دامنه‌ی داراب‌کلا

جهان، ایران، قم، مازندران، ساری، میاندورود، داراب‌کلا
دامنه  | دارابی
دامنه | دارابی دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ق.ظ

آنچه بر من گذشت ۵۰

قسمت پنجاه. به نام خدای آفرینندۀ آدمی. چون خیلی جوان بودیم -میان هفده و هجده سالگی- چیزهایی در جبهه رخ می داد که موجب تضادها در وجود آدمی می شد. از یک سو دل می خواست نمیری و به عشق زمینی ات برسی. از سوی دیگر امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی از جوان ها می خواست جبهه را تنها نگذارید. بخش تبلیغی جنگ هم کتاب هایی در سنگرها توزیع می کردند که وقتی می خواندی، آرزو می کردی هرچه سریعیر پشت سرِ حضرت جعفر طیّار پرواز می کردی. چند نمونه از تضادها و رخدادها را می نویسم که روز بسیج هم هست و آن را این گونه گرامی بدارم:

 

یکی این که تعدّد فرهنگ ها در جبهه، هم به اختلافات می انجامید و هم به اختلاط و چندگونی متّحدانه. مثلاً در یک سنگر هفت نفره، از هفت شهر و استان رزمنده داشت، و این هم خوب بود و هم گاهی ناجور.

 

دوم آن که برخی ها فقط اسماً می آمدند جبهه. در هیچ کاری اشتیاق که چه عرض کنم، حتی به تکلیف هم عمل نمی کردند. نه سُفره را جمع می کردند، نه ظرف غذا را می شستند، نه گاهی وقت ها هنگام نمازصبح از خواب ناز برمی خاستند و نه بعضاً آمیخته و فرمان پذیر بودند. این، تضادها را می افزود. اما خلوص و معنویتی که در جبهه بود مانع از تصادم و مشاجره می شد. خودخوری باید می کردی تا آن سوی تو، کمی شرم می کرد و به راه می آمد، که گاه نمی آمد. خواستم بگویم جبهه هم مثل پشت جبهه، جورجوار بود، نه یکسره تقدّس و تکلیف و کرامات.

 

سوم این که من راه خودم را از کتاب جدا نمی کردم. محور خط مقدّم جبهه هم گاهی یک ماه یک ماه آرام بود. نه عراقی شلیک می کردند، نه ایرانی ها. من هر بار به جبهه می رفتم چند کتاب در کوله ام جاسازی می کردم. از آثار شریعتی گرفته تا کتاب های ریچارد نیکسون و نیز  رُمان و داستان. در دل شب داخل سنگر انفرادی زیر نور ماه که عین خورشید در کویر بر سر ما نور می تابید، مطالعه می کردم. که هم، زمان زود بگذرد و هم مزّۀ خواندن و دانستن را بچِشم و از زیبایی های کتاب دور نیفتم. اگر بگویم من اساساً به کتاب، از هر اشیائی بیشتر عشق می ورزم غُلوی نکرده ام. حتی جلد و رنگ کتاب را هم دوست می دارم، چه رسد به متون و گزاره ها و محتوایش. چه خوب و چه بدش.

 

چهارم این که کسانی را می دیدی که اصول رزم را زیرپا می گذاشتند. من خودم به یک بسیجی آستانه اشرفیه ای -که دوست من شده بود- بارها گفتم بر پشت بامِ سنگر خواب، نمازشب نخوان، قنّاسه بدستان بعثی نشانه ات می کنند و می زنند. گوش نمی کرد. تا این که شبی تیر به عمق مغزش نفوذ کرد و به شهادت رسید. شهیدی که مظهر خوبی، اخلاق، آرامش و مهربانی بود. ولی با بی احتیاطی مُمتد، این گونه به جوار حق رفت.

 

در نهایت، من و سیدعسکری شفیعی آن سال را نزدیک پنج ماه در محور عملیاتی جُفَیر بودیم (=معمولا اعزام به جبهه بسیجی ها سه ماه بود، ولی اغلب تمدید می شد یا آماده باش می خورد و تسویه حساب تأخیر می افتاد و یا داوطلبانه بیشتر می ماندند) و ما پس از پایان مأموریت تمدید شده، به دارابکلا برگشتیم. البته حسن آهنگر حاج مرتضی در جایی دیگر بود و ماند و مدتی بعد از ما به خانه آمد. حالا پاییز سال شصت و دو نزدیک است. فصلی که من خیلی دوستش دارم؛ خصوصاً پاییزهای جوانی ام در داراب‌کلا را. خصوصاً وقتی علاوه بر جوانی، برای عشق هم، قیام کرده باشی. جلسات مستمری را با رفقا ترتیب می دادیم. بحث، مسابقه، تفریح، کوچه گردی، جنگل، و از همه مهمتر فضاسازی های تبلیغی محل که میان دو جناح راست و چپ روستا به اوج خود رسیده بود. من تمام پاییز سال شصت و دو را میان محل و آن نهادی که برای عضویت و اشتغال در آن ثبت نام کرده بودم، در رفت و آمد بودم... تا این که روزی فهمیدم.

| لینک کوتاه این پست → qaqom.blog.ir/post/539
تعداد دیدگاه ها ← :
برچسب ها :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دامنه ی داراب کلا : قالب هفتم فرهان