دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

مشخصات سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

زندگی خودنوشت حاج قاسم

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۰۷ ب.ظ
زندگی خودنوشت حاج قاسم

این متن به تنظیم و آرایه‌ی دامنه: نگاهی به زندگی خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی با عنوان «از چیزی نمی‌ترسیدم» از انتشارات «مکتب حاج قاسم». حقیقتاً خواندنی، آموزنده، عبرت‌انگیز، خاکی و خودمونی، و با ادبیات پاک مرد پارسا و پرواپیشه و اُسوه:

 

«عشیره‌ی ما را خواهرم هاجر می‌شناسد. او در علم نسَب‌شناسی طایفه، اول است. بنا به قول تمام بزرگان، جد  یعنی پسر قربان، به اتفاق برادرش که بنا به قولی برادر مادری بوده‌اند و بنا به قول دیگری از بزرگان منطقه‌ی فارس، معلوم نیست که آخرش تبعید شده‌اند یا نه بنا به دلایلی مهاجرت کرده‌اند. آنان از نی‌ریز فارس به سرچشمه‌های هلیل‌رود می‌آیند. این رود از سرچشمه‌های ارتفاعات بالای ۳۵۰۰ تا قریب ۴۰۰ متری شروع می‌شود و طی مسافت بیش از ۳۰۰ کیلومتر، به دریاچه‌ی جازموریان در انتهای استان کرمان و ابتدای مرز بلوچستان می‌ریخت. پس از سکونت، تمام سرزمین‌های اطراف این رودخانه را از ابتدا تا شعاع ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر تصرف می‌کنند.

 

«از چیزی نمی‌ترسیدم»

 

میرقربان چهار پسر به نام‌های ولی، محمد، حسین و ابراهیم داشت و یک دختر که او را به شخصی به نام علیداد می‌دهد. این چهار پسر، هر یک، طایفه‌ای را به مرور شکل می‌دهند که در درون هر طایفه‌ای، تیره‌ای از پسرهای آنان شکل می‌گیرد؛ لذا ایل «سلیمانی» از میرقربان چهار طایفه‌ی پسری و یک طایفه‌ی دختری را شکل می دهد که هم اکنون به همان نام خوانده می‌شوند: محمدی، حسینی، ابراهیمی یا امیرشکاری، مش‌ولی، علیدادی.

 

پدر و مادر من از دو تیره زارالی هستند که از مش‌ولی است. پدرم از طایفه‌ی ابراهیمی و مادرش از طایفه‌ی لری است. تیره‌ی من طولی و عرضی، در ریشه و خویشاوندی به این شکل است. بنا به دلایلی، ابراهیمی‌ها از املاک بیشتری برخوردار بوده‌اند. البته پدرم، به مرور در زمان پدرش، برخی از املاک خود را می‌فروشد و آرام‌آرام در درون طایفه سه طبقه شکل می‌گیرد. طبقه‌ی حاکم خان‌ها بودند که پس از فوت میرقربان، هر خانی بزرگ ایل سلیمانی محسوب می‌شده است. شخصی بود به نام گرامی‌خان که بعد از او، چند پسر به نام محمدعلی‌خان، حسین‌خان، سیف‌الله‌خان، احمدخان و ولی‌الله‌خان بوجود آمده است. اقوام پدرم از تیره‌ی ابراهیمی‌ها، لشکرخان و ... بودند.

 

البته به دلیل ریشه‌های فامیلی، من در دوره‌ی حیات خودم از خوانین، فساد خاصی ندیدم. عموماً شکایات و حل اختلافات و حمایت عمومی طایفه و رابطه با حکومت را عهده‌دار بودند و املاک فراوانی داشتند؛ ازجمله یکی از بهترین ملک‌های آنان دست پدرم بود و پدرم هم، به دلیل همان وراثت فامیلی خود و مادرم، سهمی در این املاک داشت. مادرم دختر اسدالله و مادرش زهرا هر دو از تیره زارالی بودند...

 

اما ذکر نسبت‌های مادرم: علی‌الظاهر پس از مراسم خواستگاری، مادرم در سن چهارده سالگی به عقد پدرم در می‌آید.  معمولاً مدت عقد در عشیره تا دو سال هم طول می‌کشید و به هر صورت این دو با هم ازدواج می‌کنند.جهانگیر نقل می‌کند: «در روز عروسی پدرت او سوار بر شتر بود. شتر در رفت و فرار کرد و داماد هم سوار بر آن! پس از مدتی توانستند شتر را که داماد بر پشت آن سوار بود، بازگردانند.» در دوران اول زندگی مشترک وی گفت پدرم زندگی خیلی فقیرانه‌ای داشته است؛ اما آرام‌آرام صاحب دام‌هایی می‌شود به‌نحوی که بعضی وقت‌ها یک یا دو چوپان داشته است .اولین ثمره‌ی زندگی آن‌ها دختر می‌شود و به دنیا می‌آید، به نام سکینه که در سن سه سالگی به دلیل سیاه‌سرفه فوت می‌کند. پس از مدتی کوتاه، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد می شوند و سپس من در سال هزار و سیصد و سی و پنج به دنیا آمده‌ام...

 

 

...

 

بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جان‌سوز زمستان و دوم این‌که فصل کوچ ما بود. به محض این‌که نوروز تمام می‌شد، پس از اتمام سیزده که زن‌ها معتقد بودند نحس است، ایل  ما کوچ می‌کرد به سمت ارتفاعات تنگل: جنگلی تنُک با بادام‌های وحشی که در فصل بهار چادرکَن می‌شد. و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوه‌ها را داشت. دره‌ی عمیق و سرسبز و پر از گردوی بندر که از شدت درهم‌تنیدگی درختان گردو، آفتاب داخل آن‌ها نمی‌افتاد و ده‌ها چشمه‌سار آب از دره‌های کوچک آن جاری بود و رودخانه‌ی کوچکی را تشکیل می‌داد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سربه‌فلک‌کشیده‌ی باغ، سایه‌ی بسیار بزرگی درست می‌کرد. مادرم پلاس را لب جوی آب می‌زد و جغ‌ها را می‌کشیدند. صدای شرشر و غلتان آب که از وسط چادرسیاه‌ی ما عبور می‌کرد، صفایی می‌داد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمی‌داد. بیشتر بخوانید ↓

بهار فصل شیر و ماست، صدای بع‌بع کُره‌ها و برّه‌ها و شرشر دوشیدن بزها و میش‌ها بود. زن‌های فامیل که همه چادرهایشان به هم چسبیده بود و باده‌های پر از شیر را حمل می‌کردند، آن‌چنان مراقبت می‌کردند که چکه‌ای از آن‌ها بر زمین نریزد. آن‌ها که شیر کم داشتند، «شیر پیمانه» با هم می‌کردند؛ یعنی مثلاً چند روز ظرف شیری را می‌دادند. بعد سر جمع، پس از چند روز، ظرف شیر بزرگی می‌گرفتند. این عموماً در اوایل تابستان که بزها شیرشان کم می‌شد، اتفاق می‌افتاد. آن وقت، ظهر که از مادرم ماست طلب می‌کردیم، می‌گفت: «ننه امروز شیرها نوبت خالته» یا « نوبت ایران، زن مش عزیزه.»بهار با بچه‌های فامیل علی‌خانی، تاج علی، احمد و بچه‌های صمد، پیاده از کوهستان تنگل به ده زمستان‌نشین قنات ملک برای مدرسه می‌رفتیم. ناهار ظهر‌مان هم بر پشتمان بود که عموماً یک یا دو دسته نان و مقداری مغز یا مغز پنیر بود. برخی مواقع هم یک کلوی خرمایی که ابراهیم، پسردایی مادرم، از گرمسیر با یک سفت خرما می‌آورد، همراهمان می‌کردند. آن‌چنان با خوشی‌های ساده و عادی، و سختی‌ها عادت کرده بودیم که همه این‌ها جزئی از زندگی ما بود و ما به دلیل مشغولیت شدید و کار کردن‌های پیوسته، نه خوشی را حس می‌کردیم. انگار هر دوی این، جزئی از وجود ما شده بود....

 

سید محمد آمده بود. سید روضه می‌خواند. سالی سه تا چهار ماه خانه‌ی ما می‌ماند. بهترین غذا مال او بود. پدر و مادرم خیلی به او احترام می‌کردند. با آمدن سید، ماها سیر می‌شدیم. با پدرم رفیق صمیمی بود. بعد از این که خرش را آب برد، دیگر کمتر خانه‌ی ما می‌آمد. آن روز خیلی توجه نداشتم. بعداً فهمیدم در عشیره‌‌ی بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان‌نواز نیستند. به هرصورت، به دلیل  اعتقادی جدی که در خانه‌مان وجود داشت که «مهمان حبیب خداست»، هرگز یادم نمی‌آید که اخمی یا بی‌توجهی شده باشد. عمده‌ی میهمان‌ها غریبه بودند که در راه، به سمت روستاهای دیگر، ظهر به محل ایل ما می‌رسیدند و درخواست چای داشتند... اگر نزدیک ظهر بود، ناهار یا شام می‌خوردند... .اگر مهمان خیلی مهم بود، برای او خروس می‌کشتند و پلو بار می‌گذاشتند.

 

پدرم اهل نماز بود. شاید در آن وقت چند نفر نماز می‌خواندند؛ اما پدرم به‌شدت تقیّد به نماز اول وقت داشت. نماز صبح را از روی ستاره و نماز ظهر را از روی سایه تشخیص می داد... همان گونه که به نماز تقید داشت، به حلال و حرام هم همین‌گونه بود. همه‌ی اهل عشیره‌مان او را به‌درستی می‌شناختند. آن وقت‌ها ایشان مشهد رفته بود و به «مشدی حسن»مشهور بود. زکات مالش را، چه در گندم و جو و چه در گوسفندها، به‌موقع به سید محمد می‌داد...

 

پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چند برابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن‌هم یک بچه‌ی ضعیف که تا حالا فقط دابر را دیده بود. اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی  که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی‌که یک لحاف، یک سارُق نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقوام‌مان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود...

 

خانه‌ی عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو ، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. بر اساس راه‌بلدی نوروز به سمت خانه‌ی عبدالله راه افتادیم. به‌سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه‌ی عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آن‌جا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شکفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد... آنان برای پیداکردن کار بسیار گشتند...

 

آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چرده مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند... استاد علی، که از صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستاعلی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم :«قاسم.» چند سالته؟ گفتم :«سیزده سال». مگه درس نمی‌خونی؟ ول کردم. چرا؟ پدرم قرض دارد. اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بند زدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم :«آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «می‌تونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت می‌دم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.»گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم :«چشم.»

 

خوشحال به سمت خانه‌ی عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم... شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب، جلوی در ساختمان نیمه‌ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه‌ی نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دست‌های کوچک من خون می‌ریخت. عصر پس از کار، اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت :«این مزد هفته تو.»... عبدالله معتقد بود من نمی‌توانم این کار را ادامه بدهم . باید به دنبال کار دیگری باشم. یک‌بار پول‌هایم را شمردم .تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهرانم و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می‌خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمی‌دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می‌کرد:

 

الهی به عزتت و جلالت خوارم مکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
مرا شرمساری به روی تو هست
مکن شرمسارم مرا پیش کس

 

توجه به زیارات و امامزاده‌ها زیاد بود و نیز به آش نذری پختن. آش برای باران از همه مهم‌تر بود. در تمام عشیره‌ی ما اولین گوسفندی که از آن‌ها بره یا کره نری به دنیا می‌آورد، آن مال امام حسین علیه‌السلام بود. آن را چهار تا پنج ماه در خانه می‌بستند و علف می‌دادند. چاق‌ترین گوسفندشان همان بود. بعد، در ایام فصل کوچ، روضه‌ی امام حسین علیه‌السلام را می‌خواندند، گوسفند را می کشتند و شام مفصل می‌دادند. هنوز هم همین رسم حاکم است؛ اما تمام عزاداری آن‌ها برای امام حسین (ع) در ایام فصل کوچ یعنی ماه اول پاییز است که فقیر یا غنی، همه، همین شیوه را عمل می‌کردند...

 

ایام روضه‌خوانی‌ها روزهای خوشی ما بود. سیر سیر می‌شدیم. بزرگ‌ترها بالای مجلس و ماها پایین مجلس می‌نشستیم. چای می‌دادند؛ اما من و برادرانم، بنا به توصیه‌ی پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد می‌آورد، بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود... دغدغه‌ی بدهی پدر. به هر صورت معلوم شد برادر بزرگ‌ترم در جریان نگرانی مادرم است و آن، قرض پدرم به بانک تعاون روستایی بود. پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه‌ی کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهی پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به‌خاطر ترس از به زندان‌افتادن پدرم ،بارها گریه کردم. بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کار کردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گریه‌ی مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند .حالا ترسم چند برابر شده بود... .

 

حاج‌محمد مرا به محمد سپرد. او هم اهل جیرفت بود. محمد مرا داخل آشپزخانه برد. آشپز سفید خیلی چاقی بود. نگاهی غضب‌آلود به من کرد. به‌تندی به محمد گفت:«این بچه را کجا آورده‌اید؟ مگر بچه‌بازی است؟ کارگر می‌خواهم، نه بچه.» دلم هری ریخت پایین. همه رؤیایم را بر باد می‌دیدم. مرد سفیدگوشت که یوسفی نام داشت، مشغول دعوا با محمد بود که جوان دیگری آمد، با لهجه‌ای که برایم آشنا بود. گفت :«چیه آقای یوسفی ؟» یوسفی با تندی گفت:« این چیه آوردند؟! قدش هم به دیگ نمی‌رسه. چطور می‌خواد من رو کمک کنه؟» جوان که بر حسب اتفاق اسمش هم قاسم بود، گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: «رابر.» چشمانش درخشید گفت: «خود رابر؟» گفتم: «نه کن ملک.» قاسم خنده‌ای کرد و گفت: «من بچه جوارانم.» از خوشحالی می‌خواستم گریه کنم! جواران ده نزدیک عشیره‌مان بود که چندین دکان داشت و پدرم عموماً با آن‌ها معامله می‌کرد... سؤال کرد: «پسر کی هستی؟» گفتم: «پسر مشدی حسن.» پدرم را به‌خوبی می‌شناخت. پدرم در جواران معروف بود. به آقای یوسفی گفت: «این همشهری من است.» یوسفی را ساکت کرد. قاسم مهم‌ترین پشت‌گرمی من شد و هم حامی و مراقب من. وسایلم را از خانه‌ی عبدالله به هتل کسری منتقل کردم و شروع به کار نمودم. حالا شش ماه می‌شد کار می‌کردم. دلم برای مادرم و خواهر و برادرانم لک می‌زد. یزدان‌پناه دامادی روحانی داشت.  هر از چندگاهی آن‌جا می‌آمد. برای درآمد بیشتر، یک  آب‌میوه‌گیری هم خریدم و شروع کردم در پیاده‌رو آب‌میوه‌گیری کردن... .

 

...خیلی دل‌تنگ مادرم بودم. شاید در طول این نه ماه، ده‌ها بار به یاد او گریه کرده بودم. چمدانی پر از سوغاتی برای همه‌ی آن‌ها خرید کردم و چهارتایی « من، احمد، تاجعلی و علی‌خان » با خرید بلیط از گاراژ اتوتاج، با ماشین مهدی‌پور، به سمت ده حرکت کردیم... بعد از ده روز، مجدداً هر سه‌ی ما برگشتیم؛ اما این برگشتن با سفر اول خیلی فرق داشت. دیگر از شهر وحشت نداشتم. احساس غربت نمی‌کردم.  ماشین‌ها برایم عجیب نبودند. پس‌ از بازگشت، شروع به ورزش کردم: اول به گود زورخانه‌ی عطایی رفتم. بعد هم به زورخانه‌ی جهان. خدا رحمت کند آقای عطایی را. خودش هر عصر بود. به‌رغم این‌که هیکل ورزش‌کاری داشت، اما به دلیل پادرد ورزش نمی‌کرد. همه از من بزرگ‌تر بودند.

 

در باشگاه جهان، ورزش‌کاری قوی‌هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد، به نام عباس زنگی‌آبادی، بیش‌ از پنجاه تا سنگ می‌زد و صد تا شنا می‌رفت. رفیق دیگری داشتم به نام عطا. راننده‌تاکسی بود. اگر مچ دستت را می‌گرفت، نمی‌توانستی خودت را از دست او رها کنی. اولین کلاس کاراته در کرمان، برای اولین‌بار، توسط مرحوم وزیری تاسیس شد. من جزو جوان‌هایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز را پشت سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفته‌ای دو روز هم وزنه‌برداری و زیبایی اندام کار می‌کردم... ورزش و اعتقاد به ودیعه گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد به‌رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم... .

 

...حرف‌های حاج‌محمد و آقا سیدمجتبی تاثیر زیادی بر من گذاشت. اولین‌بار که کلمه‌‌ای برعلیه‌ی شاه شنیدم، در سال پنجاه و سه بود. در سالن غذاخوری با علی یزدان‌پناه مشغول صحبت بودیم. چهارم آبان پنجاه و سه بود، روز تولد شاه. من داشتم شعری را در روزنامه که به ‌مناسبت تولد ولیعهد نوشته ‌شده بود، می‌خواندم. دیدم او ناراحت شد. گفت: «شما می‌دونید همه‌ی فسادها زیر سر همین خانواده است؟» ناراحت شدم و گفتم: « کدوم فسادها؟» علی از لختی زن‌ها و مراکز فساد حرف زد. حرف‌های او مرا ساکت کرد.

 

آن‌وقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. این حرف مثل پتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم .علی مسیر خود را به‌خوبی انتخاب کرده بود. به حاج‌محمد ایمان داشتم. مرد متدینی بود. پیش او رفتم و حرف‌های پسرش علی را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی‌اش. با شدت گفت : «هیس! هیس!» من ترسیدم. نگاه کردم کسی آن‌جا نبود. متعجب شدم. حاج‌محمد سعی کرد با محبت بیشتر به من، حرف‌های علی را فراموش کنم.

 

روز بعد، حاجی دوباره مرا صدا کرد و سوال کرد: « به کسی چیزی نگفته‌ای که؟» گفتم: «نه.» ده تومان انعام به من داد. گفتم: «اما می‌خواهم بدونم علی راست می‌گه؟ شاه پشت سر همه‌ی این فسادهاست؟» حاج‌محمد نگاه به اطراف خود کرد، گفت: «بابا، یک وقت جایی چیزی نگی‌ها! ساواک پدرت رو درمی‌آره.»من با غرور گفتم: «ساواک کیه؟!» دوباره فریاد «هیس هیس»حاج‌محمد بلند شد. فهمیدم از حاج‌محمد چیزی نمی‌توانم بفهمم. با علی بیشتر رفاقت کردم .او بی‌پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیرقابل ‌باور بود: از زن شاه، خواهران شاه... . گفته‌های علی یزدان‌پناه، پسر حاجی تپل تپل هم بود، همه‌ی افکار مرا دست‌خوش دوگانگی فوق‌العاده‌ای کرد... .

 

محرم سال ۵۵ اولین درگیری با پلیس را تجربه کردم، روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در جوپار می‌رفتیم. آن روز مانده بودم برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسرا آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره‌ی ساختمان، پایین را نگاه می‌کردیم. آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده‌رو در حال‌ حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده‌رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا بر آشفته‌ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم. پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنب شهربانی مستقر بود. به‌سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن‌قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتگو با هم شدند. برق‌آسا به آن‌ها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فوران زد! پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل‌ هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه‌ جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم ... (ص شصت و یک)

 

 

دکتر علی شریعتی

 

اوایل سال ۵۶ برای اولین‌بار با اتوبوس به زیارت مشهد مقدس رفتم .پس ‌از قریب ۲۰ ساعت، اتوبوس به مشهد رسید. اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس‌از زیارت به‌دنبال باشگاه ورزشی می‌گشتم .چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد... تعدادی مرد میانسال و چند جوان مشغول ورزش بودند... یک جوان خوش‌تیپی که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد... اساساً ورزش تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت... روز بعد، ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این‌بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا می‌زدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشه‌ای بردند. تصور این بود که می‌خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته‌اند... سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سؤال کرد. «تا حالا نام دکتر شریعتی را شنیده‌ای؟» گفتم :«نه، کیه مگه؟» سید، برخلاف حاج‌محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.» دیگر کلمه‌ی «ضد شاه » برایم چیز تعجب‌آوری نبود.

 

 

 

امام در حال مطالعه در منزل

 

ظاهراً احساس انعطاف در من کرد. این‌بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد : «آیت‌الله خمینی را می‌شناسی؟» گفتم : «نه.» گفت: «تو مقلد کی هستی.» گفتم :«مقلد چیه؟» و هر دو به ‌هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف‌نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی را شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد واز زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را در برابر چشمانم قرارداد: عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: «آیت الله العظمی سید روح الله خمینی.»... عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن‌ها جدا شدم... وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بلیط کرمان گرفتم؛ درحالی‌که عکس سیاه و سفیدی که حالا به‌شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شی‌ء بسیار ارزشمندم. عکس خمینی آینه‌ی روزانه‌ی من بود، روزی چند بار به عکس او می‌نگریستم، انگار زنده در کنارم بود و من جنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم، او بخشی از وجودم شده بود.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/1841
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳۹۹/۱۲/۱۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

دامنه کتاب

چهره ها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">