دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

قم ، مازندران ، ساری ، میاندورود

درباره سایت دامنه
دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
قم، مازندران، ساری، میاندورود

پیام مدیر
نظرات
موضوع
بایگانی
پسندیده

۲۰۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختصاصی» ثبت شده است

۱۹ اسفند ۱۳۹۸ ، ۱۰:۴۸

پیربکران و جُفیر

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. پیربڪران و جُفیر. اول: پیربڪران: سالی، مجبور شدم در پیربڪران باشم؛ مدتی. شب‌هایی ڪه، همه‌شبش خاطره بود و یڪ شبِ آن شبی پرخاطره‌تر. آن شب‌ها ڪه تمامش خاطره بود، به این علت بود ڪه تا پهِن الاغ را دود نمی‌ڪردند، هرگز نمی‌شد به رختخواب پناه ببری؛ دود آڪنده، برڪَنده از سوختنِ پهِن الاغ، هرگونه پشه و خونخواران موذیِ شب‌هنگام را فراری می‌داد. اگر آن دود نبود، حتی طهارت در مُستراح‌هایش لاممڪن بود. تا می‌خواستی دفع (=قضای حاجت) ڪنی، پوستِ بدنت ڪه پیدا می‌شد، خونخواران، وِزوِزڪُنان امان از تو می‌ربودند. یعنی پهِن خر اگر نبود، زیست و زیستن هم نبود. اگر بود، آسان نبود.

 

اما ببین برخی از مردمِ همین ایران‌مان را، ڪه با این حیوان باری و ڪاری و سواری چه بدرفتارهای خشنی می‌ڪنند. حتی در تمام زندگی روزمرّه‌ی‌شان این به اون می‌گوید: «ای خر»، اون به این می‌گوید: «ای الاغ». اما برای یڪ خواب راحت در جاهای حسّاس، حتی به پهِنِ الاغ محتاج است؛ چه رسد به نیروی ڪارش.

 

من چندسال قبل نیز با نوشتن متنی، از خدمات طاقت‌فرسای این حیوان در جبهه‌ی ڪردستان، بیشتر از نفربر و تانڪ، پرده برداشتم، ڪه بگذرم.

 

اما خاطره‌ی خواب آن شبم در پیربڪران حقیقتاً هنوز در ذهنم رژه می‌رود. با آن‌ڪه پشه‌بند، بلند ڪرده بودند، اما زیر آن هم حتی نیم‌ساعتی، حتی لَختی نخوابیدم. زیرش چُمباتمِه (=به گویش مازندرانی چندلوڪ) زدم و تا سحرگاهان با دو دست، تمام بدنم از «ناخن پا تا فرق سر» را می‌خاراندم (=می‌رڪیدم، به حالت چنگی‌زدن) بگذرم. اما این را بگویم ڪه نعمت وقتی موقتاً مفقود شود، تازه درڪ می‌شود، اگر انڪار گردد فقدان آن ممڪن است دایمی گردد.

 

 

نقشه‌ی منطقه‌ی جنگی جُفیر خوزستان

 

عکس یادداشت شهید ذبیح الله عالی

 

دوم: جُفیر. حالا چند سال به عقب‌تر از پیربڪران می‌روم. از ملزومات انفرادی ڪوله‌پشتی جنگی‌مان دو چیز بیش از همه در دسترس بود: یڪی پُماد ضدعفونی و دیگری سُرنگ اتوماتیڪ. اولی را دَمِ غروب هر روز طی بیش از چهار ماه بر دستان و پیشانی می‌مالیدیم و پوست را آغشته می‌کردیم تا در سنگر مورد گزند قرار نگیریم. نمی‌زدیم، باید تابوت‌مان را مهیا می‌ڪردند و افقی به خانه می‌آمدیم. اما آن دیگر را باید در جیب بالای زانوی شلوار رزم‌مان می‌گذاشتیم ڪه اگر مورد حمله‌ی شیمیایی و میڪروبی واقع شدیم، با ڪوبیدنِ فوری آن بر قسمت پُرگوشت رانِ خود، از خطر رهایی می‌یافتیم. یا دست‌ڪم مخاطرات بیماری را ڪم می‌ڪردیم.

 

در جُفیر خوزستان ڪنار ڪوشڪ و هویزه و طلائیه در گردان مسلم‌بن عقیل به فرماندهی «شهید ذبیح‌الله عالی جویباری» خاطراتم فراوان است؛ فراوان. شهید عالی انسان والِه و عارفی بود؛ همان انسان وارسته‌ای ڪه به ڪارگزینی محل ڪارش نوشت چون چهار هڪتار زمین آبی و خشڪه دارد، دارایی و درآمد زیادی دارد و درخواست ڪرد دو هزار تومان از  حقوقش را ڪسر ڪنند. در دو عڪس بالا موقعیت جُفیر و متن نوشته‌ی شهید عالی را منعڪس ڪردم.

 

جبهه، جدا از معنویات و غیوری‌ها، دست‌ڪم دو چیز به رزمندگان یادگاری داد: شڪیبایی در زندگیِ دور از خانه، قدردان نعمتِ صلح و آرامش و بهداشت و به‌زیستن بودن. بگذرمُ و به آن ماجرای «د. د. ت» ورود نڪنم.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ اسفند ۱۳۹۸ ، ۰۰:۰۱

نامه‌ها میان آدم‌ها

به قلم دامنه : به نام خدا. چهار نامه. یڪ نامه بود ڪه سرباز به خانه می‌نوشت و خانه هم به سرباز. همین، حسّ و عاطفه‌ی دو طرف را برمی‌انگیخت. یادم است، مادرانی از محلّه‌ی ما، نامه‌ی سربازشان را سربسته پیش مرحوم پدرم می‌آوردند تا سرگشاده شمرده‌شمرده‌، صمیمانه برای‌شان بخواند. ما هم لاجرَم می‌شنیدیم. چه حال قشنگی می‌یافتند وقتی ادب قلم ساده‌ی سربازشان را می‌شنیدند؛ تبسُّم و تفرُّج.

 

یڪ نامه بود علمی و فڪری و سیاسی ڪه میان دو دوست، دو همفڪر، دو فاضل، دو دانشمند، دو انقلابی، دو متضاد فڪری و بلاخره دو انسان ڪه سعی می‌ڪردند برای هم احتجاج ڪنند، جریان می‌یافت. درین نوع نامه‌ها، گاه، حرف‌ها در بین‌السُّطور مستتر می‌شد، ڪه باید مدقّق! می‌شدی تا فهم می‌ڪردی. گاه، افشاگری بود؛ حالا راست و یا ناراست آن بماند. گاه، ابراز حالات درونی بود ڪه روابط همدیگر را به سطح بالایی از عواطف و وفاداری می‌رساند. و گاه نیز این تیپ نامه‌ها آنتریڪ بود؛ یعنی تحریڪ! دسیسه! توطئه! و برانگیختن علیه‌ی این و لَه‌ی آن.

 

یڪ نامه بود ڪه میان عاشق‌ها و معشوق‌ها شوق و رغبت و میل و معرڪه می‌افڪند. این نامه‌ها، هم، پشتوانه‌ی قوی برای وصال و به‌‌ عقدِ هم درآمدن بود و هم، گاه چاخان و لاف و لابه. و لابُد یڪ بازی لی‌لی بود و تمام. این تیپ افراد گویا نمی‌دانستند و نمی‌دانند معلم آموخت، «دل» هم یڪ بخش دارد، و هم یڪ صدا. نه چند بخش و چندین صدا. اما، اما شیرین باد شیهه‌ی «شیرین» و آفرین‌ باد فریادِ «فرهاد».

 

یڪ نامه هم بود ڪه خیلی خاطره‌ام ماند ڪه پدرم به من به جبهه فرستاد. با دستخط پدرم هم می‌خندیدم و هم لذت می‌بردم. ریزنویس نبود. درشت می‌نوشت. عامیانه می‌گویند: خرچنگ، قورباغه. به هیچ «گاف»، سرڪش نمی‌گذاشت و ڪاف، برایش ڪافی بود. حتی به بیشتر ڪلمات، نقطه نمی‌داد و می‌گفت خواننده خود می‌فهمد. از قضا، یڪ نامه‌اش تابستان سال شصت و یڪ، بیش از چهل و پنج روز توراه بود، در واقع گم شده‌بود. من جبهه‌ی بوریدر مریوان بودم ولی نامه‌ی پدرم به اشتباه رفت قله‌ی ڪانی‌سر. پس از مدتی پیڪ گردان خبر داد و به‌هرحال به دستم رسید. می‌دانی چرا این‌همه این نامه برام مهم بود؟ چون پدرم لای آن هزار تومان پول گذاشته بود. چه پولی بود، با چه ارز و ارزشی. و چه خطی و چه حس و حالی؛ آن‌هم، وقتی واژگان پدرت را در دوردست‌ترین نقطه و در بدترین اوضاع جنگی بخوانی و از حال خوبِ مادرت هم خبردار شوی.

 

بگذرم و فقط یاد هر چهار نوع نامه‌ها را -ڪه گویا به تاریخ پیوست و دیگر ڪمتر ڪسی قلم و خودڪار و خودنویس و مداد و ڪاغذ برمی‌گیرد و خط‌خطی می‌ڪند- به یادها آورم. وای به حال خط ڪشور. حسرتا برای فرهنگ نوشتاری ڪشور و اَسَفا برای نابودی ادبیات فارسی در صفحات گوشی، ڪه مهره‌های ڪمر ڪلمات زیبای فارسی در تایپ‌های پرشتاب! و عجله‌ای در حال خُردشدن است و دیسڪ‌گرفتن!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
تشییع جنازه‌ی شهید قاسم سلیمانی در قم

به قلم دامنه : به نام خدا. این پُستم را نخوانید، مگر خود بخواهید. تماس گرفتم. گفت اصلاً دست به ماشین نزن، تمام شهر قفل است. گوش دادم. دوش گرفتمُ اسمش را هم گذاشتم غسل دیدار. نمی‌دانم چنین غسلی هم داریم! یا نه. دو دنده ڪلید را چرخاندمُ از قفل منزل مطمئن شدمُ پیاده، راه افتادم سمت دیدار. از میانبُر رفتم، به تعبیر محلی: دلِه‌راه؛ ڪه دلِ راه بود و راهِ دل. ۵۶ دقیقه‌ی بعد، با طی‌ڪردن میدان مرجعیت، رسیدم به نقطه‌ایی ڪه با خود قرار گذاشتم قرارگاه دیدار باشد؛ تقاطع بزرگراه حضرت خدیجه با بزرگراه پیامبر اعظم.

 

در مسیر، مانند خود بسیاری را دیدم، از زن و مرد، ڪه با هم بر سرِ سردار سخن به سوز می‌گویند؛ ڪه از یڪی شنیدم ڪه همسرش داشت می‌گفت من فقط صحرای عرفات چنین موجی از مردم دیدم. زمانی زیاد به انتظار گذشت. با یکی از نزدیکانم، تماس گرفتم، گفتم من تقاطع حضرت خدیجه عمود ۱۰۵ هستم. گفت ما عمود ۶۰ هستیم، از ما عبور ڪرد، منتظر باش.

 

 

تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی

 ۹ شب ۱۶ دی  ۱۳۹۸

بزرگراه پیامبر اعظم (ص) قم

عکاس: دامنه

 

دو ساعت دیگر گذشت اما انتظار پایان نداشت. نه به چپ و نه به راست جایی برای جابجایی نبود. چاره هم نداشتم، مگر آن‌ڪه در همان نقطه بایستم. ایستادم. من تا به این سِنّم در قم، این‌همه جمعیت آن‌هم در بُهت و حیرت و همزمان عشق و شفقت ندیدم. به حرف‌های ڪنارهای‌هایم دل می‌سُپردم، بی‌آن‌ڪه آنان بدانند؛ و چه قشنگ دل‌گویه می‌ڪردند. نَقل‌شان، نُقل بود؛ نُقلی مصفّا. هم دل‌رضا به سردار و هم ذوب در اخلاص سردار. آری راست می‌گفتند؛ یگانه بود سردار.

 

یڪ دقیقه به نُه شب مانده بود ڪه خودم را در برابر یڪ عظمت یافتم. این، بزرگی ڪه از بَرم رد می‌شد تابوت نبود، تار و پود برای وجود وطن و دین بود. تماماً، به او دلباختم و سرم را به سردار مُماس ڪردمُ و دلم را فرش مرد خاڪسار. برای نخستین‌بار از اعماق دلم، انفراداً و اختیاراً سلامِ نظامی دادم و پیمان بر پیڪر پاڪ بستم تا گُم نشوم. نمی‌دانم چه ندایی مرا به گوشی دومم بُرد و برداشتم و تماس برقرار ڪردم و گفتم: سلام سید من. پیڪر پاڪ سردار از روبرویم، می‌رود، احترام ڪن و پیمان ببند. در صدای بیڪران امواج مردم نمی‌دانم سید علی‌اصغر به سردار چه گفت اما شنیدم ڪه صدایش ارتعاش داشت و حُزن؛ چونان سیم‌های سنتور. از او خداحافظی ڪردم ڪه یاد زنده‌یاد یوسف همرزم‌مان را نموده باشم و به حاج قاسم پیوستم. تا از تشییع این بزرگمرد معنویت و راهبر ضدامپریالیست، ذرّه‌ای فهم ذخیره ڪنم ڪه آیا می‌توانم جرأت ڪنم به خودم بگویم: سربازِ سلیمانی‌ام، برای مسلمانی‌ام.

 

باری! با دلی جای‌مانده در پیڪر پیام‌آور عزیزِ دل سلیمانی، از همان میانبُر به خانه برگشتم؛ بازگشتی ڪه بیش از ۵۶ دقیقه گذشت؛ اما نه از خودم خبر داشتم و نه از پاهایم؛ محو جمعیتی بودم ڪه در چهرگان‌شان صدها مقاله و سخن تلألؤ داشت. باید می‌بودی، تا می‌فهمیدی. نزدیڪی‌های خونه‌ام دیدم جوانی پرشیا سوار می‌گوید: آقای دڪتر ظریف! برسونم؟ آشنا بود، حال خندیدن نداشتم، گفتم نه، نه. ممنونم. دیگه رسیدم. ڪلید بر قفل منزل زدم و داشتم می‌چرخاندم بازش ڪنم، نمی‌دانم چرا یادم به چلَنگر رفت! ڪه از اول بر من معلوم بود نه چلنگر، ڪه به زبان محلی: چِنگِر بود! اگر روزی با او دیم‌‌به‌دیم (=روبه‌رو) شوم، می‌گویم ڪه چرا چِنگر.

دوشنبه: ۲۳ و ۴۹ دقیقه. ۱۶ دی ۱۳۹۸

ابراهیم طالبی دارابی [دامنه] عکس بالای پست: دامنه. شب تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی. قم.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۵ آذر ۱۳۹۸ ، ۰۹:۰۹

نوه‌ام علی طالبی دارابی

نوه‌ام علی طالبی دارابی

 

...

 

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
خاطره‌ی نمازخانه‌ی باباامان بجنورد

به قلم دامنه : به نام خدا. تفسیری بر یڪ عڪس. با رفقا، ۴ آذرماه ڪه از مشهد مقدس برمی‌گشتیم، نمازِ ظهروعصر را در نمازخانه‌ی بین‌راهی پارڪ ڪوهستانی باباامان بجنورد گُزاردیم. سر از سجده‌ی آخر ڪه برداشتم حینِ تشهّد و سلام، چشمم افتاد به بخاری نفتی‌یی ڪه دُرست در ضلع قبله تعبیه شده بود ڪه یڪ قفل و چِفت، درِ مخزن نفت و آتش‌خانه را مسدود نگه می‌داشت. پس از نماز اول، آنی عڪسی از آن انداختم تا سرِ فرصت اگر مجالی دست داد، سه نڪته درباره‌ی آن شرح دهم:

 

نمازخانۀ باباامان بجنورد

قفل مخزن نفت بخاری. عکاس: دامنه

 

نڪته‌ی اول: گاه اخلاق و قانون، قدرتِ بازدارندگی و انتظام‌بخشی رفتار مردم را ندارد؛ از همین رو شیوه‌های تأمینی و پیشگیری جایگزین آن می‌شود. مانند همین قفلِ روی بخاری ڪه هدف از آن، بازداشتن مسافرین از دست‌ڪاری روی بخاری است؛ ڪه یڪی قطرات نفت‌چڪان مخزن را ڪم نڪند، و آن دیگری زیادش ننماید؛ و آن سومی ڪه از بس وِ رِه تٕش‌ڪَشنه، چون اَنده خانّه، خاموشش نڪند و شاید هم نعوذُبِالله یڪ رهگذری از دستبردزدن به نفت مخزن بازداشته شود. پس، گاه انسان ڪاری می‌ڪند ڪه قفل، اثرش از اخلاق و قانون جلو می‌زند.

 

نڪته‌ی دوم: من فقط ۹ استان ایران را نرفته‌ام، در بقیه‌ی استان‌ها به هر شهری ڪه رفتم، اغلب دیده‌ام ڪه شهروندان از پل عابر پیاده، عرض خیابان را طی نمی‌ڪنند، همچنان ڪف آسفالت را محل عبورشان می‌دانند. حتی دیدم برخی از روی نرده‌های وسط اتوبان‌ها و بلوارها بالا می‌روند و از روی آن به ڪف آسفالت می‌پّرند. پس، اینجا هم اخلاق، قانون و تابلوهای راهنمایی و خط‌ڪشی‌های خیابان، ڪارایی خود را از دست می‌دهد و رفتارهای دیگر جای آن را می‌گیرد. تا جایی‌ڪه دیده‌ام ڪه برخی شهردارها مجبور شدند روی نرده‌های یڪ‌متری، باز نیز دو متر دیگر نرده بڪارند. چه می‌ڪند این بشر!

 

نڪته‌ی سوم: حتی دیده‌ام دوربرگردانِ نزدیڪ همین سورڪ میاندورود را  هیچ محل نمی‌گذارند و بی‌اعتنا به آن، از همین بریدگی خطرناڪِ روبروی پمب‌بنزین سه‌راه می‌پیچند تا سه‌چهار ثانیه زودتر به داراب‌ڪلا برسند! حتی اگر راننده را ازین ریسڪ و خطر نهی هم بڪنی، غِض ڪاندِه و غضبناڪ‌تر دور می‌زند و می‌گوید ول ڪن، ڪی خانِه بُورِه تا اون وَرِ پِل رودخانه! همینجِه بِتّرِه!

 

حاشیه: قفل بخاری باعث شده بود من نفهیدم تشهد و سلام نمازم را چه‌جوری اَدا و ختم ڪردم. آخه تشهد نماز اوجِ گواهی‌دادن به توحید و نبوت و عبودیت است. و سلامِ نماز نیز اجازه‌خواستن از خدا برای خارج‌شدن نزاڪت‌آمیز از نماز است ڪه همراه با سلام به نبی (ص) و صالحین و پیوستن مجدد به میان مردم است. به قول ملاصدرا در اسفار اربعه (=سفرهای چهارگانه) سیر از حق به خلق است. بگذرم، نمازم آن روز مثل بقیه‌ی روز -به قول داراب‌ڪلایی‌ها- «چماز» شده بود؛ نمازِ با تمرڪز، خیالی آسوده می‌خواهد و عرفانی پاڪیزه. خدایا هر دو را بِده!

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۹ آذر ۱۳۹۸ ، ۱۱:۰۴

زیارت رضوی توحیدی (۳)

زیارت رضوی توحیدی (۳)

به قلم دامنه : به نام خدا. سلام. زیارت رضوی توحیدی. قسمت ۳. پست ۴۷۰ مدرسۀ فکرت. از حرم، سبکبال‌تر از تمام روزهای یک سال قبل، به هتل بازگشتیم. عصرها و شب‌ها در سوئیت (=سراچه، خلوتگاه، اتاق هتل) به بحث می‌نشستیم و به سؤالات همدیگر پاسخ می‌دادیم؛ جای مزاح و شادزی‌بودن را نیز تنگ نمی‌کردیم؛ به‌طوری‌که گاه از مزاحی که شکل می‌گرفت، تخت و مبل زیر پای ما به جَرکّه‌جِریکّه می‌افتاد و نفس از تنفس دَم و بازدم، بازمی‌افتاد. ازین بگذرم.

 

جدا از چند بحثی که در هتل انجام می‌دادیم، یک پرسش و بحث را به حرم بردیم و در ضلع غربی رواق آینه حلقه زدیم و همگی به آن جواب دادیم. سؤال من این بود: در زیارت آیا به اصل توحید خدشه وارد می‌شود؟ چه جوابی به کسانی که ایرانی را در انجام زیارت، به شرک متهم و به تکفیر تهدید می‌کنند، دارید؟ به آن دسته افرادی که در ایران، به اصل زیارت بی‌اعتقاد شدند و آن را به سُخره می‌گیرند و خود را به انجام آن، بی‌باور کرده‌اند، چه پاسخی دارید؟

 

همگی پاسخ دادیم و تا پاسی از شب حرم را -با این بحث دینی‌مان- برای خویش محلی برای دانش‌افزایی و تقویت روح کردیم. من فشرده‌ایی از پاسخم در آن حلقه را اینجا می‌نویسم، شاید برای زائرین رضوی نافع افتد و یا افکاری را به بازبینی بکشاند:

 

گفتم خدای باری‌تعالی از دسترس دیدِ بشر خارج است، او سازنده است، او ربّ است، یعنی پروردگارِ پرورش‌یافتگان و خالق تمامی جُنبندگان که از عشق‌بازی و معناگرایی مخلوق خود خیلی‌خشنود می‌شود و خود چون نادیدنی است، در جهان به صورت «جلوه» ظاهر می‌شود تا معشوق و معبود پرستندگان والِه و عاقل بماند. او چون ذاتِ مهربانی و عشق و پاکی و سازندگی است، مثلاً عشق آدمی به مادر، احترام انسان به پدر، دوستی بشر با کوه بلند و مهرورزیِ ما به حیوانات و تمامی طبیعیات جهان را بسیار دوست می‌دارد.

 

گفتم همان‌طورکه ما به یک قُله‌ی بلندِ برفیِ زیبایِ اثرگذار بر زمین و جانداران عشق می‌ورزیم و آن را جلوه‌ایی گیرا و پایدار از آفریدگار می‌دانیم و هر بار که آن را می‌بینیم لذت می‌بریم و به قله‌‌هایی مانند دماوند و دنا و سهند و سبلان عشق می‌ورزیم و حتی نام فرزندان‌مان را مثلاً سهند می‌گذاریم، و حضرت پروردگار نیز به این گرایش‌ها و گزینش‌های آرام‌بخش ما راضی و خشنود است، به انسان‌های والاتر از کوه‌ها، قله‌ها، طبیعت، دامنه و دشت نیز می‌توانیم عشق بورزیم و خشنودی خدا را فراهم سازیم. و امام رضا -علیه السلام- یکی از آن اولیای الهی است که فلسفه‌ی توحید و شعار بنیادی «لا اله الا الله» را در جان بشریت منتشر  کرده است و در زمانه‌ی خود از مظلوم در برابر ظالم و از حق در برابر باطل و از عدل در برابر ستم و از سخن در برابر شمشیر و از مناظره در برابر مقابله دفاع کرد.

 

گفتم مگر مرحوم شهریار در شعر بلندش از «حیدربابا» نگفت؟ مگر با «حیدربابا» دردودل نکرد؟ مگر «حیدربابا» یک کوه در اطراف تبریز نبود؟ بود. ولی او آن کوه را جلوه‌ای از جلوه‌های پروردگار می‌دانست و با او شعر سُرود و حکمت زندگی را گفت و گفت و گفت. بنابراین، انسان که از کوه بزرگتر و از همه‌ی مظاهر هستی اصیل‌تر است و امام رضا -علیه السلام- یک جلوه‌ی برجسته از جلوه‌های آفریدگار است و احترام، عشق، ارادت و زیارت به آن امام معصوم (ع) در ردیف اصالت‌بخشی به اصل توحید است، نه بُت‌سازی و شرک و غُلات‌گری. و زائرین رضوی چونان شهریار با این حرم، نجوا می‌کنند و به یکتاپرستی برمی‌خیزند، زیرا انسان، موجودی مُنبسط و گشاینده است.

 

گفتم همان‌طور که کوه، جانِ زمین را سیراب می‌کند و به قول قرآن چونان میخ‌ها (=اُوتاد) زمین را نگه می‌دارد، و انسان‌ها به کوه عُلقه و احترام می‌کنند و به دیدار با قله‌ها و کوهسارها و آبشارها و چشمه‌جوشان‌ها می‌روند، حرم و قبر پیشوایان والایی چون امام رضا (ع) نیز میان دوستداران، پیروان و ایرانیان جایگاهی بلند، قله‌ای معنوی، حرمی رفیع و مشهدی (=شهادتگاهی) مقدس است. و دیدار و زیارت آن، توحید را تجلّی می‌دهد و جان تشنگان پرستش خداوند را سیراب می‌گرداند.

 

گفتم علاوه بر این در کتاب‌های دعا و نیز متن‌های زیارات همیشه به اصل توحید توجه شده است و بر زائرین تأکید شده است در ذکر دعا و زمزمه‌ی متون زیارت فرازهای توحیدی را در دل و زبان جاری کنند. مثلاً شیخ مفید در آن دعای پس از نماز زیارت امام رضا (ع) به‌خوبی بر توحید توجه و تمرکز داده است. لذا مردم ایران چون امام رضا (ع) را مظهر و جلوه‌ایی از توحید می‌دانند به زیارت او نائل می‌شوند؛ و در حرمش به قُرب خدا می‌روند و به پرستش «الله» می‌پردازند و به توحید و یکتایی و یگانه‌پرستی می‌اندیشند و خشنودی خدا را می‌آفرینند و خدای متعال خود وحی فرستاده برای تقرب به من وسیله جست‌وجو کنید و «توسُّل» به قبر و حرم رضوی و وصال و اتصال به روح امام معصوم (ع) همان جست‌وجوی وسیله است. و الا قبرها در جهان فراوان است و کمتر کسی به صاحبان آن قبرها -که نماد ظلم و ستم و انکار خدا بودند و ضد توحید عمل می‌کردند- اعتنایی دارند و بسیاری از آن قبرها مَزبَله (=زُباله‌دانی) شده‌ و ظالم را در خود فرو برده است. جمع‌بندی زیارت رضوی در قسمت بعدی.

۹ آذر ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه]

 

عکس بالای: صحن انقلاب: جعفر رجبی. سید علی‌اصغر.

جعفر آهنگر. سید رسول. دامنه. عکاس: جناب رهگذر

عکس‌ها در اینجا

قسمت اول: اینجا ، قسمت دوم: اینجا

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۸ آذر ۱۳۹۸ ، ۰۹:۵۷

زیارت رضوی توحیدی (۲)

زیارت رضوی توحیدی (۲)

به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. زیارت رضوی توحیدی. قسمت دوم. پست ۴۶۹ مدرسۀ فکرت. ورودمان به هتل گلشن رضوی را پیش‌ازظهرِ ۲۸ آبان ۱۳۹۸ به ثبت رساندیم و در محل اقامت‌مان قرار و آرام گرفتیم؛ با حالات گونه‌گون: خوشحالی از سالم‌رسیدن به مقصد. سکوت و فرورفت به اعماقِ انگیزه‌ها و آرزوهای فردی. ازدیاد خنده‌ها و شوق وصال‌ها از طریق خواندنی‌ها و شنیدنی‌های طرفینی، چه جوک، چه مزاح، چه فکاهی، چه جدّی و چه نکته و پندرسانی. هم‌باشی ذهنی و کلامی و فکری برای بیان آثار و برکات جمع‌بودن رفیقان در کنار هم آن‌هم برای زیارت حرم.

 

از زیبایی‌های زیارت نزد ایرانیان و مسلمانان، چند چیز بیشتر جلوه دارد و این آداب، ترکیبی از تأکیدات موجود در فرهنگ و ادب فاخر ایران و آموزه‌های متین و مُبین دین اسلام است؛ که اگر رعایت گردد، جان و جسم و جهان و روح و روان آدمی را پاک و طَهور نگه می‌دارد. مانند:

 

۱. پاکیزه‌بودن جسم و لباس. ۲. تقلّای روحی برای دیدار و اَدای احترام. ۳. خوش‌بویی با عطر و اُدکلن و مُشک. ۴. طهارت و غسل با آب و اِنابه (=بازگشتن به درستی و راستی) ۵. رعایت ادب و فروتنی در پیشگاه و درگاه و بارگاه حرم. ۶. شوقُ و ذوقُ و رونق قلب و تخلیه‌ی خاطر از مُخیّلات بد و حسّ سبکبالی در دل و درون. ۷. ورود فروتنانه و وِردهای زمزمانه و دردِدل صمیمانه و واگویی‌های مخفی و خفیِ زائرین با صاحب حرم؛ که در مشهد امامی رئوف و رضا، دانشمند، صاحب چندین جلسه مناظره و گفت‌وشنود و نیز دارای آثار و روایات و حدیث و سخن‌های فراوان و مشتهر به عالم آل محمد (ص) این دیدار و زیارت را جِلوه‌یی جاذب و جالب می‌بخشد.

 

زیارت در یک معنا در لغت یعنی مایل‌شدن، تابیدن، خمیدگی. مثلاً انوار آفتاب وقتی به کناره‌ی کهف (=غار) می‌تابید، قرآن از آن تعبیر به زیارت کرد، یعنی نور خورشید به سمت غار مایل شد تا به اصحاب کهف بهره برساند. زائر حرم هم یعنی کسی که میل به دیدار کرده و مایل به امام شده است.

 

با صرف ناهار هتل و استراحت در اتاق اقامت و سپس اغتسال‌ها (=غُسل‌ها و سر و تن شستن) مستحبّی و نیز سِرو (=پذیرایی) میوه‌های جوواجور همراهان از پِچ و نارنگی گرفته تا انار و تخمه و کهی‌تیم، عصرِ همین روز، اولین قدم‌های‌مان را در بستِ نواب صفوی در ضلع شرقی و سمت طلوع‌گاه آفتاب در حرم رضوی گذاشتیم. پس از تفتیش، هر کس با حال درون خویش و قال بیرون خود لحظه‌به‌لحظه به مَضجع و ضریح و قبر امام عزیز و محبوب دل ایرانیان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و گام‌های خود را هرچه جلوتر می‌رفتیم، کوتاه‌تر و آرام‌تر و متواضعانه‌تر می‌نمودیم تا ادبِ آداب زیارت‌رفتنِ ایرانیان تمدن‌دار آگاه را انجام داده‌باشیم.

 

خوبی این‌که، این جمع و ترکیب رفیق، دهمین زیارت رضوی خود را به صورت جمعی تجربه می‌کرده که چند سال پیش‌تر در سنّ چهل‌سالگی هم‌پیمان شده‌بودیم اربعین دوم زندگی فردی خود را در جمع دوستانه در حرم امام رضا -علیه السلام- ادامه و استمرار دهیم؛ ازین‌رو، در دهمین سفر رضوی، این جمع، از فرآورده‌های وصال و اتفاق، از آثار و دلتنگی‌های وداع و افتراق و نیز از شهد شیرین قُرب و همچنین از تلخی زهرِ غُربت خبر داشت. در آن ساعت قرار، زیارت در حالِ زار دست داد و دست‌‌های‌مان به نیاز توحیدی دراز شد و گام‌های‌مان را به پیشگاه رضوی برداشتیم، تا بر کمبودها و کمیابی‌ها چیره‌تر گردیم و بر «فکر دینی» خود چِلّه و شاخه و شاخسار و شکوفه و ثمره بزنیم (البته اگر قادر بمانیم) تا ریشه‌ی‌مان نخشکد. آوند‌های‌مان بی‌آب نگردد. در هجوم پلیدی‌ها و رِجسِ زمانه نپوکیم و نپوسیم. تحلیل ربطِ توحید و زیارت و زاده‌شدنِ دوباره و زادِ راه برداشتن بماند در قسمت بعد. عکس بالا: بست نواب صفوی. حرم رضوی. عکاس: جناب رهگذر

قسمت اول: اینجا

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۸ آذر ۱۳۹۸ ، ۰۱:۲۵

زیارت رضوی توحیدی

زیارت رضوی توحیدی

به قلم دامنه. به نام خدا. زیارت توحیدی. پست ۴۶۸ مدرسۀ فکرت. ۲ بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۸، داراب‌کلا را به سمت مشهد مقدس پیمودیم؛ ۷۰۰ کیلومتر مسافت، با بیشینه‌ی ۱۱۰ کیلومتر سرعت، و با کمینه‌ی ۶۰ کیلومتر حَزم و احتِیاط. راندیدمُ و راندیم، تا رسیدیم به حرم و پناهی که به آن، از ازل تا ابد دل سپُرده‌ایم؛ هشت چیز در طی مسیر، جان ما را به جمع، جوش می‌داد:

 

۱. شِلاب؛ این باران شدید که از آسمان همانند سنگ‌تِریک می‌بارید.

 

۲. برف سپید پُفکی که کناره‌های جاده‌ی پرخاطره‌ی امام رضا -علیه السلام- را دیدنی‌تر و پذیرفتنی‌تر می‌نمود.

 

۳. دو قُرص آغوزنُون گِردِ پُرملاطِ پیازداغ‌زده‌یِ اِنارتیم‌دارِ وَرزداده‌شده با کَره‌حیوانی که آق‌سید علی‌اصغر برای مدیریت شکم در دلِ شب پُربرف و باران و بوران از دست‌پخت همسر گرامی‌اش، در سفره‌ای پارچه‌ای پیچاند و بینِ‌راه خوراک سحرگاهی‌مان کرد؛ با نهایت لذت.

 

۴. خنده‌ها، لُغُزها، گپ‌وگفت‌ها، تحلیل‌مَحلیل‌ها و نکته‌پرانی‌های همراهان داخل ماشین، که دنا را برای راندن، هَندلینگ‌تر (=خوش‌دست‌‌تر و خوش‌احساسی‌تر) می‌کرد. سیاسی‌میاسی که بلد نباشی، داخل ماشین جون می‌دهد برای فقط شنُفتن و خندیدن و تِک‌میم کردن.

 

 

دامنه. منطقۀ دشت تونل گلستان

آذر ۱۳۹۸، عکاس: سید علی‌اصغر

 

۵. خطرناک‌بودن مسیر در شبِ برفی و بارانی و بورانی، ترسِ گریز از قانون رانندگی را شدّت می‌داد و کورانِ مسیر پُرگردنه بر مسافرین رضوی گرمای وجود و دمای دل را حِدّت می‌زاد.

 

۵. وقتی در دَم‌دَمای گرگ‌ومیشی تولِج و تبدیل هوای سحر به صبح در دشت بالاتر از تونل جنگل گلستان پیاده شدیم تا نمازمان را به اَداء -نه قَضا- بگزاریم، این سوز تا استخوان‌ها و سینوس‌ها نفوذ کرد و سِنسورها (=حسگر)های قلب‌مان را حسّاس‌تر کرد؛ چراکه، انسان توحیدی می‌فهمد خدا این پیدایش و پیمایش را از آیه‌ها و نشانه‌ها کرده و در آیه‌ی ۲۷ سوره‌ی آل‌عِمران فرموده:

 

تُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ ۖ وَتُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ ۖ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَیْرِ حِسَابٍ.

 

یعنی: خداوندا، تو شب را به روز و روز را به شب درآورى و زنده را از مُرده و مُرده را از زنده بیرون آورى و هر که را خواهى بى‌شمار روزى مى‌دهى.

 

۶. خوب‌تر این‌که وقتی پنج رفیق سرنشین همگی رانندگی را از بَر باشند، ۷۰۰ کیلومتر راه، میان همه سرشکن می‌شود و خستگی، چشم و کمر را در نمی‌نوَردد. و همین، خوشی و پیمایشِ وصالِ مسیر زیارت را صدچندان می‌کند.

 

۷. از چناران که گذشتی و به مشهد نزدیک شدی هر کس دوست دارد به نزدیک‌ترینِ‌های خود خبر دهد که دیگر رسیدیم؛ یعنی تا نیم‌ساعت دیگه مشهدیم. و این تماس‌ها و خبرگیری‌ها، وَجه و رُخ دو سوی تلفن را سرخ‌فام می‌کند و دندان‌ها را در دو سوی لب، نمایان، که آری؛ خدا را شکر به سلامتی به مقصد رسیدند. همین حس قشنگ، از آداب پایدار مسافرت‌ها در میان ایرانیان است که وقتی دو همسر، دو یاور، دو دوست، دو دلداده و یا دو دلباخته از هم دور می‌شوند، برای همدیگر لذیذتر و محبوت‌تر می‌شوند. فلسفه‌ی فراق برای دو دلِ دورافتاده از هم، و دو روح مُنفصل (=جدایی جسمانی) در این زمان معنی پیدا می‌کند.

 

۸. بارگاه که نمایان شد، میان همراهان وِلوِله می‌افتد، آن‌طور که گویی در لوله‌های وصال و اشتیاق‌شان آب‌ زلال روان شد و در رگ‌های زیارت و مَودّت‌شان به امام رئوف حضرت رضای آل محمد (ص) خون تازه جاری و در قنات وجودشان، چاه زمزم، ساری.  با این حس‌وحال، ساعت 11 پیش از ظهر، وارد شدیم به لابی هتل گلشن رضوی... بقیه در قسمت بعدی.

۷ آذر ۱۳۹۸
ابراهیم طالبی دارابی [دامنه]

عکس بالای پست: مشهد. آلاچیق هتل گلشن.

سیدرسول. سید علی‌اصغر. جعفر آهنگر. جعفر رجبی. دامنه

عکس‌ها در اینجا

قسمت دوم: اینجا

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۶ مهر ۱۳۹۸ ، ۰۸:۰۸

هفتمین سال تأسیس دامنه

بخشی از اولین پست دامنه در جمعه، ٢٦ مهر ۱۳٩٢ به قلم دامنه: به نام خدا. سلام به فلق و شفق. صبحگاهان، فلق است و عصرگاهان، شفق. هر توفیقی ست اگر، از لطف و رحمت خداست و خیرخواهی خوانندگانی خواهان. و هر نقصی ست اگر، یا از سر سهو است، یا ناشی از غفلت. هیچ عمد و تعمُّد و ظلمی در کار نیست.  شعارم ایمان، آگاهی و آزادی ست. راهم اسلام و شیعه ی اثنی عشری. کشورم ایران اسلامی. نظامم جهموری اسلامی، نه یک کلمه کم، و نه یک کلمه بیش، به قرائت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی...
جمعه، ٢٦ مهر ۱۳٩٢، ۱٠:٥٥‎شب. اولین پست دامنه.اینجا
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۲ مهر ۱۳۹۸ ، ۱۹:۲۸

دامنه، مهر ۱۳۹۸

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۶ مهر ۱۳۹۸ ، ۰۷:۵۷

زنگ انشاء مدیر مدرسه فکرت

از نوشتهوهایم در مدرسه فکرت: به قلم دامنه: به‌ نام خدا. سلام. زنگ انشاء مدیر (قسمت ۸). حالا را نبین که زربال می‌خرند، بلدرچین می‌خورند، کِتف‌وبالِ آماده می‌خرند، چکسن‌پکسن به سیخ می‌کشند، یا ته‌چین می‌کنند و یا آلوخارش. نه. آن زمان -دست‌کم- اَم مَلِه‌سر این‌طیری بود: کدبانوی خانه، حالا یا ننه، یا دِدا، یا گت‌داداش، یا خاله، یا عمه، یا بَوا، یا همسایه، یا دِرازقِبا (=موجود هیولایی ترسناک) و یا گَنّا و آق بَوا، از پیش یک کِرگ، یا تِرکوله، یا تِلا، یا غاز، یا سیکا را نشانه می‌کردند و به بچه‌های کوچه و خونه، زار می‌زد اینو بگیرین. یک لشگر! وَچه‌ویله! پشت آن، راه می‌افتادند تا گیرش بندازند. من هم بارها یکی از همان لشگرِ حمله‌ور به کِرگ و چین‌کا بودم!

 

مرغ محلی

 

ماشینی‌کرگ که نبود فوری دَخاسه و دستگیر بَووشِه. نه؛ چنان جیرت! بودند که خسته‌وکوفته می‌شدیم تا یکی را به‌زور و ضرب، تَپ بَزنیم بگیریم. خونه‌ها هم مثل الآنه درودیوار و بارو نداشت، یا پرچین بود یا بی‌در‌وپیکر. و برای دستگیری یک غاز، خصوصاً ترکوله باید صدها متر این حیاط، اون حیاط دنبالش می‌کردیم تا به دام بندازیم. بیشتر هم سرمان به سنگ می‌خورد و در می‌رفت؛ یا می‌رفت زیر کاه و کمِل خَف می‌شد. یا می‌رفت لای پَیلم و گزنه و موره جا می‌خورد. و یا پَر می‌زد می‌رفت روی شاخه‌ی رَفِ لو.

 

تازه اگر تِلا و ترکوله‌ای را می‌گرفتیم، کدبانوهای خانه‌ها یا کُشنده نبودند و یا کُشنده نداشتند، مادرها با یک دست مرغ، و با دست دیگر کاردِ کال! راه می‌افتادند کوچه‌ها، یا خونه‌ی همسایه‌ها، چخ‌چخ می‌گرفتند تا یک غیورمردی! پیدا کنند که کِرگِ سر رِه بَروینِه. ماها که وَچه بودیم، می‌شنیدیم که برخی‌ها می‌گفتند مِن بلد نیمه بَکاشِم. جالب‌تر این‌که برخی می‌گفتند اِما دل نِدارمیه حِوون رِه بَکاشیم.

 

چه زمانه‌ای بود؛ کِکّالی؛ موره‌جار، تیل‌بازی، گزنه‌رُش‌کردن، چِش‌بَکّا، کیجا و ریکا، عشق و صمیمیت، پاکیزگی و دل‌صافی، همه و همه از اعماق فرهنگ زلال روستا. خا؛ اِسا شِما بِنالید همکلاسی های فکرت.

 

امروز (دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸) در تقویم، روز روستا و عشایر بود؛ به عنوان یک روستازاده -که بُنیه و خون، و همه‌ی وجود و خاطرات و عشقم از آن است- با این نوشته، یادی از  دِه و دِه‌نشینی‌ام کردم.

 

به همه‌ی کسانی که برای روستای‌مان داراب‌کلا و یا به روستای‌شان در هر کجا، از قدیم تا اکنون زحمت و خدمت و همت، در دفتر اعمال خود انباشته‌ و پنبه‌های رشد و آبادانی و پیشرفت را رشته‌اند، و زمینه را برای توسعه‌ -که توسعه امری مافوق رشد و پیشرفت است- فراهم کرده‌اند، درود می‌فرستم. تنِ سالم و روح معناپذیر را برای شیفتگان خدمت به روستا، آرزومندم. و برای درگذشتگان تحول‌آفرین داراب‌کلا ازجمله روان‌شاد یوسف، غفران و شادکامی در فردوس برین طلب می‌نمایم.

 

نظر جعفر آهنگر:

 

سلام آقاابراهیم. انشاءات ،مثل همیشه جالب بود و خواندنی... خصوصا با فلَش بک ما را بردی به دوران بچگی و خاطراتی که یادآوری آن همواره برای همه شیرین می باشد. چرا که بدون شیله وپیله بود. و تشکر میکنم از قدردانی جنابعالی که از خادمین روستا داشته اید. ضمن اینکه یادی از عمویوسف رفیق سفرکرده ما نموده اید که برای رشد و تعالی محل ما زحمات زیادی را متحمل شده اتد. یادش گرامی و تامش همواره جاویدان... درود رفیق.

 

نظر حمید عباسیان:

 

درود ابراهیم. تحریر یادهای گذشته ، چه زیبا و دلنشین است. هم زیبا نوشتی و هم دلنشین ، که یاد و خاطره ها را در ذهنمان زنده کردی ،  یاد بازیها بخیر ، چِش بَکا ، هِشتل ، گرگ بازی ، چِقن لَلِه ، الماس دلماس، .... گاها آنقدر آغوز تَلپاس تِریک میکردیم، که دستمان سِیوقیل میشد، بگذرم، راستی یاد یوسف هم بخیر خیلی دوره بچگی خاطره داشتیم و زحماتی که در بزرگسالی برای محل کشید، روحش شاد و یادش گرامی.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۵ شهریور ۱۳۹۸ ، ۱۰:۱۶

دامنه به زبان انگلیسی

توضیح دامنه:

سلسله بحث‌های «قرآن در صحنه»

در این وبلاگم به زبان انگلیسی در آدرس زیر:

(اینجا)

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

و خدا برای شما همسرانی

از جنس خودتان قرار داد.

(سورۀ نحل: آیه ۷۲)

 

مهندس عاصم طالبی دارابی

مراسم عقد ازدواج. مشهد مقدس

۲۴ مرداد ۱۳۹۸

 

قسمت اول: اینجا

 

قسمت دوم: اینجا

 

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۷ مرداد ۱۳۹۸ ، ۰۷:۲۸

خاطرات من در نوجوانی

به قلم دامنه. به نام خدا. نوجوان که بودم، در روستای‌مان داراب‌کلا، خیلی‌زیاد «درویش» (به معنی گدا نه آن دراویش مذهبی) می‌دیدم؛ با تیپ‌های گونه‌گون و از بلاد گوناگون؛ به‌ویژه از دیار خُراسون. درست یادمه، والدین خدابیامرزم، به ما تأکید می‌کردند درویش هر وقت در زد، حتماً «خِر» بدین. خِر، همان خیرات به زبان محلی‌ست. که بیشتر شامل دُنِه (=برنج)، آرد و رِزه (=پولِ خُرد) بود.

 

یادمه نیز، دو درویش، سبزپوش بودند؛ این‌گونه در ذهنم مانده‌اند: مُسِن (=پا به سن گذاشته)، با دستیاری سبز بر سر، رِدای نیمه‌بلند، قدّی کشیده، شالی دراز به گردن آویزان، ریشی پُرپُشت و بلند، چشمانی از حدقه بیرون‌زده و گیرنده!، چهره و رُخی باهیبت، و نیز با دَس‌چو (=عصا)یی حکّاکی‌شده. از آن دو درویش (=گدا)، سخت می‌ترسیدیم؛ حتی پا به فرار می‌گذاشتیم. چون به گوش‌ها بدجور، دمیده بودند آن دو، «غول‌»اند؛ نمی‌شنوند! و سرنوشت و آینده‌ی افراد را با چندسؤال پیش‌وپا افتاده می‌فهمند. حرف‌شان، بیشتر اَصوات بود و اَدا؛ این‌طور: هَع‌پَه‌خَه. لوپالا. مَع‌ناها.

 

 

پیوست: عکس بالا تصویری از یک گدا در عصر قاجار است؛ «این عکس را آنتوان سوریوگین عکاس مشهور گرجی- ایرانی برداشته است. او یکی از عکاسانی بود که با عکاسی از مردم، مکان ها آداب و رسوم، مشاغل و خصوصا اقوام ایرانی از اواخر عصر ناصرالدین شاه در ایران شهرت یافت.» (منبع)

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۶ تیر ۱۳۹۸ ، ۱۱:۲۳

نگین سنگ حرم حضرت معصومه

نگین سنگ حرم حضرت معصومه

به قلم دامنه. به نام خدا. دست‌اندرکاران درس تفسیر و ترجمه‌ی قرآن کریم حرم حضرت فاطمه معصومه -سلام الله علیها- در اقدامی معنوی، به شاگردان برجسته و ممتاز این درس، هدیه‌ی «نگین انگشتری» سنگ متبرّک حرم حضرت معصومه (س) دادند. درود بر آنها. عکسی از آن انداختم و به اشتراک گذاشتم، تا در بحث «قم‌شناسی» در وبلاگ دامنه، این کارِ نیکو، ثبت شود و ماندگار.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۸ خرداد ۱۳۹۸ ، ۰۹:۲۲

دودانگه

به قلم دامنه. به نام خدا. پاسخم به بحث ۱۲۹. قسمت اول. با سلام و سپاس از پرسشگر محترم این بحث، که این موضوع قشنگ و دلکش و خاطره‌انگیز را پیش کشیدند. من ممکن است برای این بحث، چند پاسخ بنویسم؛ زیرا طی سی سال اشتغال، در چند شهر و چند استان کار کردم. اینک توصیف اولین محیط و مسیر محلِ کارم:

 

سال: ۱۳۶۴

محل: دودانگه

موضوع: توصیف محیط کار

 

صبح زود شنبه‌ها باید دورِ میدان امام ساری ضلع جام‌جم، سوار مینی‌بوس مسافرکش می‌شدم. تا پُر شود، نصف روزنامه و یا بخشی از مجله و کتاب را می‌خواندم. مسافرین همگی از روستاهای آن دیار بودند. ساده، بی‌آلایش و پرحرف. مسیر اتوبان قائم‌شهر را طی می‌کرد، شیرگاه و زیراب را در می‌نوردید و در پل‌سفید تا نیم‌ساعت لنگر می‌انداخت تا مسافرین خریدِ مایحتاج کنند و یا مسافرینی دیگر سوار کند. از اینجا به بعد دیگر راهروی مینی‌بوس جای سوزن‌انداختن نبود. از بُز و غاز و انگور و ماست و تِلم و نون و جعبه‌ی مرغ هلندی گرفته تا هرچی که نیاز ماه یک خانواده‌ی روستایی در دل کوهستان و صحرا، در آن تلنبار می‌شد.

 

منبع عکس

 

از پل‌سفید می‌پیچید به سمت چپ که یک سینه‌کش بسیار تندی‌ست. سربالایی را با زوزه و دوده‌ی ماشین می‌پیمودیم. جنگل انبوه با درختان زیبا را رد می‌کردیم و از سرِ عبورِ روستای سنگده و دادکلا می‌گذشتیم، جایی که شرکت چوب فریم بود. شبیه شرکت نکاچوب. و جلوتر رسکَت و ولیک‌بِن. پِهندَر که می‌رسیدیم هَمهمه‌ی عجیبی می‌شد، چونان زنانه‌حمام! چون روستایی بود که مردم باز هم، از مغازه‌های کاهگِلی عبوری آن _که به فضای کهنِ کردستان می‌زد_ خِرت و پِرت می‌خریدند. این حوصله‌‌ی من بود که طی این مسیر طولانی و جاده‌ی شنی و داد و بیداد مسافرین و جِرکّه‌جِریکّه‌ی زنان، به آستانه‌ی تمام! و خط‌خطی شدن می‌رسید.

 

ماشین به محمدآباد که می‌رسید، دل‌شوره می‌گرفتم. این‌که چگونه از تَهِ مینی‌بوس خودم را به رکاب برسانم و پیاده شوم. همان روز نخست، یومِ الَستِ من بود! راننده گفت آقا از همان پنجره‌ی شیشه‌ای انتهایی ماشین بپّرم پایین. اول کیفم را انداختم و بعد خودم را پرت کردم. خوب بود یک‌کمی چابک بودم؛ وگرنه زانومانویم مالِ من نبود. این مسیر پُرپیچ‌وخم و پُرگردنه را، هر هفته با بیش از سه‌ساعت و با دست‌کم ۱۷ تا ۱۸ جا توقف طی می‌کردم. ساری را این‌گونه شنبه‌ها ترک می‌کردم و در ساختمان محصوری _که زیردستِ روستای تلاوک بود_ مستقر می‌شدم! و چهارشنبه‌ها باز‌می‌گشتم. بگذرم! که من آن دیار دل‌انگیز را یک بهشت دیدنی می‌دیدم. بس است همین‌قدر.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۶ خرداد ۱۳۹۸ ، ۱۴:۳۵

خاطراتِ من

خاطراتِ من

به قلم دامنه

حمام، کَلوش، تکیه

 

پردۀ اول: به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباب‌بازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنه‌ی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگه‌بازی، تیل‌بازی و الماس‌دَلماس. زیباترین بازی من حُباب‌بازی بود که وقتی به حمّام بُرده می‌شدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَن‌مال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوین‌کَف) حُباب می‌ساختم و در فضای بخارگرفته‌ی حمام به هوا فوت می‌کردم. و این، ثانیه‌هایی پررنگ و قشنگ از زندگی کودکانه‌ام بود که از ذوق، پَر در می‌آوردم و از شوق زمان نمی‌شناختم. امّا، امّا، چنان از شدّتِ گرما و ازدحام جمعیت، سِس (=سُست و گرمازده) می‌شدیم که مجبور می‌بودیم به سرسَرای حوضی رخت‌کَن برگردیم تا کمی نفَس‌مان بالا بیاید. و از داخل خیک (=دَلو آب) چنان آبِ چاه هفت‌روز را می‌نوشیدیم که گویا از صد نوشابه و دلِستر و دوغ گواراتر می‌بود. یادش در جان من است. امیدوارم با خاطراتم، وقت خواننده‌ای را خراب نکنم.

 

پردۀ دوّم: تمام تابستان‌ها را بیشتر پابرهنه بودم، نه فقط من؛ که بیشتر همسن‌وسال‌هایم. پول پیدا نمی‌شد که پدر برای پسر پاپوش بخرد. گران‌قیمت‌ترین پاپوش من _اگر اسمش را بتوان کفش گذاشت_ همان کَلوش لاستیکی بود. آن‌هم نه در تابستان، که در فصل‌های سایرِ سال. همان‌هم، پاهام چنان در آن عرق می‌کرد که وقتی می‌کَندم تا وارد اتاق شوم، از فَرطِ گَند و بوش خجالت می‌کشیدم و از بس لای انگشتانم سیاهی، جِرم می‌زد، کلافه می‌شدم. مگر می‌شد چنین کلوشی را تابستان هم پوشید!؟ آن سه فصل هم، کَلوش را چندین پینه، داغ می‌کردم که چاک نخورَد و وا نرود. شاید این فقط من نبودم که نداری کشیدم. بگذرم. فقرِ قشنگ را با ستونِ فقراتم حمل می‌کردم و غنایِ بی‌رحم را با چشمانم در سی‌چند خانه آن‌سوتر، به نظاره می‌نشستم. و من دلشادم، دلشاد، که هیچ‌گاه بر پدر و مادر، برای این‌گونه نداشتن‌ها لجاجت نمی‌ورزیدم. پدرم و مادرم دوست‌تان دارم. فقرتان، قشنگ بود، فخر بود. فاجعه نبود. قبرتان، قبله‌ی سوم من است.

 

پردۀ سوّم: دبستان که بودم، تکیه را زیاد دوست می‌داشتم. نه فقط برای روضه و نوحه و سینه؛ که برای اون چای و نعلبکی و قنده. ولی، اما، زیرا، زیاد پیش می‌آمد که ساقیِ سَخی! نه فقط به من _و البته به همسِن‌ّوسال‌هایم هم_ چای نمی‌داد، که خیط هم می‌کرد. و بیرون هم می‌انداخت. نمی‌دانم چرا هرکه _البته نه همه_ ساقی می‌شد و مِتوِلّی، سیاستمدارِ پِروس و تِزارِ روس و سِزارِ رُوم هم اگر تکیه‌ی تکیه‌پیش می‌آمد و پای اَشیر و عَشیر، می‌نشست، ازو حساب می‌بُرد و زَهره‌ترَک می‌گردید. (=کیسه صَفرا) پاره می‌کرد! بگذرم؛ که من از پایین‌تکیه البته بی‌خبرم. و فقط بگویم که قندِ اون زمان، نه پِف بود و نه پوک؛ از دویست شکّلاتِ بلژیک هم سرتر بود! تا بعد.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۱۲ فروردين ۱۳۹۸ ، ۱۹:۳۳

قم، مشهد، نوروز ۱۳۹۸

مشهد مقدس. نوه‌ام علی

 

حرم امام رضا (ع)

نوروز ۱۳۹۸. عکاس: دامنه

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

 

بقیه‌ی عکسها در: اینجا

 

تندیس و نماد زائران رضوی

خیابان نواب. چهاراه شهید شوشتری

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ فروردين ۱۳۹۸ ، ۱۱:۱۱

نوروز ۱۳۹۸ من و علی

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۲۲ اسفند ۱۳۹۷ ، ۰۸:۱۸

۹۱۵۲ بازدید در یک روز

 

 

عکس روز ۲۱ اسفند ۱۳۹۷

دیروز، ۹۱۲۵ بازدید در وبلاگم «قلم قم دامنه دوّم» صورت پذیرفت. و این، یک رقم بسیاربالا و ارزشمندی در طول یک روز محسوب می شود؛ و نیز به من امید و روحیۀ تازه‌ای می‌بخشد. ممنونم از تمامی دامنه‌خوانان.

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
۰۲ اسفند ۱۳۹۷ ، ۱۶:۲۶

دامنه که نقاشی شد

کاری از آقا علی‌رضا

ابراهیم طالبی | دامنه دارابی