زنگ انشاء مدیر مدرسه فکرت
از نوشتهوهایم در مدرسه فکرت: به قلم دامنه: به نام خدا. سلام. زنگ انشاء مدیر (قسمت ۸). حالا را نبین که زربال میخرند، بلدرچین میخورند، کِتفوبالِ آماده میخرند، چکسنپکسن به سیخ میکشند، یا تهچین میکنند و یا آلوخارش. نه. آن زمان -دستکم- اَم مَلِهسر اینطیری بود: کدبانوی خانه، حالا یا ننه، یا دِدا، یا گتداداش، یا خاله، یا عمه، یا بَوا، یا همسایه، یا دِرازقِبا (=موجود هیولایی ترسناک) و یا گَنّا و آق بَوا، از پیش یک کِرگ، یا تِرکوله، یا تِلا، یا غاز، یا سیکا را نشانه میکردند و به بچههای کوچه و خونه، زار میزد اینو بگیرین. یک لشگر! وَچهویله! پشت آن، راه میافتادند تا گیرش بندازند. من هم بارها یکی از همان لشگرِ حملهور به کِرگ و چینکا بودم!
مرغ محلی
ماشینیکرگ که نبود فوری دَخاسه و دستگیر بَووشِه. نه؛ چنان جیرت! بودند که خستهوکوفته میشدیم تا یکی را بهزور و ضرب، تَپ بَزنیم بگیریم. خونهها هم مثل الآنه درودیوار و بارو نداشت، یا پرچین بود یا بیدروپیکر. و برای دستگیری یک غاز، خصوصاً ترکوله باید صدها متر این حیاط، اون حیاط دنبالش میکردیم تا به دام بندازیم. بیشتر هم سرمان به سنگ میخورد و در میرفت؛ یا میرفت زیر کاه و کمِل خَف میشد. یا میرفت لای پَیلم و گزنه و موره جا میخورد. و یا پَر میزد میرفت روی شاخهی رَفِ لو.
تازه اگر تِلا و ترکولهای را میگرفتیم، کدبانوهای خانهها یا کُشنده نبودند و یا کُشنده نداشتند، مادرها با یک دست مرغ، و با دست دیگر کاردِ کال! راه میافتادند کوچهها، یا خونهی همسایهها، چخچخ میگرفتند تا یک غیورمردی! پیدا کنند که کِرگِ سر رِه بَروینِه. ماها که وَچه بودیم، میشنیدیم که برخیها میگفتند مِن بلد نیمه بَکاشِم. جالبتر اینکه برخی میگفتند اِما دل نِدارمیه حِوون رِه بَکاشیم.
چه زمانهای بود؛ کِکّالی؛ مورهجار، تیلبازی، گزنهرُشکردن، چِشبَکّا، کیجا و ریکا، عشق و صمیمیت، پاکیزگی و دلصافی، همه و همه از اعماق فرهنگ زلال روستا. خا؛ اِسا شِما بِنالید همکلاسی های فکرت.
امروز (دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸) در تقویم، روز روستا و عشایر بود؛ به عنوان یک روستازاده -که بُنیه و خون، و همهی وجود و خاطرات و عشقم از آن است- با این نوشته، یادی از دِه و دِهنشینیام کردم.
به همهی کسانی که برای روستایمان دارابکلا و یا به روستایشان در هر کجا، از قدیم تا اکنون زحمت و خدمت و همت، در دفتر اعمال خود انباشته و پنبههای رشد و آبادانی و پیشرفت را رشتهاند، و زمینه را برای توسعه -که توسعه امری مافوق رشد و پیشرفت است- فراهم کردهاند، درود میفرستم. تنِ سالم و روح معناپذیر را برای شیفتگان خدمت به روستا، آرزومندم. و برای درگذشتگان تحولآفرین دارابکلا ازجمله روانشاد یوسف، غفران و شادکامی در فردوس برین طلب مینمایم.
نظر جعفر آهنگر:
سلام آقاابراهیم. انشاءات ،مثل همیشه جالب بود و خواندنی... خصوصا با فلَش بک ما را بردی به دوران بچگی و خاطراتی که یادآوری آن همواره برای همه شیرین می باشد. چرا که بدون شیله وپیله بود. و تشکر میکنم از قدردانی جنابعالی که از خادمین روستا داشته اید. ضمن اینکه یادی از عمویوسف رفیق سفرکرده ما نموده اید که برای رشد و تعالی محل ما زحمات زیادی را متحمل شده اتد. یادش گرامی و تامش همواره جاویدان... درود رفیق.
نظر حمید عباسیان:
درود ابراهیم. تحریر یادهای گذشته ، چه زیبا و دلنشین است. هم زیبا نوشتی و هم دلنشین ، که یاد و خاطره ها را در ذهنمان زنده کردی ، یاد بازیها بخیر ، چِش بَکا ، هِشتل ، گرگ بازی ، چِقن لَلِه ، الماس دلماس، .... گاها آنقدر آغوز تَلپاس تِریک میکردیم، که دستمان سِیوقیل میشد، بگذرم، راستی یاد یوسف هم بخیر خیلی دوره بچگی خاطره داشتیم و زحماتی که در بزرگسالی برای محل کشید، روحش شاد و یادش گرامی.