دامنه‌ی داراب‌کلا

مازندران ، ساری ، میاندورود

مازندران ، ساری ، میاندورود

دامنه‌ی داراب‌کلا

Qalame Qom
سایت دامنه‌ی داراب‌کلا
قم : ابراهیم طالبی دارابی (دامنه)
مازندران، ساری، میاندورود، روستای داراب‌کلا

پیام های مدیر دامنه
آخرین نظرات
بایگانی

۲۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اختصاصی» ثبت شده است

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. اولین گروه پاسداروظیفه سپاه مازندران ساری پیش از این که من به فکرش بیفتم اعزام شده بود. شهید محمدباقر مهاجر و حسن آهنگر (حاج مرتضی) دو رفیق من، با همان گروه به سربازی (در جبهه) رفته بودند. من با سری دوم اعزام، همگروه شدم. با هم محلی هایی چون: آقاعلی پورصمد. علی نقی رمضانی. مهدی آهنگر (طالب حاجی). احمد رمضانی (زکریارمضان). اصغر هاشمی (سیدطالب). حسین رمضانی (پسرخاله ام). اکبر جمالی پایین محله و محمدتقی محسنی برادر جلیل.

 

اما چند روز پیش از اعزام به سربازی، به ما گفتند از انجمن اسلامی محل تأییدیه بیاوریم. فردای آن روز که روزهای آخر سال شصت و دو بود رفتم سراغ گرفتن تأییدیه انجمن. شورای انجمن اسلامی پنج نفر و گاهی سه نفر بودند. یعنی آقایان (... و ... و ... و ... و ...) که نامشان را نمی برم، فقط یکی شان چند سال پیش درگذشت (خدا بیامرزد).

 

درخواست تأییدیه دادم و کارم را نیز گفتم که برای سربازی رفتن است. هنوز که هنوزه! دارند برای من تأییدیه! صادر می کنند. اما برای بقیه صادر کرده بودند چون خودم با چشمانم تأییدیۀ آنها را دیده بودم که به من نشان داده بودند. اما من هر بار طی آن فرصت کوتاه گفتم، گفتند داریم امشب برای شما جلسه برگزار می کنیم! که تأییدیۀ انجمن صادر کنند. بگذرم. خدا خود داوری خواهد کرد؛ ان شاءالله.

 

فقط بگویم انجمن های اسلامی سراسر کشور از شهر گرفته تا روستاها، همه زیرنظر سازمان تبلیغات بودند که رئیس کل آن آیت الله احمد جنتی بود. تمام امور شغلی مردم زیر نظر این انجمن ها و مُهر تأییدشان بود که سرنوشت افراد فقط با همان مُهر و دو سه نفر، تعیین می شد. خدا خود می داند چه تعداد آدمهای شریفی که به خاطر همان مُهرها و گزارش دادن ها زندگی شان دچار سختی و محرومیت ها شد حتی ممانعت از ورود افراد به دانشگاه ها. یعنی درس خواندن هم مُهری شده بود! تاریخ خود بهترین قاضی ست.

 

علیرغم نگرفتن تأییدیه انجمن، روز اعزام، خودم را به همراه آن هم محلی ها که در بالا اشاره کردم به سپاه مازندران _دور میدان امام ساری، جنب خیابان جام جم که آن زمان در ورودی اش پشت کوچۀ منتهی به خیابان دولت بود_ رساندم. همه، برگه هایشان آماده و تأیید شد اما من در میان دارابکلایی ها ردّصلاحیت شدم.

 

آری؛ آن کسانی که غرَض ورزی داشتند اعمال نفوذ کردند و مرا از سربازی رفتن در سپاه نیز محروم کردند. آنها اعزام شدند و من ماندم. با آن که در آن تاریخ سه بار به عنوان بسیجی به جبهه های غرب و جنوب رفته بودم. باز هم می گویم خدا خود داوری می کند. کی و کجا؟ در یَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ؛ نُه طارق. یعنی به قرار قرآن «آن روز که رازها [همه] فاش شود»

 

خیلی خشمم گرفته بود ولی بازهم به روی شان نیاوردم و فروخوردم. روز بعد برای خنثی سازی اقدام آن کینه ورزان که دَم افرادی از سپاه را _با نفوذی که مثلاً داشتند_ می دیدند و مرا این گونه مورد آزار و اذیت و محرومیت، چه در آن پروندۀ اشتغال در آن نهاد و چه حتی سربازی در سپاه، قرار می دادند، وارد عمل شدم.

 

نمی گویم چه کردم، ولی من هم فردای آن روز اعزام _با همۀ کوشش ها و دوندگی هایی! که آنان برای ممانعت من انجام دادند_ به سپاه وارد شدم و خدمت سربازی ام را با عنوان پاسداروظیفه بدرستی و رضایت دلخواهم به پایان بردم. نمی دانم این ورودم آنها را آیا با همۀ راهزنی هایی که علیۀ من انجام دادند، دچار حِرمان و دردهای سخت و جانکاه مازوخیستی! کرده بود یا نه!؟ خدا می داند. الله العلم. و نیز أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّه ُفِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ. علم، نورى است که خداوند به قلب هر کس که بخواهد مى افکند. مصباح الشریعة. (منبع)

 

اسفند شصت و دو وارد شهر زیبا و دریایی جنگلی چالوس شدم و اواخر سال شصت و سه سربازی ام در سپاه را به پایان بردم. با آن همخدمتی های دارابکلایی ام بر من بسیارخوش گذشت. آنها در پادگان های اطراف نوشهر و مرزن آباد و برخی هم به شهرهای دیگر افتادند. اما من در ستاد منطقه3 مازندران و گیلان مستقر در شهر چالوس. اول میدان، ابتدای ورودی جاده چالوس-تهران. هتلی مشهور و شیک؛ که رژیم شاه برای عیاشی ها ساخته بود. اینجا مقرّ مرکزی سپاه بود حتی ساری هم زیر نظر اینجا بود. یعنی از آستارا تا جنگل گلستان زیر نظر سپاه منطقه 3 بود. فرمانده اش دو تهرانی به نام های «محسن» و «میرتارنظر» بودند.

 

من عاشق مطالعه و کتاب بودم. و حالا در سپاه آنجا با خیلی ها آشنا شدم و سپش رفیق. چه پاسدارها و چه پاسداروظیفه ها. یکی دو ماه بعد شروع کردم به طلبگی. یعنی خودطلبگی. با آقای طاهری که ریاست ستاد منطقه3 را گاهی برعهده داشت، یک شب صحبت کردم که می خواهم بعدازظهرها به کلاس طلبگی حوزه چالوس شرکت کنم. موافقت کرده و خیلی هم تشویق نمودند.

 

من تا پایان سربازی ام رسماً اجازه داشتم عصرها از سپاه خارج شوم و به محل درس طلبگی در مرکز شهر چالوس بروم. جامع المقدمات که شامل پانزده کتاب است را شروع کردم. از اَمثله و شرح امثله گرفته تا  صرف میر و ... .

 

استادمان در آن سال آقای سعیدی بود که خدا حفظش کند. بسیار انسان شریف، پخته و مُلّایی بود. برای همیشه دعاگویش هستم که مرا در آن دوره، با آن که جوان و غریب بودم ورز داد و مدد علمی رساند. علاوه بر طلبگی در کنار سربازی، هر روز روی مفاهیم و تحوید قرآن کار می کردم و با ولَع رُمان، کتاب های سیاسی، عقیدتی، مجله دانستنی ها و روزنامه های جمهوری و اطلاعات و کیهان آن زمان را می خواندم. یادم است از کتابفروشی مدرن چالوس بعد از پل فلزی، با آن که تک کتاب های دکتر را داشتم، تمام مجموعه آثار دکتر شریعتی را که به صورت یکجا در 36 جلد چاپ شده بود، خریداری کردم و هنوز هم در کتابخانه شخصی ام نگهش داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۲۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی


۸ اسفند ۱۳۹۶

عکسها: اینجا
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۰:۳۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. این پستِ ۶۱۱۹ در دامنه است. ۵۴۴۸ پست در دامنه اول یعنی دامنه دارابکلا از ۲۶ مهر ۱۳۹۲ تا ۳۰ تیر ۱۳۹۶. و ۶۷۱ پست در قلم قم دامنه دوم. پست‌هایی با موضوعات مختلف و با نویسندگان شریف و فرهیخته‌ی دامنه. در شش هزار و یکصد و نوزدهمین پست در دامنه مسیر هجرت بانو حضرت معصومه -سلام الله علیها- به ایران را هدیه‌ی دامنه‌خوانان شریف می‌کنم. باشد تا مورد شفاعت آن کریمه‌ی اهلبیت -علیهم السلام- واقع شویم. آن حضرت که در سال ۲۰۱ هجری قمری (منبع) جهت پیوستن به امام رضا -علیه السلام- و دیدار با برادر، از مدینه به سمت مرو (امروزه در ترکمنستان واقع است) هجرت کرده بودند؛ که در شهر ساوه دچار مریضی شدند. و به نقلی دچار جنگ سختی با دشمنان اهل بیت شدند و همه‌ی برادران و برادرزادگان وی به شهادت رسیدند. (منبع)

 

وقتی به قم رسیدند در بیت النور قم -بلوار عماریاسر کنونی- به مدت کوتاهی مأوا گرفتند و در نهایت در فراق برادرشان امام رضا (ع) بر اثر شدت مریضی رحلت کردند که از آن زمان به بعد قبر منوّرش ملجاء و مَرهم و مأوای شیفتگان اهل بیت (ع) است. سلام بر آن کریمه‌ی اهلبیت که وجودتش نه فقط برای قم و حوزه و اجتهاد و مرجعیت شیعه نعمت و خیر است، بلکه برای تمام ایران برکت و رحمت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۱۳۹۶ ، ۱۹:۲۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت گذشته گفته بودم که پس از نمازجماعت، آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چندنفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک، برگۀ احضاریۀ دادستانی آن نهاد را تحویلش دادم... مثل زردچوبه زرد شد و تِته پِته افتاد و با ترس و لرز از من پرسید کی داد؟ گفتم همه چی توش نوشته شده. به بقیه هم یکی یکی در آن خلوت شب دادم. حتی یکی از آنها هنوز من هیچی نگفتم فوری قسم خورد والله به حضرت عباس من برات گزارش ندادم و من نزدم. بگذرم.

 

صبح روز بعد، من و پدرم و آنها (که یکی شان ترسید و نیامد) نزد دادستانی حاضر شدیم. آن زمان -اواخر پاییز سال شصت و دو- مقرّ این دادستانی پشت میدان امام ساری در جنب خیابان دولت بود. از آنچه در آنجا گذشت، می گذرم و فقط بگویم کارشان به اِنکار و ندامت و اظهار دوست داشتنِ من کشید و همگی با دروغ و سرِهم بندی اظهاراتی کردند که من به شخصیت شان پی بردم که ... . که البته به نفع شان تمام نشد. کارشان با نقیض بافی ها زارتر می شد. با رنگ پریدگی چهره شان، مرا صمیمانه بغل کردند که نشان دهند گویی مثلاً کاری علیۀ من نکردند و با من جورند. بازم بگذرم و جزئیات و نام را فعلاً نگویم.

 

آنچه علیۀ من نوشته بودند و یا در تحقیقات محلی بافته و ساخته بودند، همه و همه توسط دادستانی آن نهاد، باطل اعلام شد و به آنها توپیده شد و به نوعی توبیخ شده بودند و من فراخوانده شدم به ادامه بخشی گزینش پرونده ام. پدرم آن روز به آنها با خشم و ناراحتی و گلایه عمیق گفت هرگز از شما نمی گذرم که با آبروی ما و پسرم بازی کردید!

 

من برای این که از اثباتِ حقّانیتم دست برندارم، پروندۀ گزینشی ام را هرگز مختومه نکردم و به پذیرش رفتم و گفتم من تا آخرین نفس و تا هر کجا کشیده بشه، پشت پرونده ام محکم و سِمج می مانم تا به این ارگان ورود کنم و ثابت کنم آنچه علیۀ من می گویند همه از سرِ غرض ورزی و کینه و جناح بازی راستی و حسودی‌ست.

 

به نظرم گزارش دهندگان محلی هم بعد از مدتی که آب از آسیاب افتاد، با تحریک کردن عده ای دیگر _که کمی از آنها قدَرتر بودند و مثلاً مشهورتر و جاافتاده تر!_ آنها را نیز وارد ماجرا کردند و بر گزارشگران علیۀ من افزودند. این، با یقینی که بعدها بر من حاصل شد، به دست آمد. انگار، من شده بودم مهمترین هدفِ کاری شان که باید تا نفوذ دارند، بکار اندازند تا نگذارند من به آنجا ورود کنم که اگر بر فرض شان، من ورود کنم خواب از چشمان شان گرفته می شد و آسمان سوراخ می شد! و شد.

 

سه ماه بعد در حالی که رفیق های من سید علی اصغر، حسن آهنگر، احمد بابویه حسن صادقی در جبهه بودند، روزی با روانشاد یوسف از پشت خونۀ حسن شهابی (به قول ما حسن عمو که عموزادۀ مادرم است) نزدیک دروازۀ حاج آقا آفاقی داشتیم به مزار می رفتیم، یک موتورسوار نظامی با یک نفر مسلّح دیگر، جلوی ما را گرفتند و برگه ای به من دادند و گفتند شما باید خود را به فلان جا معرفی کنی. من گفتم: من برای اشتغال عضویت در فلان نهاد ثبت نام هستم. گفت: این به ما مربوط نیست شما باید با این برگه خود را به فلان جا حتماً معرفی کنید. یوسف بسیار آتشی شد و داد و بیداد آمد و آنها کوتاه آمدند و بی ادامه دادن مشاجره رفتند. یوسف در جریان کار من نبود که بر من آن روزها چه می گذرد؛ یعنی من به غیر از پدرم، هیچ کس از نزدیکان و رفیقانم را در جریان کارم نگذاشته بودم. نمی دانم آن موتورسوار و مسلح را چی کسی و با چه شیطنتی، تهییج کرد و فرستاد توی کوچه ها تعقیب من. بگذرم. ولی بعد کشف کردم موضوع از چه قرار است.

 

صبح روز بعد خودم را بی معطّلی به قسمت پذیرش آن نهاد رساندم و اتفاقی که برایم ایجاد کردند را برای شان توضیح دادم. آری؛ کسانی که خود را مالِکُ الرّقاب!! محل (یعنی صاحب‌ اختیار مردم!!) می دانستند، وارد عمل شده بودند که مثلاً پروندۀ مرا به زعم خود آلوده تر از قبل نمودند.

 

من، بلافاصله در همان انتهای سال شصت و دو در کنار آن پروندۀ اشتغال که کش و تاب زیادی پیدا کرده بود، با هدف اغتنام فرصت و خنثی سازی توطئه های شان، به سپاه مازندران واقع در مهمانسرای میدان امام ساری، رفتم و تقاضای پاسداروظیفه شدن در سپاه را کردم. آن سال ها به کسانی که در سپاه خدمتِ سربازی می کردند، پاسداروظیفه می گفتند. این قضیه را در قسمت بعدی شرح می کنم که با من چه کردند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۱:۳۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 


عارف. برج خلیفه
۱۲ بهمن ۱۳۹۶دُبی. امارات

 
دُبی
عکاس: عارف طالبی دارابی
 
 
...
 

 
...



فرودگاه پوشیده از برف امام خمینی تهران. عکاس: عارف


 
...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۰:۳۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 

...

 

 

...

 

 

...

 

 

...

 

 

از دیشب  (۸ بهمن ۱۳۹۶) برف این برکت آسمانی، قم را فراگرفته 

مدارس همه‌ی مقاطع تحصیلی را به تعطیلی کشانده

صبح برف‌نوَردی کردم چندعکس هم برای ثبت

 قم‌شناسی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۱۳۹۶ ، ۰۹:۳۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. در قسمت پنجاهم اینجا که در ۶ آذر ۱۳۹۶ منتشر کرده بودم تا آنجا از زندگی ام گفته بودم که پس از بازگشت از اعزام دومم به جبهه، «من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم...» اینک دنبالۀ زندگی پُرمشقت و پُرحادثه و پُرمسأله را می نویسم که مربوط به پاییز شصت و دو است. تا این زمان که سی و چهار سال از آن روزها می گذرد به هیچ کس نگفته ام و هیچ کس، جز مرحوم پدرم از آن باخبر نبود:

 

 

پاییز آن سال که نوززده سال داشتم برای شاید هفتادوهشتمین بار به آن نهاد رفته بودم که بدانم درخواستم برای ورود به نهاد، به کجا کشیده شد؟ آن روز وقتی با خوف و رجاء خود را به طبقۀ فوقانی ساختمان مجلّل، آرام، در سکوت محض، تنگ، تاریک، و دارای بوی خاص رساندم، شکر خدا خلوت بود و غیر از من و آن متصدّی گزینش کسی نبود. او مرا می شناخت. چون بارها به وی مراجعه کرده بودم و پرونده ام را بارها باز کرد و همواره می گفت: همچنان در شُرف تکمیل تحقیقات محلی ست. اما این بار جوابش فرق داشت. و با آن ضمیر ناخودآگاه من تطبیق داشت. چون من هم به همین جوابش فکر می کردم و در جبر و احتمال آن غوطه می خوردم.

 

او پوشۀ پروندۀ پذیرشی ام را روی میز، جلویم گذاشت، من پشت میز ایستاده بودم و او روی صندلی نشسته. بنابراین من بر او مُشرف بودم و به سرعت برق چشمان تیزم درخشندگی نوشتۀ فُسفری قرمز رنگِ پشت پوشۀ نارنجی رنگ را دید که جمله ای سیاسی بد و حیرت آور علیۀ من نوشته شده بود. جمله ای که در انتهای این قسمت آمده است.

 

من میخکوب شده بودم. چون همۀ شوق و آرزوهایم این بوده به آن نهاد ورود کنم. عقیده و عشق داشتم. آن لحظه بشدّت در درون مأیوس شده بودم. در خود نیز چیزی بدی سراغ نداشتم که مانع از ورودم باشد. در واقع خود را شایسته و مُحقّ این شغل می دانستم و از دیگرانی هم که در آن نهاد بودند، چیزی کم نداشتم. روی همین مبانی سخت بر روی این انتخابم که با عقیده و آرمانم ممزوج بود، تا آخرین گام ها پای فشردم.

 

من مات و مبهوت شده، اما خود را نباخته و حتی به رویش نیاورده بودم که چشمم نوشتۀ دُرشت پشت پوشه را دیده، لای پوشه را مقابل چشمانم باز کرد و مشغول خواندن محتویات پرونده ام شد. من هم چشمم را تیزتر و متمرکزتر کردم و از بالا، در حالت ایستاده، با آمیختن کمی ذکاوت و زیرکی به آن لحظاتم، خطوط های رنگی و اسامی گزارش دهندگان را به وضوح دیدم.

 

در همین حین تلفن اتاقش زنگ خورد. من این زنگ را صد درصد لطف خدا می دانسته و هنوزم می دانم. او بلند شد و کمی به عقب بازگشت که به تلفن -که کمی آن طرف تر روی یک میز دیگر نصب بود- پاسخ دهد. و من به لطف خدا براحتی سرم را خم کردم و آنچه دیدم را دقیق تر مرور کردم و به اسامی آن افرادِ زیرآب زن مطمئن شدم. دیگر توضیحی که آن آقای محترم _که به نظرم فردی سلیم النفس و خوش مرامی بود_ به من داد چندان برایم هیجان نداشت. او با دلسوزی به من گفت: برادر طالبی سرنوشت پرونده ات به بن بست خورده، آنچه شنیدم برایم توضیح واضحات بود. چون خود بعینه عمق فاجعه علیۀ خودم را دیده بودم.

 

به خانه برگشتم. نمی دانم چگونه. ولی مَنگ و چولنگ. هیچ کاری به کسی نداشتم با آن که فهمیده بودم چه کسانی علیه ام وارد عمل شدند. هر روز غروب آن ها را مقابل چشمانم در معابر و مجامع می دیدم، اما به حالت عادی برخورد می کردم که متوجه نشوند من از کار سخیف شان بو برده ام. بهتر آن دیده بودم باز هم به جبهه بروم و کمی خود را تسکین دهم. به مدت دوهفته به همراه برخی از همرزمانم به جبهه رفتم. این بار نه از سوی بسیج مستضعفان، بلکه از طریق برادران جهاد.

 

جایی که ما را برده بودند ابوغُریب ایران بود. تنگه ای استراتژیک. منطقه ای در نزدیکی جادۀ اندیمشک دهلران. زمستان های مطبوع اما تابستان های بسیارگرم دارد. به قول یکی: «هر کی میخواد تو این منطقه بیاد باید کُلمن آب و یخ همراهش باشه والا از تشنگی میمیره». بهرام توکلی نیز اخیراَ با عنوان «تنگه ابوغریب» از آن فیلمی ساخته است.

 

از این جبهه هم با تن سالم و روح سالمتر به دارابکلا برگشتم. دیگر امیدی به آن نهاد نداشتم. پدرم به من کنجکاو شد و به جست و جو و استیضاح ام پرداخت که قضیه اشتغالت چی شد؟ می خوام برات زن بگیرم. من هم که آن زمان گزینه ام را برگزیده بودم، هول خوردم و خائف شدم نکنه برام به زور زن برگزینند! که کلّۀ من زیر بار زور و اجبار و تحکیم نمی رود.

 

دیگر مجبور شدم _به او که خیلی با من صمیمی همچون یک رفیق شفیق بود و بیش از حدّ با من همدَم و هواخواهم بود_ واقعیت را بگویم و نامردی و نامُرادی های برخی هم محلی ها را برملا کنم. تا گقتم چنین و چنان شد. از خشم، آرام نداشت. فریاد آمد و گفت من یک یک آنها را... و گفت: من از دست همۀ آنها شکایت می کنم. پدرم در این امور، فردی بسیار بی باک بود. بی آن که مرا در جریان بگذارد، پا شد رفت جلوی دادگستری ساری، از یک میرزابنویس _که آشنایش بود و خط و قلمی خوش داشت_ خواست شکایتنامه ای تنظیم کند. تنظیم کرد و همان لحظه بُرد داد به دادستانی مستقل آن نهاد.

 

روزی -که خیلی هم زود بود- از دادستانی با شیوۀ مسئولانه و مردم پسندانه به من خبر دادند به آنجا رجوع کنم. کردم. قاضی مَحکمه یا متصدی قضایی، پس از توضیحاتی چند احضاریۀ آن گزارشگران علیۀ من را به من داد و گفت فوری به دستشان برسانم. غروب همان روز سرد پاییزی که پُروخ زنان برای پاتوق و شرکت در نمازجماعت به تکیه پیش می رفتیم، به آنجا رفتم تا یواشکی به تک تک آنها رجوع کنم و احضاریه دادستانی آن نهاد را تحویل شان دهم و تأکید کنم فلان روز همه با هم در آنجا حاضر باشیم.

 

پس از نمازجماعت آمدم سردرگاه مسجد، ابتداء یکی از آن چند نفر [شامل آقایان ... و ... و ... و ... و ... و ... و ... که خود می دانند کی اند و فعلاً اسمی از آنان نمی برم] را دیدم. جلو رفتم و پس از سلام و علیک،... بقیه تا بعد که دلایل و علل آن جمله پشت پوشه را فاش گویم که نگاشته شده بود: «فردِ فوق فردی پیچیده و شریعتیسم است. مردود».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ ، ۱۸:۴۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
به قلم دامنه. به نام خدا. اوائل دی امسال ( ۱۳۹۶ )، به مدت چندروز در مشهد مقدس بودم. معمولاً هر بار، عینِ همۀ دفعات مسافرتم به آن مکان شریف، همۀ صحن های حرم رضوی را به قصد تبرّک و دیدار می گردم. در یکی از همان روزها چشمم به ستون های صحن کوثر حرم امام رضا علیه السلام افتاده بود، دیدم عکسی از مرجع بزرگ شیعیان جهان آیت الله العظمی سید علی سیستانی نصب است. تعجّب کردم. چون دست اندرکاران حرم رضوی سابقه نداشته است از این مرجع عالقیدر، عکسی، متنی یا سخنی نشر دهند. با کنجکاوی پیش رفتم که ببینم موضوع چیست؟ دیدم سخنی بسیارمهم و تکان دهنده از این فقیه آگاه، مرجع روشن ضمیر، عالم ساده زیست و شخصیت متنفّذ جهان اسلام، منعکس شده است. با گوشی همراهم، عکسی انداختم که اینک این پست بر مبنای همان عکس و سخن، شکل گرفته است. امید است مفید، نافع، درس عبرت و پند افتَد.

 

 

عکاس: دامنه. از روی ستون صحن کوثر
حرم امام رضا (ع) هفت  دی ۱۳۹۶
 

برخی از کلیدواژه های این سخن حکیمانۀ آیت الله العظمی سید علی سیستانی این گونه است: دین همان محبّت. تعجّب از تفرقه. دفاع شیعیان از حقوق اجتماعی و سیاسی سُنّی حتی قبل از حقوق خود. گفتمان شیعه دعوت به وحدت. نگویید برادرانِ اهل سنت؛ بگویید جانِ ما اهل سنت. حال مقایسه کنید دیدگاه مترقی و حکیمانۀ این مرجع محبوب را با دیدگاه های شاذّ و اختلاف افکنِ برخی از مقدس مآب های به دور از حکمت و مصلحت و حقیقت، که تمام مأموریت شان دویّت آفرینی میان مسلمانان و فِرَق دینی ست و دست گذاشتن روی رویدادهای خاص و آب و تاب دادن به استثناء های دین به جای نشر قواعد و مبانی و اشتراکات. خدا، آقای سیستانی را تندرستی و بقای عمر دهاد تا عِماد جهان اسلام برقرار و استوارتر بماند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۱۳۹۶ ، ۱۳:۳۳
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدا. دیشب به لحاظ خورشیدی سالگرد پدرم بود. هرچند سالگردش را در ماه قمری در دهه‌ی محرم می‌گیریم، اما این پست یادکردی‌ست از آنان؛ که تا بودند چیزی برای ما کم نگذاشتند، و وقتی هم که رفتند دلمان را مالامال عشق و شیدایی و غم فُرقت کردند.

 

...

 

خدا رحمت شان کناد. قدر والدین‌تان را به کمال و تمام بدانید. عکس راست: قبر پدرم شیخ علی‌اکبر طالبی و مادربزرگم کبل فاطمه طالبی. مزار دارابکلا. عکاس: دامنه.۲۱ دی ۱۳۹۶ . عکس چپ: قبر مادرم حاجیه زهرا آفاقی و مادربزرگم سیده زینب صالحی.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۱۳۹۶ ، ۱۰:۵۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. تریبون دارابکلا ؛آوایی برای آگاهی در روستای دارابکلا سنت های پیشین ملی و مذهبی همچنان رعایت می شود. یکی از مهمترین آنها سنت ها، باورها و آداب فوت شدگان و تسلیت دادن است. این موضوع را کمی می شکافم. وقتی فردی از محل، فوت می کند از دوبلندگویی مسجدهای بالا و پایین محله، چندبار فراخوان و جارّ می زنند. مردم چه در منزل باشند و چه در صحرا (=زمین های زراعی و باغی) سعی می کنند خود را به تشییع جنازه برسانند تا هم همدردی کنند و هم ثواب مذهبی ببرند.

 

مویه و زاری _که همان نوازش به گویش محلی ست_ از سوی نزدیکترین افراد به فرد فوت شده، در همان سرآغاز درگذشت، آغاز می شود و مردم کم کم خود را به منزلِ فرد فوت شده می رسانند و به ناله های آهنگین و شعرگونه _که همیشه از سوی زنان سر داده می شود_ گوش فرا می دهند. بخش زنان و مردان همیشه جداست تا شرعیات و حدود عرفی رعایت گردد. بستگان دورِ فردِ فوت شده خود را از جای جای ایران به محل می رسانند و همین موجب می شود تشییع جنازه ها با تأخیر عمدی اجرا شود تا همه ی بازماندگان در وداع حضور داشته باشند.

 

 

 

مجلس ختم شادروان فاطمه دارابکلایی

بخش زنانه مجلس در تکیه بالا

عکاس: ام البنین دارابکلایی

 

 

پذیرایی معمولا با حلوا محلی دستی‌ست

 

 

معمولا پس از غسل میت، نزدیکان این گونه با پیکر وداع می کنند.

روز تشییع فاطمه دارابکلایی. داخل غسالخانه  شیون و وداع

 

مجلس ختم شادروان فاطمه دارابکلایی

خش زنانه مجلس در تکیه بالا

عکاس: ام البنین دارابکلایی

 

قبرکَنان پس از مطلع شدن به صورت خودکار به خاطر روحیه انسانی و ثواب اخروی خود را به مزار می رسانند و محل نشان کرده توسط صاحب عزا را با بیل و کلنگ می کَنند. در مزار دارابکلا قبرهای آماده وجود ندارد و هر کس سعی می کند مردگان خود را در اطراف قبرهای خاندان خویش دفن کند. مردم که معمولاً در دارابکلا از دو عصر تشییع جنازه آغاز می شود_ خود را به تشییع می رسانند و جنازه را به قصد احترام و تبرُّک از درون حیاط مسجد و تکیه بالا عبور می دهند و با نوحه و گاهی سنج و طبل به غسالخانه منتقل می کنند.

 

چیزی حدود یک ساعت کار تغسیل و تکفین به طول می انجامد و آن گاه پس از وداع نزدیکان با فرد فوت شده در تابوت می گذارند و با شعائر مذهبی و حزن و اندوه و مشارکت گسترده مردم به مزار می برند. دوخت کفن که بهتر است بگویم تنظیم کف؛ چون کفن دوخته نمی شود بلکه چند تیکه می شود، توسط حاج کبل سید محمد شفیعی و علی اکبر آهنگری (حاج موسی اکبر) صورت می گیرد. با اقامه نماز میّت توسط روحانی و اجرای تلقین توسط حاج کبل سید محمد شفیعی (که در زبان عامیانۀ مردم به اشتباه به گور تقویم مشهور است) آرام آرام توسط غیرخانواده عزادار بر روی مُرده خاک می ریزند. یکی از بستگان نزدیک مُرده و کبل سید محمد بر سر قبر می مانند و برای رعایت  آداب شرعی و مستحبی دیگر دفن شده، دعاها و اورادی را می خوانند.

 

از اینجا به بعد مردم یکی یکی و یا دسته دسته خود را به حالت محزون طی چند روز متوالی به منزل مصیبت دیده می رسانند و به عنوان همدردی و تسلیت به خانه اش وارد می شوند که به سنت «فاتحه خوانی» در میان دارابکلایی ها مشهور است. در بارۀ آداب و آسیب شناسی این قسمت سنت دارابکلایی ها این بحث را بزودی تکمیلی تر می نویسم. و نیز هزینه ها و برنامه هایی فراوان و خسته کننده ایی که بر دوش صاحبان عزا تحمیل می گردد. .. ادامه تا پست بعدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۲۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به قلم دامنه. به نام خدا. در همین چند روز اخیر که در محلِ آمد و شدِ تسلیت دهندگان درگذشتِ شادروان فاطمه دارابکلایی در منزل برادرخانمم آقاابراهیم مستقر بودم، چیزهای زیادی از رویکردهای مردم در محفلِ عزا و تسلّا، مشاهده کرده ام که جای تشکر دارد و نشان لطف و محبت است. از همه عبور می کنم و به یکی از آنها که تحیُّر دارد اشاره می کنم. یکی، که بسیار تعجّب کردم از او، بی آن که اوجِ غمباری مرا در سوگ فاطمه درک کند، بی جهت بر سرِ سخن رفت و گوشم را مُفت و مجّانی گوشخراش داد و من البته در گوش نکردن سخن های بیهوده و خارج از توقیت (=زمان و موقعیت) با هیچ کس تعارفی و از هیچ کس واهمه ای ندارم. ولی او همچنان می تراشید و می بافید. نگاهی تند به رویش کردم و گفتم پدرت اهل صُمت و سکوت بود ولی تو گویی اصلاً به «سُو»یش نرفتی. به قول دارابکلایی ها: وِن سو نَشیهی. یعنی اخلاقیات او را نداری. بی آن که عمق تذکر مرا بفهمد، گفت پدرم همیشه یک سخن را راست می گفت. گفتم مثلاً چه سخنی؟ گفت: می گفت زن را باید هر روز با شیش زد و اگر نیست باید ون جا ماله را با شلپَت زد. او خندید و من سرم را بلند کردم و از زیر عینکم نگاهی تندتر به چشمانش انداختم که ببینم آیا تبسّم دارد؟ آیا تعجّب دارد؟ دیدم نه. گویی _حتی به حتم_ سخن بابای خدابیامرزش را حکیمانه و پندانه و روا و سزا می پندارد. دیگر در روزهای دیگر که آنجا بودم، ندیدمش تا بازهم سخن های حکیمانه دیگر! پدرش را در گوش من با پچ پچ که نه، با صدای زمُخت بخراشاند. چقدر خوب است آدمها در محفل عزا سکوت پیشه کنند و بر فضای غمباری اطرافیان صاحب عزا، همهمه و غُرغُرو و بحث لِسک دوا و بَپیسّه لَمه نیفزایند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۱۳۹۶ ، ۱۸:۵۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی
 
گرامیداشتِ فاطمۀ داراب کلایی
شادروان فاطمه دارابکلایی
محبوب دل پانیذ و اسماعیل
مراسم هفت بر سر قبر ۲۱ دی ماه ۱۳۹۶
مزار دارابکلا. عکاس: دامنه
 
 
 
فاطمه که با هم مشهد بودیم، اردیبهشت ۱۳۹۶ .
هتل مدینة الرضا. یاد نمازها
و عشق به «حرم امام رضا»ی فاطمه،
همیشه جاویدان باد
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۵۶
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

 

من و حاج علی ملایی

 

دامنه

 

...

 

 
 
...
 
 
 
 
دامنه. شیخ وحدت

 
 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۱۳۹۶ ، ۱۱:۴۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۱۳۹۶ ، ۰۷:۱۱
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدا. دیشب جوانی از دارابکلا، با دامنه تماس گرفت و گفت یک انشاء به قلم دامنه می خوام با موضوع حرمله و مختار. من هم با این شرط که قول دهد از همین فردا، اهل قلم شود و برای آینده مؤثّر اُفتد،

 



فوری متن دستخطی زیر را با عنوان «حَرمله قوی بود، امّا مختار شجاعِ باایمان» نوشتم و اینجا به اشتراک گذاشته ام. شاید انگیزه ای برای خوانندگان شود که در عصر دیجیتال، قلم را -که قرآن به آن سوگند خورده است- زمین نگذارند. نمی خواهم بگویم متنِ من مهم است، نه، می خواستم اهمیتِ درس انشاء (=یعنی ایجاد. آفریدن. پروردیدن) را یادآوری کرده باشم. والسّلام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۱۳۹۶ ، ۱۱:۱۵
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

قسمت پنجاه. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون خیلی جوان بودیم -میان هفده و هجده سالگی- چیزهایی در جبهه رخ می داد که موجب تضادها در وجود آدمی می شد. از یک سو دل می خواست نمیری و به عشق زمینی ات برسی. از سوی دیگر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی از جوان ها می خواست جبهه را تنها نگذارید. بخش تبلیغی جنگ هم کتاب هایی در سنگرها توزیع می کردند که وقتی می خواندی، آرزو می کردی هرچه سریعیر پشت سرِ حضرت جعفر طیّار پرواز می کردی. چند نمونه از تضادها و رخدادها را می نویسم که روز بسیج هم هست و آن را این گونه گرامی بدارم:

 

یکی این که تعدّد فرهنگ ها در جبهه، هم به اختلافات می انجامید و هم به اختلاط و چندگونی متّحدانه. مثلاً در یک سنگر هفت نفره، از هفت شهر و استان رزمنده داشت، و این هم خوب بود و هم گاهی ناجور.

 

دوم آن که برخی ها فقط اسماً می آمدند جبهه. در هیچ کاری اشتیاق که چه عرض کنم، حتی به تکلیف هم عمل نمی کردند. نه سُفره را جمع می کردند، نه ظرف غذا را می شستند، نه گاهی وقت ها هنگام نمازصبح از خواب ناز برمی خاستند و نه بعضاً آمیخته و فرمان پذیر بودند. این، تضادها را می افزود. اما خلوص و معنویتی که در جبهه بود مانع از تصادم و مشاجره می شد. خودخوری باید می کردی تا آن سوی تو، کمی شرم می کرد و به راه می آمد، که گاه نمی آمد. خواستم بگویم جبهه هم مثل پشت جبهه، جورجوار بود، نه یکسره تقدّس و تکلیف و کرامات.

 

سوم این که من راه خودم را از کتاب جدا نمی کردم. محور خط مقدّم جبهه هم گاهی یک ماه یک ماه آرام بود. نه عراقی شلیک می کردند، نه ایرانی ها. من هر بار به جبهه می رفتم چند کتاب در کوله ام جاسازی می کردم. از آثار شریعتی گرفته تا کتاب های ریچارد نیکسون و نیز  رُمان و داستان. در دل شب داخل سنگر انفرادی زیر نور ماه که عین خورشید در کویر بر سر ما نور می تابید، مطالعه می کردم. که هم، زمان زود بگذرد و هم مزّۀ خواندن و دانستن را بچِشم و از زیبایی های کتاب دور نیفتم. اگر بگویم من اساساً به کتاب، از هر اشیائی بیشتر عشق می ورزم غُلوی نکرده ام. حتی جلد و رنگ کتاب را هم دوست می دارم، چه رسد به متون و گزاره ها و محتوایش. چه خوب و چه بدش.

 

چهارم این که کسانی را می دیدی که اصول رزم را زیرپا می گذاشتند. من خودم به یک بسیجی آستانه اشرفیه ای -که دوست من شده بود- بارها گفتم بر پشت بامِ سنگر خواب، نمازشب نخوان، قنّاسه بدستان بعثی نشانه ات می کنند و می زنند. گوش نمی کرد. تا این که شبی تیر به عمق مغزش نفوذ کرد و به شهادت رسید. شهیدی که مظهر خوبی، اخلاق، آرامش و مهربانی بود. ولی با بی احتیاطی مُمتد، این گونه به جوار حق رفت.

 

در نهایت، من و سیدعسکری شفیعی آن سال را نزدیک پنج ماه در محور عملیاتی جُفَیر بودیم (=معمولا اعزام به جبهه بسیجی ها سه ماه بود، ولی اغلب تمدید می شد یا آماده باش می خورد و تسویه حساب تأخیر می افتاد و یا داوطلبانه بیشتر می ماندند) و ما پس از پایان مأموریت تمدید شده، به دارابکلا برگشتیم. البته حسن آهنگر حاج مرتضی در جایی دیگر بود و ماند و مدتی بعد از ما به خانه آمد. حالا پاییز سال شصت و دو نزدیک است. فصلی که من خیلی دوستش دارم؛ خصوصاً پاییزهای جوانی ام در داراب‌کلا را. خصوصاً وقتی علاوه بر جوانی، برای عشق هم، قیام کرده باشی. جلسات مستمری را با رفقا ترتیب می دادیم. بحث، مسابقه، تفریح، کوچه گردی، جنگل، و از همه مهمتر فضاسازی های تبلیغی محل که میان دو جناح راست و چپ روستا به اوج خود رسیده بود. من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۱۳۹۶ ، ۰۹:۰۲
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. تابستان بسیارداغی را آن سال؛ سال ۱۳۶۲ در جبهه‌ی جُفیر جنوب طی می‌کردیم. با این همه، به عملیاتی بزرگ فراخوانده شده بودیم. اول ما را از خط جفیر، برای یک آموزش سریع یک هفته ای به آموزشگاهی در سوسنگرد بازگرداندند. یادم است برای این که روحیه افزایی کنند، عُلمای پرهیزگار را به میان رزمندگان می آوردند. مرحوم آیت الله ایازی -رئیس حوزۀ علمیۀ رستم کلاه بهشهر- را آورده بودند. اخلاق گفت و تقویت فکری و معنوی کرد و رفت.

 

در سنگرهای چادری در لای درختان کویری سوسنگرد استتار شده بودیم. من به بدترین مریضی عمرم دچار شده بودم. اسهال خونی، بی حالی و بی اشتهایی وحشتناک. هر نوع غذایی در دهانم تلخی می داد. گویی حسّ چشایی ام از کار افتاده بود. حتی یادِ آن صحنه ها نیز لرزه بر اندامم می اندازد. بگذرم که آنقدر وخیم بود حال و احوالم که میانِ رفتن از مَطبِ بیمارستانِ جندی شاهپور اهواز تا آزمایشگاه آنجا _که کمتر از 45 متر بود_ بی حال افتاده بودم و به خواب و شاید هم کُما رفته بودم. هیچ کس هم نبود به دادم برسد، هر کس دوان دوان یا در پی درمان خود بود و یا در پی مداوای همرزمش.

 

آن سال علاوه بر من و سیدعسکری شفیعی، حسن آهنگر حاج مرتضی نیز در جبهه بود، اما در جایی دیگر. من طی نزدیک به 5 ماه حضورم در این دورۀ سخت، چندباری پیش حسن رفته بودم و باهم می گفتیم و زمان را بهتر از تنهایی ها طی می کردیم. او جایی بود که آقای سیدمحمد خاتمی فرماندهی آن را در کل جبهه ها برعهده داشت: ستاد تبلیغات جنگ. یکی از همرزمان حسن آهنگر در آنجا، غلامعلی رجایی بود که اینک اهل قلم است، از نویسندگان سابق روزنامه اطلاعات و  از مشاوران نزدیک مرحوم رفسنجانی طی سال های اخیر.

 

در جبهه، آنقدر از شهر و مردم و زنان و غذاها و اشیای زندگی به دور بودیم، وقتی برای مرخصی چندساعته جهت نظافت و حمام و التیام و کم کردن آلام، به اهواز می آمدیم از مواجه شدن با زنان و مردان در پیاده روهای خیابان های اهواز تعجب می کردیم و شاخ درمی آوردیم: گویی مانند بومیان سرخ پوست آمازون از جامعه جدا شده بودیم و ذهن مان قد نمی داد ترکیب جمعیتی زن و مرد را درست درک کند. در مرخصی ساعتی از محور جنگی به درون شهر اهواز، بیش از هر چیز آب طالبیِ کنار رود کارون، لذت و حس و حال عجیب داشت. یک مرخصی استنثایی که بیش از دو سه ساعت از وقت مان مّعطّل رفت و برگشت ها و گیرآوردنِ ماشین های دارای حقّ تردُّد منطقۀ جنگی هدر می رفت. یادِ همرزمان این مرحله از جبهه ام را گرامی می دارم خصوصاً شهیدانی که کنار من به شهادت رسیدند و جسد خونین و پاره پاره ی شان را چشمانم دیدم:

 

شهید مقصودلو سُرخنکلاته ای. عشقی گرگانی یک پیرمرد مُقنّی پُرقدرت. پیرمردی سلحشور از رسکت دودانگه. شعبان معافی. مصطفی مسافری. معلم های کُجور نوشهر. شهید معلم آبیان ساری. محمد بازاری جامخانه جانباز. اصغر شکری لالیم. زین العابدین زُلیکانی تلاوکی دودانگه. کُردکلانی ساری. منصوری گرگانی. و... و نیز رفیفم سیدعسکری شفیعی دارابی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۱۳۹۶ ، ۰۸:۴۴
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدا. ساعت هفت صبح امروز سیزده آبان ۱۳۹۶ متنِ دامنه با عنوان «نقدی بر آیت الله خوئینی‌ها» در سایت انصاف نیوز بخش «اخبار برگزیده» بازنشر شد. (اینجا) که در عکس مندرج دیده می شود:

 

 

من نیز بعدازظهر امروز این تشکرنامه زیر را برای آن سایت خبری تحلیلی، (ذیل همان پست) ارسال کردم و منتشر شد: سلام علیکم. از بارنشر متن بنده نقدی بر آیت الله خوئینی‌ها در سایت حق گو و باانصافِ «انصاف نیوز» ممنونم. من سایت شما را همه روزه نه فقط مرور، بلکه مطالعه می کنم، به عبارتی یک دنبال کنندۀ سایت شما هستم و برخی از مطالب شما را با درج لینک، و گاه با نکته های افزوده ام، در وبلاگم «قلم قم دامنه دوم» منتشر می کنم. شما برادران و خواهران مؤمن و انقلابی در سایت انصاف نیوز را افرادی مُنصف و حق گرا یافته ام. به جناب آقای علی اصغر شفیعیان مدیر سایت و همۀ دست اندرکاران شما خداقوت می گویم. نیز به جناب دکتر مسعود پزشکیان نمایندۀ باتقوا و حق جو نیز سلام دارم. ابراهیم طالبی دارابی (دامنه) ۱۳ آبان ۱۳۹۶ ۱۲:۳۵ ب.ظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۱۳۹۶ ، ۱۳:۱۷
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

  به قلم دامنه. به نام خدا. خاطره‌ی امروز من. امسال، سیزده آبانِ من این گونه گذشت: چون بخشی از اعضای خانواده و خاندانم برای زیارت اربعین امام حسین (ع) از چند روز پیش به نجف اشرف مُشرّف شدند تا با با پای پیاده، به کربلای مُعلّی بروند، من برخلاف سال های گذشته توفیق حضور در تظاهرات ضدآمریکایی 13آبان قم را نیافتم. اما اساساً به شعار متفکرانۀ و درستِ «مرگ بر آمریکا» معتقد و مُصرم. هرچند هیچ گاه مذاکره را در اسلام و برای مسلمان، منفی و منتفی و به قولی برخی «زوزه» نمی‌دانم. زیرا؛ اسلامی که من بدان ایمان دارم مکتبِ دعوت، دینِ منطق ، شریعتِ کتاب، مذهب استدلال و صلح است و در صورت لزوم دفاع و مقاومت. آن هم بر مبنای عدالت و رعایت حقوق بشر و پایبندی به همۀ آداب جنگ و نبرد و اوج وفاداری به اخلاق و مدارا و میثاق.

 

صدها دلیل دارم برای «مرگ بر آمریکا». ولی یک دلیل برای مبارزه با آمریکا کافی ست و آن این است بیش از شصت سال است بر مردم آوارۀ فلسطین ظلم و ستم می کند و حقّ مسلّم فلسطینیان را عامدانه انکار می کند و رژیمی دروغین و جعلی به اسم «اسرائیل» -که نام حضرت یعقوب (ع) است- را در خاک مسلمین به مدد انگلیس بنا نهادند که غُدّۀ چرکین منطقه شد.

 

نیز من با اساساً خوی استکباری و استبدادی در همۀ وجوه آن مخالف ام. زیرا ضدِّ کرامتِ انسان است. چه استکبار و استبداد جهانی، چه منطقه ای، چه کشوری، چه خانوادگی و چه فردی. خصوصاً از نوع شاهان قَجری، بالاخص رویّۀ خشن و یکدندۀ محمدعلی شاهی، با آن شیوۀ روسی به توپ بستن مجلس شورای ملی. چون به قول مرحوم علامه طباطبایی در «نظریه استخدام» حاکمان سعی دارند همه انسان ها را به خدمتِ خود گیرند و از آنان به نفع جاه طلبی های خود بهره بکشند و خودکامگی پیشه کنند. و به نظر من آمریکا رئیس خودکامگان جهان است، چه در چپاول جهان، چه در غارت آزادی انسان و چه در قتل عامِ خِردجمعی دانشمندان و روشنفکران.

 

کتاب هرمنوتیک مدرن


تصویر زیر کتابخانۀ عمومی

یادگار امام قم. عکاس: دامنه

 

از این رو چون به حکم قرآن و آموزۀ اسلام، مطالعه را اساسِ کار انسان می دانم، امروز به علت عدم توفیق در تظاهرات سیزده آبان، با اشتیاق به «کتابخانۀ عمومی یادگار امام قم» رفتم و تقاضای عضویت سراسری کردم و چون بازنشسته بودم با صد درصد تخفیف، عضویتم پذیرفته شد و می توانم از همۀ چندهزار کتابخانۀ عمومی سراسر کشور کتاب به امانت ببَرم و مطالعه کنم. و این اولین کتابی ست از این کتابخانه به امانت گرفته ام: «کتاب هرمنوتیک مدرن» بدین گونه مراسم 13آبان 1396 من از سر گذشت. مطالعه، نهایت لذت معنوی من است. ان شاء الله همگی با شناخت، جهان زیبا را لمس کنیم و آخرت زیباتر را درک و همیشه ضدّظلم و ضدّستمگر و یارمظلوم و یاورستمدیده باشیم. ...لا تَظْلِمُونَ وَ لا تُظْلَمُونَ. نه ستم می کنید و نه ستم می بینید. (از آی‌ی دویست و هفتاد نه بقره ترجمۀ مرحوم محمدمهدی فولادوند)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۱۳۹۶ ، ۱۱:۴۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. سال ۱۳۶۱ کم‌کم به اسفندماه رسید. به نیمه که رسید، رفقایم پس از قریب پنج ماه دوری، از جبهۀ غرب به دارابکلا بازگشتند. با آمدن دوستانم ماه ها و روزهای قشنگ تری کنار هم داشتیم. چون: هم نقل خاطرات می شد. هم دلتنگی ها به سر می رسید. هم جنگل و تفریح از سر گرفته می شد. هم قدم زدن در کوچه پس کوچه های روستا به ما حسّ و حال بسیار دلکشی می بخشید. و هم جلسات سیاسی ما رونق و عمق بیشتری پیدا می نمود؛ خصوصاً وقتی افتراق ها و شقاق های جناحی در روستای ما به اوج خود رسیده بود و آن 33 نفر به عنوان جناح چپ از انجمن اسلامی بالا بیرون رفتند _تسامُحاً بهتر است بخوانید بیرون انداخته شدند_ و «حزب الله دارابکلا» را شکل دادند.

 

من که برای ورود به یک نهاد ثبت نام کرده بودم، گه گاه به دور از چشم رفقا و هم محلی ها به صورت کاملاً مخفی و حساب شده به مرکز گزینش آن نهاد می رفتم تا خبر درآورم پرونده ام به کجا کشیده شد. هر بار که می رفتم این را می شنیدم: در مرحلۀ «تحقیقات محلی» است. با شنیدن این جواب طبیعی و خوش برخوردانه و برادرانه، با انرژی و پتانسیل بالا و باور به گفتۀ صادقانۀ به خانه برمی گشتم و ایام را منتظرانه سپری می کردم. بیشترین کارهای فکری من در این سال ها، مطالعۀ منظّم و عمیق به همراه یادداشت برداری مکتوب آثار مرحوم شریعتی، شهید مطهری و کتاب های سیاسی و عرفانی و رُمان ها و روزنامه ها و مجلات بود. نیز جلسات متنوع سیاسی در محل که در آینده خواهم نوشت. فروردین ۱۳۶۲ را هنوز به انتها نبرده بودم، با سید عسکری شفیعی دارابی قرار گذاشتیم باز هم به جبهه برویم. او هم برای ورود به یک «نهاد» دیگر ثبت نام کرده بود و منتظر جواب مانده بود.

 

خیلی زمان گذشت و دیدیم معطّل جواب بمانیم از غافلۀ رزم و جهاد و عشق و «لبیک به خمینی» عقب می مانیم. فرصت را برای رفتن مجدّد به جبهه از دست ندادیم. فضا، فضای جنگ و پیمان بستن با خون شهیدان بود. این بار راحت تر اعزام شدیم، چون اعزام مجدّد نیازی به آموزش نظامی نداشت.

 

من، سیدعسکری، برادرجانباز محمد بازاری جامخانه‌ای، شعبان معافی از روستای اناردین دشت ناز، اصغر شکری لالیمی و زین العابدین زلیخانی تلاوُکی دودانگه به همراه یک تیپ بسیجی از طریق سپاه ۲۵ کربلا مازندران به تهران و از آنجا با قطار به جبهۀ جنوب، اهواز اعزام شدیم. دو شب در پادگاه شهید بهشتی سپاه ۲۵ کربلا ماندیم. سپس بلافاصله تجهیز و مسلّح شدیم و از اهواز به منطقۀ عملیاتی جُفیر در خوزستان گسیل شدیم. ما جزوِ گردان مسلم بن عقیل به فرماندهی شهید عالی جویباری شدیم. شهیدی عارف، پاک، خط امامی و بسیار خاکی. یادم است موقع تحویل گرفتن خط و محور جبهه، حاج احمد آهنگر مجروج شده بود و داشت برمی گشت و فقط لحظاتی همدیگر را توانستیم ببینیم.

 

سیدعسکری فرمانده دسته گروهان ما شد. من معاون دسته. فرمانده گروهان هم پاسداری از گرگان به اسم برادر منصوری. چند چیز در جبهه پرحادثۀ جُفیر رخ داد که در قسمت بعدی مختصر می نویسم. تا حدّی که گفتن آن برای خواننده مَثمر و برای تاریخ مهم باشد. فقط این را اینجا بگویم که در آن روزگاران حس و حالم به عنوان یک جوان پویا و در حال جستجو و در عین حال دلباخته، همیشه جدایی و تنهایی و دربدری و غُربت و غریبی و انفصال از رفقا و کانون خانواده و والدین بود. در واقع درونم در آن سال عین لَحن آهنگ «دلنوازان» علی لُهراسبی بود:

 

حال من دست خودم نیست

دیگه آروم نمیگیرم

دلم از کسی‌ گرفته

که میخوام براش بمیرم

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه‌ های غم‌ انگیز جدایی

باز لحظه‌ های ناگزیر دل‌ بُریدن

بازم اول راه و حسّ تلخِ نرسیدن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۱۳۹۶ ، ۲۰:۰۸
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. جبهه فقط تیر و تبَر، فشنگ و گلوله، و نیز خمپاره خون واژه نبود؛ حرف و بحث و مناظره و دعوا و مرافعه هم بود. این با آن، اون با این، می نشستند صمیمانه بحث می کردند و بعد توی همان سنگر، کنار هم، دل به دل به خواب می رفتند. فرهنگ جبهه این بود.

 

من و همرزم دارابکلایی ام «... ... ... ...» هم با هم بحث می کردیم. چون مثل هم نمی اندیشیدیم. زیرا نه او چوب بود و نه من آجر. یکی از بحث های دامنه دارِ او و من، بحث بر سرِ تفکر و اندیشه ها و گفته ها و نوشته های معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی بود. او شریعتی را نقد، نفی و ردّ می کرد. من اما موضع خودم را مستقل و آزادانه داشتم. کسی  را نه مطلق می کردم، و نه مطلق می پذیرفتم. حتی بی واهمه به وی گفتم:

 

«حتی اگر امام خمینی هم مرحوم دکتر علی شریعتی را ردّ کند، من شریعتی را رد نمی کنم، زیرا من در اندیشه، آزادنگر هستم و تابع بی چون و چرای هیچ شخص و شخصیتی نمی شوم، حتی امام».

 

این بحث داغ من بود با او، در تیرِ داغِ  ۱۳۶۱ در تپه‌ی روستای جنگی بوریدر مریوان. در سر، من و او اختلاف و تفاوت داشتیم، ولی در دل، دوستدار و رفیق و هواخواه هم بودیم. هنوز نیز من نسبت به ایشان، من چنین ام. با آن که باز نیز زاویۀ دید متفاوت و اختلاف عقاید عجیب داریم. در جبهه، دعا و قرآن هم می خواندم. آن هم با اشتیاق و علاقه، خصوصاً دعای روز سه شنبه. خطبه های نمازجمعه آقای هاشمی رفسنجانی را نیز با رادیوی جیبی با ولَع گوش می دادم. خطبه بود، نه مثل خطبه های این روزهای خُطبا که همه دستوری اند و تعیین شده از بالا. نیز خبر شهادت شهید محراب آیت الله صدوقی هم بر ما گران آمده بود. زیرا او را بسیار دوست می داشتم. آیت اللهی که در شهر یزد، مسلمانان را در دل زرتشیتان جای می داد و زرتشتیان را در قلب مسلمانان. نه مثل شش فقیه منصوب رهبری شورای نگهبان که امروزه حاضر شدند با رأی عجیب خود قرائتی از فقه شیعه بدهند که با دیدگاه مردم ایران زمین و نیز با نوع گرایش دینی من زمین تا آسمان فرق دارد.

 

زمانه، چه دگردیسی هایی می آفریند و جمودِ در الفاظ، چه بلاهایی. به عنوان یک بسیج رزمنده هرگز این آسیب رسانی ها به نظام به دست آنها را نمی توانم هضم کنم و برای آن بسیار رنجیده خاطرم. خصوصاً رد صلاحیت مفتضحانۀ دو آیت اللهی باسواد و بانفوذ: رفسنجانی و سیدحسن خمینی. که باید از آن کردۀ خود توبه کنند. اختلافات در دهۀ شصت خصوصاً سال 61 در کشور بالا گرفت. به روستاها هم سرایت کرد، خصوصاً به دارابکلا که روستایی شبیه به قم بوده است (و شاید هنوز هم هست) به لحاظ تکثُر تفکر و تعدّد روحانیت.

 

یک «روحانی آقای ...» به بالای منبر می رود، علیۀ جمع ما که 33 نفر بودیم، سخن راند. اسم سه نفر «ه. ا. ع» را در همان منبر مسجد جامع دارابکلا نام بُرد و منحرف شان خواند. با آن که با هم بودیم و نظرات مختلف داشتیم و همدیگر را صادقانه تحمل می کردیم و به نقد هم هم می پرداختیم، اما با این منبر آن روحانی، رسماً دو جناح شدیم و به تفریق و تفرقه مجبور گردیدیم: جناح راست. جناح چپ.

 

راست، مُهر انجمن اسلامی را مُحکم در دست گرفت و با مُهر، قدرت را اعمال می کرد. هر کجا می خواستی بری مُهر انجمن اسلامی لازم بود. حتی شرکت فاضلاب یا شرکت آرد. به هر که خیال می کرد باید در جایی از این نظام شغلی بیابد، تأییدش می کردند، و هر کس را که به زعم و ظنّ و شاید انگیزه های دیگر خود، تخیّل می کردند نباید در این نظام شغلی بگیرد، ردّش می کردند و حتی با شیوه هایی که بکار می بردند، مانع می شدند. این چیرها را بعداً که برسم مفصلاً می نویسم.

 

جناح چپ از بالاتکیه و کتابخانه، بالاجبار کوچ کرد به سّیدمله، پشت آقامدرسه. کُلبه ای چوبی ساخت و بنایش را بر آن نهاد. پایه های آن کلبه و پایگاه، از تیر (=توت) بود. درهایش از توسکا. تخت هایش از ممرز. نمای بیرونی اش از راش. روکش های داخلی اش از تخته سه لا. و زیرپای اش از تختۀ اِزّار (=آزاد) و آدم هایش همان 33 تا و لایه های لا به لا. تا بعد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۱۳۹۶ ، ۱۹:۵۹
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی

به نام خدای آفرینندۀ آدمی. پاییز ۱۳۶۱ هنوز به آبان نرسیده بود، جمع زیادی از رفقایم عازم جبهه شدند. باز هم دوری و تنهایی بر من روی آورده بود. سیدعلی اصغر، سیدعسکری، سیدرسول هاشمی، حسن آهنگر حاج مرتضی، سیدمحمد اندیک، سیدکریم حسینی، و تعداد دیگری از دارابکلایی و اوسایی و مُرسمی با یک حرکت انقلابی _که موج ایجاد کرده بود_ راهی جبهه شدند.

 

ابتدا به آموزش در چالوس و مرزن آباد رفتند و سپس به جبهۀ مریوان، قلّۀ استراتژیک کاویژال را تحویل گرفتند. سیدعلی اصغر، فرماندۀ جنگی قلّه شد و بخوبی درخشید. غمناک تر آن که همزمان روانشاد یوسف رزاقی و دوست دیگرم حمید آهنگر حاج ولی نیز پیشتر از آنها به جبهۀ سومار رفته بودند و همچنان آنجا مانده بودند.

 

پاییز دارابکلای آن سال، از زمستان هم عبور کرده بود، ولی رفقایم هنوز از جبهه نیامده بودند، نوروز ۱۳۶۲ که آمد، آنان هم از جنگ برگشتند. چه دیدارهای قشنگی بود، آن نوروز و چه دلتنگی های غمگینی بود آن پاییز و زمستان پربرف و سوز. خواستم بگویم جنگ همه را از هم در جغرافیا دور کرده بود، ولی در قلب ها نزدیک. پدر از فرزند، شوهر از همسر، فرزند از مادر، رفیق از رفیق، تفریق می شد و به جبهه ها می رفت تا در دفاع از انقلاب، اسلام و ایران، دَین خود را عمل نموده باشد. سال های بسیاردشواری که کم کم در هر روستا یک تا دو سه شهید بسیجی و ارتشی و سپاهی تشییع می شد و مردم را به بروز سختی ها، کمبودها، جیره بندی ها، کمیابی ها و حِرمان های عدیده به فکر فرو می بُرد.

 

علاوه آن که، زنان و مادران روستای مان به نیّت کمک به اسلام، میهن و انقلاب، انگشترها، دستنبدها و گردنبندهای طلای خود را به جبهه ها هدیه می دادند. من با چشمان خودم این ایثار را نه فقط در منزل خودمان از سوی خواهرانم مشاهده کرده بودم، که با اشتیاق چنین کرده بودند؛ بلکه زنان و مادران زیادی را دیده بودم که به خیمۀ کمک به جبهه ها _که در تکیه پیش دارابکلا نصب می کردند و کمک به جبهه ها را در آن جمع آوری می نمودند_  مراجعه می کردند و انواع طلاهای یادگاری خود را اِهداء می نمودند. آنان با این هدیه های شوقانه و داوطلبانه، می خواستند حداقل دو کار کرده باشند:

 

یکی این که نزد حضرت زینب کبری سلام الله علیها سربلند و روسفید شده باشند و دوم آن که چون زنان نمی توانستند به رزم بروند، با این ایثارگری ها _ از آرد و گندم و مواد خوراکی گرفته تا زیورآلات و طلا و یادگاری ها_ می خواستند در ثواب جهاد فی سبیل الله شریک باشند. این عینِ نیت خالصانۀ آنان در آن کوران انقلاب بود که از هر سو مورد هجوم بود: کمونیست ها، سلطنت طلب ها، سازمان تروریستی منافقین، اجانب شرق و غرب _که امپریالیسم خوانده می شدند_ برخی از اعراب منطقه _که به ارتجاع عرب مشهور شده بودند_ جدایی طلبانی که خودمختاری می خواستند، و حتی برخی از خُشکه مقدّسان و متحجّران داخلی که به کنایه می گفتند «جواب این همه خون ها را کی می دهد! خمینی!؟»

 

و دردناک تر این که دولت میرحسین موسوی که به خاطر جنگ، سیستم عدالت گرانۀ کوپن را راه انداخته بود و ستاد بسیج اقتصادی تأسیس کرده بود، از سوی «نِق زن» هایی از جناح راست متهم می شد به دولت سوسیالیست و کمونیست بر وزن کوپُنیست! فشار ها و حملات به دولت میرحسین آن هم در طول جنگ آن چنان زیاد شده بود و کار به جایی کشیده بود که امام دستور داده بودند روزنامۀ رسالت متعلق به جناح راست سنتی، که از سال 1364 نشر و چاپ آن آغاز شده بود، در جبهه ها توزیع نشود، زیرا به اختلافات و دودستگی ها و تردیدها بشدّت دامن می زد.

 

احمد توکلی، مرحوم آیت الله آذری قمی، مرحوم حجت الاسلام شرعی قمی و چند تن دیگر از سرشناسان جناح راست، همه روزه در روزنامۀ رسالت به نقد و حمله به دولت میرحسین و وزارت خارجه و سیاست های اقتصادی اش می پرداختند که امام «فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ» آیۀ ۲۶ تکویر را برای شان بکار برده بودند که بازتاب بسیار وسیعی داشت.

 

آیه ای که عِتاب است، «عتاب به کسانی که به قرآن بی‌توجهی می‌کنند- این قرآن هدایتگر کسانی است که می‌خواهند در راه راست قرار بگیرند. منبع» یعنی «پس به کجا می روید؟!» (ترجمۀ مرحوم آیت الله مشکینی. «پس با این حال به کجا می روید» ترجمۀ آیت الله موسوی همدانی، المیزان.

 

بگذرم و بگویم من هم شوقی دیگر و راهی دگر یافته بودم و جهت و اساسِ زندگی ام با همان اولین جبهه ایی که رفته بودم، دگرگون شده بود. فضای جنگ، رزم، جهاد و دفاع بر کل کشور چنان حکمفرما شده بود که هیچ کس جزء جنگ فکری به سرش نبود الّا آنان که اساساً بی خیال بودند. اوضاع به گونه ایی شده بود اگر کسی به جبهه نمی رفت، ترسو و بُزدل محسوب می شد. در همین گیر و دار، و فضای بشدّت جنگی و انقلابی، من به راه تازه ای رفتم. و رفتم. مخیفانه و بی آن که به هیچ کسی گفته باشم و مشورتی گرفته باشم _حتی به پدر و مادرم، به شیخ وحدت و به رفقایم_ رفتم و برای ورود به یک نهاد ثبت نام کردم و به خانه برگشتم و رازآلود منتظر و مُترصّد خبر آن نهاد ماندم که دعوت شوم و فراخوانده. تا بعد.

«آنچه بر من گذشت»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۱۳۹۶ ، ۱۱:۱۷
ابراهیم طالبی | دامنه دارابی