- ۱ نظر
- ۱۴ خرداد ۱۴۰۰ ، ۰۹:۴۷
اینکه هنگامهی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا میکردیم؛ مثلاً شلخته. وَلِ خر. موذی. لبفِنی!
اینکه وقت و بیوقت، انگشت توی دماغ میکنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق میاندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی میمالی.
اینکه بقّال از کتاب کهنهی مدرسه، بیآنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیمجیم گردیده.
اینکه به تأکید و از سرِ عقیده و عفت میبینی زنان در کوچه و معبر، چادر به دندان میگیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.
اینکه دائی طلبهی او در قم کتابخانهای دارد پُرِ کتاب و کودک قصهی فیلم، شیفتهی کتاب میشود و شروع میکند به کتابدزدیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمیگذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بیجهت باز شود.
اینکه میبینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات میفروشد تا خرج زندگی و تحصیل دینیاش را درآورَد و از علم باز نمانَد.
اینکه وقتی گوشتکوب، نخود و سیبزمینی آبگوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست میشکنند که بده من تَهاش را لیس بزنم.
اینکه زنان لباسها را کف رودخانه میشویند و یا در مکتبخانهی اکرمخانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکهی انار میزند و میگوید میاندازمت زیرزمینِ مکتبخانه که مارها نیشت زنند!
اینکه وقتی به میهمانی در یزد و تهران میروند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمهی روی پلو را میچلونَد و از مادربزرگ میپرسد اینها هم مگه قیمهشون گوشت ندارد؟!
اینکه بازیی تجربهشده را میبینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل میزنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازیمان در شنا به زیر آب رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، «شاه» شدن و یا نوشابهی کوکا و کانادادرای بردن!
اینکه تلفن خانه به صدا درمیآید و دختربچه میپرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دلآشنایی میزند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.
اینکه میبینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگینفَس شود و پدرش غفور رانندهی کفش بلّا (با بازی مهران احمدی) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.
اینکه عطر مشهد را میتوانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژیزا نیست؛ عطسه نمیآورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.
اینکه کودک تمام بدنش خارش میگیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.
اینکه وقتی میپرسه دوست داری چهکاره بشی؟ میشنوی: میخوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول میگیره، نون میده. اون یکی دیگه دختر میگه بابا من میخوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون میزند. پدر میپرسه چرا؟ میگه اگر پسر باشم توی دستت باد نمیکنم! حالا میبینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار میدهند و کلکل میکنند:
پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی میبرند!
پسرا شیلنگن دست بزنی میلنگن!
دخترا موشاند مثل خرگوشاند!
و آخر اینکه با بالاترین حسرت میبینی صدام -آن بیعقل خونآشام- قبرستان را بمباران میکند، جایی که دختربچه قصهی پرغصهی فیلم ما -که خانهی عاریهی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب میخورد و میچرخد و میخندد- غرق خون میشود و خانه بر سر او آوار. و تو هم میبینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتابخواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا اینکه «ساره نورموسوی» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید. عکس بالا: «ساره نورموسوی» در نقش اول فیلم نفَس.
سرزمین آوارهها
سهشنبه ۷ / ۲ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
با یاد و نام خدا. با سلام و احترام به حاضران. یک کارخانهی تخت چوبی در اِمپایِر آمریکا، ورشکسته و کارکنان آن بیخانمان و آواره میشوند. فِرن یعنی خانم «فرانسیس مک دورمند» شخصیت اصلی فیلم، (سمت چپ تصویر) یکی از زنان آن کارخانه است که آوارگی و بیخانمانی، او را گرچه دربهدر میکند اما از زندگی مأیوس نمیسازد. همین، نقطهی اوج فیلم است که جایزهی برتر اسکار ۲۰۲۱ را از آن خود میکند. فرن چه میکند؟ وَن میخرَد و آن را خانهی سیّارش میسازد و دست به گشتن و کارکردن در سراسر آمریکا میزند و تازه میفهمد با چه زیباییهایی در طبیعت ناشناخته و دیدنیهای دنیا مواجه میشود و نیز با بیشمار زن و مرد و جوان و دختران بیخانمان که زودتر از او آواره شدند و با ون و خودروهای کالسکهدار به دل طبیعت زدهاند و به هر نحوه ممکن، تسلیم جبرِ تلخیِ نداری نشدهاند زیرا مطمئن بودند جز خود، کسی به دادشان نخواهد رسید. کارگردان فیلم، یک زن چینی رنگینپوست است؛ خانم «کلویی ژائو» (سمت راست تصویر) که به نظرم خیلیخوب توانست موضوع روز جامعهی آمریکا را به هنر فیلم نمایان کند. بیجهت نبود درین جشنواره، جایزهی ۳ اسکار را گرفت: بهترین فیلم ۲۰۲۱ را ، بهترین بازیگر زن را و نیز بهترین کارگردانی را. من اخیراً نشستم فیلم را با نهایت حوصله و حواسجمعی در «نماوا» نگاه کردم. و اتفاقاً خودم را سرزنش و سرکوب نکردم که چرا وقتم را پای فیلم گذاشتم. این شماتت بر خودم محو شد چونکه حقیقتاً فیلم را حرفهای و حاوی پیام و محتوا ساخت؛ نیز زیبا و دارای صحنههای بکرِ زمین و دشت و پرستو و جاده و صخره و طلوع و صحرا و دریا و کوهپایهها و ... . بهطوریکه در فیلم از زبان یک مردِ باتجربه و منتقد، میشنوی زمین مادرِ ماست؛ بخشنده و دهندهی غذا و زیباییها. فرن، تازه میفهمد از دست دادنِ خانه چیزی از عظمت او کم نکرده است؛ زیرا همین موجب شده است دست به تحرّک بزند و با طبیعت خدا و سایر رنجبران همنوع خود آشنا شود. و بفهمد استبداد دلار و استبداد بازار چه بر سر بشر آورده و میآورد. فرن با همین ون -که شرق و غرب و جنوب و شمال آمریکا را برای هر لحظه کارکردن و زندگی خود را چرخاندن، میچرخد- با آدمهایی در سراسر آن دیار مواجه میشود که هر کدام به علتِ تلخی بیرحمِ اقتصاد آمریکا، آواره شدهاند و ونسوار کنارهای، ساحلی، کوهپایهای و یا در بیرونِ شهری و دهکدهای، پارک میکنند و تن به کارهای سخت میدهند و شب را در ماشین میخوابند. دیدنِ صحنهی لانههای بیشمار پرستوها در دل صخرههای زمین لمیزرع به فرن میفهماند که فقط عشق است که زندگیساز است. و کُرات دیگر -مثل مُشتری و زُحل- با ریختن دائمی ذرّات مفید بر زمین چه سخاوتهایی به زمین و انسان میورزند. و او با همهی تلخیها و در میان انبوه خانهبهدوشها و حالات نگرانکننده و بیآیندگی آنان، حتی احساسات خود را تعطیل نمیکند و در صحنهای جالب، از دیدنِ تنهی تنومندِ درخت که توسط افرادی سودجو بر بستر جنگل فرش شده است، حسرت میخورَد و بر تنه و ریشهی آن دست نوازش میکشد و چشم به یک درخت بلند پابرجای دیگر میدوزد که سر بر آسمان راست کرده است.
فیلم از آغاز تا انجام همهاش دیدن دارد؛ مانند آن دسته فیلمهایی نیست که برای کسب پول بیشتر، طولش میدهند بیآنکه از محتوا و پیام برخوردار باشد. من یادداشتهای مفصلی از فیلم در دفترم نوشتهام که گفتن آن در اینجا وقت میبرَد و مجال میخواهد. وقتی در یک پیانویی، دونفره -زن و مرد عاشق هم- مینوازند؛ این یعنی بنای زندگی بر زوجیت است و عشق. وقتی فرن تعجب میکند زندگی یک خانوادهی مرفهی آمریکایی تا ۳۰سال به طول انجامیده؛ این یعنی وجود زندگی لرزان در آمریکا. یا آنجا که روی کتاب «دستورالعمل برای پایاندادن به زندگی» یعنی آموزش خودکُشی! در آمریکا بحث میشود، درمییابی هنوز هم هستند انسانهایی که تسلیم نکبتِ اقتصاد استثمارمحور و شیءگونگی انسان نیستند. به نظر من، درست است که بدانم زندگی در دنیا، بهشت برین و مدینهی فاضله و (=یوتوپیا) نمیشود، زیرا همیشه سیستم خادم و مخدوم وجود دارد؛ همیشه شغلهایی، طبقاتی، نسلهایی وجود خواهد داشت که اشتغال در آن، بودن در آن، و ماندن به آن، کارفرما و بالادست را باز نیز زورمدار و سودجو و بهرهکش نگه میدارد. آری؛ خانه، یک کلمه است، اما روح زندگی فقط در این کلمه جمع نیست؛ طبیعت هم، مادر و مهد ماست، آن را هم باید دید و در آن گردید و دهِشهای گسترانیدهی خدا را چشید.
شورا در شهر و روستا و شاخصهها
دوشنبه ۶ / ۲ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. درین هفته، یکی از روزها یعنی ۹ اردیبهشت، روز پاسداشت شوراها هست، من فکر میکنم ادارهی امور به شکل شورا، دلایل موجهتر و عقلپسندتری نسبت به مدیریت به شکل فردی و خودسرانه دارد. به تعدادی ازین علتها یا دلیلها اشاره میکتم:
همواره خِرد جمعی کمتر از خِرد فردی خطا میکند. چراکه همیشه چند عقل بر روی هم میتواند گِرهگشاتر از یک عقل در یک فرد، ظاهر گردد؛ البته چنانچه افراد آن شورا، صالح در تفکر و خردمند در امور باشند و از عقلِ هوشمندانهی برخوردار باشند.
کار به شکل شورا، انجماد و اجبار را دور، و عزم را جایگزین میکند، زیرا وقتی برای کاری یا اموری، شَور و شورا میشود، از درون آن عزمی راسخ برای اجرا متولد میگردد که ممکن است همان عزم، در حالت فردی و انفراد، موجب نُضج (=پدیداری) نگردد.
سابقهی تمدنی بشر نیز نشان میدهد هر کجا بنای کار بر بهکارگیری خرد جمعی و مشورت و شورا بوده، رشد محکمتر و اثرات ژرفتری برجای گذاشته تا جایی که بنای امورشان بر فرد و یکهسالاری بوده. در اسلام که دین خاتم است بر اصل مشورت وحی نازل شده و رسول خاتم (ص) و علی (ع) نیز در تدبیر امور از اهل خرد و ذکاوت و افراد صالح و قابل مشاوره میکردند و آنان را در عقل و عزم خود دخیل میکردند.
خودِ شوراها هم باید علاوه بر نقش مشورت و تصمیمسازی، خود اهل مشورتگیری باشند و از سایر اهل فن و دانش و تدبیر مشاوره بگیرند و راه ورود تفکر را بر بیرون نبندند و این نهاد را -چه نوپا و چه دیرپا- از اثرات مشورت و کمک از عقل دیگران محروم نکنند؛ زیرا شورا بنای کارش بر سیَلانبودن است، نه جمود و رکود. یعنی شورا باید کارخانهی تولید فکر باشد، نه تقلید و تقیّدهای صِرف.
از نظر من کمتر کسانی هستند که تردیدی به درستی شورا بر فرد و امتیاز بالای مشورت بر فردیت داشته باشند، پس بحث خودم را ببرم روی شاخصههای اشخاصی که در شوراهای شهر یا روستا گِرد میآیند:
برترین شاخص فرد عضو شورا (حالا یا از طریق رأی مردم حاصل میشود، یا از سوی انتصابها) مطالعه و تجربه و گاه سابقه است. فردی که از مطالعه یا دستکم دانایی به دور افتد، خِرد او هم برای مشورت دادن، خُرد و خوار میشود و این ممکن است فکر او را به خطا سوق دهد و جامعه را ضِرار برساند.
توانِ رایزنی داشته باشد. یعنی بتواند با ورود به بستر جامعه و آستَر قدرت، کسبِ فکر کند. رایزنیکردن هنر است و یک عضو شورا در هر کجا، بایسته است بر افکار دیگران پُل بزند و از داشتههای آنان بر دانستههای خود بیفزاید؛ وگرنه مثل فردِ خمود و خماری میمانَد که فقط میخواهد بگذرد و چرخ روزگار آستِک نرمَک بگردد!
عضو هر شورایی، بهویژه شوراهایی مثل شورای ده و شهر، باید از قدرت فکری بهرهمند باشد، زیرا اساس کار شورا در هر لحظه بر تفکر و ارائهی فکر نو استوار است و حتی گاه این حوادث و اتفاقات ناگوار و نیز تحولات اثرگذار است که عضو شورا را نسبت به سایر اعضای جامعه به سمت اندوختههای نوین میبرَد؛ حال اگر عضو شورا خالی از توان تفکر باشد، چه خساراتی آن دیار و مردم را درمینوردد.
در جامعهی امروزی، نیاز مُبرم است که فرد عضو شورا، با انقلاب و تحولات و سیاستهای آن آشنایی داشته باشد و بداند در کجای کار نظام ایستاده است. زیرا امور قانونی هر جامعه و مردمی، با نظام سیاسی آن روزشان اداره میشود؛ بنابرین لازمهی آن دانایی و توانایی در شناخت ماهیت و موقعیت نظام سیاسی و وضعیت انقلاب است. به عبارتی، از انقلاب، گزارشی هفتهای در ذهن داشته باشد و به عنوان فرد مطلع، در جامعهاش بروز و ظهور داشته باشد وگرنه او فقط نامی از شورا بر جَبین خود دارد، نه دانش و توان فکری در خورجین.
روابط عمومی بالایی در خود پرورش دهد. اگر ذاتاً فردی متوسط است و کمتر با مردم میپیوندد، ولی وقتی عضو شورا شد، باید حدّ روابط خود را با عموم، به بالاترین میزان ببرد و نیازها را گردآوری کند و از مشکلات و معضلات بر پیش راه مردم، شناخت دقیق و واقعی داشته باشد که بتواند فکری برای راهکار و برونرفت بیاید.
تردیدی نیست دانش در کنار بینش کارساز است. هزاران ورق دانش بلد باشی، اما بینش خامی داشته باشی، آن دانش در حد همان ماندن در ورقه است، نه برای پیادهشدن و مشکل مردم را کمکردن و جامعهی حال و آیندهی خود را نوسازی و آبادکردن. زیان جوامع از نادانها خسارتآمیزتر از زیان از دانایان است. دانا هم چون مصون نیست، ممکن است زیانرسان باشد، ولی نادان زیانش ویرانگر و زخم کاریاش التیامناپذیر است. بگذرم.
(۱)
اگر دروغ بگی! دشمن مرتضیعلی
پنجشنبه ۲ / ۲ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. یاد من هست، یاد شما هم آیا هست که از بزرگان، از همبازیها و از همسن و سالهایمان این را میشنیدیم که وسط حرف و بحث و کار با تمام اعتقاد و عشق میگفتند: اگر دروغ بگی! دشمن مرتضیعلی.
این چه پیامی داشت؟ پیامش این بود علی (ع) در کانونِ دل ایرانیان قرار دارد و الگوی زندگی همگان بوده است. نام و مرام علی (ع) آشوب از دل میبرَد و آرامش جانشینش میکند. پس در گذشته وقتی از کاری حذَر میدادند نام علی را به میان میآوردند تا اهمیت آن را صدچندان نشان دهند. زیرا از دیرباز برای ایرانی، دوستِ علی بودن، بالاترین افتخار و والاترین اعتقاد محسوب میشد. ازینرو اگر کسی سخنی میگفت و یا راویِ داستانی میشد و یار کاری را میکرد، برای اطمینانکردن به سخنش و اقدامش به او میگفتند: اگر دروغ بگی! دشمن مرتضیعلی. یعنی چه زشت است دروغبافی. و چه زشتتر است برای کسی که با ارتکاب دروغ و دغل، دشمن مرتضیعلی گردد. آری؛ علی، معیارِ حق است. حق با علی است و علی با حق. و چه راست فرمود پیامبر خدا، خاتمالانبیا (ص) که: «علیٌّ مَعَ الحق والحقُّ مَعَ علی»
این ماه، ماه امام علی (ع) است. ازینرو فقط خواستم یاد یک فرهنگ خوب در میان ایرانیان کردهباشم و تجدید خاطراتی. از قضا، چند ماه پیش، خودم در «نماوا» دیده بودم که خانم مرضیه برومند در «همرفیق» در وسط خاطرهگویی، به فاطمه معتمدآریا بهشوخی گفته بود: اگه دروغ بگی! دشمن مرتضیعلی!
(۲)
تُطیلَ عُمری
پنجشنبه ۲ / ۲ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. در طول ماه رمضان یکی از دعاهایی که بر همگان، هم آشناست و هم خاطرهانگیز، دعای زیبا و دلنشین «اللَّهم ارْزُقنی حَج بَیتک الحرام فی عامی هذا و فی کُل عام...» (منبع) است که در فرازهای آخرش از خدا این خواستهی دلچسب را طلب میکنیم: تُطیلَ عُمری... یعنی: که عمرم را طولانى سازى.
طول عمر از نعمتهای پروردگار است که نصیب میشود. ارزش طولعمر داشتن، فراوان است که دستکم سه تای آن این است که در کشتزار دنیا، رهتوشههای بیشتری برای آخرت برگیریم و از زیباییهای خداداد آن لذت درستی ببریم. فرصت فراوانتری برای عبادت و عبودیت و خدمت به خلایق و نیز رشد ادب و اخلاق خود داشته باشیم و از همه مهمتر اگر خطاهایی داشتیم -که مسلماً موجودی ممکنالخطا چون انسان حتماً خطاها هم دارد و از ارتکاب آن مصون نیست- فرصت جبرانکردن و انابه و بازگشتِ اثربخش داشته باشیم تا دست به نوسازی و پروریدن خود بزنیم.
نکتهای که در دعاهای مأثور (=نقلشدهی موثّق) وجود دارد این است مفاهیم و مضامین کاملی در اهمیت و ارزش انسان است؛ آن مقدار عظیم و عالی، که متنهای حقوق بشری کشورهای مدعی مغربزمین در برابر بار معنایی آن، تهی و دستخالی هستند. بشرِ سربهراه و دیندار و طالبِ خوبیها و نیکیها، در برابر این مفاهیم عالی دینی (که از قلب درخشندهی ائمهی اطهار (ع) درخشیدن گرفته) با رغبت و شوق زانوی ادب میزند و پند و اندرز میگیرد. آری؛ زیبایی و درخشندگی ماه مبارک رمضان یکی همین اُنس و گوشِ جان سپردن به دعاهای عالی و مطابق طبع و فطرت خداجوی انسانیست.
شرحی بر سارِوُ
سهشنبه ۳۱ / ۱ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
عکسها شامل: شامل صحنههای حضور سعید و عبدالله در جمعآوری نمک در نمکزار، فروش شتر به دلال گوشت و گریهی شتر و سعید و عبدالله و وداع، حضور عبدالله و سعید در راز و نیاز لب تالاب با خدا برای طلبیدن آب و باران و علف و خار و نیز صحنهی غمناک چهرهی گرفتهی سعید و عبدالله پس از فروش دو شتر به دلّال
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. سه هفته پیش چه خوشحال بودم که به تماشای «سارِوُ» بنشینم. نشستم؛ دو سانس هم دیدم و وقت خودم را هم هدررفته نیافتم که هیچ، بهرهور هم شدم، زیرا آموزنده، جذاب و پیامآور بود؛ از نهایت شوق و ذوق، عکسهایی هم از روی پخش، انداختم. این، روایت زندگی واقعی سعید و عبدالله است؛ دو نوجوان ساربان در روستای «کجی» نهبندان در مرز افغانستان. اولی، شیعه است و دومی یعنی عبدالله، سُنی؛ اما تفاوت مذهب، به یُمنِ تساهل و تعامل، این دو ساربان را کنار هم نشاند و بینشان روابط و عشق بپا ساخت. «سارو»، -که همان ساربان در زبان محلی «کجی»ست- هم جایزهی جشنوارهی داخلی را دارد، و هم جایزهی پنجاهمین جشنوارهی بینالمللی فیلم رشد را. آن دو، شغل شُترداری را در روستایشان «کجی»، دوباره احیا کردند.
نمیدانم از کجایش بگویم، چون تمام زوایای آن زیبا و دربردارندهی پیام بود و این کارم را سخت میکند که بگویم برجستهترین دقیقههایش کدامین است. لهجهی شیرینی که در هنگام دیدن آن میشنوی، تو را متحد عبدالله و سعید میکند. وقتی میبینی در نمکزار، با کوش و تلاش و پابرهنه نمک استحصال میکنند تا از فروش آن خرج خانه را دربیاورند، هم دلشورهی همدردی میگیری و هم درس عبرت کار و بینیاز از اَغیار. دردناکترین صحنه آنجاست که سعید و عبدالله ناظر بر فروش دو شُتر از ۷۰ نفر شتر خود به دلّال گوشتاند که با اشک غمِ جدایی آنان با شتر تنومندشدهیشان، چشمان تو هم -اگر اهل اشتعالبخشی به احساسات پاک خودت باشی- خیس میشود و گونههایت جوی آب.
چیزی که خیلی جلوه میکند همت آن دو دوست است که حتی در بدترین شرائط خشکسالی و ترَکبرداشتن زمین از فَرطِ بیبارانی، باز نیز مأیوس نیستند، آرامآرام، زمزمه بر لب، در لبِ تالاب پناه میبَرند، دامن آن زانو میزنند و با خدای خود با نرمترین واژگان راز و نیاز میکنند و طلب تَرسالی و طراوت و علف و باران، ولو در حدِ روییدن خار در بیابان. والسلام. عکس بالا: مستند سارِوُ . عکسها از دامنه از روی پخش مستند.
به قلم دامنه: به نام خدا. تمدن به موازات مقتضیات زمان پیش میرود. یعنی بشر ایستا نیست و دو لایهی مادی و معنوی زندگی خود را در سایهی رشد و توسعه و علم و ایمان تقویت میکند. و در واقع به جامعهی خود تحول و تحرک میبخشد. و این یعنی نوسازی. نوآوری و نوزایی. بهار که میآید روح بشر نوشدن را بیشتر حس میکند. تا اینجا مقدمه بافتم. نمیدانم تا چه میزانِ لازم. آیا نیاز بود؟ یا نه، وقت خواننده با آن نو نشد. اما به هر حال ورود به هر بحثی دیباچه میخواهد.
چرا باید تمدن را بر اساس سرقت ساخت؟! حال آنکه تمدن، آینهی تمامنمای هر ملت است و روح آن، مردم را نمایندگی میکند. علت روشن است؛ کمیابی و غارت. غرب، تمدنش را از ابتدا تا حالا بر اساس سرقت بنا کرد، نه سبقت. زیرا با کسب قدرت نظامی و تجهیز علمی و طمع ثروتاندوزی، منابع ملل را با انواع حیَل سرقت کرد و بهراحتی به یغما برد. حتی آنجاها هم که تن به قرارداد و معامله و مذاکره میدهد با بیشترین سرقت فکری و فروپاشی اخلاقی در صدد است خود را غالب و غارتگر قرار دهد. تاریخ کشورهای مغربزمین، پر است ازین سرقت و استراق. از نفت و نیکل گرفته تا هر نوع موادِ کان. چه چوب، چه روی، چه چای، چه گاز و چه امروزه فلزات موبایل و مادهی اورانیوم و بشمار دهها عنصر و مواد معدنی دیگر را.
نکته: در تفکر دموکراسی، ملل فرصتِ برابر دارند. هر کشوری به جای فرصت مساوی، و احترام به فلسفهی فرصت، دست به سرقت بزند و با دستبرد از سایرین سبقت بگیرد، تمدن او آلوده به دزدیست و آلودگی ارزش پیروی ندارد. آمریکا، رژیم غاصب اسرائیل، انگلیس در رأس سارقان قرار دارند و همچنان متاعهای کمیاب ملل را به سرقت میبرند تا ثروت اندوزند. آنان در دادگاه وجدان جهان، متهم و محکوماند. بنابرین؛ مدیوناند. بگذرم. فقط برگردم بر سرآغاز متنم و بگویم: تمدن بر اساس سرقت، نه سبقت، فاقد ارزش و ارجگذاریست. دستبرد به جهان، تمدن نیست، توحُّش است.
سه کتاب کریستوفر کلوهسی
دوشنبه ۳۰ / ۱ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. او کشیش کاتولیک رومیست، متولد آفریقای جنوبی و نویسندهی سه کتابِ «فاطمه، دختر حضرت محمد (ص)» ، «نیمی از قلبم: روایتهایی از زینب، دختر علی (ع)» و «شتافتن فرشتگان، رؤیاهای کربلا». من ۹ اسفند ۱۳۹۹ بود که ترجمهی مصاحبهی امید حسینینژاد با دکتر کریستوفر کلوهسی (منبع) را خواندم، اما فرصت نکردم در «مدرسه فکرت» و «نغمه» و «دامنه» گزارشی از برداشتهایم بنویسم. اینک قضای آن را بر جای میآورم. امید است نافع افتد.
او که تحصیلاتش، مطالعات عربی و دین اسلام است خواست با نوشتنِ این سه اثر «راهی برای ارتقای روابط مسیحیان و مسلمانان» باز و آغاز کند؛ زیرا در شهر مسلماننشین «کیپ تاون» آفریقای جنوبی که کار میکرد، با خود اندیشید «لازم است غیرمسلمانان درک جامع و علمی از اسلام» داشته باشند؛ بنابراین کوشید در قاهره و رُم، الهیات اسلامی بیاموزد و نیز یک دورهی کوتاه دربارهی مذهب شیعه بگذرانَد و همین موجب شد به روایت خود «بهشدت جذب حسین بن علی (ع) و واقعهی کربلا» شود و دربیابد آنان (حضرت فاطمه، امام حسین و حضرت زینب) «الگوی جهانی دفاع از عدالت» و «نمونههایی از حقیقت» هستند.
از نگاه او ویژگیهای اصلی زندگی حضرت زینب (س) این است که «ارادت زیادی به بانو زینب (س) در دنیای شیعی وجود دارد، اما تحقیقات آکادمیک دربارهی زندگی او بسیار کم است. این مسئله به نبودِ شرح حالی مفصل و دقیق دربارهی ایشان منجر میشود. هنگامی که ما زندگینامه دقیقی نداشته باشیم، بیشتر به ایجاد افسانهها یا معنویتهایی در حاشیهی شناختِ وجود اصلی آن فرد منجر میشود که بیشتر اوقات این مفاهیم حاشیهای سبب میشود ما بهخوبی آن را نشناسیم و شناخت دقیق ما را دچار مشکل میکند و اینکه آن فرد برای ما در دسترس نخواهد بود.»
کریستوفر کلوهسی وقتی این اهمیت را درک میکند شروع میکند به تلاش برای معرفی حضرت زهرا و زینب کبرا (سلام الله علیهما). و مهمترین پیامش در مورد شخصیت حضرت زینب (س) این نکته است که آن بانو «غیرقابل دسترس» نیست، او «یک انسان واقعی» است. و وی به همین علت، در کتابش سعی کرده است مقام حضرت زینب را به عنوان یک انسان اُسوه، در دسترس زنان و مردان عادی جهان قرار دهد «که چه بسا درگیر مبارزه با ظلم و عدالتورزی هم نیستند.» ولی در زندگی روزمرّه با آن مواجهاند. کریستوفر کلوهسی خود در عظمت شخصیت حضرت زینب چنین میگوید و به نظرم خواندنِ دقیق و با تأنیِ همین جملات کلوهسی، دریچههایی بر روی فهم نوین انسان به آن والامقام کربلا میگشاید:
«این واقعیت است که او به کربلا رفت و مداخلات وی در میدان جنگ و در کنار آن، ایستادگی شجاعانهاش در مقابل ۲ ستمگر بزرگ روزگار خود و کیفرخواست کوبندهی او دربارهی رهبری یزید، چیزی بیش از گفتن حقیقت در مقابل قدرت حاکمهی زمان خود بود. این رویکرد بانو زینب (س) یک صراحت قاطع بود. حقایقی که او بر زبان جاری کرد، فقط مفاهیمی از جنس شخصی یا خاص وی نبود، بلکه او به دنبال حقیقت و آشکارکردن آن بود. اگر شما به دنبال صلح هستید، باید در مسیر عدالت حرکت کنید. اما تحقق عدالت ممکن نیست مگر اینکه همهی مردم حقیقت را بدانند و آن را بیان کنند، و بانو زینب (س) نمونهی تمام عیار حقیقتجویی و گام برداشتن در مسیر عدالت ورزی بود.»
پنجشنبه ۲۶ / ۱ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
به نام خدا. با سلام و احترام به همگان. کتاب «حوضِ خون» روایت زنان اندیمشک است از رختشویی رزمندگان در دفاع مقدس» که توسط خانم فاطمهسادات میرعالی نگارش و از سوی انتشارات راهیار منتشر شده است. وقتی کتاب خوانده شود تازه دانسته میشود زنان اندیمشک چه تلاشی میکردند تا راهی بیابند برای شستن بیشتر لباسهای رزمندگان. خانمهایی که رختشویی رزمندگان را میکردند با دردها و گاه با تکههای بدن شهدا مواجه میشدند.
من درین فراز کتاب، یاد همسنگرم شهید مقصودلو افتادم از روستای سرخنکلاتهی گرگان در تابستان داغ ۶۲، که وقتی به همراه اکیب کمین در شبی نیمهماه نیمهتاریک به کَندن کانال عملیاتی و شناسایی در آن سوی جبههی جُفیر رفته بودیم با سیل پرتاب خمپارهی لشگر بعثی مواجه شده بودیم و هنگامی که به سنگر برگشتیم زیر نور فانوس سنگر دیدم بخشی از قلب و جگرش پشت لباس بسیجیام سوسو میزنَد و آنجا بود که تازه فهمیدم او شهید شد و با ما در دل شب برنگشت و آن سری که با چشمانم دیدم به آسمان پرتاب و آن سوی رَملها بر زمین افتاده بود، سر او بود. یادش نیکو.
حوضِ خون، خاطراتِ ۶۴ زنِ اندیمشکیست که در طول سالهای جنگ «در رختشویخانهی بیمارستان کلانتری، داوطلبانه ملحفهها، پتوها و البسهی سربازان زخمی یا بیجانشده» را نه با ماشین لباسشویی که با دست میشستند. حتی دستکش هم نمیگذاشتند زیرا به قول خودشان: «دستکش نمیتواند خون را خوب پاک کند». رختشویی برای آنان، چونان مناسکی بود که در اوج عشق به دین و وطن، گاه میبایست به جمعکردن تکههای ریز و درشت بدنها و دفنشان مقابل رختشویخانه اهتمام کنند؛ لباسهایی که اغلب گردِ بمبهای شیمیایی رویشان بوده و ریههای آنها را درگیر میکرده.
یک نکته بگویم و خلاص: پیامبر (ص) به محیط زندگی خود توجه داشت، حتی در دورهی پیش از پیامبری، که امین و معتمد مردم بود. آن اُسوهی محمدی چه در مکه و چه در مدینه، شهر خود را میساخت؛ از بُن و ریشه و ساقه. به فکر، به فرهنگ، به نیاز، به انحراف، به آینده، به آبادانی و از همه عالیتر به معنابخشی بر حیات و محیط انسان میپرداخت. این حرکت زنان اندیشمک، خصلتی برخاسته از فرهنگ دینی و اخلاقی بود که پیامبران خدا و در رأس آن حضرت محمد مصطفی (ص) آن را پیش روی بشر گذاشتند تا خدمت به خلق، آن هم خدمت به بهترینهای خلق را در ردیف عبادت خالق قرار دهند. اینک نیز کسانی که در هر حوزهای از جامعه و محیط زندگی خود، برای خدمت به خلق و بهترکردن زیست و بومزیست خود خیز برمیدارند، در واقع در راه «طیشده»ی انبیاء قدم گذاشتهاند و بدانند به قول شهید سید مرتضی آوینی در صف عبادت ایستادهاند.
به قلم دامنه. به نام خدا. یَدو، محصول ایران است؛ ساخت ۹۹. برندهی ۵ جایزهی سیمرغ جشنوارهی فیلم فجر. یدو را دیدم؛ دیدن داشت. میخکوب شدم، ۹۴ دقیقه؛ چرا؟ تا چیزی از صوت و صحنه از دست ندهم. وقتِ بررسی و تحلیل فیلم نیست، فقط صحنههایی کمنظیر که دیدِ من، «یدو» را بر من نمودار کرد، نمونهوار در ۱۹ مورد در دفترم نوشتم و اینک پیش رو مینهم:
۱. همان اول، سُفره که پهن میشود یدو میشنود که برادرش میگوید من میخوام همه رو بخورم! دقت کردم دیدم که سفرهای که میگسترانند، در آن نقشهی انواع غذاها و میوهها نقش بسته است. ۲. رادیو قوه ندارد. ولی برمیدارد. چون میگوید قوه را در آب میجوشانیم! چراکه باز هم بتوانند اخبار حصر آبادان را گوش کنند. ۳. قفس فنچ را دائم میبینی و بعد در پایان رهایی پرندهی راهراه فنچ پیش از رفتن به لنج؛ که پیام رسا، رساند. ۴. شب در رختخواب مندرس، دعای حِرز بر بالین میگذاشتند تا در غیاب پدر نگهبانشان باشد. ۵. جاجیم آب را زیر باران پر میکردند. چرا؟ چون آب شهر یا گِل بود یا قطع. ۶. سرِ صفِ نان لواش حرفها میان مردم این بود احمد سه کوتوره میخواد بیاد بنشینند حرف بزنند که صدام دست از جنگیدن بردارد. او رئیسجمهور گینه بود. ۷. صحنهی گاو که پستان شیر داشت و از بس دوشیده نشده بود مثل بشکهی نفت بزرگ شده بود. در نبود غذا و حصر، شیر گاو ناجی جان آنان بود و این یعنی انسان باید قدر حیوان را بشناسد و بر او زور نگوید. ۸. بسیجی زیباروی بور که خنثیساز بمب بود. مسیحی از اصفهان که گلولههای خمپاره و بمب عملنکردهی صدامیان را خنثی میکرد و میبُرد پشت کارگاهی در حیاط کلیسا، تعمیر میکرد. و وقتی یدو میپرسد: چرا؟ میگوید چون در محاصرهایم. او شهید میشود و آب اروند او را با خود میبرَد و مفقود میشود. ۹. با شکم شوخی ندارم. راستی کدام گرسنه پی غذا نمیگردد؟ خصوصاً در حصر جنگ. ۱۰. اگر شیر بُز را به شمای گرسنه بدهم زایمان که کرد، پس بُز بیچاره، شیرِ بزغالههایش را چه کند؟ و زایمان بز هم دیدن دارد. این سخن سنگین خانم ستاره پسیانی (دختر آتیلا پسیانی) مادر «یدو» بینندهی فیلم را از جا میکَنَد، کما اینکه مرا کَند. ۱۱. شیر بُز را با شیر آدم قاطی میکردی به ما میدادی. اشارهی یدو به مادرش در دورهی کودکیاش.
وداع یدو با بُز
۱۲. تفنگ گاه از نخود و لوبیا واجبتره. چرا؟ چرا را با صدای کشیده بکشید. جواب: چون وقت دفاع، دفاع باید کرد حتی با بِرنوی بیفشنگ وگرنه یا وطنت تجاوز میشود و یا ناموسات و همهی غیرت و آبرو و ایمانت. ۱۳. مانند مار پیچیدند دور آبادان. آری، آری، درست گفت فیلم، چون اگر امام خمینی فرمان شکست حصر آبادان را صادر نمیکردند، شاید حتی امروز هم آبادان، عُبّادان میماند، جعل نام شهرهای ایران توسط صدام. ۱۴. هر وقت تونستی هندونهی گندیده بخوری، آن وقت مردِ مردی. اشارهی مرد وانتی به یدو که گفت هندونهی گندیده را چه جوری میخوری؟ ۱۵. فیلم درین لحظات بر من تداعی خسروآباد و اروندکنار را میکرد که وقتی میرفتیم فاو، آنجا مدتی مخفی سنگر گرفتیم. ۱۶. جنگزدگی و خانههای خالی و یخچالهای ولو در محوطهی لنگرگاه، که دل آدم را میبرد به زمان قدر امنیت و ارزش نعمت. ۱۷. صحنهی دو بزغاله و پیوند افراد با اثاثیه که حقیقتاً فقط باید دید تا فهمید. ۱۸. وداع با بُز و تلقین کودکان بیمادر که من نتوانستم پایداری کنم و گریستم. ۱۹. پشیمانی و پریدن یدو از عرشهی لنج بر روی بهمنشیر برای وصال مجدد با بز، زیرا دو برغاله را به لنج راه دادند، اما بزِ مادر را نه. جدایی بز از دو بزغالهاش اشک در چشمانت را، سیلابِ گونههایت میکند. شیرجهی یدو، برترین شیرجهی یک دلنگران بود، آن هم برای بُز مادرِ که دو بزغالهاش را ازو دور کردند. مأمور لنج، مانع شد بز سوار لنج شود. یدو باز نیز به بُزش بازگشت و به آبادانش و در ژرفنای بهمنشیر چهرهی آن بسیجی شهید مسیحی را تصور کرد. یدو به آبادان بازگشت و شهر را ترک نکرد؛ که مرا یاد مرحوم جمی انداخت امامجمعهی مردمی و مقاوم آبادان. آبادانی که فقط خرابیاش نمایان بود و آبادانیاش را غرب و صدام با توپ و تانک نابود کرده بودند.
آری، یدو روایتی دراماتیک (=غمبار) است از زندگی یک خانوادهی آبادانی در حصر آبادان. با حضور یک مادر و سه فرزند نوجوان. یعنی "یدو" و خواهر و برادر کوچکش. قصهای جذاب و تکاندهنده بهویژه لحظهی واع «یدو» و مادرش با بُز که اوج فیلم است در عشق به وطن، حّب به حیوانات، درس مقاومت، پند رشادت و نیز حتی در زمان لزوم، شهد شهادت.
سازندهی یَدو که خود خوزستانیست، قبلاً نیز فیلم “بیست و سه نفر” را ساخت که تحسین سرباز شهید قاسم سلیمانی را برانگیخته بود. من این هر دو فیلم آقای مهدی جعفری را دیدم، پارسال و امسال، حقیقتاً خوب ساخت. امسال یدو را و پارسال «بیست و سه نفر» را که بر هر دو، درین صحن متنی به کلمات آغشتم. شرحی بر فیلم «۲۳ نفر» را در (اینجا) یعنی جمعه ( ۸/ ۱ / ۱۳۹۹ ) نوشته بودم.
به قلم دامنه. نکاتی بر دیدار جناب پاپ فرانسیس و آقای سیستانی. به نام خدا. دربارهی جنبههای مختلف این دیدار سخنان زیادی از منابع و مجاری متعدد منتشر شده است. من هم به وسع و حق خود چند نکتهای مینویسم، باشد که حق مطلب را از دیدِ خودم ادا نموده باشم.
یکم: در بیانیهی «مجمع مدرسین و محققین حوزهی علمیهی قم» -تشکّل سیاسی جناح چپ در حوزهی قم- اصطلاحی آمده که جای تعجب شدید دارد، آنجای متن که این دو شخص را «جانشینان مُنجیان موعود» خوانده؛ که من احتمال میدهم در درج این عبارت، تعمدّ شده است؛ تا بتوانند بر جای دیگر و جایگاه دگر، تعریض -بلکه اعتراض- زده شود. بگذرم. سربسته گفته باشم و این ناسپاسی را از منظر اهل نظر، دور نداشته باشم.
دوم: ترتیبدهندگان این مسافرت و دیدار هر کس و جریان بوده باشد، (گویا حجتالاسلام «سید ابوالحسن نواب» (اینجا) بر نقش پیشین آقای سید جواد خوئی نوهی مرحوم آیتالله خوئی (مسئول مدرسهی دارالعلم نجف) در این باره پرده برداشته) نمیگویم فقط میخواستند از وزن و نقش بیبدیل ایران در منطقه بکاهند، اما نمیتوان چندان خوشبین بود، که شائبه هم در میان نبوده باشد. شاید اشتباه محاسباتی من موجب است، چنین فکر کنم. اللهُ علمٌ.
سوم: آنچه میان دو رهبر مذهبی رد و بدل شد و آن میزانی که به تشخیص اهالی بیت، نشر یافت، اگر همین باشد که علنی گردید، باید بگویم از نگاه من فقط کلیگویی بوده و نیز پرهیز شدید از گفتار روشن و بیان آسان آن حقایق که دو سوی دیدارکنندگان در آن یا تعارف ورزیدند یا تکلّف و یا نخواستند نقش ایران را در نابودی تفکر خشونت، بگویند.
چهارم: کاش هر دو، یا دستکم یکی از آن دو، از سر آموزهی اخلاقی یا ادیانی و یا حتی انسانی، از دو رهبر آزادیبخش حقیقی و رشید منطقه از ظلم و بیداد داعش و تکفیریها یعنی سرباز شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس یاد میکردند. فقدِ این فقره در بیان دو مقام مذهبی، نه فقط نیاوردن نام مؤثرین دفاع رهاییبخش بود، بلکه فقر فاحش این دیدار بود که بیحد آب و تاب داده شد. و من گمان نکنم از همین مقدار تبلیغی و مانور فراتر رود و بر رهبران ناشایست غرب اثر گذارد. البته خوشبین بودن چندان هم آسیبزا نیست، اما مطلقِ آن نادرست است.
پنجم: البته دأب دائمی هر دو مقام مذهبی این بوده، که در جاهایی که سکوت سمّ است، سکوت محض میکنند. سکوتی که دست ستمِ ظالمین را مبسوط میدارد و مصون. بگذرم. خواستم فقط بگویم انتظارات و تبلیغات اصالت ندارد، کارِ زارِ این کارزار هولناک برای ایجاد امنیت و صلح پایدارتر را، ایران کرده، اما حالا موقع دروی! دیگران است که خرمن، کوپا کنند و محصول و ثمرات، کسب. ولی جهانی که من میشناسم با حرف حل نمیشود؛ اگر ایران و رهبر هوشمند آن آیتالله سید علی خامنهای نبود؛ اکنون از عراق و صد البته از مرجعیت آنجا هم چندان چیزی باقی نمانده بود. به قول آقای افشین علا شاگرد مرحوم قیصر امینپور در سرودهی انتظاری انتقادی اخیرش: بیشتر بخوانید ↓
این متن به تنظیم و آرایهی دامنه: نگاهی به زندگی خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی با عنوان «از چیزی نمیترسیدم» از انتشارات «مکتب حاج قاسم». حقیقتاً خواندنی، آموزنده، عبرتانگیز، خاکی و خودمونی، و با ادبیات پاک مرد پارسا و پرواپیشه و اُسوه:
«عشیرهی ما را خواهرم هاجر میشناسد. او در علم نسَبشناسی طایفه، اول است. بنا به قول تمام بزرگان، جد یعنی پسر قربان، به اتفاق برادرش که بنا به قولی برادر مادری بودهاند و بنا به قول دیگری از بزرگان منطقهی فارس، معلوم نیست که آخرش تبعید شدهاند یا نه بنا به دلایلی مهاجرت کردهاند. آنان از نیریز فارس به سرچشمههای هلیلرود میآیند. این رود از سرچشمههای ارتفاعات بالای ۳۵۰۰ تا قریب ۴۰۰ متری شروع میشود و طی مسافت بیش از ۳۰۰ کیلومتر، به دریاچهی جازموریان در انتهای استان کرمان و ابتدای مرز بلوچستان میریخت. پس از سکونت، تمام سرزمینهای اطراف این رودخانه را از ابتدا تا شعاع ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر تصرف میکنند.
میرقربان چهار پسر به نامهای ولی، محمد، حسین و ابراهیم داشت و یک دختر که او را به شخصی به نام علیداد میدهد. این چهار پسر، هر یک، طایفهای را به مرور شکل میدهند که در درون هر طایفهای، تیرهای از پسرهای آنان شکل میگیرد؛ لذا ایل «سلیمانی» از میرقربان چهار طایفهی پسری و یک طایفهی دختری را شکل می دهد که هم اکنون به همان نام خوانده میشوند: محمدی، حسینی، ابراهیمی یا امیرشکاری، مشولی، علیدادی.
پدر و مادر من از دو تیره زارالی هستند که از مشولی است. پدرم از طایفهی ابراهیمی و مادرش از طایفهی لری است. تیرهی من طولی و عرضی، در ریشه و خویشاوندی به این شکل است. بنا به دلایلی، ابراهیمیها از املاک بیشتری برخوردار بودهاند. البته پدرم، به مرور در زمان پدرش، برخی از املاک خود را میفروشد و آرامآرام در درون طایفه سه طبقه شکل میگیرد. طبقهی حاکم خانها بودند که پس از فوت میرقربان، هر خانی بزرگ ایل سلیمانی محسوب میشده است. شخصی بود به نام گرامیخان که بعد از او، چند پسر به نام محمدعلیخان، حسینخان، سیفاللهخان، احمدخان و ولیاللهخان بوجود آمده است. اقوام پدرم از تیرهی ابراهیمیها، لشکرخان و ... بودند.
البته به دلیل ریشههای فامیلی، من در دورهی حیات خودم از خوانین، فساد خاصی ندیدم. عموماً شکایات و حل اختلافات و حمایت عمومی طایفه و رابطه با حکومت را عهدهدار بودند و املاک فراوانی داشتند؛ ازجمله یکی از بهترین ملکهای آنان دست پدرم بود و پدرم هم، به دلیل همان وراثت فامیلی خود و مادرم، سهمی در این املاک داشت. مادرم دختر اسدالله و مادرش زهرا هر دو از تیره زارالی بودند...
اما ذکر نسبتهای مادرم: علیالظاهر پس از مراسم خواستگاری، مادرم در سن چهارده سالگی به عقد پدرم در میآید. معمولاً مدت عقد در عشیره تا دو سال هم طول میکشید و به هر صورت این دو با هم ازدواج میکنند.جهانگیر نقل میکند: «در روز عروسی پدرت او سوار بر شتر بود. شتر در رفت و فرار کرد و داماد هم سوار بر آن! پس از مدتی توانستند شتر را که داماد بر پشت آن سوار بود، بازگردانند.» در دوران اول زندگی مشترک وی گفت پدرم زندگی خیلی فقیرانهای داشته است؛ اما آرامآرام صاحب دامهایی میشود بهنحوی که بعضی وقتها یک یا دو چوپان داشته است .اولین ثمرهی زندگی آنها دختر میشود و به دنیا میآید، به نام سکینه که در سن سه سالگی به دلیل سیاهسرفه فوت میکند. پس از مدتی کوتاه، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد می شوند و سپس من در سال هزار و سیصد و سی و پنج به دنیا آمدهام...
...
بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. به محض اینکه نوروز تمام میشد، پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد به سمت ارتفاعات تنگل: جنگلی تنُک با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد. و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوهها را داشت. درهی عمیق و سرسبز و پر از گردوی بندر که از شدت درهمتنیدگی درختان گردو، آفتاب داخل آنها نمیافتاد و دهها چشمهسار آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانهی کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سربهفلککشیدهی باغ، سایهی بسیار بزرگی درست میکرد. مادرم پلاس را لب جوی آب میزد و جغها را میکشیدند. صدای شرشر و غلتان آب که از وسط چادرسیاهی ما عبور میکرد، صفایی میداد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد. بیشتر بخوانید ↓
به قلم دامنه: به نام خدا. دیشب در یک منبع خبری (اینجا) خواندنِ یک خبر شگرف، شگفتی مرا بهشدت برانگیخت؛ آنجا که آقای علی عباسنژاد -فرمانده یگان حفاظت سازمان جنگلها، مراتع و آبخیزداری کشور- افشا ! و هکذا برملا ! کرد که در برخی شهرها، قاچاق چوب از طریق «آمبولانس و ماشینهای حمل گوشت» مشاهده شد. در استدلال وی این نکته جِلوه میکرد که به علت سود سرشار قاچاق چوب، و از سوی دیگر سختگیری! یگان حفاظت جنگل، متخلّفان هراس دارند که با تراکتور، کامیون و نیسان دست به حمل چوب بزنند، ازینرو به گفتهی وی، گویی نحوهی قاچاق و حمل آن، «به خودروهای سواری و بینشهری همچون خودروهای شخصی با خانواده و جعبهی بغل اتوبوس» تغییر شکل یافت. جلّ الخالق ! چه آمده بر سر خلایق؟! البته نه بر تنِ تمامی خلق و نه بر فرق همهی اخلاق.
(منبع عکس)
نکته و نمونه: دیدیم مار و جینجیناری! پوستاندازی میکنند، تا جان تازه نمایند، صدا طنیناندازتر؛ اما ندیده بودیم قاچاقچیان چوب هم، پوستاندازی نوین کنند. نکند راههای مدرنتر! و مخفیتری هم در حمل چوبِ نازنین و سودِ دلنشین وجود دارد و ما ازین ماجراهای فوقِ «مارکوپولو»یی، بیعلم و بیخبریم؟! بگذریم
به قلم دامنه: با احتیاط باز شود! به نام خدا. «دنیای سوفی» کتابیست از «یوستین گوردر» نویسنده نروژی، در قالب رمان». سوفی دختر ۱۵ساله است که روزی وقتی از مدرسه برمیگردد، نامهای به دستش میرسد که در آن نوشته شده: «تو کیستی؟» سوفی به فکر فرو میرود که واقعاً «من کیام؟» باز دوباره دنبال کارهای روزانه و تکالیف مدرسهاش میرود. تا اینکه باز نامهی دیگر برای او میفرستند و در آن نوشته شده: «جهان چطور به وجود آمد؟» ذهن سوفی مشغولتر میشود، مدتی دیگر، پاکت سوم میرسد. روی پاکت نوشته: «درس فلسفه. با احتیاط باز شود!»
(منبع)
در معرفی کتاب در منبع فوق خواندهام که «مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سؤال را از کسی بپرسیم که حسابی گرسنه است، میگوید غذا. اگر از کسی بپرسیم که دارد از سرما میمیرد، میگوید گرما. و اگر از آدمی بپرسیم که تک و تنهاست، میگوید همصحبتی با آدمها. ولی اگر این نیازها برآورده شود، چیز دیگری هم باقی میماند؟ فیلسوفان میگویند بله! آنها میگویند آدم نباید فقط در بند شکم باشد. همهی ما خورد و خوراک لازم داریم. ولی یک چیز دیگر هم هست که همه لازم داریم: اینکه بدانیم کیستیم و در این دنیا چکار میکنیم.»
کتاب دنیای سوفی در ایران توسط چند نفر و از چند انتشارات به فارسی برگردان شده است؛ مانند: حسن کامشاد، انتشارات مروارید. مهرداد بازیاری، نشر هرمس. کورش صفوی، نشر دفتر پژوهشهای فرهنگی. لیلا علی مددی زنوزی، نشر نگارستان کتاب. مهدی سمسار، نشر جامی. محمود معلم، نشر ادیب مصطفوی. و آرزو خلجیمقیم، نشر سپهر ادب.
به قلم دامنه: به نام خدا. ویل دورانت کتاب «دربارهی معنی زندگی» را چگونه نوشت؟ روزی -به سال ۱۹۳۱- ویل دورانت نامهای برای بیش از ۱۰۰ شخصیت مشهور جهان فرستاد و دربارهی «معنی زندگی» از آنها نظر خواست که مجموعهی پاسخها و دیدگاه وی، شده کتابی به اسم: «دربارهی معنی زندگی»، که در ایران توسط شهابالدین عباسی به فارسی برگردان شده است.
او از آنان این سؤال را پرسیده بود: "چه چیزی زندگی را ارزشمند میکند؟ معنای زندگی چیست؟ چه چیزی باعث الهام و انگیزششان میشود؟ تعبیر خود ویل دورانت چنین بود: سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟ هدف و یا انگیزهی نیروبخش زحمت و تلاش شما چیست؟ از کجا تسلّی خاطر و شادمانی مییابید و دستآخر، گنجتان کجا نهفته است؟
نکته: گاه کتاب در اثر یک اتفاق شکل میگیرد، مانند همین اثر ویل دورانت. یا اگر آن روحانی مأمور شاه! -علیاکبر حکمیزاده- کتاب «اسرار هزارساله» را نمینوشت، امام خمینی هم شاید فرصتی برای نوشتن «کشفالاسرار» در جواب و رد آن کتابِ (سراسر دروغ و اهانت) نمییافتند. بهطوری که از نظر صاحبنظران، (منبع) آن اقدام امام جزو «نخستین حرکت انقلابی و اعتراضی ایشان علیهی حکومت پهلوی و انحرافات دینی» محسوب میشود.
کتاب «گزیده مشاهیر مدفون در حرم رضوی»
تألیف ابراهیم زنگنه قاسم آبادی؛با همکاری و ویرایش علمی
غلامرضا جلالی. مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، ۱۳۸۲ منبع
پست ۷۸۵۸ : به قلم دامنه: به نام خدا. کتاب «در خیمهی قذافی»، روایت دوستانِ سرهنگ معمّر قذافیست؛ از رازهای پشت پردهی دوران حکومت او. گفتگوی تفصیلی «غسان شربل» با ۵ سیاستمدار معاصر لیبیایی: «عبدالسلام جلّود» ، «عبدالمنعم الهونی» ، «عبدالرحمن شلقم» ، «علی عبدالسلام التریکی» و «نوری المسماری» که همگی شریک قذافی در قدرت بودند و یا به قول شربل -نویسندهی کتاب- در «سایهی قذافی» کار کردهاند. مردانی که اَسرار خیمه و افعال آقای خیمه! (یعنی معمر قذافی) و مجتمع «بابالعزیزیه» (یعنی همان دفتر کار و فرماندهی خیمهای قذافی) و «آنچه در آن خیمه میگذشت» را میدانستند. و به شیوهی «شورای فرماندهی انقلاب» کشور را تحت قیادت (=پیشوایی) قذافی میگرداندند.
باری! کتاب «کشف قصهی مردی»ست که مرموز و یکّهتاز میزیست که سرانجام در حالی که به زیر یک پل کوچک کنار جاده، پناه برده بود، دستگیر و هماندم کشته شد که نویسندهی این اثر مصاحبهای، معتقد است مصلحت لیبی و منطقه در این بود که قذافی «به صورت عادلانه محاکمه و به او اجازه داده میشد تا قصهی خود و اقداماتش را در داخل و خارج لیبی روایت کند.»
نکته: غسان شربل درین کتابش، برین نظر است که «حذف مستبد برای برخورداری کشورش از آزادی و دموکراسی کافی نیست.» درست هم میگوید. زیرا فرهنگ و افکار جامعهی استبدادکشیده و قدرتمندان بعدی نیز، باید تحول و دگرگونی اساسی یابند. معمولاً تا دستم برسد، مشتاقانه کتابهایی ازیندست را برای مطالعه از دست نمیدهم؛ چنانکه در سالهای پیشین، قصهی خوفناک افرادی چون ژزوف استالین، آدولف هیتلر، محمدرضاشاه، صدامحسین را خواندهام. حالا این کتاب در خمیهی قذافی هم خوراک خوبیست برای خواندن و خواستن و خوبزیستن که به فارسی نیز برگردان شدهاست؛ به ترجمهی آقای حسین جابری انصاری. من قذافی را درین متن قضاوت نمیکنم. فقط خواستم کتابی را گفته باشم و نکاتی را. قضاوت دربارهی سرهنگ معمر قذافی رهبر پیشین لیبی کار آسانی نیست. گویی جزو سهل و ممتنع است این تیکهی تاریخ!
کشورهای کثیری بعد از پیروزی انقلابشان از طریق شورای انقلاب، کشور را رهبری کردند. شوروی، فرانسه، سوریه، لیبی، عراق و ... . شوروری حتی نام کشورش را از روسیه به اتحاد جماهیر شوروی برگردانده بود؛ که هم به طریق شورایی اداره میشد و هم چندین جمهوری (=جماهیر) با هم متحد شده و مرزهای جغرافیایی را برداشته بودند که سرانجام فرو پاشید. اما تیزبینی امام خمینی -رهبر کبیر انقلاب اسلامی- و باور راسخِ ایشان به نقش واقعی و اساسی رأی مردم در حکومت اسلامی و نیز صداقت و اخلاص کمنظیرشان، موجب گردیده بود ایشان شورای انقلاب را پس از دورانِ گذار و دولت موقت انتقالی و نهایتاً تأسیس جمهوری اسلامی ایران با رأی قاطع و بینظیر مردم در رفراندوم (=همهپرسی)، در همان ماههای آغازین، منحل نمایند، تا قانون و نظم و رأی مردمی بر کشور حاکم باشد نه تز و افکار اشخاص خاص. این رفتار و سیاستورزی درست، نشان اوج دانش و بینش سیاسی و دینی امام بود. زیرا بر ژرفای تاریخ دیرین سیاست و حکومت درین مملکتِ آکنده به انواع استبداد و آغشته به گونههایی از شاه و شاهنشاه، آگاهی ژرف داشتند. و مردم این سرزمین از دیرباز حرفهای سیاسی خود را از زبان شعر و ادب فاخر خود میشنیدند و میخواندند و میخواستند؛ مثل این شعر ژرف که اسم شعر و شاعرش از یادم رفت:
ما قصه نوشتیم، به سلطان که رسانَد؟!
جان سوخته کردیم، به جانان که رساند؟!
در ادامه زیر، به بخشی از مطالب مهم و خواندنی کتاب اشاره شده است:
متن نقلی: (نقل مطالب لزوماً به معنای تأیید مندرجات نیست)
«عصریشدن، مستلزم معرکهای گسترده است که مسلماتی را زیر سوال میبرد که در سایه آن متولد شدیم و پیش از این جرأت نداشتیم آن را به چالش بکشیم. هیچ توجیهی برای مقایسه [تحولات جهان عرب] با روند تحولات «اروپا» وجود ندارد، زیرا میان ما و آنها، انقلاب «فرانسه» و انقلاب صنعتی و جدایی کلیسا از دولت و افکار فلسفه «آلمان» و تاکید آن بر رابطه متن با زمان نوشتن آن و حق مقدس نقد و تصمیم و سوال، قرار گرفته است... «عبدالسلام جلود»، یک دهه پیش از انقلاب، دانش آموزی بود که به خاطر شرکت در یک تظاهرات بازداشت شده بود. همان روز یک زندانی دیگر به نام «معمر قذافی» به زندان آورده شد و به علت کمبود پتو، یک پتوی مشترک نصیب این دو شد و همین رویداد موجب آشنایی آنها با یکدیگر و آغاز سفر طولانی مشترکشان شد. این دو بعد از زندان، در نخلستانی در نزدیکی شهر «سبها» با یکدیگر دیدار کرده و بدین شکل، سنگ بنای تشکیلاتی مدنی با هدف سرنگونی نظام پادشاهی«لیبی» از طریق تظاهرات و اعتراضات نهاده شد. «قذافی» در سال ۱۹۶۳این رویای تغییر«لیبی» را نظامی کرد و با خط خود درخواستی بنام «جلود» برای پیوستن به دانشکده افسری نوشت. هیچکس «قذافی» را نمی شناسد، آنگونه که «جلود» می شناسد (منبع)
او را از دوران تحصیل که دانش آموزی پرشور و معتقد به اندیشه قومی عربی بود می شناسد و بارها میزبان او در منزل پدر و مادرش بوده است. او را با لباس نظامی و به عنوان مهندس توطئه می شناسد و سپس با او در نشستن بر صندلی قدرت همراه شده و او را آزموده است. اما روابط میان این دو مرد دچار عقبگرد شد، آن هنگام که «راهبر تاریخی» به سمت فردی سازی تصمیمات و اداره کشور بر اساس هوسهای خود رفت. شرایطی که «جلود» را در معرض «اقامت اجباری» طولانی مدت قرار داد. سپس جدایی آشکار میان آنها هنگامی رخ داد که «قذافی» به قبیله و گروه کوچک بندگان و ترانه خوانان و طبل زنان خود رو آورد. «جلود» از انقلاب اخیر «لیبی» حمایت کرد و در اوت ۲۰۱۱ با کمک انقلابیون، خاک «لیبی» را ترک و با خروجش، این برداشت را تقویت کرد که نظام «قذافی» به پایان خود نزدیک شده است.
این متن گفتگوی من با «جلود» است.
∆ آیا این درست است که شما در آغاز دهه ۱۹۷۰ میلادی با هدف خرید بمب اتمی به چین رفتید؟
این قصه نادرست، ساخته «محمد حسنین هیکل» است. با این پیشنهاد به «چین» رفتم که با همکاری دو کشور امکان تولید سلاح اتمی برای ما فراهم شود. در حقیقت ما جوان و پر احساس و از این که اسرائیل سلاح اتمی دارد خشمگین بودیم. در «پکن» با «شوئن لای» نخست وزیر، و رئیس ستاد ارتش چین ملاقات کردم. «شوئن لای» برایم توضیح داد که چنین همکاری میان دو کشور، منوط به وجود بنیانهای صنعتی و سطحی از پیشرفت تکنولوژیک است که «لیبی» از آن برخوردار نبود. به عبارتی دیگر او گفت موضوع سلاح اتمی، جدای از سطح علمی و فناوری کشور نیست. این دیدار در سال ۱۹۷۰ بود و در پرواز «پکن»، برای اولین بار «یاسرعرفات» را دیدم. باید با پروازی از «پاکستان» به «چین» می رفتم و در هواپیما همدیگر را دیدیم. دیدار «عرفات»، از «چین» علنی و رسمی و دیدار من سری بود. به همین سبب خبرنگاران در فرودگاه «پکن» منتظر «عرفات» بودند اما من مواظب بودم که هیچ کس از حضور و مأموریتم در «پکن» مطلع نشود. لذا به سرعت پرواز را ترک کردم و از چشمان استقبال کنندگان از «عرفات» و خبرنگاران رسانهها دور شدم. بیشتر بخوانید ↓
به قلم دامنه: با یاد و نام خدا. نگاهی گذرا به رُمان «کلبهی عمو توم» اثر خانم «هریت بیچر استو». «توم» بردهی سیاهی بود که برای فروش پیشنهاد شد. اربابش شلبی، از «توم» چنین تعریف کرد: بردهی بینظیر و مردی باشرف و مقدس. چون همسر شلبی زنی با اعتقادات قوی مذهبی بود، بردههایش را نیز با اعتقادات مذهبی بار آورده بود. او معتقد بود این برای بهبود زندگی بردهها بهتر است.
کلبهی «عمو توم» ساختمانی کوچک از تنههای درخت بنا شدهبود و به خانهی ارباب متصل بود. همسر عمو توم نیز، کلفت خانهی ارباب سفیدپوست بود. و بقیهی ماجرا... .
رمان «کلبهی عمو توم»
اثر خانم «هریت بیچر استو»
خانم «هریت بیچر استو» در «کلبهی عمو توم» -که شهرت جهانی دارد- داستان غمانگیز سیاهان را نشان داد و از آزادی آنان دفاع کرد. او در سال ۱۸۹۶ در شهر ماساچوست آمریکا درگذشت. (منبع) رمان او ستمگران سوداگر را -که زندگی اَشرافی خود را به قیمت نابودی حیات سیاهپوستان بنا میکردند- بهدرستی رسوا کرد و دلهای «نجیب و شریف انسانهای عادل را علیهی آنان» به خشم و مبارزه درآورد.
خانم هریت این کتاب را حدود ۲۰۰ سال پیش نگاشت؛ همان وقتی که اعتراض به بردهداری در آمریکا در حال ریشهزدن بود و او بهخوبی آن را بارور کرد و نموّ داد. و همین شاهکارش موجب گردید تا معترضان با قدرت بیشتری در برابر بردهداری ننگین پایداری کنند. پس از چاپ کتاب، بر خانم هریت سخت گرفتند و نامههای تهدیدآمیز فرستادند؛ بهطوری که یک فرد، حتی گوش یک سیاهپوست را بُرید و برایش فرستاد. بگذرم. که درد سیاهان هنوز هم تازه و تازهتر است و قدرت پول، فرد رذل و قماربازی چون ترامپ را ۴ سال رئیسجمهور میکند و باز نژادپرستی را درین سرزمین اشغالشده تشدید میسازد؛ دولتی که بنای آن بر هژمونی نظامی بر تمام دنیا و چنگاندازی به منابع اقتصادی همهجای جهان است.
به قلم دامنه: به نام خدا. بررسی دیدگاه احسان شریعتی، دربارهی وضعیت زوال اخلاق در جامعهی ایرانی. روزنامهی «صبح امروز» خراسان رضوی، امروز ( ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ ) گفتوگوی خود با دکتر احسان شریعتی را به چاپ رساند. من متن کامل آن را خواندم. بهتر دیدم در ستونم، به کمی از آن بپردازم. او در این گفتوگو به بررسی وضعیت زوال اخلاق در جامعهی ایرانی، بیتوجهی به ارزشهای اخلاقی ایرانی و اسلامی و قطع رابطه با گذشته پرداخته است. از نگاه ایشان، «ایرانیان دچار تناقضگویی بسیاری در رفتار و عمل شدهاند. یعنی طوری سخن میگویند و طوری دیگر عمل میکنند، از این رو جامعهی ایران برای ایجاد تعادل اخلاقی، نیازمند بازبینی و دگردیسی اخلاقی است.»
«صبح امروز» ۲۰ بهمن ۱۳۹۹
ازینرو، در نگاه او برای ایجاد تعادل اخلاقی در جامعه، ایرانِ امروز «نیازمند شناسایی و تکیه بر نیروی جوانِ سالم» است. که البته به گفتهی وی، هم اهل «عادت» نشده باشد و هم «دستانی آلوده به فساد نداشته باشد و بتواند این بینشِ نو را به یک منشِ اخلاقی دگرسان و نوین تبدیل و نمایندگی کند.»
درین گفتوگو دو نوع اخلاق -به تعبیر برگسون- با دو سرچشمه را مطرح میکند؛ «اخلاقِ بسته» و « اخلاقِ باز». خُلقیات بسته مبتنی بر «عادت» و متکی به جبر و فشار قانونی است، که از منظر وی «بیشتر جنبهی فقهی و حقوقی» دارد». منظورش این است درین نوع اخلاق، ارزشهای اخلاق «همچون ایمان دینی» تلقی میشود که «نمیتواند و نمیباید هیچگونه اکراهی در آن راه یابد.» اما اخلاقِ باز، سرچشمهاش «عشق و ایمان است که عمیقاً شخصی و انفُسی» است. این «بدیل اخلاقی را قهرمانان و قدیسان، انبیای بنیانگذار و عرفا در تاریخ با «خیزبرداری حیاتی» نوین خود درمیاندازند. درواقع، آنها فراخوانی معنوی جدید و ارزشهای تازه طرح میافکنند.»
نقطهی محوری آقای احسان شریعتی درین مصاحبه این است باید «بینش» را به «منش» تبدیل کرد. و معتقد است چون «خوشبختانه هنوز اکثریت جمعیت ایران» جوان است، پس، «تشنهی آیین جوانمردی، آزادگی، تعالی اخلاقی، خیر، زیبایی، حقیقتجویی، شجاعت، ایثار و آگاهی است.»؛ در برابر ترس و طمع و جهل.
احسان شریعتی، فیلسوف معاصر ایرانی است. او که دانشآموخته فلسفه در مقطع دکتری از دانشگاه سوربن فرانسه است، معتقد است اگر نفی و انقطاع با گذشته صورت گیرد، نمیتوان میراث گذشته را در خدمت آینده قرار داد. در چنین شرایطی جامعه دچار گذشتهگرایی شده و یا در پویش نواندیشی بیریشه و تبار میشود.
گفتوگوی پیشرو در رابطه با بررسی وضعیت زوال اخلاق در جامعه ایرانی انجام شده است. پرسش محوری از این قرار است که آیا جامعه ایرانی با نوعی از هم گسیختگی ارزشهای اخلاقی روبهروست و برای برونرفت از این وضعیت نیازمند چه راهکارها و اقداماتی است؟ اتفاقات اخیر چون رفتار نماینده مجلس با یک سرباز و … میتواند نشانگر چه ابعادی از وضعیت اخلاقی جامعه باشد و درنهایت قطع رابطه با گذشته میتواند عاملی برای فراموشی ابعاد اخلاقی مورد توجه ایرانیان محسوب شود یا خیر؟ همواره از رسانههای رسمی نصایح کلی اخلاقی دریافت میکنیم، اما در رفتار اجتماعی واقعی انسانها، بهشکل وحشیانهای عدم رعایت دیگری بهچشم میخورد. بنابراین بیاخلاقی اجتماعی و بیتوجهی به رعایت حقوق دیگران از نوع رانندگی شهروندان گرفته تا رفتار نماینده مجلس، نمود مییابد. بیشتر بخوانید ↓
کتاب «انسان در جستجوی معنا» : چاپ سال ۱۹۶۴. اثر ویکتور فرانکل. شرح حال او در کمپهای نازیها و درسهایی معنوی از چگونگی جان بهدربردن از آنجا. او سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵ در چهار کمپ از جمله آشویتز به کار گرفته شد. پدر و مادر، برادر و همسرش جان باختند. فرانکلِ روانپزشک باتوجه به تجربیات خود و افرادی که بعدها درمان کرد، استدلال میکند که: «ما نمیتوانیم از رنج اجتناب کنیم بلکه میتوانیم چگونگی مواجهه با آن را انتخاب کنیم، در آن معنا بیابیم و با هدفی احیاشده به مسیر زندگی ادامه دهیم». این تئوری فرانکل که لوگوتِراپی یا معنادرمانی نام دارد، بیان می کند که نیروی محرکهی اصلی در وجود انسانها، نه رسیدن به لذت بلکه کشف و پیگیری چیزهایی است که در ذهنمان، آنها را دارای معنا میدانیم. این کتاب فروشی فوقالعاده داشت و به چندین زبان دنیا ترجمه شده است. (منبع)