. بعد از دو سه سال، دو یار مبارز،دو دربدر همدیگر را در بهترین نقطه‌ی زندگی‌شان یعنی محل در آغوش‌کشیدن همدیگر، به اشک شوق و دل خوش یافتند. آن سال‌های تیره و تاری پهلوی که کسی جرأت نمی‌کرد به شاهنشاه آریامهر بگوید بالای چشمت ابروست. آری این دو یار، همدیگر را با همه‌ی غربت‌های جسمانی ولی قرابت‌های فکری و مبارزاتی و آرمانی بغل کردند و بشدت خوشحال گردیدند. امیر چون فرد تیز و زیرکی بود بی‌آنکه سؤالی از شیخ کند فهمیده بود بر سر شیخ هم، مانند او چه!! رفته است. چون از تیپ و لباسش متوجه‌ی وضع‌اش شده بود. بنابراین آنجا باب پرسش و صحبت را با شیخ باز نکرد و سریع با حسینی خداحافظی کردند و گفت می‌ریم خونه. آن دو آن روز وصال رفتند خونه‌ی امیر زهتاپچی. همان خونه‌ای که داستانش را در آن سفر آمل تا منجیل و از آنجا تا تهران و خیابان امین‌حضور، مجدد شرح خواهم داد. شب جمعه را تا صبح در آن منزل طبقه‌ی دوم به سر کردند. امیر تا توانست از آنچه بر او گذشت برای شیخ گفت و شیخ نیز تا مقدور بود آنچه بر وی گذشت برای امیر گزارش کرد. شیخ می گوید آن شب، شب بسیار خوبی بود. دامنه در حین مصاحبه در غروب امروز (سال ۱۳۹۲) این قسمت‌های داستان که رسید بر چهره‌ی شیخ وحدت زوم کرد دید خیلی بشّاش و سرخ شده است از فرطِ لذت بازکاوی آن ایام پر حادثه. توی همین دیدار تاریخی‌شان، امیر زهتاپچی یک یادگاری به شیخ وحدت هدیه داد. او بیش از اندازه به شیخ علاقمند بود و بر او احترامی ویژه داشت. هدیه‌اش از نوع فکری بود. یعنی کتاب مناظره‌ی دکتر و پیر نوشته‌ی شهید حجت الاسلام سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد که امیر در آن صفحه‌ی نخستش نوشت : تقدیم به آقای وحدت. امیر زهتاپچی یک هدیه‌ی دیگری هم به شیخ در یک فصل دیگری از زندگی‌اش داده بود و آن کتابی سیاسی و مهم آن زمان بود که مرحوم آیة الله حسینعلی منتظری آن را به امیر زهتاپچی هدیه کرده بود. چون امیر به آیة الله منظری خیلی نزدیک بود. و آن خود داستانی دارد. یعنی سفر اختصاصی امیر زهتاپچی با آیة الله منتظری به شمال و شهر گنبد و بازگشت شان به قم با همان ماشین پیکان خودش. داستان پرخاطره‌ی سفر آیة الله منتظری با ماشین امیر به گنبد و سفر بعدی امیر با شیخ وحدت به شمال و داستان هدیه‌ی آن کتاب سیاسی خاص و دیدار آقای وحدت و شهید هاشمی‌نژاد با شهید آیت الله سد اسداله مدنید رد گند محل تبعید آن عالم بزرگ، شرحی دیگر دارد.


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۳ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی منبع
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت و زِهتاپچی رفتند دیدار آیت‌الله صالحی نجف آبادی. مشغول تحقیق در نهج البلاغه بود. به شیخ و امیر گفت روی این مسئله دارم پژوهش می‌کنم که مقصود امام علی ع درباره‌ی زنان که فرمودند: هُنَّ نواقص العقول" چیست؟ آیا این است اصلا" جنس زن این‌گونه است که عقلش کمبود دارد!؟ یا نه به جنس زن مربوط نیست و به وضعیت اجتماعی اینهاست که محروم از درس و بحث و شغل و ورود به مسائل اجتماعی‌اند. یعنی چون در این گونه امور فعالیت و حضور ندارند، باعث گردیده که تجربه‌ی کافی و عقل سرشار نداشته باشند؟ و همین محرومیت‌ها موجب شده که ذهن جماعت زن کُند گردد!؟ یا نه، آن حضرت (ع) فقط زن‌های زمان حضرت رسول خدا (ص) را این‌گونه توصیف نمود؟ حالا آن تحقیق آقای صالحی به کجا انجامیده، شیخ وحدت یادش نمانده.

 

وحدت و امیر چون صالحی یک روحانی سیاسی و مبارز بود، به دیدارش رفتند تا رهنمود کسب کنند. و الّا آنها با هر روحانی‌یی مراوده نداشتند. کما این که برخی از آنها شاه را حافظ شیعه می‌دانستند و نهضت را عبث و مُشتی در برابر درَفش توصیف می‌نمودند.

 

حالا سفر شیخ و زهتاپچی به قصر شیرین. از تهران در سال ۱۳۵۶ حرکت کردند به قصر شیرین برای آگاهی‌سازی سیاسی و کسب خبر و ... . اواخر آبان‌ماه. شب را در کنگاور کرمانشاه لنگر انداختند. منزل یک رفیق همرزم و مبارز که معلم بود و فردی سیاسی و ضد رژیم. وجود این گونه افراد در شهرها پناهگاهی مطمئن برای مبارزین بود. این سه سیاسی تا دَم‌دمای صبح نشستند رو سیاست کنکاش نمودند؛ مسائلی چون: اوضاع عمومی منطقه‌ی کنگاور، وضع دینی مردم، میزان نارضایی مردم، وضعیت آگاهی سیاسی جامعه‌ی کرمانشاه، مواضع روحانیون آنجا، و نیز درصدِ حمایت مردم از نهضت امام خمینی ره. صبح زود حرکت کردند به سمت شهر مرزی قصر شیرین. زهتاپچی کارهای اشتغالی همیشگی‌اش را که ساعت‌فروشی بود انجام داد و در پوشش این شغل که کسی بوی نمی‌برد، کارهای جانبی سیاسی را رتق و فتق کرد.

 

این جور سفرها توسط سیاسیون چندمنظوره بود و حواشی آن را شیخ برام باز نساخت. آنها بلافاصله بازگشتند یه کنگاور. اما نرسیده به کنگاور، امیر به شیخ گفت اینجا رودخانه‌ی پرآبی‌ست که دیدنی‌ست. راه را به سمت آن کج نمودند و تا سه کیلومتر از جاده‌ی اصلی دور شدند، رسیدند به میدانی که وسیع بود و برگ‌ریزان آبان‌ماه آنجا را زردپوش و زیبا و حسّ‌آفرین ساخته بود. در آن هوای سرد پاییزی، زهتاپچی حوله‌ای بر دورش بست و لباس از تن به دَر و مایووی شنا پوشید و با جهش تند از بالای پرتگاه به عمق آب شیرجه زد و با ولع شنا کرد. او آنجا را مثل کف دستش می‌شناخت. عمق آب و گودی آن رودِ وحشی را دقیق می‌دانست و پرید در کف آن. شیخ وحدت هم وقتی شعَف امیر را در آب زلال دید، تحریک شد و بالاپوش از تن درآورد و پرید توی آب. از همان ثانیه‌های پرش به آب، لرزش شدید گرفت و به توصیفش گویی افتاده بود توی یخ.

 

امیر تا دید شیخ کبود شد و می‌لرزد فوری نجاتش داد و آوردش بیرون. توی ماشین هر چه پارچه و حوله و گونی و آنچه تن را گرم می‌ساخت، ریخت روی سرش. نیم‌ساعت به طول انجامید تا شیخ به وضع عادی بازگشت. و به این ترتیب از سنگ‌کوب‌شدنِ حتمی نجات یافت. امیر اینجا ناجی شیخ شد. حالا شیخ کی؟ ناجی امیر می‌شود؟ بماند که ببینیم چی می‌شود سرنوشت این دو دوست سیاسی مبارز که چون دو خط ریل بودند ولی در یک جای باریک وحدت از امیر بُرید. آنجا که امیر در دیدار شیخ وحدت با او در مرزن‌آباد پس از انقلاب به «مجاهدین خلق» پیوست و حتی سرآخر در مرصاد به کمین رزمندگان افتاد.

 

امیر قهقهه سر داد. شیخ ازش پرسید چطور سردی این آب را تحمل می‌‌کنی؟ این آب آز آب یخچال سردتره؟ بدنت چیه مگه با این آب‌ها نمی‌لرزه؟ امیر از این سؤال شیخ، گریزی زد به زندان قصر رژیم شاه که آنجا محبوس بود. گفت در زندان همیشه صبح زود ورزش می‌کردیم و عرق شدید بر پوست‌مان می‌نشست و ما مجبور بودیم در حوض حیاط  شست‌وشو کنیم. ما زندانیان می‌پریدیم توی آب یخ حوض. حتی در زمستان‌های سردِ پر از برف. به‌همین‌خاطر تن من به سردی آب‌ها عادت کرد.

 

از قضا وقتی این دو برگشتند قم، صاف رفتند خونه‌ی شیخ وحدت. ناگهان دیدند مرحوم پدرمان شیخ علی‌اکبر آنجاست. خوشحال شدند. ولی این شعَفِ زودرَس دیری نپایید. پدر از درد کلیه به خود می‌پیچید. امیر بسیار گرم گرفت پدرمان را. کمی با او شوخی کرد. امیر هیکلی تنومند داشت، قدی به حدّ دو گردن بلندتر از شیخ وحدت. گوشتالو نبود. چابک و قوی‌پیکر بود. امیر با گویش شیرینش به پدرمان گفت هیچ هم غصه نخور. همین امشب با یک آمپول حلّش می‌کنیم. بلندش کردند با وحدت بردندش بیمارستان آیت‌ا.العظمی گلپایگانی. آمپولی تزریقش کردند گرفتگی‌های رگ‌های کلیه از مجاری‌اش دفع شد. پدر دیگر هیچ‌وقت کلیه‌اش کم و کسری نکرد.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۴ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی منبع
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

در آن برهه‌ای که امام خمینی ره دستور داده بودند سربازان از پادگان‌ها فرار کنند، یکی از دوستان شیخ وحدت که در تهران دیپلم‌وظیفه بود به نام آقای اکبر حیدری بلافاصله به فرمان امام لبیک گفت و از سربازخانه فرار کرد و آمد قم منزل آقای حسین روزبهی (نماینده‌ی مجلس ششم). شیخ وحدت که بعدازظهرها می‌رفت آنجا برای نشست و بحث، دید آقای حیدری هم با فرار به قم به این جمع چند‌نفره پیوست.

 

شیخ، آقای حیدری را آدمی مطّلع و بسیار رُک می‌داند و وی را خوش‌قلب و خیلی باصفا توصیف. و معتقد است آقای حیدری همین‌الان هم همان حالاتش را حفظ کرده است. وی بعد از انقلاب، معلم شد و الان نیز توی مدارس غیرانتفاعی ساری تدریس می‌کند و عین آقای روزبهی (=بهزادی مستعار دوره‌ی مبارزه) از رفقای بسیارصمیمی شیخ وحدت است و در جمع دکتر حسین پزشکیان. در همین اواخر هم (بعد از ماه رمضان امسال) شیخ به اتفاق دکتر پزشکیان، ناهار را در ساری منزل آقای اکبر حیدری دعوت بودند.

 

یکی دیگر از کسانی که در آن زمان از سربازی طبق فرمان امام فرار کرده بود، آقای هادی (اسحاق) آهنگر دارابی بود که در اصفهان خدمت می‌کرد. آقای هادی آهنگر با فرار به قم، رفته بود منزل برادرهمسرش جناب حجت الاسلام آقا سید شفیع شفیعی (پسرعمه‌ی‌مان).

 

چون در منزل آق سید شفیع تنها بود و به مناسبتی وارد جمع شیخ وحدت‌شون شد. از اینجا به بعد، جمع چهارنفره‌ی آنها با حضور اکبر حیدری و هادی آهنگری به شش تن رسیده بود. هادی از این جمع خیلی خوشش آمده بود و دیگر منزل آقا سیدشفیع (به علت آمد‌وشد زیاد) برنگشت تا لو نرود. (هادی و آق سید شفیع با خواهران یکدیگر ازدواج کرده بودند. به زبان محلی: زن به زن کردند او با خواهر او، او با خواهر او)

 

چون آقای اکبری سرباز فراری انقلابی صبح‌ها در منزل حسین روزبهی به دلیل حضور روزبهی در سرکلاس درس، احساس تنهایی می‌کرد، رفت در منزل شیخ وحدت مستقر شد.

 

حالا با حضور هادی آهنگری هر دو فراری انقلابی در منزل شیخ وحدت پناه گرفتند در منطقه‌ی حاج زینل و آنجا را برای خود امن یافتند. چندی نگذشت که یک هم‌خدمتی دیگر آقای حیدری که اهل شیراز بود و در تهران خدمت می‌نمود در همان پادگانی که حیدری بود، به قم فرار کرد و آمد پیش حیدری منزل شیخ وحدت. حالا در اوج و نُضج نهضت علیه‌ی شاه و رژیم مستبد و خودکامه‌اش، این سه فراری انقلابی در منزل شیخ وحدت یک هسته‌ی سه‌نفره تشکیل دادند و مشغول بحث و نشست و گفت‌وگپ شدند.

 

اینان از صبح می‌نشستند تا پاسی از شب بحث می‌کردند. چون در منزل وحدت محبوس بودند. شیخ وحدت هر روز از منزل می‌رفت تظاهرات و بعدازظهر با تهیه‌ی آذوقه‌ی ناچیز برای این سه، به منزل برمی‌گشت. و این سه سرباز فراری خانه‌ی شیخ را برای خود استراحتگاهی مطلق برای بحث و مناظرات بدل کرده بودند. یکی از کتاب‌هایی که این سه آن را مطالعه می‌کردند و در منزل شیخ روی جزئیات آن با شیخ وحدت بحث می‌کردند کتاب "تضاد توحید" آقای سیدابوالحسن بنی‌صدر بود. بگذرم.

 

پذیرایی شیخ وحدت از اینها هم بسیارساده بود. طلاب یک عبارتی دارند بین خود که می‌گوید : خیرالجُود بذل الموجود. یعنی هرچه داری رو کن. این بهترین جود و بخشش است. وحدت هم چیزی در چنته نداشت. اصلا کسی در آن شرائط مبارزه و انقلاب، به فکر روزیِ فردا نبود. کسی غم فردا را نمی‌خورد. هر روز هر چه آماده بود به همان بسنده می‌نمود. به تعبیر من با درد خود، خو می‌کرد. گاهی می‌شد وحدت تنها چیزی که به این سه سرباز می ‌داد نون سنگک و چای‌ شیرین بود. یا سیب‌ زمینی آب‌پز.

 

این سه سرباز تا آن مقدار منزل شیخ ماندند که دیگر فضای سیاسی کشور برهم خورد و خطر دستگیری آنها برطرف، و هادی آهنگر هم وقتی اوضاع را این گونه دید منزل شیخ را ترک کرد و آمد داراب‌کلا. او هم مثل اکبر حیدری پس از انقلاب، معلم شد.

 

آقای هادی آهنگر خود برای ما رفقا نقل می‌کرد شیخ وحدت روزی آمد به ما سه فراری گفت دیگه از چی هراس دارید؟ کار رژیم تمامه و پاشید بروید و آزاد باشید و بی‌هراس. البته هنوز تا سقوط قطعی رژیم چند وقتی باقی مانده بود. لابد این سه فراری کنگر خورده و لنگر انداخته بودند!

 

البته شیخ وحدت پایان آن شبِ مصاحبه با بنده، اسم این هسته‌ی سه‌نفره را که به طنز و طعنه! روی‌شان گذاشته بود بر من فاش ساخت. گروه «ک...گش!» که البته رودرو به خودشان گفت. چون از بس در منزلش بست گرفته بودند؛ به قول ادبیات سیاسی قاجاری: زاویه.


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۵ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت که در قیام  خرداد سال ۵۴ فیضیه، دستگیر و به زندان اوین برده شده و سپس به پادگان چهل‌دختر شاهرود کشانده شده و از آنجا به پادگان خرم‌آباد تبعید گردیده و از درون همان پادگان بزرگ و مخوف طبق یک نقشه فراری شده تا به جنگ ظفار برای سرکوب انقلابیون توسط شاه برده نشده باشد، حالا درین برهه یعنی سال ۵۵ و ۵۶  با زندگی مخفی که پیشه ساخته بود، فرصت خوبی در خود دیذ تا آثار مرحوم دکتر علی شریعتی را مطالعه کند.

آغاز آشنایی‌اش با مرحوم دکتر علی شریعتی بر می‌گردد به سال‌های حضور شیخ در مشهد. به‌ویژه در سال ۱۳۵۳ که در منزل مرحوم آیة الله مجتهدی از اساتیدش که برادر آیة الله سیدعلی سیستانی‌ست، به جزوات سخنرانی‌های دکتر علی شریعتی با آرم مخصوصی که بر روی جلدهایش داشت، دسترسی یافت.

از نظر شیخ در مشهد با توجه به فضای بسته‌ی سیاسی و اجتماعی روحانیون، ذهنیّت مثبتی در رابطه با مرحوم شریعتی وجود نداشت. مثلا توی همین آثارش بیشتر روی آن آرم تکیه می‌کردند تا محتوای مباحث شریعتی. و با همین شیوه وی را متّهم می‌کردند به وهّابی گری.

محتوای جزوات شریعتی را بطور کامل شیخ مایل بودند بخوانند اما در مشهد هم دسترسی به آنها سخت بود و هم داشتن آن جرم. وقتی که شیخ مجددا" به قم برگشت، رفت به همان حجره‌ی شیخ محسن مقدسی قائم‌شهری که با هم، در مدرسه فیضیه دستگیر شدند. در آن حجره یک طلبه‌ای به نام احمدی علی‌آبادی رفت و آمد می‌کرد که یک روحانی روشنفکر آگاه به مسائل سیاسی و اجتماعی و نیز شیفته‌ی شریعتی و آثارش بود. او حافظه‌ی بسیار قوی‌یی داشت و بسیاری از عبارات نَغز در جزوات مرحوم شریعتی را از بَر بود.

همین باعث شده بود که شیخ وحدت در قم در اولین فرصت با آن فراغت اجباری که در ایام فراری برایش پدپد آمده بود، بنشیند و تمامی آثار شریعتی را مطالعه کند. و کرد. البته باید بگویم که شیخ متذکر شدند دسترسی به آثار شریعتی کار آسانی نبود. به سختی جزواتش را گیر می‌آورد و در مدتی محدود مطالعه می‌کرد و به صاحبش بر می‌گرداند. بخاطر همین باید در همان مدت محدود کتاب را اجبارا" می‌خواند و پس می‌داد. او به خاطر همین محدودیت‌ها و در دسترس نبودن‌های آثار شریعتی، ناچار بود بعضی از آثار مهم شریعتی را استنساخ کند (از روی نسخه اصلی دوباره نوشتن)

وی این کار را، هم به خاطر علاقه‌ای که به آثار دکتر داشت، می‌کرد و هم این که کسی متوجه نشود این نوشته‌ها چیست، لذا دست به استنساخش می‌زد. یعنی آثار شریعتی را در دفتری می‌نوشت و برای رد گم‌کردن رویش می‌نوشت: درس‌های فلان مرجع و یا فلان عالم دینی.

از باب نمونه کتاب رساله‌ی توضیح المسائل امام خمینی ره را گذاشته بود لای جلد کتاب " کودک" اثر مرحوم آیة الله محمد تقی فلسفی. وحدت یادشه یک روز آقای حجت الاسلام (اسمش محفوظ) آمدند خونه‌ی شیخ وحدت در الوندیه‌ی قم مهمانی. اتفاقا آن روز این آقا همین کتاب را از قفسه‌ی کتابخانه‌ی شیخ در آورد و بازش کرد و دید روی جلد نوشته کودک فلسفی ولی لای آن رساله‌ی امام خمینی‌ست. به شیخ وحدت گفت : این دیگه چیه؟! بگذرم.

شیخ یادشه که دو کتاب مهم دکتر شریعتی «تاریخ ادیان» و «قاسطین، ناکثین مارقین» را کامل استنساخ کرده بود. دامنه، دفتر ۳۰۰ برگی دست نوشته‌ی شیخ را از چند سال پیش نزد خود نگهداری می‌کند و هنوز نیز به عنوان یادگار، آن را سالم محافظت می‌نماید.

از جمله آثاری دیگری که از نظر شیخ وحدت آن زمان سیاسیون مطالعه می‌کردند آثار مرحوم جلال آل احمد، آثار مرحوم سیّدِ قطب، کتاب‌های برادر سیّد قطب، محمد قطب و همچنین آثار حسن البنْاء بود.

دو کتاب حجت‌الاسلام اکبر هاشمی رفسنجانی یکی «فلسطین» نوشته‌ی اکرم زُعَتر ترجمه‌ی رفسنجانی و دیگری «امیر کبیر» نیز آن زمان به سختی گیر می‌آمد. دیگر آثار، مجموعه‌های ادبی کشورهای مختلف دنیا بوده که اغلب در قالب رُمان بود که شیخ می‌خواند. در رأس آنها دو کتاب «بینوایان» ویکتور هوگو و «جنگ و صلح» تولستوی بود که شیخ وحدت این دو کتاب را دوبار در همان خانه‌ی دورافتاده قم منزل آقای برازنده مطالعه کرد. کتاب‌های رمان دیگری هم شیخ می خواند مثل آزادی، خاک خوب و امثال اینها.

جالب این که پس از انقلاب بسیاری از این کتاب‌های سیاسی و رمان‌ها را از کتابخانه‌ی خونه‌ی اخوی ارشدم شیخ وحدت می‌گرفتم می‌خوندم. کتابخانه‌ی غنی‌یی بود. گاه دلم نمی‌آمد پسش بدم از بس شیفته‌ی کتاب و جلد و شمایلش بودم.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۶ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی

سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

کمی به جلو بیایم. روزهای منتهی به زمستان ۵۷ شیخ وحدت با چند زندانی سیاسی آزادشده از زندان شاه ملاقات می‌کند. چنانچه در داستان سرگذشت شیخ با امیر زهتاپچی آورده‌ام که حالا شیخ وحدت در تهران به اتفاق امیر به ملاقات آیة الله محمدرضا مهدوی کنی رفت، در قم نیز چند ملاقات سیاسی انجام می‌دهد که چندتای آن اینهاست:

 

شیخ وحدت به همراه مرحوم آیة الله سید محمود دهسرخی به ملاقات زندانی آزاد‌شده مرحوم آیة الله ربانی شیرازی می‌رود که منزلش کنار منزل آقای دهسرخی در نزدیکی کوچه‌ی ارک منتهی به گذرخان  بود. مدتی بعد با آزادی آقای احمد توکلی (بهشهری و نائب‌رئیس قبلی مجلس شورای اسلامی) از زندان اوین، شیخ به اتفاق آقایان حسین روزبهی و ابراهیم عسکری‌پور به دیدار وی در قم می‌رود پشت کوچه‌ی یخچال قاضی نزدیکی بیت امام خمینی ره. 

 

احمد توکلی در آن ملاقات در سال ۵۷ از درد پا رنج می‌برد که هنوز نیز با آن درد دست و پنجه نرم می‌کند. احمد توکلی نیز پس از دیدار شیخ وحدت و بقیه با وی، به منزل شیخ وحدت می‌رود و آنجا به شیخ می‌گوید چقدر خونه‌ی شما دوره آقای وحدت؟ این‌همه راه را چطور هر روز پیاده می‌آیی و برمی‌گردی. چندی بعد شیخ به ملاقات مرحوم حجت الاسلام حسین غفاری می‌رود برادر حجت الاسلام محی الدین غفاری که در قضایای مشهد داستانش را شرح دادم و خواهم آورد. حسین غفاری نیز از زندانیان سیاسی بود. آن مرحوم که از روحانیون ساری مقیم قم و از دوستان شیخ وحدت بود، چند سال قبل مرحوم شد.

 

شیخ مدتی بعد با آزادی حجت الاسلام شهید سید احمد نبوی (فرمانده سپاه قم و شهر ری) رفیق صمیمی و هم‌مبارزه‌اش به دیدارش می‌شتابد و آثار دوره‌ی دوری و حسرت غربت از هم دیگر را لحظاتی دور می‌ریزند. آنگاه در یکی از روزهای دیگر تصادفا" یکی از صمیمی‌ترین دوست سیاسی‌اش حجت الاسلام محسن مقدسی را جلوِ دارالتبلیغ قم می‌بیند که هر دو در فیضیه در یک حجره دستگیر شده بودند.

 

این دو همرزم علیه‌ی رژیم شاه سرِ خیابان همدیگر را در آغوش می‌کشند و وحدت، محسن مقدسی را به منزل می‌برَد و یک شب تا دمدمای سحر گپ می‌زنند و دلشان را خالی می‌کنند و صبح مقدسی به قائم‌شهر زادگاهش می‌رود و وحدت به ادامه‌ی مبارزه‌ی هر روزه‌اش در سطح شهر قم که کم‌کم با همت و شجاعت و سیاست‌ورزی مردم انقلابی قم و سراسر کشور به اوج خود رسیده بود.

 

توضیح دهم که سرگذشت شیخ وحدت را در پنج دالان نوشتم و هر دالان در چندین قسمت است که به مرور هر شب یک بُرش را تنظیم کرده و می‌گذارم. تمام این سری نوشته‌هایم درباره‌ی ایشان را سال ۱۳۹۲ نوشتم که برای انتشار درین صحن، فقط تنظیم و آرایه‌بندی می‌کنم.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۸ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

همان زمان که تانک‌ها و نفربرها را در نقاط حساس قم مستقر ساخته بودند، رژیم دستور داده بود روزها هر نوع اجتماعات و تجمع در خیابان‌های ارم و چهارمردان و اطراف حرم و چهارراه بیمارستان (=شهداء) ممنوع است و شب‌ها  نیز هر گونه رفت‌وآمد قدغن.

 

در همین زمان پدرمان به اتفاق مادرمان و نیز مادرخانم شیخ وحدت به اتفاق پدرخانمش حاج قربانعلی هادوی به قم آمده بودند. یک روز بعدازظهر، پدرمان از منزل شیخ رفته بود بیرون. شب شد. همه منتظر و نگرانش که بیاید و سفره بندازند و شام بخورند. وحدت دید پدر دیر کرد. مدتی گذشت باز دید هنوز نیامد. نگرانی‌اش تشدید شد. یک مدت طولانی، طول کشید باز نیز دید، پدر نیامد. ساعت از ۸ شب هم عبور کرد. بازم نیامد. همه نگران شدند. وحدت تصمیم گرفت برود بیرون ببیند قضیه واقعاً چیست؟ نکند برای پدر حادثه رخ داده باشد؟ حالا هر نوع رفت و آمد هم اکیداً ممنوع است.

 

شیخ در طول نزدیک چهار سال دوره‌ی فرار، تمام کوچه‌پس‌کوچه‌های پیچ‌درپیچ و باریک و تاریک قم را از بَر بود. باید هم بلد بود، چون هر آن ممکن بود دچار تعقیب و‌گریز ساواک گردد و در کمین آنان گرفتار آید. به‌هرحال با ریسک بالا برای پیداکردن پدر از خونه زد بیرون و رفت سطح مرکزی شهر.

 

اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که پدر هر گاه در چنین وضعیتی قرار می‌گرفت، یکراست می‌رفت چهارمردان منزل خواهرزاده‌اش جناب حجت الاسلام آق سید شفیع شفیعی پسرعمه‌ی عزیز ما.

 

وحدت هم با آن که خود یک فراری بود و شب هم هر نوع آمد و شد ممنوع، به هر طریقی بود خود را رساند منزل آق سید شفیع.

 

در زد. خود آق سید شفیع آمد دمِ در. پرسید دائی اینجاست؟ گفت: بله، اینجاست. شیخ بشدت خوشحال شد و سید فرما زد و دو تایی رفتند تو.

 

پدر با همان لبخند همیشگی‌اش از وحدت استقبال کرد و گفت: من غروب آمدم این جا. ماندم و دیدم شب شد خواستم برگردم ولی آق سیدشفیع گفت نمی‌توانی بری. بیرون پر مأمورین شد. امنیه‌ها همه جا قُرق کردند.

 

آن شب پدر همان جا خونه‌ی خوارزا ماند و وحدت برگشت تا به خونه اطلاع دهد پدر پیش آق‌شفیع هست. از عرض خیابان چهارمردان (که حالا شده، خیابان انقلاب) روبروی مسجد چهارمردان، یکباره دیده از سمت راستش -یعنی از سمت گلزار- یک ماشین گشت نزدیک شد. وحدت که به وسط خیابان رسیده بود، سرنشین نظامی ماشینِ گشت شب با صدای بسیار بلند به شیخ وحدت فرمان ایست داد. وحدت معطّل نکرد و فرار کرد. مثل تیر رفت توی تاریکی‌ی کوچه‌ی بغل مسجد و از آنجا خود را به‌سرعت رساند کوچه پس کوچه‌های منطقه و به آسانی از دست ماأمورین رژیم بازم گریخت. معمولاً هم گیوه و کتانی پا می‌کرد که هنگام فرار، جا نمانَد. لباس شخصی هم که وقتی به تن باشد، چابکی بیشتری ایجاد می‌کند، برخلاف لباس آخوندی که چهار پنج بسته و تیکه است و در وقتِ جَست‌وخیر، بسیار دست‌وپاگیر.

 

کافی بود فرد مبارز خود را به داخل کوچه‌ها برساند، دیگر راحت می‌توانست فریب دهد. چون هر گاه وارد کوچه‌های قم می‌شدی راحت می‌تونستی خود را مخفی کنی. آنهایی که قم آمدند و به نوعی به این کوچه‌های بسیارباریک (=تنگ‌لولو در زبان مادری ما) و حتی جاهایی هم مسقّف، رفتند به‌خوبی می‌دانند کوچه‌های شهر قم چگونه است و چقدر برای استتار مهیاست.

 

بیشتر کوچه‌ها این‌گونه‌اند؛ سرپوشیده، تنگ، تاریک، حتی وحشتناک و پیچ بالای پیچ. مثل کوچه‌های آشتی می‌مانَد که دو نفر قهر وقتی از روبه‌رو به هم برسند، مجبورند با هم آشتی کنند و هم را در آغوش بکشند. البته اُناث با اُناث! و ذُکور با ذُکور! حتی تنگ‌تر از کوچه‌ی حمام‌پیش سنگفرش پشت خونه‌ی مرحوم حاج شیخ روح الله حبیبی داراب‌کلا.

 

همین سازه‌ی خاص مهندسی شهری قدیمی قم، به کمک مبارزین آمده بود، کی؟ در آن سال‌های وحشت و دهشت و دیجور.

 

وحدت دوید و خود را رساند به میدان میر. و از آنجا باز دوید تا رسید به طرف خیابان آذر. دیگر وقتی آنجا رفع خطر شد، خود را ب‌آرامی به میدان نو رساند(همان جا که جگر سفید (=اِسبه‌شیش) می‌خریدند او و آقا عسکری‌پور) و سپس به لطف خدا رسید منزلش و خبر خوش سلامتی پدر را داد به مادرمان و نیز دیگر حاضرین منزل. آخیییش!

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۹ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی

سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

شیخ وحدت حالا سرآغاز تابستان سال ۱۳۵۷ باز برای حفظ امنیت و فریب‌دادن ساواک با خانواده به مشهد کوچ کرد. یادآوری کنم که از سوی ساواک، شیخ وحدت به عنوان یک عنصر انقلابی فراری ضد رژیم از کشور ممنوع الخروج گردید که شیخ وحدت بعدا" اسناد آن را با چشم خود در کتاب خاطرات آیت الله سیدکاظم نورمفیدی هم دید. دامنه تصویر این سند ساواک علیه‌ی شیخ وحدت را در منزل نگه‌داری می‌کند.

 

او این بار اثاث منزلش در قم را با خود به مشهد نبرد. رفتند همان خونه‌ی آن پیرزن و پیرمردی که آنها به این زن مؤمن و بامحبت بی‌بی خطاب می‌کردند. یک اتاق مجهز به ملزومات را این بی‌بی بامرام به آنها داد. این آخرین سفر شیخ به مشهد تا پیروزی انقلاب اسلامی بود.

 

صبح زود روز ۱۷ شهریور این سال آنها از مشهد به قصد ساری و سپس قم بلیط گرفتند و با اتوبوس راهی ساری شدند. نزدیکی‌های ساعت ۲ بعد از ظهر از جنگل گلستان رد شدند و چند کیلومتر این‌سوتر رادیوی اتوبوس در اخبار ساعت ۱۴ خبری از اوضاع تهران، البته به صورت سربسته پخش کرد. شیخ همان‌جا حدس زد و فهمید که باید یک خبرهای مهم و فاجعه‌آمیزی در تهران اتفاق افتاده باشد.

 

ساری که رسیدند بلافاصله رفت پیش رفقای سیاسی و نزدیکش یعنی مرحوم سید محمد منافی، آقای حسین روزبهی و آقای امیر دلدار. در جمع این سه تن، آنها خبرهای کامل قتل‌عام مردم در میدان ژاله‌ی تهران در روز ۱۷ شهریور را به شیخ وحدت دادند. شیخ وحدت هم با کسب اطلاع از این اقدام شوم رژیم و با تألّمات روحی عجیب، بی‌هیچ معطلی زن و بچه‌هایش را اول در امان خدا و سپس خاندان ما و جناب حاج آقای قربانعلی هادوی پدرخانمش گذاشت و حرکت کرد به سوی تهران. و صاف رفت خونه‌ی امیر زهتابچی. در زد. امیر آمد دم در. چهره‌ی امیر را که دید، وحشت کرد.

 

چهره‌ای درهم‌آمیخته. چشمانی به گودی فرورفته. روحیه‌ای به‌شدّت غمگین‌شده. حتی کمرش تا حدی زیاد خمیده‌شده. امیر با آن وضع و حال وقتی وحدت را دید، وی را با شوقی وصف‌ناپذیر در آغوش کشید و شروع کرد به گریه. گریه. گریه. لَختی چنین طی کردند و دوتایی رفتند اتاق بالا که امیر آن را برای همیشه‌ی آن ایام تیره و تار و فرار، در اختیار شیخ وحدت گذاشته بود که این شیخ مبارز در به در، در مرکز ایران هم یک کَهف و پناهی داشته باشد.

 

امیر شروع کرد فضای وحشتناک میدان ژاله را برای شیخ شرح‌کردن. چون خود امیر در آن روز آنجا بود و در تظاهرات شرکت ملموس داشت. گفت:

 

"آقای وحدت من با چشمان خودم دیدم این جلّادان شاه با این تیربارهایی که قد فشنگ‌شان ده سانتی‌متره، مردم را به رگبار بسته بودند و قتل‌عام صورت دادند و مردم با بدنی خونین مثل برگ درخت به زمین می‌ریختند و خون، تمام میدان را گرفته بود، کسی نبود به داد این مردم برسد."

 

زهتابچی این را گفت و کمی مکث کرد و آه سردی کشید و ناراحتی‌اش تشدید شد و با ندای خاص خطاب کرد به شیخ وحدت این را گفت که آن روزها خیلی‌ها در انتخاب این مشیء و یا ردّ آن کنکاش و حتی مخاصمه می‌کردند. یعنی امیر زهتاپچی این مشیء را با با حدّتِ تمام به شیخ گفت:

 

"آقای وحدت با این وضعیت آیا جز مبارزه‌ی مسلّحانه راهی هم وجود دارد؟!"

 

امیر خشمگین شده بود و سر آخر این را گفت:

 

"ما باید اینها (=عوامل رژیم) را بکشیم. ما نمی‌توانیم بی‌تفاوت از کنار اینها بگذریم.″

 

شیخ وحدت در جواب امیر گفت: "شما فکر می‌کنید که اگر ما سلاح بگیریم کشتار آنها قطع می‌شود؟ یا این که در افکار عمومی دنیا، آنها برای کشتار خودشان توجیه پیدا می‌کنند و می‌گویند سلاح در برابر سلاح؟ اما امروز دست رژیم خالی‌ست. دیر یا زود در افکار عمومی مفتضح خواهند شد و نمی‌توانند این وضعیت را ادامه بدهند. راه درست همان است که آیت‌الله خمینی می‌گوید که ما با دست خالی بر اینها پیروز خواهیم شد."


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۰ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

در گیر و دار فراری‌بودن و زندگی مخفی از دست ساواک، حالا برای شیخ وحدت، سختیِ دیگر رخ می‌دهد، قوز بالا قوز: شیخ وحدت گواهی ارتقای رتبه‌ی یک به دو را، بُرد توی مدرسه‌ی حجّتیه‌ی قم پیش مُقسّم شهریه‌ی مرحوم آیة‌الله العظمی سید ابوالقاسم خوئی. این مقسّم که یک روحانی پیرمردی بود، تا قیافه‌ی شیخ را دید، یک نگاهی ورندازانه! به او انداخت و گفت:
تو طلبه‌ای؟!
وحدت: گفت آره من طلبه‌ام.
او گفت: تو چطور طلبه‌ای هستی، تو اصلاً ریش نداری!
وحدت گفت: من در موقعیتی‌ام که نمی‌توانم لباس طلبگی‌ام را بپوشم.

 

قبول نکرد و ثبت نکرد اسم وحدت را به عنوان رتبه‌ی دوم طلبگی. شیخ برایش بسیارسنگین بود اصل این درخواست. و همچنین استنکاف آن آقا برای ثبت نامش در دفتر شهریه. شیخ از همین نقطه فکر کرد این شهریه‌گرفتن‌ها برای او پاشنه‌ی آشیل است.

 

دامنه بیفزاید که  آشیل یکی از فرماندهان قوی رَوم بود. همه‌ی بدنش با آن لباس آهنین، روئین‌تن بود مگر پاشنهاش که رقیب هم از همان نقطه‌ی آسیب‌پذیری‌اش بر او تیر انداخت و ... . مثل چشم اسفندیار در داستان افسانه‌ای ما ایرانیان.

 

حالا شهریه هم طبق تعبیر شیخ وحدت شده بود پاشنه آشیل او، یعنی نقطه‌ی مرکزی آسیب پذیری‌اش. لذا از همان جا تصمیم گرفت که باید قید شهریه را اندک اندک بزند. توی مدرسه مرحوم آیت الله  العظمی گلپایگانی که شیخ وحدت امتحان داده بود، دوباره برای طلاب وقت تعیین کردند برای امتحان. و این شیوه هر سال تکرار می‌شد.

 

شیخ این نوبت دوم را هم رفت امتحان داد، ولی به آنها گفت من نمی‌توانم همواره تحت برنامه‌ی شما عمل کنم. من به خاطر زندگی مخفی‌ام، گاهی قمم. گاهی تهران. گاهی ساری. گاهی مشهد و نیز گاهی در چرخش به شهرهای دیگر. گفتند بلاخره برنامه‌ی ما این است، اگر توانستید نامت می‌ماند، ولی اگر شرکت نکردی حذف می‌شود. سال بعد شیخ اصلاً قم نبود و مشهد مقیم بود و در آزمون شرکت نکرد و بنابرین نامش از لیست شهریه‌ی دفتر گلپایگانی باز نیز حذف شد.

 

دفترهایی که آقایان مراجع داشتند الان هم این جوری است که بعضی از روی دفتر امام خمینی ره شهریه می‌دادند و بعضی از مراجع هم از روی دفتر مرحوم آیة الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی.

 

با حذف اسم وحدت از دفتر گلپایگانی اسم شیخ وحدت از سایر دفترهای مراجعی که طبق دفتر گلپایگانی شهریه می دادند، حذف شد. تنها شهریه‌ای که دریافت می‌کرد از دفتر مراجعی بود که از روی لیست دفتر امام خمینی ره شهریه می‌دادند. دیگر رقم شهریه‌ی طلبگی شیخ وحدت به حدّی تقلیل یافته بود که به تعبیر شیخ: «بحمدالله این دیگر پاشنه آشیل به حساب نمی‌آمد.»

 

چه شهریه را می‌دادند و چه نمی‌دادند، نقشی در زندگی شیخ وحدت نداشت. گاه قُوتِ لایَموت (بخور و نمیر) بِه از هر تقاضا و الحاح و تمنّاست. برای یک مبارز با رژیم شاه این جور چیزها سدّی نیست، که پولاد اراده را سست کند.

 


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۱ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

حالا در زندان اوین سال ۱۳۵۴ است. شیخ وحدت پس از چندین جلسه بازجویی، بالاخره با هفت طلبه‌ی دیگر با اسکورت دو گروهبان به سمت شاهرود برده شدند. حالا او آنجا و بازداشت، و خونه‌ی اجاره‌ی الوندیه‌ی وی رو هوا، خانواده‌ی او بی‌خبر و در داراب‌کلا پیش والدین ما، دختر دومش «محدثه» مریض و بی‌بابا، و پدر و مادر و زن و اقوامش از او کاملا بی‌اطلاع. گفتم اینا هشت نفر طلبه‌اند که دارند بُرده می ‌شوند به سوی شاهرود:

 

شیخ وحدت. هادی قابل. عجمی جامخانه‌ای. تقوی دامغانی. مرادی نجف‌آبادی. سه نفر دیگر را وحدت به یادش نمانده که کی‌ها بودند. این آقای حجت الاسلام مرادی نجف‌آبادی بعد از انقلاب، مُقسّم شهریه‌ی مرحوم آیة الله العظمی منتظری می‌شود. و اما این حجت الاسلام آقای عجمی جامخانه‌ای، او و شیخ وحدت چند وقت پیش هم در خیابان صفاییه قم با همدیگر احوالپرسی داشتتند و بگو و بخند.

 

شیخ وحدت خیلی از آقای عجمی تعریف میکند، می‌گوید او شخصی بسیار باتقوا، پایبند به ارزش‌های دینی، خوش‌قلب، خوش‌طینت و پاک است. غروب نزدیک به شب حرکت کردند. رژیم سعی داشت، شب حرکت دهد که کسی سر در نیاورَد. رسیدند نزدیک شهر ایوانکی. ماشین نظامی را نگه داشتند و نماز گزاردند و شام خوردند. آن دو گروهبان هم هشت‌چشمی اینها را مواظبت و نگهبانی می‌دادند. شیخ وحدت به یک تصمیم بسیار خطرناک و مرگ‌آفرین رسید. که در فیلم‌های سینمایی جزوِ پلان‌های حساس و اضطرابی فیلم محسوب می‌شود. یعنی فرار. او از همان آغاز حرکت، فکر فرار آمد به سرش. اینجا در ایوانکی، گویی کیخسرو شده بود! چون ایوانکی یعنی ایوان کَی. و کی پیشوند پادشاهیست. لذا ایوانکی یعنی شهری یا ایوان بزرگی که کیخسرو و کیقباد آن را تعبیه نمودند.

 

شیخ اوضاع را ورانداز کرد که فرار کند. او اساساً خلاصی و زیر یوغ و یوق و بوق نبودن را بسی دوست دارد و حکمت زندگی‌اش می‌داند! او حالا در مسیر ایوانکی به دامغان نقشهاش را می خواهد پیاده کند. ماشین در حال حرکت است. ساعت از ۱۱ شب هم گذشته است. همه‌ی طلبه‌ها کف ریوی نظامی چادردار ارتش، گرفتند صاف خوابیدند. دو گروهبان که مثلاً آمدند این هشت طلبه را مواظب باشند و بپّان، خودشان به خواب عمیق فرو رفتند ودر هپروت سیر می‌کنند! یکی این سمت آخر ماشین و دیگری آن سمت آخرش. شیخ هم بغل یکی از اینها نشسته است و لمس نموده است که هر دو خوابند.

 

برنامه‌ی فرارش را در ذهن نقشه‌کشی کرد با پرس و جوی ذهنی،مثلاً الان دقیقا کجای دامغانیم؟ سرعت ماشین چند کیلومتر در ساعته؟ اگر بپّرم با این سرعت، پاهام می‌شکنه؟ اینجا که صحراست، گرگ و یوز و کفتار و کرکس نباشه؟ موقعیت دقیقش چیه؟ وقتی پریدم کجا پناه گیرم؟ آیا گروهبان‌ها با فرارم، از خواب می‌پّرند و تیر می‌اندازند؟ شیخ رفت توی ریسک و میسک و شلیک.

 

حالا این نقشه‌کشی آنقدر محاسبات بر آن الصاق و پیوست شد، ماشین از شهر و دیار دامغان هم گذر کرد و ساعت ۱۲ شب به بعد رسید نزدیک شاهرورد و کمی بعد از شاهرورد هم رد شد. و شیخ هنور نپّرید و فرار نکرد. نقشه‌کشی را با بیداری‌اش استمرار می‌دهد و ماشین در جاده‌ی خاص قرار می‌گیرد. نمی‌داند به تبعید می‌روند یا زندان دیگر و یا پادگان و یا اصلاً برای همیشه سر به نیست شدن.


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۲ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

بهتر می‌بینم درین قسمت کلیه‌ی اساتید درس‌های ۱۷گانه‌ی مهم شیخ وحدت را دقیقا شرح دهم:

 

استاد درس اول: درس سیوطی را (که شعر ادبی مهم آن از ابن مالک است و شرحش از جلال الدین سیوطی مصری از اسیوط مصر) نزد حاج آقامهدی مروارید فرزند آیت‌الله حسنعلی مروارید خوانده است. محل تدریس این درس مهم در همان حجره محی‌الدین غفاری مدرسه‌ی خیرات‌خان مشهد بوده است. حاج آقا مهدی هم‌اکنون از بزرگان و از اوتاد مشهد است. و در مسجد ملاّحیدر جنب باب‌الجواد ع حرم رضوی نماز می‌گزارد. یک بار پس از فوت آیت‌الله حسنعلی مروارید، شیخ وحدت شبی خواب دیده که  آیت الله مروارید به شیخ وحدت گفت: مهدی ما یک قدّیس است. بگذارم و بگذرم. گاه در مشهد به مسجد ملاحیدر رفته و نماز جماعت را نزد ایشان می‌خوانم. رفقا هم باری آمده بودند.

 

استاد درس دوم: درس جواهر‌البلاغه در معانی و بیان را نزد حاج آقامرتضی مروارید برادر بزرگتر حاج آقا مهدی تلمّذ کرد. محل درس همان حجره‌ی غفاری.

 

استاد درس سوم: درس مختصرالمعانی را پیش حجت هاشمی خراسانی. در مدرسه‌ی باغ رضوان.

 

استاد درس چهارم: درس حاشیه‌ی ملا عبدالله را که در منطق است پیش آقای واعظی در یکی از مساجد اطراف حرم.

 

استاد درس پنجم: درس اصول‌الفقه (مرحوم مظفّر) را خدمت آیت الله علیزاده گذراند. در مدرسه‌ی آقای موسوی‌نژاد. علیزاده یکی از شخصیت هایی بود که هر گاه مرحوم آیت الله مروارید نبود، او به جای وی نماز جماعت را در مدرسه میرزاجعفر برگزار می‌نمود.

 

استاد درس ششم: درس شرح لُمعه که دو جلد و دو بخش است: یکی را نزد آیت الله علیزاده در مسجد اَبدال‌خان پایین‌خیابان (شهید نواب صفوی فعلی). و دیگری را پیش مرحوم مُحامی در مَدرَس مدرسه‌ی نوّاب.

 

استاد درس هفتم: درس رسائل که اصول است را در محضر مرحوم آقای سید مجتهدی (برادر آیت الله العظمی سید علی سیستانی مرجع عراق) در منزل ایشان. واقع در بالاخیابان. (آیت‌الله شیرازی کنونی) کوچه‌ی چهارباغ سمت موزه‌ی نادر. این هم یکی از الطاف خدا بوده که شیخ وحدت در محضر این بزرگان، مثل آقای مجتهدی رفت‌وآمد داشته باشد. درس رسائل در منزلش بوده و آنجا چای و پذیرایی هم بوده و  نیز این فضای صمیمی و هم‌نفَسی با این شخصیت بزرگ، دارای برکات فراوان بوده است.

 

استاد درس هشتم: درس مکاسب (شیخ انصاری) را پیش سه نفر خوانده: آقای نگارنده در منزلشان. و مرحوم آقای اشکذری در مدرسه‌ی نواب. و آیة الله آشیخ رضا دِهِشت یکی از مهمترین و دوست‌داشتنی‌ترین و مبارز و مبرّز شیخ وحدت. در مسجد اَبدال‌خان. که تجزیه و ترکیب هم پنج‌شنبه‌ها می‌گفت با آیه‌های پیام‌دار و جملات انقلابی (در مورد دِهشت بعدا"دو یا سه خاطره خواهد آمد)

 

استاد درس معالم: در ضمن اضافه کنم که شیخ وحدت درس معالم را نزد آیت الله آشیخ محمدرضا واعظ طبسی خواند. وی در مسجد ملاهاشم بعد از نماز مغرب و عشاء تدریس می‌نمود (این یک مورد از قلم افتاده بود که در اینجا افزودم.)

 

تا اینجا آنچه آورده‌ام، شیخ وحدت آن را در مشهد آموخته. اما بقیه را که بعدا" در مهاجرت تاریخی به قم آموخته را همین جا می‌آورم تا بحث درس و اساتید شیخ وحدت را کامل گفته باشم. در زیر هر چه آموخته در قم بوده.

 

استاد درس نهم: درس کفایفةالاصول را نزد مرحوم آیت الله محمد فاضل لنکرانی. در مسجد اعظم قم.

 

استاد درس دهم: درس خارج اصول را نزد همین مرحوم فاضل.

 

استاد درس یازدهم: درس خارج فقه را پیش مرحوم آیت الله العظمی حسینعلی منتظری. در حسینه‌ی شهدا. جنب منزل ایشان.

 

استاد درس دوازدهم: دروس مسائل عقلی را نزد علامه حسن حسن زاده آملی. در مسجدی واقع در کوچه‌ی ممتاز قم.

 

استاد درس سیزدهم‌: درس اَسفار اربعه ملاصدرا را نزد علامه حسن زاده آملی . همان مسجد.

 

استاد درس چهاردهم: درس اشارات بوعلی سینا را نیز پیش علامه حسن زاده آملی.

 

استاد درس پانزدهم: درس فصوص ابن عربی را که شرح قیصری‌ست نزد علامه حسن زاده  آملی.

 

استاد درس شانزدهم: بخشی از درس مصباح‌الاُنس ابن‌قناری را نزد علامه حسن زاده آملی.

 

استاد درس هفدهم: درس منظومه حکیم سبزواری را خدمت آقای شیخ انصاری شیرازی در حسینیه‌ی ارک قم.

 

فقط این را اضافه کنم که هر طلبه‌ای این ۱۷ درس را به‌درستی و به‌فراست طی کند (البته دروس عرفانی در اجتهاد مرسوم ربطی ندارد) به مرحله‌ی توانایی ورود به سطح اجتهاد و درک و فهم دین می‌رسد.

 


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۳ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

شیخ وحدت در طول مدت فرار که نزدیک ۴ سال به درازا کشید، چندین بار با آیة الله عبدالله نظری عالم شهیر ساری ملاقات و گفت‌وگو کرد. آقای نظری هیچ گاه نشد از دیدار با یک طلبه‌ی مبارز، ابا و اِعراضی داشته باشد. او چتر حمایتش را بر روی امثال شیخ وحدت همیشه گشوده می‌داشت. یک بار شیخ در سفر مخفی به ساری، رفت پیش آیة الله نظری. پس از انجام گپ و گفت و ملاقات، آقای نظری به شیخ وحدت گفت کی بر می‌گردی به قم؟

 

شیخ گفت اتفاقا همین عصر امروز. آیة الله فوری گفت ما امروز بعد از ظهر می‌رویم تهران. شما هم با ما بیا تهران. منتهی به وحدت گفت برای این که سوار کردنت در ساری به لحاظ امنیتی مناسب نیست، ساعت ۳ بعد از ظهر توی قائم‌شهر فلان نقطه باش.

 

آقای نظری هر بار که به تهران می‌رفت از گاراژ آقای پیرزاده (دروازه بابل) ساری یک بنز دیزل ۱۹۰ کرایه می‌کرد. وحدت هم در ساعت مقرّر در مکان مشخص قائم‌شهر حاضر شد و لحظاتی بعد آیة الله نظری با توجه به نظم خاصی که داشتند، به  آن مکان رسید و شیخ را سوار کردند.

 

حجت الاسلام آقای زمانی نیز آن روز با همین ماشین در معیت آقای نظری داشت به تهران می‌رفت. در تهران نیز آیة الله نظری، شیخ را رها نکرد و آن شب وی را برد به منزل اخوی خود که در تهران زندگی می‌کرد. آن شب با هم بودند و شیخ صبح روز بعد رهسپار قم شد.

 

شیخ وحدت در سال‌های فرار معمولاً در شهر ساری که می‌رفت، محل استقرارش ۴ جا بود:

 

منزل مرحوم سید محمد منافی رئیس اسبق بنیاد شهید مازندران
منزل آقای حسین روزبهی
منزل آقای امیر دلدار
منزل شیخ مهدی مؤمنی دارابی اوسایی

 

مطلب دیگر این است که وحدت در طول آن دوره‌ی زندگی مخفی، چیزهایی توصیف‌آمیز از چهره‌ی خود را از این و آن می‌شنید:

 

یکی می‌گفت من شیخ وحدت را در مشهد دیدم که سبیلی بزرگ شبیه مارکسیست‌ها داشت!

دیگری می‌گفت من شیخ وحدت را در ساری دیدم که چهره ای وحشتناک داشت!

دیگری گفته بود من شیخ وحدت را در تهران دیدم که گیسوانی بلند داشت و مثل هیپی‌ها بود!

یک نفر هم گفته بود من شیخ وحدت را در فلان شهر دیدم که کلاه فدائیان اسلام بر سر داشت.
و ... .

 

در حالی که شیخ به من تصریح نموده که در تمام این مدت فرار، فقط همان یک چهره را داشت یعنی یک چهره‌ای کاملا فرهنگی به خود داده بود تا شکّی برای مأمورین نیافریند. اساساً چهره‌ای سیاسی و خاص به خود نمی‌داد تا مورد تردید و اتهام قرار بگیرد.

 

اما علت و فلسفه‌ی نامگذاری اسم مستعار شیخ وحدت چه بود؟

 

وحدت سه تا اسم مستعار برای خود برگزیده بود یکی در آن زمانی که مدرسه‌ی آیة الله میلانی بود و او نام محمد سمیعی را برای خود برگزیده بود. از فرار خرم‌آباد به بعد هم به همه‌ی دوستانش گفته بود ازین‌پس او را به جای ابوطالب طالبی، ابوطالب وحدت صدا کنند. و سوم هم نامی بود که معمولاً برخی از طلاب برای خود بر می‌گزینند و شیخ وحدت هم نامی مستعاری و تخلّصی برای خود داشت و  آن اسم هم معزّالدین بود.

 

من در ایام جوانی وقتی به منزلش می‌رفتم همراه مرحوم پدر، کتاب‌های شیخ را در کتابخانه‌ی منزلش باز می‌نمودم تا تورقی یا مطالعه‌ای یا نگاهی کنم این اسامی مستعاری را در بالای صفحه‌ی دوم کتاب‌هایش می‌دیدم.

 

از دیگر مسائلی که شیخ بر آن تاکید نمود این بود که هرگز مشکلات بیرون و فضای خطر آفرین بیرون را به منزل نمی‌بُرد و اساساً درین‌باره چیزی نمی‌گفت و حتی بسیاری از مسائل را پوشیده نگاه می‌داشت تا در روز خطر، ریسک‌پذیری کمتری داشته باشد. اما یک لطف و دست خدا بر سرش را هرگز فراموش نمی‌کند. می‌گوید در مشهد خانه‌ای اجاره کرده بود که صاحبخانه‌ای مؤمن و بامحبتی داشت.

 

آنها در همین خانه، بقّالی داشتند. هر دوی آن پیرزن و پیرمرد، که از روستاهای مشهد بودند، بسیار زنده‌دل بودند و در نبودِ شیخ، هرگز نمی‌گذاشتند بر خانواده‌ی شیخ، سخت بگذرد. اساساً خریدهای خانه را ازین بقّالی تهیه می‌کردند. پیرزن آن‌چنان بامحبت بود که او را بی‌بی صدا می‌کردند، به‌طوری‌که آن دو پیرمرد و پیرزن، همسر وحدت را دختر خود می‌دانستند.این موجب می‌شد شیخ کلاً دغدغه‌ای ازین‌بابت در دل نداشته باشد؛ نداشت، هم.

 

شیخ این قسمت زندگی خود را باز لطف خدا می داند. چون خیلی با خیال راحت دست به سفر می‌زد و به تهران و قم و ساری می‌رفت. اما نکته‌ی دیگر این که شیخ در طول مبارزه‌ی مخفی سه هدف فوری داشت:

۱. از فضای سیاسی کشور سر در آورَد.
۲. کدام شهر باشد تا آسایش نسبی خانواده مختل نشود.
۳. رفقای خود را در آن ایام وحشت مطلقه‌ی شاه، به‌آسانی پیدا کند.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۴ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

یک فلش‌بک (=برگشت به عقب، از حاضر به زمان غائب رفتن) بکنم: شیخ وحدت در دوره‌ی دبستان در داراب‌کلا، با آقای اکبر چلوئی (مرحوم حاج ابراهیم بالامله) بسیار رفیق بود. رفاقت وصف‌ناشدنی این دو، تا پیروزی انقلاب ادامه یافت و هنوز نیز آن حُبّ عمیق، پابرجاست. اکبر در دوره‌ی زندگی مخفی وحدت، یکی از رانندگان مورد اعتمادش بود که با او به شهرهای قم و مشهد و تهران جابجا می‌شد (دو عزیز دیگر هم آن ایام خطرناک با ماشینی که داشتند ،در سفرهای متعدد شیخ وحدت مورد وثوقش بودند آقایان حاج مصطفی دارابی و حاج عباسعلی قلی‌زاده)


شیخ وحدت هر گاه از مشهد، به داراب کلا می‌آمد، معمولا سر مغازه‌ی اکبر چلوئی (درست رو به روی منزل مرحوم شیردل) که الانه، منزل برادرش هادی چلوئی‌ست، رفت و آمد و نشست و برخاست داشت. در همین مغازه، اتفاق سیاسی مهمی رُخ داد، که بیشتر محلی‌های به سنّ و سال من و بیشتر، آن را شنیده و یا حتی دیده‌اند. آن حادثه‌ی سیاسی خطرناک که آن زمان زَهره می‌خواست این است.


یک بار شیخ وحدت بر همین منوال بالا، از مشهد آمده بود داراب‌کلا. رفت توی مغازه‌ی اکبر چلوئی. او یک شاگردی هم داشت، عبدالله طالبی؛ معروف به یعقوب‌عبدالله. شیخ وحدت دید، اکبر چلوئی یک عکس بسیار بزرگی از شاه را بر دیوار مغازه‌اش نصب کرد. خیلی ازش ناراحت شد. گفت: اکبر، این چیه گذاشتی این جا؟ عکس این خبیث را، تو برای چی این جا نصبش کردی؟ این، یزیدِ زمان است. این، بزرگترین مرجع شیعیان عالم را از ایران به نجف تبعید کرد. (منظور شیخ وحدت امام خمینی ره بود، که آن وقت‌ها حتی بردن لفظ «خمینی» هم، لرزه بر اندام‌ها می‌انداخت. بعد که آسان شد و میراثخواری آغاز، همه شدند «خمینی‌دوست» آن هم چه آسان!)


شیخ وحدت رفت قاب بزرگ عکس شاه را گرفت و آورد پایین. بازش کرد. عکس شاه را در آورد و جِرّ داد و پاره‌پاره‌اش کرد. سپس مُچاله نمود و انداخت دور. بعد به اکبر گفت: تو به جای این عکس، برو ساری. یک دانه عکس زیبای امیرالمومنین (ع) را بگیر، بذار توی قاب و نصبش کن این جا. تا توی مغازه‌ات برکت بیاد.


این واقعه‌ی خطرناک و مهم، آن هم در محیط تنگ روستا، در همه جای داراب کلا، منتشر شده بود. و از آن پس، شیخ وحدت، به عنوان یک چهره‌ی ضد شاه در محل معروف شد. این واقعه، که بسی جرئت و جسوری می‌خواست آن سال‌های استبداد مطلق شاه و سرکوب همه‌ی مخالفان و تبیعد و زندانی کردن بسیاری از مبارزان مذهبی و غیرمذهبی، یعنی در اواسط سال ۱۳۴۹ اتفاق افتاد.


بهتر است از همین سال ۱۳۴۹ نکته‌ای دیگر از زندگی شیخ وحدت را در همین قسمت بگویم و آن مربوط است به آزمونی که شیخ وحدت در آن شرکت نمود. مرحوم آیت الله میلانی، در مشهد مقدس مدرسه‌ای تحت برنامه و منظم تاسیس کرده بود که برای ورود به آن، آزمون می‌گرفتند. مواد امتحانی‌اش شش درس بود. وحدت در آن سال، در آن آزمون شرکت جست و هر شش درس را ۲۰ شد. خصوصا انشاء را.


(انشاء هم یعنی آفریدن و ایجادنمودن. و نوشتن یک متن، نوعی آفرینش است که صفت خداوند متعال است. این درس را این روزها کسی جدی نمی‌گیرد. حال آن که انشاء به نظرم مهمترین درس مدرسه برای تمرین آزادی و تفکر و استقلال‌اندیشی و خلاقیت است)


موضوع انشاء در مورد مدرسه‌ی آیت الله میلانی بود. که شیخ وحدت انشاء را به صورت فرضی، در خطاب به یک دوستِ فرضی نوشت. با این تِم. در آن انشاء یک دوستی از قم، به او نامه‌ای گلایه‌آمیز نوشت. که قم را چرا ترک کردی و رفتی مشهد؟ شیخ وحدت هم در جواب آن دوست فرضی، همه‌ی مسائل گلایه‌ای‌اش را تصدیق کرد و کمبودهای حوزه های مشهد را نیز گوشزد. و بر کاستی‌های مهم مُهر تایید زد؛ اما در ادامه‌ی آن انشاء، این چنین نوشت:

 

«تو اما از یک چیز خبر نداری و آن مدرسه‌ی تحت نظارت و برنامه‌ی آیت الله میلانی است.»

 

شیخ وحدت در آن آزمون برنده و نفر برگزیده و نخست شد. شهریه‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی میلانی را با او دادند و در آن مدرسه پذیرفته شد. جایزه‌ای نیز به او تعلق گرفت. اما جایزه چی بود که شیخ وحدت، آن را بر خود اهانت تلقی نمود و دیگر پا در آن مدرسه نگذاشت؟ آری جایزه‌ای بشدت اهانت‌آمیز، از نوع اعانتی!  و آن چی بود؟ اینها بود که خشم شیخ را درآورد. اساسا شیخ وحدت همواره از اعانه (کمکی تحقیرآمیز) انزجار داشت و متنفر بود. به همین دلیل آن مدرسه را برای همیشه ترک گفت. اعانه‌ی تحقیری تصغیری و تسخیری، اینها بود: یک قوطی‌ی یک کیلویی روغن قوی نباتی. چند کیلو برنج. یک کتاب اخلاق. تألیف آقای سبزی خراسانی.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۵ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی

سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

شیخ پس از فرار خرم‌آباد، بعد از ۸ روز مخفی‌شدن در قم، آبان ۱۳۵۴ رفت نکا. بعد از نکا رفت ساری سراغ سیاسیون. اول سراغ مرحوم سید محمد منافی رفت. چند روز خونه‌ی او ماند در واقع مخفی شد. مرحوم منافی فروشگاه بزّازی داشت. شیخ در مغازه‌اش پارچه‌ای برای کتوشلواری خود برگزید و به اتفاق منافی بردند پیش یکی از رفقاش مرحوم یوسفی که در بازار پشت مسجد جامع ساری، خیاطی داشت. دوروزه دوخت و شیخ هم آن لباسی را که از خرم آباد خریده بود، از تن به در کرد و این کت شلوار شیک را پوشید تا ۳ سال و نیم به تن داشت.

 

سراغ روزبهی را از منافی گرفت که دیدارش برود. منافی گفت روزبهی از آموزش و پرورش ساری انتقالی گرفت و به قم رفت و در آنجا هم تدریس می کند و هم به درس حوزوی مشغول گردید. چند روز بعد وحدت با همین کت و شلوار تازه، رفت به ملاقات آیة الله عبدالله نظری. خیلی از شیخ استقبال کرد. شیخ قضایای دستگیری و زندان و فرارش را شرح داد. ایشان به وحدت گفت هر وقت آمدید ساری حتما بیا پیشم. در آن دیدار به شیخ مبلغ بسیار زیادی کمک کرد تا زندگی شیخ از هم نپاشد. ۳۰۰۰ تومان داد. از نظر وحدت حمایت مالی آن دیدار و حمایت متوالی دیگرش در طول سالهای فرار مشکلاتش را مرتفع ساخت. کمک و حمایت آیة الله نظری جانانه بود. بعد از ۵ روز دیدارهای مخفی در ساری، به نکا بازگشت.

 

از طریق اطلاع مخفیانه‌ای که به پدر و مادر در دارابکلا دادند، والدین به نکا رفتند و شیخ را دیدار کردند. شیخ سپس باز به تنهایی به قم بازگشت تا خونه‌ای اجاره کند که همسر و تنها فرزند آن سالش را به قم آورد. (چون محدثّه در اوج غربت مُرده بود ). حالا او شش ماهی‌ست که از جوّ قم بی‌خبر است. دست به تحرکاتی می زند.

 

چند روزی گشت و گشت تا آقای حسین روزبهی را پیدا کند. علاوه بر آن جمعی ۷ نفره از جوان‌های ساری که از دوستداران آقای نظری بودند و برای طلبه‌شدن به قم آمدند را نیز پیدا نمود. افرادی مثل آقایان پزشکی و جهاندار و همچنین رفیق صمیمی اش امیر دلدار و...

 

این ۷ تن در نبش کوچه الوندیه چهار‌مردان خونه‌ای اجاره کرده بودند که شیخ وحدت در این مدت پیش اینها و نیز منزل آقای روزبهی و دو رفیق دیگرش حجت الاسلام آل هاشم و حجت الاسلام اسماعیل شریفی، در رفت و آمد بود تا لو نرود. در خونه‌ی آن ۷ تن، داماد آیة الله نظری یعنی حجت‌الاسلام مرحوم اسحاقی می‌آمد تدریس می نمود. آقای روزبهی نیز به همین منزل می آمد و نزد اسحاقی درس حوزوی می آموخت.

 

روزی در میان جمع همین رفقای سیاسی، بحث تهیه‌ی یک خونه ی اجاره ای با امنیت بالا برای شیخ وحدت پیش آمد. آل هاشم که در کوچه‌ای در منطقه‌ی قم نو می‌نشست، خونه‌ای سراغ داشت. آن اتاق را برای شیخ اجاره کرد. چون به لحاظ امنیتی نمی توانست به آن خونه‌ی قبل از دستگیری اش در کوی الوندیه برود. به این ۷ رفیق موضوع را گفت و آنها نیز با اشتیاق تمام رفتند آن اثاث جمع‌شده‌ی آن منزل را به این خونه‌ی قم نو (کوچه‌ی سوهان خودکار) منتقل کردند.

 

شیخ در هر جمعی که جلب توجه می‌کرد، ورود نمی‌کرد تا شناسایی نشود. رفتارهایش احتیاط آمیز بود. وقتی از خونه‌ی اجاره ای مطمئن شد، بلافاصله برگشت ساری. ابتدا به اتفاق یکی از دوستان نزدیکش آقای قدرت واثقی که یک ماشین ژیان داشت، بصورت مخفی و احتیاط‌آمیز و رعایت نکات امنیتی به داراب‌کلا آمد. به مدت ۲۰ دقیقه با پدر و مادر و خواهران و برادران دیدار کرد و فورا" به نکا رفت و با زن و بچه‌اش به قم بازگشت. حالا اواسط آذر سال ۱۳۵۴ است. در همان خونه‌ی جدیدش شروع کرد به تدریس دروس حوزه برای دوستان از جمله آقای آل هاشم و... .

 

در طول این ایام به این سه جا بیشتر نمی‌توانست برود: یکی خونه‌ی آقای حسین روزبهی. دوم خونه‌ی آقای آل هاشم (فرمانده سپاه گرگان شده بود پس از انقلاب) و سوم هم خونه‌ی آن جمع صمیمی ۷ طلبه‌ی ساروی.

 

یک ماه در این خونه‌ی جدید ماند. دید امنیت آن در حد بالا نیست. تصمیم گرفت خونه‌اش را به دور دست‌ترین نقطه‌ی قم منتقل کند تا کسی شک نکند او یک روحانی‌ست. چون همچنان لباس شخصی داشت تا پیروزی انقلاب. اما شیخ دریافت، تردد طلبه‌ها در این کوچه خیلی زیاد است. خونه‌ای در خیابات تهران قم با ۲۵۰ تومان پرداخت ماهانه اجاره کرد. دربست و امن. از مردی مطمئن به نام آقای برازنده. تا تابستان ۱۳۵۵ در این خونه ماند.

 

من به همراه مرحوم پدر و مادرم به این خونه‌ی دو طبقه‌ی زیرزمین‌دار رفته بودم همان سال. کتاب رُمان خرمگس را آنجا روی میز مطالعه‌اش دیده بودم و کمی خواندم و ... .

 

شیخ تابستان آن سال قم را ترک کرد و به اتفاق همسر و فرزندش به مشهد کوچ کرد. چون زندگی مخفی در مشهد آسان‌تر از قم بود.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۶ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

وحدت و خاتمی و مهدی‌پور مثل سه یار دبستانی حوزه، به حوضه‌ی درون‌شان حیطه و حوصله و احاطه می بخشند. دست خدا، دست شیخ وحدت را حکمت‌گونه می‌گذارد در دست علی اکبر مهدی‌پور. که الآنه یک عالم بزرگ در میانه‌ی همه هست.

 

شیخ وحدت شروع می‌کند نزد او صمدیه شیخ بهایی را به ولَع آموختن و آمیختن. صمدیه را که به خوبی در نزدش تمام می‌کند، آقای مهدی‌پور از او امتحان می‌گیرد. وحدت که به‌خوبی از پس امتحان برآمده، او به وی جایزه‌ای می‌دهد: کتابی قطور و همچنان جزوِ آثار خواندنی روزگار یعنی کتاب "مهدی موعود". که خواندن آن بر شیخ وحدت گویی عبوری مهیّج‌تر از خوان‌های صَعب و سخت رستم بود

 

علی خاتمی از مدرسه‌ی حقانی قم بود که فضایل و دانایی، جمع ساخته بود. او شب‌ها می آمد به حجره‌ی مهدی‌پور و شیخ وحدت در گذرخان. بین این سه بحث‌های مهمی شکل می‌گرفت. این بُحوث و فُحوص و فُصوص همگی جان تشنه‌ی وحدت را از سرابِ دربدری و فرار و اختفا، به سیرابی اَزلی می کشاند. در همین  نشست‌های معروف بین حجره‌ای که بحث‌های دلکش رُخ می نمود و تار و پود وجودی طلبه‌ها را شکل می‌گرفت، یکی هم به اسم آقای ملکی که فردی بسیار اجتماعی و قابل احترام برای آن جمع بوده، ظهور کرده که بعدها سبب‌ساز وصل شیخ وحدت به حجره‌ی محی الدین غفاری مدرسه‌ی خیرات‌خان مشهد گردید. که داستان دارد.

 

شیخ با اینکه حالا دوستانی اینچنین فاضل، مهم، اهل بحث و نقدونظر یافته، اما باز بال‌های بازی در تنش داشته که هی هوای مشهد در سرش می‌انداخته و هی عزم پرواز بر او چنگ می‌گذاشته. و این عشق و نیش هم در سرش بوده و هم در سرشتش. به تقدیری که ملکی سبب شده، حالا شیخ وحدت در مشهد حجره غفاری زمینه‌ای می یابد که با کمی همت و ذرّه‌ای حکمت، به یک طلبه حرفه‌ای و ملّای واقعی بدَل گردد.

 

همان حجره‌ای که شیخ وحدت به محی الدین غفاری وصل می‌گردد و دیدار همیشه‌اش با آمد و شدهای بزرگانی چون آیت الله مروارید و آمیرزا جواد آقا تهرانی و حاج آقا مهدی و... است. این حجره‌ی تاریخی و سرنوشت‌ساز مشهد خیلی پیشتر از این هم، متعلق به آیت الله مروارید و آیت الله آمیرزا جواد آقا تهرانی (عبد صالح خدا) بوده است. و این خود یک نعمت الهی بوده است برای شیخ وحدت درین حجره درس بخواند. دیگر شیخ وحدت به مرحله‌ای از زندگی سرنوشت‌سازش وارد می‌شود که بنیاد علمی او را دقیقا و متواصلا" شکل و قوام می‌دهد. به‌طوری که شیخ از اینجا به بعد، یعنی سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۳ در مشهد می‌ماند. و به میزانی از درجه‌ی علمی می‌رسد که خود استاد می‌شود و برای طلاب مشهد، کتاب مهم فقهی لُمعه را تدریس می‌نماید.

 

بنابرین مشخص گردیده که تحول فکری و سیاسی شیخ وحدت، از حجره‌ی طبقه‌ی ۳ مدرسه‌ی «خان» قم آغاز گردیده و به حجره‌ی غفاری مدرسه‌ی خیرات‌خان متصل شده و تا حجره خاصّ خاص او یعنی مدرسه‌ی نوّاب بنیان و نُضج و نموّ می‌گیرد.

 

استعداد شیخ وحدت وافر بوده، که فقط درس اساتید را گوش می داده. همین. نه نیاز به مطالعه‌ی بعدی داشته و نه مباحثه‌ای و نه حتی نوشتنی در کارش بوده. مثلا" کتاب مهم نصاب صبیان ابو نصر فراهی افغان را حفظ کرده بود. کتاب امثله را یک روزه یاد گرفت. شرح امثله را در ۸ روز تمام نمود. صرف میر را دو ماهه خواند. کتاب تصریف را همین‌طور. و عوامل فی‌النحو را به همین منوال گذراند. تا رسید به کتاب آنموذج که سه بخش مرفوعات و منصوبات و مجرورات است. شیخ وحدت به این درس که رسیده بود، هوا و هوس مشهد نموده بود و هوش و حواسش به آن حوزه دوخته شده بود.

 

حالا با این تبصره و روشنگری، به اینجا می رسیم که شیخ وحدت آمدن به همراه مرحوم حاج شیخ احمد آفاقی به قم را، نه یک اتفاق برای خود، که یک کاری خدایی تلقی می‌کند. گرچه دل شیخ وحدت به مشهد گره و گیره داشته اما چه کند که آنجا نه حجره‌ای دارد و نه واسطه‌ای. باید در قم زمینه‌ای آفریده می‌شد،  تا وی در مشهد به آمال و آرمانش برسد.

 

مدیر وقت مدرسه‌ی «دو درب» مشهد آقای کاهانی بوده که تا شیخ مهدی مؤمنی دارابی اوسایی مجرّد بوده، حجره را از او پس نمی‌گرفته. و کسی هم توان نداشته حجره را از شیخ مؤمنی برگیرد. او آدم قَدَری بوده و با رفتن او از آن حجره‌ی تاریخی، شیخ وحدت در مشهد بی‌پناه شده بود. حالا در قم زمینه‌ای در حال شکل‌گرفتن هست که برای شیخ وحدت، لطف روشن خدا و دست مدد پروردگار در زندگی اوست. زیرا اگر شیخ وحدت بی‌مهیّاسازی خداوند، مستقیم به مشهد می‌رفت، به یقین از دسته‌ی عاطلین و باطلین و گعده‌گیران و ش‌ نشینانی می‌شد، که جز بار بر اسلام، هیچ عایدات دیگری برای جامعه و جهان ندارند. لذا دنیای طلبگی شیخ وحدت با آشنایی و ورود به درون یک قشر و دسته‌ای خاص از حوزویان متحول می‌گردد. شیخ آحمد آفاقی به مکه رفت و وحدت در الوندیه قم خانه‌ای مجزّا اجاره نمود.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۱۹ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده: ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت حالا توی همین سال ۱۳۴۹ در مشهد ضبط صوتی می‌خرد که داستان دارد. او به دلیل علاقه‌ی وافر به صوت قرآن عبدالباسط و نوارهای سخنرانی آیت الله فلسفی، از آقای سید عباس میرعمادی پسر عموی آقای سید ضیاء میرعمادی (از روستای اَرا بغل کلکنار کیاسر) که هر دو از هم حجره‌ای‌ها و دوستان دوره‌ی مدرسه‌ی "حاج حسن" شیخ وحدت هستند، ۱۰۰ تومان ۱۰ روزه قرض می گیرد و ضبط صوتی می‌خرد. من با این ضبط کتابی دراز و چرمینه‌جلد، در تابستان‌ها که شیخ وحدت به دارابکلا می‌آمد، خاطره‌ای دارم که بماند.

 

روز دهم مهلت قرض فرا می‌رسد. وحدت در این زمان که در مدرسه‌ی نواب حجره دارد، در بازپس‌دهی قرضش به مخمَصمه می‌افتد یعنی چیزی در بساطش ندارد تا به عَهدش وفا نماید. نماز ظهر و عصرش را در مسجد حاج ملاهاشم -که معمولاً نماز آنجا را مرحوم میرزا احمد مدرس می‌خواند و یا آیت‌الله مروارید- اقامه کرد و به مدرسه‌ی نواب بازگشت. و جلوی یکی از حجره‌ها کز کرد و نشست و به فکری عمیق فرو رفت که چگونه از پسِ این قرض بر بیاید؟ در دل به آقا امام رضا (ع) توسّل می‌جست و در ذهن به دست خدا بر روی سرش، می اندیشید. ناگهان، یکباره دید، یکی از روبروی حجره‌ی طبقه‌ی فوقانی، دست تکان می‌دهد. و هی دستش را بالا و پایین می‌کند. شیخ وحدت که متوجه‌ی این صحنه شد، با اشاره‌ی دست خود به سینه‌اش، به آن فرد حجره‌ی فوقانی گفت: به من می‌گی؟ اون هم با اشاره  گفت:  آری. و  با دست اشاره کرد، بیا.

 

شیخ وحدت رفت بالا و از پله‌ها گذر کرد و رسید داخل همان حجره‌ی معما. آن شخص دفتری را آورد و بازش کرد. توی آن دفتر لیستی بود که اسامی طلبه‌هایی در آن درج شده بود. یکی از این اسم‌ها، نام شیخ وحدت بود. که گفت جلوی آن را امضاء کن. امضاء کرد. دفتر را بست و رفت از توی کشو پولی در آورد و شمرد و ۱۱۰ تومان به شیخ وحدت داد.

 

بعد توضیح داد، این مدرسه موقوفاتی دارد و ما، به بعضی از طلبه‌ها که مصلحت می‌دانیم از این درآمد موقوفات، یک چیزی می‌دهیم. شیخ وحدت خیلی خوشحال شد و بشّاش شد. ۱۰۰ تومان قرضش را اداء نمود و با ۱۰ تومان باقیمانده، نیازهای دیگرش را بسامان ساخت.

 

در حین مصاحبه به شیخ وحدت گفتم خود شما از نقل این خاطره چه برداشتی دارید؟ گفت:

 

"واقع اش این است در زندگی هر وقت تنها بودم و نیازمند، مددهای الهی در آن شرائط سخت را بیشتر لمس می‌کردم. و این هم یکی از امدادهای الهی به من بود. "

 

باز در زندگی حجره‌ای شیخ وحدت در همان سال ۱۳۴۹ خاطره‌ای دیگر وجود دارد که چون به یک دارابکلایی مرتبط است و در آن عزت نفس شیخ وحدت موج می‌زند و توجه‌ی مناسب آن میهمان چند روزه‌اش،  نقلش می‌کنم. مرحوم آشیخ حسن مهاجر پدر آقای حاج ابراهیم مهاجر، تابستان سال ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ به مشهد رفت. شیخ وحدت روزی در حجره‌اش به درسش مشغول بود؛ او گاه تا ۱۷ ساعت در درون حجره‌اش تنهای تنها مطالعه می‌کرد.

 

دید کسی در می‌زند. شیخ حسن مهاجر بود. رفت تو. او برای التیام درد ترکِ اعتیاد در مشهد مقیم شد. چند روز در حجره‌ی شیخ وحدت میهمان گردید. حاج‌شیخ حسن صبح می‌رفت حرم، ظهر می‌آمد حجره. شب نیز می‌رفت حرم، سپس باز می‌گشت به حجره. شیخ وحدت هم غذا طبخ می‌نمود و با هم می‌خوردند. میان وعده‌ها هم می‌نشستند و با هم گعده می‌کردند. چون ترک اعتیاد کرده بود بدنش درد می‌کرد و آمد و متوسّل شد به حرم.

 

شیخ وحدت در باره آشیخ حسن مهاجر می‌گوید او آدم روشنی بود. شخص با فرهنگی بود. مسائل را خوب درک و هضم می‌کرد. سطح فکری‌اش بالا بود. از همین جاست که او با شیخ وحدت دوست صمیمی شد. خیلی از مسائل را که علنی نمی‌توانست پیش هر کس مطرح کند، به شیخ وحدت، دقیق و رک می‌گفت. شیخ وحدت هرگاه به محل می آمد با شیخ حسن مهاجر نشست و برخاست داشت. شیخ حسن وقتی از حجره به داراب‌کلا بازگشت، شیخ وحدت متوجه شد او ۲۰ تومان پول را مخفیانه گذاشت و رفت ( آن زمان این ۲۰ تومان دو تا ژیان می‌شد شاید). چون با روحیه‌ی شیخ وحدت آشنا بود که به هیچ وجه از هیچ غیر آخوندی پول قبول نمیکند، پول را لای فرش حجره گذاشت و رفت. آری، التقاء عزت شیخ وحدت با فهم مناسب شیخ حسن مهاجر در این خاطره، در ذهن‌ها خطوری ماندنی دارد.

 

منزل شیخ وحدت. ایشان و من
 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۰ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲
عکس بالا سال ۱۳۹۲ است منزل شیخ وحدت در قم که مصاحبه را آنجا با ایشان انجام می‌دادم. در قسمت‌های بعدی، هر قسمت متن‌ها را همراه با عکس‌ها و اسناد انتشار می‌دهم:

 

این قطعه‌ی زندگی سال ۱۳۵۱ شیخ وحدت را که در ماه رمضان همان سال از مشهد آمد آمل، درین بُرش بگویم، که خاطره‌ی شوق و درد، هر دو، درش هست. اولی از نوع دردی‌ست که در سه ماه دوره‌ی نامزدی‌اش با دختر جناب حاج قربانعلی آقای هادوی شهمیرزادی، دو نامه میان‌شان رد و بدل شد. اما یکی از این نامه‌ها را در مدرسه‌ی نواب مشهد، بازش کردند و پاکت خالی به او تحویل دادند! نامه‌هایی سیاسی هم نبود. تبادل عادی وضع همدیگر بود در دوره‌ی خاص زندگی نامزدی. ولی چون می‌دانستند شیخ یک طلبه‌ی سیاسی ضد رژیم است، امورش را آن عده‌ی خاص نظام شاهی، کنترل می‌کردند. او از همان سال تحت کنترل ساواک و مأمورین و راپُرت‌های (=گزارشگرهای) شهربانی بود. کُنترلیست‌ها همیشه هستند و سرَک می‌کشن به این و آن، حتی به زندگی خصوصی آن و این.

 

خاطره‌ی دومی‌اش شوقی‌ست. چون ماه رمضان است ذوق هم هست درین نقل. ماه رمضان آن سال یعنی ۱۳۵۲، شیخ از مشهد مستقیم رفت آمل، برای تبلیغ دین و آئین. در یک روستایی به نام زنگی‌کلا. دهه‌ی سوم ماه رمضان که فرا رسید، یک طلبه‌ای آمد مسجد زنگی‌کلا، که شیخ وحدت در آن منبر می‌رفت. او به شیخ گفت: آقا این نزدیک‌ها یک آقایی را دیدم که خیلی به شما شبیه است. وحدت به ذهنش رسید، نکنه پدر باشد!؟

 

فردا غروب، شیخ وحدت حرکت کرد به سمت آن روستا. رسید و دید، آری، آری، درسته، پدر است... بیست روز کنار هم و مجاور هم بودند، ولی بی‌خبر از هم. آن شب مردم آن روستایی که پدر آنجا منبر می‌رفت و نماز اقامه می‌نمود، از شیخ وحدت خواستند نماز جماعت را ایشان بخواند. پیش از افطار، نماز جماعت می‌خواندند آن روستا. وحدت، نماز جماعت اقامه کرد، خیلی سریع و بی‌معطلی و اطالگی و رعایت حال اَضعف. بعد از اجرای نماز، مردم خیلی خوشحال آمدند پیشش، و با رضایت تامّ و تمام از این که شیخ وحدت با دهان روزه، این جور نماز اجرا و احیاء کرد، به او گفتند: چقدر خوب شد آقا، این پدر شما، پدر ما را در می‌آورد! از بس نماز را طول می داد!!!

 

بعد نیز فردا شب، شیخ را دعوت کردند و گفتند: شما زنگی‌کلا منبرت را تمام کردی بیا اینجا، ما منتظر می‌مانیم برای ما هم منبر برین. من، یعنی دامنه البته حدس قریب به یقینم اینه که پدرمان، برای آن مردم، خیلی منبر سختی می‌رفتند! نگران شدهد! یعنی چیزی نزدیک به فلسفه و درس‌های خاص منظومه‌ی حکیم سبزواری! را شرح می‌کردند که مردم برای خلاصی از منبر سنگینش! رو به شیخ وحدت آورده بودند که منبری ساده و روان می‌رفت. با پدرم فکاهی می‌کردم همش. اینم رویش.

 

شیخ وحدت هم بلاخره، دهه‌ی آخر ماه رمضان را به تعبیر خودش به کمک پدر رفت. و پدر در زیر منبرش، استراحت و نیز احساسی راحت می‌کرد. خدا بیامرزدش. البته شیخ هم تصدیق کرد که پدر، کیف هم می‌کرد. بعد از ماه رمضان هر دو، از دو روستا زنگی‌کلا و آنجا، برگشتند داراب‌کلا. که پس از آن بود که پدر برای شیخ عروسی کرد و جشنی ساده گرفت. اما فرار شیخ وحدت از پادگان خرم آباد در سال ۱۳۵۴ چه گذشت را به‌زودی پی می‌گیرم. این حاشه‌ای بر متن بود.

 

 

عکس بالا چهره‌ی روحانی روحانی شهید حجت السلام سید احمدعلی نبوی چاشمی

یکی از نزدیکترین رفیقان شیخ وحدت در مبارزات و پس از انقلاب. بُرشی دیگر از سرگذشت شیخ وحدت در زیر:

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۱ )

مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت پیش از کوچ به مشهد درسال ۵۵ مرتب  در قم پیِ سید احمد نبوی رفیق مبارزش می‌گشت. رفت کوچه‌ی عشقعلی منزل مرحوم آیة الله منتظری، دید نیست. چون نبوی تحت تعقیب ساواک بود آنجا را ترک نموده بود. هیچ سراغی از او نبود. در آن وا انفسای دیکتاتوری شاه، شیخ تلاشش را کرد بعد از چندی، رفت سراغ پسرعموی سید احمد، که در نیروگاه قم خونه داشت. در زد. پسرعموی نبوی آمد دم در. شیخ با او صحبت کرد و سراغ نبوی را گرفت. گفت او تحت تعقیب است معلوم نیست کجاست. شیخ اصرار کرد باید او را ببینم. فهمید پسرعمو از او باخبره نمی‌خواهد نشانی دهد. اشاره‌ای کرد که او گاه‌گاه می‌آید و یک سلام علیکی می‌کند نمی‌دانم کجا می‌رود. شیخ گفت پس این بار آمد بگو وحدت می‌خواهد ترا ببیند.

 

شیخ هر هفته سراغ پسرعموی نبوی می‌رفت تا روزی ترتیبی داده شد این دو مبارز فراری تحت تعقیب ساواک، همدیگر را در جایی ملاقات کنند. فلان ساعت، در فلان روز و در فلان جای خیابانی در قم. در قرارهای مبارزین هر دو نفر موظف بودند سر موعد مقرر در قرارگاه حاضر شوند اگر ۵ تا ۱۰ دقیقه هر یک ار طرفین دیر می‌کرد، دیگری موظف بود صحنه را ترک کند. دو رفیق پس از مدتی در نقطه‌ی قرار، همدیگر را به خوبی یافتند. حجت‌الاسلام شهید سید احمد نبوی (همان‌گونه که گفتم فرمانده‌ی سپاه قم و ری شده بود بعد از انقلاب) با تأکید فراوان به شیخ وحدت گفت مصلحت نیست در قم بمانی و همین نظر و ارزیابی‌های قبلی شیخ، موجب شد به مشهد کوچ کند. اما آن دو قرار گذاشتند فردا بعد از ظهر به کاشان بروند.

 

نبوی هر سال در محرم و رمضان در قمصر منبر می‌رفت. آنجا آشنایان زیادی داشت. در مسیر رفتن به کاشان، شیخ وحدت دریافت به قمصر می‌روند. نبوی برای امنیت مقصد را پوشیده نگه داشت. بلاخره به قمصر رفتند و ۲۴ ساعت ماندند. فصل گلاب‌گیری نبود اما به باغ و کارگاه گلاب‌گیری رفتند تماشا کردند و همان جاها و در منزل آن آشنا، به بحث و تحلیل و بررسی اوضاع پرداختند. در این دوره رژیم در اوج اختناق بود تا اواسط سال ۵۶ که فضای باز سیاسی مطرح شد.

 

شیخ می‌گوید این ملاقات مفیدی بود دل هر دوی‌شان با رفتن به قمصر باز شده بود. یکی از چیزهایی که درین ملاقات نبوی به شیخ وحدت گفت این بود که هر وقت به ساری سفر کردی به قائم‌شهر مغازه‌ی پدرخانمم برو پیغامی را به او برسان. شیخ پذیرفت گفت به‌زودی سفری به ساری خواهد نمود.

 

آن دو از قمصر بازگشتند به قم، از همدیگر وداع کردند دیگر هم همدیگر نیافتند تا ۲۲ بهمن ۵۷. چون شیخ وحدت پس از چندی فهمید نبوی در یکی از خیابان‌های تهران توسط ساواک دستگیر، محاکمه و به زندان محکوم شد. روزی از روزهای همان سال، شیخ به ساری سفر کرد و در مسیرش به قائم‌شهر رفت، سراغ پدرخانم سید احمد نبوی چاشمی. پیغام آن مبارز را به ایشان رساند.

 

سپس از همان جا تصمیم گرفت به در خونه‌ی شیخ محسن مقدسی رفیق مبارز دیگرش -که بعد از انقلاب به مرکز تحقیقات سپاه رفت- برود. آنان در ۱۷ خرداد ۵۴ در مدرسه‌ی فیضیه دستگیر شده بودند و او هم‌اینک درین موقعی که شیخ به قائم‌شهر رفت در زندان اوین است. رفت در زد. خانمی آمد دم در. سلام کرد و خود را معرفی نمود گفت من مدتی‌ست از محسن هیچ خبری ندارم وضعیتش چطوره. آمدم بپرسم چه خبری از او دارید. گفت محسن ۵ سال حبس در زندان اوین محکوم شد پدرش ماهی یک بار با او ملاقات می ‌کند. گفت اگر این بار یاد پدر ماند، در ملاقاتش پیامم را به محسن برسانَد. در همین اوضاع سخت ۵۵ است که شیخ به مشهد کوچ کرد.

 

مشهد به دلایل متعدد از قم امن‌تر بود. وحدت به خونه‌ی حسین احمدیان و آقا رضا... اصفهانی می‌رفت و با هم بحث‌های مختلف سیاسی و قرآنی داشتند. شیخ هفته‌ای دو سه بار به آن خونه می‌رفت. آقای دکتر حسین احمدیان اهل ساری‌ست و آقا رضا... از اصفهان. در دوره‌ی دانشجویی فاز مطالعاتی و علایق رضا مباحث قرآنی بود و فاز احمدیان، مسائل سیاسی ایران. به‌طوری که او هم‌اینک نیز که یک پزشکه، فردی مسلط به تاریخ سیاسی ایران است. شیخ وحدت هنوزم با دکتر حسین احمدیان در ساری در ارتباطه و با هم جلسات و نشست دارند با جمع روزبهی و رفقا.

 

شیخ به آن خونه‌ی این دو دانشجوی مبارز رفت و آمد داشت. تا یه روزی ساعت سه و نیم بعد از ظهر سال ۵۵ حسین احمدیان آمد دم در خونه‌ی شیخ. در زد. وحدت خودش رفت دم در. دید احمدیانه. طبق قرار شیخ یک ساعت بعد باید می‌رفت خونه‌ی آنها برای نشست. گفت امروز خونه‌ی ما نیا. دیگر امن نیست. لو رفت. امروز صبح مأمورین ساواک ریختند توی خونه و تمام وسائل، اسباب، اثاثیه و حتی توالت و همه‌ی جاها را گشتند همه چیز را بهم ریختند و از ما سؤال و جواب کردند. مردانگی کرد دکتر احمدیان، شیخ را از باخبر کرد وگرنه آن روز وحدت در آنجا مجدداً دستگیر می‌شد. مدد الهی.

 

عکس بالا: حاج ابراهیم مهاجر. شیخ وحدت و

حجت الاسلام آسید علی صباغ. شب عاشورا. (۸ مهر ۱۳۹۶)

تکیه‌ی داراب‌کلا. عکاس: سید ابراهیم موسوی

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۲ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

از همان لحظه‌ی خبررسانی دکتر احمدیان، شیخ وحدت ارتباط با آن خونه را برای رعایت امنیت آن دو دانشجو و خود قطع کرد. داستان این دو دانشجو فعلا به کنار. بریم سر دو موضوع مهم و یک خاطره‌ی شیرین که به نحوی از امتیازات داراب‌کلا محسوب می‌شود. در مشهد یکی از کسانی که شیخ با او در ارتباط بود، دوست پیشینش حجت الاسلام آسید ضیاء میرعمادی اَرایی است.

او ازدواج کرده بود. در دورترین قسمت خیابان طبرسی در کوچه پس کوچه‌ای خونه خریده بود. وحدت به خونه‌ی او هم که در امنیت بود می‌رفت. وی با این که یک چهره‌ی سیاسی بود جنبه‌ی غیرسیاسی هم داشت که همین موجب می‌شد شیخ در مراوده با او احساس ناامنی نکند. چون شیخ از فردای فرار از پادگان خرم آباد، برای حفظ امنیت، فقط و فقط با تعدای خاص از افراد در رفت‌وآمد بود. آن جنبه‌ی غیرسیاسی آقای میرعمادی این بود که او یکی از اعضای فعال انجمن حجّتیه بود و عضو انجمن متعهد می‌شد در کارهای سیاسی وارد نشود.

همین ویژگی باعث شد شیخ دغدغه‌ای در دوستی و آمدوشد با او نداشته باشد. در واقع یک پوششی برایش تا مأمورین ساواک به شیخ مشکوک نشوند. یا اگر دستگیر می‌شد، رژیم فکر می‌کرد او عضو انجمن حجتیه است برای حکومت خطری نمی‌آفریند. شیخ با میرعمادی برنامه‌ی درسی هم می‌چید که کتاب مهم مطوّل را پیش آقای حجت هاشمی خراسانی درس بگیرند.

این استاد مبرّز مشهد هم می‌پذیرد. هر روز ساعت ۷ صبح در منزلش برای این دو تدریس برپا کرد، آنچنان جانانه و جدی که گویی برای ۵۰ شاگرد دارد درس می‌دهد. وحدت این درس آقای حجت را بسیارمؤثر توصیف می‌کند و در همین مصاحبه با بنده، از سر شوق و ارادت، ازین استادش خیلی تعریف می‌کند، دعایی نیز نمود. شیخ برای رفتن به درس مطول، همیشه از کوچه پس کوچه های مشهد می‌رفت. در طول دوره‌ی فرار، هیچ گاه در هیچ نوع کاری از خیابان رفت و آمد نمی‌کرد، کوچه پس کوچه می‌رفت تا چنانچه تعقیب شد، گریز کند، بتواند مخفی شود. به آسانی درروَد.

حالا آن یک خاطره‌ی خوب: شیخ وحدت یک شب رفته بود خونه‌ی آقای سید ضیاء میرعمادی. دید یک پیرمردی آنجا نشسته. با ورود وحدت او از جای برخاست و میرعمادی ایشان را به شیخ معرفی کرد گفت ایشون پدرم هستند. با هم روبوسی کردند نشستند. بعد از چندی ایشان از شیخ پرسید خودتون را معرفی کنید. وحدت گفت: من اهل مازندرانم. شهر ساری. روستای داراب‌کلا. تا گفت داراب‌کلا، پدر میرعمادی گفت: اِه شما داراکلایی هستین؟ پسر کی هستین؟

شیخ گفت: پسر شیخ علی اکبر طالبی. او گفت: در بچگی طلبه که بودم و در مدرسه‌ی رضاخان ساری درس می خواندم. آنجا یک آقایی بود که آدم بسیارمحترم و مُلّایی بود برای ما درس می‌گفت. بعد نمی‌دانم او را چیزی سمّی خوراندند و مسموم شدند و از دنیا رفتند. اسمش آشیخ باقر آفاقی بود. وحدت گفت: این آشیخ باقر آفاقی، پدربزرگ ماست از طرف مادر.

ایشان به محض شنیدن این نسبت فامیلیِ شیخ با آشیخ باقر آفاقی مجدد وحدت را به آغوش کشید بسیار اظهار خوشحالی کرد گفت خیلی افتخاره که شما با پسرم رفیق هستید. بعد همین پیرمرد روشن‌ضمیر شروع کرد فصلی مُشبع از سجایای اخلاقی آشیخ باقر آفاقی را ذکرکردن: این که بسیارملا و باسواد و بسیار فردی محترم و متواضع بود و... .

اضافه کنم مادرم یک برادر روحانی هم داشت به نام شیخ موسی آفاقی که در دوره‌ی نهضت شهید نواب صفوی سربه‌نیست شد. مرحوم مادرم پس از سال‌ها انتظار، آخرش از سرنوشت او سر درنیاورد و با آرزوی پیداشدن برادر از دیار فانی رحلت کرد. بگذرم. یاد آورَم که در همین اوضاع فرزند سوم شیخ وحدت هم در مشهد متولد می‌شود به اسم محسن (داماد مرحوم شیخ روح الله حبیبی)

اما آن موضوع مهم دیگر: یکی دیگر از کسانی که شیخ وحدت با او در مشهد مرتبط بود و به خونه‌اش می‌رفت و بحث و تبادل دیدگاه داشت، یک روحانی بود به نام آقای آشوری بود. شیخ می‌گوید وی چهره‌ای سیاسی و مبارز بود. افکارش سوسیالیستی بود. وحدت گاهی ازو درخواست می‌کرد کتاب‌هایی برای مطالعه معرفی کند، معمولاً کتاب‌های مارکسیستی را آدرس می‌داد. شیخ یک بار از او پرسید برای خودسازی باید چه کار کرد؟ او بی‌شوخی و به‌جدّ گفت: بهترین کار برای خودسازی این است که آدم برود کارخانه به عنوان یک کارگر کار کند. او کتابی نوشته بود در قطع جیبی که بسیار معروف شده بود کتابش به نام: «توحید آشوری».

علمای قم مثل آیت الله خزعلی علیه‌ی او و کتابش موضع گرفته بودند. شیخ وحدت می‌گوید آشوری بر سر مواضع خود پس از انقلاب نیز باقی ماند و با جمهوری اسلامی بدجوری زاویه داشت و تقریبا" از نظر فکری او و شیخ علی‌اکبر گودرزی (رئیس گروه فرقان) قرابت فکری زیادی داشتند. وحدت اشاره کرد او به خاطر مواضع و تندروی‌هایی که داشت از سوی دادگاه انقلاب دستگیر، محاکمه و اعدام شد.

 

حجت الاسلام سید سلمان صفوی

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۳ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

شیخ وحدت باز در یک پنجشنبه جمعه‌ی دیگر  سال خفقان ۵۶ را به تهران نزد امیر زهتاپچی می‌رود. امیر هم با خیلی‌ها مرتبط بود و هم خیلی‌ها توی خونه‌ی امیر رفت و آمد داشتند. شیخ نزدیکی‌های غروب رسید خونه‌ی امیر. در زد و خود امیر آمد دم در. راهنمایی شد به همان اتاق طبقه‌ی بالایی که معمولا" آنجا می‌رفت. وارد شد. دید یک جوانی آنجا نشسته است. یک پیراهن آستین‌کوتاه چهارخونه‌ای تنش است. قد نسبتاً بلند و بدن ورزیده‌ای داشت. حدود بیست و یک و دو سالش بود. ریش پروفسوری گذاشته بود. چشم آبی و مو بور بود. شیخ وحدت وارد شد و سلام کرد. او پا شد و جواب سلام را داد و به وحدت دست داد و بعد هر دو نشستند.

 

اندکی بعد امیر وارد شد و وحدت را به او و او را به وحدت معرفی نمود. گفت ایشان آقای وحدت‌اند و از رفقای قدیمی ما. و به وحدت رو کرد و گفت: آقا سلمان دوست خوب ما. آن شب بر هر سه فرد شب خوشی گذشت. مباحث فراوانی از عقیدتی و قرآنی گرفته تا سیاسی و امنیتی مورد کنکاش و تبادل قرار گرفت. سلمان اولین بحثش را که آن شب مطرح کرده بود، مساله‌ی عالَم ذَر بود. این بحث را برای این طرح نمود چون امیر به او گفته بود آقای وحدت تسلّط زیادی بر آیات قرآن دارد. وحدت و سلمان روی همین مبنا، تا پاسی از شب روی موضوع عالم ذر بحث کردند و نظر مرحوم علامه طباطبایی را شیخ آنجا بیان نمود. و نیز این که بعضی‌ها معتقد بودند این آیه‌ی  شریفه یعنی آیه‌ی ۱۷۲ اعراف در باره‌ی عالم ذَر است‌:

 

اِذ آخَذَ ربکَ مِن بنی آدمَ مِن ظُهورهم ذُرّیّتهم و اَشهدهم على آنفُسهِم اَلستُ بِربِّکُم قالوا بلى شهِدنا اَن تَقولوا یوم القیامةِ اِنّا کُنّا عن هذا غافلین.

 

بیفزایم علامه طباطبایی معتقد است: عالم ذَر روح این عالم است که آن را عالم غیب نیز می‌گویند ... هر موجودی دو وجه دارد وجه الی الله که زمان و تدریج در آن راه ندارد و وجه بغیره که در آن تدریج و زمان (با مقایسه ی موجودات به یکدیگر ) راه دارد. بگذرم.

 

آن شب را شیخ و سلمان و امیر تا بعد از ظهر روز جمعه با هم بودند و گرم بحث و نظر. و عصر آن روز این و سلمان دوتایی حرکت کردند به سوی قم. همین دیدار اتفاقی موجب شد این دو با هم دوست و رفیقی صمیمی شوند. با قراری که گذاشتند بار دیگر در زمان دیگر سلمان و وحدت از قم از پل آهنچی که هنوز نیز محلی‌ست برای سواری‌های مسافرکش شخصی تهران-قم، سوار یک ماشینی شدند و به خونه‌ی زهتاپچی رفتند.

 

دوستی سلمان و وحدت ادامه داشت تا این که پس از مدتی همدیگر را گم کردند. شیخ از امیر زهتاپچی هم سراغ سلمان را می‌گرفت، امیر هم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد. شیخ دغدغه داشت نکنه دستگیر شده باشد و یا سربه‌نیستش کردند و یا در عملیاتی کشته شد یا خودش عمدا" مخفی شده و آفتابی نمی‌شه؟

 

معمولا" آن زمان میان مبارزین رسم بوده و توافقی نانوشته که هیچ وقت از همدیگر اطلاع کامل نداشته باشند تا اگر یکی لو رفت اطلاعات اضافی‌اش به نحوی توسط ساواک کشف نشود. در حد بسیار جزئی از هم باخبر بودند. حتی کسی آدرس خونه و دوستان دیگرش و نام حقیقی و سایر اطلاعات شخصی‌اش را به کسی نمی‌گفت و طرف مقابل هم سعی نمی‌کرد چیزی ازین امور بپرسد.

 

شیخ هم فقط می‌دانست او نام سلمان را بر خود گذاشته و لهجه‌ای اصفهانی دارد. همین. اما این که او کجا زندگی می‌کند و خونه‌اش کجاست و اسم و رسم واقعی‌اش چیست را طبق فرمول مبارزه از او و هیچ کس نمی‌پرسید.

دیدن دو مبارز در دفعه‌ی بعدی فقط با قرار قبلی امکان‌پذیر بود. ارتباطات امروزین را نگاه نکن که انفجار اطلاعات شکل گرفت و جهان دهکده‌ی جهانی شده است و با کسر ثانیه‌ای همه از هم باخبرند و حتی به هم سرَک می‌کشند. آری؛ سلمان و وحدت که مدتی با هم در خانه‌ی امیر رفیق و انیس شدند، یکدیگر را گم کردند و وحدت فقط در حقش دعا می‌کرد هر کجا هست خدا نگه دار و محافظش باشد و از سلمان فقط خاطراتی خوش در ذهنش باقی ماند. و این گم‌گشتگی گذشت و گذشت تا این که بعد از پیروزی انقلاب، باز وحدت و سلمان  همدیگر را ... این ماجرا بماند برای بعد. فعلا" شاید کسی بخواهد بداند سید سلمان کیست؟ فقط بگویم او حجت الاسلام سید سلمان صفوی است برادر سردار رحیم یحیی صفوی. او و شیخ وحدت هنوز هم با هم مرتبطند. سلمان فعلا" در انگلیس است و مؤسسه‌ی مطالعات صلح تأسیس کرد و مابقی بماند. عکس بالا هم سید سلمان است.

 

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۴ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲
عکس بالا: تاسوعا. اوسا. ۸ مهر ۱۳۹۶. از راست: مرحوم شیخ اسماعیل دارابکلایی. شیخ باقر طالبی. شیخ ابوطالب طالبی «وحدت». اینک بُرشی دیگر از سرگذشت شیخ وحدت:

 

از سال ۴۹ می‌گویم از کار ستُرگ شیخ وحدت در برچیدن نحوه‌ی جمع‌آوری پول مُلّا. او از مشهد با تصمیمی قطعی اربعین تا چهل و هشتم سال ۱۳۴۹ را آمد تکیه‌ی داراب‌کلا که منبر روَد، با انگیزه‌ی برافکندن کار مشمئز‌کننده‌ی جمع‌آوری پول ملّا. هر روحانیِ منبری، منبر می‌رفت پایان منبرش سه نفر برمی‌خاستند در میان حضّار می‌گشتند هر کس دستش را توی جیبش می‌کرد یکی یک ریال، یکی دو ریال، دیگری پنج قِران می‌داد. پول‌ها را جمع می‌کردند میان حاضرین و جلوی چشم عزادار، می‌آوردند می‌گذاشتند توی مُشتِ منبری. عجب رسمی!

 

در قسمت بانوان نیز چنین می‌کردند پس از جمع‌آوری پول ملا یا تحویل مسئول جمع‌آوری بخش مردان می‌دادند که بدهد به منبری. یا در همان بخش مجلس زنان، که اگه زن آن ملّایی که به منبر رفته، حضور داشت، می‌دادند به او. وحدت تصمیمی سخت گرفت که این بساط را ریشه‌کن کند. زیرا مسئول جمع‌آوری پول ملا، انگار توی کمین نشسته، تا یکی وارد تکیه شود شکارش کند آن فرد هم باید در مرائی جمع، حتما" دست به جیب کند به مسئولی که پیش زانوهاش، زانو زده، پول دهد. اصلِ پول ملا را نمی‌گم، نحوه‌اش را می‌گویم. او آن سال، آمد داراب‌کلا. مرحوم حجت الاسلام آشیخ احمد آفاقی (پسرعموی مادرم) در تکیه‌ی بالا، هم غروب‌ها به منبر می‌رفت،هم شب‌ها. هنوز مسجد و تکیه‌ی پایین‌محله تأسیس نشده بود. وحدت البته دعوت نشده بود.آقای آفاقی رحمهُ الله به اختیار خود منبرهای غروبش را به وحدت واگذار نمود. وحدت هم، چون در درونش به خَرق عادت بد تکیه فکر می‌کرد که چگونه آن را براندازد و آن را تا آن مرحله پنهان نگاه داشت، پیشنهادش را پذیرفت. بزرگترها و هم سن و سال‌های ما یادشانه.

 

وحدت پس از چهار منبر، روز پنجم منبرش را اختصاص داد به جمع‌آوری پول ملّا. مقدمه‌ای چید و درباره‌ی عظمت روحانیت و لزوم بزرگداشت مقام روحانی، این که اینها جانشین پیامبر ص هستند و دین خدا را به مردم ابلاغ می‌کنند و...، چنین گفت: خوب، خود این کار که برای روحانی پولی در نظر می‌گیرید، کار با ارزشی‌ست، اما این بساط سبک پول جمع‌کردن را جمع کنید. این اهانت به یک مُبلّغ دین خداست.

او معتقد بود برایش بسیار دشوار بود که وقتی دعا می‌کرد، نمی‌دانست دعا را طولانی کند و یا کوتاه! چرا که اگر طولانی‌اش می‌کرد ممکن بود اینطور تلقی کنند که برای بیشتر پول جمع‌شدن دارد دعا را کِش می‌دهد. به‌همین‌خاطر در هر منبرش سه تا دعا می‌کرد می‌آمد پایین. حتی برخی از اینهایی که پول جمع می‌کردند در پایان هر منبر، به وحدت گفتند چرا دعا را زود تمام می‌کنی؟ بذار ما از همه بگیریم بعد بیا پایین. وحدت در ادامه‌ی آن منبر چنین گفت:

 

الآن با این وضیعتی که در پایان هر منبر برای روحانی پول جمع می‌کنید، حال منِ منبری با حال یک گدا که از بیرون محل وارد محل می‌شود هیچ تفاوتی ندارد. اون گدا از صبح تا غروب این در و آن در خونه‌ها را یکی یکی می‌زند و یک قِران یک قِران، دو ذار سه ذار می‌گیره، غروب آفتاب می‌آد داخل این اتاق کناری (گداخانه‌ی تکیه) می‌خوابه. پولهاشو می‌شمُره، حساب و کتاب می‌کنه، به خود می‌گه چقدر درآمد داشته. (آن وقت‌ها کنار تکیه، سمت دستشویی یک اتاقکی داشت که گدا‌هایی که از راه‌های دور می‌آمدند محل، روزها گدایی می‌کردند و شب‌ها آن جا می‌خوابیدند) وحدت بازم ادامه داد گفت:

 

منِ آخوند هم از صبح تا بعد از ظهر می‌شینم مطالعه می‌کنم و بعد می‌آم توی تکیه و بعد از منبر یک قِران دو ذار، سه ذار برام جمع می‌شه. به اندازه‌ی همون گدا. با این تفاوت، که گدا در خونه‌ها را می‌زنه، ما آخوندها یه خورده متمدّن‌تر هستیم صاحب‌خانه را اینجا جمع می‌کنیم و پول را این جوری ازشون می‌گیریم و با فریاد غرّا گفت: والله بالله این قبیح است. این تحقیر است. این جسارت است. آدم از گرسنگی بمیرد بهتر است که این جوری پول در بیاورَد و زندگی را اداره کند.

 

وحدت منبرش را تمام نمود آمد پایین. شب نوبت آقای آفاقی شد. آقای آفاقی رفت منبر. بعد از منبر، همان کسانی که جمع کننده‌ی پول بودند، و غروب آن روز هم در تکیه نشسته بودند و صحبت‌های وحدت را شنیده بودند، پاشدند برای آقا آفاقی پول جمع کنند. شیخ وحدت به‌شدت برآشفت گفت: من مگر امروز در باره‌ی همین موضوع صحبت نکردم؟ بنشینید. اون آقایون نشستند. بعد آقای آفاقی آمد پایین و وحدت را خیلی گرم گرفت به او گفت:

 

آقا ته اِما رِه هم راحت هاکاردی با این کاری که هاکردی.

 

وحدت برای اینکه ابتدا خود را از پول ملّا راحت کند همان آغاز آمدنش از مشهد، از دوستش شیخ حسن علم‌الهدی ۴۰۰ تومان پول قرض کرد.چون اراده‌ی راسخش بوده باید این نحو پول ملا را ریشه‌کن کند، لذا خود اطمینان داشت برای پول‌گرفتن داراب‌کلا نمی‌رود. وقتی برگشت مشهد کتاب‌های شخصی‌اش را فروخت پول شیخ حسن علم‌الهدی را بازپس داد. از آن سال به بعد شیوه‌ی وهن‌آلود علیه‌ی روحانیت از زادگاه داراب‌کلا رَخت بر بست به تاریخ پیوست.

 

 شیخ وحدت در دوره‌ی فرار که لباس روحانی را کنار گذاشت

و با پوشش شخصی مخفی در مشهد و تهران و ساری و قم و شهرهای مختلف می‌رفت تا گیر ساواک نیفتد


بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۵ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲
عکس بالا: شیخ وحدت در دوره‌ی فرار (سال ۵۴ و ۵۵ و ۵۶ و ۷۵) که مجبور شده بود لباس روحانی را کنار گذارِد و با پوشش شخصی، مخفی در مشهد و تهران و ساری و قم آمدوشد کند تا گیر ساواک نیفتد: اینک بُرشی دیگر از سرگذشت شیخ وحدت:

 

شیخ وحدت و امیر زهتاپچی با هم یک سفری دیگر هم به مازندران داشتند در همان سال‌های مبارزه. در بین راه امیر سر صحبت را باز کرد و سفرش با مرحوم آیة الله منتظری را بازگویی کرد. گفت با همین ماشینم یک بار آقای منتظری را برای هواخوری و ... به شمال آوردم و تا گنبد رفیتم و بعد هم به قم برگشتیم. امیر از شخصیت آقای منتظری گفت. گفت آدمی بسیار بی‌شیله و پیله و بسیار متواضع و خوش‌سفر بود. گفت در همین سفر بود که آقای منتظری یک جلد کتاب به من هدیه نمود. کتاب تألیف دکتر مهدی بهار بود با نام میراثخوار استعمار. شیخ وحدت تأکید می‌کند که این کتاب برای امیر خیلی با ارزش بود چون هدیه‌ی آیة الله منتظری به وی بود. اما امیر به خاطر علاقه‌ی زیادی که میان او و وحدت وجود داشت، به شیخ گفت: "من علی‌رغم این که این کتاب را بسیار بهش وابسته هستم اما در عین حال آن را به شما هدیه می‌کنم و به عنوان یادگاری آیة الله منتظری پیش شما بماند."

 

حالا این یادگاری گذاشتن نزد شیخ وحدت زمانی ست که مرحوم آیة الله منتظری در زندان شاه است. حتی اسم منتظری را بردن حبس و شلاق داشت تا چه رسد به این که یادگاری او را با دستخط هدیه‌اش در پیش خود نگاه داشتن. بگذرم که میراث خواری هنوز هم ... .

 

وحدت بعد از ملاقات با امیر و اطلاع از وضعیت امیر که خیلی براش مهم و وپژه بود، و تبادل افکار و اخبار فوری رهسپار مشهد شد. معمولا "انقلابیون پس از دیدار با همدیگر برای دور ماندن از تعقیب و مراقبت ساواک سعی می کردند از منطقه‌ی نزدیک به هم دور شوند. وحدت در مشهد ماند تا تابستان 1356. تا یک روز زهتاپچی آمد مشهد پیش وحدت. این دو مبارز یک دوست مشترکی داشتند به نام مهندس احمد عطّاری که امیر هر وقت مشهد می‌آمد دوتایی می‌رفتند منزل آقای عطّاری. عطاری مدیر کارخانه‌ی دانه های روغنی علی‌آباد کتول بود.

 

شیخ وحدت در مشهد با یکی از کسانی که در آن دوره‌ی فرار با او مراوده داشت، همین مهندس عطّاری بود. از نوع گفت‌وگو ها میان این سه تن در این دیدار بگذریم که معمولا" هم بررسی وضع همدیگر و موقعیت رژیم و مبارزین و مسائل فکری بود. توی همین ملاقات او و امیر با عطاری، شیخ می‌گوید خانم امیر در منزل عطاری دچار درد شدید دندان شد و شیخ و امیر دوتایی بردنش دندانپزشکی و بعد هم امیر برگشت به تهران. بگذرم.

 

دیگر شیخ وحدت امیر را ندید تا سه ماه بعد در پاییز ۱۳۵۶. پاییز ۵۶ که شیخ بار دیگر برای در امان‌ماندن از دست رژیم مجبور بود جای خود را تغییر دهد، از مشهد مقدس کوچ کرد به قم. و در اقصی نقطه‌ی آن زمان قم یعنی منطقه ی خیابان تهران و چیزی حدود ۲ کیلومتر دور از منطقه‌ی حاج‌زینل، و در یک بیابان که چند تا خانه بود، خانه‌ای دربستی با پرداخت ماهی ۲۵۰ تومان اجاره نمود. و خوشبختانه در این خانه تا پیروزی انقلاب ماند و دیگر خانواده‌ی وی دچار امشکلات و سختی های بعدی نشد. چون همیشه شیخ وحدت در این دوره سعی کرد یکی از چهار خواهرمان را به نوبت برای کمک به همسرش به همراه ببرَد.

 

وقتی خواهرها به نوبت می رفتند منزلش، شیخ دیگر کمتر دغدغه ی تنهایی همسرش را داشت و همین به قول شیخ موجب می شد دست به سفرهای متعدد به شهرهای ایران بزند. و می زد. با استقرار دو باره‌ی شیخ وحدت در قم، باب مراوده ی مجدد با امیر زهتاپچی باز و بازتر شد. وحدت که با حضور خواهرها در منزلش احساس آزادی و آسایش می کرد دست به تحرکات تازه زد. اولین اقدام شیخ وحدت تشکیل کلاس درس نهج البلاغه در تهران برای امیر زهتاپچی و ... بود. در پنج‌شنبه‌های هر هفته. شیخ مهم‌ترین خطبه‌های نهج‌البلاغه را  شرح می‌کرد. امیر همین مباحث شیخ را با توافق همدیگر، در طول هفته می‌بُرد توی مساجد و تکایای تهران و سراسر کشور انتشار می‌داد و روشنگری می‌نمود تا از استبداد رهایی یابند.

 

توجه: یادآوری کنم همین امیر زهتاپچی را شیخ وحدت آورد داراب‌کلا و امیر یک بار هم، با عبا در پلّه‌ی اول منبر تکیه‌ی داراب‌کلا، غروب محرم سال احتمالاً سال ۵۲ برای مردم سخرانی کرد. بگذرم. یک بار امیر در اوج مبارزات علیه‌ی رژیم شاه در سال ۵۶ قبل از فضای باز سیاسی دستوری جیمی کارتر، به قم می‌آید پیش شیخ وحدت. آن دو به دیدار مرحوم آیة‌الله نعمت‌الله صالحی نجف آبادی می‌روند. آقای صالحی نجف‌آبادی نویسنده‌ی چندین کتاب موج‌آفرین! مثل شهید جاوید درباره‌ی قیام امام حسین (ع) بود که سروصدا کرده بود. در آن دیدار آقای صالحی نجف‌آبادی برای شیخ وحدت و امیر زهتاپچی یک نقلی مهم دارد درباره‌ی مسأله‌ای که شیخ وحدت مفصلش را برایم گفت که می‌گذرم. وحدت با امیر به کنگاور و قصرشیرین می‌روند که بتوانند... . تا بعد.

 

متن زیز در حال تنظیم است:

بُرش‌هایی از زندگی پرماجرا ( ۲۶ )
مصاحبه‌گر، راوی و نویسنده:
ابراهیم طالبی دامنه دارابی
سال مصاحبه با شیخ وحدت: ۱۳۹۲

 

شیخ وحدت در دوره‌ی فرار چند بار به داراب‌کلا آمده بود. همیشه هم در موقع شب. آن هم به مدت کمتر از یک ربع ساعت و یا ۲۰ دقیقه پیش والدین بیشتر نمی‌ماند. معمولا" هم با دوستش آقای قدرت واثقی که ژیان داشت و معلم بود، می‌آمد. در داراب‌کلا چهار نفر مورد اعتمادش بودند که معمولا" با ماشین اینها اثاثیه‌اش را به قم یا مشهد منتقل می‌ساخت. آقایان: سید مصطفی دارابی. اکبر چلویی. عباسعلی قلی زاده  و علی کارگر. مثلا" یک بار در اوج همین سال‌های زندگی مخفی اثاث منزلش در مشهد را با آقای عباسعلی قلی زاده برد به قم. نیز با آقای سید مصطفی دارابی اثاث منزل قم را منتقل کرد به مشهد. در همین مسافرت مخفی با ماشین آقا مصطفی دارابی، وی در فاضل‌آباد یا علی‌آباد کتول توقف کرد و رفت پادگان به ملاقات آقای اصغر مهاجر که سرباز آنجا بود. بعدها اصغر مهاجر درباره‌ی همین ملاقات به شیخ وحدت گفت، آقا مصطفی وقتی آمد پادگان به وی گفته بود؛ شیخ وحدت توی ماشین است و دارم ایشان را می‌برم مشهد. با اینکه اکبر چلویی و علی کارگر هم با ماشین وانت کار می‌کردند آن سالها، ولی وحدت در ذهنش نمانده آیا با این دو نفر هم مسافرتی کرده یا نه.

 

از این حاشیه‌ی مهم بگذرم. اما یک مطلب را شرح کنم. شیخ در طول چند باری که شب‌ها می‌آمد منزل پدر در داراب‌کلا، در یکی از آن سفرهای شبانه، یک شب را تا صبح در منزل پدر ماند و آن هم شب دراز ماه رمضان در زمستان ۱۳۵۵ بود. آن شب وحدت در منزل پدر منتظر ماند تا مراسم مسجدجامع محل پایان گیرد تا با دو تن از روحانی‌های محل دیدار کند. بلاخره رفت پیش آن تن. یکی پیش مرحوم حجت‌الاسلام شیخ روح الله حبیبی. پیش مرحوم حبیبی با هم نشستند و قدری درباره‌ی اوضاع مملکت صحبت کردند. آقای حبیبی محرم راز شیخ وحدت بود و همسرش هم دخترخاله‌ی تنی مرحوم پدرمان می‌یاشد. شیخ روح الله بسیار نگران بود برای شیخ وحدت. به شیخ گفت "می‌خواهی چی کار کنی با این وضعیت مخفی و دربدری؟ آخه چند سال می‌خواهی صبر کنی؟ این اصلا" غیر قابل تحمل است." همه‌ی اینها را از روی دلسوزی و تسلّیِ خاطر به وحدت می‌گفت. وحدت تنها یک جواب به مرحوم حبیبی داد و آن این بود:

 

در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است

اَلیسَ الصّبحُ بقریبٍ.

 

بعد از پایان مراسم مسجد شیخ وحدت از پیش شیخ روح الله، رفت منزل‌ یکی دیگر از روحانیان داراب‌کلا. وحدت در زد. یکی آمد دم در. در را باز کرد. وحدت وارد شد. دید از قبل سه نفر دیگر هم آمدند پیش ایشان و گرم صحبت هستند. شیخ وحدت وارد اتاق شد. سلام کرد ولی فهمید خیلی سرد جواب سلامش را داد. ولی وحدت نشست و با آن سه نفر دیگر احوالپرسی کرد اما خود روحانی چند لحظه‌ای نگذشت که از جای خود برخاست و مجلس را ترک نمود و رفت قسمت دیگر منزلش. وحدت قصدش از دیدار این بود که با ایشان اوضاع را بررسی کند. شیخ خیال کرد رفت چای یا پذیرایی را ترتیب دهد. ده دقیقه گذشت نیامد. یک ربع شد، دید نه، خبری نیست. نیم ساعت طی شد، دید کلا" نیامد. دیگه فهمید اساسا" خبری از برگشتش نیست. همه‌ی آن جمع فهمیدند که دیگر برنمی‌گردد. شیخ هم با نهایت تاسّف، منزلش را ترک نمود. بنده احتمال می‌دهم از ورود آقای وحدت به سیاست در آن زمانه موافق نبوده باشد. ازین موضوع عبور کنم. تمام.

 

اما نحوه‌ی خروج شیخ وحدت در آن شب از دارابکلا به ساری و سپس به مشهد داستانی مهم دارد که می گویم مفصلا. ولی اینجا سربسته بگویم آن شب شیخ نتوانست با آن چهار معتمد خود که ماشین داشتند، همآهنگ کند و مجبور شد با یکی دیگر از افراد محلی (آقای ... نامش محفوظ) به پیشنهاد پدرم به ساری برود. گرچه به هرحال صبح زود با همان محلی دربستی به ساری رفت، ولی کار شیخ به گزارش‌دادن به ساواک می‌رسد که شیخ بعد از ... تا بعد.

ادامه دارد...

منبع اصلی متن مصاحب‌هایم: اینجا 

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/2276
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴۰۱/۱۱/۰۷
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

تریبون دارابکلا

نظرات (۱)

شیخ‌ مالک رجبی: سلام علیکم.قحطی سال ما بود یک کیلو روغن آن موقع و چند کیلو برنج و کتاب اخلاق بعنوان هدیه ارزشمند بود ..چرا حاج آقا آن را تحقیر آمیز میدانست ؟؟ الان افرادی سراغ داریم با اینکه سرمایه قابل توجه دارند اگر ببینند کسی ۵۰ تومان هدیه میدهد مثل پلنگ چنان جست و خیز میزنند ؛ شرجه میروند تا بتوانند آن ۵۰ تومان را صید کنند.

 

سلام آقا ابراهیم. یک چالش. چرا مبارزات سیاسی حاج آقا وحدت تا الان ادامه پیدا نکرد ؟؟ و در همان اوائل انقلاب دفاع از انقلاب و امام راحل و رهبری را قطع کرد و الان هم هیچ دخالتی نمیکند ؟؟

پاسخ مدیر دامنه :
،،
توضیح دامنه : تمام کامنت ها و جواب ها در زیر جمع آوری شد:

 

  • ناشناسمی گوید :

    شیخ‌ مالک رجبی: سلام علیکم.قحطی سال ما بود یک کیلو روغن آن موقع و چند کیلو برنج و کتاب اخلاق بعنوان هدیه ارزشمند بود ..چرا حاج آقا آن را تحقیر آمیز میدانست ؟؟ الان افرادی سراغ داریم با اینکه سرمایه قابل توجه دارند اگر ببینند کسی ۵۰ تومان هدیه میدهد مثل پلنگ چنان جست و خیز میزنند ؛ شرجه میروند تا بتوانند آن ۵۰ تومان را صید کنند.

     

    سلام آقا ابراهیم. یک چالش. چرا مبارزات سیاسی حاج آقا وحدت تا الان ادامه پیدا نکرد ؟؟ و در همان اوائل انقلاب دفاع از انقلاب و امام راحل و رهبری را قطع کرد و الان هم هیچ دخالتی نمیکند ؟؟

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    سلام جناب حجت‌الاسلام شیخ مالک. دخالت‌نکردنش فلسفه دارد. سال‌های اخیر هم، همّ خود را روی دین و سلوک قرآنی گذاشت. البته با بیشتر آن مبارزین همچنان مرتبط هستند. به وضع موجود هم منتقدند، وضع مطلوب را هم مطرح می‌کنند، البته در جمع‌های جلساتی.
     
    اصل کمک ارتزاقی برایش شکننده بود. البته به برداشت من. چون من شب‌های متوالی می‌رفتم منزلش، مصاحبه صورت می‌دادم، بعد همان شب در منزلم آن را با نقش روای می‌نوشتم. مواد خام آن سه دفتر یادداشت سالنامه شد به خط خودم.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    محمدتقی آهنگر: سلام اقای طالبی. برشی از زندگی پر ماجرا رو بدقت مطالعه کردم. سوالات زیادی در ذهن دارم. حضرتعالی در مورد مکتب شهید سلیمانی به صورت تطبیقی ومقایسه با سازمان مجاهدین ومسعود رجوی نوشته بودی در واقع، تبین زیبایی داشتی. پیشنهاد می شود. زندگی پر ماجرای شیخ وحدت رو به قلم اوردی من او را جزو روحانیت راستین انقلاب میدونم. نیاز است در کنارش از روحانیون درباری الان خودشون رو انقلابی جا زدند ویا از ساواک حقوق می گرفتن وووووو را هم مطرح بفرمایید برای من خوانده جذابتر و در شناخت چهرها دچار شبهه نخواهم شد. چرا که فخر قلم بیان حقایق است پس بنگارید برای یاری حق. حق یارتان. ارادت.

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب آقای محمدتقی سلام. شگفت‌زده شدم وقتی دیدم آن متن دو سال پیش بنده در مقایسه‌ی تطبیقی شخصیت صادقِ انقلابی شهیدحاج قاسم سلیمانی با شخصیتی کاذب انقلابی! به اسم ننگین مسعود رجوی چنین در یادت ماند. یقین داشتم با حضور افرادی شاخص و زیرک در صحن، متن‌های مهم نویسندگان محترم و روحانیان فاضل اینجا ا-ز جمله این بنده‌ی حقیر شاگرد همه_ هدر نمی‌رود.

    یادم هست دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی شاگرد علامه طباطبایی نقل می‌کرد که آن علامه می‌گفت وقتی ببینم مطهری توی درس حاضر است دیگر مطمئنم درسم هدر نمی‌رود.

    اما پیشنهادت: کاری شاقّ و شاید شاذّ شود. از من در گذر. وقتی در کشور عده‌ای از فرزندان روحانیِ کسانی از روحانیون همکار ساواک! یا دست‌کم آنانی که حتی "یک مرگ بر شاه" نگفتند، میدان‌دار علمی، تحقیقی، ترویجی، تبلیغی، اقتصادی و جیب‌پرکنی و ... شدند، و هر کجا پول هست، حاضرند، دیگر چگونه می‌توان دست به تطبیق موردی زد. خودِ روحانیون وارسته باید بساط این روحانیون وابسته را جمع کنند، زیرا این تیپ روحانیان حرّاف و مشتاق حضور در هر جا، به کل روحانیت پاک و آبرودار و دارای زیّ طلبگی و اهل سلوک و عرفان، ضربه و صدمه زده است. امروزه اکثریت روحانیت که منزه زندگی می‌کنند، آبروی خود را در خطر همین زبان‌درازها می‌بینند که تعدادی اندک از آنان هیچ آدابی از اخلاق ندارند ولی برای نصیحت و وعظ مردم به ولع می‌افتند و از همه جلو می‌زنند.

    ممنونم که بُرش‌های زندگی شیخ وحدت را بر می‌رسی. و نظرات هم مطرح می‌فرمایی.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    مرتضی شهابی: [در پاسخ به متن و نظر شیخ‌ مالک رجبی] درود برشما حاج آقا، ما دهه شصتیها، بر سر همون مبارزات قبل از انقلاب ایشان بحث و بحثها داریم، شما میفرمایید که چرا ادامه نداده اند؟

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    سلام آقا مرتضی. لُغز سیاسی هم تو را دَچیه (=چیده) است!!! طنز سیاسی‌ات البته ... بگذرم.

  • مالک رجبی دارابی
    مالک رجبی دارابیمی گوید :

    لام مجدد. بهر حال چون ایشان صاحب نفوذ بود برای به ثمر رسیدن انقلاب وجودش برای تقویت استمرار انقلاب نافذ بود..بنظرم این بزرگوار با توجه به اختلاف سلائق انقلابیون کنار میامد و با آنها انتقاداتش را با رعایت مدارا مطرح میکرد این نظام از وجودش بیشتر میتوانست بهره مند بشود..چون مبارزان سیاسی در اول انقلاب زیاد داشتیم که وجودشان برای نظام تا آخر عمر ثمر بخش بود مثل مرحوم آیت الله امینی مرحوم آیت الله مشکینی یا رهبری و یا بزرگان دیگر. بگذرم ادامه نمیدهم ان شاالله خداوند آنچه خیر بر همه ما نازل کند

     

    سلام علیک آقا مرتضی شهابی. بهر حال جناب آقا ابراهیم احوالات انقلابی اخوی بزرگشان را مفصل بیان میکنند وظیفه دارند سوالات خوانندگان زندگی پر ماجرای حاج آقا وحدت را جواب دهند..؟؟

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام. یاد خاطره مرحوم شعبان نوری با مشهدی رمضان طالبی در جبهه افتادم که  دو هفته در دو چادر کنار هم ، همو ندیده بودند. خدا رحمت کنه ابوی شما را و همچنین  دو عزیز یاد شده . در این ماه مورد مغفرت و رحمت الهی قرار گیرند.

    سید موسی صباغ دارابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب آق سید موسی صباغ سلام. آن خاطره‌ی دو رزمنده‌ی جبهه را که نوشتی بودید، یادم است. زیبا و به‌یادماندنی تعریف کرده بودید. ممنونم از غفرانی که برای پدرم و مرحومان: مش‌رمضان و شعبان نوری (مشهور به جرون شعبون) به درگه خداوند متعال طلب نمودی. شهید عزیز بیت شما و پدر و مادرتان و برادرزاده‌ات روانشاد آق‌باقر پسر آقا سیدکاظم شما را هم درین شب یاد می‌کنم.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام آقای طالبی، روز به‌خیر

    روستای زنگی‌کلا در آن زمان از توابع شهرستان آمل بود. 

    با تاسیس شهرستان محمودآباد، از سال ۱۳۷۴ این روستا از توابع شهرستان محمودآباد و بخش سرخ‌رود است.

    زنگی‌کلا با فاصله حدود یک کیلومتر در همسایگی جنوب غربی شهر سرخ‌رود قرار دارد و دارای دو ارتباطی از جاده محمودآباد- فریدونکنار و جاده سرخ‌رود- آمل است.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام و درود بر شما بزرگوار جناب طالبی. استفاده کردم سخت حسرت خوردم از ابن عم ما جناب میر عمادی نام برده ای. ایشان از قضات عالیرتبه بعد از انقلاب و از نزدیکان مرحوم آیت الله منتظری بود.

    سید کمال‌الدین عمادی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ حجت الاسلام سید کمال‌الدین عمادی سلام. نمی‌دانستم جناب حجت الاسلام آسید ضیاء میرعمادی اَرایی، پسرعَمّ‌تان هستند.  پس پدرشان که نزد پدربزرگم مرحوم آق شیخ باقر آفاقی (عموی  مرحومان: حاج شیخ احمد آفاقی و حاج محمود شهابی و مرحوم حاج حسین شهابی) در مسجد جامع ساری درس خواند، عموی بزرگوارتان بود. درود. ممنونم از بیان خبر و اطلاعات جالب مرتبط با این قسمت.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام بر طالبی عزیز. طاعات و عبادات و عزاداری ها قبول. این برش‌ها، خاطرات خوب و زیبا و خواندنی هستند، اما نشر آن در این زمان، چه میزان تاثیر در دیندار کردن جوانان دارد؟

    محمدرضا احمدی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :

    جنابِ حجت الاسلام آشیخ محمدرضا احمدی سلام.  سپاس و خوشحال از اظهارنظرتان. در کتب درسی آموزش و پرورش معمولا" هدف تدوین را در یک چشم‌انداز به آموزگار و معلم و دبیر می‌گویند ولی درین جور متون که من دارم می‌نویسم، چنین هدفی -که شما فرض گرفتید- در مُخیّله‌ام خطور ندارد. اساسا" در سرِ من چنین قصدی جوشان نمی‌کند. سرگذشت، سرگذشت است. حالا هر کس هر چه خواست از آن سود برَد یا از کنارش رد شود و یا اصلا" نخواند.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام علیکم. میرعمادی ها طائفه زیادی هستند چندین نفر که از بزرگان حوزه قم هستند میشناسم ..یکی امام جمعه لرستان بود الان آمد قم
    دیگری استاد درس خارجه بیست متری زاد نیروگاه زندگی میکند. خیلی آقای خوبیست با ایشان ارتباط دارم و چند نفرای دیگر.

    مالک رجبی دارابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ حجت الاسلام شیخ مالک سلام. آقا تشکر باید شجره. اطلاعات مفیدی در راستای خاطره بود. درود.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    تکمیلی: سلام علیکم میر عمادی ها طائفه زیادی هستند از همان ارا هستند سمت تلما دره رفتم آن منطقه برای تبلیغ چندین نفر که از بزرگان حوزه قم هستند میشناسم. یکی امام جمعه لرستان بود الان آمد قم شخصیت بزرگیست دیگری استاد درس خارجه بیست متری زاد نیروگاه زندگی میکند. خیلی آقای خوبیست با ایشان ارتباط دارم و چند نفرای دیگر.

    مالک رجبی دارابی

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام. این قسمت خاطرات اقای وحدت جالب بود. از این نظر که با بحث ایجاد شده تطابق دارد.. حرکت اقا شیخ در ان موقع قابل ستایشه.

    محمد تقی آهنگر دارابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب محمدتقی سلام. دیدم چون بحث آزاد و مؤثر روی مسئله‌ی مهم منبر، پول ملا و آبرو و حیثیت روحانیت معظم است، این بُرش از سرگذشت را پیش انداختم. ممنونم که مورد قبول آن دوستم واقع شد.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام علیکم. آقا ابراهیم خوش نگار این شمارگان ۲۴ خاطرات اخوی مصادف شد با انتقادات برخی از اعضای صحن. خدا رحمت کند حاج آقای آفاقی در ایام محرم ماه صفر و ماه رمضان بعضا هم مسجد پائین وهم مسجد بالا هم شب و هم روز منبر می رفت آنچه داریم و کسب کردیم از این روحانیون بی آلایش و زحمت کش که عمرخودشان را در راه تبلیغ اسلام گذشته اند.

    علی اکبر دارابکلایی. تهران

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب حجت الاسلام داراب‌کلایی سلام. خواستم با این کارم در تنظیم این قسمت بُرش سرگذشت، و پخشش در امشب آن هم مربوط به بیش از ۵۰ سال پیش، به منتقدان محترم بگویم خودِ روحانیان پارسا بیش از همه‌ی شماها محترمان از چنین کار ناستوده‌ای در رنج و عذاب‌اند و خود پیشتاز مبارزه و دفع این کار غلط و بدسیلقه و آبروبَر هستند و بیش از سایرین در اصلاح آن عزم دارند. تاریخ گواه است، روحانیت همواره توسط برخی هم‌لباسان خود که از آخوندی فقط کارهای ناصحیح را خوب بلد می‌شوند، صدمات خورده است و لطمات کشیده است و این تلخی روند ادامه دارد. بگذرم.

    اینک در مورد شکل دوم جمع‌آوری پول ملا باز نیز یک روحانی‌‌یی شجاع و وارد از همین محل ما باید پیشتاز شود و خود بساط این روش ناپخته را بالای همان منبر برچیند. و بر هر کسی با این شیوه‌ی بی‌قواره می‌خواهد وجوه شرعی و اختیاری مردم را که با طیب خاطر و بدون منت به روحانیان بابت منبر و تلاش چندین روزه‌اش می‌دهند، جمع‌آوری کند، نهیب زند و تا دیگر کسی نزاکت را از بین نبرد و مقام معنوی و حرمت روحانی را خدشه‌دار نکند. روحانیان پاک به خدای واحد سوگند در عذاب کارهای معدودی از همقطاران خود هستند و از سوزش آتش آنان می‌سوزند ولی برای دفع تشتت و تفرق دم فرو می‌بندند. از همگان به نوبه‌ی خودم به عنوان خیرخواه خواهانم عنان قلم را در نقد و بررسی آزاد و مفید و تأثیرگذار این مسئله، از کف ندهند و حد نگه دارند. از شما هم جناب استاد داراب‌کلایی ممنونم که مورد را واجد و درخورِ اعلان نظر دانستید. درود.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    آقا ابراهیم برچیدن یک چنین اندیشه ای که شما هم اشاره کرده اید با سابقه نیم قرن قطعا نیاز به هم اندیشی دقیق دارد اگرچه من بیش از سی سال در این بخش تبلیغ فعالیت دارم خارج از مازندران چنین روش ی را مشاهده نکردم حتما در جای خودش پیگیر خواهد شد ان شاءالله.

    علی اکبر دارابکلایی. تهران

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    بلی، چنین است. مجدد سلام جناب حجت‌الاسلام داراب‌کلایی. سپاس از عزمی که کرده‌اید. اون شیوه‌ی زشت که با همان منبر شیخ وحدت منسوخ شد در محل. اینک همین روشی که هم جاری‌ست، باید با روش خردمندانه و عزتمندانه جمع شود و عِرض و مقام صاحب منبر، لطمه نبیند. به نظرم یک روحانی محلی نترس که بتواند سخنان تمام‌کننده بزند باید این سبک را هم منهدم کند و نام خود را در تاریخ محل ثبت کند. تا شیوه‌ی محترمانه و مخفیانه‌ی جمع‌آوری پول جای آن را بگیرد. و هر کس توره دست نگیرد و با طرز کار غلطاً درغلط، آبروی آخوند و منبری محترم را بریزد.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    مهدی ملایی: سلام بر عمو ابراهیمِ خاطره به موقع گو. مطلبی رو که گفتم ،شما در این خاطره مغز حرفم رو بیان کردین،من هم به اصل پول کار نداشتم،که صد البته اونم باید مدیریت بشه،ولی به نحوه ی جمع آوریش انتقاد داشتم،و فتوایی که در ندادن پول ملا بعضیها صادر نمودن انتقاد داشتم، خدا اموات شما را رحمت کنه،با خواندن خاطرات شیخ وحدت یادِ فیلمی که درباره ی مبارز اون دوران یعنی شهید اندرزگو ساخته شد افتادم، تقریبن حوادثی شبیه به هم براشون اتفاق افتاد.

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب مهدی ملایی سلام. من که عمقی روی شما شناخت دارم و می‌دانم صددرصد برای عوض‌شدن شیوه‌ی غلط پا پیش گذاشتید، اتفاقاً اقدامی که کردی، تحسین دارد نه تقبیح. بلی، در همون متن قبلی‌ات معلوم بود که شما با اصل دادن پول با نیات شرعی و خیر، موافقی و بدان پایبند. نقدت روی شیوه بود که همه می‌دانیم خودِ روحانیان بیش از ماها ازین کار نادرست غصه می‌خورند و تلاش‌هایی هم کردند که متأسفانه هنوز هم نیاز به کار دارد. گفتم، یک روحانی محلی باید خرق عادت دوم کند و این توره‌دست گرفتن را از بین ببرد و دفن کند. چون این توهین به روحانیت است.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :
    تشکر و سپاس بزرگوار جناب طالبی عزیز. از نقل این خاطره انقلابی مهم بسیار خوشحال شدم من در روستای خودم این بساط را همان جوانی بر چیدم غیر از پول منبر آخر دهه هر شب وقت دعا هر شب چند نفر نذری داشتند یا قصد دیگر مبلغ ناچیزی  را کف دست روحانی می گذاشتند لذا روح دعا و نیایش پایان منبر را از روحانی  می گرفتند در ضمن سبک و اهانت هم بود اگرچه بسیاری از روحانیون به همین پولهای آخر منبر چشم دوخته بودند من سال اول تحمل کردم سال دوم شب سوم یا چهارم بود وارد مسأله شدم
     
    گفتم پول شما به دلیل کم بودن بی ارزش نیست من قصد اهانت به نذر و قصد شما ندارم بعد از این کسی هنگام دعا پول ندهد اگر بدهد من نمی گیرم بعد از منبر هنگامه مصافحه رسم بود به روحانی بدهید. الحمد مردم استقبال کردند جوانان خوششان آمد اما یکی از رجال محل با سواد بود از او انتظار هم نبود شب تا تاسوعا من غرق اشک و دعا بودم دیدم این مرد پا شد اشاره کردم بنشین ننشست آمد کف دست مرا گرفت پول گذاشته کف دست ولی من دست را جمع نکردم هر کاری کرد من هم مشغول دعا بودم ولی دستم را جمع نکردم او مایوس شد برگشت خیلی ناراحت شد که چرا این برخورد با او شد ده سال گذشت الحمد لله محل ما جا افتاد حتی دهه آخر هم دریافت پول از عموم بسیار محترمانه و کاملا آزاد حتی اگر کسی میل نداشت حق نداشتند از پول بگیرند.
     
    ده سال روستای دیگر روز ۲۸ صفر مرا دعوت کردند جمعیت بسیار گسترده آمده بودند منبر مهمی در معرفی چهره مبارک پیامبر ص رفتم تا آن روز این مطالب نشنیده بودند آن روز هم یک نفر از جمع وقت دعا پا شد تا پولی بدهد گفتم بفرمایید بنشینید اما گوش نداد آمد نزد منبر چون منبر بلند بود هر اشاره کرد دستم پایین بیاورم تا پول بدهد قبول نکردم 
    الحمد لله با این اقدام حتی روستاهای اطراف هم تاثیر گذار بود اما برخی روستاها متاسفانه هنوز ادامه دارد البته برخی روحانیون هم بی توجه برخی هم خوششان می آید . رضوان الهی بر والدین جناب استاد وحدت که با این اقدام جایگاه روحانی مبلغ را در عمل نشان داد.
     
    سید کمال الدین عمادی
  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ حجت الاسلام استاد سید کمال‌الدین عمادی سلام. رستگاری در همین است که شما آن را روی منبر پیاده کردید. و چقدر هم شادمانم که نوشته‌ای از من منجر به این شد شما از تحربیات‌تان در بالای منبر پرده بردارین و اینک بیشتر به انتباه و آگاهی رسیدیم که خودِ روحانیت زودتر از همه جلودار مبارزه با روش‌های غلط است. اصلِ دادن پول به منبری دادن با شکل صحیح و آبرومندانه و مخفی یک رفتار پسندیده‌ی شرعی و عرفی است. منظور همه همین است که بساط شیوه‌ی ناصحیح برچیده شود.

    از سوی دیگر در بحث باور و عقاید دینی ، من هم‌تز با استاد شهید مطهری هستم  و با"منهاییون" (=یعنی کسانی که اسلام را از روحانیت منها می‌کنند) زاویه‌ی فکری دارم. شاید نشست و برخاست هم بکنم ولی فکرِ منهایی‌ها را از اساس، ناشی از جهالت و اگر سُرخی بگیرد و شعله‌ورتر شود و به ضدیت با اساس روحانیت منجر شود، کاری به دور از اصل انسانیت هم می‌دانم که بنی‌آدم را زیر یک خیمه نگه می‌دارد و اصل را بر پارسایی می‌گذارد.

    سپاس فراوان روحانی مکرم که خاطرات خوبی بیان داشتید. خدای عظیم را می‌خوانم شما روحانیان وارسته و فاضل و فقیه را برای ملت ما مصون از گزندها نگاه دارد.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :
    سلام علیکم. پدر بنده هم یوقتی اشاره داشتند حاج آقا وحدت یک چنین حرکتی انجام دادند.و مورد پسند مردم هم بود ولی این روند ادامه پیدا نکرد خود بنده چندین بار مسجد پائین محله بالا منبر بودم موقع دعا کردنم دیدم یکی از مومنین بلند شد داشت جمع میکرد سریع بلند در میان جمع با احترام گفتم بنشیند و نشست و آنشب بدون پاکت ماندم. بعد پدرم به من گفت ..گلکی.. ت خل ساده هسی فلان شخ دارکلا وسه جم هاکاردنه شخ بهیته ذوق کارده ت مس قیافه گنی. به پدرم گفتم من اینجوری پول نمیخوام حق الزحمه ایاب و ذهاب باید آبرومندانه باشه. در هر صورت بعضی شیخها مثل بنده مظلومند مظلوم. مظلومیت داد بی داد فریاد میکند.
     
    مالک رجبی دارابی
  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ حجت الاسلام مالک رجبی سلام. پدرت چه قشنگ به شما پند و اندرز داد. تجربه‌ات جالب بود و از آن خبر نداشتم. مزاح "بدون پاکت ماندم" هم یک جمله‌ی صمیمانه و خودمونی بود که زُمختی این میانبحث را کم کرد.سپاس. با طلب سلامتی از درگاه حضرت احدیت برایت در آستارای ایران عزیز ما، با منبرهای غرّا و البته با نهایت اقناع.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام رخف نازنینم. وقت شما بخیر. نماز و روزه شما هم قبول. الان سی سال من که یادم می آید همین روش جمع آوری پول بوده. بنظرم خیلی روش خوبی هم هست. شما اشکال را در چه می بینی در داخل مساجد همه با هم هم عقیده اند. تصمیم بیرون البته فرق داره که برای مسجد نشینان اهمیتی هم نداره. ببخشید. کشکولی برای تو هر وقت خواستی پرداخت کنی برای شما حاج علی شماره کارت بفرسته.

    قاسم بایویه دارابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب قاسم بابویه رفیق دور و درازم سلام. کشکولی‌تر پس جواب دهم: مگر من اونجه مِنبر بِن هِنیشتِمه حاج علی چلویی کارت دله پول دَکانم؟!

    اِسا خاطره بگم قاسم؟ لابد می‌دانم لبخند زدی و پیش خود گفتی باهی اوریم.

    من هر بار به یک مسجدی در قم می‌روم. باری، دلم بَرات کرد (=خبر داد) و گفتم بروم مسجد بچه‌های سپاه که شاید آنجا کارتِ کمک به مسجد در کار نباشد. هر جای قم می‌روم همان صف بین دو نماز، طرف کارتخوان به‌دست می‌آید سمتت، مگر می‌شود میان جمع کارت نکشید!! آدم آبرو شووونه ندهید.

    آری، رفتم و دیدم بوووو مسجد بچه‌های سپاه همان شروع نشده ،طرف بلند شد و گفت ما هشتاد میلیون دیگه بدهکاریم. پس امشب بیشتر کمک کنین به امور مسجد ما.

    بگذرم. البته مردم در دادن پول به منبری‌های محترم و برای ماه محرم و هر امر شرعی شوق پرداختن دارند. و این شکی درش نیست. ولی لامَصّب! آن پول‌های به قول رهبری معظم «بادآورده» کاجه کاجه می‌ره!! که یک کمی هم به امور مساجد برسد. این هم فکاهی بود!
     
    درود همسنگر شجاع من در جبهه قاسم بابویه. قم ونگ اذان است دیگه. برم نماز و بازگردم و گویا چند نظر دیگر هم مانده که باید مرقوم کنم.

  • دامنه | دارابی
    دامنه | دارابی می گوید :

    قاسم بابویه رخفم سلام باز.
    تِه چِش سو نِداهه مگ
    که مِه سِه تا غلط تایپی را بَیری و بایری مِره؟ مگ آب هویچ نخاننی؟؟!!!
    این سه تا کلمه را نادرست تایپ کردم:

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :
    اقای طالبی سلام. همه چیز را نمی شود در فضای مجازی نوشت. حضورا در خدمت هستیم.
     
    "حاج قاسم"
  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ رخف من حاج علی چلوییی سلام. مِر بَکون جِنّ تِه رِه سر نخاسِه! تِه همون بور مین گوجه‌ای‌ات را تدریس کن که منفجر نشه اَنگوس رزمنده‌ها قطع نوووشه! این کشکولی. ولی من هر وقت می‌آم دِه، تِه مثل جن و بسم الله وونی و غِب وونی. افتخار من اینه از همین تکیه و مسجد دله قد کشیدم. دین من هم از همین مسجد و تکیه تقویت شده. سپاس. جدا از شوخی، چشم. حضوری می‌آم بشنوم که می‌دانم اون سینه‌ی تنومندت یک دنیا درد دارد. فقط کَش پَلی درد نگیرد که رمز کارتم سوخت! و پول‌مول سوخت شد!!!

    "مِر بَکون جِنّ تِه رِه سر نخاسِه!"
    را برای فارسی‌زبانان محترم صحن ترجمه کنم:
    یعنی بسم الله بکن تا جن و پَری بر سرت نریزند و خفه‌ات کنند.

  • دامنه | دارابی
    دامنه | دارابی می گوید :

    قاسم بابویه رخفم سلام باز.
    تِه چِش سو نِداهه مگ
    که مِه سِه تا غلط تایپی را بَیری و بایری مِره؟ مگ آب هویچ نخاننی؟؟!!!
    این سه تا کلمه را نادرست تایپ کردم:

    آدم آبرور شووونه > آبرو

    ندهید > ندهد.

    هسنگر > همسنگر

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    درود جناب طالبی وقت بخیر. از شما بعید بود، معمولا اشخاص متعصب، خصوصا افراطی، در هزینه ها هم، افراط و تفریط می‌کنند.

    مرتضی شهابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    چی شی «بعید» مِلّا مَش مرتضی؟
    واضح حرف بَزن فامیل تا بَوینِم چی شی گووونی.
    راستی سلام.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    مصطفی بابویه: سلام خدمت شما آقا ابراهیم طالبی و کلیه ی اعضای مدرسه فکرت....
    امروز گروه را که مطالعه میکردم غالبِ پیامها مِن بابِ پ دستمزدِ روحانی و به قولِ عامیانه "ملا پول" بود...
    خاطراتِ شما هم در این قسمت به مباحث مطرح شده (ملا پول)جهت دهی داشت...
    لذا سالهای قبل یادمه در فضای مجازی همین موضوع(درآمد روحانی) از مباحث داغِ اون دوران بود که گهگاهی این سوژه دوباره مطرح میشود...
    در آن زمان نظری داشتم که در آن زمان در آن فضا مطرح کرده بودم...
    لذا با داغ شدن این موضوع در مدرسه ی دوباره نظری ذیلِ نوشتارِ شما و دیگر دوستان ارائه میدهم...
    👇

    همانطور که مستحضرید حضرتِ داوود ع از پادشاهان بنی اسرائیل بود...
    خداوند به داوود ع وحی کرد:
    تو بنده خوبی هستی به شرط آن که از
    👈بیت المال ارتزاق نکنی و با دستت کسب و کار کنی!
    پس داوود ع چهل روز گریست آن گاه خداوند به آهن وحی کرد که برای بنده من داوود نرم شو!
    پس خداوند آهن را برایش نرم ساخت.
    و داود ع هر روز زرهی درست می کرد و آن را به هزار درهم می فروخت. پس سیصد و شصت زره درست کرد و آن را به سیصد و شصت هزار درهم فروخت و از بیت المال بی نیاز شد(امام علی ع)
    (کتاب اصول کافی. جلد5 صفحه 74)

    بنا بر فتوای رهبر و نیز سایر مراجع:
    امام جماعتی که در قبال گرفتن وجهی امام جماعت جایی می‌شود محل اشکال بوده و نمازش دارای مشکل است...
    قضات.مؤذن‌ها‌. معلمان قرآن‌.مبلغین دین‌ و هر کس دیگری که کارش در واقع انجام یک واجب الهی (به ویژه واجبات کفایی مثل غسل دادن یا کفن و دفن یک مسلمان) است نمی‌توانند در قبال کارشان مبلغ و حقوقی را طِی کرده و تعیین‌ نماید...
    👈اما اگر فرد برای تبلیغ دین یا هر عمل واجبی تعیین مبلغ و دستمزد نکند اما متولی اَمر خودش به فرد به صورت هِبه و هدیه و حتی در جهت تأمین معاش او مزد و مبلغی دهد هیچ اشکالی ندارد...
    (و البته طبق فتاوا و قوانین اگر وقت کسانی صرف تحقیقات. مطالعات. شناخت و شناساندن و نیز تبلیغ دین می گردد این یک بحثِ فرهنگی و مهم است که بر متولیان است که از بودجه های فرهنگی و آموزشی این مسئله را مرتفع کنند )

    👈در سیره علمای بزرگ این بوده و برخی زندگی‌شان وقف انجام این گونه امور واجب بوده است اما هیچگاه به نیت دریافت پول و درآمد به آن نگاه نمی‌کردند و برای کار خود از پیش تعیین مبلغ نمی‌نمودند...

    👈به عنوان مثال شهید بهشتی هیچ گاه دوست نداشت از راه دین کسب معاش و گذران زندگی نماید و این مهم را مکرر به شاگردان خود نیز تعلیم داده و متذکر می‌گردید...
    علامه طباطبایی هم مدتی مجبور شد تحصیل و تعلیم را کاهش دهد و به کشاورزی و امور دیگر بپردازد...

    و همین طور اغلب علمای مشهور معاصر می‌باشند که معیشت آنها از تألیف و انتشار کتب تدریس و اجاره ملک پدری و موروثی و ... تأمین میشده.

    👇
    اما ملاحظه بسیار مهم:
    هر گاه طرح سؤال یا شبهه‌ای از طریق برخی وبلاگ‌ها . سایت‌ها و...
    در اَذهان عمومی کِثرت می‌یابد حتماً قصد و غَرضی به غیر از خود سؤال و شبهه و پاسخ آن موردِ هدف میباشد لذا عزیزان آن اهداف را نیز در نظر داشته باشند...
    👈اخیراً در راستای ضد تبلیغ علیه روحانیون و مبلغین جوّسازی گسترده‌ای راه افتاده که اگر پول می‌گیرند حرام است و اگر نمی‌گیرند پس چگونه امرار معاش می کنند و...؟
    👇
    غرض اصلی ایجاد بدبینی نسبت به مبلغین دینی میباشد...
    به چه صورت؟
    👈چون همین بدبینی سبب پرهیز از رجوع و استقبال می‌گردد و به صورت ناخودآگاه نیز در انسان نوعی مقاومت ادراکی(علم روانشناسی) ایجاد می‌نماید که حرف‌ ایشان مورد قبول واقع نگردد!

    👈البته ممکن است که برخی دین خدا را وسیله امرار معاش خود کرده باشد و با نرخ گذاری‌های کلان باعث ایجاد ذهنیّت سوء گردند که البته آنان ضد تبلیغ‌شان بیش از تبلیغ‌شان می‌باشد و معمولاً خیلی زود هم شناخته می‌شوند...
    👇

    بعنوان مثال:
    شما به صورت اینترنتی برای تعمیر بخاری یا اجاق گاز و...
    از شرکتی خواسته‌اید که تعمیرکار به منزلِ شما اعزام کند...
    و هزینه اعزام او را نیز آنلاین پرداخته‌اید...
    ولی هنگامی که تعمیرکارِ شرکت به خانه شما می‌آید و کار را انجام می‌دهد وقتی عرق‌ریزان و خسته می‌خواهد خداحافظی کند یک لیوان آب یا شربت برایش می‌آورید...
    این لطف شما از محاسبه مالی شرکت جداست...
    او برای هزینه کارش با شرکت طرف است و از شما پولی نمی‌گیرد و در عین حال شما آن پذیرایی مختصر خودتان را به عنوان یک محبت ساده انسانی می‌بینید...
    در حقیقت روحانیون هم کارمندان شرکت دین هستند که برگزارکنندگان مجالس مذهبی ایشان را برای خدمات دینی تقاضا می‌کنند و آن شرکت بنام دین و تحتِ مدیریت خداوند متعال میباشد و خداوند ایشان را جهتِ مأموریت اعزام کرده...
    تردیدی نیست که اصل مزد با صاحب کار یعنی مادر سادات حضرتِ فاطمه س میباشد که این مجالس برای تسلای خاطر مبارکش برگزار می‌شود و انگار برپاکنندگان مجالس در واقع از ایشان تقاضا می‌کنند که کسی را برای سخنرانی و روضه‌خوانی بفرستد.
    اما ممکن است صاحب مجلس در پایان کار یک پاکت حاوی قدری پول را مثل همان لیوان آب یا شربت به عنوان تشکر و به نشانه محبت خود تعارف کند...

    👈البته گاها مشاهده میشود کارگری که از سوی آن شرکت خدماتی اعزام می‌شود به خاطر ضعف شخصیت و اِشکال رفتاری خودش با بی‌ادبی از صاحبخانه تقاضای شربت و شرینی کند یا آن را شرط انجام وظیفه بداند یا بالاتر از آن مثلا در صورتی که صاحبخانه این لطفت را در حق او نداشت و محبت اضافه خود را از او دریغ کرد برای دفعه‌ی بعد از اَدای وظیفه و انجام کار خود سر باز زند و مثلا به صاحب شرکت بگوید که من به این آدرس نمی‌روم چون دفعه‌ی قبل از من پذیرایی نکرده‌اند!
    در چنین صورتی قطعا صاحب شرکت عذر او را خواهد خواست و به تنبیه و بازخواست او خواهد پرداخت چنان که در برخی حکایات نقل شده از واعظان مشهور به این نکته تصریح شده که به دلیل همین گونه غفلت‌ها از توفیق‌هایی محروم شده‌اند یا در خواب مورد عتاب و گلایه‌ی اولیای دین و صاحبان اصلی این مجالس قرار گرفته‌اند و بازخواست شده‌اند که چرا به جای سرسپردگی به ولی‌نعمت خود چشم به هدیه‌ بانی مجلس داشته‌اند و ارزش کار خود را پایین آورده‌اند( اگر اشتباه نکنم در احوالات شیخ مرتضی زاهد و یا شخص دیگه ای خوانده بودم)

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ مصطفی بابویه سلام. بنده متن شما را نه فقط الآن خواندم که به مطالعه‌اش پرداختم. فرق زیادی‌ست بین مطالعه و خواندن. نوشته‌ات دارای مقدمات، مثالات، تذکرات، مؤخرات بود. همه‌اش مهم بود و بیش از همه مقدمات را خوب طرح مسئله کردید. توافقات نانوشته بین من و شما درین جور موضوعات در جای خود شگفت‌آور است که چقدر شبیه هم می‌اندیشیم. در آن بالا در پاسخی به پیام استاد سید عمادی بحث منهاییون را مطرح کردم که به همین هشدارهای وسط متنت شباهت می‌زند، لذا وقت آن دوست شریف را بیشتر نمی‌گیرم و بسیار ممنونم که به قلم آوردید.
     
    به نظر می‌رسد با رسیدن متن شما به صحن، مباحثه تکمیل شد و گمان کنم دیگر به اتمام این میانبحث مهم رسیده باشیم. من به عنوان یک عضو (نه مدیر مدرسه) حقیقتاً از همه‌ی شرکت‌کنندگان در بحث و تمامی خوانندگان آن و نیز اعضای شریفی که به من زنگ زدند و مرا امین خود دانسته و حرف‌های مهم و روشنگرانه‌ی خود با من در میان گذاشتند، صمیمانه ممنون هستم.
     
    توضیح عمومی:
     
    از طرف من این میانبحثِ پول ملا و شیوه‌های جمع‌آوری آن و مسائل خوب دیگری که در لا به لای آن از سوی اعضای عزیز بیان شد، تمام. اما اگر کسی سخن غیرتکراری دیگری درین زمینه دارد، دروازه‌ی مدرسه برای مباحثات کارِک! ندارد. مثل همین پست بالای جناب عبدالرحیم آفاقی که تکراری نیست و یک نکات نو وارد مبحث کرده است. که الآن باید زیر نظر وی هم حاضر شوم. ولی اگر تکراری باشد، ملال‌آور می‌شود و ما را از نتایج مفیدی که ازین حاصل خواهد شد و به ثمر خواهد نشست، دور می‌سازد. مُجدانه از شما مصطفی بابت تکمیل مبحث متشکرم. متنم را ویرایش نکردم، شما هر جا دست‌انداز افتادید، آن را صحیح تلفظ کنید.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    بعید می‌دانم متوجه نشده باشید،چون خودم خدمت سربازی سپاه بودم،از هزینه ها و تدارکات سنگینشان خبر دارم.

    مرتضی شهابی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    و این: اَعی ویشتِه مِره دیر دینگوهی!!!! مرتضی. مگ ندوندی من سیاسی میاسی بلد نیستم! ته هم خوانی مرا استنطاق کنی؟ من ازین خوان‌های هفت‌تایی رستم عبور کردم! بگذرم. بازم سلام مرتضی‌جان!

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام و طاعات قبول حق. خاطره جالب و بجایی بود و به قول معروف. ته همه ر راحت هاکاردی. البته نظرات جنابان شفیعی و آقا حجت و آقای آهنگری و آقا شیخ مالک نیز منطقی و جای تشکر و قدردانی دارد. لازم است اون نفراتی که بر سر این موضوع انقلت آوردند یک اشیر در منزل خود بر پا کنند و اعضای مدرسه رو دعوت و از یکی از روحانیون معزز دعوت نمایند و ببینند فرق آنان و مداحان و اساتید دانشگاه و روانشناسان و سایر سخنرانان چقدر هست و نتیجه را اعلام نمایند.

    یادم میاد در دانشگاه دافوس آجا (سال ۹۰) از یکی از تاریخ شناسان معروف برای سخنرانی در دانشگاه دعوت شد دفتر دار و رابط ایشان اعلام نمود اولا برای یک سخنرانی نیم ساعته باید چندین میلیون واریز شود و در ضمن طی مراسمی یک هدیه نفیس توسط یکی از مسئولین باید به ایشان اهدا شود در صورتیکه وقتی از روحانیون معروف برای سخنرانی دعوت می شد بدون هیچ توقع خاصی شرکت می نمودند . و به هر مبلغی رضایت داشتند شایعات در مورد اعزه روحانی و مداحان زیاد است ولی ممکن است در بسیاری از موارد با واقعیات همخوانی نداشته باشد.

    رحیم آفاقی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جنابِ عبدالرحیم آفاقی سلام. ۱. پیشنهاد معقولی دادید. اَشیر را من می‌گیرم. ۲. مثال دافوس واقعاً چشمانم را از حدقه چندی نمانده بود در آرَد. ۳. پولکی‌مسلک البته پیدا می‌شوند. مثل همین مثال بادله را که عضوی از مدرسه فرمود که آدم به شگفت و حیرت می‌آید، آن هم ذاکرَین محترمَین اخوَین سیدَین: مجید و محمد بنی‌فاطمه. ۴. از خواندن و نکته‌پردازی‌ات سپاسگزارم. ۵. را خاطره بگم: بگم؟ بگم؟ بگم آقا رحیم؟!
     
    تِه آقاجان آنقدر مردم وسسِه اشیر خواند که مگر اِسا اِساها اَم یاد جِ در شوونه. خدا رحمتش هاکانه. خاطر مردم با ون روضه‌ها پر از مثال‌ها و لغات و لُغُزهاست. کوچیک که بودم چای و قندکلو وِسسه می‌رفتم تکیه، ایشان -پدرتان- وقتی منبر می‌رفت، وسط جملات پی در پی می‌گفت: فرضاً. من خیال می‌کردم می‌گه: فرزند! پیشخاد می‌گفتم چقد فرزند فرزند گوونه. بگذرم

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام آقای طالبی، شب به خیر

    کتاب میراث‌خوار استعمار نوشته دکتر مهدی بهار از کتاب‌های مورد علاقه روحانیان قبل از انقلاب بود.

     

    در سال ۱۳۵۴ در مسجد محله ما «وزرامحله/ سرخ‌رود»، روحانی بالای منبر، سوالی طرح کرد که آقای مهدی غلامی آن را جواب داد، شب بعد آن روحانی، همین کتاب را برای آقای مهدی غلامی هدیه آورد.

     

    درباره مهدی بهار می‌توانید در اینترنت بخوانید. دکتر مهدی بهار پزشک ایرانی فارغ‌التحصیل فرانسه و دارای شخصیت مرموزی بود.

     

    درباره او می‌گویند که او با حزب توده ارتباط داشت. کتاب «میراث‌خوار استعمار» را در نقد سیاست‌های دولت آمریکا به توصیه انگلیسی‌ها نوشت و در مقابل اسماعیل رائین کتاب «فراماسونری در ایران» را به سفارش آمریکایی‌ها نوشت‌.

     

    بعد از انقلاب درباره او گفته شد که در طراحی کودتای نوژه دست داشت و تحت تعقیب بود که گریخت.

     

    جلیل قربانی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب جلیل قربانی سلام. بامداد که دارد داخل می‌شود به خیر. خشت‌خام زنی با من، آجرپزی با جناب‌عالی. جالب بود، برخی از نکات را بلد نبودم. حالا بر دانشم افزودید. البته کتاب‌ مجلد اسماعیل رائین را سال ۱۳۷۵ خواندم. ممنونم. ثبت می‌کنم ذیل همین بُرش ۲۵.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام آقای طالبی، روز به‌خیر

    روستای زنگی‌کلا در آن زمان از توابع شهرستان آمل بود. 

    با تاسیس شهرستان محمودآباد، از سال ۱۳۷۴ این روستا از توابع شهرستان محمودآباد و بخش سرخ‌رود است.

    زنگی‌کلا با فاصله حدود یک کیلومتر در همسایگی جنوب غربی شهر سرخ‌رود قرار دارد و دارای دو ارتباطی از جاده محمودآباد- فریدونکنار و جاده سرخ‌رود- آمل است.

    جلیل قربانی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    جناب جلیل قربانی سلام. سپاس از ترسیم جغرافیایی زنگی‌کلا. سعی می‌کنم برم کتاب نقشه‌ی ایران را دقیق ببینم تا این آدرسی که دادی موقعیت مکانی آن را دقیق بفهمم. کشکولی لوکیشن بفرس بیاییم!
     
    توضیح دوم: توی اطلسم را دیدم، زنگی‌کلا ندیدم. متن شما را به آن بُرش مستند می‌کنم. تشکر آقای قربانی از ارسال اطلاعات جغرافیایی و تقسیمات جدید کشوری.

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    سلام آقای قربانی. شنیدیم که به زنگی کلا می‌گفتند قم کوچولو، درسته؟ حاج آقا شیخ هادی روحانی بابل هم زیاد آنجا منبر می‌رفته.

    محمدرضا احمدی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    سلام جناب حجت‌الاسلام احمدی. وای احمدی این چیزی جالبی شد. پس پدرم حق داشت برای روستای کناری زنگی‌کلا سنگین!! منبر بره. منظورم اینه چندان بلد نبود برای آنان سخن براند!

  • ناشناس
    ناشناسمی گوید :

    آقای طالبی سلام، شب به خیر. من در مهرماه سال ۱۳۵۵ در کلاس اول راهنمایی بودم، هنوز یادم هست که در همان هفته اول مهرماه، عید فطر شده بود.

    بنابراین ماه رمضان آن سال در زمستان نبود، شاید ماه محرم آن سال بود که سه ماه بعد از ماه رمضان است.

    جلیل قربانی

  • دامنه  | دارابی
    دامنه | دارابیمی گوید :
    ،،
    جناب جلیل قربانی سلام. ببخش جواب این پستت فراموشم شد. دقت شما را می‌ستایم. پس دو حالت دارد که شما هم فرض آن را نوشتید: ۱. یا باید زمستان را بردارم. یا زمستان باشد به قول شما محرم را جای رمضان بذارم. در نسخه‌ی اصلی خطی این نوشتار که دفاترم ثبت است، حتماً بازنگری می‌کنم. ممنونم.

    بقیه‌ی کامنت‌ها به شرح زیر است:

    سلام و عرض احترام جناب ابراهیم طالبی گرامی. زندگی هر انسانی پر است از فراز و فرود و تجربیات تلخ و شیرین و اثر بخش و درس آموز برای سایرین که قلم روانِ شما آقا ابراهیم; تصویری واضح را جلوی چشمانِ خواننده مهیا میکند....دستمریزاد. از پدر بزرگِ مادریم (شیخ حسن مهاجر) در این قسمت از خاطره یادی کردید;از شما سپاسگزارم. از خداوندِ متعال برای پدر و مادر و برادر محترمتان و همه درگذشتگان این جمعِ محترم آرزوی غُفران و رحمت آرزومندم.

    مصطفی بابویه دارابی

    جناب آقا مصطفی بابویه سلام. پدربزرگ مادری شما مرحوم حاج شیخ حسن مهاجر را زیاد در مسجد و تکیه می‌دیدیم. انسانی صریح‌الهجه بود و معمولاً آدمی تماشاگر نبود که بنشیند و چیزی نگوید. توی کارهایی که پیش می‌آمد مثلاً در مسائل جاری دخالت می‌کرد و حرفش را بی‌واهمه بیان می‌کرد. توی برخی موارد هم میان انقلابیون و ایشان اختلاف رأی پیش می‌آمد ولی حریمش را حرمت می‌گذاشتیم. من که در وبلاگم حدود ۱۵۰ روحانی قدیم و در قید حیات داراب‌کلا و اوسا را شرح حال نوشتم سال ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۴، نام پدربزرگ‌تان مرحوم شیخ حسن مهاجر را در ردیف شیخ‌های محل جای دادم. روحش و روح فرزندش مادر شما و آقامحمود مهاجر رفیقم و شهید محمدباقر مهاجر رفیق‌مان و روح پدرت غریق رحمات پروردگار متعال. راستی شما حیات ایشان را درک کردید؟ یا سن‌تان قد نداد ببینیدش؟ سپاس از استقبال از فن متن، از نوشته‌های سال ۱۳۹۲ بنده است و این روزها فقط تنظیمش می‌کنم و بُرش‌بندی.

    سلام آقای قربانی. شنیدیم که به زنگی کلا می‌گفتند قم کوچولو، درسته؟ حاج آقا شیخ هادی روحانی بابل هم زیاد آنجا منبر می‌رفته.

    محمدرضا احمدی

    ،،

    سلام جناب حجت‌الاسلام احمدی. وای احمدی این چیزی جالبی شد. پس پدرم حق داشت برای روستای کناری زنگی‌کلا سنگین!! منبر بره. منظورم اینه چندان بلد نبود برای آنان سخن براند!

 


سلام جناب حجت‌الاسلام شیخ مالک. دخالت‌نکردنش فلسفه دارد. سال‌های اخیر هم، همّ خود را روی دین و سلوک قرآنی گذاشت. البته با بیشتر آن مبارزین همچنان مرتبط هستند. به وضع موجود هم منتقدند، وضع مطلوب را هم مطرح می‌کنند، البته در جمع‌های جلساتی.

اصل کمک ارتزاقی برایش شکننده بود. البته به برداشت من. چون من شب‌های متوالی می‌رفتم منزلش، مصاحبه صورت می‌دادم، بعد همان شب در منزلم آن را با نقش روای می‌نوشتم. مواد خام آن سه دفتر یادداشت سالنامه شد به خط خودم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">