آنچه بر من گذشت ۴۷
به نام خدای آفرینندۀ آدمی. جبهه فقط تیر و تبَر، فشنگ و گلوله، و نیز خمپاره خون واژه نبود؛ حرف و بحث و مناظره و دعوا و مرافعه هم بود. این با آن، اون با این، می نشستند صمیمانه بحث می کردند و بعد توی همان سنگر، کنار هم، دل به دل به خواب می رفتند. فرهنگ جبهه این بود.
من و همرزم دارابکلایی ام «... ... ... ...» هم با هم بحث می کردیم. چون مثل هم نمی اندیشیدیم. زیرا نه او چوب بود و نه من آجر. یکی از بحث های دامنه دارِ او و من، بحث بر سرِ تفکر و اندیشه ها و گفته ها و نوشته های معلم انقلاب مرحوم دکتر علی شریعتی بود. او شریعتی را نقد، نفی و ردّ می کرد. من اما موضع خودم را مستقل و آزادانه داشتم. کسی را نه مطلق می کردم، و نه مطلق می پذیرفتم. حتی بی واهمه به وی گفتم:
«حتی اگر امام خمینی هم مرحوم دکتر علی شریعتی را ردّ کند، من شریعتی را رد نمی کنم، زیرا من در اندیشه، آزادنگر هستم و تابع بی چون و چرای هیچ شخص و شخصیتی نمی شوم، حتی امام».
این بحث داغ من بود با او، در تیرِ داغِ ۱۳۶۱ در تپهی روستای جنگی بوریدر مریوان. در سر، من و او اختلاف و تفاوت داشتیم، ولی در دل، دوستدار و رفیق و هواخواه هم بودیم. هنوز نیز من نسبت به ایشان، من چنین ام. با آن که باز نیز زاویۀ دید متفاوت و اختلاف عقاید عجیب داریم. در جبهه، دعا و قرآن هم می خواندم. آن هم با اشتیاق و علاقه، خصوصاً دعای روز سه شنبه. خطبه های نمازجمعه آقای هاشمی رفسنجانی را نیز با رادیوی جیبی با ولَع گوش می دادم. خطبه بود، نه مثل خطبه های این روزهای خُطبا که همه دستوری اند و تعیین شده از بالا. نیز خبر شهادت شهید محراب آیت الله صدوقی هم بر ما گران آمده بود. زیرا او را بسیار دوست می داشتم. آیت اللهی که در شهر یزد، مسلمانان را در دل زرتشیتان جای می داد و زرتشتیان را در قلب مسلمانان. نه مثل شش فقیه منصوب رهبری شورای نگهبان که امروزه حاضر شدند با رأی عجیب خود قرائتی از فقه شیعه بدهند که با دیدگاه مردم ایران زمین و نیز با نوع گرایش دینی من زمین تا آسمان فرق دارد.
زمانه، چه دگردیسی هایی می آفریند و جمودِ در الفاظ، چه بلاهایی. به عنوان یک بسیج رزمنده هرگز این آسیب رسانی ها به نظام به دست آنها را نمی توانم هضم کنم و برای آن بسیار رنجیده خاطرم. خصوصاً رد صلاحیت مفتضحانۀ دو آیت اللهی باسواد و بانفوذ: رفسنجانی و سیدحسن خمینی. که باید از آن کردۀ خود توبه کنند. اختلافات در دهۀ شصت خصوصاً سال 61 در کشور بالا گرفت. به روستاها هم سرایت کرد، خصوصاً به دارابکلا که روستایی شبیه به قم بوده است (و شاید هنوز هم هست) به لحاظ تکثُر تفکر و تعدّد روحانیت.
یک «روحانی آقای ...» به بالای منبر می رود، علیۀ جمع ما که 33 نفر بودیم، سخن راند. اسم سه نفر «ه. ا. ع» را در همان منبر مسجد جامع دارابکلا نام بُرد و منحرف شان خواند. با آن که با هم بودیم و نظرات مختلف داشتیم و همدیگر را صادقانه تحمل می کردیم و به نقد هم هم می پرداختیم، اما با این منبر آن روحانی، رسماً دو جناح شدیم و به تفریق و تفرقه مجبور گردیدیم: جناح راست. جناح چپ.
راست، مُهر انجمن اسلامی را مُحکم در دست گرفت و با مُهر، قدرت را اعمال می کرد. هر کجا می خواستی بری مُهر انجمن اسلامی لازم بود. حتی شرکت فاضلاب یا شرکت آرد. به هر که خیال می کرد باید در جایی از این نظام شغلی بیابد، تأییدش می کردند، و هر کس را که به زعم و ظنّ و شاید انگیزه های دیگر خود، تخیّل می کردند نباید در این نظام شغلی بگیرد، ردّش می کردند و حتی با شیوه هایی که بکار می بردند، مانع می شدند. این چیرها را بعداً که برسم مفصلاً می نویسم.
جناح چپ از بالاتکیه و کتابخانه، بالاجبار کوچ کرد به سّیدمله، پشت آقامدرسه. کُلبه ای چوبی ساخت و بنایش را بر آن نهاد. پایه های آن کلبه و پایگاه، از تیر (=توت) بود. درهایش از توسکا. تخت هایش از ممرز. نمای بیرونی اش از راش. روکش های داخلی اش از تخته سه لا. و زیرپای اش از تختۀ اِزّار (=آزاد) و آدم هایش همان 33 تا و لایه های لا به لا. تا بعد.