آنچه بر من گذشت. قسمت ۷۴ : به نام خدای آفرینندۀ آدمی. حالا که زمستان سرد ۱۳۷۱است یک روستایی یعنی من، به علت بازمانده شدن از تحصیل، به دلیل جنگ و بی علاقگی به درس و نیز اشتغال، وارد محیطی شده، که مدرن ترین دانشگاه ایران است دانشگاه تهران، و مرکز جنبش دانشجویی و روشنفکری را به چشم خود می بیند. از برخی پشت پرده ها سردرمی آورَد.
از یک سو، با فقر مُطلقم دست و پنجه نرم می کردم. و مشخص شده است که فقر، توان مبارزه و هیاهو را از آدمی می ستاند. من حتی یک ریال در ماه اضافه نمی آوردم؛ حتی در سال. به گونه ای فقیر بودم، که طی چندسال پشتِ سرِهم، پرداختِ خمس بر من تعلق نمی گرفت و واجب نمی شد.
شده بودم فردی محتاج. نیازمند و مستضعف مالی. همیشه، دوم فروردین هرسال _که روز تولّدم است_ مازادِ درآمدم را محاسبه و پرداختِ خمسش را لحاظ می کردم، ولی در ایام سخت و تنهایی دانشجویی، من در فقر کامل و نداری تمام، به سر می بردم. بهتر است بگویم نیازمندِ صدقه هم شده بودم گرچه صدقه ای نخوردم. نه صدقۀ مالی و نه صدقۀ سیاسی و حکومتی و معامله گری.
حالا؛ غوز بالای غوز شد. در این دورۀ جانکاه، اما شیرین چون عسلِ دانشجویی، نه به پدرومادرم دسترسی دارم که دست نیاز به سوی آنان دراز کنم _که در محل بودم، می کردم و منتفع می شدم_ نه آن دوران، شیخ وحدت در قم بود که از او لااقل در صورت بحرانی شدنِ جیب و توشَم، قرضی بردارم. _شیخ گرگان بود آن دوره_ و نه شیخ باقر، اخوی دیگرم، که باهم در یک ساختمان _منزل شیخ وحدت: اینجا در قسمت ۷۲ شرح دادم _ زندگی می کردیم، از من داراتر بود، که وی بتواند کاستیِ مالی مرا جبران کند. گرچه، اگر لب بازمی کردم سر از تن نمی شناخت چون خصیصۀ وی بذل است و دوندگی برای محتاجان.
همه ی شما، که این بخش زندگی مرا دارید با حوصله و تحریک ذهنی می خوانید، به یقین خود لمس کرده اید که میزانِ تأثیر مستقیم و بی واسطۀ فقر و نداشتی، بر زندگی یک انسانِ سیاسی و در حال علم سیاست خوان و نیز دارای زن و بچه _آن هم با سه پسر کوچولوی مهدِکودک رو و دبستانی و پیش دبستانی_ چقدر زیاد است و فلج کننده و آشوب ساز.
اما من، به لطف خدا در برابر فقر شدید و بی مانندم، مقاومت کردم و عزّت نفس ام را نباختم و نزد هیچ کسی، لب بر زبان نیاوردم و ساختم و ساختم و ساختم؛ تا این که، به عین و واقع، بر سرِ راه ناهموار و تپّه ماهُورم، اَلطاف خداوندی را دیدم که برای تغییر زندگی ام، صف بسته بودند و مُعین ام شدند.
به گونه ای الطاف بر مسیر زندگی ام ردیف شد، که برای آن مهربانی های حضرت پروردگار که مؤمنین _ایمان آورندگانش_ را یاری می رساند، همیشه شکرگزار و ستایشگر و ثناگویش مانده و خواهم ماند. ان شاء الله. می گویم؛ می گویم؛ شرحِ بیشتر آن فقرها و آن لطف ها را؛ که فرازهای روشنی بخش بعدی زندگی پردرد و پررنج من است.
یعنی؛
*روزهایی که پول نداشتم حتی کتاب ترم دانشگاه را بخرم!
*شب هایی که مخفی مخفی _بی آن که خانمم و پسرانم بفهمند و سردربیاورند_ غصّه می خوردم و چشمانم را خیس! می دیدم، که کرایه ای ندارم فردا به تهران بروم و سر کلاسِ درس مهمِ استاد دانشمند و دانا حسین بشیریه بنشینم که درس گفتارهای او، چون طلا، ناب بود و همانند الماس، کمیاب.
*هفته ها و ماها و سالهایی که مجبور بودم کوپن ارزاق خانوار که اعلام می شد؛ ببرم دور میدان مطهری قم، بفروشم تا بتوانم از همانجا راهی دانشگاه شوم و یا در برگشت از تهران، متاعِ ضرور منزل را تهیه و ابتیاع کنم.
*آن لحظه ایی که از تنگی بسیارسخت معیشت، در تنگنابودن مطلق، یواشکی اُورکتِ دست نخوردۀ تاشدۀ خود را بر تن کنم و بروم بازار کُهنه فروشان در مجاورت حرم در منتهی الیۀ شیخان قم، به قیمت بسیاراندک با نهایت سرافکندگی و شرمندگی بفروشم تا رزق و روزی حلالی به خانه ببرَم و پیش آنان درمانده تلقی نشوم.
آن، و آن، و آن، و آن، و آن فقرهایی که بر من مُستولی می شد و گردنم را گویی از قفا جدا می ساخت، هنگامه ایّام غوغاکننده ایی که؛
زن می گفت: کفش.
من از نداشتی بغض می کردم.
پسرانم می گفتند: سینما و بستنی و پُفک و لباس نو.
من از خجالتی آب می شدم و برای توان نداشتن در رفع حاجات شان بر خود نهیب می زدم و گریه های مخفی و راز و نیازهای مخفی تر پیش خدا پیش می فرستادم.
فامیلی می گفت: فلان شب قم می آییم.
من از فرطِ کم پولی و حتی بی پولی محض، دستپاچه می شدم.
رفیقی می گفت: پول داری به من قرض بدهی:
من توی دلم فریاد می کشیدم، تو دیگه کی هستی رفقی که از من بدتر و نادارتر شدی و به من بی پناه، پناه آورده ای. سختم بود سخت که نمی توانستم درد کسی را درمان کنم و زخمش را التیام.
و آن یکی می گفت:
من می گفتم: ...
و این یکی می گفت:
من می گفتم: ... من می گفتم: ...
می دانم الان با من همدردی کرده اید و شاید مانند من اشک ریخته، زیرا؛ زیرا؛ زیرا، این طعمِ تلخ و زجرآور نداری ها را شماها هم که مانند من _به قول پول پرستان! از طبقۀ فرودست جامعه ایم_ چشیده اید. لمسیده اید.
روی همین سابقۀ فقر زندگی متحملانه و متأمّلانه است؛ که من شدیداً از فساد در مملکت متنفّرم. از میراثخواری و میراثخواران بیزار و مستفرغ! ام. از ناعدالتی های عجیب عده ای از خدا، جدا، شوریده حالم. از بی غمی برخی دست اندکاران مرفّه شدۀ نظام بُریده ام و به ساده زیست تان انقلاب و مستضعفین گیتی، پیوسته پیوسته ام و با آنان در طلب حق و استیفای حقوق همآوا هستم و همپویه.
فقر را عزّتمندانه تحمل کردم، تا خدا، خدای عزیز و حکیم و وهّاب، گشایش آفرید. گشایشی که تا پایان عمرم اگر سپاس بگذارم و لحظه لحظه های حیاتم جَبهه (=پیشانی) خویش بر سجده ی شکرش سایش دهم، بازهم نمی توانم قدر و شأن و مهر خدایم را پاس بدارم. ولی خشنودم و شادمان، که دو اندیشمند بزرگ و ستُرگ تاریخ پردامنۀ ایران، پیش از دانشجویی، پوست و استخوان و مغز و روحم را طوری ساخته بودند که در امواج پی در پیِ نامرادی ها، نامردی ها، زیرآب زنی های عده ای کم بهاء و بی جنبه در محل دارابکلا، و از همه مهمتر در برابر طوفان شُبهات و یارگیری های گروه ها و جریان ها و انواع مکتب ها و گرایش ها، بتوانم خود را هرگز گُم نکنم. و مقاوم بمانم تا خدای ناکرده با معاملۀ مفت، مغبونِ هیچ مکتب غیرخدایی و انسان های طمّاع و عقل ستیز و دین گریزی، نگردم؛ و نگردیدم.
یعنی مجموعه آثار و کتاب ها و نوارهای بی مانند دکتر علی شریعتی و کتاب های محکم و مبانی پرداز دینی و سیاسی استاد شهید مرتضی مطهری که موجب شدند نه در فقر از خدا ببُرّم بودم نه بعدها در دوره ای که دستم به دهانم می رفت از خدا، جدا شوم. چون ایمان بلکه ایقان دارم که هر کس از خدا، جدا شود، باخته است. سخت هم باخته است. خسرانی که آزمون جبرانی ندارد.
... از سوی دیگر من در درون دانشگاه، دستِ ناپاک قدرت را دقیق می دیدم که: ۱. پنجه ی بی رحمانه می انداخت بر ساحت دانشگاه و بر عِرض و آبرو و اعتبار و آزاداندیشی و فریاد برحق دانشجویان و اندیشه پردازی و نظریه سازی دانشمندان ستبر و روشنگر دانشگاه. ۲. و تملّق و ریا و دروغ می بُرد به ساختار فیضیه. می گویم، می گویم، این را که چرا به دانشگاه حمله و هجوم می شد، با زنجیر و باتوم! و گاه با گلوله! ساچمه و ستم. ولی به فیضیه هیچ دستبُردی نمی شد، همیشه گرامی و عزیز و دُردانه نگه داشته می شد و پُرناز و نعمت و کرشمه... تا بعد.