دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

ایران ، قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

مشخصات سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود ، داراب‌کلا

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

۱۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختصاصی» ثبت شده است

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: اولین اعزامم به جبهه بر من چه گذشت؟ به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۸ ) به نام خدا. سلام. اسفند یا بهمن سال ۱۳۶۰ بود که بدجوری فکر جبهه‌رفتن به سرم افتاده بود. فضای خاص آن سال، جوان را به غیرت و سلحشوری فرا می‌خواند؛ خصوصا" برای ماهایی که از همان سال ۱۳۵۸ بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج ملی شده بودیم و چند باری برای آموزش نظامی کوتاه‌مدت یک‌هفته‌ای، به پلاژ گوهرباران و اردوگاه بادله تحت تعلیم مربیان نظامی و عقیدتی سپاه برده شده بودیم. فکر کنم در داراب‌کلا اولین داوطلب بسیجی‌یی که آن سال یا شاید همان سال نخست جنگ (یعنی سال ۱۳۵۹  که هنوز اعزام‌های مردمی رسم نشده بود و زودتر از همه و برای اولین بار به جبهه اعزام شده بود، محمدباقر مهاجر بود که ایشان هم در اعزام بعدی اولین شهید داراب‌کلا شد؛ انسانی آرام، باسواد، عارف‌پیشه و باتقوا. (اگر درباره‌ی اولین اعزام اطلاعاتم ناقص است و کسی از اعزام زودترِ بسیجی‌یی از محل، خبر دارد اصلاح بفرماید)

 

 

یکی از اولین کارت‌های عضویتم

در بسیج ملی در آغازین روزهای انقلاب

 

کارت اولین اعزامم به جبهه  ( بهار ۱۳۶۱ )

 

به هر حال زمستان ۱۳۶۰ داوطلب شدم و فرم‌های ثبت‌نام را تهیه و پر کردم. مانده بود موافقت شرعی والدین که پدرم چنان یک‌کَش شده بود که هرگز زیر بار امضا و انگشت‌مُهر پای ورقه‌ی رضایت‌نامه‌ی اعزام به جبهه نرفت که نرفت. به حیله! (شما بخوانید: فن‌وفنون) افتادم که چگونه ازین سدّ عبور کنم که سپاه هم آن را شرط الزامی و صددرصد اعلان کرده بود که اگر کسی ازین امضاء عبور نمی‌کرد به‌آسانی نمی‌توانست به جبهه برود. (بر خلاف شایعه و دروغ‌افکنی بی‌شرمانه‌ی مخالفین نظام در آن زمان که با هدف تضعیف انقلاب اسلامی پخش می‌کردند حکومت جوانان را به‌زور !!! به جبهه می‌برَد که حتی یک مورد هم این تهمت نانجیبان صحت نداشت) خلاصه پدرم نه فقط امضاء نکرد بلکه مرا کم نمانده بود تَپچو بگیرد، ولی دنبالم کرد! و گفت: «پدِسّوخته گردن‌کلفت! بور خاش درسِه ره بَخون؛ جبهه‌!! جبهه!!» ترسیدم و حین فرار گفتم: "تِه مگه خاش درسِ ره بخوندسی قم جِه راه دکتی بمویی سرِه؟!" حالا که دارم می‌نویسم دلم به یاد پدرم هست و سخت دلتنگش. کشکولی هم شده بگویم: خدایا وچگی کردم و هم‌جوابی به پدر کردم، مرا ببخش!

 

 

حیله‌ام کارگر افتاده بود؛ برادر ارشدم -که در منزل آق‌داداش صدایش می‌کردیم- آن سالها در دانشسرای دکتر علی شریعتی ساری واقع در لب دریای خزرآباد به عنوان یک روحانی تدریس می‌کرد و در پلاژی در همان دانشسرا خانه‌ی سازمانی داشت. صبح صِوی مدارک و فرم را چَپوندم کَشبِن‌جیب و آمدم تکیه‌پیش و فکر کنم سوار پشت وانت مرحوم حاج حسین رجبی که پرده برزنتی داشت و مسافرکشی می‌کرد، راهی سه‌راه و از آنجا ساری و خزرآباد شدم. آن هفته مادرم هم پیش آق‌داداش بود. به زن‌داداشم گفتم آمدم برای امضای تأیید جبهه. گفت تا ظهر از کلاس برمی‌گرده. من هم تا ظهر پیچ‌پلیج گرفتم و بی‌قرار؛ از اشتها هم افتادم که لااقل این‌همه راه رفتم سر یخچال برم و شکمی سیر بنوشم و بخورم. به هر حال آدم وقتی از دِه به شهر می‌ره هوس خوردن سرش می‌زند. مثل آق سیدعسکری شفیعی که وقتی ساری می‌رفت امکان نداشت کوبیده‌ی بازار نرگیسه را نخورد و روزنامه‌ی "جمهوری اسلامی" آن زمان را نخرد که این روزنامه نماد ماها مکتبی‌ها بود که حالا چند سالی‌ست از خط اصلی خارج شده است و هوا و زمین می‌تراشد و سردرگم گردیده. بگذرم.

 

ساعت دوِ عصر بود آق‌داداش -که آن زمان اسمش به «شیخ وحدت» شهرت داشت، رسید. خُب پیش ما سهم (=سهمناکی) داشت و ازو حساب می‌بردیم! با تِته‌پِته طرح مسئله کردم (آن سال البته اصطلاح طرح مسئله را بلد نبودم!) حالا می‌گویم. ماها را خیلی دوست می‌داشت. نه فقط مخالفت نکرد بلکه هم امضاء و هم تشویق و حرکتم انقلابی‌ام را تأیید کرد. امضائه را گرفتم و بی‌مَطّلی درآمدم تا کار بیخ پیدا نکند. خودم را غروب رساندم نمازجماعت پشت سر مرحوم آیت‌الله آقا، که بتوانم شهید محمدحسین آهنگر را ببینم و به او خبر دهم من امضای پدرم را گرفتم. در واقع امضای آق‌داداش را به جای پدر جا زدم و با این فریب! به جبهه رفتم. یعنی اول رهسپار آموزش نظامی دوماهه در المهدی چالوس (کاخ شمس خواهر شاه) شدیم و سپس از راه رشت منجیل قزوین تهران به جبهه. که این مسیر خود داستان دارد. خدا خواست خواهم گفت. که ما را پیش از بردن به جبهه بردند (فکر کنم اول برای دیدار با امام) اما نشد و بردند مقر ریاست‌جمهوری پیش ... . تا بعد. چه امضای سرنوشت‌سازی کرده بود آقای ابوطالب طالبی. و البته پدرم ضد جبهه نبود؛ گاناهی! برین بود جوانان مردم بروند جبهه و فرزندش خونه لَم بدهد! قسِر در روَد! این هم کشکولی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۱۴۰۱ ، ۰۹:۴۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه: خاطرات جبهه: به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۷ ) به نام خدا. سلام. طی نزدیک پنج ماه داغِ متوالی، یعنی تمام تابستان و بخشی از بهار را در جبهه‌ی جوفیر خوزستان به سر بردیم. کی؟ سال ۱۳۶۲. کم پیش می‌آمد روز و شبی غُرّش شلیک توپ و تفنگ نشنویم. محور ما البته آرام‌تر از سمت چپ ما بود که نزدیک کوشک و طلائیه بود و درگیری شبانه‌ی‌شان، بر تاریکیِ سنگر ما برق می‌انداخت و صدای درگیری در گوش‌مان طنین. سمت راست ما "شط علی" بود که صدام آن را از ترس آب بسته بود و پر از سَپل بود؛ سَپل در زبان محلی ما نوعی مگس گزنده است که از سگ‌مَغِز بدتره و از زیزم و زنبور پِچاک‌تر و موذی‌تر که اگر رزمنده را می‌گَزید تا سه روز باید پوست بدنش را می‌رِکید (=می‌خاراند) و خونِ خوندار می‌کرد. ما که در جوفیر از دست بارش توپ و خمپاره‌ی بعثی‌های عفلَقی، هر شب وصی ناظر را می‌گفتیم و هیچ امیدی به بازگشت پیش پدرومادر نداشتیم، وای اگر کسی زن و نومزه داشت که دیگر مَپرس و مگو. ما که مجرّدا" اندر مجرّد بودیم و خیالمان ازین دلشوره و بستر فِراق! راحت راحت! بود. وقتی هم، شب جزوِ دسته‌ی مخصوص کانال‌کَنی برای عملیات شناسایی باشی دیگر این هنوز بدتر. جلوِ چشم‌مان حتی کناردستِ خود، در نزدیکی خاکریز عراقی‌ها، دیدیم همرزمان را که گلوله‌ی خمپاره تکه‌پاره‌شان کرده و گوشت تنشان بر بدن ما پاشیده.

 

خوزستان، مرداد ۱۳۶۲ ، جبهه‌ی جوفیر

درین دوره‌ی پرحادثه -که البته سرانجام سالم و فقط کمی فکر کنم با استنشاق گازهای شیمیایی و آلودگی‌های منطقه- به خانه برگشتیم با جاگذاشتن صدها خاطره. آق سیدعسکری شفیعی فرمانده دسته بود سمت چپ عکس. پاسدار منصوری گرگانی فرمانده گروهان ما بود نفر سوم از چپ در عکس. بنده هم معاون دسته بودم نفر راست در عکس. کنار سیدعسکری هم محمد بازاری جامخانه است که کلا" یک پای خود را از دست داد و جانباز مطلق شد. مردم و نسل آتی بدانند که هر استان ایران اینک میزبان هزاران شهید است که خون دادند تا انقلاب اسلامی سالم بماند و خدمت و اقتدار باقی گذارَد؛ آمار مازندران را نمی‌دانم (اگر کسی می‌داند مرقوم بفرماید) اما قم را خبر دارم که ۶۰۹۰ شهید تقدیم دین و میهن کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۱۴۰۱ ، ۱۷:۴۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
سلمانی صلواتی جبهه

به قلم دامنه: خاطرات جبهه:  به چه تکیه کنیم؟! ( ۱۰۶ ) به نام خدا. سلام. سلمانی صلواتی جبهه ازجمله جاهای قشنگی بود که رزمنده وقتی روی صندلی چوبی آن -که از صندوق مهمّات ساخته می‌شد- می‌نشست هم خاش‌خاشی‌اش می‌آمد و هم لذت یک آسایش نیم‌ساعته در نتیجه‌ی چندین روز خستگی را می‌چشید. پیش ما اما این حاج عباسعلی قلی‌زاده بود که با این‌که با او عضو گروه کمین شب بودیم، روزهایی خاص کنار همسنگران دیگر جمع می‌شدیم و او با شونه و قیچی که در ملزومات انفرادی خود همراه داشت، شروع می‌کرد موی سر ماها را سلمانی کردن؛ در عکسی که در زیر گذاشتم کاملا" معلوم است. آن روز، اول سرِ مرا اصلاح کرد. پیش از شروع، تن نمی‌دادم؛ چون به موی سرم خیلی حساس بودم. گفتم نه، مرا مارو می‌کنی! (در محل ما، به موی سر افرادی که شبیه چرخه‌ی پشم گوسفندان اصلاح شود که مثل مرزبندی شالیزار می‌شود، می‌گویند: مارو، یا کچّل‌مارو) گفت: نه ابراهیم، بشین حالا می‌بینی بهترین اصلاح را می‌کنم.

 

جبهه‌ی مریوان، بوریدر- چشمیدر. تابستان سال ۶۱

ایستاده از چپ: عباسعلی قلی‌زاد. قلی‌پور. بنده. چالپلی نکا

نشسته در حال اصلاح: حاج آقا اسماعیل قربانی میانگاله‌ی نکا

این دو نکایی بزرگوار هر دو از معتمدین مشهور محل‌شان

بودند و صاحب کوره‌ی آجرپزی. عکاس: آقاسیدکاظم صباغ دارابی

 

آق سیدکاظم هم تضمین کرد ابراهیم قبول کن، مارو نمی‌کند. آقا، بانو، نشستیم روی صندوق خالی مهمّات، که حکم صندلی را داشت و رویش پتویی بود و نرمی نرمی می‌نمود. آفتاب هم زده بود، صبح جمعه هم بود و پرندگان هم نغمه سر می‌دادند. وقتی سر و ریشم را (که اون زمان تازه پشم نوج زده بود و صورتم شبیه ریش‌کوسه‌ها بود) زد، آینه آورد (همان آینه‌ی مشهور و رایجی که پشتش عکس تمثال امام علی ع داشت و مصرع مولوی نوشته بود: "از علی آموز اخلاص عمل") دیدیم چه اصلاحی هم کرد، من که موهایم را همش چپ می‌گرفتم، طوری مرا مارو کرد که دیگر مویم نه چپ می‌رفت و نه راست. شونه را گرفتم مویم را اولین بار زدم بالایی! که آن زمان رسم بود هر کس مویش را بالایی می‌دهد یعنی عاشق شده است! اگر دقت کنید به موی سرم در عکس (پیراهن زرد برزیلی) دقیقاً معلوم است.

 

چه روزهای سخت ولی مزه‌داری بوده است در رزم. بی‌جهت نیست دین مبین خط مقاومت را برای مؤمنان صراط حق دانسته است و پیوست و ملحق به حضرت حق. برای مرد مؤمن و مبارز و خالص یعنی دوست قدیمی و همرزم‌مان حاج عباسعلی قلی‌زاده بلند یا به زمزمه صلوات که دیرزمانی‌ست از نزدیک ندیدمش. از نوشته‌های روزانه‌ام در هیئت رزمندگان اسلام داراب‌کلا.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۱۴۰۱ ، ۱۱:۱۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به چه تکیه کنیم؟! ( قسمت ۱۰۲ ) به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. پس از چندی، از هفت‌تپه تسویه‌حساب کردیم؛ چون عملیات والفجر ۸ به نفع رزمندگان تثبیت شده بود. هنگام تسویه‌حساب، ارزیاب گردان ادوات -که رزمنده‌ای زیرک و مبادی به آداب بود- از ما سه تا (شاید هم از بقیه‌ی دارابکلایی‌های اعزامی که من خبر ندارم) خواست به علت نمره‌ی بالای ارزیابی اخلاقی و رزمی، در لشگر ۲۵ کربلا ماندگارِ رسمی شویم و به عضویت سپاه درآییم. نپذیرفتیم. اول به اتفاق همگی وارد قم شدیم و زیارت کردیم و شب در خوابگاه طلبگی کوچه‌ی ارگ خوابیدیم. صبح روز بعد به منزل اخوی وارد و از آنجا با پیکان سواری مرحوم سیدحسین هاشمی -که شانس ما به قم آمده و در منزل ایشان بود- رهسپار داراب‌کلا شدیم. خداخدا می‌کردیم سیدحسین ما را رَف و رام نیندازد! با آن شتاب مشهورش در راندن و جَستن و سبقت‌جُستن. جبهه چیزی نشدیم حالا این توراه گدوک این ما را تلف نکند. بِرام‌ِبرام (=تند و سریع) ما را رساند. به محل که رسیدیم، شنیدیم سرِ مزار، مراسم شهیدان عیسی ملایی و محمدحسین آهنگری‌ست که توی همین فاو عراق، پیش از اعزام ما، شهید شده بودند. از پیچ پاسگاه، پیاده لنگ‌لنگان از درِ پشتی مزار وارد شدیم. مراسم باشکوه و حزن‌انگیزی دیدیم که شاید تمام مزار انبوهی از مردم نشسته بودند و زار زار می‌گریستند. نه فقط برای ما، که از میدان جنگ، ظفرمند و سربلند برگشته بودیم، بلکه بر دیدگان همه، سیل اشک روان بود و اندوه فراق فوَران داشت. از خصوصیات مردم دیار داراب‌کلا یکی این است که به اهل قبور، حرمت عجیبی قائل‌اند، اخَص برای یادبود شهداء. صلوات بر روح آنها. ۱ آبان ۱۴۰۱ . دو قطعه عکس هم می‌گذارم در پایین:

 

 

نشر عکس: دامنه

 

 

 

شرح عکس اول : روز اعزام به جبهه دارابکلایی‌های غیور سلحشور. ( بهمن ۱۳۶۴ ) سپاه سورک. ایستاده از راست: سیداسدالله سجادی. حاج سیدمحسن سجادی. سیدکاظم صباغ. سید علی‌اصغر شفیعی. علی رزاقی. من. حسن صادقی. نشسته از راست: سیدرضی سجادی. سیدرسول هاشمی. روانشاد یوسف رزاقی.
 
شرح عکس دوم: همه‌ی این افراد اعزامی این عکس دارابکلایی هستیم: ( بهمن ۱۳۶۴ ) سربندداران از جلو:. سمت راست علی‌بابا حسینی. پشت از راست: یوسف رزاقی. مرحوم سیدابراهیم حسینی. سید علی‌اصغر. مرحوم سید ابوالحسن شفیعی. سیدرسول هاشمی. نفر وسط من. علی رزاقی. اسحاق رجبی. موسی رجبی. گال‌محمد رمضانی. مرحوم حسینی. سیدهاشم هاشمی. حاج سیدتقی شفیعی. قاسم دباغیان. حسین ملایی. اِسّامجید چلویی. احمد رمضانی. شیخ‌باقر طالبی. عبدالله رمضانی ممسِن. سیدموسی صباغ. مهدی آهنگری. عیسی رزاقی. بقیه را نشناختم. این رزمندگان به عملیات والفجر ۸ رسیده بودند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۱۴۰۱ ، ۱۲:۵۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
چادر جبهه هفت تپه

خاطره: به قلم دامنه به نام خدا. سلام. بنده تماما" دور نمی‌دارم که تمام رزمنده‌ها، در تمام جبهه‌ها، تمامِ زمین‌ها و تمام روزهای آنجا را کربلا و عاشورا و اساسا" محرّم می‌دانستند؛ می‌گویید نه! بسم‌الله به این خاطره‌ام: هفت‌تپه قرارگاه ل ۲۵ کربلا بهمن‌ماه ۶۴ در گردان ادوات چادر زدیم؛ داراب‌کلایی‌ها که جمیعا" بیش از ۲۵ نفر بودیم. محرّم هم نبود اما یوسف رزاقی دو ابتکار کرد؛ یک جمله دعای هر فرد در پایان هر سفره‌ی شام و ناهار و هر شب تشکیل حلقه‌ی سینه‌زنی، که از سیدابوالحسن شفیعی مرثیه و نوحه و از ماها هم سر و سینه.

 

بقیه

 

اینک از آن جمعِ جور و جوینده چندنفر در جوار خدایند. این را زان‌رو گنجاندم که بگویم فکر محرّم در سرشت رزمنده سرشته شده بود و حال‌وهوای هر روز او، محرّم بود و ذوبِ در ذَوات امام حسین و اهل بیت نبوت علیهم السلام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۱۴۰۱ ، ۰۸:۳۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. خاطره‌ای که چندی پیش بر من روی داد. وقتی جایی، مرکزی، اداره‌ای و حتی دفاتر و خانه‌ای بروم، که طرف، مرا منتظر و معطّل بگذارد، چندان که چه عرض کنم، هیچ خوش نمی‌دارم. نمی‌دانم این از بدیِ من پرده برمی‌دارد، یا نه؛ یک رفتار شیوع‌یافته‌ی نیمه‌همگانی‌ست. خُب، اگر مجبور باشم بهترین کارم این است به کتابی یا مجله‌ای مشغول می‌شوم.

 

پری‌روز چنین شد. این کتاب را یعنی "تفسیر قرآن مهر" اثر آقای دکتر محمدعلی رضایی اصفهانی را (عکسی هم از جلدش انداختم) از قفسه‌ی آن جا برداشتم شروع کردم به مرورکردن، تا واکنشی نشان داده باشم به رفتار ناپسند منتظرگذاشتن و معطّل‌ساختن. مطالعه که نمی‌شد کرد، تورُّق و مرور کردم اما دیدم چه جمله‌ی گوهرینی در متن هست: مِنّت. و معنی وسیع و دقیق مِنّت. سریع یادداشت کردم. در چی؟ در پشت برگه‌ی مقواییِ همبرگر "تامسین" اردبیل (تامسین در آذری یعنی چشیدن). و شد این؛ این متن و معنا:

 

تفسیر قرآن "مهر"

مِنّت در اصل به معنای سنگینی است که با آن وزن می‌کنند و نیز به بخشیدنِ هر نعمتِ سنگین و گرانبهاء مِنّت می‌گویند. مثلاً ما به موسی ع مِنّت نهادیم در آیه‌ی ۳۷ طه. البته این واژه در میان مردم به معنای بخشیدن نعمت و سپس به رُخ‌کشیدن است که در گویش محلی ما در روستای داراب‌کلا به وجه ترکیبی می‌گویند: مِنّت صِنّت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۱۴۰۱ ، ۰۸:۱۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. از ۸ سال سال‌های سخت به این سال‌های به نسبت راحت. که از بیرون و درون سعی می‌کنند ملتِ راحت را ناراحت نگه دارند. عوامل درونی و بیرونی هر دو به این روند دامن می‌زنند. برای خودِ بنده بسیار پیش آمده بود غذا به خط و خاکریز

 

صفحه‌ی ۱۹۹

کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

خاطرات «علی خوش‌لفظ» تدوین حمید حسام

نرسیده بود و نونِ خشک داخل کیسه را -که موش جلوِ چشم ما، با ما انباز بود- شب خیس می‌کردیم می‌خوردیم. یا اگر هم غذا می‌رسید، تقسیم‌کنندگان خدوم و زحمتکش، از فرطِ پرتاب تیرهای بعثی‌ها، مجبور بودند در درون نایلون فریزر گره زده به سمت سنگر ما پرتاب کنند و ما هم با دست سعی می‌کردیم به دقت بگیریم و روی خاک نیفتد و نایلون نترکد. بگذرم. بروم روی همان صدرِ مطلب. سخت‌ترین تنگه‌ی جنگ، تنگِ کورک بود در کرمانشاه، گیلان غرب. آنجا چه گذشت؟ شاید این صفحه‌ی بالا گویا باشد؛ عکسِ متن که در بالا درج کردم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۱۴۰۱ ، ۰۹:۱۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. ژاپن بر لکسوس سامانه‌ی "کمک به خروج ایمن" نصب کرده است که درب خودرو را به سنسور (=حسگر) نقطه‌کور خودرو، مرتبط می‌کند؛ مثل برخوردنکردن با دوچرخه‌ی پشتِ سر. یک راهکار انسان‌دوستی با هدف بازداری از تصادف؛ زیرا این سامانه به راننده و سرنشین لکسوس اخطار می‌دهد که  احتمال برخورد درب ماشین با دوچرخه سوار یا عابر پیاده  وجود دارد، ازین‌رو به صورت الکترونیکی مانع ازین اتفاق می‌شود. این سامانه علاوه برین، چه می‌کند؟ کمک می‌کند راننده بین خطوط برانَد، نور بالای خودرو، هوشمند روشن و خاموش شود، علائم جاده را ارزیابی می‌کند و به وسیله‌ی پیام‌های صوتی و چراغک‌های نشانگر، راننده و سرنشینان خودروی لکسوس را از بازکردن ناگهانی درب خودرو، باخبر می‌سازد. اگر به عکسی که (به نقل از عصر ایران) در بالا گذاشتم دقت شود، درک مطلب آسان می‌گردد.
 
 
 
 
خواستم گفته باشم:
 
۱. میان عابر و راننده، حقوق متقابل برقرار است؛ هر دو در برابر این حقوق، پاسخگوی اخلاقی هستند، نیز جوابگوی قانونی. رعایت آن، منجر به نظم و آسایش عمومی می‌شود.
 
۲. در قم و اخیراً در مشهد مقدس که بودم، دیده‌ام راه عبور دوچرخه با رنگ آبی در امتداد خیابان مشخص شده است و این به آمدوشدِ شهری کمک شایانی می‌کند.
 
۳. یادم نمی‌رود، هرگز، که زمانی در همین ایران ما حتی مدرن‌ها هم سر باز می‌زدند که کمربند ایمنی ببندند، اما زمان و اخلاق و مقررات بر آنان غلبه کرد و اینک هر یک از ما، تا نشستیم بر صندلی ماشین، ابتدا کمربند ایمنی بستیم.
 
۴. شاید نسل نو ندیده باشد، اما ما زیاد دیدیم و برخوردیم که یک زمانی راننده‌ها نه فقط در صندلی جلو، دو نفر سوار می‌کردند، که در کناردستِ سمتِ چپ خود هم، یک مسافر دیکر ولو چاق و گوشتی! می‌نشاندند، که هم راننده و هم او گویا به پهلوی همدیگر فرو می‌رفتند و روی یک باسن می‌نشستند؛ به قول محلی: ی وَر پَلو و وقتی هم در مقصد پیاده می‌شد تا هفتاد قدم می‌لنگید؛ لینگ به قول محلی پلَندر می‌گرفت.
 
۵. حتی اتوبنز وحدت گاراژ پیرزاده‌ی دروازه بابلِ ساری هم، وقتی مسافر سوار می‌کرد برای تهران، صندلی جلوِی، دو نفر می‌نشانید؛ من آن زمان از همین گاراژ گاه به تهران می‌آمدم. بنز دیزل که با گازوئیل کار می‌کرد و کیلومتراندازش هم خطی عمودی بود و صندلی‌اش راحت و گشاد.
 
۶. اینها به کنار، توی خط "سه‌راه - داراب‌کلا" که در اصل چهارراه است، نه سه‌راه، سواری کجا پیدا می‌شد، سه نفر کنار راننده‌ی نیسان و مزدا مُچاله‌شده سوار می‌شدند، ۵۰ و ۶۰ نفر دیگر پشت وانتش که روزهایی بارانی برزنت هم می‌کشیدند که آدم آن تَه از گند (چون گاه، گاله می‌دادند) و فشردگی (چون ازدحام بود و ماشین هم، کم) خفه می‌شد. وانت‌دارهایی خاطره‌آمیز، که گاه آنقدر به مسافرین مشکوک می‌شدند که نکند تکیه‌پیش که رسیدند کِره (=کرایه) ندهند، بینِ راه می‌زد گوشه، کرایه جمع می‌کرد و بعد راه می‌افتاد. شاید برخی از داشتنِ دو ذار کِره هم محروم بودند گاه. یا ماهرانه خَف می‌شدند و در می‌رفتند! خدا آن روز نمی‌آوُرد که لو می‌رفتند، تا غسالخانه‌پیش دنبال‌شان می‌کردند که کره‌تِه بده. محصل بودند و لابد کاتب‌های دوش چپ و راست آن را توی پرونده ننوشتند! تا پنج‌ذار و یک تومن را نمی‌گرفتند، ول‌کن نبودند. بگذرم. حالا لکسوس، لکسوس، آمد و با این‌همه آپشنش، فارسیِ آپشن چی هست این بنده نمی‌داند. خواستم بنویسم «لوازم جانبی ماشین» دیدیم این هر سه کلمه هم، فارسی نیست. فارسی چه زبان خوش‌مُدارایی‌ست؛ با همه‌ی لغات تا می‌کند و لغد (=لگد) هم نمی‌زند و سازگار می‌افتد.
 
۷. چند چیز دیگه هم مونده، که چون متنم طول کشیده، از خِرشَرش! (= خیر و شرّش) گذشتم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۱۴۰۱ ، ۱۴:۴۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 

 

چند سال پیش کتابی نوشته بودم با عنوان و مشخصات: «جایگاه قیام ۱۹ دی در انقلاب اسلامی، ابراهیم طالبی دارابی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۷۸» که در مقاله‌ی «قیام ۱۹ دی قم، اهمیت، چرایی، آثار و نتایج آن» مورد استناد مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی قرار گرفت. عکس بالا. اصل متن در اینجا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۱۴۰۰ ، ۱۹:۵۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
نیایش به درگاه خدا

 

قسمت یکم

 
زبان فقط در پیشگاه خدا از گِره وا می‌شود
نیایشی با زبان الکَن از ابراهیم طالبی دارابی دامنه
 
سلام بر «سلام»، که اسمِ دیگر توست ای خدا. دنیا را ای خدا زان رو آفریدی که آفریده‌ی عاقل و ناطقت، یک قرن -بیش و کم- در مزرعه‌ات زرع کند. تمرین کند. ممارست ورزد. زیست کند، زیستن پاک. بکارد، بخورد. بدهد. بگیرد. از تفرُّد (فردبودن) به ازدواج درآید (زوج شود). زادوولد راه بیندازد تا ادامه‌بخشِ خقلت و آفرینش تو باشد و صدالبته زادِ معاد بردارد و توشه‌ی فردا و غَدا.
 
دانش برگیرد. عشق بیاموزد. بفهمد ارزش چیست. بخواند آنچه را نمی‌داند. یاد گیرد چگونه در خیر و خوبی جلو بیفتد. سه رابطه‌اش را مثلث زندگی‌اش سازد: رابطه با خدا. رابطه با خود. رابطه با خلق. آنگاه سه ضلع وجودش را نیک گرداند: پندار، گفتار، کردار.
 
چه مهربانی خدا، چون رسول باطنی آدمی -عقلش- کفاف درک را نمی‌کرد به یاری‌اش شتافتی و رسول ظاهری فرستادی؛ پیامبرانت. تا با مدد اخبار انبیا و اتکای عقل و معرفت به عرفان نائل شود، یعنی شناخت و آنگاه ستایش و سپس پرستش. هفت جبهه‌ی وجودی‌اش را از پیشانی و دو دست، تا دو زانو، و از آنجا تا نوکِ دو پا بر خاک سایَد تا آرام بیآسایَد و بر هر آله و اِله «نه» گوید اما به «الله» آره. که عاری شود از هر شرک و انکار و اِدبار.
 
خدایا دست ما در دست خوبان گره زن تا گره‌ها، گریبان ما را نگیرند که گور ما را گم کنند و گام ما را شُل. ما را آفریدی که آباد شویم، آزاد باشیم، آرمان بجویم و در سیر انفسی و آفاقی خود به تنظیمات پیشفرض کارخانه‌ی بی‌عیب و نقصت بازگردیم و ساعت نشست و برخاست، فراز و فرود، گفت و شنود، کردن و نکردن، خور و خواب و خوراک خود را به وقتِ منظم و منزه تو کوک کنیم. خدایا نگذار اهرم کوک ما بشکنَد و باطری گردش روزگار ما، ضعیف و صفحه‌ی نمایش حیات ما مات و شطرنجی و سیاه شود. خدایا خشنودیم که از ما خشنود شوی.
 
ای خدا وقتی پیش تو سر می‌گذاریم تا سِرّمان را بگوییم و کمی خود را از خیال و خامی و خرت‌وپرت خالی کنیم، بر خود نمی‌لرزیم زیرا بازِمان می‌داری لب به اعتراف بگشاییم و منع‌مان می‌داری که فاش سازیم و خویشتن پنهانمان را وا سازیم که در طول روز چه زیاد بد و خَبط کردیم.
 
خدایا به خدایی خود خیال ما را از هر خجالت‌کشیدن و آزَرم، آسوده کن و با آبادترین پرونده و آبرومندانه‌ترین ارزیابیِ عمکرد، ما را به روز حساب بَر، و بدون کمترین شماتت، راهمان دِه. و اگر دیدی در لای پرونده‌ی قطورمان هزاران گزارشِ بدکرد و بدگفت، هست و به قلم ملائک و نُظّار تو امضاء گردیده، آنها را با میانجی میانجی‌گران بزرگت چونان حجت‌های معصومت روی زمین و سماء و دیگر شفاعت‌گران عالم و به رحمت واسعه‌ی خودت محو فرما و علاوه بر نادیده‌گرفتن خطایا، حتی یک‌ذره از خوبی‌های ما را در یوم‌الحساب به شمارگان بالا ضرب کن تا سئّیات ماذرا شستشو دهد و حسنات ما گل کند و روسفید به وعده‌گاه باراندازیم و شیرِ بهشتت را نوش کنیم و دردِ دِهشَتِ زبانه‌های آتش دوزخ و وضع بد جاثیه را فقط و فقط نیوش.
 
قسمت دوم
 
 
بارخدایا ! در دل صدف دُر گذاشتی و در سرِ بشر برتر از دُر؛ عقل و گوهر؛ پس خدایا شُکرِ شُکر.

بارمعبودا ! در معده‌ی نوعی از گوزنِ لکلندِ سوئد، حُفره‌ای تعبیه کردی که با میلیون‌ها باکتری، هضم‌ناپذیرترین غذاها مثل گُلسنگ (خزه‌ی سنگ) تخمیر می‌شود و هضم و در وجود بشر ظرایفی طراحی کرده‌ای که همواره به لذیذترین اغذیه لذت می‌برد و به کم‌حجم‌ترین غذا اشباع، پس خدایا شُکرِ شُکر.

بارربّا ! در ایمپالا (گونه‌ای آهو) بوی خاصی در قسمت سیاه‌رنگ دست و پایش گذاشتی که آن را به هوا می‌پراکنَند تا از گم‌شدن همدیگر هنگام تهدید و فرار جلوگیری کنند و در بشر اوج خرَد به ودیعه نهاده‌ای که اگر بکارش بندد اساساً ضالّ و گُم نمی‌گردد؛ پس خدایا شُکرِ شُکر.

بارخالقا ! در میمون‌ها مثل انسان، اثرِ انگشت آفریدی و دوره‌ی قاعدگی و نیز چندین صفات و حرکات همگون و در انسان هم نیز، تا یادش باشد فرق او با میمون در نُطق و حُسن و حضور معنوی اوست نه صِرفِ وجود کالبدی‌اش؛ پس خدایا شُکرِ شُکر.

بارآفریدگارا ! در گرگ درنده‌ی طبعی ۲۸۰ میلیون حسگر بویایی جاسازی کردی و در انسان فقط دو لوله‌ی باریک دماغ تا بداند برای هر چیز ناچیزی! بو نکشد و به داشته‌هایش بسنده کند و برای خوردن، غارت و درندگی نکند. پس خدایا شُکرِ شُکر.

بارپروردگارا ! به مانتیس (=تور زَن به زبان مازندرانی) ۵ چشم دادی و به بشر فقط دو تا، که آن هم در یک خط صاف، تا یاد گیرد از خط صاف و صراط بیرون نرود؛ پس خدایا شُکرِ شُکر.

بار الها ! در حنجره‌ی شیر حفره‌ای گودال‌مانند ایجاد کردی که همان موجب می‌گردد غُرش و نعره‌ی شیر از سر خشم و خصوصاً در حالت تدافعی، برابر با غُرّش موتور جِت شود ولی به بشر نعمت شگفت‌انگیز نغمه‌ی خوش قرار دادی تا اگر خواست برای دیگری صدا سر دهد و آواز بنوازد تا قانون جذب و عشق را پیاده کند، نه بی‌قانونی دفع بی‌جهت و غشّ و خَدش را؛ پس خدایا شُکرِ شُکر.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۱۴۰۰ ، ۱۷:۱۷
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
آخرین پیام برادرم حیدر در واپسین‌ ساعت عمر

شناسنامه‌ی حیدر

 

روز تشییع زنده‌یاد حیدر طالبی دارابی از کنار منزل‌مان

 

 

مرحوم آق شخ حیدر طالبی دارابی

 

به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. من تا به حال  -که به چهلم درگذشت برادرم حیدر نزدیک می‌شویم- چیزی درین صحن مدرسه فکرت ننگاشته‌ام. اینک احساسی به من ندا می‌دهد آن آخرین پیام برادرم در واپسین روزهای زندگی‌اش را بگویم. چون در آن حقیقتاً عبرت نهفته است و ظرافت. او عادت داشت به مخاطب‌های خود چه داخل خاندان و چه میان دوستان، پیامک ارسال کند؛ اغلب هم از دو نهج می‌نوشت: نهج‌الفصاحه و نهج‌البلاغه. و از شعرهای بزرگان ادب ایران. با بالاترین باور و اعتقاد و اشتیاق تایپ می‌کرد. اینک یک قضیه:
 
پس از چند روز از هفتِ حیدر، ملیحه فضلی (خواهرزاده‌ام حاضر درین صحن) به من گفت دایی‌حیدر در یک شب در بیمارستان امام خمینی ساری که تقریباً با فوتش فاصله‌ی چندانی نداشت، به اصرار و خواهش گفت برای ابراهیم (من) این پیامک را روی گوشی‌ام بنویس، بفرس. او شمرده‌شمرده گفت و ملیحه هم نوشت و اما او دیگر هرگز به هوش نیامد و پیامش را نفهمید به من رسید یا نه. ملیحه بعد از فوتش قضیه را بازگو و متن پیامش را به من ارسال کرد. پیام او این بود:
 
رسول خدا ص : انسان میان دو روز است روزی که گذشت و اعمالش به حساب آمده و مختومه گشته؛ و روزی که باقی مانده، ولی چه می‌داند شاید به آن روز نرسد.
برگرفته از نهج الفصاحه
حیدر طالبی دارابی
 
حال این پیام او ماند و حسرت و آه عظیمِ نهادم. او سختی کشید و مصائب، بیش. پیش از انقلاب وارد حوزه‌ی علمیه‌ی داراب‌کلا و سپس حوزه‌ی سعادتیه‌ی آقای آیت‌الله نظری ساری شد و  طلبگی خواند. استعداد عجیبی داشت. سال ۵۸ وارد سپاه شد. سپس وارد جهاد سازندگی. دچار مریضی شد و گرفتار درد. جبهه هم رفت. برادرمان حیدر در اولین تئاتر «خان باید از بین برود» در سال ۱۳۵۹ در داراب‌کلا به کارگردانی سید علی‌اصغر شفیعی دارابی حضور جدی داشت و نقشش را درخشان و با بداهه‌گویی‌های ماندگار ایفا کرد. در زندگی‌اش صفات زیاد کسب کرد که سه تا از همه برجسته‌تر بود:
 
صفت یک: فرزندانش را در حد عالی‌ترین مهربانی که شاید مثال کمتری سراغ دارم دوست می‌داشت.
 
صفت دو: در درون خاندان به احدی بد نکرد و مظهر عاطفه و دلرحمی بود؛ به تعبیر من: «ای بهتر از همه‌ی ما ای برادر» که هنگام تشییع هم شعار دلم و ورد زبانم بود.
 
صفت سه: حلال و حرام را به کامل‌ترین وجه در نظر داشت و تا آخرین نفس زندگی‌اش را بر پایه‌ی کار با دستان خود می‌چرخاند. گرچه بسیار کسان مواظب بودند که او درین راه گرفتار نماند.
 
ازو شاید در حد دو سه کتاب خاطره دارم که هم مرا شادمان نگه می‌دارد و هم جاهایی چون دردهای اوست، کمی گریان. خدا را شکر، برادرم را چندی‌پیش در خواب دیدم در همان محله‌ی‌مان حموم‌پیش؛ چه هم خندان. و باز جَبهه‌ی سپاس بر خاک می‌سائم که برادرمان با ایمان و اخلاص ازین دیار به دار قرار رفت. رحمت به او و مادر و پدرم و تمام آرمیدگان در خاک.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۱۴۰۰ ، ۲۲:۳۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
آخرین لحظات وداع با برادرمان حیدر

 

 

روز تشییع. تکیه‌پیش. عکاس: حمیدرضا طالبی دارابی

 

 

هنگام کفن‌کردن و آخرین لحظات وداع

این چهره‌ی برادرمان، دلنشین و سرشار از آرامش است

 

 

هنگام ورود تابوت پیکر برادر

 

همه‌ی عکس‌ها در اینجا

قربانی‌کردن پای تابوت زنده‌یاد حیدر

بیشتر ببینید ↓

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۱۴۰۰ ، ۱۵:۵۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
مردم محل و تسلیت‌دهندگان، تشکر
کُلَّما عَظُمَ قَدرُ الشیءِ المُنافَسِ علَیهِ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ لِفَقدِهِ. هر چه ارزشِ شئ مطلوب، بیشتر باشد مصیبتِ ازدست‌دادنِ آن بزرگتر است. از سخنان ژرف امام علی علیه السلام.
 
به قلم ابراهیم طالبی دارابی دامنه: به نام آفریدگار متعال. در آغاز، ادب و اخلاق بر ما الزام می‌دارد از تمامی مردم محترم محل‌مان و دیگر نقاط ایران، که با قدم‌گذاشتن در تشییع پیکر زنده‌یاد حیدر طالبی دارابی و آنگاه در تسلیت‌گویی در بیت یا از راه پیام و تلفن و نیز شرکت در مراسم سوم و هفتم و نوحه‌خوانی در مزار و سرِ قبرش، قلب جریحه‌دار ما را التیام بخشیده و روح مؤمنِ متقی آقاحیدر عزیزمان را شادمان ساختند، تشکری بی‌عدد داشته‌باشیم. معمولاً مصیبت‌دیدگان در طول ایام سوگ و مویه، تنها دلگرمی‌شان همین اُنس و حُبّی است که دروازه‌ی آن از سوی مردم بزرگوار، دوستان مهربان، آشنایان دردآشنا و خویشاوندان پیشگام، به روی دل دغدارِ عزازدگان گشوده می‌شود و از میزان درد دوری‌شان می‌کاهد.
 
قصدمان نیست که نام تک‌تک تسلیت‌دهندگان را بیاوریم اما دور نباید مانَد در میان انبوه آنان، کارِ کسانی ستوده‌تر بود که با حضور اندوه‌بار خود، غم رنج و فراق آن زنده‌یادمان را با خویشتنِ خود قسمت کردند و نگذاشتند در نبودِ آن فرزانه‌انسانِ پاکدامن و مؤمن، ماتم بگیریم و احساس غربت و تنهایی کنیم.
 
آفرین برین مردم نیک‌آئین. و آفرین‌های بی‌شمار بر فرهنگ دینی و بومی این مرز و بوم که مردمان آن افتخار دارند به دین مبین اسلام گِرویده‌اند و به آئین انسان‌دوستانه‌ی آن پایبندند. درود بر ایران‌مان که رنگ دین اسلام به خود گرفت و ملتش فدایی آگاه این دین روشنگر است که حضرت خاتم ص و امام علی ع پیش‌بَرنده‌ی آن بودند و امام حسین ع ناجی و نماد آن.
 
خدای قادر و حکیم را شاکریم که آن رحیل عزیزمان را به واسطه‌ی حُسن خُلق و پاکی رفتار و باور عمیق و نیز به گواهی صادقانه‌ی مردم در تأیید خوبی‌های کم‌نظیرش، در طبقات جنات -ان‌شاءالله- پذیراست و این انسان آمیخته به شکیبایی، ایمان‌آوری، مردم‌دوستی، روحیات انقلابی، علاقه‌مندی به آرمان انقلاب و امام، و خلوص در عمل و نظر، را به لطف رحمانیت و رحیمیت خود، حق لقاء و دیدار می‌دهد.
 
درود بی‌عدد بر آن بُردبار برادر، که تاب تمام ناملایمات را داشت و چنان خداپرست و اخلاق‌پیشه بود که با خاطری آسوده در خاک آرمید و به‌یقین، بیمناک و هراسان به دیدار حق‌تعالی نرفت. دگرباره از همگان قدردان و به خدای مهربان شکرگزاریم. عکس بالا: برادرم زنده‌یاد حیدر طالبی دارابی. تولد: ۲۹ مهر ۱۳۳۸ / درگذشت: ۲۶ آذر ۱۴۰۰
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۱۴۰۰ ، ۱۶:۲۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. چون مقصد، مقدس است، حرکتت در جاده درست است که سیری آفاقی‌ست، اما در واقع اَنفُسی‌ست. تازه جالب‌تر این‌که میزان زمان مسافت با احتساب ۷۰۰ کیلومتر هم، به اندازه‌ای‌ست که دو پدیده‌ی فلق و شفق و تمام دگرگونی‌های طبیعی بین این دو رخداد آسمانی را در طول راه بتوانی ببینی؛ مثل مِه، تِه، تاریکی، طلوع، غروب، طبیعت شرقی را و حتی دل اگر دل باشد رویش اِشراقی را. تا همین‌جا هم اگر، فکر در دستگاه وجودت به کار افتد ده‌ها پرسش پیشت می‌گذارد و صدها حال و قال.
 
ازین فضا پرش می‌کنم و می‌روم روی روزی که رو به آفتاب در صحن جامع رضوی (پیامبر اکرم ص) کمی بندگی تمرین می‌کردیم. هم تابش خورشید بر جسم‌مان خوش‌خوشی می‌داد و هم تابناکی آنچه از چشمان‌مان عبور می‌کرد و یا بر گوش‌مان طنین می‌انداخت. از آیه و آینه گرفته تا سوره و اَدعیه. حالا چه در رواق بوده باشی، چه در صف مَضجع، چه در بست بوده باشی، چه در دارالعباده. چه در زیر گنبد یا در ایوان آن. درهرحال، حال تو به همان خدا سوگند، حالی دیگر بود؛ دست‌کم با حالِ بیرون از آن مجموعه‌ات، فرق می‌کرد. گویی از چیزهایی بُریدی به یک جایی قابل اتّکا وصل شدی که مایل بودی تکیه‌گاه ابدی‌ات باشد. و درین وضع خود را صاحب گفتاری می‌دیدی که حاضر بودی با امام مهربان ع راحت و خودمونی و آسان حرف بزنی؛ آن‌هم حرف توحیدی و با کردار و پنداری برای محو و درهم‌کوبیدن هر کدورتی.
 
همین‌که از مجاورم (که آن‌روز به گمان من سید علی‌اصغر بود یا حاج سید رسول) به‌زیبایی شنیدم که راحت با دستانی نیمه‌برافراشته آفریدگار متعالش را فرامی‌خواند و دردِ دلش را صمیمانه با او در میان می‌گذاشت که: «خدایا بندگی مرا بپذیر...»، من هدایت شدم به این دو امر که بندگی با آزادی چه فرقی دارد؟! و چه کسی قادر است کسی را از دین بیرون کند؟! پاسخ بر من روشن بود: هیچ فرقی. و هیچ کسی. آری؛ بندگی اوج آزادی‌ست؛ البته بندگی باری‌تعالی. و همین قید، نشان عظمت انسان است که حق ندارد غیر پروردگارش را بندگی کند و کُرنش. اینجا بود فهمیدم که به هیچ کس نمی‌توان گفت: از دین برو بیرون!!!
 
من درین سفر توحیدی، دین را در صحن‌ها، در ایوان‌ها، در زیر راهروهای تنگ حرم در دل مردم دیدم که این مذهب آسمانی در دل مردم چه‌ها که نمی‌کند، حتی در قلب آن مردی که آن شبِ آخر که به حرم رفته بودیم تا وداعی برای وعده‌ای دگرباره با امام رضا ساز کنیم، دیدیم، که با سبیلی پُرپشت تا بناگوش، پس از زیارت امام رئوف ع چه بی‌ریا به نماز ایستاد و چه‌هم زیبا نمازش را گُزارد؛ از من و ماها ده‌ها بار بهتر.
 
بلی درست حدس زدی، این جرأت از آحاد مردم گرفته شد که هرگز حق ندارند احدی را از دین بیرون کنند. زور هیچ کس هم نمی‌رسد. مردم دین خود را از دل خود می‌گیرند نه حکومت. دینی که از دل باشد، تعطیل‌بردار نیست و زنگار نمی‌گیرد. آن دین که زنگار می‌گیرد دینی‌ست که از حکومتی گرفته شود که رنگ فساد گیرد و زنگار شرک و بُت. خدا با بندگانش هیچ فاصله‌ای ندارد که کسی بخواهد مابینِ آن را، پر کند یا واسطه و میانجی. بدترین شکاف، شکاف میان خدا و انسان است که فردی بخواهد قلب خود را از پروردگارش خالی کند و به چیزی پست و دون، دل بربندد و در خلاء، تهی و دچار سرگردانی گردد.
 
من در حرم اگرچه خود را بسی دون دیدم، اما مردم را با هر رنگ و تیره، هم تابان یافتم و هم با پروردگار متعال‌شان شتابان. شاید بی‌جهت نبوده آیه‌ی ۶۱ یاسین در روز زیارت در وسط بحثی کوتاه در دارالعباده، میان ما آمده و راه را نشان‌مان داده که ″صراط مستقیم″ چیه؟ بندگیِ فقط و فقط خدا: «وَ اَنِ اعْبُدونِی هذا صِراطٌ مُستقیم» و مرا بپرستید، که راهِ راست این است.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۴ آذر ۱۴۰۰ ، ۱۱:۲۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
پست ۸۰۳۹ : به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. نماز می‌خوانیم؛ پس کمی ازین بگوییم. هنگامی که این عبادت را انجام می‌دهیم همزمان احساس سه بزرگداشت می‌کنیم؛ دست‌کم، بزرگداشتِ: خدا، خودمان و خوشی‌های‌مان. به واژگان نماز وقتی می‌نگریم می‌بینیم از همان اَقامه تا اِقامه همه محکم است و مُتقن. هیچ واژه‌ای در آن پَست نیست. همه قشنگ، همه قایّم، همه فاخر و فخیم. نماز فرد را به فرا می‌برَد، چون سرشت فرد، فرومایه نیست، فرامایه است، گرانپایه. پس به نماز می‌ایستیم.
 
 
اما من خود، حق نماز را خوب نپرداخته‌ام، گرچه از کودکی‌ام به قبله ایستاده و هرگز تارک‌الصّلات نشده‌ام. بله، در نمازخواندن شتاب کرده‌ام که تا می‌توانم اولِ وقت را از دست ندهم ولی خواندنِ نماز را شتاب کرده‌ام که نباید می‌کردم؛ زیرا نماز را باید با تأنی گزارد نه به‌شتاب. من ولی نمازهایم را گُزاردم، اما نه به تأنی، بلکه به شتاب. البته به اعتقاد، برین نظرم نماز را باید در حد وسط اقامه نمود. نه تندِ تند و نه طولانیِ طولانی. بلکه عادیِ عادی. دیگر این که شخصاً علایقم این است نماز را به‌تنهایی باید گزارد، نه به جماعت. گرچه اعتقادات به استناد آیه‌ی ۴۳ سوره‌ی بقره، می‌فرماید وَ ارکعُوا مَعَ الرَّاکِعین: و همراه رکوع‌کنندگان رکوع کنید. یعنی محبوبیت جماعت. اما احساسات می‌فرماید فُرادا. چه کنم که من روحیه‌ام فًرادا را می‌پسندد؛ به‌تنهایی و تک‌وتنها نمازایستادن. خواهش من از خدا این است بر من ببخشاید و نمازهای سریع ولی از سرِ باور و دلباختگی مرا بپذیرد. می‌پذیرد؟ خدایی که من می‌شناسم چنان بخشنده و مهربان‌خدایی است که نه فقط می‌پذیرد بلکه می‌بخشد و حتی می‌بخشاید. رزق و روزی و فراوانی را.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۱۴۰۰ ، ۰۸:۴۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی