آن پنج سال سخت دهۀ شصت را که سال انتظار برای خود نام نهادم، بخشی را پیگیر پروندۀ اشتغالم بودم. دو سالش را پاسداروظیفه شدم و خدمت دورۀ ضرورت و احتیاط را در سپاه منطقۀ 3 گیلان مازندران در چالوس به پایان بردم. یک سال و اندی در قم طلبه شده بودم. هفت بار هم به عنوان بسیجی و تکلیف الهی و لبیک به فرمان امام خمینی _رهبر کبیر انقلاب اسلامی_ به جبهه های غرب و جنوب اعزام شده بودم. بخشی را هم در کنار رفقا در ایام مجرّدی به تفریح و بحث و جلسات به سر می بردم. کمتر از یک سال را هم بعد از ازدواج، مجبوری و به اِکراه مسافرکشی می کردم.
زیرآبزنان که بخشی از جناح راست افراطی دارابکلا بودند نه همۀ آنان، بدجوری به تلاطم افتاده بودند که هرگز نگذارند من وارد نهاد شوم. من اما همیشه باورم این بوده و هست که جناح راست دارابکلا، بسیاری از آنان افرادی متدیّن، مهربان، متشرّع و اهل مروّت و مدارا هستند؛ و من با بسیاری از آنان نه فقط مرتبط بلکه رفیق و همدم و همرزم و دوست و همراه هستم.
من اساساً دنباله رُوی هیچ جناحی _چه چپ چه راست چه میانه رو (=حزب بادی ها!!)_ نبوده و نیستم. روی همین اعتقاد راسخم، نیمی از رفقای فراوانِ صمیمی ام _که بیش از چهل سال باهم رفیق و دوست بوده و هستیم و خواهیم بود_ از جناح راست اند و نیمی دیگر از جناح چپ و بخشی هم مستقل و فراجناح و تعدادی هم بدون رویکرد انقلابی و خنثی.
فقط تعدادی از راستی های محل بودند که اساساً روحیۀ گزارشگری و نُون بُری داشتند و نمی گذاشتند محلی ها شغل بگیرند؛ خصوصاً اگر خیال می کردند کسی وارد اداره یا نهادی شود، از آنها جلو می زند و پیشرفت می کند. این افراد؛ البته در مبارزه با رژیم شاه، یا ترسو بودند یا اصلاً در گود نبودند، ولی در میراثخواری از انقلاب بشدّت جسور شدند و سعی می کردند همه را لکّه دار کنند و به قول معروف از دور خارج کنند. روی همن تز، همیشه فکر می کردند مالک انقلاب اند و نباید بگذارد کسی _غیرخودی!!_ وارد سیستم حکومتی شود. انگار نظام، مال جدّی و ارث پدری و مِلکِ طِلق شان بوده است! بگذرم.
من حتی حاضرم پشت سر بسیاری از جناح راستی های دارابکلا، نماز بگزارم؛ زیرا بی آزار، اهل دیانت، خاندانی متدیّن، افرادی مهربان و معتقد و مؤمن به احکام اسلام و در یک کلام انسان اند. و هیچ گاه خصلت زشت نون بُری نداشته اند و رزق کسی را نمی بُریده و نمی برند. درود می فرستم به اینان؛ که اتفاقاً بخشی شان با دادنِ شهادت و تحقیقات محلی، بر کذب بودنِ ادعاهای گزارشگران علیۀ من، کار مرا تسهیل می کردند، ولی توفیق نمی یافتند بر آنان غلبه کنند. زیرا زیرآب زنان دم به دم مراجعه می کردند و راهزنی می نمودند و رایزنی های مرا برهم می زدند. بگذرم. به خدا واگذارم، که گذاشته ام.
سرنوشت من همین بود که گویی پخته تر شوم و بعد وارد نهاد شوم. و من اساساً در زندگی ام سعی نموده ام به وُسع وجودی خودم، تابع حکمت و لطف خدا باشم. که در این الگو و شیوۀ حیات، تقدیر و تدبیر، کنار هم می نشینند. صبر و شعَف، چِفت هم اند. راز و رمز و سرّ و علَن، باهم پیش می تازند و در یک کلام، خوف و رجاء همسایۀ هم اند. پس نه هزیمت مطرح است و نه ظفر. مهم، رضایت است و خشنودی حضرت حق و خوش یُمنی روز و روزگار و پرستش آفریدگار و ترمیم و تعمیر روزانه کردار.
من در اول مرداد شصت و شش وارد نهاد شدم. همان روز اول به جای خوبی از نهاد معرفی شدم که رئیسش یک انسان بزرگ و یک انقلابی متفکر و یک خط امامی راسخ بود و هنوز هم او مرا به دوستی اش می خواهد و هم من او را به رفاقتش می خواهم. نه فقط دوست هم ایم، بلکه حبّ داریم به هم و به فراخور مرتبطیم. یعنی جناب آقای «... ...» با امضای حکم او به دودانگه ساری فریم رفتم. به عنوان مسئول، نه نیرو. و این اولین مأموریت من بود. در ساختمان امام سجاد (ع) در محمدآباد مرکز دودانگه. ساختمانی که هفت مسئولیت داشت و یک ریاست. رئیس، دوست بسیارفهیم و آگاه و خوش فکرم جناب آقای مهدی قربانی بود. (که طی سال های اخیر چندباری به منزلم در قم نیز آمد) هفت مسئولیت هم میان مان تقسیم بود: مهدوی، زلیکانی، من و ... . میان ما و مردم فریم صحرا عُلقه ای عمیق پدید آمد و با بسیاری دوست شدیم؛ از پاجی و میانا و پهندر و دینه سر و رسکت و تلاوک گرفته تا پاشاکلا و پرکوه و سنگده و چوب فریم و ولیک چال و دادکلا و مَجی و کتریم و تمام آبادی های فریم صحرای دودانگۀ زیبا. تابعد...
فرصتی پدید آمد سرگذشت شما را مرور کردم و لعنت کردم بر آنهایی که نون بُری می کنند و آن افراد تا الان هم وجود دارند و اگر قابل هدایتند خدا هدایتشان کنه و اگر قابل هدایت نیستند خدا با عدالتش با آنها رفتار کنه .
درضنمن دو دانگه تبلیغ زیاد رفتم مثل محمد آباد ، سیاهدشت ، رسکت 1و 2، فریم ، ورمزآباد ، کلیج کلا ، تلارم ، دمیر کلا ، باجی میانه ، و........الحمدالله پر برکت بود و خاطرات قشنگی و جالبی از آن مناطق دارم باز گو کردنش وقت و فرصت لازم دارم ولی مجالی نیست . خداحافظ